7%

پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند

زکریا ، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر ، مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود ، تمایلی به اسلام احساس می کرد وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند که سرانجام بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام را اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد

موسم حج که پیش آمد ، زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادقعليهم‌السلام تشرف یافت ماجرای اسلام خود را برای آن حضرت تعریف کرد امام فرمود :

چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد ؟ گفت : همین قدر می توانم بگویم که این سخن خدا درباره من مصداق می کند که در قرآن به پیامبر خود می گوید :

ما کنت تدری ما الکتاب ولا الایمان ولکن جعلناه نورا نهدی به من نشاء من عبادنا

ای پیامبر تو قبلا نمی دانستی کتاب چیست و نمی دانستی که ایمان چیست ، اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم ، نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم راهنمایی می کنیم

امام فرمود : تصدیق می کنم ، خدا تو را هدایت کرده است آنگاه سه بار فرمود : خدایا خودت او را راهنما باش سپس فرمود : پسرکم ! اکنون هر پرسشی داری بگو

جوان گفت : پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند ، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا می شوم ، اینک تکلیف من چیست ؟

امام فرمود : آیا آنها گوشت خوک مصرف می کنند ؟ گفت : نه یابن رسول الله ! حتی دست هم به گوشت خوک نمی زنند امام فرمود : معاشرت تو با آنها مانعی ندارد

آنگاه حضرت فرمود : مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکی کن ، وقتی که مرد جنازه او را به کس دیگری وامگذار ، خودت شخصا متصدی تشییع جنازه اش باش در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کردی ! من هم به مکه خواهم آمد ، انشاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید

جوان در منا به سراغ امام رفت در اطراف امام ازدحام عجیبی بود مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی در پی ، بدون مهلت سؤ ال می کنند ، پشت سر هم از امام سؤ ال می کردند و جواب می شنیدند ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد سفارش امام را به خاطر سپرده بود کمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می کرد که شپش نزند این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود ! روزی به پسرش گفت :

پسر جان ! تو وقتی که در دین ما بودی و من تو اهل یک دین و مذهب بشمار می رفتیم نسبت به من این همه مهربان نبودی ، اکنون چه شده است ، با این که من تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم ، بیش از سابق با من مهربانی می کنی ؟

گفت : مادر جان ! مردی از فرزندان پیامبر ما به من این طور دستور داد

مادر گفت : خود آن مرد هم پیامبر است ؟

پسر گفت : نه ، او پیامبر نیست ، او پسر پیامبر است

مادر گفت : پسرکم خیال می کنم خود او پیامبر باشد ؛ زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیامبران صادر نمی شود

پسر گفت نه مادر ، مطمئن باش او پیامبر نیست ، او پسر پیامبر است ، اساسا بعد از پیامبر ما پیامبری به جهان نخواهد آمد مادر گفت : پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است ، دین خود را بر من عرضه بدار تا من نیز مسلمان شوم جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد ، مادر مسلمان شد سپس جوان آداب نماز را بر مادر نابینای خود تعلیم داد ، مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و عصر را بجا آورد ، شب توفیق نماز مغرب و عشا را نیز پیدا کرد

آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر افتاد پسر را طلبید و گفت :

پسرکم ! یک بار دیگر آن چیزهایی را که به من تعلیم کردی تکرار کن ، پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام ؛ یعنی ایمان به پیامبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز باز پسین را به مادر تعلیم کرد مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد صبح که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند ، کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود. (52)