هوا کم کم خنک می شد و تاریکی همه شهر را فرا می گرفت شهر مدینه در سکوت فرو رفته بود اما گاهی اوقات صدای عوعوی سگها سکوت را می شکست اسعد بن زراره نیز مانند بقیه اهل مدینه در خوابی خوش فرو رفته بود که ناگهان صدای ضربات نسبتا محکمی بر در خانه ، او را از خواب بیدار کرد اسعد با آنکه مردی شجاع بود از این ضربت شبانه بر در خانه خود ، احساس وحشت کرد او از جمله افراد معدودی بود که در مدینه به رسالت محمدعليهمالسلام ایمان آورده بود و سپس به حضور رسول خدا رسیده و حالا مصعب بن عمیر اولین نماینده او را به خانه خویش آورده بود
مصعب همه روز به اتفاق او از خانه خارج می شد و مردم را به دین خدا و رسالت رسول اکرمعليهمالسلام دعوت می کرد اسعد بن زراره که مردی سخت با ایمان بود ، پس از آنکه مصعب نماینده رسول خدا را در خانه خود جای داد ، تصمیم گرفت کاری کند که یکی از بزرگان مدینه به نهضت جوان اسلامی بپیوندد تا به این وسیله تا حدی از فتنه ها و دشمنی ریاست طلبان در امان باشد
به این منظور مصعب را به یکی از باغهای دایی خود سعد بن معاذ که از شخصیت های بزرگ و فرمانده قبیله بنی عبدالاشهل بود ، برد مصعب هر روز به آن باغ می رفت و در کنار چاهی می نشست و مسلمانان مدینه که به تازگی ایمان آورده بودند دور او را می گرفتند ، آنگاه مصعب با صدای خوش ، آیات قرآن را تلاوت می کرد و هدفهای نهضت اسلام را برای آنها بیان می نمود چون این خبر به سعد بن معاذ رسید در خشم فرو رفت و اسید بن حصین را که مانند وی از بزرگان قبیله بود ، به حضور طلبید و به او گفت : شنیده ام خواهر زاده من یک جوان قریشی را از مکه به مدینه آورده است و بدون اجازه هر روز به باغ من می رود و در کنار چاه ، گمراهان را به دور خود جمع کرده و برای آنان سخنان فریب آمیز می گوید هر چه زودتر به سوی او بشتاب و به وی بگو اگر بواسطه خویشاوندی نبود ، دستور می دادم تا تو را هلاک کنند به مجرد شنیدن پیام من این مرد قریشی را از ملک من بیرون ببر که ما هرگز از دین خود برنگردیم و به کیش او در نیاییم
و حالا این اسید بن حصین بود که در خانه اسعد بن زراره را می کوفت اسعد برای آن که مصعب ، مهمان عزیزش مانند او از خواب بیدار نشود به سرعت به سوی در رفت و آن را باز کرد در آستانه در ، اسید بن حصین را دید که شمشیر خود را در دست می فشرد و چون ببری خشمگین غرش می کند
اسعد سلام کرد و پرسید : در این موقع شب برای چه در خانه من آمده ای ؟ اسید بن حصین بدون آن که سلام او را پاسخی دهد ، گفت :
می پرسی برای چه در خانه تو آمده ام ؟ تو جوانی را از مکه به شهر ما آورده ای و هر روز او را به باغ دایی خود می بری ، فریب خورده ها را پیرامون او جمع می کنی تا وی با سخنان خود آنها را بیشتر فریب دهد دایی تو از این بازیها سخت خشمگین شده است و مرا فرستاد که به تو بگویم جوانی را که از مکه آورده ای هر چه زودتر از این سرزمین بیرون کن و الا تو را از ملک خود بیرون خواهد کرد
اسعد به آرامی گفت : خواهش دارم به درون خانه بیایید تا با سر و صدای ما ، همسایگان از خواب بیدار نشوند اسید بن حصین قبول کرد و به درون خانه رفت اما آنچنان خشمگین بود که حتی در ااتق بر میزبان خود فریاد زد :
- تصور نکن که من تنها یک پیام آور هستم ، اگر دایی تو سعد بن معاذ شما را از این شهر بیرون نکند ، من خود با قدرت شمشیر بیرونتان خواهم کرد
اسعد در پاسخ فریاد خشم آلود او گفت : اسید ! چرا این گونه سخن می گویی ؟ ما با کسی سر جنگ نداریم ، اگر بخواهید هم اکنون از اینجا می رویم ولی از تو یک تقاضا دارم من مهمان خود مصعب را از اتاق دیگر به اینجا می آورم تو قدری به سخنان او گوش فرا ده ، اگر احساس کردی که او قصد تفرقه افکنی دارد من نیز با تو همراه خواهم شد و همین امشب او را از شهر خارج خواهم کرد ، اما اگر دیدی برخلاف آنچه که گفته اند او قصدی جز خیر و صلاح مردم این شهر را ندارد ما را به حال خود بگذار
اسید در فکر فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : مانعی ندارد اسعد شتابان به سوی اطاق دیگر رفت و در آنجا مصعب را دید که از صدای آنها بیدار شده است مصعب به اتاقی که اسید در آن بود آمد و پس از سلام بر اسید بن حصین شروع به تلاوت آیات الهی نمود اسید بن حصین پس از شنیدن چند آیه ، آنچنان منقلب شد که دست از اسلحه برداشت ، روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش فرو برد و گفت :
کیف تصنعون اذا اءردتم اءن تدخلوا هذا الدین ؛
من می خواهم مسلمان شوم ، چگونه می توانم به کیش و آیین شما درآیم ؟
مصعب جواب داد : باید غسل کنی ، جامه پاکیزه بپوشی ، کلمه توحید بر زبان جاری سازی و دو رکعت نماز بخوانی (و او همان کرد)
اشعه زرین خورشید بر قله تپه ها شکوه خاصی بخشیده بود که اسید مسلمان ، با حالی منقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت سعد نگاهی به چهره او افکند و سپس رو به اطرافیان خویش کرد و گفت : اسید برخلاف حالتی که از نزد ما رفت ، برگشته است ! اسید گفت : آری ، من نزد مصعب رفتم و پیام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم اما باید بگویم که من نیز دین آنان را پذیرفته ام سعد با شنیدن این خبر با حالتی خشمگین از جا برخاست و سلاحی را که اسید در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافیان خود به سوی باغ رفت در آنجا دید که آن دو تن نشسته اند و گروهی اطراف مصعب را گرفته اند و به سخنان وی گوش می دهند سعد بن معاذ رو به اسعد کرد و با خشم فراوان گفت : ای ابوامامه ! این چه جنجالی است که برپا کرده ای ، این جوان را از مکه به این جا آورده ای تا جوانان شهر ما را فریب دهی ؟ ! به علاوه به اجازه چه کسی به ملک من پا گذارده ای ؟ مطمئن باش که اگر ملاحظه خویشاوندی در بین نبود با شمشیر تو را هلاک می کردم ، هر چه زودتر از این جا خارج شوید ، من هرگز اجازه نمی دهم که آشوبگران ، شهر ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بیافکنند
اسعد در مقابل خشم و خروش دایی خود به تندی پاسخ نداد ، بلکه به آرامی گفت : بسیار خوب هم اکنون خارج می شویم ، اما فکر نمی کنی که بهتر آن است که تو نیز مدتی کوتاه به سخنان مصعب گوش کنی تا بر تو روشن شود که ما قصد آشوب و جنجال نداریم ؟ سعد بن معاذ گفت : بگوید تا بشنویم مصعب شروع به قرائت سوره الم نشرح نمود :
بسم الله الرحمن الرحیم الم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک وزرک الذی انقض ظهرک و رفعنا لک ذکرک فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب (77)
ای رسول گرامی ! آیا ما تو را شرح صدر عطا نکردیم و بار سنگین گناه را از تو دور نداشتیم ، در صورتی که آن بار سنگین ، ممکن بود پشت تو را گران دارد و نام نیکوی تو را در عالم بلند نکردیم پس با هر سختی البته آسانی است و با هر آسانی البته سختی است پس تو چون از نماز طاعت پرداختی برای دعا همت دار و به سوی خدای خود همیشه مشتاق باش
سعد پس از شنیدن آیات آنچنان منقلب شد که فریاد کشید : بخوان باز بخوان مصعب شروع به خواندن سوره مبارکه حم ، سجده کرد سعد شمشیرش را بر روی زمین انداخت و گفت : من اسلام را پذیرفتم ، و سلام و تسلیم خود را به آیین توحید ابراز داشت و در همان نقطه غسل کرد و جامه را آب کشید ، سپس به سوی قوم خود برگشت و به آنها چنین گفت : من میان شما چه موقعیتی دارم ؟ همگی گفتند : تو سرور و رئیس قبیله ما هستی آنگاه گفت : من با هیچ فردی از زن و مرد قبیله سخن نخواهم گفت مگر آن که به آیین اسلام بگرود
سخنان رئیس قبیله دهان به دهان برای اهل قبیله نقل گردید و مدتی نگذشت که تمام قبیله بنی عبدالاشل پیش از آن که پیامبر را ببینند ، اسلام آوردند و از مدافعان آیین توحید گردیدند(78)