مردی حضرت رسولصلىاللهعليهوآله را در خواب دید و ایشان به او فرمود : برو و به فلان مجوسی بگو : آن دعا مستجاب شد از خواب بیدار گردید ولی از رفتن خودداری کرد مجوسی مردی ثروتمند بود مرتبه دوم باز خواب دید که همان سخن را به او فرمود ، باز هم نرفت مرتبه سوم در خواب به او فرمود : برو و به آن مجوسی بگو : خداوند آن دعا را مستجاب کرد فردای آن شب پیش او رفت و گفت : من فرستاده رسول خدا و پیک او هستم ، به من فرمود : به تو بگویم آن دعا مستجاب شد
مجوسی گفت : مرا می شناسی و دین و مسلکی که دارم می دانی ؟ جواب داد بلی گفت : من منکر دین اسلام و پیامبری حضرت محمدصلىاللهعليهوآله بوده ام تا همین ساعت ولی حالا می گویم : اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شریک له و اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله
آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاکنون گمراه بودم ولی اینک هدایت شده و نجات یافتم هر کس از بستگان من مسلمان شود ، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختیارش باشد و هرکس که امتناع ورزد دست از اموال من بشوید تمام بستگان او هم اسلام آوردند ، دختری داشت که او را به پسر خود تزویج کرده بود ، بین آنها جدایی انداخت و .
پس از آن به من گفت : می دانی آن چه دعایی بود که پیامبر فرمود : مستجاب شد ؟ گفتم : به خدا قسم من هم اکنون می خواستم از تو بپرسم آن مرد تازه مسلمان گفت : هنگامی که دخترم رابه پسرم تزویج کردم ، ولیمه مفصلی تهیه نمودم و تمام دوستان و اقوام را به آن دعوت کردم در همسایگی ما خانواده شریفی از سادات بودند که بضاعتی نداشتند ، به غلامانم دستور دادم حصیری در وسط خانه پهن کنند و من روی آن نشستم در آن میان شنیدم صدای یکی از دختران علویه ای که همسایه ما بود ، بلند شد و این طور به مادرش گفت : مادر جان بوی خوش غذای این مجوسی ما را ناراحت کرده است همین که این سخن را شنیدم بدون درنگ حرکت کرده و مقدار زیادی غذا و لباس و پول برای همه آنها فرستادم چشم فرزندان علوی که به آن غذا و لباسها افتاد بسیار مسرور و شادمان گردیدند همان دخترک به دیگران گفت : قسم به خدا به این غذا دست دراز نمی کنیم ، تا اول صاحبش را دعا کنیم
آنگاه دستهای خود را بلند نمود و گفت : خداوندا ! این مرد را با جدمان پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآله محشور گردان و بقیه آمین گفتند آن دعایی که حضرت به تو فرمود که از مستجاب شدنش به من اطلاع دهی ، همین دعای کودکان سادات بود. (88)