7%

آماده حرکت شدند.

مدتی حال بر این منوال گذشت و خبری نیامد. ظهر شد و نهار خوردیم باز هم اجازه حرکت نرسید. چند نفر نزد «شیخ عبدالقادر» رفته علت تأخیر را پرسیدیم، گفت: انتظار ورود یک کشتی پستی را داریم که از «بصره» برسد و فوراً شما را به «بمبئی» حرکت بدهد، و اگر نرسید شما باید با ماشین غروب حرکت کنید، چیزی که هست این کشتی پستی هرگاه بیاید، یک روز شما را به «بمبئی» می‌برد، ولی ماشین چون در شهرها معطل می‌شود و راهش مستقیم نیست دو سه روز طول خواهد داد تا به «بمبئی» برسد.

درست چهار ساعت به غروب داشتیم که «شیخ عبدالقادر» به مسافرخانه آمد و اجازه حرکت داد، یک‌دفعه تمام گاریها که حاضر و آماده بودند به حرکت افتادند، و غالب مسافرین با مجانی بودن گاریها سوار درشگه و اتومبیل‌های کرایه شده، به طرف اسکله رفتند.

دو ساعت به غروب مانده تمام مسافرین آنجا حاضر بودند و یک نفر آمد و به هر مسافری یک بلیط کشتی داد که رویش (ده روپیه) نوشته شده بود، و از قراری که نقل می‌کردند قیمت تمام چهارصد بلیط و کرایه گاری‌ها را شخص «حاج عبدالغنی» داده بود، «حاج رمضان» نام که از محترمین «کراچی» و شیعه است، و فارسی را شیرین حرف می‌زند امروز خیلی خیلی به ما اظهار محبت و دل‌جوئی می‌کرد، محبت‌های او و بالخصوص «حاج عبدالغنی» فراموش ‌نشدنی است.

باری برای یک ساعت به غروب گفتند: بسم‌اللَّه و با آن که کشتی حاضر، پستی بود در کنار اسکله نیامده بود، به قدر یک میدان دور از ساحل لنگر انداخته بود و ما مجبوراً بایستی توسط قایق‌ها به پای کشتی

برویم، باران نم‌نم شروع به باریدن کرد، باد تندی هم بنا به وزیدن نمود، ما سوار قایق شدیم و دریا طوفانی گردید، و امواج به جوش و خروش افتادند، از این همه قایق که به روی آب حرکت می‌کرد، فقط معدودی که در قله امواج بودند دیده می‌شدند، بقیه در پستی‌های آب ناپدید بودند.

دقیقه به دقیقه بعضی قایق‌ها به روی موج می‌آمدند و مرئی می‌شدند، بعضی دیگر سرازیر در گودالها و ناپدید می‌گردیدند، و قایق را که شخص در جلو خود می‌دید سرازیر می‌شود، یقین می‌کرد که در آب دریا غرق شد، لیکن پس از چند دقیقه می‌دید همان قایق خود را از لابلای موج‌ها بیرون می‌کشد.

اغلب مسافرین از شدت وحشت، دست به جلو چشم‌ها گذارده، واللَّه و لبّیک‌شان بلند، و تضرع و استغاثه می‌کردند، و کلمه شهادتین بر زبان جاری می‌ساختند، من خیلی کمتر از دیگران متوحش بودم و تماشای صعود و نزول قایق‌ها، و قیافه‌های رنگ‌ پریده مسافرین را می‌نمودم. باری به این کیفیت به پای کشتی رسیدیم، و چون صد نفر مسافر بیش نبود، به زودی همگی سوار شدند، لکن کشتی مهلت نداد که مسافرین یکدیگر را ببینند و اسبابهای خود را جمع‌آوری کنند.

اول غروب آفتاب که آخرین مسافر بالا آمد نردبان را برداشتند و کشتی به حرکت افتاد، باران و باد هم شدت کرد و دریا بر انقلاب و تلاطمش افزوده و کشتی به قسمی پهلو به پهلو می‌شد، و آنقدر به سرعت می‌رفت که هرکس به هر حال و در هر محلی بود افتاد، و تا صبح کسی خبر نداشت، من هم بعد از خواندن نماز مغرب و عشا بدون غذا خوردن بی‌حال شده و در گوشه خن کشتی خوابیدم.