14%

چرا فرزندان یوسفعليه‌السلام پیامبر نشدند

هنگامیکه حضرت یوسف پیراهن خود را بوسیله برادران برای پدرش فرستاد یعقوب پس از بینا شدن بوسیله آن پیراهن ، دستور داد همان روز برای حرکت به طرف مصر آماده شوند. از شادی و انبساطیکه این کاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. این مسافرت نه روز طول کشید پدر رنج کشیده به دیدار فرزند می رود.

یوسفعليه‌السلام با شوکت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصریها به همراهی سپاه سلطنتی با او بودند. همین که یعقوب چشمش به یوسف با این وضع افتاد به پسرش یهودا گفت : این شخص فرعون مصر است ؟ عرض کرد نه پدر جان او یوسف فرزند شما است

حضرت صادقعليه‌السلام (۶۸) فرمود: وقتی یوسف پدر را دید خواست به احترام او پیاده شود ولی توجهی به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از سلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئیل بر او نازل گردید، گفت : یوسف خداوند می فرماید چه باعث شد که برای بنده صالح ما پیاده نشدی اینک دست خود را بگشا. ناگاه نوری از بین انگشتانش خارج شد، پرسید این چه بود؟ چبرئیل پاسخ داد این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید به کیفر پیاده نشدنت برای پدرت یعقوب

خداوند نبوت را در فرزندان لاوی برادر یوسف قرارداد زیرا هنگامیکه برادران خواستند یوسف را بکشند، او گفت :( لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ ) نکشید او را بیاندازید در قعر چاه و نیز موقعی که یوسف برادر مادری خود ابن یامین را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوی چون خود را پیش پدر شرمنده می دید بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت :( فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ۖ قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقًا مِّنَ اللَّـهِ وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ ۖ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّىٰ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّـهُ لِي ۖ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ) من از این زمین (مصر) حرکت نمی کنم مگر اینکه پدرم اجازه بازگشت دهد یا خداوند حکمی (برجوع یا مرگ ) بنماید او بهترین حکم کنندگان است

خداوند به پاس این دو عمل لاوی پیغمبری را در صلب او قرار داد، حضرت موسیعليه‌السلام با سه واسطه از فرزندان اوست(۶۹) .

گویند روزی یوسف(۷۰) آینه ای بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده کرد، زیبائی بی مانند، دیدگان خود یوسف را خیره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قیمت گزافی داشتم ! به مال بسیار زیادی معامله می شدم ، از این رو کارش به جائی رسید که برادران او را به بیست و دو درهم ناقص و بی ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدوده ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خیرداران میل زیادی به این معامله نداشتند( دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ) درباره خریدش بی میل بودند.