شبکه فرهنگی الحسنین (علیهما السلام)
0%
دیوان حافظ شیرای
فهرست
جستجو
دیوان حافظ شیرای
نویسنده:
علی عطائی اصفهانی
گروه:
كتابخانه
›
کتابخانه شعر و ادب
صفحات: 495
مشاهدات: 5528
دانلود: 36
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
صلاح کار کجا و من خراب کجا
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
صوفی بيا که آينه صافيست جام را
ساقيا برخيز و درده جام را
رونق عهد شباب است دگر بستان را
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
ساقی به نور باده برافروز جام ما
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
میدمد صبح و کله بست سحاب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
خيال روی تو در هر طريق همره ماست
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
رواق منظر چشم من آشيانه توست
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
المنة لله که در ميکده باز است
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيز است
حال دل با تو گفتنم هوس است
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
روضه خلد برين خلوت درويشان است
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
روزگاريست که سودای بتان دين من است
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
خم زلف تو دام کفر و دين است
دل سراپرده محبت اوست
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
دارم اميد عاطفتی از جانب دوست
آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
اگر چه عرض هنر پيش يار بیادبيست
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
کنون که میدمد از بوستان نسيم بهشت
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
شنيدهام سخنی خوش که پير کنعان گفت
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
ای غايب از نظر به خدا میسپارمت
مير من خوش میروی کاندر سر و پا ميرمت
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
مدامم مست میدارد نسيم جعد گيسويت
درد ما را نيست درمان الغياث
تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
دل من در هوای روی فرخ
دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
شراب و عيش نهان چيست کار بیبنياد
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
روز وصل دوستداران ياد باد
جمالت آفتاب هر نظر باد
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
حسن تو هميشه در فزون باد
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
دير است که دلدار پيامی نفرستاد
پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
همای اوج سعادت به دام ما افتد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
آن کس که به دست جام دارد
دلی که غيب نمای است و جام جم دارد
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
روشنی طلعت تو ماه ندارد
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار میآورد
نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
يارم چو قدح به دست گيرد
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمیگيرد
ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمیارزد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگيزد
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
گل بی رخ يار خوش نباشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
ستارهای بدرخشيد و ماه مجلس شد
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
ياری اندر کس نمیبينيم ياران را چه شد
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
عشق تو نهال حيرت آمد
در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
صبا به تهنيت پير می فروش آمد
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
نقدها را بود آيا که عياری گيرند
گر می فروش حاجت رندان روا کند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
سرو چمان من چرا ميل چمن نمیکند
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
دانی که چنگ و عود چه تقرير میکنند
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
بود آيا که در ميکدهها بگشايند
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
آن يار کز او خانه ما جای پری بود
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
از ديده خون دل همه بر روی ما رود
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
ساقی حديث سرو و گل و لاله میرود
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد
زهی خجسته زمانی که يار بازآيد
اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآيد
جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد
معاشران گره از زلف يار باز کنيد
الا ای طوطی گويای اسرار
عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار
روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر
شب وصل است و طی شد نامه هجر
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
حال خونين دلان که گويد باز
بيا و کشتی ما در شط شراب انداز
خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز
دلم رميده لولیوشيست شورانگيز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
درد عشقی کشيدهام که مپرس
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
به دور لاله قدح گير و بیريا میباش
صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
خوشا شيراز و وضع بیمثالش
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
هاتفی از گوشه ميخانه دوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
دلم رميده شد و غافلم من درويش
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
مقام امن و می بیغش و رفيق شفيق
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک
خوش خبر باشی ای نسيم شمال
شممت روح وداد و شمت برق وصال
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمايل
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم
دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
فاش میگويم و از گفته خود دلشادم
مرا میبينی و هر دم زيادت میکنی دردم
سالها پيروی مذهب رندان کردم
ديشب به سيل اشک ره خواب میزدم
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم
ز دست کوته خود زير بارم
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
به تيغم گر کشد دستش نگيرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
چرا نه در پی عزم ديار خود باشم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
چل سال بيش رفت که من لاف میزنم
عمريست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
روزگاری شد که در ميخانه خدمت میکنم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم
حاليا مصلحت وقت در آن میبينم
گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
در خرابات مغان نور خدا میبينم
غم زمانه که هيچش کران نمیبينم
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
دردم از يار است و درمان نيز هم
ما بی غمان مست دل از دست دادهايم
عمريست تا به راه غمت رو نهادهايم
ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمدهايم
فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم
خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم
ما ز ياران چشم ياری داشتيم
صلاح از ما چه میجويی که مستان را صلا گفتيم
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم
بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم
صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
سرم خوش است و به بانگ بلند میگويم
بارها گفتهام و بار دگر میگويم
گر چه ما بندگان پادشهيم
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
چندان که گفتم غم با طبيبان
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان
خدا را کم نشين با خرقه پوشان
شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن
ز در درآ و شبستان ما منور کن
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
بالابلند عشوه گر نقش باز من
چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
نکتهای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
شراب لعل کش و روی مه جبينان بين
میفکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
به جان پير خرابات و حق صحبت او
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
ای آفتاب آينه دار جمال تو
ای خونبهای نافه چين خاک راه تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
خط عذار يار که بگرفت ماه از او
گلبن عيش میدمد ساقی گلعذار کو
ای پيک راستان خبر يار ما بگو
خنک نسيم معنبر شمامهای دلخواه
عيشم مدام است از لعل دلخواه
گر تيغ بارد در کوی آن ماه
غوصال او ز عمر جاودان به
ناگهان پرده برانداختهای يعنی چه
در سرای مغان رفته بود و آب زده
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
از من جدا مشو که توام نور ديدهای
دامن کشان همیشد در شرب زرکشيده
از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
سحرگاهان که مخمور شبانه
ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
لبش میبوسم و در میکشم می
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی
ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی
با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی
آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی
ای قصه بهشت ز کويت حکايتی
سبت سلمی بصدغيها فادی
ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
سحر با باد میگفتم حديث آرزومندی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
بيا با ما مورز اين کينه داری
ای که در کوی خرابات مقامی داری
ای که مهجوری عشاق روا میداری
روزگاريست که ما را نگران میداری
خوش کرد ياوری فلکت روز داوری
طفيل هستی عشقند آدمی و پری
ای که دايم به خويش مغروری
ز کوی يار میآيد نسيم باد نوروزی
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
هزار جهد بکردم که يار من باشی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
زين خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
سليمی منذ حلت بالعراق
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
يا مبسما يحاکی درجا من اللالی
سلام الله ما کر الليالی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی
انت رواح رند الحمی و زاد غرامی
سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
احمد الله علی معدله السلطان
وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
دو يار زيرک و از باده کهن دومنی
نوش کن جام شراب يک منی
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
سحرگه ره روی در سرزمينی
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهی
ای در رخ تو پيدا انوار پادشاهی
در همه دير مغان نيست چو من شيدايی
به چشم کردهام ابروی ماه سيمايی
سلامی چو بوی خوش آشنايی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيی
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجويی
دیوان حافظ شیرای
نویسنده:
علی عطائی اصفهانی
كتابخانه
›
کتابخانه شعر و ادب
فارسی
2012-12-27 08:03:14