رسول اكرم بر قله كوه از عمويش حمزه انتظار مى كشيد. اين انتظار بيش از حد انتظار به طول انجاميد.
على را فرستاد از عمويش خبر بياورد. وقتى چشم على به حمزه مثله شده افتاد، سراسيمه به طرف پيغمبر برگشت و ماجرا را به عرض رسانيد.
گفته مى شود كه هيچ روز در عمر پيغمبر اكرم ناگوارتر از روز قتل حمزه نگذشت.
رسول اكرم رداى خود را بر نعش حمزه انداخت و بر بالينش اشك ريخت و وى را به لقب «سيدالشهداء» مفتخر ساخت.
پيغمبر در نمازى كه بر جنازه حمزه گذاشت، هفتاد بار الله اكبر گفت در صورتى كه نماز ميت بيش از پنج تكبير ندارد.
وحشى ديگر روى خوشبختى نديد. از ترس انتقام مسلمانان، شهر به شهر و ديار به ديار مى گشت. بالاخره پس از فتح مكه و فتح طائف ناچار شد كه تسليم شود.
او مى دانست كه پناهى جز اسلام ندارد. اما مى ترسيد پيش از آن كه خود را به پيغمبر برساند و كلمه شهادت بر زبان بياورد، مسلمانان دمار از روزگارش دربياورند.
به همين ملاحظه سر و گوش خود را طورى پيچيد كه شناخته نشود و با همين سر و گوش پيچيده به حضور پيغمبر شرفياب شد و عرض كرد:
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله »
و بعد نقاب از روى خود برداشت.
رسول اطهر نگاهى به قيافه اين مرد انداخت و فرمود:
- «تو وحشى هستى؟»
- آرى يا رسول الله؟ از گذشته ها بگذر، مرا ببخش كه اكنون به پناه اسلام راه يافته ام.
فرمود: خون تو همچون خون مسلمانان ديگر محترم است. تو را كسى نخواهد كشت؛ ولى همچنان كه تا كنون دور از من مى زيسته اى، از اين پس از من دورى بگير، از من دور باش. زيرا من نمى توانم رويت را ببينم.
وحشى ديگر اجازه نداشت به حضور رسول الله شرفياب شود. آن قدر پنهان و سرگردان به سر برد تا پيامبر اكرم دار دنيا را بدرود گفت.
وحشى پس از رحلت رسول الله به مدينه آمد و در صف سربازان اسلام كه در خلافت ابوبكر با مرتدين عرب جنگ مى كردند، قرار گرفت.
وحشى در جنگ با مسيلمه كذاب، مسيلمه را هم با همان زوبين به قتل رسانيد. خودش مى گفت كه من با زوبين بهترين و بدترين خلق خدا را به خاك انداخته ام.
وحشى تا زمان خلافت معاويه زنده بود.