بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ناپلئون بناپارت (١٨٢١ م ) امپراطور فرانسه روزى به تيمارستان (خانه ديوانگان ) وارد شد، ديد يك نفر را با زنجير به ديوار بسته اند. از وضع رقت بار آن ديوانه متاءثر شد، و رئيس تيمارستان را خواست و گفت : چرا اين ديوانه را با زنجير به ديوار بسته اى ؟ گفت : اين ديوانه حرفهاى بدى مى زند.
ناپلئون گفت : چه مى گويد؟ قربان او مى گويد: من ناپلئون بناپارت هستم
ناپلئون خنده اى كرد و گفت : مانعى ندارد، بگذاريد يك ديوانه خود را ناپلئون بداند.
رئيس تيمارستان گفت : نبايد اجازه بدهم او اين حرف را بزند، زيرا ناپلئون بناپارت خودم هستم
ناپلئون از شدت خنده نتوانست خود را نگه دارد، زيرا فهميد كه رئيس تيمارستان بر اثر تماس دائم با ديوانگان ، همانند آنها حرف مى زند.(٨٤٠)