3%

٥ - امانت به پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قريش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منينعليه‌السلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده

((حنظله پسر ابوسفيان )) به ((عمير بن وائل )) گفت : ((به علىعليه‌السلام بگو من صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده و تو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر اين امانت گواهى مى دهيم .))

عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زن ابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از علىعليه‌السلام بكند!

عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايم ابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند.

امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن ، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود: عمير، چه وقت امانت را به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دادى ؟ گفت : صبح ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به بنده خود داد.

فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد؟ گفت : نمى دانم

از ابوسفيان سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد.

بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد.

بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد.

از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفت و به خانه فاطمهعليه‌السلام فرستاد.

امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عمير كرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت

عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اين گردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوه است(٦٨)

٨ - : امتحان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ ) : خدائى كه مرگ و زندگانى را آفريد كه تا شما بندگان را بيازمايد كدامين در عمل نكوتريد))(٦٩)

قال السجادعليه‌السلام : انما خلق الدنيا و اهلها ليبلوهم فيها

: خدا دنيا و اهلش را آفريد تا آنان را بيازمايد.(٧٠)

شرح كوتاه :

موارد امتحان در دنيا از قبيل ترس ، گرسنگى ، مرض ، از دست دادن جوان ، ورشكستگى مالى ، اتهام بى مورد، همسايه بد و... مى باشد.

چون اين دنيا محل كشت و كار، و سپس امتحان است ، خوش بحال كسى كه در حال خوشى و ناخوشى در همه مراحل زندگى مردود نشود.

يك وقت ثروت است و انسان به فقر امتحان مى شود.

در ثروت شكر و در فقر صبر چاره ساز است همه مورد آزمايش الهى قرار مى گيرند فقط از نظر كمى و كيفى فرق مى كند. نمى بينيد عده اى اهل ادعا و لاف زدن هستند، و بوقت آزمايش مى بازند، و صبر را از دست مى دهند و در غربال شدن ، جائى براى با ماندن ندارند؟!

١ - هارون مكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سهل خراسانى )) به حضور امام صادقعليه‌السلام آمد و از روى اعتراض گفت : چرا با اينكه حق با تو است نشسته اى و قيام نمى كنى حال صد هزار نفر از شيعيان تو هستند كه به فرمان تو شمشير را از نيام بر مى كشند، و با دشمن تو خواهد جنگيد.

امام براى اينكه عملا جواب او را داده باشد، دستور داد، تنورى را آتش ‍ كنند، و سپس به سهل فرمود: برخيز و در ميان شعله هاى آتش تنور بنشين

سهل گفت اى آقاى من ، مرا در آتش مسوزان ، حرفم را پس گرفتم ، شما نيز از سخنتان بگذريد، خداوند به شما لطف و مرحمت كند.

در همين ميان يكى از ياران راستين امام صادقعليه‌السلام به نام هارون مكى به حضور امام رسيد امام به او فرمود: كفشت را به كنار بينداز و در ميان آتش تنور بنشين ، او همين كار را بى درنگ انجام داد و در ميان آتش تنور نشست امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان براى او مطالبى فرمود: گوئى خودش از نزديك در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است

سپس به سهل فرمود: برخيز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه كرد، ديد هارون مكى چهار زانو در ميان آتش نشسته است

امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين شخص وجود دارد؟ عرض كرد: سوگند به خدا حتى يك نفر در خرسان ، مثل اين شخص وجود ندارد.

فرمود: من خروج و قيام نمى كنم در زمانى كه (حتى ) پنج نفر يار راستين براى ما پيدا نشود، ما به وقت قيام آگاه تر هستيم(٧١)

٢ - بهلول قبول شد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((هارون الرشيد)) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد.

بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم

هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ، حال تو قبول نمى كنى !

بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد.

هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.

مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است

گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد.(٧٢)

آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد!

٣ - ابوهريره مردود شد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوهريره )) سال هشتم هجرى اسلام آورد و دو سال فقط پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك كرد و ٧٨ سالگى در سال ٥٩ هجرى از دنيا رفت

او از اينكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و جزء صحابه بشمار مى رفت از اين منزلت براى دنيايش خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خويش را از لغزشها مادى و معنوى حفظ كند.

او براى جلب پول و طماع بودن و شكم پر كردن ، متهم به جعل حديث شد و همه را نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى داد.

((خليفه دوم )) اولين بار او را از نقل حديث ممنوع كرد، و در مرتبه دوم او را با تازيانه ادب كرد و بار سوم او را تبعيد كرد.

در سال ٢١ هجرى وقتى علاء استاندار بحرين وفات كرد عمر وى را به حكومت آنجا منصوب كرد ولى پس از مدتى كوتاه پول زيادى (چهارصد هزار دينار) به جيب زد و خليفه دوم او را عزل كرد.

معاويه عده اى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشتى عليه اميرالمؤ منينعليه‌السلام جعل كنند كه يكى از سردمداران اين جعل ابوهريره بود.

وقتى ((اصبغ بن نباته )) به او گفت : برخلاف گفته پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشمن علىعليه‌السلام را دوست مى دارى و دوستش را دشمن گرفته اى ؟

ابوهريره آه سردى كشيد و گفت : انالله و انا اليه راجعون

و از آخرين مطالب مردود او اين بود كه براى گرفتن پول از معاويه ، همراه او به مسجد كوفه آمد در ميان جمعيت چند بار به پيشانيش زد و گفت :

مردم عراق ، گمان مى كنيد بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدا دروغ مى بندم و خود را به آتش جهنم مى سوزانم ؟ به خدا سوگند، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: براى هر پيغمبرى حرمى است و حرم من در مدينه مابين كوه ((عير)) تا كوه ((ثور)) مى باشد، هر كه در حرم من امرى احداث كند و بدعتى بگذارد لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد. خدا را گواه مى گيرم كه علىعليه‌السلام (نعوذ بالله ) در حرم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدعت نهاد.

معاويه از اين سخن بسيار خوشش آمد و به او جايزه داد و حكومت مدينه را به وى سپارد.(٧٣)

٤ - ابراهيم عليه‌السلام و قربانى اسماعيل عليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند ابراهيمعليه‌السلام را ماءمور كرد كه بدست خود اسماعيلعليه‌السلام را قربانى نمايد، اين جريان امتحان و آزمايشى بود براى او، تا مقدار صبر و تحملش رد برابر فرمان الهى معلوم گردد، و عطاى پروردگار نسبت به او از روى استحقاق و شايستگى و به سن سيزده سالگى رسيده ، ابراهيم ماءمور مى شود به دست خود او را ذبح كند.

ابراهيم به اسماعيلعليه‌السلام مى گويد: پسر جان من در خواب ديده ام كه تو را قربانى مى كنم ، بنگر تا راءى تو در ميان باره چيست ؟

گفت : پدرجان به هر چه ماءمورى عمل كن كه انشاء الله مرا از صابران خواهى يافت بعد اسماعيلعليه‌السلام خودش پدر را ترغيب به اين كار مى كند و مى گويد:

اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ، دست و پايم را محكم ببند كه در وقت سر بريدنم آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد دست و پا نزنم ، و از اجر و ثوابم كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم كه هنگام احساس آن مضطرب شوم ديگر آنكه كاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا زودتر آسوده شوم هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را برو بر زمين بنه ، و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان ، زيرا مى ترسم چون نگاهت به صورت من بيفتد، حال رقت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد.

جامه ات را هنگام عمل بيرون آر كه از خون من چيزى بر آن نريزد و مادرم آن را نبيند.

اگر مانعى نديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش ‍ در مرگ من وسيله مؤ ثرى باشد و آلام درونشيش تخفيف يابد.

پس از اين سخنها بود كه ابراهيم به او گفت : به راستى تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكار هستى

ابراهيمعليه‌السلام فرزند را به منى (محل قربانگاه ) آورد و كارد را تيز كرده و دست و پاى اسماعيل را بست و روى او را بر خاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خود دارى مى كرد و سرا را به سوى آسمان بلند مى كرد، آنگاه كارد را بر گلويش نهاد و به حركت درآورد، اما مشاهده كرد كه لبه كارد برگشت و كند شد. تا چند مرتبه اين مساءله تكرار شد كه نداى آسمانى آمد:

اى ابراهيمعليه‌السلام حقا كه رؤ ياى خويش را انجام دادى و ماءموريت را جامه عمل پوشاندى جبرئيل به عنوان فداى اسماعيل گوسفندىعليه‌السلام آورد و ابراهيم آن را قربانى كرد؛ و اين سنت براى حاجيان بجاى ماند كه هر ساله در منى قربانى انجام دهند.(٧٤)

٥ - سعد و پيامبرعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از پيروان پيامبرعليه‌السلام به نام ((سعد)) بسيار مستمند بود و جزء ((اصحاب صفه ))(٧٥) محسوب مى شد، و تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از فقر سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد اگر مالى بدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم مدتى گذشت اتفاقا چيزى به دست نيامد، و افسردگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر وضع مادى سعد بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: ما از اندوه تو به واسطه فقر سعد آگاهيم ، اگر مى خواهى از اين حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش ‍ كند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو درهم را گرفت ؛ وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد كه به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مسجد ايستاده است

فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو درهم را به او داد و فرمود: سرمايه خود كن و به خريد و فروش مشغول شو.

((سعد)) پول را گرفت و براى انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزى مشغول شد.

خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت ؛ كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت ، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و كالاى خود را آنجا مى فروخت

چون تجارتش بالا گرفت ، كارش از نظر عبادى به جائى رسيد كه بلال اذان مى گفت : او خود را براى نماز آماده نمى كرد با اينكه قبلا پيش از اذان مهياى نماز مى شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: سعد دنيا ترا مشغول كرده و از نماز باز داشته است ، مى گفت : چه كنم اموال خود را بگذارم ضايع مى شود، مى خواهم پول جنس فروخته را بگيرم و از ديگرى متاعى خريدم جنس را تحويل بگيرم و قيمتش را بدهم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگى افسرده گشت ، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: از افسردگى تو اطلاع يافتيم ، كدام حال را براى سعد مى پسندى ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت : حال قبلى برايش بهتر بوده ، جبرئيل هم گفت : آرى علاقه به دنيا انسان را از ياد آخرت غافل مى كند؛ حال دو درهمى كه به او دادى از او پس بگير. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟

عرض كرد: دويست درهم خواسته باشيد مى دهم ، فرمود: نه همان دو درهمى كه گرفتى بده سعد پول را تقديم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد. چيزى از زمان نگذشت كه وضع مادى او به حال اول برگشت.(٧٦)