مردم شناسى دينى فلسفه



1. فلسفه، دانشى از دانش بشرى است که چارچوب هاى مفهومى دانش هاى بشرى را تنظيم مى کند و اين را به وسيله دانش ديگرى يعنى منطق انجام مى دهد به عبارت ديگر منطق به عنوان روش شناسى فلسفه به فلسفه کمک مى کند که چارچوب هاى مفهومى دانش هاى بشرى را تنظيم کند.
2. فلسفه محتوا است و منطق صورت است و فلسفه نسبت به دانش هاى بشرى ديگر، نسبت منطق است نسبت به فلسفه. پس دانش هاى بشرى محتواست و فلسفه صورت آنها و دانش هاى بشرى به وسيله فلسفه تنظيم مى شوند. پس ضعف و قوت دانش هاى بشرى تابعى از ضعف و قوت فلسفه ها است و تنظيم معرفتى و دانش جوامع به وسيله فلسفه، انجام مى شود.
3. مذهب به وسيله جهان پديدارى نظام معنايى را شکل مى دهد و معنا، توسط ذهن انسانى، تبديل به مفهوم مى شود و فلسفه، مفاهيم را توسط عقل انسانى، چارچوب دار مى کند و از اينجاست که دانش هاى يک جامعه تنظيم مى شود. پس رابطه مذهب با دانش هاى بشرى به وسيله فلسفه تنظيم مى شود در حالى که خود فلسفه تابعى از مذهب است.
4. تنظيم رابطه هاى سه گانه مذهب و فلسفه و دانش هاى بشرى موضوع مردم شناسى دينى فلسفه است که روش شناسى آن نيز نيم نگاهى دارد، يعنى به منطق نيز نگاهى فرهنگى و مردم شناختى دارد چرا که در اين نگاه فرهنگ ها منطق هاى خاص خود را دارند و با توجه به فرهنگ هاى متفاوت در جهان و حوزه هاى فرهنگى مربوط به آنها منطق وجود دارد پس فلسفه هاى متفاوت و نظام بندى دانش هاى بشرى متنوع وجود دارد، که گفتمان هاى بشرى حاکم که ديگر منطق ها و فلسفه ها و نظام هاى تنظيم دانش بشرى را محدود کرده اند و شائبه وجود منطق واحد (حاکم) در جهان مطرح کرده اند.
5. فلسفه مصطلح يا فلسفه غرب که از يونان به وجود آمده است، فقط يک فلسفه از فلسفه هاى جهان بوده است که فهم مردم شناختى آن مى تواند کمک به فهم فلسفه هاى ديگر کند. و خودش به عنوان تنها فلسفه جهانى ترسيم کرده است اگر بخواهيم از ديدگاه کلام اسلامى به فلسفه غربى نگاه کرده شود فلسفه غربى حاصل يک شرک صفاتى است
(در مقابل توحيد صفاتي) شرک صفاتى از تکثر گرايى صفات خداوندى و جدايى صفات از ذات و استقلال آن از ذات به وجود مى آيد.
6. انسان ها تجلى بخش صفات استقلالى خداوند از ذات او مى شوند و با اخذ اين صفات و تجلى دادن به آنها به توليد فلسفه مى پردازند و اين با زرتشت رخ داد، تجلى صفات استقلالى و شرک صفاتى خدا بر روى زمين گشت. در مذاهب شرکى قبل از زرتشت شرک ذاتى وجود داشت و کل جهان طبيعت را خدا مى دانستند خداى رودخانه خداى خورشيد و... ولى با آمدن زرتشت تجلى صفات در شخص مى شود نه طبيعت شخص انسانى که تجلى بخش اين صفات استقلالى مى شود و سپس ورود اين انديشه به کلام يهودى و سپس انتقال آن از طريق اسکندريه به يونان قديم و ترکيب شدن آن با اسطوره يونانى و رب النوع آنها که تجلى صفات استقلالى خدا بود که فلسفه به وجود آمد. (هگل به عنوان طرفدار فلسفه و نيچه به عنوان مخالف فلسفه بر نقش زرتشت تأکيد کرده اند).
با فلسفه که از شرک صفاتى شروع شده به شرک افعالى مى رسيم که نام آن اومانيسم يا فعال ما يشاء بودن انسان مى رسند (يد الله مغلوله) که ريشه در همان تفکر يهودى دارد. که امروزه از آن به مدرنيسم نام برده مى شود و فساد سازى در دريا و خشکى مى توان ديد (ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت ايدى الناس) و جدايى دين از جامعه و سياست و حکومت از شرک افعالى به وجود مى آيد و ارجاع کل امور به نخبگان اجتماعى که تعليم يافته از فلسفه باشند که در قالب ايدئولوژى حزبى (مثل رهبران قبائل و اشراف) تجلى مى يابد.
8. ايران به عنوان کشورى که بر سر راه غرب و شرق واقع شده است با فلسفه تکثر گرايى شرک آلود بر خورد کرد و با استفاده از مراتب توحيدى (ذاتى صفاتى و افعالي) به باز سازى فلسفه پرداخت باز توليد فلسفى غرب در قالب اسلام و توحيد آن به توليدات بسيارى انجاميد توليدهاى فارابى و ابو على سينا در مقياس بالاى کمى و کيفى ناشى از تبديل شرک به توحيد و کثرت به وحدت است به عبارت ديگر در تمامى وجوه فلسفى از فيزيک و متافيزيک و فلسفه هاى اجتماعى و سياسى به دنبال تبديل کثرت به وحدت بودند.
9. براى تبديل کثرت به وحدت از عرفان کمک گرفته شد عرفانى که با توجه به اسلام و عرفان قديم ايرانى باز توليد شد. که در آخرين کتاب بو على سينا يعنى اشارات نظام بندى و يا وارد نظام فلسفى ايرانى شد. پس فلسفه عرفانى شده فلسفه اى است که از کثرات عدول به وحدت مى کند و سعى مى کند کثرات واقعى در وحدت ديده شود. پس مى توان کثرت در وحدت و وحدت در کثرت طراحى کند.
10. در کثرت گرايى فلسفى قدرت محرکه قوميت ها مى شوند که بر اساس شرک صفات رخ مى دهد چرا که کثرات در بعد فردى و ذهن خود بنياد فردى به بعد اجتماعى که مى رسد تبديل قوميت گرايى مى شود و برگزيدگى فردى تبديل به برگزيدگى قومى مى شود که از يونان شروع شد و اشراف به عنوان قوم برگزيده، فلسفه ساز مطرح شد در مقابل بربرها و اين انديشه قبل از آن در يهود به عنوان قوم برگزيده مطرح شد. و قوميت ها و قربانان قومى به عنوان تجلى صفات مى شود.
11. فلسفه کثرت گراى غربى که بر اثر قوم گرايى شکل پيدا مى کند فلسفه تاريخ قومى به وجود مى آورد که بر اساس تاريخ سازى قومى بنا مى شود و هر کس به دنبال نقش بى بديل قومى خود در تاريخ ما فلسفه سازى مى کند (مثل هگل درباره تاريخ سازى قوم ژرمن قلم فرسايى کرده است) و از اينجاست که جنگ طلبى در بطن فلسفه جاى مى گيرد. و فلسفه ها جنگ ها مى آفريند چرا که فلسفه بر اساس کثرت بدون وحدت شکل مى گيرند و کثرت بدون وحدت به معناى جنگ است پس براى ضديت با جنگ طلبى فلسفى، شروع به نابود سازى فلسفه شد (به وپژه در جامعه ساز و دشمنانش) و فلسفه تبديل به يک نوع تکنيک تحليلى در فلسفه تحليلى شد و علوم انسانى تکثر گرا از اين وضعيت توليد شد بدون فرآيند وحدت بخش.
12. کثرت در وحدت و وحدت در کثرت از دو جريان افراطى جلوگيرى مى کند و فقط به وحدت فکر نمى کند که به بنيادگرايى مسيحى و يهودى موجود در قرون گذشته اروپا و امروز اسرائيل دچار شود پس به يک نوع خشونت و تسويه نژادى دچار شود که سراسر تاريخ اروپا و اسرائيل امروز مشهود است و دچار کثرت گرايى بدون وحدت نمى شود که دچار فلسفه هاى کثرت گرا شود پس جنگ قوميتى را بر جهان حاکم کند که امروز به گونه ملى گرايى افراطى و جنگ هاى مليتى را بر جهان حاکم کند که امروز به گونه ملى گرايى افراطى و جنگ هاى مليتى تجلى پيدا مى کند. پس کثرت در وحدت و وحدت در کثرت و اختيار در جبريت و جبريت در اختيار، مبناى کلامى پيشرفت و فلسفه تاريخى است که بر اساس طلح طلبى شکل مى گيرد و در آخر الزمان در ظهور امام زمان و صاحب زمان و ولى عصر(عج)، تجلى پيدا خواهد کرد و علوم انسانى اسلامى داراى چارچوب کلان مذکور خواهد بود.