از فرمول و شاکله هويت تا نوآورى



1. دين اگر با «زبان خاص» خودش ترکيب شود «هويت» توليد مى شود؛ به عبارت ديگر هر دينى يک زبان خاص خود دارد و زمانى که باز توليد زبانى شود، هويت را ايجاد مى کند؛ به همين دليل هيچ دينى وجود ندارد که زبان خاص خود نداشته باشد و هر دينى با يک زبان خاص شناخته مى شود؛ «يهود با عبري»، «مسيحيت با لاتين»، «اسلام با عربي»، «هندو با سانسکريت» و...
2. زمانى که دين با زبان ترکيب شود، «مذهب» توليد مى شود که در قرآن با نام «ملت» از آن ياد شده است و ملت به پيامبران اضافه مى شود (ملة ابراهيم) و به خدا اضافه نمى شود (به عکس دين) و هر پيامبرى با زبان خاصى به رسالت برخاسته مى شود (و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم).
3. رابطه زبان و دين، مبناى بسيارى از بحث هاى متداول در دين شناسى شده است، اينکه اصالت به دين يا زبان دادن و يا چگونگى ترکيب اين دو، مبناى مکاتب مخالف مى باشد. آنهايى که دين را محور قرار مى دهند و از اهميت زبان مى کاهند به «وحدت تمامى اديان» بدون نگاه به مناسک و يا نوع بيان آن مى پردازند، به گونه اى که برخى از آنها به شرک نيز به گونه يک توحيد مذهبى نگاه مى کنند که اشتباهى رخ داده است شاخص اين نوع نگاه، نحله هاى عرفانى است (مقصود تويى کعبه و بتخانه بهانه).
4. آنهايى که زبان را محور قرار مى دهند، سخت بر مناسک و نوع بيان دين تأکيد مى ورزند، پس بر تکثر تأکيد مى کنند، تکثرى که بر «مباينت ديني» نيز تکيه مى کنند، چرا که زبان بر اساس «مفاهيم» بنا مى شود و بنيان مفاهيم بر اساس «فصل و تمايز» بنا شده است (و على معرفتک جمعت العقول المتباينه - مناجات الذاکرين) مفاهيم از طرف ديگر به «عقل» مرتبط مى شود چرا که وسيله «معقوليت و انديشيدن» است. پس «عقل، زبان و شناخت» عناصر سه گانه اى را تشکيل مى دهند که يک مثلث را به وجود مى آورند که انديشه در رأس بالايى آن قرار مى گيرد و عقل و زبان در دو طرف قاعده واقع مى شوند و اين مثلث تمايز و مباينت دينى است که در «قلب فلسفه» واقع مى شود و «معرفت دينى فلسفي» را تشکيل مى دهد.
5. تکيه بر دين «جمع ساز» است و تکيه بر زبان «فرقه ساز» است اديان از يک پيامبر يا رهبر به وجود مى آيد و وارد شدن به زبان هاى متفاوت، مذهب را به وجود آورده است، پس مطالعه «دين، زبان و مذهب»، مى تواند بناهاى «دين شناسى جديدي» را به وجود آورد. مثل مطالعه دين اسلام در زبان فارسى و زبان هندى و زبان چينى، و هم مى تواند «صيرورت فرهنگي» يک دين را ترسيم کند، مثل زمان گسترده شدن يک دين در «جغرافياهاى متعدد» با «زمان ها و زبان هاى متفاوت» آنها.
6. امروزه که سازمان هاى جهانى به وجود آمده اند (هر چند ارتباطات جهانى به وجود نيامده است) و سعى در بوجود آوردن ارتباطات جهانى مى کند و بنيان ارتباطات بر اساس زبان است و محتواى مبادله شده تابعى از دين است. پس «ترکيب زبان و دين»، «فرايند ارتباطي» يک جامعه را تشکيل مى دهد. پس نوع ترکيب زبان و دين در سطح جهان مى تواند «چارچوب هاى ارتباطى جهانى امروز» را تشکيل دهد و حوزه هاى جغرافيايى - فرهنگى با تأمل در نظام ترکيبى ارتباطى، نظام ارتباطى جهان نقش خود در آيينه ارتباطى جهان به دست آورند.
7. مبناى اوليه فهم اين نظام ترکيبى، تقسيم زبان به دو زبان «ترکيبى و تحليلي» است که مهم ترين «فرضيه زبان شناختي» مى باشند که به «فرضيه ورف - ساپير» مشهور است.
دو زبانى که رقيب هم در جهان مى باشند که دو نظام فرهنگ ارتباطى را تشکيل مى دهند. «در زبان تحليلي» که زبان هندو اروپايى مى باشد از مفاهيم کلى کمک گرفته مى شود. براى اينکه بتواند امور جزئى را ترسيم و نام گذارى کنند، مثل گل سرخ که از دو مفهوم کلى گل و سرخ کمک گرفته است تا يک گل در جهان خارج و عينى ترسيم شود.
ولى در زبان ترکيبى از يک کلمه جزئى براى تسميه و ترسيم استفاده مى شود، مثل رز، زبان ترکيبى شامل زبان سامى، عربى و چينى مى شود.
8. در زبان تحليلى «انتزاع» ممکن است، چون تحليلى است و از مفاهيم کلى براى توصيف استفاده مى کند و با مفاهيم کلى «انتزاعى انديشيدن» ممکن مى شود، پس «علوم رياضى و فلسفي» در اين زبان رشد مى کند، ولى در زبان سامى و عربى و چينى که از مفاهيم جزئى براى توصيف استفاده مى شود، ادبيات و دانش حسى رشد مى کند که بر اساس توصيفات جزئى استوار مى شود و فرهنگ آنها بر اساس امور حسى بنيان مى شود که سطوح حسى يک پديده عينى را ترسيم مى کند (حال به صورت تخيل و ادبيات و يا علمى و تجربي).
9. اوج انتزاع در زبان هندو اروپايى در ايران رخ داده است و آن «معرفى خداى واحد» به جامعه بشرى بود که زبان هاى ديگر قابليت آن را نداشته اند که اوج آن در قبل از اسلام در «زرتشت» بوده است و در بعد از اسلام در «تشيّع» رخ داده است و با معرفى خداى واحد و احدى از خدايان طبيعى شرک گونه در تفکر بشرى بزرگ ترين دستيابى رخ داده شده است، چرا که بشر توسط ايران به قله هاى اوج فکرى دست يابد و به صورت کلان در جهان بينديشد و فلسفه را خلق کند که انقلاب جهانى تفکر رخ داده است. انقلاب طبيعت به عقل (هگل).
10. هند به عنوان منشأ زبان هاى هندو اروپايى، اين انتزاع را به اوج افراطى رسانده، به گونه اى که انسان را به خدايى رسانده است، يعنى مقوله بندى تفکرات انسانى و تخيلات بى مرز حاکم در زبان هندى (سانسکريت) آن را به جايى رسانده است که انسان هاى بزرگ موجود در گذشته هند را با تخيل و افسانه بخشى به خدايى رسانده است، به گونه اى که «سه ميليون خدا» در هندوئيسم وجود دارد و اين خدايان انسان هايى در گذشته هند بوده اند که در حوزه هاى فرهنگى هند، ابراز نقش کرده اند.
11. «بودائيسم» بر ضد خدايان هندى قد علم کرد و اصالت را به انسان داد و خدا را در درون انسان ها جست و آن را «نيروانا» نام داد که يک مقوله انسانى غير خدايى است، پس به نفى خدا نزديک شد و خدا را انسان قرار داد به همين دليل زبان هندى آن را نپذيرفت، چرا که زبان هندى خداى حسى را قبول ندارد، ولى بودا در زبان چينى و خانواده آن رشد کرد و هويت چين و آسياى شرقى دور را شکل داد (چون زبان چينى، خانواده هاى آن زبان هاى ترکيبى مى باشند و حس گرا).
12. زبان عربى و سامى نيز زبان هاى ترکيبى مى باشند که انتزاع را در خود نمى پذيرند. پس از انتزاع به حس سقوط و نازل مى شوند و خدايان به صورت حسى در تاريخ آن ظاهر مى شوند، مثل «مذاهب اشاعره و اهل حديث» که «خداى انسان نما» را ترسيم مى کنند و زبان عبرى نيز در يهود، خدا را به صورت انسان را بر انسان نازل مى شود و اين همان «اومانيسم» حاکم بر غرب است.
13. عرفان حاکم بر جهان سامى و عربى از اين اومانيسم نيز دور نمانده است و «اومانيسم عرفاني» را تشکيل داده است در اين اومانيسم، خدا نازل به شکل انسان مى شود که اين در عرفان يهودى و مسيحى خودش نشان داده است و خدا نازل در شکل انسان شده است که يا به صورت پسر خدا يا خدا خود در قالب صحيح تجلى مى يابد و خود مسيح، خداى نازل يافته است (خداى ارمنى ها) و چون زبان حاکم بر دين آنها زبان عبرى سامى است، و ادبيات و تخيل به جاى «فلسفه و تعقل» بر مذهب آنها حکومت مى کند و اومانيسم عرفانى آنها بر اساس تخيل، شکل و تشکل مى يابد.
14. تأثير فرهنگ سامى ـ عربى بر عرفان اسلامى موجود در خاورميانه عربى (در حوزه شام) يک نوع اومانيسم عرفانى توليد مى کند که در شکل عارفى مثل ابن عربى و مولوى، تجلى پيدا مى کند و تخيل، تجلى بخش حقيقت و خدا مى شود و وحى و شهود و الهام بر اساس تخيل تبيين مى شود بر عکس عرفان ايرانى که نه خدا به انسان نازل مى شود و نه انسان به مقام خداوند ارتقاء و انتزاع مى يابد. پس خدا در جايگاه رفيع خود و انسان در جاى خودش قرار مى گيرد. کافى است به انديشه هاى فردوس و شيخ اشراق و سعدى و حافظ نگاهى انداخته شود. پس توحيد در اوج خودش در فرهنگ ايرانى تجلى يافته است و ايرانيان موحد، وارثان زمين خواهند بود.