موجبات شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام)
الحمد لله رب العالمين، بارئ الخلائق اجمعين، و الصلوة و السلام علي عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد صلي الله عليه و آله و آله الطيبين الطاهرين المعصومين،اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
«انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء» (1).
همه ائمه اطهار عليهم السلام به استثناي وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالي فرجه که در قيد حيات هستند،شهيد از دنيا رفته اند، هيچ کدام از آنها با مرگ طبيعي و با اجل طبيعي و يا با يک بيماري عادي از دنيا نرفته اند،و اين يکي از مفاخر بزرگ آنهاست.اولا خودشان هميشه آرزوي شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهايي که آنها به ما تعليم داده اند و خودشان مي خوانده اند مي بينيم.علي عليه السلام مي فرمود:من تنفر دارم از اينکه در بستر بميرم،هزار ضربت شمشير بر من وارد بشود بهتر است از اين که آرام در بستر بميرم.و ما هم در دعاها و زياراتي که آنها را زيارت مي کنيم يکي از فضائل آنان را که يادآوري مي کنيم همين است که آنها از زمره شهدا هستند و شهيد از دنيا رفته اند.جمله اي که در آغاز سخنم خواندم از زيارت جامعه کبيره است که مي خوانيم:«انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء» شما راست ترين راهها و بزرگترين شاهراهها هستيد.شما شهيدان اين جهان و شفيعان آن جهانيد.
در اصطلاح،«شهيد» لقب وجود مقدس امام حسين عليه السلام است و ما معمولا ايشان را به لقب «شهيد» مي خوانيم:«الحسين الشهيد».همان طور که لقب امام صادق را مي گوييم «جعفر الصادق » و لقب امام موسي بن جعفر را مي گوييم «موسي الکاظم »،لقب سيد الشهداء«الحسين الشهيد» است.ولي اين بدان معني نيست که در ميان ائمه ما تنها امام حسين است که شهيد است.همان طور که اگر موسي بن جعفر را مي گوييم «الکاظم » معنايش اين نيست که ساير ائمه کاظم نبوده اند (2) ،يا اگر به امام رضا مي گوييم «الرضا» معنايش اين نيست که ديگران مصداق «الرضا» نيستند،و يا اگر به امام صادق مي گوييم:«الصادق» معنايش اين نيست که ديگران العياذ بالله صادق نيستند،همچنين اگر ما به حضرت سيد الشهداء عليه السلام مي گوييم «الشهيد»،معنايش اين نيست که ائمه ديگر ما شهيد نشده اند.
تاثير مقتضيات زمان در شکل مبارزه اينجا اين سخن به ميان مي آيد که ساير ائمه چرا شهيد شدند؟آنها که تاريخ نشان نمي دهد که در مقابل دستگاههاي جور زمان خودشان قيام کرده و شمشير کشيده باشند،آنها که ظاهر سيره شان نشان مي دهد که روششان با روش امام حسين متفاوت بوده است.بسيار خوب،امام حسين شهيد شد،چرا امام حسين شهيد بشود؟ چرا امام سجاد شهيد بشود؟ چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهيد بشوند؟ و همين طور ساير ائمه.
جواب اين است:
اشتباه است اگر ما خيال کنيم روش ساير ائمه با روش امام حسين در اين جهت اختلاف و تفاوت داشته است.برخي اين طور خيال مي کنند،مي گويند:در ميان ائمه، امام حسين بنايش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولي ساير ائمه اين اختلاف را داشتند که مبارزه نمي کردند.اگر اين جور فکر کنيم سخت اشتباه کرده ايم.تاريخ خلافش را مي گويد و قرائن و دلايل همه بر خلاف است.بله،اگر ما مطلب را جور ديگري تلقي کنيم،که همين جور هم هست،هيچ وقت يک مسلمان واقعي،يک مؤمن واقعي-تا چه رسد به مقام مقدس امام-امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعا بسازد، يعني خودش را با آن منطبق کند،بلکه هميشه با آنها مبارزه مي کند.تفاوت در اين است که شکل مبارزه فرق مي کند.يک وقت مبارزه علني است،اعلان جنگ است،مبارزه با شمشير است.
اين يک شکل مبارزه است.و يک وقت، مبارزه هست ولي نوع مبارزه فرق مي کند.در اين مبارزه هم کوبيدن طرف هست،لجنمال کردن طرف هست، منصرف کردن مردم از ناحيه او هست،علني کردن باطل بودن او هست، جامعه را بر ضد او سوق دادن هست،ولي نه به صورت شمشير کشيدن.
اين است که مقتضيات زمان در شکل مبارزه مي تواند تاثير بگذارد.هيچ وقت مقتضيات زمان در اين جهت نمي تواند تاثير داشته باشد که در يک زمان سازش با ظلم جايز نباشد ولي در زمان ديگر سازش با ظلم جايز باشد.خير،سازش با ظلم هيچ زماني و در هيچ مکاني و به هيچ شکلي جايز نيست،اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند. ممکن است مبارزه علني باشد، ممکن است مخفيانه و زير پرده و در استتار باشد.تاريخ ائمه اطهار عموما حکايت مي کند که هميشه در حال مبارزه بوده اند.اگر مي گويند مبارزه در حال تقيه،[مقصود سکون و بي تحرکي نيست].«تقيه» از ماده «وقي » است،مثل تقوا که از ماده «وقي » است.
تقيه معنايش اين است:
در يک شکل مخفيانه اي،در يک حالت استتاري از خود دفاع کردن،و به عبارت ديگر سپر به کار بردن، هر چه بيشتر زدن و هر چه کمتر خوردن،نه دست از مبارزه برداشتن،حاشا و کلا.
روي اين حساب است که ما مي بينيم همه ائمه اطهار اين افتخار را -آري اين افتخار را- دارند که در زمان خودشان با هيچ خليفه جوري سازش نکردند و هميشه در حال مبارزه بودند.شما امروز بعد از هزار و سيصد سال-و بيش از هزار و سيصد سال،يا براي بعضي از ائمه اندکي کمتر:هزار و دويست و پنجاه سال،هزار و دويست و شصت سال،هزار و دويست و هفتاد سال-مي بينيد خلفايي نظير عبد الملک مروان(از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان،اولاد عبد الملک،پسر عموهاي عبد الملک،بني العباس،منصور دوانيقي،ابو العباس سفاح،هارون الرشيد،مامون و متوکل) از بد نام ترين افراد تاريخند.در ميان ما شيعه ها که قضيه بسيار روشن است،حتي در ميان اهل تسنن،اينها لجنمال شده اند.چه کسي اينها را لجنمال کرده است؟ اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اينها نبود،و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهاي آنان را بر ملا مي کردند و غاصب بودن و نالايق بودن آنها را به مردم گوشزد مي نمودند،آري اگر اين موضوع نبود،امروز ما هارون و مخصوصا مامون را در رديف قديسين مي شمرديم.اگر ائمه،باطن مامون را آشکار نمي کردند و وي را معرفي کامل نمي نمودند، مسلم او يکي از قهرمانان بزرگ علم و دين در دنيا تلقي مي شد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسي بن جعفر عليهما السلام است.
چرا موسي بن جعفر را شهيد کردند؟
اولا اينکه موسي بن جعفر شهيد شده است از مسلمات تاريخ است و هيچ کس انکار نمي کند.بنا بر معتبرترين و مشهورترين روايات، موسي بن جعفر عليه السلام چهار سال در کنج سياهچالهاي زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت،و در زندان، مکرر به امام پيشنهاد شد که يک معذرتخواهي و يک اعتراف زباني از او بگيرند،و امام حاضر نشد.اين متن تاريخ است.
امام در زندان بصره امام در يک زندان بسر نبرد، در زندانهاي متعدد بسر برد.او را از اين زندان به آن زندان منتقل مي کردند،و راز مطلب اين بود که در هر زنداني که امام را مي بردند،بعد از اندک مدتي زندانبان مريد مي شد.اول امام را به زندان بصره بردند.عيسي بن جعفر بن ابي جعفر منصور،يعني نوه منصور دوانيقي والي بصره بود.امام را تحويل او دادند که يک مرد عياش کياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول يکي از کسان او «اين مرد عابد و خدا شناس را در جايي آوردند که چيزها به گوش او رسيد که در عمرش نشنيده بود.»در هفتم ماه ذي الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادماني بود،امام را در يک وضع بعدي(از نظر روحي)بردند.مدتي امام در زندان او بود.کم کم خود اين عيسي بن جعفر علاقه مند و مريد شد.او هم قبلا خيال مي کرد که شايد واقعا موسي بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبليغ مي کند مردي است ياغي که فقط هنرش اين است که مدعي خلافت است،يعني عشق رياست به سرش زده است.ديد نه،او مرد معنويت است و اگر مساله خلافت براي او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينکه يک مرد دنيا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد يک اتاق بسيار خوبي را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايي مي کرد.هارون محرمانه پيغام داد که کلک اين زنداني را بکن.جواب داد من چنين کاري نمي کنم.اواخر،خودش به خليفه نوشت که دستور بده اين را از من تحويل بگيرند و الا خودم او را آزاد مي کنم،من نمي توانم چنين مردي را به عنوان يک زنداني نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموي خليفه و نوه منصور بود،حرفش البته خريدار داشت.
امام در زندانهاي مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند.فضل بن ربيع،پسر «ربيع » حاجب معروف است (3).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتي به امام علاقه مند شد،وضع امام را تغيير داد و يک وضع بهتري براي امام قرار داد.جاسوسها به هارون خبر دادند که موسي بن جعفر در زندان فضيل بن ربيع به خوشي زندگي مي کند، در واقع زنداني نيست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياي برمکي داد. فضل بن يحيي هم بعد از مدتي با امام همين طور رفتار کرد که هارون خيلي خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقيق کردند،ديدند قضيه از همين قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيي مغضوب واقع شد. بعد پدرش يحيي برمکي، اين وزير ايراني عليه ما عليه،براي اينکه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در يک مجلسي سر زده از پشت سر هارون فت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصير کرده است،من خودم حاضرم هر امري شما داريد اطاعت کنم،پسرم توبه کرده است،پسرم چنين، پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگري به نام سندي بن شاهک داد که مي گويند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خيلي بر امام سخت گذشت،يعني ديگر امام در زندان او هيچ روي آسايش نديد.
در خواست هارون از امام
در آخرين روزهايي که امام زنداني بود و تقريبا يک هفته بيشتر به شهادت امام باقي نمانده بود، هارون همين يحيي برمکي را نزد امام فرستاد و با يک زبان بسيار نرم و ملايمي به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوييد بر ما ثابت شده که شما گناهي و تقصيري نداشته ايد ولي متاسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمي توانم بشکنم.من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکني و از من تقاضاي عفو ننمايي،تو را آزاد نکنم.هيچ کس هم لازم نيست بفهمد.همين قدر در حضور همين يحيي اعتراف کن،حضور خودم هم لازم نيست،حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست، من همين قدر مي خواهم قسمم را نشکسته باشم،در حضور يحيي همين قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت مي خواهم،من تقصير کرده ام. خليفه مرا ببخشد،من تو را آزاد مي کنم،و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان.
حال روح مقاوم را ببينيد.چرا اينها «شفعاء دار الفناء»هستند؟ چرا اينها شهيد مي شدند؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مي شدند،مي خواستند نشان بدهند که ايمان ما به ما اجازه[همگامي با ظالم را]نمي دهد.جوابي که به يحيي داد اين بود که فرمود:«به هارون بگو از عمر من ديگر چيزي باقي نمانده است،همين» که بعد از يک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگيري امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند؟ براي اينکه به موقعيت اجتماعي امام حسادت مي ورزيد و احساس خطر مي کرد،با اينکه امام هيچ در مقام قيام نبود،واقعا کوچکترين اقدامي نکرده بود براي آنکه انقلابي بپا کند(انقلاب ظاهري)اما آنها تشخيص مي دادند که اينها انقلاب معنوي و انقلاب عقيدتي بپا کرده اند.وقتي که تصميم مي گيرد که ولايتعهد را براي پسرش امين تثبيت کند، و بعد از او براي پسر ديگرش مامون،و بعد از او براي پسر ديگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مي کند که همه امسال بيايند مکه که خليفه مي خواهد بيايد مکه و آنجا يک کنگره عظيم تشکيل بدهد و از همه بيعت بگيرد، فکر مي کند مانع اين کار کيست؟ آن کسي که اگر باشد و چشمها به او بيفتد اين فکر براي افراد پيدا مي شود که آن که لياقت براي خلافت دارد اوست،کيست؟موسي بن جعفر.وقتي که مي آيد مدينه،دستور مي دهد امام را بگيرند.همين يحيي برمکي به يک نفر گفت:من گمان مي کنم خليفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسي بن جعفر را توقيف کنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم که رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبي (4).وقتي که خواست به پيغمبر سلام بدهد،ديدم اين جور مي گويد:السلام عليک يا ابن العم(يا:يا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت مي خواهم که مجبورم فرزند شما موسي بن جعفر را توقيف کنم.(مثل اينکه به پيغمبر هم مي تواند دروغ بگويد.)ديگر مصالح اين جور ايجاب مي کند،اگر اين کار را نکنم در مملکت فتنه بپا مي شود، براي اينکه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالي مملکت مجبورم چنين کاري را بکنم،يا رسول الله!من از شما معذرت مي خواهم. يحيي به رفيقش گفت:خيال مي کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.کجا بود؟ مسجد پيغمبر.وقتي وارد شدند که امام نماز مي خواند. مهلت ندادند که موسي بن جعفر نمازش را تمام کند،در همان حال نماز،آقا را کشان کشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند که حضرت نگاهي کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:السلام عليک يا رسول الله،السلام عليک يا جداه،ببين امت تو با فرزندان تو چه مي کنند؟!
چرا[هارون اين کار را مي کند؟]چون مي خواهد براي ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد.موسي بن جعفر که قيامي نکرده است.قيام نکرده است،اما اصلا وضع او وضع ديگري است، وضع او حکايت مي کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مامون
مامون طوري عمل کرده است که بسياري از مورخين او را شيعه مي دانند،مي گويند او شيعه بوده است،و بنا بر عقيده من-که هيچ مانعي ندارد که انسان به يک چيزي اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شيعه بوده است و از علماي شيعه بوده است.اين مرد مباحثاتي با علماي اهل تسنن کرده است که در متن تاريخ ضبط است.من نديده ام هيچ عالم شيعي اين جور منطقي مباحثه کرده باشد.چند سال پيش يک قاضي سني ترکيه اي کتابي نوشته بود که به فارسي هم ترجمه شد به نام "تشريح و محاکمه درباره آل محمد".در آن کتاب، مباحثه مامون با علماي اهل تسنن درباره خلافت بلا فصل حضرت امير نقل شده است.به قدري اين مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر مي بيند که عالمي از علماي شيعه اين جور عالمانه مباحثه کرده باشد.نوشته اند يک وقتي خود مامون گفت:اگر گفتيد چه کسي تشيع را به من آموخت؟گفتند چه کسي؟گفت:پدرم هارون.من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون که از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود.گفت:در عين حال قضيه از همين قرار است.در يکي از سفرهايي که پدرم به حج رفت،ما همراهش بوديم،من بچه بودم،همه به ديدنش مي آمدند، مخصوصا مشايخ،معاريف و کبار،و مجبور بودند به ديدنش بيايند.دستور داده بود هر کسي که مي آيد،اول خودش را معرفي کند،يعني اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد که او از قريش است يا از غير قريش،و اگر از انصار است خزرجي است يا اوسي.هر کسي که مي آمد، اول دربان مي آمد نزد هارون و مي گفت: فلان کس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است. روزي دربان آمد گفت آن کسي که به ديدن خليفه آمده است مي گويد:بگو موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب.تا اين را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرماييد،و بعد گفت:همان طور سواره بيايند و پياده نشوند،و به ما دستور داد که استقبال کنيد.ما رفتيم. مردي را ديديم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هويدا بود.نشان مي داد که از آن عباد و نساک درجه اول است.سواره بود که مي آمد،پدرم از دور فرياد کرد:شما را به کي قسم مي دهم که همين طور سواره نزديک بياييد،و او چون پدرم خيلي اصرار کرد يک مقدار روي فرشها سواره آمد.به امر هارون دويديم رکابش را گرفتيم و او را پياده کرديم.وي را بالا دست خودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جوابهايي کرد: عائله تان چقدر است؟معلوم شد عائله اش خيلي زياد است.وضع زندگيتان چطور است؟وضع زندگي ام چنين است.عوايدتان چيست؟عوايد من اين است،و بعد هم رفت.وقتي خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه کنيد،در رکابش برويد، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم،که او آرام به من گفت تو خليفه خواهي شد و من يک توصيه بيشتر به تو نمي کنم و آن اينکه با اولاد من بدرفتاري نکن.
ما نمي دانستيم اين کيست.برگشتيم. من از همه فرزندان جري تر بودم،وقتي خلوت شد به پدرم گفتم اين کي بود که تو اينقدر او را احترام کردي؟ يک خنده اي کرد و گفت:راستش را اگر بخواهي اين مسندي که ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست. گفتم آيا به اين حرف اعتقاد داري؟ گفت:اعتقاد دارم. گفتم:پس چرا واگذار نمي کني؟ گفت:مگر نمي داني الملک عقيم؟ تو که فرزند من هستي،اگر بدانم در دلت خطور مي کند که مدعي من بشوي،آنچه را که چشمهايت در آن قرار دارد از روي تنت بر مي دارم.
قضيه گذشت.هارون صله مي داد،پولهاي گزاف مي فرستاد به خانه اين و آن،از پنج هزار دينار زر سرخ،چهار هزار دينار زر سرخ و غيره.ما گفتيم لا بد پولي که براي اين مردي که اينقدر برايش احترام قائل است مي فرستد خيلي زياد خواهد بود.کمترين پول را براي او فرستاد: دويست دينار.باز من رفتم سؤال کردم،گفت:مگر نمي داني اينها رقيب ما هستند.سياست ايجاب مي کند که اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زماني امکانات اقتصادي شان زياد شود،يک وقت ممکن است که صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام کند.
نفوذ معنوي امام
از اينجا شما بفهميد که نفوذ معنوي ائمه شيعه چقدر بوده است.آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات، ولي دلها را داشتند.در ميان نزديکترين افراد دستگاه هارون، شيعيان وجود داشتند. حق و حقيقت، خودش يک جاذبه اي دارد که نمي شود از آن غافل شد. امشب در روزنامه ها خوانديد که ملک حسين گفت من فهميدم که حتي راننده ام با چريکهاست،آشپزم هم از آنهاست.
علي بن يقطين وزير هارون است، شخص دوم مملکت است،ولي شيعه است،اما در حال استتار،و خدمت مي کند به هدفهاي موسي بن جعفر ولي ظاهرش با هارون است.دو سه بار هم گزارشهايي دادند، ولي موسي بن جعفر با آن روشن بيني هاي خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهايي به او داد که وي اجرا کرد و مصون ماند.در ميان افرادي که در دستگاه هارون بودند، اشخاصي بودند که آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند که حد نداشت ولي هيچ گاه جرات نمي کردند با امام تماس بگيرند.
يکي از ايرانيهايي که شيعه و اهل اهواز بوده است مي گويد که من مشمول مالياتهاي خيلي سنگيني شدم که براي من نوشته بودند و اگر مي خواستم اين مالياتهايي را که اينها براي من ساخته بودند بپردازم از زندگي ساقط مي شدم.اتفاقا والي اهواز معزول شد و والي ديگري آمد و من هم خيلي نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتي از من ماليات مطالبه کند،از زندگي سقوط مي کنم. ولي بعضي دوستان به من گفتند:اين باطنا شيعه است،تو هم که شيعه هستي. اما من جرات نکردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم،چون باور نکردم.گفتم بهتر اين است که بروم مدينه نزد خود موسي بن جعفر(آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)،اگر خود ايشان تصديق کردند او شيعه است از ايشان توصيه اي بگيرم.رفتم خدمت امام. امام نامه اي نوشت که سه چهار جمله بيشتر نبود،سه چهار جمله آمرانه،اما از نوع آمرانه هايي که امامي به تابع خود مي نويسد،راجع به اينکه «قضاي حاجت مؤمن و رفع گرفتاري از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام ».نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز.فهميدم که اين نامه را بايد خيلي محرمانه به او بدهم.يک شب رفتم در خانه اش،دربان آمد،گفتم به او بگو که شخصي از طرف موسي بن جعفر آمده است و نامه اي براي تو دارد.ديدم خودش آمد و سلام و عليک کرد و گفت:چه مي گوييد؟گفتم من از طرف امام موسي بن جعفر آمده ام و نامه اي دارم.نامه را از من گرفت،شناخت،نامه را بوسيد،بعد صورت مرا بوسيد،چشمهاي مرا بوسيد، مرا فورا برد در منزل،مثل يک بچه در جلوي من نشست،گفت تو خدمت امام بودي؟!گفتم بله.تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت کردي؟! گفتم بله.گرفتاريت چيست؟ گفتم يک چنين ماليات سنگيني براي من بسته اند که اگر بپردازم از زندگي ساقط مي شوم.دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند،و چون آقا نوشته بود"هر کس که مؤمني را مسرور کند،چنين و چنان "گفت اجازه مي دهيد من خدمت ديگري هم به شما بکنم؟گفتم بله.گفت من مي خواهم هر چه دارايي دارم،امشب با تو نصف کنم،آنچه پول نقد دارم با تو نصف مي کنم، آنچه هم که جنس است قيمت مي کنم،نصفش را از من بپذير.گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يک سفري وقتي رفتم جريان را به امام عرض کردم،امام تبسمي کرد و خوشحال شد.
هارون از چه مي ترسيد؟از جاذبه حقيقت مي ترسيد.«کونوا دعاة للناس بغير السنتکم» (5). تبليغ که همه اش زبان نيست،تبليغ زبان اثرش بسيار کم است،تبليغ، تبليغ عمل است.آن کسي که با موسي بن جعفر يا با آباء کرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مي شد و مدتي با آنها بود،اصلا حقيقت را در وجود آنها مي ديد،و مي ديد که واقعا خدا را مي شناسند،واقعا از خدا مي ترسند،واقعا عاشق خدا هستند،و واقعا هر چه که مي کنند براي خدا و حقيقت است.
دو سنت معمول ميان ائمه عليهم السلام
شما دو سنت را در ميان همه ائمه مي بينيد که به طور وضوح و روشن هويداست.يکي عبادت و خوف از خدا و خدا باوري است.يک خدا باوري عجيب در وجود اينها هست،از خوف خدا مي گريند و مي لرزند، گويي خدا را مي بينند، قيامت را مي بينند، بهشت را مي بينند، جهنم را مي بينند.درباره موسي بن جعفر مي خوانيم:«حليف السجدة الطويلة و الدموع الغزيرة» (6) يعني هم قسم سجده هاي طولاني و اشکهاي جوشان.تا يک درون منقلب آتشين نباشد که انسان نمي گريد.
سنت دومي که در تمام اولاد علي عليه السلام [از ائمه معصومين] ديده مي شود همدردي و همدلي با ضعفا، محرومان، بيچارگان و افتادگان است.اصلا«انسان» براي اينها يک ارزش ديگري دارد.امام حسن را مي بينيم،امام حسين را مي بينيم، زين العابدين، امام باقر، امام صادق،امام کاظم و ائمه بعد از آنها،در تاريخ هر کدام از اينها که مطالعه مي کنيم،مي بينيم اصلا رسيدگي به احوال ضعفا و فقرا برنامه اينهاست،آنهم [به اين صورت که] شخصا رسيدگي کنند نه فقط دستور بدهند،يعني نايب نپذيرند و آن را به ديگري موکول نکنند.بديهي است که مردم اينها را مي ديدند.
نقشه دستگاه هارون در مدتي که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه اي کشيد براي اينکه بلکه از حيثيت امام بکاهد.يک کنيز جوان بسيار زيبايي مامور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد.بديهي است که در زندان،کسي بايد غذا ببرد،غذا بياورد،اگر زنداني حاجتي داشته باشد از او بخواهد.يک کنيز جوان بسيار زيبا را مامور اين کار کردند،گفتند:بالاخره هر چه باشد يک مرد است، مدتها هم در زندان بوده،ممکن است نگاهي به او بکند، يا لا اقل بشود متهمش کرد،يک افراد ولگويي بگويند«مگر مي شود؟! اتاق خلوت،يک مرد با يک زن جوان!» يکوقت خبردار شدند که اصلا در اين کنيز انقلاب پيدا شده، يعني او هم آمده سجاده اي [انداخته و مشغول عبادت شده است] (7).ديدند اين کنيز هم شده نفر دوم امام.به هارون خبر دادند که اوضاع جور ديگري است.کنيز را آوردند، ديدند اصلا منقلب است،حالش حال ديگري است، به آسمان نگاه مي کند،به زمين نگاه مي کند. گفتند قضيه چيست؟ گفت: اين مرد را که من ديدم، ديگر نفهميدم که من چي هستم،و فهميدم که در عمرم خيلي گناه کرده ام،خيلي تقصير کرده ام، حالا فکر مي کنم که فقط بايد در حال توبه بسر ببرم،و از اين حالش منصرف نشد تا مرد.
بشر حافي و امام کاظم عليه السلام
داستان بشر حافي را شنيده ايد (8).روزي امام از کوچه هاي بغداد مي گذشت.از يک خانه اي صداي عربده و تار و تنبور بلند بود، مي زدند و مي رقصيدند و صداي پايکوبي مي آمد.اتفاقا يک خادمه اي از منزل بيرون آمد در حالي که آشغالهايي همراهش بود و گويا مي خواست بيرون بريزد تا مامورين شهرداري ببرند. امام به او فرمود صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟سؤال عجيبي بود.گفت:از خانه به اين مجللي اين را نمي فهمي؟اين خانه «بشر» است،يکي از رجال، يکي از اشراف،يکي از اعيان،معلوم است که آزاد است.فرمود:بله،آزاد است،اگر بنده مي بود (9) که اين سر و صداها از خانه اش بلند نبود.حال،چه جمله هاي ديگري رد و بدل شده است ديگر ننوشته اند،همين قدر نوشته اند که اندکي طول کشيد و مکثي شد.آقا رفتند.بشر متوجه شد که چند دقيقه اي طول کشيد.آمد نزد او و گفت:چرا معطل کردي؟گفت:يک مردي مرا به حرف گرفت.گفت:چه گفت؟ گفت:يک سؤال عجيبي از من کرد.چه سؤال کرد؟ از من پرسيد که صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟گفتم البته که آزاد است.بعد هم گفت:بله،آزاد است،اگر بنده مي بود که اين سر و صداها بيرون نمي آمد.گفت:آن مرد چه نشانه هايي داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت،فهميد که موسي بن جعفر است.گفت:کجا رفت؟ از اين طرف رفت.پايش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهايش را بپوشد،براي اينکه ممکن است آقا را پيدا نکند.پاي برهنه بيرون دويد.(همين جمله در او انقلاب ايجاد کرد.)دويد،خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد:شما چه گفتيد؟امام فرمود:من اين را گفتم.فهميد که مقصود چيست. گفت:آقا!من از همين ساعت مي خواهم بنده خدا باشم،و واقعا هم راست گفت.از آن ساعت ديگر بنده خدا شد.
اين خبرها را به هارون مي دادند.اين بود که احساس خطر مي کرد،مي گفت:اينها فقط بايد نباشند «وجودک ذنب» اصلا بودن تو از نظر من گناه است.امام مي فرمود:من چکار کرده ام؟ کدام قيام را بپا کردم؟کدام اقدام را کردم؟جوابي نداشتند،ولي به زبان بي زباني مي گفتند: «وجودک ذنب » اصلا بودنت گناه است.آنها هم در عين حال از روشن کردن شيعيانشان و محارم و افراد ديگر هيچ کوتاهي نمي کردند، قضيه را به آنها مي گفتند و مي فهماندند،و آنها مي فهميدند که قضيه از چه قرار است.
صفوان جمال و هارون داستان صفوان جمال را شنيده ايد.صفوان مردي بود که-به اصطلاح امروز-يک بنگاه کرايه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بيشتر شتر بود،و به قدري متشخص و وسائلش زياد بود که گاهي دستگاه خلافت، او را براي حمل و نقل بارها مي خواست.روزي هارون براي يک سفري که مي خواست به مکه برود،لوازم حمل و نقل او را خواست.قرار دادي با او بست براي کرايه لوازم. ولي صفوان،شيعه و از اصحاب امام کاظم است.روزي آمد خدمت امام و اظهار کرد-يا قبلا به امام عرض کرده بودند-که من چنين کاري کرده ام.حضرت فرمود:چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر کرايه دادي؟ گفت:من که به او کرايه دادم،براي سفر معصيت نبود.چون سفر،سفر حج و سفر طاعت بود کرايه دادم و الا کرايه نمي دادم.فرمود: پولهايت را گرفته اي يا نه؟ يا لا اقل پس کرايه هايت مانده يا نه؟ بله،مانده.فرمود:به دل خودت يک مراجعه اي بکن،الآن که شترهايت را به او کرايه داده اي، آيا ته دلت علاقه مند است که لا اقل هارون اين قدر در دنيا زنده بماند که برگردد و پس کرايه تو را بدهد؟ گفت: بله. فرمود: تو همين مقدار راضي به بقاي ظالم هستي و همين گناه است.صفوان بيرون آمد.او سوابق زيادي با هارون داشت.يک وقت خبردار شدند که صفوان تمام اين کاروان را يکجا فروخته است. اصلا دست از اين کارش برداشت.بعد که فروخت رفت [نزد طرف قرار داد] و گفت:ما اين قرار داد را فسخ مي کنيم چون من ديگر بعد از اين نمي خواهم اين کار را بکنم،و خواست يک عذرهايي بياورد.خبر به هارون دادند.گفت:حاضرش کنيد.او را حاضر کردند. گفت: قضيه از چه قرار است؟گفت من پير شده ام، ديگر اين کار از من ساخته نيست،فکر کردم اگر کار هم مي خواهم بکنم کار ديگري باشد.هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو،چرا فروختي؟ گفت: راستش همين است. گفت: نه، من مي دانم قضيه چيست.موسي بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرايه داده اي،و به تو گفته اين کار،خلاف شرع است.انکار هم نکن،به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادي که ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مي دادم همين جا اعدامت کنند.
پس اينهاست موجبات شهادت امام موسي بن جعفر عليه السلام.
اولا:وجود اينها،شخصيت اينها به گونه اي بود که خلفا از طرف اينها احساس خطر مي کردند.دوم:تبليغ مي کردند و قضايا را مي گفتند،منتها تقيه مي کردند،يعني طوري عمل مي کردند که تا حد امکان،مدرک به دست طرف نيفتد.ما خيال مي کنيم تقيه کردن،يعني رفتن و خوابيدن.اوضاع زمانشان ايجاب مي کرد که کارشان را انجام دهند،و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند، وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لا اقل کمتر بدهند.سوم:اين روح مقاوم عجيبي که داشتند.عرض کردم که وقتي مي گويند:آقا!تو فقط يک عذر خواهي کوچک زباني در حضور يحيي بکن،مي گويد:ديگر عمر ما گذشته است.
يک وقت ديگري هارون کسي را فرستاد در زندان و خواست از اين راه [از امام اعتراف بگيرد]، باز از همين حرفها که ما به شما علاقه منديم،ما به شما ارادت داريم،مصالح ايجاب مي کند که شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد و الا ما هم قصدمان اين نيست که شما زنداني باشيد،ما دستور داديم که شما را در يک محل امني در نزديک خودم نگهداري کنند،و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهاي ما عادت نداشته باشيد،هر غذايي که مايليد،دستور بدهيد برايتان تهيه کنند.مامورش کيست؟همين فضل بن ربيع که زماني امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است.فضل در حالي که لباس رسمي پوشيده و مسلح بود و شمشيرش را حمايل کرده بود رفت زندان خدمت امام.امام نماز مي خواند.متوجه شد که فضل بن ربيع آمده.(حال ببينيد قدرت روحي چيست!) فضل ايستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ کند.امام تا نماز را سلام داد و گفت:السلام عليکم و رحمة الله و برکاته،مهلت نداد،گفت:الله اکبر،و ايستاد به نماز.باز فضل ايستاد. بار ديگر نماز امام تمام شد.باز تا گفت:السلام عليکم، مهلت نداد و گفت:الله اکبر.چند بار اين عمل تکرار شد.فضل ديد نه،تعمد است.اول خيال مي کرد که لا بد امام يک نمازهايي دارد که بايد چهار رکعت يا شش رکعت و يا هشت رکعت پشت سر هم باشد،بعد فهميد نه،حساب اين نيست که نمازها بايد پشت سر هم باشد،حساب اين است که امام نمي خواهد به او اعتنا کند، نمي خواهد او را بپذيرد،به اين شکل مي خواهد نپذيرد.ديد بالاخره ماموريتش را بايد انجام بدهد، اگر خيلي هم بماند،هارون سوء ظن پيدا مي کند که نکند رفته در زندان يک قول و قراري با موسي بن جعفر بگذارد.اين دفعه آقا هنوز السلام عليکم را تمام نکرده بود،شروع کرد به حرف زدن.آقا هنوز مي خواست بگويد السلام عليکم،او حرفش را شروع کرد. شايد اول هم سلام کرد.هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که مي روي،بگويي امير المؤمنين چنين گفته است،به عنوان امير المؤمنين نگو،بگو پسر عمويت هارون اين جور گفت.او هم با کمال تواضع و ادب گفت:هارون پسر عموي شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصيري و گناهي نداريد، ولي مصالح ايجاب مي کند که شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد،و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بيايد،هر غذايي که شما مي خواهيد و دستور مي دهيد،همان را برايتان تهيه کند.نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود:«لا حاضر لي مال فينفعني و ما خلقت سؤولا، الله اکبر» (10) مال خودم اينجا نيست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بيايد و به او دستور بدهم،من هم آدمي نيستم که بگويم جيره بنده چقدر است،جيره اين ماه مرا بدهيد،من هم مرد سؤال نيستم.اين «ما خلقت سؤولا»همان «والله اکبر»همان.
اين بود که خلفا مي ديدند اينها را از هيچ راهي و به هيچ وجهي نمي توانند [وادار به] تمکين کنند،تابع و تسليم کنند،و الا خود خلفا مي فهميدند که شهيد کردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مي شود،ولي از نظر آن سياست جابرانه خودشان که از آن ديگر دست بر نمي داشتند،باز آسانترين راه را همين راه مي ديدند.
چگونگي شهادت امام
عرض کردم آخرين زندان،زندان سندي بن شاهک بود.يک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و يک مرد غير مسلمان بوده است.از آن کساني بود که هر چه به او دستور مي دادند، دستور را به شدت اجرا مي کرد.امام را در يک سياهچال قرار دادند.بعد هم کوششها کردند براي اينکه تبليغ کنند که امام به اجل خود از دنيا رفته است.نوشته اند که همين يحيي برمکي براي اينکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد،به هارون قول داد که آن وظيفه اي را که ديگران انجام نداده اند من خودم انجام مي دهم.سندي را ديد و گفت اين کار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول کرد.يحيي زهر خطرناکي را فراهم کرد و در اختيار سندي گذاشت.آن را به يک شکل خاصي در خرمايي تعبيه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند،علماي شهر و قضاة را دعوت کردند(نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت کردند،يعني مردمان موجه،مقدس،آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت:ايها الناس! ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتي در اطراف موسي بن جعفر رواج مي دهند،مي گويند:موسي بن جعفر در زندان ناراحت است،موسي بن جعفر چنين و چنان است.ببينيد او کاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ مي گويد،همين الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزي بيشتر باقي نمانده است.» اينجا تيرشان به سنگ خورد.اين بود که بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را مي آوردند که ببينيد!آقا سالم است، عضوي از ايشان شکسته نيست،سرشان هم که بريده نيست،گلويشان هم که سياه نيست،پس ما امام را نکشتيم،به اجل خودش از دنيا رفته است.سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند براي اينکه به مردم اين جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنيا رفته است. البته امام،علاقه مند زياد داشت،ولي آن گروهي که مثل اسپند روي آتش بودند شيعيان بودند.
يک جريان واقعا دلسوزانه
مي نويسند که چند نفر از شيعيان امام،از ايران آمده بودند، با آن سفرهاي قديم که با چه سختي اي مي رفتند.اينها خيلي آرزو داشتند که حالا که موفق شده اند بيايند تا بغداد،لا اقل بتوانند از اين زنداني هم يک ملاقاتي بکنند. ملاقات زنداني که نبايد يک جرم محسوب شود،ولي هيچ اجازه ملاقات با زنداني را نمي دادند.اينها با خود گفتند:ما خواهش مي کنيم، شايد بپذيرند.آمدند خواهش کردند،اتفاقا پذيرفتند و گفتند: بسيار خوب،همين امروز ما ترتيبش را مي دهيم،همين جا منتظر باشيد. اين بيچاره ها مطمئن که آقا را زيارت مي کنند، بعد بر مي گردند به شهر خودشان [و مي گويند] که ما توفيق پيدا کرديم آقا را ملاقات کنيم،آقا را زيارت کرديم، از خودشان فلان مساله را پرسيديم و اين جور به ما جواب دادند. همين طور که در بيرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند،يکوقت ديدند که چهار نفر حمال بيرون آمدند و يک جنازه هم روي دوششان است. مامور گفت:امام شما همين است.و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم
پي نوشت ها:
1- زيارت جامعه کبيره.
2- «کاظم» يعني کسي که بر خشم خود مسلط است.
3- خلفاي عباسي درباني دارند به نام «ربيع» که ابتدا حاجب منصور بود،بعد از منصور نيز در دستگاه آنها بود،و بعد پسرش در دستگاه هارون بود.اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاي عباسي و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
4- اين خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند.باور نکنيد که اين اشخاص اعتقاد نداشتند.اينها اگر بي اعتقاد مي بودند اينقدر شقي نبودند،که با اعتقاد بودند و اينقدر شقي بودند.مثل قتله امام حسين که وقتي امام پرسيد اهل کوفه چطورند؟فرزدق و چند نفر ديگر گفتند:«قلوبهم معک و سيوفهم عليک» دلشان با توست،در دلشان به تو ايمان دارند،در عين حال عليه دل خودشان مي جنگند،عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام کرده اند و شمشيرهاي اينها بر روي تو کشيده است.واي به حال بشر که مطامع دنيوي،جاه طلبي،او را وادار کند که عليه اعتقاد خودش بجنگد.اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمي داشتند،به پيغمبر اعتقاد نمي داشتند،به موسي بن جعفر اعتقاد نمي داشتند و يک اعتقاد ديگري مي داشتند، اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقي و معذب نبودند،که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مي کردند.
5- اصول کافي،باب صدق و باب ورع.
6- منتهي الآمال،ج 2/ص 222.
7- چون امام در زندان بود و کاري نداشت،آن کاري که در آنجا مي توانست بکند فقط عبادت بود و عبادت،يک عبادت طاقت فرسايي که جز با يک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنين تلاشي بکند.
8- ائمه اطهار يک اعمال قدرتهايي مي کردند،يعني طبعا مي شد،نه اينکه مي خواستند نمايش بدهند.
9- يعني اگر بنده خدا مي بود.
10- منتهي الآمال،ج 2/ص 216.