دروغ

دروغ0%

دروغ نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

دروغ

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه:

مشاهدات: 16467
دانلود: 2179

توضیحات:

دروغ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 240 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16467 / دانلود: 2179
اندازه اندازه اندازه
دروغ

دروغ

نویسنده:
فارسی

دو رويى با خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بالاترين بى شرمى، دو رويى با خدا و رسول است؛ خدايى كه چيزى از او پنهان نيست و از همه چيز با خبر مى باشد و رسولى كه خدايش به او خبر مى دهد و آگاهش مى سازد.

دو رويان با كمال بى حيايى، نزد رسول خدا مى آمدند و تظاهر به ايمان مى كردند،در صورتى كه در دل ايمان نداشتند.

خدا اين گونه رفتارها و دو رويى آنان را به رسول خود خبر مى داد. در حدود صدآيه از آيات قرآن، راجع به منافقان و دو رويان است و سوره اى به نام آن ها در قرآن مى باشد، كه خدا در آن سوره با رسول خود سخن مى گويد و منافقان را معرفى مى كند.

اكنون پاره اى از مضامين آن سوره نقل مى شود:

وقتى كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خداهستى؛ با آن كه خدا مى داند كه تو رسول او هستى، ولى شهادت مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند.

آن ها سوگند مى خورند و آن را سپر جان خود قرار داده تا راه خدا را سد كنند؛ اين بسيار بد و ناپسند است.

آن ها ايمان آوردند و سپس كافر شدند و راه پى بردن به حقايق بر آن هابسته گشت.

وقتى كه به آن ها گفته شود، بياييد تا رسول براى شما طلب آمرزش كند، متكبرانه روى بر مى گردانند! هر چند آمرزش خواستن رسول براى آن ها و نخواستنش يكسان است، چون خدا آن ها را نخواهد آمرزيد.

آن ها مردمى هستند كه مى گويند به ياران رسول كمك نكنيد تا از هم بپاشند،در صورتى كه گنج هاى آسمان و زمين، در دست خداست و منافقان نمى فهمند.

آن ها مى گويند اگر به مدينه بر گرديم بايستى عزيزتر، ذليل تر را بيرون كند، درصورتى كه عزت از آن خدا و رسول او و مردم با ايمان است، ولى منافقان نمى دانند.

عزيزتر و ذليل تر

شايسته است توضيحى درباره اين دو كلمه داده شود. مقصود از عزيزتر، منافق ومقصود از ذليل تر، مسلمان مهاجر است. روشن شدن مقصود از اين دو، موقوف برنقل داستانى است كه تاريخ مى نويسد:

هنگامى كه سپاه اسلام در سال پنجم هجرت از غزوه بنى مصطلق مراجعت مى كرد، به چاه آبى رسيدند كه چندان آبى نداشت و سيراب كردن سپاه به سختى انجام مى گرفت.

سپاهيان اسلام دو دسته بودند: دسته اى اهل مكه كه به نام مهاجرين و دسته اى اهل مدينه كه به نام انصار ناميده مى شدند.

يكى از طرف مهاجرين به آب كشيدن از چاه پرداخت و يكى از طرف انصار؛ اوبراى آن ها آب مى كشيد و اين براى اين ها.

بر سر آب كشيدن، ميان آن دو اختلافى روى داد و كار به نزاع كشيد. آبكش مهاجرين، سيلى محكمى به آبكش انصار زد، به طورى كه خون جارى شد.

آبكش انصار از عشيره اش خزرج كمك خواست، آبكش مهاجرين هم از قريش.كسانى از دو دسته، اسلحه به دست به كمك يار خود شتافتند. آتش فتنه رو به شدت گذارد و خطر جنگى داخلى و برادر كشى، مسلمانان را تهديد مى كرد، ولى وجودمقدس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، تشريف آورده و آتش را خاموش كرد.

در اين هنگام، عبدالله بن ابى كه از توانگران و اشراف عشيره خزرج بود ومورخان او را سردسته منافقان گفته اند، از جريان آگاه شد و بسيار خشمگين گرديد.عبدالله گفت: من به اين سفر تمايل نداشتم؛ اكنون خود را ذليل ترين فرد عرب مى بينم؛ من گمان نمى كردم كه زنده باشم و به فردى از عشيره من، چنين توهينى بشودو نتوانم از او دفاع كنم. سپس به ياران خود رو كرد و گفت:

اين سزاى شماست. شما مهاجرين را در منزل هاى خود جا داديد و از مال وثروت خود به آن ها كمك كرديد و جانتان را سپر آن ها قرار داديد و در دفاع از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آماده كشته شدن شديد؛ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما را به كشتن داد، زن هاى شما را بيوه و فرزندانتان رايتيم كرد. اگر مهاجرين را به شهر خود راه نمى داديد، بار دوش دگران بودند؛ اگر به مدينه بر گرديم، عزيزتر، ذليل تر را بايستى بيرون كند (يعنى ما ثروتمندان، مهاجرين فقير را بيرون خواهيم كرد).

در ميان كسانى كه دور عبدالله بودند، جوان نورسى بود، به نام زيد، او فورابه حضور رسول خدا شرفياب شد و جريان را گزارش داد.

وقت ظهر بود. آن حضرت در زير سايه درختى نشسته بود و تنى چند ازمهاجرين و انصار در خدمتش بودند. حضرتش به زيد فرمود: شايد خيال كردى كه عبدالله چنين سخنان گفته؟

زيد عرض كرد: يقين دارم. پيغمبر فرمود: شايد تو از او دلتنگى دارى؟ زيدعرض كرد: نه به خدا قسم! پيغمبر امر به احضار مركوب خود فرمود و سوار شده و به راه افتاد.

خبر در ميان مسلمانان پخش گرديد، همه دانستند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غضب كرده و گرنه در چنين موقعى، آهنگ سفر نمى كرد، اصحاب همگى عزم سفر كردند.

سعد بن عباده، رئيس عشيره خزرج شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله! چه شده كه در اين وقت، قصد سفر فرمودى، در صورتى كه تاكنون چنين وقتى را براى حركت اختيار نفرموده بوديد؟ پيغمبر اسلام، گفته عبدالله را براى سعد بيان داشت.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تمام روز را به حركت ادامه داد و با كسى سخن نگفت. مسلمانان عشيره خزرج، عبدالله را سرزنش كردند كه اين چه سخنى بود كه گفتى. عبدالله منكر شد و سوگند خورد كه من نگفته ام.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شب را نيز به راه پيمايى ادامه داد و در تمام مدت حركت، جز براى نماز در جايى توقف نفرمود. فردا به منزلى رسيدند، حضرتش فرود آمد، سواران پياده شدند و هر كسى از خستگى و بى خوابى به كنارى افتاد.

عبدالله حضور مقدس رسول خدا شرفياب شد و به يگانگى خدا و پيامبرى رسول شهادت داد و گزارش زيد را تكذيب كرد. پيغمبر هم از او پذيرفت.

خزرجيان به سرزنش زيد پرداختند كه چرا چنين دروغى گفته است. زيد درجواب، چيزى نمى گفت، ولى به درگاه خدا مى ناليد كه او را از تهمت دروغ نجات بخشد، آن هم دروغ با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بزرگ اسلام.

حالت وحى بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عارض گرديد و سوره منافقون نازل شد.خداى بزرگ، گفته زيد را تصديق و منافقان را تكذيب كرد.(٤)

شاهكار نظامى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

مشاجره اى كه در آغاز، ميان افرادى از مهاجرين و انصار، بر اثر ضعف ايمان پيدا شده بود و بر طرف گرديد، نمى توان گفت ريشه كن شده بود. شايد ريشه هاى آن دردل ها هنوز باقى بود و اين خطر، هنوز موجود بود كه گفتگوهايى ميان افراد دو طرف رخ دهد و آتش انتقام عربى تحريك شود. دستور عبدالله در وقت باز گشتن به مدينه،نيز خطر را جدى نشان مى داد و احتمال داشت آمادگى هايى براى دو طرف، ايجاد كند.

از نظر روان پزشكى، دارويى كه به سرعت آن را مداوا كند براى اين بيمارى خطرناك لازم بود؛ بايستى به طور طبيعى از اين گفتگوهاى دو تنى يا چند تنى جلوگيرى شود و غفلتى از اين براى سربازان اسلام ايجاد گردد. انجام اين مقصود،جز با حركت تند و سريع و سفرى طولانى ميسر نبود. در سفرهاى بسيار سريع،كم تر كسى وقت سخن گفتن پيدا مى كند، هر كس به فكر خويش و مركوب خويش خواهد بود، به ويژه اگر سفر در حال مراجعت به سوى خانه و لانه باشد؛ در اين حال،مسافر در فكر زن و فرزند و خانه و زندگى مى افتد و پيوسته به خود وعده ديدارمى دهد و گاهى از حركت سريع خشنود مى گردد.

اشتغالات سفر، طولانى بودن آن، ادامه آن، خستگى هاى پى در پى، شوق رسيدن به زن و فرزند و خانه و شهر، موجب شد كه غضب ها آرام بگيرد و مهر برادرى اسلامى كه در زير پرده خشم پنهان شده بود، رخ نمايى كند، عصبانيت برود و خرد بيايد و حكومت كند. كم كم پشيمانى بر دعوا كنندگان مستولى گشت. غضب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر پشيمانى مى افزود و شرمسارى در حضور آن حضرت بر پشيمانى مى افزود و سرزنش هاى مسلمانان بزرگ بر پشيمانى مى افزود. هيچ مسلمانى حاضرنبود، رسول خدا را به غضب در بياورد غضب رسول خدا، غضب خداست و براى يك تن مسلمان، بالاترين بدبختى است.

سرانجام حالت مسلمانان عوض شد، برادرى ميان مهاجرين و انصار برقرارگرديد؛ البته مقصود، كسانى است كه در مشاجره شركت كرده بودند و گرنه همه مهاجرين و انصار چنين نبودند.

همگى از سخنان عبدالله بيزارى جستند. چيزى نگذشت، كه پسر عبدالله شرفياب حضور مقدس رسول خدا گرديد و اجازه خواست كه اگر پدرش مستحق قتل است،خودش اين كار را انجام دهد. پيغمبر مهربان با وى ملاطفت فرمود و از اين خيال منصرفش ساخت. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اين شاهكار نظامى و درمان روانى، بيمارى مزمن و خطرناك انتقام عشيره اى و شهرى گرى را كه كيان اسلام را تهديد مى كرد، برطرف ساخت.

اشتباه دروغ گو

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

«اجتنبوا الكذب و ان رايتم فيه النجاة فان فيه الهلكة؛.

از دروغ دورى كنيد، اگر چه نجات خود را در آن بپنداريد، زيرا هلاك شما در آن است.»

كسى كه دروغ را وسيله اى براى موفقيت مى داند، از بى آبرويى و رسوايى آن پس از كشف غافل نباشد. گناه كارى كه دروغ را وسيله تبرئه خود مى شمارد، بداند كه گناهش در كتاب بزرگ جهان محفوظ است و محو شدنى نيست؛ بايستى منتظر باشدكه روزى به كيفر گناهش برسد و داور بزرگ عالم، حكمش را درباره او اجرا خواهدكرد. بر فرض، چند روزى مردم را گول بزند و گناه كارش نخوانند، ولى وجدان خودش گناه كارش مى داند، اضافه بر اين ديرى نخواهد پاييد كه دروغش برملا گرددو نزد خلق نيز رو سياه شود.

__________________________________

١) چون خ و غ به يكديگر تبديل مى شوند، مانند ستيغ و ستيخ «مقدمه فرهنگ برهان قاطع، فايده چهارم.»

٢) منافقون (٦٣) آيه ١.

٣) بحارالانوار، ج ٦٩، ص ٢٠٧.

٤) مجمع البيان، ج ١٠، ص ٣٩٣.

علامت هاى منافق

آيه اى از قرآن

( لِّيَجْزِيَ اللَّـهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّـهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا ) (١)

قرآن در اين آيه مباركه، منافق را در برابر صادق قرار داده است؛ از اين دانسته مى شود كه منافق صادق نمى باشد و دروغ گو خواهد بود و نفاق نمونه اى است ازدروغ گويى.

اكنون شايسته است كه منافق شناسانيده و علامت هايش نشان داده شود.

سخنى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

امام جعفر صادقعليه‌السلام فرمايش جدش رسول خدا را چنين بيان مى كند:

«سه چيز است كه در هر كس يافت شود، منافق خواهد بود، هر چند روزه بگيرد ونماز بخواند و خودش چنين پندارد كه مسلمان است: در امانت خيانت كند؛ در سخن دروغ بگويد؛ در وعده خلف كند.»(٢)

بنابر اين، خيانت در امانت، دروغ در سخن، خلف در وعده، اگر در كسى يافت شود، او منافق مى باشد و او را در صف مسلمانان با ايمان راه نيست. نظر دقيق،تشخيص مى دهد كه هر يك از اين صفات سه گانه، نوعى از بى حقيقتى مى باشد.

امانت چيست؟

مقصود از امانت، سپرده اى است كه در دست كسى مى باشد (خواه زر و سيم باشد، خواه جواهرات، خواه ناموس و خواه چيزهاى ديگر) و به طور كلى چيزى كه در نظر امانتگذار، ارجمند و گران بهاست و به همين علت، آن را به امانتدار مى سپارد،چون خود را قادر بر حفظ آن نمى بيند.

خردمندان، گوهر گران بهاى خود را نزد كسى امانت مى گذارند كه آن را خطرى تهديد نكند و احتمال رسيدن گزندى بدان ندهند. چيزى كه چندان ارزشى ندارد يا نزدصاحبش عزيز نمى باشد، به امانت سپرده نمى شود، چون بود و نبودش تفاوتى ندارد.

امانتدار كيست؟

امانتدار كسى است كه مورد اعتماد باشد و امانت سپار بدو بد گمان نباشد و او رااز نظر دوستى و تقوا فردى كامل بداند.

كسى به زودى مورد اعتماد قرار نمى گيرد. روزها بايستى بگذرد، آزمايش هابشود تا اعتمادى در دل پيدا گردد.

كسانى كه زود به كسى اعتماد پيدا مى كنند، از خرد دورند و احساسات بر آن هاحكومت مى كند. عاقل به آسانى عزيز خود را به دست كسى نمى دهد، مگر پس از آن كه وى را مورد مطالعه قرار دهد؛ گفتارش را بشنود؛ رفتارش را بنگرد؛ از دگران درباره او تحقيق كند؛ پس از آن كه همه اين ها درست بود، اعتمادى در قلب پيدا خواهد شد.

امانتدارى و نادرستى

امانتدار خائن از بدترين مردم است. او گرگى است پوست ميش بر خود كشيده.او ديوى است در زى فرشتگان در آمده. بايستى سال ها تظاهر كند، ريا كارى كند تا ساده لوحان به ديده خوش بينى بدو بنگرند و او را نمونه اى از پاكى بشناسند. خود رادرست كار و امين نشان دادن، ولى در باطن، نادرست و خيانت كار بودن، زشت ترين زشتى ها و پليدترين پليدى هاست، آن هم زشتى و پليديى كه با نامردى همراه است.



قاضى خيانت كار

عبد الله مستوفى در كتابش آورده كه مردى نزد ميرزا تقى خان امير كبير شكوه برد كه پارچه بسته اى از شال كشميرى كه پول زر در آن بود، نزد قاضى امانت گذاردم و به سفرى رفتم. اكنون كه باز گشته ام و سپرده خود را پس گرفته و بسته را گشوده ام،مى بينم كه زر رفته و سيم به جاى آن نشسته، در صورتى كه گره آن گشوده نشده است و شال هم پارگى ندارد و چون بر سخن خود گواه ندارم، كسى از من نمى پذيرد، آن هم نسبت به قاضى!

امير دانست كه راست مى گويد. پارچه شال را بگرفت و دقيقا مورد مطالعه قرارداد، فكرى به خاطرش رسيد و گفت: برو چندى ديگر بيا، اين دستمال شال نزد من باشد، مشروط بر آن كه به كسى نگويى.

روز بگذشت و شب فرا رسيد و امير براى خواب به بستر رفت. نيمه شب از جاى برخواست و به طورى كه كسى آگاه نشود، گوشه اى از رويه لحاف ترمه را به قدريك مهر نماز بسوزانيد و سپس در بستر بيارميد.

شب ديگر كه براى خواب به بستر شد، ديد لحاف عوض شده ولى چيزى نگفت.پس از چند شب، امير ديد، لحاف ترمه باز گشته. گوشه رفو شده لحاف را با دستمال شال تطبيق كرد، ديد هر دو رفو، كار يك استاد است.

از بانو پرسيد كه اين لحاف سوخته بود، چه كرديد؟ بانو كه گمان نمى كرد امير ازسوختگى آگاه باشد، ناراحت شد، ولى پس از آن كه امير گفت: من خودسوزانده بودم، آسوده خاطر شده و گفت: استاد رفوگرى آورديم و لحاف را رفو كرد.

امير امر به احضار استاد كرد. دستمال شال را بدو نشان داد و پرسيد: اين را تورفو كردى؟ استاد رفوگر نظرى به پارچه انداخت و گفت: آرى.

دليل براى خيانت قاضى پيدا شد. به احضار قاضى امر كرد و زرها را بگرفت و به صاحبش پس داد و قاضى خيانت كار نتوانست منكر بشود.

تفو بر ملتى كه قضات آن، خيانت كار باشند. هستى چنين ملت و حياتش درخطر نابودى خواهد بود. افراد چنين ملت آسايش نخواهند ديد و پيوسته در عذاب به سر خواهند برد. شكايت ها بايستى نزد قاضى برده شود، پس، از قاضى بايد به كه شكايت كرد؟

هر چه بگندد نمكش مى زنند

واى از آن دم كه بگندد نمك!

قاضى كه خيانت كار شد و امنيت قضايى از ميان رفت، كسى بر مال و جان وناموسش ايمن نخواهد بود. وقتى كه مال و جان و ناموس در خطر باشد، مرگ به اززندگى است.

دنياى امروز براى رسيدگى به گناهان قضات، محكمه انتظامى قضات تشكيل داده است.

من نمى دانم اگر فساد در دستگاه قضاوت راه يافت، محكمه انتظامى به چه دردمى خورد، چون قضات آن محكمه هم مورد سوء ظن خواهند بود؛ آن ها هم از ميان همان قضات انتخاب شده اند و از آسمان نيامده اند.

اگر كسى از محكمه انتظامى قضات شكايتى داشته باشد، بايد به كه و كجا شكايت كند؟

در اسلام، قضاوت انتخابى است نه انتصابى. در زمان امير كبير هم قضاوت،انتخابى بوده و اين قاضى شوم، چقدر تظاهر كرده، چقدر حقه بازى و عوام فريبى كرده تا جلب اعتماد مردم را كرده كه او را پناهگاه دعاوى قضايى و امانت هاى خودقرار داده اند.

اين قاضى در زمان امير كبير از دنيا خبرى نداشت و به زندگى كوچكى قانع بود،فقط طبع پليدش وى را به خيانت واداشت. اما قاضى امروز از همه چيز دنيا خبر دارد،كاخ هاى آسمان خراش را مى بيند، باغ شميران را مى بيند، اتوموبيل لينكلن وكاديلاك را مى بيند، دوشيزگان زيبا و مهوشان پرى پيكر را مى بيند، پست هاى عالى و مناصب ارجمند را مى نگرد و دلش همه را مى خواهد، صبرش هم كم است و براى رسيدن به اين ها عجله نيز دارد.

خلف وعده

دومين چيزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از نشانى هاى منافقان قرار داده، دروغ در سخن است كه اين كتاب درباره آن بحث مى كند.

سومين علامت، خلف در وعده مى باشد. منافق، اضافه بر آن دو دروغ، داراى اين دروغ نيز مى باشد؛ او هرگاه وعده اى بدهد و عهدى كند به وعده اش وفادار نيست و به عهدش پاى بند نمى باشد.

پاره اى از سياستمداران امروز، يكى از طرق سياستمدارى را اين مى دانند كه دربرابر تقاضاها وعده دروغ بدهند، پيمان ببندند و بدان پايدار نباشند و اين كار را نشانه زيركى و عقل مى دانند.

اسلام از اين كار ناجوان مردانه به دور است و پيغمبر اسلام از آن بيزار.

پيمان بستن و پيمان شكستن، گناهى است بس بزرگ، به ويژه اگر با خدا باشد.

عده اى با امير المؤمنينعليه‌السلام برادر پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت كردند و سپس پيمان علىعليه‌السلام راشكستند و با حضرتش به جنگ پرداختند و خسر الدنيا و الآخره شدند؛ پيغمبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، آنان را ناكثين يعنى پيمان شكن ها لقب داد.

اقسام منافق

دو رنگى اقسامى دارد و منافق چند گونه است:

منافقى است كه به دروغ اظهار اسلام مى كند، ولى در دل كافر است.

منافقى است كه اظهار قدس و تقوا مى كند و خود را عادل و درست كارمى نماياند، ولى در باطن، فاسقى است بى بند و بار كه به هيچ چيز پاى بند نمى باشد؛منافق سوم، كسى است كه اظهار دوستى مى كند و از خود صميميت نشان مى دهد،ولى در باطن دشمن مى باشد؛ او اين كارها را نشانه عقل و خرد مى داند.

منافقان صدر اسلام، ظاهرى فريبا داشتند و به دروغ، اظهار مسلمانى مى كردند ودر نماز جماعت رسول خدا حاضر مى شدند، ولى در باطن، معتقد نبودند و بر كفرخود باقى بودند. آن ها با رسول خدا بيعت كرده بودند كه با جان و مال از اسلام دفاع كنند اما نه تنها به اين پيمان عمل نكردند، بلكه در نبردهاى اسلام فرار مى كردند وموجبات شكست اسلام را فراهم مى ساختند؛ پيوسته مترصد بودند كه فرصتى به دست آورند تا با ضربتى قطعى كمر اسلام را بشكنند.

نقشه خطرناك منافقان

در سال يازدهم هجرت، به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد كه روم، آهنگ حمله به اسلام دارد. حضرتش پيش دستى كرده و با سپاهى گران از مدينه به سوى شام روان شد تا خانه دشمن را ميدان نبرد قرار دهد؛ اين جهاد را مورخان غزوه تبوك ناميده و عده سپاهيان اسلام را از سى هزار تا هفتاد هزار نوشته اند.

منافقان از موقعيت استفاده كردند و خطرناك ترين نقشه را براى نابودى اسلام كشيدند. نخست به ضعيف كردن روحيه سربازان اسلام و ترسانيدن آن ها از روم بپرداختند؛ عظمت و نيرومندى و اسلحه آن دولت را به رخ مسلمانان مى كشيدند ومى گفتند: رسول خدا در نبرد با روم شكست خواهد خورد.

خرماها رسيده بود و فصل چيدن خرما بود، به مسلمانان مى گفتند: اگر برويد وخرماهاى خود را نچينيد بايستى منتظر فاسد شدن خرماها بر سر درختان و خرابى باغ هايتان باشيد كه شايد بدين وسيله بتوانند آن ها را از رفتن در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز دارند و حضرتش را در اين نبرد سهمگين تنها بگذارند.

وقتى وجود مقدس پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مدينه خارج شد، منافقان نيز در ركاب حضرتش خارج شدند، چون پيمان بسته بودند كه براى نشر دعوت اسلام از هيچ گونه كمك و يارى دريغ نكنند، ولى به اين پيمان وفا نكردند. ناگهان از نيمه راه به طوردسته جمعى از سپاه اسلام جدا شده و به مدينه باز گشتند. مورخان شماره منافقان را كه چنين شكافى در لشكر اسلام ايجاد كردند، با شماره سپاهيان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برابرگفته اند.

خبرگان نظامى مى دانند كه در اين ساعت، وظيفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چقدر دشواربوده، كسى كه نيمى از سپاهيانش، يك باره، سر از فرمان بپيچند و فرار را بر قرارترجيح دهند.

پس از اين حادثه، روحيه سربازان در اين نبرد خطرناك چگونه بوده؟ وجودمقدس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين وقت چه شاهكار نظامى به كار برده تا توانسته روحيه مسلمانان را نگاه دارد و با خود به استقبال مرگ برد؟ بدبختانه تاريخ در اين جا ساكت است و از ذكر اين نكته حساس غفلت ورزيده است.

اين ها قسمتى از نقشه خطرناك منافقان بود و يا مقدمه اى براى اجراى نقشه خطرناك ترى بود كه اگر خدا نخواسته، آن نقشه اجرا مى شد، تاريخ اسلام به شكل ديگرى در مى آمد.

هنگام حركت رسول بزرگوار از مدينه براى جهاد با روم، وضع مدينه چنين شدكه جز زنان و كودكان كسى در مدينه باقى نماند، چون هر مسلمانى كه توانايى حمل اسلحه داشته، بايستى به قصد جهاد در ركاب رسول از مدينه خارج شود.

پايتخت اسلام در خطر قرار گرفت و مدافعى در آن به نظر نمى رسيد و بهترين فرصت براى غارت مدينه و اسارت زنان و فرزندان مسلمانان بود.

عرب هاى بيابانگرد و غارتگر از اين وضع آگاه شدند. بسيارى از آنان هنوز كافربودند و اسلام نياورده بودند، دسته اى هم كه به صورت ظاهر، اسلام آورده بودند،هنوز روح چپاولگرى در آن ها موجود بود، چون مسلمان حقيقى نشده بودند، بلكه پاره اى از آن ها در دل، تخم دشمنى با اسلام كاشته بودند.

بدون مدافع شدن مدينه را چه كسى به غارتگران عرب اطلاع داد؟ جز منافقان كسى ديگر نمى تواند باشد. كار از اين هم بالاتر بود؛ ميان دشمنان داخلى اسلام، يعنى منافقان و دشمنان خارجى اسلام، يعنى يغما گران عرب، قراردادى بسته شده و نقشه شومى براى ريشه كن كردن اسلام و نابود كردن مسلمانان طرح شده بود.

نقشه چه بود؟ نقشه اين بود كه پس از بيرون رفتن رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با سپاه و دور شدن ازمدينه و بلكه شروع نبرد با روم، به يك باره از داخل و خارج حمله كنند و شهر مدينه را به تصرف در آورند؛ اموال مسلمانان را غارت و زنان و فرزندانشان را اسير سازند.

مسلمانان هم كه گرفتار جنگ با روم هستند، نمى توانند به مدينه كمكى كنند و برفرض هم كمكى بشود، نوش دارويى خواهد بود پس از مرگ سهراب.

اين كار، خنجرى بود كه از پشت بر پيكر اسلام زده مى شد. نبرد در روم هم صد درصد به زيان اسلام تمام مى شد، زيرا سپاهى كه خانه اش تصرف شده باشد، زن و فرزندش اسير شده باشد، هستى اش به يغما رفته باشد، نخواهد توانست نبرد كند ياهمگى كشته خواهند شد و يا پا به گريز خواهند نهاد، در نتيجه پيغمبر اسلام نيز درميدان جنگ، كشته خواهد شد و اثرى از اسلام و مسلمانى باقى نخواهد ماند.

وجود مقدس پيغمبر بزرگ اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، با بهترين طرز، اين نقشه را خنثى فرمود و به سوى روم حركت كرد. حضرتش مردى لايق، دلير، فداكار، جنگنده، دانا، مدبر،شب زنده دار و با ايمانى را براى جلوگيرى از اين خطر در نظر گرفت و او را محافظ ومدافع مدينه قرار داد. او مردى بود كه عرب از ضرب شمشيرش مى ترسيد. او مردى بود كه بهترين راه مبارزه با كفار و منافقان را از رسول حق آموخته بود. او مردى بود كه تا يك نفر مسلمان ناراحت بود، او راحتى نداشت. او مردى بود كه از آغاز دعوت اسلام در پشت سر رسول خدا ايستاده بود و قدم به قدم به دنبال حضرتش گام برداشته بود. او مردى بود كه هيچ وقت عقب نشينى نكرده بود. او مردى بود كه وقتى زن هاى مدينه دانستند كه تحت حمايتش قرار گرفته اند، همگى به خواب راحت رفتند. اومردى بود كه پس از تعيين او سربازان اسلام با اطمينان كامل به حفظ مال خود و زن وفرزند خود، به سوى ميدان جنگ قدم برداشتند. او مردى بود كه كفار و منافقان،وجودش را براى خود بزرگ ترين خطر مى دانستند و دقيقه اى در عمر با وى دوستى نكردند. ديگر كسى جرات حمله به مدينه را نداشت.

اين مرد كه بود؟ اين مرد علىعليه‌السلام بود كه پيغمبر اسلام او را خليفه خود قرارداده بود.

خبر كه پخش شد، آب ها از آسياها افتاد و نقشه ها نقش بر آب شد. منافقان ماست ها را كيسه كردند. عرب هاى بيابانى در جاى خود خشك شدند. شادى وسرور، سرتاسر مدينه را فرا گرفت. چقدر خوش بختند كسانى كه در زير سايه علىعليه‌السلام زندگى مى كنند!

غم از چهره منافقان مى باريد. قهقهه شادى در خانه هاى مسلمانان طنين انداز بود.مدينه اى كه پشتيبانش علىعليه‌السلام باشد از هيچ چيز بيم و هراسى ندارد.

نقشه ديگر

منافقان عكس العملى كه نشان دادند، اين بود كه شهرت دادند كه پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازعلىعليه‌السلام رنجيده، از اين جهت او را با خود نبرده و گرنه تاكنون سابقه ندارد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام را همراه نبرده باشد.

منظور اين بود كه بدين وسيله، علىعليه‌السلام را از مدينه بيرون كنند و به دنبال رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بفرستند و در نبودن او نقشه خود را اجرا كنند. هر منافقى در گوشه و كنار، اين خبر رابه ديگرى مى گفت. كم كم خبر پخش شد. سرانجام به گوش علىعليه‌السلام رسيد. علىعليه‌السلام بر اسب باد پيماى خود سوار شد و خود را به رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه هنوز از مدينه چندان دور نشده بودرسانيد.

فرمان خلافت

سربازان اسلام آمدن علىعليه‌السلام را خبر تازه اى گرفتند و حس كنجكاوى در آنان تحريك شد. همه مى خواستند بدانند كه علىعليه‌السلام براى چه آمده و در هنگام شرفيابى،خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه عرض خواهد كرد. علىعليه‌السلام شرفياب شد و عرض ادب كرد واشتياق خود را در ملازمت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهار داشت.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم موافقت نكرد و فرمود: تو سمتى نسبت به من دارى كه هارون به موسى داشت؛ تفاوت آن است كه بعد از من پيغمبرى نيست و اگر پيغمبرى بود تو بودى؛شايسته نيست كه به اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه من باشى.(٣)

علىعليه‌السلام به سرعت باز گشت و سرافراز و مفتخر بود و به حفظ و حراست كشوراسلام بپرداخت. او تنها امير مدينه نبود، بلكه سمت جانشينى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيزعهده دار بود.

هارون موسى

آيا هارون موسى، چه سمتى نسبت به موسى داشته تا دقيقا سمت علىعليه‌السلام عليه‌السلام به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دانسته شود؟

قرآن پاسخ اين پرسش را مى دهد:( و َقَالَ مُوسَىٰ لِأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ ) (٤)

قرآن در جاى ديگر از زبان موسى مى گويد كه از خدايش خواست:( وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي ﴿ ٢٩ هَارُونَ أَخِي ﴿ ٣٠ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي ﴿ ٣١ وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي ) (٥)

قرآن پاسخ خدا را به موسى چنين نقل مى كند:( قَالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَىٰ .) (٦) .

از اين آيه هاى مباركه دانسته مى شود كه هارون برادر موسى بود، خليفه موسى بود، وزير موسى بود، يار و ياور موسى بود، شريك موسى بود، فرمانش بر همه پيروان موسى واجب الاطاعه بود.

پس علىعليه‌السلام برادر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، خليفه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، وزير محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، يار و ياورمحمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، شريك محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، فرمانش بر همه پيروان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واجب الاطاعه مى باشد. تنها تفاوت، آن است كه هارون پيغمبر بود و علىعليه‌السلام پيغمبر نيست.

نكته اى چند

در ختام فرمان رسول، جمله اى است كه شايسته دقت مى باشد. حضرتش به علىعليه‌السلام فرمود: شايسته نيست كه من به اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه من باشى.

(نگارنده، تعبير «شايسته نيست » را ترجمه جمله «لا ينبغى » قرار داد.)

اكنون اين پرسش پيش مى آيد: چرا سفر رسول خدا شايسته نبوده، مگر آن كه علىعليه‌السلام خليفه اش باشد؟ ممكن است شايسته نبودن، از اين جهت بوده كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى رفت و علىعليه‌السلام خليفه نبود، پايتخت اسلام و كشور اسلام در خطر حمله كفار ومنافقان قرار مى گرفت. علىعليه‌السلام بايد خليفه باشد كه در موقع احتمال خطر به زودى ازنقاط مختلف، نيرو فراهم كند و خطر را دفع كند.

ممكن است از اين جهت بوده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نبرد با روم، احتمال داشت شكست بخورد. علىعليه‌السلام بايستى پشت جبهه را محكم كند تا از ناحيه كافران عرب درهنگام عقب نشينى خطرى متوجه نيروى اسلام نگردد.

ممكن است از اين جهت بوده كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جبهه، احتياج به نيروى كمكى پيدا كند، خليفه اش در اين مدت نيرويى آماده كرده و به امداد رسول بفرستد.

ممكن است از اين جهت بوده كه اين نبرد براى جان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطر داشت.از طرفى ممكن بود كه حضرتش در ميدان جنگ شهيد شود، چنان كه سردارانش درنبرد قبلى با روم همگى شهيد شدند و خطر شهادت براى رسول خدا بيش از آن هابود، زيرا آن حضرت در ميدان هاى جنگ، هميشه نزديك ترين كس به دشمن بود.احتمال شهادت رسول، تعيين خليفه را لازم مى كرد تا مبادا مسلمانان بدون پيشوابمانند. اسلام بايستى هميشه پايدار باشد.

خطر ديگرى كه جان رسول را تهديد مى كرد، از ناحيه منافقان سرى بود؛ آن هايى كه به مدينه باز نگشته بودند، بلكه همراه رسول رفته بودند. آن ها در اين سفر، قصدقتل حضرتش را داشتند، چنان كه هنگام بازگشتن به سوى مدينه، بدين كاراقدام كردند، ولى خداى بزرگ، پيغمبر خود را حفظ و خطر مرگ را از او دفع كرد.

علل ديگرى هم اضافه بر اين علل نيز در كار بوده است.

___________________________________

١) احزاب (٣٣) آيه ٢٤.

٢) وافى، ج ٤، ص ٢٣٩.

٣) در مورد اين حديث كه به «حديث منزلت » مشهور است به بحار الانوار، ج ٣٧، ص ٢٥٤، باب ٥٣ مراجعه شود.

٤) اعراف (٧) آيه ١٤٢

٥) طه (٢٠) آيه ٢٩ - ٣٢.

٦) طه (٢٠) آيه ٣٦.