احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)33%

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)
  • شروع
  • قبلی
  • 9 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8007 / دانلود: 3803
اندازه اندازه اندازه
احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

نویسنده:
فارسی

 

داستان حضرت یوسف (ع) شیرین‏ترین و جذاب‏ترین داستان قرآن است و خداوند متعال از آن با نام احسن‏ القصص (بهترین داستان قرآنى) یاد کرده است. آن حضرت (ع) با حسادت برادران به انواع بلاها و گرفتارى‏ها مبتلا مى‏ گردد. سپس به صورت برده‏ اى در بازار مصر به فروش گذاشته مى‏شود و عزیز مصر او را مى ‏خرد و... .
نویسنده محترم در این اثر با استفاده از آیات قرآن و روایت‏ هاى معتبر، به دور از خیال‏ پردازى، تحریر دیگرى از این داستان ارائه نموده است.

تهمت و دفاع

يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى در فرار مى كند. به آن جانب دويد تا نگذارد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همه وسايل بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين روز وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده، از پشت سر دست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گير و دار، پيرآهن يوسف از پشت سر دريد.

در اين ميان عزيز مصر شوهر زليخا از راه رسيد و يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.

زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده، نفس هاى بريده، جامه و آرايش، وضع مبهم و مشكوكى كه پيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او درصدد تحقيق بر مى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت: «سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده تو كرده چيست، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟ »

اما افراد با ايمان و مردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند و به خاطر او از هر آلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غير پروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شوند و براى پيشبرد هدفشان از حربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت: «مطلب اين گونه نيست، بلكه او بود كه از من كام مى خواست»(۴۷) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.

شايد اگر زليخا پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سراى خانواده اى كه حق نان و نمك بگردن او دارند چنين سخنى بر زبان نمى آورد.

اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(۴۸)

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان، كم و بيش چيزهائى دست گيرش شده بود با ديدن آن وضع مبهم و صحنه غير عادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است، اكنون با اظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد همسر برآيد، و يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفت و پاك دامنى او را در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديگر دلش راضى نمى شود همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را رد كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.

خداى سبحان در اين موقع حساس، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف را يارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان كه او را تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد و شاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخى نيز وى را خواهرزاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است)(۴۹) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد بنا به نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده بود و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پيراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است و اگر پيراهن او از عقب پاره شده زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است. »(۵۰)

اين دليل در عين سادگى، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت، زيرا واضح بود كه اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا مكش داشته است، اما اگر پيرآهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت.

و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. صدق گفتار حضرت را دريافت و رو به زليخا كرد و گفت: اين از نيرنگ شما زنان است، به راستى نيرنگ شما زنان بزرگ است»(۵۱) بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زر خريد بر وى ممكن است، حوادث ناگوارى را پيش آيد و يوسف يا زليخا درصدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادى از آنان سر زند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد رفته و كوس رسوايى شان بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب به دنبال اين سخنان، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.

عزيز مصر به يوسف چنين گفت: «اى يوسف از اين ماجرا درگذر»(۵۲) و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت: «از گناه خود استغفار كن»(۵۳) و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى»

نقشه زنان ديگر مصرى

عزيز مصر بدين وسيله مى خواست موضوع را مكتوم و پوشيده دارد، تا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخا نيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مطلع گردد. يوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضايى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز به گناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هر كس و ناكسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زر خريد كنعانى صحبت كند و توطئه كام جويى اش از اين غلام زر خريد و رد كردن غلام و سر سختى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.

ولى اين گونه محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيشتر مواقع از دوست و دشمن و احيانا جاسوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هستند كه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيه سوژه هاى هستند كه براى پيشبرد اهداف خود به ديگران گزارش كنند. و هر چه بود كه قضيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه در ماجرا موضوع را تا جايى نقل كرده و سبب شيوع آن گرديده. به هر تقدير دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصر نشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور (شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى) به چيز ديگرى نمى انديشند و نقل محفلشان معمولا مسائلى از اين قبيل است، سخن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته او را زنى افراطى خوانده و به گمراهى آشكارى منسوب داشتند. آنان گفتند: «زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته) به راستى كه ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»(۵۴)

اين ظاهر داستان بود، ولى حقيقت چيز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند، لذا در صدد بر آمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: «و چون همسر عزيز از مكرشان اطلاع يافت؛ نزد آنان كسى فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هر يك از آنان ميوه و چاقويى داد و به يوسف گفت: بر آنان در آى، پس چون زنان او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند و حيران شدند و از شدت هيجان دست هاى خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اى بزرگوار(۵۵) نيست»

كه با واژه مكر و حيله درخواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببيند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.

گرفتارى تازه

حيله زنان موثر واقع شد و همانطور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.

آنان كه منتظر چنين دعوتى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.

سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.

ناگفته پيداست كه اين مجلس چگونه مجلسى بوده و اميال نفسانى تا چه حد بر آن حاكم بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگترين و زيباترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز از وى يا از نظر شخصيت سياسى و اجتماعى قدرى بالاتر و پايين تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زندگى آنان را آرايش بهتر و لباس زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كامجويى بيشتر از وسائل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بخورند و برهنگى نديده اند كه در فكر پوشش برهنگان باشند و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان، و غم و اندوهشان در اطلاع از وضع مد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است... و صدها چيز ديگر كه حتى به فكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از در و ديوارش هوا و هوس مى بارد.

راستى كه براى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين محيطهاى آلوده و كثيفى چه قدر مشكل و تا چه حد ناگوار است و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است.

بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسام تنقلات و ميوه هايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت براى آنان مهيا كرد و به هر كدام چاقويى داد تا آماده خوردن ميوه باشند و در همين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سر سرا در آيد. زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سراغش را از زليخا و ديگر افراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت و حيا و عفت وارد شد.

آنان هيچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند و دستهايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند: «حاشا كه اين جوان بشر باشد؛ اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا توام كرده فرشته اى است در صورت انسان، و ملك بزرگوارى است در لباس آدميان! »

آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت كرديم، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم، ولى اكنون كه مى بينيم او بشر نيست و در زيبايى و جمال، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است، سخن خود را پس گرفته و حق را به تو مى دهيم! يا مى خواستند بگويند فردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ‌ها به سر مى برند و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مند مى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا - كه سمت فرمان روايى و بزرگى بر او دارد و در خلوت با كمال اصرار از وى كام مى خواهد، ولى او به خاطر خدا پاسخ رد به وى مى دهد و از خلوت گاهش مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است، مگر بشر معمولى مى تواند اين قدر طاقت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و در عنفوان جوانى تا اين حد خوددار و باتقوا و فداكار است.

عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بريدند، فرصتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتشين خود را بيان نمايد و پاسخ ملامت هاى بى جاى آنان را بدهد و با زبان حال به آنها بگويد:

گرش بينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:

«اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه) از وى كام خواستم، ولى او (از كام روا ساختن من) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شد و از افراد خوار (و بى مقدار) خواهد گرديد. »(۵۶)

يعنى شما كه تاب تحمل يك بار ديدن او را نداشتيد و با يك نظر فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كف داده و به جاى ترنج دست هاى خود را بريديد. پس من كه سالها در كنارش به سر مى برم و صبح و شام با او هستم و پيوسته در برابر چشمانم قرار دارد، چه كنم! اكنون دانستيد كه بى جا مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سبب بر كار من عيب جويى كرده و نسبت گمراهى به من داده ايد و من حق دارم كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقش سر از پا نشناسم؟

زليخا اين جمله ها را به صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كار برداشت و آن چه در دل داشت، اظهار كرد و گفت: آرى من از او كام مى خواستم، ولى او دست رد بر سينه ام زد و به درخواستم بى توجهى نمود و بر دل سوخته و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و توان از دستم رفته و كوس رسوايى ام بر سر هر كوى و برزن زده شده است. حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم.

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروائى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيرتى بود، از ارتباط همسرش با ديگران متاثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان مى گردند و كسى جرئت گفتن چون و چرا در برابرشان را ندارد. شايد اين مطلب اختصاص به محيط خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه محصور و كاخ ‌هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته و كسى سر از آنها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند ماجراى زليخا و مراوده عاشقانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است. معمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علتى براى آن پيدا كرد.

سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بر يوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در كاخ با عظمت، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت. به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و به صورت خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.

بلكه به گفته برخى از مفسران و راويان: هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديدند، زليخاى تازه اى براى يوسف شده و تقاضاى كام جويى و عشق بازى از وى كردند و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هر يك جداگانه نزد زليخا آمد و به او گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كنعانى مذاكره كنيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا ساختن تو آماده اش سازيم. زليخاى ساده دل و شيفته هم مى خواست تا با هر وسيله اى به مقصود خود نائل شود به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفتار خود، ماه رخسار كنعانى را متوجه خود سازند و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آورند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.

اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود - كه در هر پيش آمد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود - رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى كه به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحا گفته بود اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلت مى افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكمتر مى ساخت.

حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: «پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آنها متمايل مى شوم و از جاهلان(۵۷) مى گردم»

يعنى اگر قرار شود مرا مخير سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم و يا آن كه بقيه عمرم را در زندان سپرى كنم، سپرى كردن عمرى در زندان براى من محبوب تر و تحمل ناكامى ها و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين ها است، زيرا زندان مرا از قيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مرا با همه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جايگاه خوبى براى تبليغ و ارشاد مجرمان و اصلاح آلودگان به گناه است، ولى كاخ حاكم مصر كانون فسادها و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبكسرى است كه هر انسان پاكى را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.

راستى كه عشق و ايمان به خدا - چنان كه پيش از اين گفتيم - چه سنگر محكم و دژ مستحكمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نمى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايمان به خدا چه نيرويى مى تواند زندان وحشتناك و تاريك را به خاطر فرار از نافرمانى حق براى فرزند يعقوب از زندگانى در كاخ وسيع و پر نعمت نخست وزير مصر محبوب تر سازد؟ و چه قدرتى جز عشق به حق مى تواند تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.

اين قسمت از داستان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كرده و از انحرافات خود و ديگران جلوگيريى كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى استمداد كرده و نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حساس و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.

يوسف به دنبال تضرع خود افزود: «اگر كيد و نيرنگ آنان را از من نگردانى، به آنان متمايل شده و از جمله نادنان خواهم شد»(۵۸)

اين نيز درس آموزنده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقوا و عفت بيان مى كند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مرحله از ايمان و تقوا به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و براى مبارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر امداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.

بى عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سياه هستش ورق

در ضمن اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنان، و آلوده شدن به گناه از نادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.

لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حال اين بنده پاك دامن و فرمان بردار بوده و پيوسته از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربايى و افسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى در پى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نوميدى كرد و از مزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.

خداوند در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يادآور مى شود: «پس پروردگارش دعاى او را مستجاب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد و به راستى او شنواى داناست»(۵۹)

انتقال به زندان

غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال خانه و خارج كاخ و اصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد. زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديد و سبب شد تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از اين ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر را وادار شد تا براى پايان دادن به ماجرا تصميم جدى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.

براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم بر اين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولا سر و صداها از بين رود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.

اما شواهد پاك دامنى يوسف به حدى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خائن و گنه كار معرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين، اما زليخا با تسلطى كه بر شوهرش داشت و نيز زبونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، براى آنان راهى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هيچ گاه همسر خيانت كار خود را آزاد نمى گذاشت و غلام پاك دامنى را كه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خود را نگاه داشته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز به همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز و عمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غلامى شايسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.

اما كاخ عزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گردد؛ بلكه در آن جا تنها هوا و هوس - آن هم هوا و هوس زنان بوالهوس - حاكم بود و به جاى خائن خادم مجازات مى شد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قانون زور حكومت نداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نبود و او اميدوار نبود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات و سختى هاى زندان، احتمالا ممكن است رام وى گردد و حاضر به كامجويى اش شود، شايد يوسف عزيز را به قتل مى رساندند و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبران بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زندانى شدن يوسف را اين گونه بيان مى كند: «پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند»(۶۰)

ماه كنعان در زندان

يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هوا و هوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت. يوسف اگرچه از بهترين زندگى ها و نعمت ها به سخت ترين مكان ها منتقل شد، اما چون وجدانش آسوده و دلش آرام و توكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختيهاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن محيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايشش به مراتب لذت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كرد، اين بود كه آن حضرت محيط زندان را براى انجام ماموريت الهى كه به عهده اش بود، آماده تر مى ديد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، از اين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.

تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گرفتاران در خود احساس مى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيتى با محدوديت هايى كه در زندان داشت، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى برود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حد مقدور برطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق، گفتار متين، علم و دانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى سخت متوجه خود سازد و همگى شيفته و دلباخته او گردند و مشكلاتشان را با وى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آنها استمداد جويند.

هنگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در طول مدتى كه اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را مى ديدند، به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.

در اين ميان شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود كه در قيافه او آثار نجابت و بزرگى و در رفتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.

يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كند و از شرك و بت پرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنان از فرصت استفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم براى شراب، انگور مى فشارم»(۶۱)

ديگرى گفت: «من در عالم رؤيا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند»(۶۲)

اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند: «تعبير خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۶۳) و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده به زندانيان احسان مى نمائى، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير با صفايت مى كند و بهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى.

يوسف سخنانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هدايت آنان به خداى يگانه اقدام كرد و وظيفه سنگينى را كه از نظر نبوت بدو محول شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويند درست و صحيح بوده است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنان اظهار داشته و فرمود: «هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن (غذا و چگونگى آن) به شما خبر مى دهم »(۶۴)

در پى اين جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكر دهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد: «اين چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام»(۶۵)

با بيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خويش - كه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود - آماده نمود تا مرام توحيد و يگانه پرستى را بر آنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را - كه آن دو نيز از زمره آنها بودند - نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنبال آن گفت: «و من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست و كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين مرام مقدس از كرم خدا بر ماست (كه ما را بدان راهنمايى فرموده و همچنين) بر مردم (كه به وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پدران من آنها را به اين راه هدايت فرمود) ولى بيشتر مردم از اين كرم فضل الهى (و نعمت هاى بيشمار او) سپاسگذارى نمى كنند»(۶۶) و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!

فرزند خردمند يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته تحرير سخن را درباره خداپرستى به دست گرفت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانيم، آيا (به راستى) خدايان پراكنده (و بى حقيقت براى پرستش) بهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ اى دوستان زندانى آن چه شما به جز از خدا پرستش مى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آنها را (به اين اسم) ناميده ايد و خدا دليلى بر پرستش آنها نازل كرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كه جز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است، ولى بيشتر مردم نمى دانند»(۶۷)

استدلال يوسف براى پرستش خداى يگانه

اگر بخواهيم استدلال فوق را واضح تر و با شرح بيشترى بيان داريم و به صورت صغرا و كبرى درآوريم، كه از آن نتيجه گيرى كنيم بهتر است اين سخنان را به صورت چند جمله مجزا و جداى از هم ذكر كنيم:

۱. آيا براى پرستش، معبودان پراكنده بهترند يا خداى يگانه قهار؟

۲. در صورتى كه خداى يگانه قهار براى پرستش بهتر است، پس چرا اين موجودات بى شعور و بى جان چون بت، ماه، خورشيد، درياى نيل، و امثال آنها يا بت هاى جان دار ولى قدرت محكوم قدرت خداى جهان - مانند فرشتگان و غيره - را پرستش مى كنيد؟ با اين كه اينان به خودى خود هيچ گونه تاثيرى در خوبى ها و بدى ها و خير و شر كسى ندارند، بلكه تمام اين موجودات محكوم فرمان خداى يگانه قهارند!

۳. اگر منطق عموم بت پرستان را داريد و اينها را واسطه و شفيع درگاه خدا مى دانيد، ناگزير مى خواهيد از راه پرستش اينها به خداى يگانه تقرب جوييد! اما اين هم منطق درستى نيست، زيرا در صورتى كه اينها داراى چنين مقام و منزلتى بودند و مى توانستند ديگران را به خدا نزديك يا از وى دور سازند، مى بايستى خداوند چنين منزلتى به آنها داده باشد و آنها را به چنين منصب و مقامى منصوب كرده باشد، اما خداى عزوجل چنين منصبى به آنها نداده و شما نيز دليلى بر آن نداريد و شما پيش خود آنان را به اين منصب خوانده و چنين مقامى به آنها داده ايد و نام واسطه و شفيع درگاه خدا را روى آنها نهاده ايد، از اين رو بدانيد اين نام ها حقيقت ندارد و چون اسمهاى بى مسمايى است كه شما و پدرانتان اين نام ها را بر آنها گذارده ايد.

۴. فرمان پرستش بايد تنها از جانب خدا صادر شود و اوست كه مى تواند دستور پرستش موجودى را به بندگان خود بدهد يا از آن جلوگيرى كند و او هرگز چنين دستورى نداده كه اين مجسمه هاى بى جان يا موجودات جاندار ديگر را از روى طمع يا ترس يا ساير اغراض پرستش كنيد، بلكه فرمان او اين است كه تنها وى را پرستش كرده و جز او هيچ موجود ديگرى را نپرستيد و اين دين و آيين محكمى است و كه مى تواند همه جوامع بشرى را به سعادت رهبرى كند و از بدبختى ها برهاند، اما متاسفانه بيشتر مردم از درك اين حقيقت عاجزند.

مجموع سخنان يوسف (عليه‌السلام ) كه به طور اختصار به آن دو رفيق زندانى اش گفته و خداوند متعال نيز در قرن كريم آن را بيان فرموده، يك استدلال بيش نيست كه بيان چند مقدمه از آن نتيجه گرفته و راه گريز را بر دشمن بسته است و مطابق نقل قرآن گاهى پيامبران بزرگ ديگر الهى نيز نظير اين گفت و گو را با مردم بت پرست زمانشان داشته و اين حقيقت را به آنها گوشزد مى نمودند.

تعبير خواب

خوابى كه آن دو غلام ديده بودند و براى تعبير آن نزد يوسف آمدند، فرصتى به دست اين پيغمبر بزرگوار داد تا چند جمله درباره خداشناسى و هدايت آنان بگويد و آن دو غلام را تحت تاثير بيان شيرين و منطقى سخنان گرم و گيراى خود درباره توحيد قرار دهد، آنان منتظر بودند تا يوسف خوابشان را تعبير كند، به ويژه وقتى كه اطلاع يافتند كه وى از علوم غيبى هم آگاهى دارد و از آينده نيز مى تواند خبر بدهد، بيشتر تشنه شنيدن تعبير خوابشان از زبان رفيق خردمند و حكيم زندانى خود گشته، آن دو دريافته ديگر مى خواستند هر چه زودتر بدانند كه آيا راهى براى تبرئه و آزادى آنها وجود دارد يا نه؟

يوسف نيز كه متوجه اين نكته روانى بود، بيشتر از اين نخواست كه آن دو را منتظر بگذارد، از همين رو شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانى، يكى از شما دو نفر (تبرئه شده و از زندان آزاد خواهد شد و) به آقاى خود شراب خواهد نوشاند و اما ديگرى (محكوم به اعدام شده و) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سرش مى خورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد به همين نحو كه بيان كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۸)

از روى تناسب تعبيرى كه يوسف (عليه‌السلام ) براى خواب آن دو نفر كرد مى توان فهميد شخصى كه در خواب ديده بود براى شراب انگور مى فشارد كه بعضى گفته اند ساقى شاه بود آزاد مى شود و دوباره به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود، نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود، آنان نيز پس از كمى تامل دانستند كدام يك از آن دو نفر آزاد و كدام اعدام مى شوند. علت اين كه يوسف به صراحت اعدامى را تعيين نفرمود، شايد نمى خواست به طور مستقيم او را ناراحت سازد و اين خبر ناگوار را به او اظهار نمايد. بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبير يوسف، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. آنگاه غلام دومى - يعنى آن كسى كه خواب ديده بود نان روى سر دارد و پرنده ها از آن مى خورند و به گفته برخى: مامور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود - از تعبير يوسف ناراحت شد و طبق بعضى روايت ها به يوسف چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يوسف (عليه‌السلام ) در جوابش فرمود: «آن چه از من پرسيديد و تعبيرى كه كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۹) و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

پرونده آن دو رفيق زندانى بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. ماموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوست خردمند و دانشمند خود يوسف صديق آمدند، يوسف به آن يكى كه مى دانست تبرئه و آزاد مى شود گفت: «مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن»(۷۰) و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهيم را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد!

پر واضح است كه اين درخواست منافاتى با مقام توكل و تسليم يوسف به خداى تعالى نداشت و اين كه برخى خواسته اند عمل يوسف را بر غفلتش از ياد خدا حمل كنند و لغزشى برايش فرض كنند و آيه شريف را نيز به همين گونه تفسير كرده اند، بى مورد است و روايت هايى نيز كه بدان استشهاد نموده اند، چندان اعتبارى ندارد؛ بلكه به گفته برخى از استادان بزرگوار مخالف با نص قرآن كريم بوده و مورد اعتماد نيست و معناى آيه شريفه «فاءنساه الشيطان ذكر ربه» نيز اين است كه شيطان از ياد آن - جوان آزاد شده - برده بود يوسف را نزد شاه يادآورى كند و جوابش را بدو بگويد، نه آن كه شيطان خدا را از ياد يوسف برد.

بارى يوسف از وى خواست كه نامش را نزد شاه ببرد و اوضاعش را بازگو كند، اما از آنجا كه انسان فراموش كار است، همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يا گرفتارى يوسف را از ياد برد و گزارش حال او را به شاه نداد و در نتيجه يوسف عزيز بدون جرم و گناه چند سال ديگر در زندان ماند، كه بسيارى از مفسران آن را هفت سال ذكر كرده اند.

خواب شاه و نجات يوسف از زندان

سالهايى كه مقدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و ناكامى سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد، خواب هولناكى كه شاه ديد و حكايت از آينده تاريكى براى مردم مصر مى كرد، سبب شد تا همان جوان آزاده شده از زندان - كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود - به ياد يوسف بيفتد و نامش به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير مى كند و از آينده خبر مى دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.

خوابى كه شاه مصر ديد چنين بود كه گفت: من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گاو) لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم»(۷۱) وى براى تعبير آن جمعى از كاهنان و معبران را خواست و خواب را برايشان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد!

كاهنان و معبران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جايى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: «اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم»(۷۲)

آنان به سبب غرورى كه داشتند، حاضر نشدند به جهل خود درباره تعبير اين خواب عجيب اعتراف كنند و آن را در زمره خواب هاى آشفته و بى تعبير قرار داده و سپس گفتند: ما به اين گونه خواب هاى آشفته و پريشانى كه معمول افكار پريشان پيش از خواب است، آگاه و دانا نيستيم.

در اين جا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانى اش افتاد و به نظرش آمد كه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مطابق تعبير وى واقع گرديد، لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت: «من تعبير اين خواب را به شما خبر مى دهم»(۷۳) به شرطى كه مرا نزد دوست زندانيم بفرستيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هر چه او گفت به شما خبر دهم، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى مى داند.

شاه مصر كه سخن معبران نگرانى و پريشانيش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خواب هولناك فكر مى كرد، از اين پيشنهاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.

يوسف مانند هر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گرفتار خود سرگرم بود، كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خداحافظى و آزادى اش، يوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود نزد وى آمد و با بى صبرى از يوسف مى خواست تا سوالش را پاسخ گويد.

فرزند بزرگوار يعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و ساقى لب گشوده و گفت: «اى يوسف (عزيز و) اى مرد(۷۴) راستگوى»(۷۵) بزرگوارى كه هر چه مى گويى راست و درست است، «تو تعبير اين خواب را به ما خبر ده كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيده ديگر»(۷۶) و تعبير آن را بگو «شايد من نزد مردم»(۷۷) يعنى نزد بزرگان و دانشمندان و ساير مردم كه مى خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شوند، «بازگردم و آنها نيز»(۷۸) از تعبير آن «آگاه شوند»(۷۹) و از مقام علمى و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو بر ايشان مكشوف شود.

سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى اش به ميان آورد كه چند سال يوسف را فراموش كرد و شرط رفاقت را به جاى نياورده بود با بزرگوارى و جوانمردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خانوادگى و مقام نبوتش مى نمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: «هفت سال»(۸۰) فراخى و پر آبى در پيش داريد «طبق عادتى كه داريد»(۸۱) يا از روى جديت و كوشش بيشتر «بايد زراعت و كشت كنيد»(۸۲) به دنبال آن هفت سال قطحى در پيش است. در اين هفت سال فراخى بجز اندكى كه براى سد جوع لازم داريد، مابقى را «هر چه درو كرديد»(۸۳) و تمام محصولى را كه برداشت كرديد «همه را در همان خوشه اش انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد برداريد» و بقيه را همان طور كه گفتم ذخيره و انبار كنيد تا در سال هاى قحطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آن چه را در اين هفت سال ذخيره كرده ايد بخوريد و تا آن سالها نيز بگذرد و به دنبالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبير كننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سالها در كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقامش آگاه نبود. از اين بالاتر آن كه اين تعبير، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى دربرداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط، هم كه شده براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

بزرگوارى يوسف

يوسف در اين ماجرا از نظر عادى و معمولى كمال مردانگى و بزرگوارى را نشان داد، زيرا فرزند عزيز يعقوب كه سالها بدون هيچ گونه جرم و گناهى آن همه مرارت و سختى زندان را كشيده و حتى براى استخلاص خود از همين رفيق بى وفا و فراموش كار استمداد كرده، در اين جا مى توانست از اين فرصت پيش آمده پيش از بيان تعبير خواب، چند جمله به صورت درد دل و شكوه از او اظهار كند و فراموش كاريش را به رخش بكشد و سپس خواب را تعبير كند و بلكه تعبير خواب را به آزادى از زندان موكول كند، و اگر اين كار را مى كرد به خصوص با اين كه جرمى از وى سراغ نداشتند و بى صبرانه مى خواستند تعبير مناسب اين خواب را بشنوند، حتما مورد قبول شاه و درباريان و دانشمندان مصرى قرار مى گرفت و ممكن بود يوسف (عليه‌السلام ) همان گونه كه پيش از آن هنگام تعبير خواب دو رفيق زندانى براى مقام علمى خود آن جمله را به آن دو اظهار كرد و فرمود: «من پيش از آن كه خوراكى براى شما بياورند از چگونگى و خصوصيات آن به شما خبر مى دهم؛ » تا آن دو را براى شنيدن سخنان بعدى خود آماده سازند، در اين جا نيز بدين وسيله شاه و بزرگان مصر را از مقام خود آگاه سازد و خبرهايى از آينده شاه و مردم مصر بدهد و سپس آن تعبير عجيب را اظهار كند.

به علاوه مى توانست در آن وقت فقط خواب شاه را تعبير كند و بگويد هفت گاو چاق و لاغر، هفت سال فراخى و هفت سال قحطى است كه در پيش داريد و به همين مقدار اكتفا كند و ديگر آن تدبير عاقلانه و بزرگ را به فكر هيچ يك از عالمان و بزرگان مصر نمى رسيد براى جلوگيرى از نابود شدن مردم و نگهدارى آذوقه و گندم نمى كرد.

از نظر عادى يوسف بزرگوار، گذشت و جوانمردى زيادى از خود نشان داد، اما اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه حضرت يوسف در آن زمان يك انسان عادى و معمولى نبود بلكه او در آن وقت يكى از پيامبران الهى بود كه مسئوليت سنگين و با اهميت نبوت را قبول كرده بود و براى هدايت و نجات مردم از گرفتارى هاى روحى و مادى از هر نظر خود را آماده كرده و مانند ساير انبياى الهى به هر گونه فداكارى در اين راه آماده شده بود، از اين رو ما نمى توانيم رفتار او را با رفتار مردمان معمولى ديگر بسنجيم و كار مردان بزرگ آسمانى را با كار ديگران قياس كنيم.

آرى از افراد عادى، اين همه گذشت و بزرگوارى شگفت انگيز است و شايد يك انسان معمولى اين همه جوان مردى و مردانگى از خود نشان ندهد، اما از مردان الهى و پيامبران نمى توان جز اين انتظار داشت، چنان كه در حالات انبياى ديگر از اين نمونه فداكارى ها و گذشت ها فراوان ديده مى شود.

از اين رو آنچه در برخى از روايت ها و سخنان ديده مى شود كه گويند پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر من به جاى يوسف بودم هنگامى كه فرستاده شاه نزد من آمد، با آن شرط مى كردم كه مرا آزاد كنيد تا تعبير خواب را بگويم... قابل اعتماد نيست و روايت معتبرى بر طبق آن نرسيده تا ناچار به تاويل باشيم، بلكه اين سخن با مقام انبياى الهى و به خصوص پيغمبر بزرگوار اسلام نيز سازگار نيست و به گفته گروهى از بزرگان اگر بخواهيم اين گونه روايت ها را بپذيريم يكى از دو محذور لازم آيد اول آن كه ما عمل يوسف را تخطئه كنيم با اين كه يوسف (عليه‌السلام ) در اين مورد كمال بزگوارى و مردانگى و حسن تدبير را انجام داده بود. ديگر آن كه پيغمبر گرامى اسلام را شخصى عجول و بى صبر بدانيم كه اين هم با مقام آن بزرگوار كه در گذشت از دشمنان خونخوارى چون ابوسفيان و ديگران در داستان فتح مكه و جاهاى ديگر زبانزد همه است، سازگار نيست.

اشتياق شاه به ديدار يوسف

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق يوسف در زندان بود، پس از شنيدن آن تعبير عجيب كه ضمنا پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز محسوب مى شد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب و چشم به راهش بودند، ايستاده و به دقت تعبير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.

شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند، از تعبير عجيب يوسف به سختى در شگفت ماندند و همگى مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند و كم كم به اين فكر افتادند كه چرا بايد چنين مرد خردمند و حكيمى در زندان باشد و به چه جرمى او را به زندان افكنده اند. به ويژه شخص شاه مى بيند معمايى كه هيچ يك از دانشمندان و عالمان دربارش نتوانستند حل كنند و خوابى كه حكايت از آينده سختى براى مردم مصر مى كرد و آنان بر اثر بى اطلاعى و غرور، حمل بر خواب هاى پريشان و آشفته كردند، اين جوان دانشمند زندانى به بهتر وجهى تعبير كرده و تدبيرى هم براى اداره آينده سخت كشور مصر نموده است.

از اين رو شاه مصر مى خواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.

همين موضوع سبب شد تا فرمان بدهد كه «اين جوان را نزد من آوريد» و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.

فرستاده مخصوص شاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد، وى تصور مى كرد با ابلاغ فرمان يوسف بى درنگ از زندان خارج شده و به دربار مى رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص چنين گفت: «نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريده اند چه بوده است؟ و البته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است»(۸۴)

براى فرستاده مخصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انگيز بود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان خارج شده و نزد شاه برود و تعجب مى كردند كه چگونه يك فرد زندانى پس از اين كه سالها در زندان مانده و اكنون به بهترين وجهى وسيله نجاتش فراهم شده و شاه مملكت مشتاق ديدار اوست، از رفتن به نزد وى خوددارى مى كند و مى خواهد بى گناهى خود را پيش شاه و بزرگان مملكت ثابت كند.

از نظر ظاهر نيز اين محاسبه درست بود، اما اين پيغمبر بزرگ الهى به همان اندازه كه به آزادى خود از آن محيط خفقان آور و تاريك و زندگى سخت و دشوار علاقه مند است، بيش از آن نيز به شرف و حيثيت و آبرويش مى انديشد و نمى خواهد هنگام ورود به قصر سلطنتى، زمام دار مصر و درباريان و معبران كشور مصر به عنوان يك فرد آلوده به او نگاه كنند و به نام يك زندانى متهم و گناه كار او را بشناسند و با ديدن او داستان معاشقه نامشروع با زنان مصرى و كام جويى از آنها براى آنها تداعى كند، بلكه مى خواست تا براى شاه و ديگران روشن شود كه وى به جرم پاكى به زندان افتاده و دامن او از هر گونه تهمتى پاك و مبراست. و اين زنان آلوده مصرى بودند كه مى خواستند او را به گناه و آلودگى بكشانند و او با كمال شهامت و تقوا دست رد به سينه شان زد و از جاده عفت و پاك دامنى منحرف نشد.

تبليغ يكتاپرستى و گذشتى ديگر

و اين كه يوسف در پيغام خود به شاه مصر و تحقيق از حال زنان، نامى از زليخا نبرد با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاى يوسف به دست وى انجام شده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجرا كشانيد - دليل ديگرى بر جوانمردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نام زليخا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميان آيد و به خاطر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويى نامشروع زليخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجرا كه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نمود و نام همسر عزيز مصر را به ميان نياورد. مطلب ديگرى كه از جمله «ان ربى بكيدهن عليم» به دست مى آيد، اين مطلب است كه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفاده كرد و نام خداى يكتا و داناى به امور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر و بزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى به آنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش مى دانم و پروردگار من است، از نيرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مى داند، اما شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را، تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقت بر شما مكشوف گردد.

تحقيق و بررسى

فرستاده مخصوص دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواى مصر كه تازه از وجود چنين مرد دانش مندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام در صدد برآمد تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست و موضوع را از آن ها پرسيد.

از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز از روى ميل با اكراه، در جلسه مزبور حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.

قرآن كريم سئوالی كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونه بيان كرده است: «داستان شما (چيست؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى) خواستيد چه منظورى داشتيد؟ »(۸۵)

زنان در پاسخ اظهار داشتند: «پناه بر خدا! يوسف از آلودگى مبرا و پاك است ما بدى و گناه از او سراغ نداريم» اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايره عفت و تقوا پا فراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.

زن عزيز هم ديگر نتوانست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت: «اكنون حقيقت آشكار شد» و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم، به راستى كه وى كوچك ترين انحرافى پيدا نكرد «و من بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مى گويد بى گناه به زندان رفته) از راستگويان است»(۸۶)

قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصر مطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميان مفسران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان پس از آزادى از زندان گفت.

ترجمه آن دو آيه اين است: «و اين بدان سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را به هدف نمى رساند و من خود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس اماره انسان را به كار بد وامى دارد، مگر آن كس كه خدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.»(۸۷)

آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است، مى گويند اين سخنان چسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گفتار را به سوى يوسف بر گردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جمله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه «چون موضوع را به يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحقق كند) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانت نكردم و... » بلكه دو آيه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمى آيد.

ولى آنان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسك جسته اند:

اولا؛ در آنجا كه مى گويد: «اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوت كردم»(۸۸) و به گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آنگاه چگونه دنبالش مى گويد: «اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم» اگر منظورش از «او» شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم بدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.

ثانيا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرست بود و چنين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پر ارجى را كه داراى معارف عالى توحيدى و حاكى از ايمان و تقوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است، اظهار كرده باشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: «و ان الله لايهدى كيد الخائنين »(۸۹) يا بگويد: «... الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم... »(۹۰)

از مجموع سخنان طرفين با توجه به نكته هايى كه در آيه شريفه است؛ قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غير مصرى كه در اين باره قلم فرسايى كرده اند، اصرار دارند قول اول را ثابت كرده و قول دوم را رد كنند.

به هر صورت بر اساس قول اول، معناى آيه با توضيحى مختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديگران گفت: «اين كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بودم كه مى خواستم از او كام جويى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى ام، به دليل آن كه من در غياب وى بدو خيانت نكرده و به راست گويى و پاك دامنى او گواهى دادم. و ديگر آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيش شوهرم و ديگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان افكندم، ولى اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه به حقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مگر آن كه خداوند به انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومت بدهد و گرنه مهار كردن آن مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد، ولى اينك اميدارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است »

طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و چنان كه گفته شد مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.

و به هر ترتيب اين اعتراف زنان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نگذاشت كه يوسف (عليه‌السلام ) بدون هيچ گونه جرم و گناهى به زندان رفته و سال ها بى سبب در زندان بوده است. در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظر آلودگى در دوران زندگى كاخ نشينى اين جوان دانشمند و بزرگوار ديده نمى شود و كاخ نشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويى از اين جوان با تقوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى غيرتش كه با اطلاع از مراوده همسرش با يك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جمله كوتاه «استعفرى لذنبك»(۹۱) كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است.

كشف اين ماجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و به همان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آنجا كه گفته اند كشف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد. و چنان كه در صفحه هاى بعد خواهد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدين ترتيب يوسف صديق، عزيز مصر گرديد.

تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف

پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين كند و كاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرا خود انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند: «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى»(۹۲)

شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته و از بزرگترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد. از نظر تقوا و عفت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى است. در ضمن اين مطلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان بزرگ، مرد بلند همت و شريفى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد متملق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله مشتبث مى شوند تا به پست و مقامى برسند يا به ديدار شاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و ملاقاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز را فراموش نمى كند. خلاصه، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.

بارى فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.

يوسف (عليه‌السلام ) ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده بود تا بدين وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيشترى در كشور مصر رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى ندارد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پاسخ را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.

شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.

شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت و گو كرد و هر جمله اى كه ميان آن دو رد و بدل مى شد، علاقه شاه به او بيشتر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت و گوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام علمى و عقل و تدبير و همچنين شخصيت ايمان، تقوا، امانت و پاك دامنى اش قابل سنجش با افراد ديگر نيست، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات او گرديد و تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كرد و گفت: «تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى»(۹۳) و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مى كنيم.

يوسف (عليه‌السلام ) ميان همه پست هاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: «خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانائى هستم».(۹۴) انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كرد مى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مملكتى مستقيما تحت نظر و دستور او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيه را بدون كم و كاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود؛ جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سال هاى قطحى از هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلى قبول كردن اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بود كه خطر بزرگى تنها در آينده آنها را تهديد كرده و وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد. و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

و اين پاسخى است به برخى از افراد كوته بين كه خواسته اند اين پيشنهاد و قبول مسئوليت را بر يوسف بزرگوار خرده گرفته و زير علامت سوال ببرند.

از اين رو در روايت ها آمده است يوسف در تمام سال هاى قحطى هيچگاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير مى كنى؟ در جواب فرمود: «مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم. »

و با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سوال باقى نخواهد ماند كه چرا يوسف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كافرى را پذيرفت؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذار كننده اين پست و مقام، زمام دار خداشناس و موحدى باشد و يا شخص كافر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اولياء و دانشمندان بزرگ الهى.

در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم على بن موسى الرضا (عليه‌السلام ) ايراد گرفت و گفت: چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود: «آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ » آن مرد گفت: البته پيغمبر. حضرت باز فرمود: «آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ » آن مرد گفت: بلكه مسلمان.

امام (عليه‌السلام ) در جواب آن مرد گفت: «عزيز مصر مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينه دارى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد»(۹۵)

به هر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.

درس آموزنده ديگرى از قرآن

از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسان ها است و بيشتر جنبه تربيتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب، اين هدف عالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نتيجه بسيار عالى گرفته و درس آموزنده اى به ساير انسان ها داده و چنين مى گويد: «و اين چنين يوسف را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هر گونه و (در هر جا) كه مى خواهد در كارها تصرف (و امر و نهى) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (و ضايع) نمى كنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (و زيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. »(۹۶)

قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.

آنچه مربوط به زندگى اين جهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى با نشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزت و ذلت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهد روى حب و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.

البته خداى متعال نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چيزى را از كسى نمى گيرد؛ بلكه عمل خود افراد و لياقت آن زمينه اى را براى اعطاى نعمت ها و منصب ها فراهم ساخته، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.

اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند به اين حقيقت واقف شدند كه عزت و ذلت به دست آنها و امثال آنها نيست؛ بلكه به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهان هستى است؛ از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند و به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت. آنها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف را فراهم ساخت.

همه اين عزت و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.

اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و چنان كه گفتيم تمام نعمت ها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى و بى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهنده اى كه به گل نكهت و به گل جان داد

به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد(۹۷)

اين راجع به زندگى ناپايدار اين جهان و نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد و تا افراد باايمان و پرهيزكار (و بلكه همگان) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان در آخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيشتر از اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال ناپايدار و محدود است؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هر گونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)


3

4

5

6