احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)0%

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 6824
دانلود: 2962

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 9 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6824 / دانلود: 2962
اندازه اندازه اندازه
احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

احسن القصص (شرح مستند داستان حضرت یوسف)

نویسنده:
فارسی

 

داستان حضرت یوسف (ع) شیرین‏ترین و جذاب‏ترین داستان قرآن است و خداوند متعال از آن با نام احسن‏ القصص (بهترین داستان قرآنى) یاد کرده است. آن حضرت (ع) با حسادت برادران به انواع بلاها و گرفتارى‏ها مبتلا مى‏ گردد. سپس به صورت برده‏ اى در بازار مصر به فروش گذاشته مى‏شود و عزیز مصر او را مى ‏خرد و... .
نویسنده محترم در این اثر با استفاده از آیات قرآن و روایت‏ هاى معتبر، به دور از خیال‏ پردازى، تحریر دیگرى از این داستان ارائه نموده است.

عظمت يوسف در مصر به آن جا رسيد كه...

طبرسى رحمه الله در تفسير خود از كتاب النبوه روايت كرده است كه امام رضا (عليه‌السلام ) فرمود: «يوسف (پيش از اين كه فرمانروا گرديد) به جمع آورى آذوقه و غله پرداخت و در هفت سال فراوانى انبارها را پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروش غله كرد. و در سال اول مردم هر چه درهم و دينار و پول نقد داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى به جاى نماند، جز آن كه همگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات را به نزد يوسف آورده و در مقابل آنها از وى آذوقه گرفتند تا جايى كه ديگر زيور آلاتى به جاى نماند، جز آن كه در ملك يوسف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه دام و رمه و حيوانات چهارپا داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايى در مصر نبود، مگر آن كه ملك يوسف بود. در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند و تا جايى كه ديگر در مصر غلام و كنيز نماند كه ملك يوسف نباشد؛ سال پنجم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آنجا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند، مگر آن كه همگى ملك يوسف شده بود. سال ششم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد. بدين ترتيب هر انسان آزاده و برده اى، با هر چه داشتند، همه در ملك يوسف در آمده بود و مردم گفتند: «تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد».

در اين وقت يوسف به پادشاه مصر گفت: «در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در اين كار نظرى جز خير و صلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آنها باشم و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد! »

شاه گفت: «هر چه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام بده و راى همان راى توست »

يوسف فرمود: «من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وامى گذارم، مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى».

شاه گفت: «اين كمال افتخار و سر بلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشته ام، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى. »(۹۸)

برادران يوسف در مصر

سال هاى فراخى و پر محصول به پايان رسيد و هفت سال قحطى پيش آمد و اين قحطى و خشكسالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايت كرد و حدود شامات و سرزمين فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيه غله و آذوقه از اين طرف و آن طرف برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانه يعقوب طبق آنچه مى دانست، از سالها پيش غله ذخيره كرد و پيش بينى آن سالهاى سخت را كرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور كشور مصر اين پيش بينى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.

از جمله بلاد مجاورى كه در مضيقه سختى قرار گرفتند، مردم كنعان بودند و خاندان يعقوب نيز در آن قريه زندگى مى كردند. مرحوم طبرسى در مجمع البيان و صدوق در امالى نقل كرده اند يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدآنها گفت شنيده ام در مصر آذوقه براى خريداران هست و فروشنده آن مرد صالحى است، شما نزد او برويد كه ان شاء الله به شما احسان خواهد كرد.

فرزندان يعقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غله تهيه كردند و بارها را بستند و به سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشنده غله همان برادرشان يوسف است كه سالها پيش، از حسادت او را به چاه افكندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر او آمده و به چه سرنوشتى دچار شده و امروز فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامى انبارها در آن كشور تحت اختيار و نظر او است.

تنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت، بنيامين برادر مادرى يوسف بود و اين نيز بدان سبب بود كه يعقوب به سن پيرى رسيده و از كار افتاده بود و بنيامين را كه ظاهرا كوچك تر از ديگران بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاى شخصى پيش خود نگه داشت و شايد علت ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسف عزيز، پدر دلسوخته و غم ديده اش با ديدار بنيامين دل خويش را در اين اندوه تسليت مى داد و حتى المقدور او را از خود جدا نمى ساخت.(۹۹)

بارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيه غله و آذوقه راه ها را به سرعت مى پيمودند، تا هر چه زودتر به خانه و ديار خود بازگشته و خاندان خويش را از مضيقه رهايى بخشند.

به گفته بعضى، يوسف صديق نيز براى آن كه امر خريد و فروش غله منظم باشد و محتكران و تاجران سودجو از اين موقعيت سؤ استفاده نكنند و يا ماءموران دولتى در تقسيم و فروش از دايره عدالت پا بيرون ننهند، دستور داده بود كه برنامه دقيقى در خريد و فروش غله انجام گيرد و نام تمام خريداران و دريافت كنندگان را روزانه در دفترى ثبت و ضبط كنند و در پايان هر روز آن دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژه درباره كسانى كه از خارج مصر مى آمدند، كنترل و دقت بيشترى مى شد تا مبادا تاجران و سرمايه داران شهرهاى مجاور و كشورهاى هم جوار روى دشمنى و عداوت يا به انگيزه سود و تجارت، غله مصر را در برابر پول به شهرها و كشورهايشان منتقل سازند، از اين رو دستور داده بود نسبت به كسانى كه از خارج كشور براى خريد غله به مصر مى آيند، بازپرسى و تحقيق بيشترى شود و قبل از انجام معامله نام و مشخصات آن را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.

روزى ماموران يوسف نام ده برادر را كه از كنعان آمده بود، ثبت كرده و به نظر يوسف رساندند، به محض آن كه چشم يوسف به نام برادرانش افتاد، تكانى خورد و دقت بيشترى روى آن نام ها كرد و سپس دستور داد كه آنان را نزد وى آوردند.

هيچ كس سبب احضار آن ها را نمى دانست و خود آنان نيز از احضارشان به دربار عزيز مصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش خود فكرى كردند، ولى هيچ گاه نمى دانستند شخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف برادرشان است.

قرآن كريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناخت ولى آنها يوسف را نشناختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصيات ايشان مطلع شده بود و آنها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و به گفته ابن عباس از روزى كه او را در چاه انداختند، يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافه مردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلى با زمان كودكى متفاوت بود.

يوسف به طورى كه او را نشناسند، شروع به سوال كرد و از وضع پدر و خاندان و برادر ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند، پرسيد و هم چنين از آن برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكنده سوال هايى كرد و دستور داد آنان را در جاى گاهى نيكو منزل دهند و به خوبى از آنها پذيرايى كنند و پيمانه هايشان را كامل دهند.

آرى شيوه مردان بزرگوار الهى چنين است كه هنگام رسيدن به قدرت، گذشته را فراموش مى كنند و كينه كسى را به دل نگيرند و درصدد انتقام از دشمنان برنيايند و آزارشان را به احسان و نيكى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پيشه خود سازند و اين شيوه پسنديده در احوال ساير انبياى الهى و رهبران بزرگ نيز نمونه هاى فراوانى دارد، چنان كه پيغمبر اسلام روز فتح مكه، دشمنانى كه در طول بيست سال، سخت ترين آزارها و بدترين اهانت ها را درباره او و پيروانش انجام داده و آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه را بخشيد و با جمله «اذهبوا فاءنتم الطلقاء» همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.

بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار خود بازگردند، به آنها چنين گفت: در اين سفر كه دوباره به مصر مى آييد، برادر پدرى خود را نيز همراه بياوريد تا من او را ديدار كنم و براى آن كه بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدى از آن ها مى خواهد، يك جمله به صورت تشويق و دنبالش جمله اى به گونه تهديد به آنان فرموده و گفت: «... آيا نمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم و بهتر از هر كس پذيرايى مى كنم»(۱۰۰) «و اگر اين بار او را همراه خود نياوريد پيمانه و آذوقه اى نداريد و نزديك من نياييد»(۱۰۱)

فرزندان يعقوب كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن مى دهد و به آسانى حاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد، تاملى كرده و قول دادند به هر ترتيبى شده، اين كار را انجام دهند و در پاسخ اظهار داشتند: «ما كوشش مى كنيم تا رضايت پدرمان را در اين باره جلب كنيم و حتما اين كار را خواهيم كرد. »(۱۰۲)

گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه برادرشان را نشناخته بودند، براى تحويل گرفتن بارهاى خود به اداره كل غله رفتند.

يوسف نيز براى اين كه آنها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشويق كند، به ماموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى خريد گندم به مصر آورده بودند - به گفته برخى مقدارى صمغ بود - دربارهايشان بگذارند تا چون به كنعان رفتند و بارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى آنها را باز گردانده، ترغيب شده و حتما سفر ديگرى به مصر بيايند.

برخى گفته اند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادرانش بهاى گندم گرفته باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگار سختى كه خاندانش به غله نيازمندند، از آنان قيمت غله را دريافت دارد. از اين رو دستور داد كالايشان را دربارشان بگذارند.

قول سوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زيرا مى دانست ديانت و امانت آنها سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهايشان را در بارها ديديد، براى پس دادن آنها هم كه شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده و چنين دستورى به ماموران داده است.

علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندان يعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، لذا دستور داد آن چه آورده بودند در بارهايشان بگذارند تا بار ديگر بتوانند به مصر بيايند.(۱۰۳)

فرزندان يعقوب در حضور پدر

پسران يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطين وارد شده و خاندان يعقوب را از انتظار بيرون آوردند، ولى آن چه مسلم است اينان در طول راه از احسان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخن ها گفته و آماده شدند تا هر چه زودتر وسايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيه آذوقه بيشترى دوباره به مصر سفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر رفته و از پذيرايى گرم و نيكى هاى پادشاه مصر برايش داستان ها گفتند.

طبرسى نقل كرده وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جانت ما از نزد بزرگ ترين پادشاهان مى آييم و كسى كه در علم و حكمت و خشوع و متانت و وقار مانند وى يافت نمى شود و اگر شبيهى براى شما در ميان مردم باشد، همانا او خواهد بود.(۱۰۴)

شايد جهت ديگرى نيز در كار بوده كه آنها را وادار كرد تا هر چه بيشتر از فضل و كرم عزيز مصر براى پدر تعريف كنند و صفت هاى پسنديده او را نزد يعقوب باز گويند، و آن جهت همان وعده اى بود كه به عزيز مصر داده بودند كه اين بار به هر ترتيبى شده، بنيامين را از پدر بازگيرند و به مصر ببرند و به راستى اين كار براى آنها بسيار دشوار است و از طرفى يعقوب با بنيامين مانوس بود و به سختى حاضر مى شد او را از خود جدا كند و از سوى ديگر برادران از روزى كه با يوسف آن رفتار را كردند، به كلى پيش پدر بد سابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كرده بودند و مى دانستند كه راضى كردن يعقوب براى اين كار امرى بس مشكل و دشوار است.

وضع خشك سالى و قحطى هم چنان ادامه داشت و هر روز كه بر خاندان يعقوب مى گذشت، احتياج بيشترى به غله و آذوقه پيدا مى كردند و با وضعى كه اينها در مصر ديده بودند، بايد هر چه زودتر سفر ديگرى به مصر بكنند و حتى المقدور آذوقه بيشترى را تهيه كنند و غله فراوانى براى خانواده يعقوب بياورند.

از اين رو همان روزهاى اول ورود، زمزمه مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفر شروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند: «پدر جان (ما ديگر) از پيمانه (و گرفتن آذوقه) ممنوع شده ايم»(۱۰۵) و به ما گفته اند كه اگر اين سفر بنيامين را همراه خود نبريم، به ما آذوقه ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم. با اين وضع «برادرمان را همراه ما بفرست تا پيمانه (آذوقه) بگيريم »(۱۰۶) و تقاضايمان را براى گرفتن غله قبول كنند و در اين سالهاى سخت از قحطى رهايى يابيم.

به دنبال اين درخواست چون مى دانستند كه يعقوب در اين باره اطمينانى به آنها ندارد، اين جمله را هم اضافه كردند و گفتند: «ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مى كنيم. »

يعقوب در محذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مى ديد براى تهيه آذوقه ناچار است پسران خود را دوباره به مصر بفرستد و از سوى ديگر بدون فرستادن بنيامين آذوقه اى به آنان نمى دهند و نيز اطمينان به آنها ندارد كه وى را همراهشان بفرستد و خاطره تلخ فرستادن يوسف برادر مادرى بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. در اينجا شايد تاملى كرد و سپس گفت: «آيا همانطور كه درباره برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، درباره او نيز همان گونه به شما اعتماد كنم؟ » آيا مى توانم با اين سخنانتان به وى مطمئن باشم؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از من گرفتيد و تعهد داديد كه از وى محافظت مى كنيد، اما شبانه آمديد و به دروغ اظهار كرديد كه او را گرگ خورده است؟ با اين سابقه بدى كه داريد، چگونه مى توانم درباره برادرش بنيامين به شما اعتماد كنم؟

يعقوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و علاقه شديد به يوسف گم شده اش مى كرد اظهار داشت به دنبال آن توكل و اعتمادش را درباره نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته، فرمود: «اما خدا بهترين نگهبان و مهربان ترين مهربانان است»(۱۰۷)

يعنى به قول شما اعتمادى نيست، اما به نگهبانى و حفاظت خداى تعالى اعتماد و اطمينان دارم و او در هر حال مرا مورد مهر و لطف خود قرار خواهد داد.

هدف يعقوب از ذكر اين جمله يا اعتماد به خداى تعالى در مورد فرستادن بنيامين با آنان بود، يا منظورش اين بود كه در مورد يوسف گم شده ام به خدا اعتماد دارم و مى دانم كه او را روزى به من باز مى گرداند و خدا نسبت به من مهربان است.

چيزى كه در اين ميان موجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن بنيامين اصرار كنند و بهانه اى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بود كه چون بارهاى خود را گشودند، مشاهده كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذارده اند و به آنان بازگردانده اند، از اين رو نزد پدر آمده و اين گونه آغاز سخن كرده گفتند: «پدر جان ما ديگر چه مى خواهيم (يا ديگر ما چيزى نمى خواهيم) زيرا اين كالاهايمان است كه به ما بازگردانده اند و (ما دوباره مى رويم و) براى خانواده خود آذوقه تهيه مى كنيم و برادرمان را نيز در كمال مراقبت حفظ مى كنيم و بدين وسيله بار شترى (ديگر به بارهاى خود) مى افزاييم كه اين اندك است»(۱۰۸) و يك بار شتر غله اضافى نيز براى زندگيمان در اين قحط سالى كمك خوبى است.

رضايت يعقوب را جلب كردند

يعقوب كه مى بيند خانواده اش نيازمند به آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرت فرزندانش به مصر تهيه مى شود، چاره اى ندارد جز اين كه به رفتن بنيامين راضى شود؛ اما چون فرزندانش سابقه خوبى ندارند، از آنها پيمان محكمى گرفت تا از بنيامين محافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آن كه مشكلى پيش آيد كه حل آن از عهده آنان خارج باشد و كار از دستشان بيرون رود.

شايد علت اين كه سابقه بد آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحت كننده را به رخشان كشيد، براى همين بود كه آنها را وادار كند تا مراقبت بيشترى در محافظت از بنيامين كنند.

به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده فرمود «من او را با شما نمى فرستم تا آن كه وثيقه اى از خدا نزد من آوريد (و تعهدى خدايى به من بسپاريد) كه او را به من بازگردانيد، مگر آن كه گرفتار (حادثه اى) شويد» چون پسران تعهد خود را سپردند يعقوب (موافقت كرده و) گفت: «خدا درباره آن چه مى گوييم شاهد (و وكيل) است»(۱۰۹)

از اين كه مشكل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، خوشحال شده و آماده سفر دوم شدند، در برخى از روايت ها فاصله سفر اول با سفر دوم را شش ماه ذكر كرده اند.

دومين سفر

فرزندان يعقوب مقدمه حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيز آماده مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.

حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه زندگى از منبع وحى الهى نيز برخوردار است. و با عالم غيب نيز ارتباط دارد، در اين جا سفارشى ديگر به فرزندان خود كرد و فرمود: «اى فرزندان من، از يك دروازه وارد (شهر مصر) نشويد و از دروازه هاى مختلف وارد شويد و البته من نمى توانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم (و جلو قضاى الهى را با اين تدبير بگيرم) كه حكم (و فرمان) تنها براى خدا است و من بر او توكل كنم و همه توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند. »(۱۱۰)

هدف يعقوب در اين دستور

در اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش داد، اختلاف است و عده اى گفتند يعقوب از چشم زخم مردم نسبت به آنان ترسيد. زيرا وقتى يازده پسر يعقوب كه همگى رشيد و نيرومند بوده و از نظر جمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگر اينها به همين شكل و اجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم ها متوجه آنان شوند و مورد اصابت چشم زخم قرار گيرند و از اين رو دستور داد از دروازه هاى مختلف و به صورت پراكنده وارد مصر شوند.

به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم در زوال نعمت ها موثر است، سخنانى گفته شده و حديث هايى نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كه نقل آنها ما را از مسير خود منحرف مى سازد.(۱۱۱)

برخى گفته اند يعقوب ترسيد اگر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه ماموران دولتى را به خود جلب كرده و مورد سؤ ظن آنان قرار گيرند و احيانا براى تحقيق حال ايشان آنها را به زندان افكنده و گرفتار شوند.(۱۱۲)

خداى تعالى به دنبال اين دستور يعقوب فرموده است: «و چنان نبود كه (اين دستور يعقوب) كارى در برابر خدا (و تقدير الهى) براى ايشان انجام دهد، جز آن كه خواسته اى در دل يعقوب بود كه آن را برآورده و به راستى او داراى علمى بود كه ما بدو آموخته بوديم، ولى بيشتر مردم نمى دانند»(۱۱۳)

شايد با توجه به سياق و ذيل آيه، منظور خداى تعالى اين است كه آن چه يعقوب به فرزندان خود گفت، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى توانست جلوى قضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل كرد و با اين برنامه و دستور مى خواست تا آنها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته اش را عملى كرديم و حاجتش را برآورديم، و پسران از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم.

به هر صورت يازده پسر يعقوب حركت كردند و بر طبق دستور پدر، هنگام ورود به مصر پراكنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اين كه بارهاى خود را فرود آورده و به مركب ها و سر و وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه عزيز مصر به راه افتادند.

طبيعى است يوسف عزيز نيز بدون آن كه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شام انتظار ورود برادرانش به خصوص برادر پدر و مادريش بنيامين را مى كشيد و چشم به راه بود تا دربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.

در چنين وضعى دربانان - بدون اطلاع از هويت مردانى كه بر در خانه عزيز مصر آمده اند ورود يازده مرد رشيد، زيبا، و نيرومند را به مصر خبر داده و درخواست اجازه ورود آنان را به عرض رساندند.

عزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت كاران دستور داد از آنها به گرمى پذيرايى كنند.

در حضور عزيز مصر

يوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم را به جاى آوردند و در جاى خود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجالس چه مطالبى عنوان شد و چه سخنانى رد و بدل گرديد. به طور معمول در ابتدا برادران يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادر كوچك خود را - كه قول داده بودند در اين سفر با خود بياورند معرفى كردند، يوسف نيز از وضع پدر و خاندانشان سوال هايى كرده و تحقيقى را به عمل آورد.

قرآن كريم اين ماجرا را به طور اجمال چنين بيان مى كند: «چون بر يوسف درآمدند، برادر خود (بنيامين) را پيش خود برده به وى گفت: من برادر تو هستم و از آن چه اينها مى كردند غمگين مباش»(۱۱۴)

بعضى از مورخان نوشته اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق، اكنون چشمش به برادر مادريش بنيامين افتاد. پس از گفت و گوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پس از آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد. »(۱۱۵)

در حديثى كه صدوق از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت كرده است آمده است كه يوسف در آن مجلس از بنيامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدر را كه بر اثر دورى و فراق يوسف به آن مبتلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كه بغض گلوى يوسف را گرفت و نتوانست خوددارى كند. از اين رو برخاسته، به اندرون رفت و ساعتى گريست، سپس نزد آنها برگشته و دستور غذا داد. پس از اين كه خوان هاى غذا را آوردند، گفت: هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سر يك خوان طعام بنشيند.

پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنها ماند.

يوسف از او پرسيد: «چرا نمى نشينى؟ »

- دستور شما اين بود كه هر يك با برادر مادريش سر يك خوان بنشينيد و من ميان ايشان برادر مادرى ندارم.

مگر تو برادر مادرى نداشتى؟

چرا داشتم.

پس چه شد؟

اينان مى گويند گرگ او را دريده؟

تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى؟

به اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته و نام نهاده ام.

با اين وصف اساسا تو چگونه پيش زنان رفت و لذت فرزند بردى؟

من پدر صالحى دارم، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد و زمين به تسبيح او سنگين گردد.

اكنون بيا و در كنار من بر سر خوان غذا بنشين.

برادران كه اين واقعه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرانش را بر ما برترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سر خوان خود مى نشاند.

در اين جا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد(۱۱۶) و گفت: «من برادر تو هستم و از آنچه اينها مى كردند، غمگين مباش»(۱۱۷)

بعيد نيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد، نه در حضور برادران. چنان كه بعد از مورخان نيز بدان تصريح كرده اند و شايد از جمله «اوى اليه اءخاه» كه در قرآن كريم آمده است، نيز اين مطلب استنباط شود.

به هر صورت پس از اين كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد، شرح حال خود را براى برادر باز گفت و بلاها و سختى هايى كه تا به آن روز كشيده بود، به اطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا از ديدار او بهره بيشترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندن در مصر را پيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و درصدد پيدا كردن راهى براى اين كار برآمده است، به گونه اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با اين پيشنهاد نيز بشوند.

تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين

خداى تعالى در اين باره چنين فرموده است: «و چون بارشان را بست، آب خورى (جام پيمانه) را ميان بار برادرش (بنيامين) گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اى كاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ آنها گفتند: جام شاه را گم كرده ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و من ضمانت (پرداخت) آن را مى كنم. برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم! آنان گفتند: كيفرش چيست اگر دروغ بگوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه (او را به عنوان برده بگيريد و نزد خود نگاه داريد) و ما اين گونه ستمكاران را كيفر دهيم، پس حضرت يوسف و يارانش شروع كردند و به جست و جوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و ما اين چنين براى يوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند، مگر آن كه خدا بخواهد (كه اين تدبير را برايش بكند) و ما هر كه را بخواهيم به مرتبه اى بالا بريم و برتر از هر صاحب علمى دانايى است. »(۱۱۸)

ظاهرا اين آيات احتياج به توضيح بيشترى ندارد و دقت در آنها مطلب را به خوبى آشكار مى سازد، اما تذكر چند نكته لازم است:

۱. از سياق آيات و ماجرايى كه گذشت، چنين به دست مى آيد كه بنيامين از اين تدبير و توطئه آگاه بوده است و شايد خود يوسف و برادرش در جلسه محرمانه اى اين نقشه را طرح كردند تا طبق يك قانون مسلم مملكتى و اقرار خود فرزندان يعقوب، بدون اشكال و ايرادى بنيامين را نزد خود نگه دارد و بنيامين به طور تفصيل از موضوع پنهان كردن پيمانه اش آگاه بوده لذا در تمام مدتى كه بارها را بازرسى مى كردند، وى سخنى نگفت و با كمال خونسردى تماشا مى كرد و شايد گاهى تبسمى هم بر لب مى زد، بر عكس برادران كه با كمال تعجب واقعه را تماشا كرده و بعدا هم آن سخنان را در كمال ناراحتى اظهار داشتند.

۲. منظور از «سياقه» در آيه شريفه كه آن را به «جام پيمانه» ترجمه كرده ايم، ظاهرا جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى ها از آن استفاده مى كردند و در اختيار يوسف بوده است، چنان كه برخى از مفسران نيز گفته اند و شايد در آن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى گرفت.

۳. اين كه جارچى يوسف فرياد زد «اى كاروانيان قطعا شما دزد هستيد»(۱۱۹) ايرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.

زيرا اولا: خود يوسف چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، و شايد او نيز از توطئه بى خبر بوده، فقط همين مقدار مى دانست كه پيمانه گم شده و به سرقت رفته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است. و او از ماجراهاى پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود؛ بى اطلاع بود.

ثانيا: شايد نسبت دزدى به برادران به ملاحظه اعمال قبلى آنان بوده؛ نه رفتارشان در آن ايام. مگر همين برادران يوسف نبودند كه يوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به چاه انداختند و به قول برخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى هم به دستور يوسف اين را جار زده باشد، سخن خلاف و دروغى نبوده است، زيرا آنان افرادى بودند كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف، بلكه برادرشان، دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در ترجمه آيه گفته اند و از ائمه دين نيز روايت شده است.

ثالثا: معلوم نيست اين جمله را به عنوان خبر گفته اند يا به صورت پرسش و استفهام صادر شده است؛ يعنى «اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ » و نظير آن در كلام عرب بسيار است كه جمله اى را به صورت خبر ذكر مى كنند، ولى منظور پرسش و استفهام است.

بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهرانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدون چون و چرا برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براى برادرانش در اين كار نگذارد.

عكس العمل برادران

چنان كه قرآن كريم بيان فرموده است، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبر ندارند و يوسف را نمى شناسند و پيش بينى چنين مطالبى را هم نمى كردند) نخست كه جارچى ميان آنها فرياد برآورد «شما دزديد» با كمال خون سردى و قاطعانه گفتند: «ما دزد نيستيم و خود مى دانيد كه ما نيامده ايم تا فسادى در زمين بكنيم» و وقتى از آنان پرسيدند: اگر جام پيمانه ميان بار يكى از شما پيدا شد كيفرش چيست؟ روى همان اطمينانى كه به خودشان داشتند، گفتند كيفرش آن است كه خود او را بازداشت كنيد و نگه داريد! و اكنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيدا شده، و در محذور عجيبى گرفتار شده اند!

از طرفى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته اند كه از بنيامين محافظت كرده و او را نزد وى بازگردانند. از سوى ديگر مى بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهر دزد معرفى شده و خود نيز اين قانون را قبول كرده و پذيرفته اند كه پاداش دزد آن است كه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه با اين پيش آمد چه كنند؟

اگر نزد پدر باز گردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟ به خصوص كه درباره يوسف بد سابقه و متهم اند، در ضمن يعقوب نيز اين سخن را از آنان نمى پذيرد كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شده و او را نگه داشتند.

اگر بخواهند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنان تحويل دهد، اين هم ممكن نيست، زيرا خودشان صريحا گفته اند جرم دزد آن است كه او را بازداشت كنيد و پيشنهاد اغماض و گذشت از او، با سخن قبلى آنها سازگار نيست. گذشته از آن مى ترسند با چنين درخواستى مورد سؤ ظن قرار گيرند و گمان هاى ديگرى درباره آنان برده شود!

بدين ترتيب راه چاره بر آنها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.

شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكل روحى آنها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى داد همين اتهام دزدى و سرقت بود كه در ظاهر به دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهرا آنان را در انظار ماموران و مردمان ديگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيف ساخته و هدف ملامت ها و سرزنش ها قرار داده بود.

ناگفته پيداست در چنين وضعى، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامين را ملامت كرده و براى خالى كردن عقده دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنى گفتند.

طبرسى رحمه الله در تفسير خود نقل مى كند فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطب ساخته، گفتند: تو ما را رسوا و رو سياه كردى! چه وقت اين پيمانه را برداشتى؟ بنيامين در پاسخشان گفت: همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت، اين پيمانه را در بار من گذاشت.(۱۲۰)

سپس براى اين كه خود را از اين اتهام مبرا كنند و حسابشان را از بنيامين - كه از مادر ديگرى بود - جدا كرده و عذرى بتراشند تا بدين وسيله شايد بتوانند قدرى از سرافكندگى و شرم سارى خود بكاهند به عزيز مصر و حاضران گفتند: «اگر بنيامين (امروز) دزدى كرده (تعجبى نيست زيرا) برادرش (يوسف) نيز پيش از اين دزدى كرده است »(۱۲۱) و با بيان اين جمله خواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و به دليل آن، برادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادر برده اند و گرنه ما دزد نيستيم.

بيچاره ها نمى دانستند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را به سرقت متهم مى كنند و با اين سخن نابجا، ضربه تازه اى بر روح پاك يوسف مى زنند و دل با صفاى او را بيش از پيش مى آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اين گفتارشان با گفتار قبلى خود كه گفته بودند: «ما دزد نيستيم» منافات دارد، زيرا منظورشان اين بود كه ما فرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ گاه سرقتى از ما سر نزده، اما اكنون دو تن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.

و در اين كه روى چه سابقه اى اين نسبت را به يوسف صديق دادند، مفسران وجوهى ذكر كرده و گفته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جد مادرى خود ربوده و آن را شكسته بود، يا اين كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و دسته اى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنيا برود، تحت كفالت عمه اش بود و نزد وى به سر مى برد، او يوسف را بسيار دوست مى داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب مى خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد و نزد خود ببرد و آن زن بزرگترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ ترين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن، يوسف، فكرى به خاطرش رسيد و كمربند را مخفيانه به كمر يوسف بست و مدعى شد كه يوسف آن را دزديده است، چون قانون آنها نيز همين بود كه شخص دزد را به جاى مال سرقت شده به بردگى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند و اين مطلب در پاره اى از روايت ها از ائمه (عليه‌السلام ) روايت شده است.(۱۲۲)

برخى نيز گفته اند: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه اى اين نسبت را به يوسف ندادند، فقط به اين سبب آن كه آبرويشان را حفظ كنند به دروغ متوسل شدند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گم شده و فراموش شده مى دهند و هيچگاه اين دروغ فاش نخواهد شد.

به هر حال اين دروغ در چنان موقعيتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديد و خاطره تلخى بر خاطره هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت. اما آن حضرت طبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگان دامان آنها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنان را به رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده است: «يوسف اين حرف را در دل پنهان كرد و به ايشان اظهار ننموده و در دل گفت: وضع شما بدتر است و خدا به آن چه شما توصيف مى كنيد داناتر است.(۱۲۳)

براى رفع مشكل انجمن كردند

فرزندان يعقوب با بيان اين سخن دروغ خواستند قدرى از ناراحتى درونى و سرافكندگى خود در نزد عزيز مصر و ديگران بكاهند، اما مشكل آنها فقط اين نبود، بلكه مهم تر از اين گرفتارى، عهد و پيمان محكمى بود كه با پدرشان بسته بودند كه بنيامين را در نزد او باز گردانند و اكنون مشاهده مى كنند با اين پيش آمدى كه هيچ انتظارش را نداشتند به ناچار بايد او را در مصر بگذارند و برگردند.

از اين رو انجمن كردند و براى رفع اين مشكل به مشورت پرداختند و پس از مشاوره راءيشان بر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكى ديگر از آنها را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدر ببرند؛ به همين منظور نزد يوسف آمده، اظهار كردند: «اى عزيز، او پدرى پير و سال خورده دارد؛ پس يكى از ما را به جايش نگاه دار (و او را به ما بده) كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم».(۱۲۴)

از لحن درخواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى هاى يوسف را نيز يادآورى كردند تا بلكه عاطفه او را به پدر سال خورده بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه آنان موافقت كند.

برادران نمى دانستند عزيز مصر هر چه دارند، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى و عدالت پرورى است و محبوبيت بى سابقه اش نزد پادشاه و مردم مصر از كوچك و بزرگ روى همين سابقه اى است كه او را مردى دادگستر و طرف دار حق و عدالت مى دانند، لذا چنين شخصيتى هيچ گاه حاضر نمى شد، آدم بى گناهى را به جاى گناه كارى بازداشت كند، و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرى را كيفر دهد. اگر چه در واقع اين ماجرا، تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود و كسى هم جز يوسف و بنيامين از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماموران انبارهاى غله و ديگران جز اين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براى گرفتن غله به مصر آمده اند و پس از پذيرايى گرم هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانه را برداشته و دربارش نهاده است. اما در ظاهر و بر طبق قانون آن زمان عزيز مصر چاره اى ندارد كه شخص سارق را بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد. پسران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند، و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرموده: «پناه به خدا كه ما به جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم، (ديگرى را) بازداشت كنيم كه در اين صورت قطعا ستم كار خواهيم بود. »(۱۲۵)

دوباره انجمن كردند

عزيز بزرگوار مصر با اين بيان صريح و قاطع، اميدشان را از بردن بنيامين قطع كرد و به آنها فهماند كه اين كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين رو فرزندان يعقوب دوباره به شور پرداختند.

در اين جا برادر بزرگشان(۱۲۶) كه شايد سمت سرپرستى آنان را در اين سفر به عهده داشت (و ديگران از وى حرف شنوى داشتند) به سخن آمد و گفت: «مگر نمى دانيد پدرتان از شما تعهد و پيمان (محكم) و خدايى گرفته» كه بنيامين را نزد او بازگردانيد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه بدى كه داريد، «و بيش از اين درباره يوسف»(۱۲۷) برادر ديگران كوتاهى و «تقصير كرديد»(۱۲۸) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد، اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سوء سابقه اى كه داريد، با چه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟ و چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزدى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!

به اين ترتيب «من از اين سرزمين حركت نمى كنم»(۱۲۹) و از اين شهر بيرون نمى آيم «تا پدرم به من اجازه دهد» كه به وطن بازگردم «يا خداوند درباره من حكم كند» تا وسيله اى به دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده و راهى براى بازگشت به وطن پيدا كنم، يا آن كه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم.

شايد منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت: «يا خدا درباره من حكم كند» اين بود كه مرگم فرا رسد و در همين سرزمين از دنيا بروم.

او به دنبال اين سخن چنين گفت: «اما شما نزد پدرتان بازگرديد» و خانواه هاى خود را از انتظار بيرون آوريد و آنها را در اين سالهاى قحطى و خشكسالى از خطر بى آذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره بنيامين هم آن چه ديده ايد و مى دانيد، به پدر بازگو كنيد و به او بگوييد: «پدر جان همانا پسرت دزدى كرده و ما به جز آن چه مى دانيم، گواهى نمى دهيم و از غيب (و پشت پرده) با خبر نبوديم. »

براى اين جمله دو معنا مى توان ذكر كرد:

يكى اين كه، وقتى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست، ما به جز آن چه از قانون كيفرى سرقت مى دانستيم كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد - گواهى نداديم و در جواب آنها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانه از ميان بار او پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.

معناى ديگر آن است كه پدر جان، اين كه ما مى گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهى مى دهيم، چيزى است كه در ظاهر ديده ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم كه آيا او به راستى دزدى كرده بود و يا اين جريان فقط نقشه اى بود كه او را نگه دارند و به همين منظور پيمانه را در بار او نهاده بودند!

بدين سان فرزند بزرگ يعقوب، طبق سابقه ناگوار گذشته، مى دانست كه پدرش با اين سخنان قانع نمى شود؛ لذا اين جمله را هم به دنبال سخنان خود افزود و گفت: به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما، «شرح اين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده بوديم، بپرس تا بدانى كه ما در آن چه مى گوييم، راست گو هستم» و سخنى بر خلاف حقيقت نمى گوييم.

پاسخى كه برادران به پدر دادند

پسران يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند. و همان گونه كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد اوضاع و احوال هم گواهى مى داد، آنان پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باور نكرد.

در قرآن كريم ماجرا را پس از اينكه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كه برادر بزرگ تر به آنان ياد داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرح دادند اين گونه بيان فرموده كه يعقوب (عليه‌السلام ) در پاسخشان فرمود: «چنين نيست بلكه نفس هاى شما كارى (نادرست) را در نظرتان آراسته است. پس (صبر من) صبرى نيكو است (و بدون بى تابى بايد صبر كنم) اميد است خدا همه آنان (يعنى هر سه فرزندم) را به من (باز) گرداند كه او دانا و حكيم است»(۱۳۰)

اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف به فرزندانشان گفته بود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: «ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد متاع خود گذارده بوديم و گرگ او را خورد... » در پاسخشان گفت: «بلكه نفس ها شما كارى را در نظرتان آراسته و (مرا) صبرى نيكو بايد... »(۱۳۱)

بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود. چنان كه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواست سخن آنها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيز از متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است.

قول ديگر آن است كه يعقوب (عليه‌السلام ) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كه در اين باره كردند، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكر كرديد كه اگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيشترى خواهيد برد و يك بار شتر بر بارهاى ديگر مى افزاييد و او را نيز به سلامت نزد من باز مى گردانيد و نفس هايتان اين كار را براى شما جلوه داد و نزد من آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرا در بردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كه قضاى الهى بر خلاف تدبير شما است.

قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اين گونه خيال مى كنيد كه او دزد است.

ولى - چنان كه اشاره شد - با توجه به صدر و ذيل آيات و وحدت سياق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كه بر آن وارد است، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند.

پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبياء و ائمه دين همانند خداى تعالى هميشه و در همه جا و در هر موضوعى عالم به غيب باشند، بلكه همان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را در پيشگاه پروردگار متعال دارند كه هرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه و مطلع شوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و در غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.

سعدى شيرازى در گلستان اين واقعه را در اشعارى نغز چنين سروده است:

يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند

كه اى روشن روان پير خردمند

زمصرش بوى پيراهن شنيدى

چرا در چاه كنعانش نديدى

بگفت احوال ما برق جهانست

دمى پيدا و ديگر دم نهانست

گهى بر طارم اعلى نشينيم

گهى تا پشت پاى خود نبينيم

و بهتر آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم. بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنديد و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.

نكته اى جالب و درسى آموزنده

نكته جالبى كه در اين دو آيه شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى خورد و بايد نام آن را درس آموزنده ديگرى در اين داستان عجيب گذاشت، آن است كه يعقوب در هر دو مورد، يعنى خبر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش بنيامين براى آرامش خاطر خود به بزرگ ترين و مطمئن ترين پناهگاه ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همه مشكلات بدان پناهنده مى شد، پناه برد و با توكل و اعتماد به خداوند، آرامش درونى خود را به بهترين وجهى حفظ كرد و دل را تسلا بخشيد.

در آنجا گفت:( قال بل سولت لكم اءنفسكم اءمرا فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون (۱۳۲) )

و در اين جا نيز چنين اظهار كرد:

( قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى الله ان ياءتينى بهم جميعا (۱۳۳) ) آن جا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اين جا اينجا رشته اميد خود را از لطف خداى مهربان قطع نكرده و به اميد روزى صبر مى كند كه خداوند همه فرزندانش - حتى يوسف را به او بازگرداند.

اين بزرگ ترين امتياز مردمان با ايمان و توكل كنندگان بر خدا و مردان الهى است كه در هيچ حالى خود را نمى بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت و دشوار باشد، تعادل روحى خود را از دست نمى دهند، زيرا اينها در چنين مواقعى به محكم ترين پناه گاهها پناه مى برند و به نيرومندترين قدرت ها اعتماد مى كنند.

بايد گفت كه اين خود مهم ترين فايده ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبدا اعلاى جهان هستى است كه نوميدى و ياءس را در هر حالى از انسان دور مى كند و دل را به آينده زندگى اميدوار و مطمئن مى سازد.

شدت اندوه يعقوب

بلاهاى پى در پى و مصيبت هاى گوناگون پير كنعان را احاطه كرده و هر روز غم تازه و اندوه جديدى به غم هاى گذشته اش مى افزايد. روزى به فراق يوسف عزيز گرفتار مى شود و سالها در هجرانش اشك مى ريزد و آه مى كشد. دل خود را به بنيامين خوش مى كند، ولى پيش آمد ديگرى موجب مى شود تا وى نيز از او جدا شود و به دورى و هجرانش مبتلا گردد و خبر ناگوار ديگرى هم بر آنها افزوده مى شود و فرزندان به او خبر مى دهند كه پسر بزرگ تو در مصر مانده و پيغام داده است كه من ديگر به كنعان نمى آيم، مگر آن كه پدرم دستور دهد يا خدا درباره ام حكم بفرمايد.

البته اساس همه مصيبت ها و اندوه شديد يعقوب از همان فراق يوسف بود و اشك و آهش پيوسته به ياد يوسف از ديده و دل بيرون مى آمد. بازداشت بنيامين و ماندن فرزند بزرگش نيز بر شدت اندوه او مى افزود.

اشك بسيار و اندوه فراوان، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندان خود كناره بگيرد و در گوشه تنهايى به ياد يوسف گمشده اش اشك بريزد، زيرا مى ديد گريه و ناله اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى سازد و بلكه او را در اين كار سرزنش و ملامت نيز مى كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او از فرزندان بود.

قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى كند كه به وى گفتند: «به خدا تو آن قدر ياد يوسف مى كنى (و به ياد او اشك مى ريزى) تا به حال مرگ بيفتى يا (به سختى بيمار شوى) و يا به هلاكت برسى»(۱۳۴)

اما يعقوب چه كند كه نمى تواند يوسف را فراموش كند و چهره جذاب و ملكوتى اش را از نظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده اش اين بود كه يعقوب از روى وحى غيبى و الهام الهى مى دانست يوسف زنده است، ولى نمى دانست كه در چه سرزمينى است و در كدام نقطه به سر مى برد، اما چگونه مى توانست اين مطلب را به فرزندانش كه مدعى اند يوسف را سالها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است. اظهار كند و چگونه ممكن بود آنها (با اين كه خود مى دانستند دروغ گفته اند) اين سخن را در ظاهر از پدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.

يعقوب چاره اى ندارد جز اين كه اندوهش را با خدا باز گويد و شكوه دل را به درگاه او برد، از اين رو در پاسخشان چنين گفت: «من شكايت پريشانى و اندوه دل را فقط به خدا مى برم، و از (لطف) خداوند چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. »(۱۳۵)

گويا با ذكر جمله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش به سجده خواهيد افتاد و من هيچ گاه نمى توانم يوسف را فراموش كنم، و شايد در همان حال يا پس از آن يعنى هنگامى كه پسران عازم سومين سفر به مصر شدند، به فرزندانش توصيه كرد به جست و جوى يوسف و بنيامين برويد و از لطف خدا مايوس نشويد امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقت حركت به سوى مصر كرده باشد.

به هر صورت مختصر آذوقه اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به تمام گذاشت و پسران يعقوب آماده سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده و آماده حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودى به ديدار يوسف نائل شود، به آنها گفت: «اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش جست و جو كنيد و از رحمت (و لطف) خداوند مايوس نباشد كه به جز مردمان كافر كسى از رحمت خدا مايوس نمى شود»(۱۳۶)

سومين سفر فرزندان يعقوب

پسران يعقوب بضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پير كنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.

وضع روحى آنها در اين سفر با سفرهاى ديگر فرق داشت. در سفرهاى قبل برادر بزرگشان همراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند، ولى اكنون او در ميان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اين مدت چه بر سر او آمده و زندگى خود را چگونه اداره مى كند. از طرف بنيامين نيز در سفرهاى قبل خيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد و يا همراهشان بود، ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشتگاه حكومت مصر چگونه زندگى مى كند.

در سفرهاى قبل كالاى بيشترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفر دستشان از مال دنيا تهى شده و ادامه سالهاى قحطى خاندانشان را به مضيقه و فشار سختى دچار كرده است. آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرى را براى خريد غله تهيه نكردند. ظاهرا مشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانند سفرهاى قبلى بارهاى شتران را پر كرده و دست خالى بازنگردند.

وضع آينده هم برايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اين عائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.

به هر حال ياس و نااميدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدوار يعقوب نيز كه آنان را به حيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مى كرد، نمى توانست اين آثار ياس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايد سخنان يعقوب نيز به ناراحتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و در برابر تقاضايش كه گفته بود «به جست و جوى يوسف و برادرش برويد» سخنى نگفتند وگرنه اين حرف برايشان باور نكردنى بود كه پس از گذشتن پنجاه سال و بلكه بيشتر چگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى به عزت و عظمت رسيد.

تنها فكرى كه در طول راه به ذهنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى و رنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آنها در مصر بوده باشد. تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غله تهيه كنند و نياز ساليانه خاندان يعقوب را از عزيز مصر خريدارى نمايند خيال خود را از نظر آذوقه آسوده سازند.

آنان نگران بودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران، در برابر كالايى كه همراه دارند، به آن ها غله دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكر بودند بقيه خوراك عائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم و بزرگوارى عزيز مصر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و با بيان وضع دشوار و ناگوار خود غله بيشترى از او دريافت نمايند. آنها رفتار گذشته عزيز و پذيرائى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آورند و اميدوار بودند در اين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.

اما دوباره منظره بيرون آمدن پيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسم مى شود و مى ترسند در اين سفر آنان را به اتهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آن مختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.

اين افكار ضد و نقيض آنان را مضطرب و افسرده كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشان در اين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه به مصر نزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيشتر و نگرانيشان زيادتر مى شد.

بارى در اين بيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى، كالاى ناچيز خود را برداشته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند و شايد قبلا به سراغ برادرشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربار عزيز، راه يافتند.

از برداشت سخن و گرفتارى كه آغاز كردند و قرآن كريم نقل مى كند، كمال عجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختى آنها آشكار مى شود. آنان تقاضاى خود را اينگونه اظهار كردند: «عزيز! ما و خاندانمان به قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم، متاسفانه از شدت گرفتارى و سختى زندگى نتوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و بضاعت ناچيزى پيش تو آورده ايم، تنها اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرم فرموده و به بضاعت ناچيز ما نگاه نكنى و پيمانه ما را كامل كنى، عزيزا! اين اميد ما را مبدل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه ما را كامل گردان و به ما احسان فرما كه خداوند بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكو دهد! »(۱۳۷)

پسران يعقوب حد اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از اين نمى توانستند سخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند و از مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر از آن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتكايى كه به نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جا نمانده است.

فشار زندگى و حوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان را به ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است. از همه سخت تر آن كه نمى دانند اين مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اين ناتوانى و بيچارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلت و خوارى تقاضاى كرم و بزرگوارى از وى دارند، همان يوسفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيت كردند و با كمال قساوت، بدون هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.

آرى خدا مى خواهد بدين وسيله كفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسف بگذارد و پاداش مظلوميت و صبر و تقوى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسف را به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبون سازد. شايد اين كه يوسف تا به آن روز از طرف خداى تعالى مامور نشد يا نتوانست خود را به برادران معرفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را به آنان نشان دهد و اين صحنه را پيش آورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اين خوارى و ذلت در پيشگاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.

اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافات كنند و به فكر انتقام از كسى باشند كه به آنها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان را تحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت: «هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد»(۱۳۸) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: «در وقتى كه نادان بوديد»(۱۳۹) براى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهد و راه عذرى براى كارهاى گذشته شان به آنها نشان دهد و اين هم دليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والاى او است.

مرحوم طبرسى رحمه الله از شيخ صدوق رحمه الله از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت علت معرفى كردن يوسف را به برادران اين گونه ذكر فرمود كه يعقوب (عليه‌السلام ) نامه اى با اين مضمون به يوسف نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، اين نامه اى است به عزيز مصر دادگستر و كسى كه پيمانه را در معامله كامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمان، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش را بر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش داد.

اى عزيز بدان ما خاندانى هستيم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ما شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختى بيازمايد و اكنون بيست سال است(۱۴۰) مصيبت هاى پى در پى به من رسيده، نخست آن كه پسرى داشتم كه نامش يوسف بود و دل خوشى من از ميان فرزندانم به او بود، وى نور ديده و ميوه دلم بود تا اين كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او را همراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتند و شام گاه گريه كنان پيش من آمدند و پيرآهنش را به خونى دروغين رنگين كرده و اظهار داشتند گرگ او را خورده است. فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراش گريه كردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.

او برادرى داشت كه من دلم به وى خوش بود و همدمم بود و هرگاه به ياد يوسف مى افتادم او را به سينه مى گرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كه برادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصر آورند و اگر نياورند آذوقه اى به آنها نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندم بياورند، ولى چون بازگشتند او را با خود نياورده و اظهار كردند پيمانه مخصوص شاه را سرقت كرده، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشت كردى و مرا به فراقش مبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى، به طورى كه پشتم از اين فاجعه خم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصيبت هاى پى در پى ديگرى كه بر من رسيد است، اكنون بر ما منت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى و فرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن».

فرزندان يعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتى به دست يوسف دادند و به دنبال آن خودشان عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.

يوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدى گريست كه پيراهنى كه به تن داشت، از اشك چشمش تر شد، و سپس رو به آنان كرد و گفت:(۱۴۱) «آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ »(۱۴۲)

به هر صورت اين سخنان عزيز، فرزندان يعقوب را به حال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد.

يوسف را شناختند

پسران يعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنها چيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كه روزها آنها را به اين خوارى در برابرش واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، با شنيدن اين جمله ناگهان يكه خورده و مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند.

با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!

مثل اين كه عزيز مصر در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جا همراه ما بود! و باز فكر كردند شايد بنيامين آنها را به او گفته است.

اما دوباره با خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشته و كسى جز خود آن ها و يوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تا كنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.

كم كم به يادشان افتاد عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادر ديگرشان جويا مى شد و دقيقا به گزارش هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارى مى كرد و در پى آن به ياد پذيرايى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول از آنها كرد و كالاهايشان را در بنه و بارشان گذاشت، افتادند و همچنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم كه به آنها گفت: برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جست و جو كنيد و از لطف خدا مايوس نشويد و اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيروار از پيش نظرشان عبور كرد و ناگهان به اين فكر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادث او را به اين مقام رسانده است.

اين فكر لحظه هاى هم چون برق به مغزشان تابيد و آنها را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در قيافه عزيز مصر بيشتر دقت كنند، آنان با تاملى كه در سيماى يوسف كردند، اين فكر را تقويت كرد و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى؟ اما مى ترسيدند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ گونه جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنين وضعى آنها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده گفتند: «آيا تو همان يوسفى؟ گفت: آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه تحت لطف و عنايت خداى تعالى قرار گرفته و خدا بر ما منت نهاده است»(۱۴۳) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است.

يعنى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيز مصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و در زندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه....

خلاصه تاكنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودم پيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته و از نعمت هاى الهى برخوردار است.

اما بدانيد كه...

پسران يعقوب سراپا گوش شده اند و دقيقا به سخنان عزيز مصر كه اكنون فهميده اند همان برادر كوچكشان يوسف است گوش فرا مى دهند. از طرفى شوق بى اندازه اى به آنان دست داده بود و در پوست خود نمى گنجيدند و نمى دانستنند يوسف چه مى خواهد بگويد و آنها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت از رفتار گذشته در پيشانى شان نشسته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها و بى ادبى هاى خود عذر بياورند.

مطلب ديگرى كه براى آنها به صورت معما درآمده و به آن فكر مى كنند اين است كه مى خواهند بدانند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهم در مصر گماشته شده است و احتمالا افكار ديگرى نيز به مغزشان خطور كرده و از خود مى پرسند: او كه تربيت شده دامن يعقوب و بزرگ شده خانه پيامبران الهى است، مسلما از زد و بندهاى سياسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبرا و پاك است. و روحيه بلند و با عظمت او و خاندانش هيچ گاه به او اجازه نمى دهد كه براى رسيدن به اين منصب ها و مقام هاى موهوم و خيالى همه چيز را فدا كند و پا روى شرف و انسانيت خود بگذارد، بديهى است كه يك نظر غيبى در كار بوده و خداى تعالى روى لياقت و شايستگى يوسف يا به پاس حسن خدمت و انجام وظيفه بندگى او خواسته تا مختصرى از پاداش بى حد او را در اين جهان به وى ارزانى دارد و دوستى و علاقه شديد او را در دل هاى مردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهرا در اختيار او بگذارد، يا خواسته تا در اين سال هاى قحطى، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختيار و اداره مردى الهى و شخصى دادگر و دلسوز قرار دهد و ميليون ها جمعيت را از خطر نابودى و هلاكت برهاند.

اين افكار و اين هيجان ها و اضطراب ها سبب شده بود كه فرزندان يعقوب به دقت سخنان يوسف را گوش دهند و ببينند چه مى گويد و سر گذشت خود را تا رسيدن به مقام فرمانروايى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش به اينجا بكشد كه تمامى آذوقه و خوراك ميليون ها مردم در اختيار و قبضه او قرار گيرد و علاقه و محبتش در اعماق دل ها جاى گيرد و مردم تا سر حد پرستش او را دوست بدارند.

يوسف صديق نيز فرصتى به دست آورد كه تا يكى دو تا از حقايق مسلم اين جهان را گذشته از اين كه جنبه آموزشى و تربيتى دارد، مردم را به خداى عالم و آفريننده بزرگ جهان هدايت كرده و موجب تقويت روح ايمان و معنويت آنان مى شود، گوشزد كند و رمز عظمت و سعادت حقيقى را براى برادران و مردم ديگر بيان فرمايد. او وقتى برادران را آماده شنيدن ديد، سخن خود را اين گونه ادامه داد: «آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد، خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند»(۱۴۴)