عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19517
دانلود: 4509

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19517 / دانلود: 4509
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

او اهل بهشت است

معاویة بن وهب می گوید : با عده ای به سوی مکه می رفتیم و به همراه ما شیخ عابد و زاهدی بود که اعتقاد به حقانیت علیعليهم‌السلام نداشت و شیعه نبود ، در حالی که پسر برادرش که او نیز همراه ما بود ، شیعه بود در بین راه آن شیخ مریض شد ، من به پسر برادرش گفتم : اگر مرام ما را به او عرضه کنی شاید برایش نافع باشد و بپذیرد و خدا او را کمک کند بعضی گفتند : او را رها کنید تا بر همین حال بمیرد

بالاخره پسر برادرش به او گفت : ای عمو ! بعد از پیامبر همه مردم جز تعداد کمی مرتد شدند و اطاعت از علی بن ابی طالبعليهم‌السلام هم مانند اطاعت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ واجب بود شیخ نفس عمیقی کشید و گفت : من هم این را قبول دارم و سپس از دنیا رفت

در پایان سفر ما به حضور امام صادقعليهم‌السلام رسیدیم و علی بن سری این جریان را برای آن حضرت نقل نمود حضرت فرمود : او اهل بهشت است علی بن سری گفت : او غیر از آن لحظه به این امر اعتقاد نداشت ؟ ! حضرت فرمود : چه چیزی از او می خواهید ؟ ! به خدا سوگند او داخل بهشت شده است(164)

باقر یعنی چه ؟

محمد بن علی بن الحسینعليهم‌السلام لقبش باقر است باقر یعنی شکافنده به آن حضرت باقرالعلوم می گفتند ؛ یعنی شکافنده دانشها

مردی مسیحی به صورت سخریه و استهزاء کلمه باقر را تصحیف کرد به کلمه بقر یعنی گاو به آن حضرت گفت : انت بقر ؛ یعنی تو گاوی !

امام بدون آن که از خود ناراحتی نشان دهد و اظهار عصبانیت کند ، با کمال سادگی گفت : نه ، من بقر نیستم من باقرم مسیحی گفت : تو پسر زنی هستی که آشپز بود امام باقر فرمود : شغلش این بود ، ننگ و عار محسوب نمی شود مسیحی جواب داد : مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود امام باقر در پاسخ به سخن آن مرد جواب داد : اگر این نسبتها که به مادرم می دهی درست است ، خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی

مشاهده این همه حلم ، از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم نماید ، کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند مرد مسیحی بعدا مسلمان شد(165)

مبارزه منفی

جنگ تبوک پیش آمد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مسلمانان را به جهاد ترغیب و تشویق می کرد و با سپاهی حرکت کرد سه نفر از مؤمنین که سابقه نفاق نداشتند تخلف کرده و به همراه لشکر اسلام نرفتند

کعب بن مالک شاعر ، یکی از متخلفین بود که می گفت : در آن روزها نیرو و قدرتم بیش از پیش بود و سابقه نداشت در یک زمان دو وسیله سواری داشته باشم مگر در همان اول جنگ تبوک هر روز با خودم می گفتم امروز خواهم رفت ، آن روز می گذشت و نمی رفتم باز فردا همین طور ، بالاخره سستی نموده و از حضور در جنگ خودداری کردم روزها به بازار می رفتم ولی کارم گره پیدا می کرد و منظورم حاصل نمی شد با هلال بن امیه و مرارة بن ربیع مصادف شدم ، آنها هم مانند من تخلف کرده بودند و آن طور که خودشان می گفتند ، وضع کار آنها نیز پیچیده بود

تا این که شنیدیم سپاه اسلام به همراه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مراجعت کرد ، از کرده خود پشیمان شدیم و برای استقبال بیرون آمدیم وقتی خدمت رسول خدا رسیدیم به آن جناب سلام عرض کردیم و برای این که سالم است تبریک و تهنیت گفتیم ولی آن حضرت جواب نداد و از ما روبرگردانید به دوستان و آشنایانمان سلام کردیم آنها هم جواب ندادند این خبر به گوش خانواده های ما رسید ایشان نیز از حرف زدن با ما خودداری کردند وضع عجیبی پیش آمد ، به مسجد که وارد می شدیم با هر کس صحبت می کردیم جواب نمی داد

زنان ما خدمت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رفته ، گفتند : شنیده ایم از شوهران ما رو برگردانیده ای ، آیا ما نیز از آنها جدا شویم ؟ رسول خدا به آنها فرمود : کناره گیره نکنید ، ولی نگذارید با شما نزدیکی کنند کعب و دو رفیقش با مشاهده این وضع گفتند : بودن ما در مدینه چه فایده دارد اکنون که با ما سخن نمی گویند ، بهتر است که از مدینه خارج شویم و در کوهی به راز و نیاز و توبه و استغفار مشغول گردیم ، یا خداوند توبه ما را می پذیرد و یا به همین حال از دنیا می رویم

به جانب یکی از کوههای مدینه رفتند ، روزها روزه می گرفتند و شبها را به مناجات می گذراندند خانواده آنها برایشان غذا می بردند ولی صحبت نمی کردند

پنجاه روز به این حال سپری شد و آنها گریه و زاری و استغفار می کردند

روزی کعب به دوستان خود گفت : اکنون که مورد خشم خدا و پیامبر و خانواده و دوستانمان قرار گرفته ایم ، پس چرا ما خود بر دیگران خشم نگیریم بیایید از هم جدا شویم ، هر کدام دور از دیگری مشغول راز و نیاز و توبه و بازگشت شویم و با هم صحبت نکنیم تا بمیریم ، تا خدا توبه ما را قبول کند

سه روز از یکدیگر فاصله گرفتند ، شبها در دل کوه هر کدام به گوشه ای راز و نیاز داشته به طوری دور بودند که همدیگر را نمی دیدند

شب سوم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در خانه ام سلمه بود در آن شب آیه (166) قبول توبه آنها نازل شد خداوند آنها را به رحمت بی منتهای خود بخشید(167)

دانه دادن به پرندگان

ذوالنون مصری ، یک زن غیر مسلمان را دید که در فصل زمستان مقداری گندم به دست گرفته و برای پرندگان بیابان برد و جلو آنها ریخت

به آن زن گفت : تو که کافر هستی ، این دانه دادن به پرندگان برای تو چه فایده دارد ؟ زن گفت فایده داشته باشد یا نه ، من این کار را می کنم

چند ماه از این جریان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شرکت کرد ، همان زن را در مکه دید که همراه مسلمانان مراسم حج را به جا می آورد آن زن وقتی ذوالنون را دید ، به او گفت : به خاطر همان یک مقدار گندم که به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفیق قبول اسلام را یافتم. (168)

یزدگرد سوم

یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی ، در حمله مدائن فرار کرد در حالی که هزار آشپز و نانوا و آوازه خوان و خدمتگزار و پلنگ و باز شکاری با خود بر داشت ، تا او را محافظت کنند

استاندار او هرمزان در اهواز آب خواست ، وقتی که با یک ظرف سفالین به او آب دادند ، او گفت : اگر از تشنگی بمیرم با این ظرف آب نمی خورم

سرانجام بر اثر گسترش دامنه فتح مسلمانان ، یزدگرد سوم در حین فرار به آسیابی در نزدیک مرو خراسان پناه برد آسیابان به طمع لباس فاخر و قیمتی اش او را کشت(169)

نجاشی پادشاه حبشه

نجاشی پادشاه حبشه بود ، او مسیحی و دارای صفات انسانی مانند عدالت و مهربانی بود پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در آغاز بعثت ، گروهی از مسلمانان را به سرپرستی جعفر بن ابی طالب به حبشه فرستاد نجاشی به آنها پناه داد و کمال احترام را از آنها به عمل آورد این پناهندگان حدود پانزده سال در حبشه ماندند و سپس به مدینه مهاجرت کردند

در موقعی که مسلمانان در حبشه بودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نامه برای نجاشی نوشت و در آن نامه او را به اسلام دعوت کرد و چند آیه قرآن را (که مربوط به حضرت عیسی و مریم بود) در نامه نوشت وقتی نامه به او رسید ، نامه را گرفت و از روی احترام به چشمش گذاشت و به خاطر تواضع در برابر نامه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از تختش پایین آمد و روی زمین نشست و گواهی به یکتایی خدا و صدق رسالت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داد

سپس به نامه رسان گفت : اگر می توانستم به خدمت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ می رسیدم ، ولی افسوس که نمی توانم و در جواب نوشت : به سوی رسول خدا دعوت تو را تصدیق و اجابت نمودم و به دست جعفر بن ابی طالب قبول اسلام کرده ام و. (170)

راه رفتن روی آب

علیعليهم‌السلام در سفری با یکی از یهودیان خیبر ، همسفر شد با هم می رفتند تا به رودخانه ای عریض رسیدند ، یهودی ، علیعليهم‌السلام را نمی شناخت ، آهسته دعایی خواند و بر روی آب به راه افتاد ، بی آن که غرق شود خود را به آن سوی رودخانه رساند و به علیعليهم‌السلام گفت : اگر آنچه من می دانستم تو می دانستی ، همانند من از روی آب این رودخانه را می گذشتی

علیعليهم‌السلام فرمود : ای یهودی همانجا باش تا من نیز بیایم آنگاه حضرت هم به اذن خداوند از روی آب رودخانه گذشت و خود را به یهودی رسانید یهودی با تعجب به دست و پای علیعليهم‌السلام افتاد و گفت : ای جوان ! چه گفتی که آب در زیر پای تو مانند سنگ شد و از روی آب به این طرف آمدی ؟ ! امامعليهم‌السلام به او فرمود : تو چه گفتی که از آب گذشتی ؟ یهودی گفت : من خدا را به وصی اعظم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قسم دادم ، خداوند بر من لطف کرد و از روی آب گذشتم حضرت فرمود : آن وصی محمد من هستم

یهودی گفت : به راستی حق می گویی ؟ آنگاه به دست با کفایت علیعليهم‌السلام به شرف اسلام نائل آمد. (171)

یک نفر ما را می بیند

مرد فقیری پسر کوچکی داشت روزی به او گفت : پسرم امروز بیا با هم به باغی برویم و مقداری میوه دزدی کنیم پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولی از کار پدر راضی نبود ، اما نمی خواست با پدر مخالفت کند

وقتی که پدر و پسر به باغ مورد نظر رسیدند ، پدر به کودکش گفت : تو اینجا باش و اگر کسی آمد زود بیا به من بگو که او در حال دزدی ما را نبیند پسر در ظاهر مواظب بود و پدر مشغول چیدن میوه از درخت مردم ، لحظه ای بعد پسر به پدر گفت : یک نفر ما را می بیند ! پدر با ترس و عجله کنان از درخت به زیر آمد و گفت : کی ؟ کجاست پسرم ؟

پسر هوشیار گفت : همان خدای که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند پدر از گفتار عمیق پسر شرمنده شد و بعد از آن جریان هیچگاه دزدی نکرد. (172)

عبرت از سر گوسفند

شخصی به نام عتبه که معروف به مالک دینار بود ، همواره با گناه و انحراف و جنایت سر و کار داشت این شخص مجرم و گناهکار روزی در حین عبور چشمش به سر گوسفندی افتاد که آن را بریان کرده بودند دید لبهای آن گوسفند بر اثر حرارت از هم جدا شده برگشته و دندانهایش آشکار گردیده است و .

این منظره او را به یاد دوزخیان انداخت که آنها در میان آتش جهنم از خوف خدا این گونه بریان می شوند ، نعره جانسوزی کشید و بیهوش شد و به زمین افتاد وقتی به هوش آمد ، توبه حقیقی کرد و دیگر هرگز گناه نکرد و در راه خدا قدم برداشت و از صالحان و عابدان بزرگ زمانش گردید(173)

سم الاغ حضرت عیسیعليهم‌السلام

هنگامی که سر مقدس امام حسینعليهم‌السلام را به شام بردند ، یزید دستور داد آن سر مقدس را در میان تشت طلایی گذاشتند در حالی که بازماندگان حسینعليهم‌السلام و شهدای کربلا به صورت اسیر در مجلس بودند ، یزید ملعون نسبت به سر مقدس ، بی حرمتی ها کرد و دهن کجی ها نمود

فرستاده قیصر روم که مسیحی بود و در آن مجلس حضور داشت ، وقتی بی حرمتیهای یزید را نسبت به آن سر مقدس دید نتوانست تحمل کند ، بلند شد و به یزید گفت : ما مسیحیان معتقدیم که سم الاغ حضرت عیسیعليهم‌السلام در یکی از جزایر است ، از این رو به احترام آن هر سال از اقطار عالم به آن جزیره رفته و آن را طواف می کنیم و برای آن نذرهای گوناگون می نماییم و احترام شایانی به آن مکانی که سم در آن است می نماییم گواهی می دهم که شما در خط باطل هستید که با سر مقدس فرزند پیامبرتان چنین می کنید

یزید از این اعتراض ناراحت شد و دستور قتل او را صادر کرد فرستاده قیصر روم برخاست و کنار آن سر مقدس آمد و در پیشگاه آن سر مبارک به یگانگی خدا و پیامبری محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شهادت داد آنگاه یزیدیان او را در همان مجلس به شهادت رساندند هنگام قتل او همه اهل مجلس صدای بلند و رسایی از مقدس شنیدند که می گفت : لا حول و لا قوة الا بالله(174)

نفرین پدر سیدالشهداعليهم‌السلام فرمود : من و پدرم در شب تاریکی به طواف خانه خدا مشغول بودیم در این هنگام متوجه ناله ای جانگداز و آهی آتشین شدیم که شخصی دست نیاز به درگاه بی نیاز دراز کرده و با سوز و گدازی بی سابقه به تضرع و زاری مشغول است ، پدرم فرمود : ای حسین ! آیا می شنوی ناله گنهکاری را که به درگاه خدا پناه آورده و با قلبی پاک اشک ندامت و پشیمانی می ریزد ، او را پیدا کن و پیش من بیاور

در آن شب تاریک گرد خانه گشتم ، از وسط مردم به زحمت می رفتم تا او را میان رکن و مقام پیدا کرده و به خدمت پدرم آوردم جوانی زیبا و خوش اندام بود ، با لباسهای گرانبها پدرم تا او را دید به او فرمود : کیستی ؟ عرض کرد : مردی از اعرابم پرسید : این ناله و التهاب و سوز و گدازت برای چه بود ؟ گفت : از من چه می پرسی یا علی که بار گناهانم پشتم را خمیده و نافرمانی پدر و نفرین او اساس زندگی ام را در هم پاشیده است و سلامتی و تندرستی را از من ربوده است حضرت فرمود : جریان چیست ؟ گفت : شب و روز به کارهای زشت و بیهوده می گذشت و غرق در گناه و معصیت بودم ، پدر پیری داشتم که با من خیلی مهربان بود ، هر چه مرا نصیحت می کرد و راهنمایی می نمود که از کارهای خلاف دست بردارم نمی پذیرفتم و گاهی هم او را آزار رسانده و دشنامش می دادم

یک روز پولی در نزد او سراغ داشتم ، رفتم پول را از صندوقی که پول در آن بود بردارم که پدرم جلو مرا گرفت ، من دست او را فشردم و بر زمینش زدم ، خواست از جای بر خیزد ولی از شدت کوفتگی و درد یارای حرکت نداشت پولها را برداشتم و پی کار خود رفتم ، موقع رفتن شنیدم که گفت : به خانه خدا می روم و تو را نفرین می کنم چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن ساز برگ سفر مهیا کرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مکه بیابان پیمود تا خود را به کعبه رسانید من شاهد کارهایش بودم ، دست به پرده کعبه گرفت و با آهی سوزان مرا نفرین کرد به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگی مرا فرا گرفت و تندرستی را از من سلب نمود در این موقع پیراهن خود را بالا زد دیدیم یک طرف بدن او خشک شده و حس و حرکتی ندارد

جوان گفت : بعد از این پیش آمد بسیار پشیمان شدم و نزد او رفتم و عذر خواهی کردم ، ولی نپذیرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت سه سال بر همین منوال گذراندم و همی از او پوزش می خواستم و او رد می کرد سال سوم ایام حج درخواست کردم همانجایی که مرا نفرین کرده ای دعا کن شاید خداوند سلامتی را به برکت دعای تو به من باز گرداند ، قبول کرد و با هم به طرف مکه حرکت کردیم تا به وادی اراک رسیدیم

شب تاریکی بود ، ناگاه مرغی از کنار جاده پرواز کرد و بر اثر بال و پر زدن شتر پدرم رمید و او را از پشت خود بر زمین افکند پدرم میان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها ، جان به حق تسلیم کرد او را همان جا دفن کردم و می دانم این گرفتاری و بیچارگی من فقط به واسطه نفرین و نارضایتی اوست

امام حسین می گوید ، پدرم فرمود : اینک فریادرس تو رسید ، دعایی که پیامبر به من یاد داد به تو می آموزم حضرت فرمودند : این که پدرت با تو به طرف کعبه آمد تا دعا کند شفا یابی ، معلوم می شود از تو راضی شده است اینک من دعایی را که حبیبم رسول خدا یادم داد به تو می آموزم ، هرکس آن دعا را را که اسم اعظم الهی در آن است بخواند ، بیچارگی و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستی از او برطرف می گردد و گناهانش آمرزیده می شود و آنقدر از مزایای آن دعا شمرد که من از امتیازات آن دعا ، بیشتر از جوان بر سلامتی خویش ، مسرور شدم آنگاه فرمود : در شب دهم ذی حجه دعا را بخوان و صبحگاه پیش من آی تا تو را ببینم و نسخه دعا را به او داد

صبح دهم جوان با شادی و شعف به سوی ما آمد و نسخه دعا را تسلیم کرد وقتی که از او جستجو کردم سالمش یافتیم گفت به خدا سوگند این دعا اسم اعظم دارد ، سوگند به پروردگار کعبه دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید پدرم فرمود : جریان شفا یافتن خود را بگو

جوان گفت : در شب دهم ذی حجه همین که دیده های مردم به خواب رفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیده اشک ندامت ریختم و برای مرتبه دوم خواستم بخوانم ندایی آمد که ای جوان ! کافی است ، خدا را به اسم اعظم قسم دادی و مستجاب شد پس از لحظه ای به خواب رفتم ، پیامبر اکرم را در خواب دیدم که دست بر بدن من گذاشت و فرمود : احتفظ بالله العظیم فانک علی خیر از خواب بیدار شدم و خودم را سالم یافتم در این موقع پدرم به بچه ها توصیه کرد که به پدر و مادر خود نیکی کنند(175) دعایی که علیعليهم‌السلام به آن جوان برای شفایش داد ، همان دعای مشلول است که در مفاتیح الجنان ذکر شده است

آیا قرآن خوانده ای

تبلیغات وارونه و گسترده دستگاه اموی چنان گروهی را بی خبر و گمراه کرده بود که بعد از جریان کربلا وقتی امام سجاد و دیگر بازماندگان کربلا را به صورت اسیر در شام می بردند ، پیرمردی نزدیک امام سجادعليهم‌السلام آمد و گستاخانه گفت : سپاس و حمد خداوندی را که شما را هلاک کرد و شهرها را از مردان شما راحت نمود و امیرمؤمنان یزید را بر شما چیره ساخت

امام سجادعليهم‌السلام به او فرمود : ای پیرمرد آیا قرآن خوانده ای ؟ گفت : آری فرمود : آیا این آیه را بلدی ؟

قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القرابی

بگو ای پیامبر من برای رسالت خود پاداشی نمی خواهم جز مودت و دوستی با نزدیکانم(176)

پیرمرد گفت : آری ، این آیه را به یاد دارم

امام فرمود : نزدیکان پیامبر ما هستیم

سپس فرمود : آیا این آیه را به خاطر داری ؟وآت ذالقربی حقه حق خویشان را ادا کن(177)

پیرمرد گفت : آری به خاطر دارم فرمود : خویشان پیامبر ما هستیم امام ادامه دادند :

ای پیرمرد ! آیا این آیه را به یاد داری ؟واعملوا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول ولذی القربی و بدانید که آنچه را (در کسب و کار) سود ببرید ، خمس آن برای خدا و رسول و خویشان اوست. (178)

پیرمرد عرض کرد : آری این آیه را نیز می دانم

امام فرمود : خویشان پیامبر در این آیه ما هستیم

سپس فرمود : ای پیرمرد آیا این آیه را خوانده ای که :انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا خداوند اراده کرده که ناپاکی را از شما اهل بیت ببرد و پاکتان گرداند. (179)

پیرمرد عرض کرد : آری ، به یاد دارم امام سجادعليهم‌السلام فرمود : منظور از اهل بیت که خداوند در این آیه آنها را پاک نموده ، ما هستیم پیرمرد از شنیدن این مطالب در سکوتی عمیق فرو رفت و از جسارتهایی که به ساحت مقدس امام کرده بود ، شرمنده و پشیمان شد و عرض کرد : به راستی شما را به خدا سوگند شما از خاندان نبوتید ؟ امام فرمودند : آری به خدا سوگند ما همان اهل بیت پیامبریم ، سوگند به جدمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ما از همان خاندان می باشیم

پیرمرد وقتی آن حضرت و همراهانش را شناخت ، به گریه افتاد و هیجان زده شد و بر اثر شدت ناراحتی عمامه خود را بر زمین افکند و سپس به طرف آسمان بلند کرد و گفت :

خداوندا ! ما از دشمنان آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خواه جن باشند یا انس ، بیزاری می جوییم ؛ آنگاه به امامعليهم‌السلام عرض کرد :

آیا توبه من پذیرفته می شود ؟

فرمود : آری ، عرض کرد : پس من نادم و پشیمانم و توبه کردم

این جریان را به یزید گزارش دادند ، یزید دستور قتل پیرمرد را صادر کرد ماءمورین یزید او را کشتند(180)

این گونه برای تفریح بیرون روید ؟

شیخ ابو حفض نیشابوری یکی از علمای بر جسته اسلامی است در فصل بهار با تنی چند از اصحاب و شاگردانش برای تفریح به صحرا رفتند هنگام عبور ، خانه ای را دیدند که در کنارش درخت سبز و خرمی وجود داشت ابوحفض در آنجا درنگ کرد و با دیده عبرت و اندیشه به آن درخت می نگریست در این هنگام پیرمردی مجوس از خانه بیرون آمد و به شیخ گفت : ای کسی که پیشتاز خوبانی ، آیا میهمانی کسی را که پیشتاز بدان است می پذیرد ؟

ابوحفض با گشاده رویی گفت : آری ، آنگاه با همراهان داخل خانه مرد مجوسی شد یکی از یاران ابوحفض آیاتی از قرآن را تلاوت کرد ، سپس صاحب خانه گفت :

می دانم که شما غذای ما را نمی خورید ، این چند درهم را بگیرید و بروید بازار و از مسلمانان غذای خریداری کرده و بیاورید

آنها پول را گرفتند و خواستند برای خریدن غذا از خانه بیرون روند ، مجوسی به شیخ گفت :

من از تو جدا نمی شوم و از این پس در گروه یاران تو خواهم بود ، مگر غیر از این بیش می خواهی که بگویم : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و او مسلمان شد و با اسلام او حدود ده نفر دیگر از بستگانش اسلام آوردند ، آنگاه ابوحفض به یاران خود گفت : هر گاه برای تفریح بیرون رفتید ، این گونه روید که برخورد و روش خوبتان موجب گرایش عده ای به اسلام گردد(181)

به مادرم قول داده ام که دروغ نگویم

عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافری می گشتند تا اموالش را به غارت ببرند ، ناگاه مسافری را دیدند ، با اسبان خود به سویش رفتند و به او گفتند : هر چه داری به ما بده او گفت : راستش هشتاد دینار بیش ندارم که چهل دینارش را بدهکارم و با چهل دینار دیگر باید زندگیم را تاءمین کنم و به وطن برسم رئیس راهزنان گفت : رهایش کنید ، از قیافه اش پیداست آدم بدبخت و بی پولی است

راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در کمین بودند تا کاروانی دیگر برسد و به غارت دارایی اش بپردازند ، اما پس از ساعتها انتظار کسی را نیافتند آن مسافری که هشتاد دینار داشت در راه به محلی رسید و طلبکار خود را یافت و چهل دینار بدهی خود را پرداخت کرد و به سفر خود ادامه داد راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند : هر چه پول داری به ما بده و گرنه تو را می کشیم او گفت : راستش را که گفتم هشتاد دینار پول داشتم ، چهل دینار بدهکاریم بود که پرداختم و اکنون چهل دینار دیگر بیشتر ندارم که برای خرج زندگیم می باشد

به دستور رئیس راهزنان اثاثیه او را به هم ریختند و همه چیزش را گشتند بیش از چهل دینار نیافتند رئیس راهزنان به او گفت : راستش را بگو بدانم چطور شد تو با این که در خطری جدی بودی سخن حقیقت و راست بر زبان جاری کردی ؟ گفت : من در دوران کودکی به مادرم قول دادم که دروغ نگویم راهزنان از روی مسخره خندیدند ولی ناگهان جرقه ای از نور در دل و وجدان رئیس راهزنان تابید و آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی که دروغ نگویی و این گونه پایبند قولت هستی ؟ ما پای قولمان به خدا نباشیم که از ما پیمان گرفته گناه نکنیم ؟ !

همین عمل نیک مسافر مؤمن و راستگویی او رئیس راهزنان را دگرگون کرد و به توبه واداشت او از راهزنی دست کشید و به راه خدا رفت(182)

از همه جا رانده !

روش پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله این که هر گاه می خواستند عازم جهاد شوند ، میان دو نفر از یاران خود پیمان اخوت و برادری می بستند تا یکی از آنها به جهاد برود و دیگری در شهر بماند و کارهای لازم و ضروری را انجام دهد

حضرت در جنگ تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلة بن انصاری پیمان برادری بست و سعید در ملازمت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار امور خانواده او گردید و هر روز مایحتاج زندگی خانواده سعید را مهیا می کرد

در یکی از روزها که زن سعید در مورد کار لازم خانه از پشت پرده با او سخن می گفت ، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بیدار کرد و با خود گفت : مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن می گوید ، آخر نگاهی بنما و ببین در پشت پرده چیست و گوینده این سخن کیست ؟ خیالات شیطانی و هوسهای نفسانی ، چنان او را تحریک نمود که جراءت پیدا کرد و پرده را کنار زد و نگاهی خیانت آمیز به همسر سعید کرد و مشاهده نمود ، زنی است زیبا که فروغ حجب و حیا ، رخسار او را محاطه کرده است ثعلبه با همین یک نگاه شهوت آمیز چنان دل از دست داده و بیقرار شد که قدمهای خود را پیش نهاد و به زن نزدیک شد ، آنگاه دست دراز کرد که با وی در آویزد ، ولی در همان لحظه حساس و خطرناک ، زن فریاد زد و گفت : ای ثعلبه ! آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری ؟ آیا شایسته است که او در راه خدا پیکار نماید و تو در خانه وی نسبت به همسرش قصد سوء کنی ؟

این کلام مانند صاعقه ای بر مغز ثعلبه فرود آمد ، فریادی زد و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد در دامنه کوهی شب و روز با پریشانی و بی قراری و گریه و زاری به سر می برد و پیوسته می گفت : خدایا تو معروف به آمرزشی و من موصوف به گناهم مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها ناله و بی قراری می نمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا می برد و طلب عفو و آمرزش می کرد

تا این که پیامبر گرامی اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از سفر جهاد مراجعت نمود : وقتی سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید همسر وی ماجرا را برای وی شرح داد و گفت : هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه به هر طرف روی آورد سرانجام او را یافت که در پشت سنگی نشسته و دست بر سر نهاده و با صدای بلند می گوید : ای وای بر پریشانی و پشیمانی ! وای بر شرمساری ! وای بر رسوایی روز رستاخیز ! !

سعید نزدیک شد و او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت : ای برادر برخیز و با هم نزد پیامبر رحمت برویم ، این درد را دوایی و این رنج را شفاای باید ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پیامبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیامبر ببری سعید ناچار دستهای او را بست و طناب در گردنش افکند و بدین گونه روانه مدینه شدند ثعلبه دختری به نام حمصانه داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنید ، دوان دوان به سوی او شتافت ولی همین که پدر را با آن وضع دید اشک تاءثّر از دیدگانش فرو ریخت و گفت : ای پدر این چه وضعی است که مشاهده می کنم ؟

ثعلبه گفت : ای فرزند ! این حال گناهکاران در دنیاست تا خجالت و رسوایی آنها در سرای دیگر چگونه باشد همانطور که می آمدند از در خانه یکی از صحابه گذر کردند ، صاحب خانه بیرون آمد و چون از جریان آگاهی یافت ، ثعلبه را از پیش خود راند و گفت : دور شو که می ترسم به واسطه خیانتی که مرتکب شده ای به عذاب الهی گرفتار شوی ، برو تا شومی عمل تو گریبان مرا نگیرد همچنین با هر کس روبرو می شد او را بیم می داد و از خود می راند تا این که به حضور علیعليهم‌السلام رسیدند ، حضرت فرمود : ای ثعلبه ! آیا نمی دانستی که توجهات الهی نسبت به مجاهدین راه حق از هر کس دیگری بیشتر است ؟ اکنون به پیشگاه رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ برو شاید این خطای تو قابل جبران باشد

ثعلبه با همان وضع آمد و مقابل در خانه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ایستاد و با صدای بلند گفت المذنب ؛ یعنی گناهکار حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورود پرسیدند : ای ثعلبه ! این چه وضعی است ؟ از اینجا خارج شو با خدا راز و نیاز کن و طلب آمرزش نما ثعلبه از خانه پیامبر بیرون آمد و روی به صحرا نهاد دخترش جلو آمد و گفت : ای پدر ! دلم سخت به حالت می سوزد می خواهم هر جا می روی همراهت باشم ولی چه کنم که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم تو را از نزد خود رانده ، من هم مجبورم که تو را برانم ثعلبه در بیابانها می نالید و روی زمین می غلطید و پی در پی می گفت : خدایا همه کس ، مرا از پیش خود راند و دست ناامیدی بر سینه ام زد ، ای مونس بی کسان اگر تو دستم را نگیری چه کسی دست مرا گیرد ؟ اگر تو عذرم را نپذیری چه کسی بپذیرد ؟

چند روزی بدین حال در سوز و گداز به سر برد و شبی چند را به گریه و نیاز به پایان آورد ، سر انجام هنگام نماز عصر ، پیک حق آمد و این آیه را بر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خواند :

و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله ولم یصر علی ما فعلوا و هم یعلمون

نیکان کسانی هستند که هر گاه کار ناشایستی از آنها سر زد خدا را به یاد آرند و از گناه خود به درگاه او توبه کنند ، کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد ؟ آنها کسانی هستند که بر انجام کارهای زشت اصرار نورزند ؛ زیرا به زشتی گناهان آگاهند(183)

فرشته وحی ، جبرئیل امین عرض کرد : یا رسول الله ! خداوند می فرماید : از ما بخواه ثعلبه را بیامرزم ، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ حضرت علیعليهم‌السلام و سلمان را به دنبال ثعلبه فرستادند ، در میان راه شبانی به آنها رسید علیعليهم‌السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت ، چوپان گفت : شبها شخصی به اینجا می آید و در زیر این درخت می نالد حضرت امیرعليهم‌السلام و سلمان صبر کردند تا شب فرا رسید ، ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوی خالق بی نیاز دراز کرد و عرض کرد : خداوندا ! از همه جا محرومم ، اگر تو نیز مرا برانی به که رو آورم و چاره کار از کجا بخواهم

در این هنگام علیعليهم‌السلام گریست ، آنگاه نزدیک آمد و گفت : ای ثعلبه ! مژده باد تو را که خدا تو را آمرزیده و اکنون پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ تو را می خواند ، آنگاه آیه شریفه که در مورد قبول توبه او نازل شده بود ، قرائت فرمودند ثعلبه بر خواست و همراه حضرت به مدینه آمده و مستقیما وارد مسجد پیامبر شدند ، حضرت مشغول نماز عشا بودند حضرت امیرعليهم‌السلام و سلمان و ثعلبه نیز اقتدا کردند و بعد از خواندن سوره حمد ، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شروع به خواندن سوره تکاثر نمودند ، همین که آیه اول را تلاوت فرمود :

الهکم التکاثر

شما مردم را بسیاری مال و فرزندان سخت (از یاد خدا و مرگ ) غافل داشته است

ثعلبه نعره ای زد و چون آیه دوم را قرائت فرمود :

حتی زرتم المقابر

تا آنجا که به گور و ملاقات اهل قبور رفتید ، مجددا فریاد بلندی بر آورد

و چون آیه سوم را شنید :

کلا سوف تعلمون

به زودی خواهید دانست که پس از مرگ در برزخ چه سختیها در پیش دارید

ناگهان ثعلبه ناله ای دردناک بر آورد و نقش بر زمین شد بعد از نماز پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور دادند : آب آوردند و به صورتش پاشیدند ولی او به هوش نیامد و مانند چوب خشک روی زمین افتاده بود چون درست ملاحظه کردند ، دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است. (184)