عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 114%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد ۱
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22383 / دانلود: 5931
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اگر تو مرا نمی شناسی من تو را می شناسم

ایام حج فرا رسیده بود امام حسن و امام حسین -عليهم‌السلام - و عبدالله بن جعفر به همراه قافله ای برای انجام اعمال حج ، مدینه را ترک کردند در بین راه از قافله عقب مانده و آن را گم کردند ، خرج و خوراک آنها نیز با قافله بود ، تشنه و گرسنه شدند و چیزی نداشتند که بخورند ، به سراغ خیمه ای که در آن بیابان به چشم می خورد رفتند ، پیرزنی را در آنجا یافتند به او گفتند : ما تشنه هستیم آیا نوشیدنی در نزد تو هست ؟ زن گفت : فقط گوسفندی دارم که می توانید آن را بدوشید و از شیر آن استفاده کنید آنها از شیر آن گوسفند نوشیدند سپس گفتند : ما گرسنه نیز هستیم ، آیا غذایی نزد تو هست ؟ زن گفت : همان گوسفند را که تنها دارایی من است سر ببرید تا برایتان غذا بپزم یک نفر از آنها برخواست و گوسفند را ذبح کرد و پوست آن را کند و پیرزن غذا پخت و آنها خوردند و برخاستند تا بروند ، به هنگام خداحافظی گفتند : ما از طایفه قریش هستیم ، اگر از سفر حج سالم مراجعت کردیم ، تو نزد ما بیا تا نیکی تو را جبران کنیم این را بگفتند و رفتند

چیزی نگذشت که شوهر آن زن به خیمه بازگشت و زن جریان میهمانان و ذبح گوسفند را برای او تعریف کرد مرد عصبانی شد و گفت : چرا گوسفند مرا برای عده ای که نمی شناختی کشتی ؟ مدتی از جریان گذشت فقر و تنگدستی آن زن و مرد را آزار می داد تا این که سرانجام مجبور شدند به مدینه روند تا سر و سامانی به زندگی خود دهند وارد مدینه شدند و به حفر چاه و جاری کردن آب مشغول شدند و با مزدی که می گرفتند زندگی می گذراندند روزی آن پیرزن از کوچه ای عبور می کرد ، امام حسنعليهم‌السلام جلوی در خانه اش نشسته بود و او را شناخت ، ولی پیرزن آن حضرت را نشناخت حضرت غلام خود را دنبال آن زن فرستاد ، آن زن آمد ، به او فرمود :

آیا مرا می شناسی ؟

زن گفت : نه ،

حضرت فرمود : من میهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت برای ما غذا فراهم کردی !

زن گفت : ولی من به یاد نمی آورم

حضرت فرمود : مانعی ندارد ، اگر تو مرا نمی شناسی من تو را می شناسم آنگاه دستور داد هزار گوسفند برای او خریداری کردند و هزار دینار هم پول نقد به او داد ، و او را با غلامش نزد امام حسینعليهم‌السلام فرستاد امام حسینعليهم‌السلام به زن فرمود :

برادرم حسن چقدر به تو کمک کرد ؟

زن گفت : هزار دینار و هزار گوسفند امام حسین نیز دستور داد همان مقدار به او کمک کرد

سپس او را با غلام خود به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد ، عبدالله گفت :

امام حسن و امام حسین -عليهم‌السلام - چقدر به تو کمک کرده اند ؟

زن گفت : روی هم دو هزار دینار و دو هزار گوسفند عبدالله دستور داد دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به او دادند ، سپس گفت : اگر اول نزد من آمده بودی آن دو بزرگوار را به زحمت نمی انداختی (و همه این مقدار را من به تو می دادم )

زن با آن همه مال و ثروت نزد شوهر خود بازگشت(۳۳)

ناراحتی مادر موجب بسته شدن زبان پسر شد

جوانی در حال احتضار به سر می برد که رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم بالای سرش حضور یافته ، فرمود : بگولا اله الا الله . زبان جوان بسته شد و هر چه حضرت تکرار کرد او نتوانست بگوید به زنی که بالای سر جوان بود فرمود : آیا این جوان مادر دارد ؟ عرض کرد بله ، من مادر او هستم فرمود : از دست او ناراحتی ؟ گفت : بله ، شش سال است که با او حرف نزده ام حضرت فرمود : از او راضی شو

آن زن گفت : رضی الله عنه برضاک یا رسول الله ؛ به خاطر رضایت تو ، خدا از او راضی شود چون این کلمه را گفت زبان آن جوان باز شد ، حضرت فرمود : بگولا اله الا الله

گفت :لا اله الا الله

حضرت فرمود : چه می بینی ؟

عرض کرد مرد سیاه بد چهره ای با لباسهای چرک و کثیف و بویی بد و گندیده که نزد من آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است

حضرت فرمود : بگو : یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر ، اقبل منی الیسیر واعف عنی الکثیر انک انت الغفور الرحیم(۳۴) آن جوان این دعا را گفت ، حضرت به او فرمود : حال نگاه کن چه می بینی ؟ گفت : مردی سفید رنگ ، نیکو صورت و خوشبو ، با لباسهای پاک و پاکیزه نزد من آمد و آن مرد سیاه چهره پشت کرده و می خواهد برود حضرت فرمود : این دعا را تکرار کن ، تکرار کرد فرمود : حال چه می بینی ؟ عرض کرد : دیگر آن سیاه را نمی بینم و آن شخص سفید نزد من است و در آن وقت جوان وفات کرد(۳۵)

گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است

در بنی اسر ا ئیل عابدی بود که دنبال کارهای دنیا هیچ نمی رفت و دائم در عبادت بود ، ابلیس صدایی از دماغ خود در آورد که ناگاه جنودش جمع شدند ، به آنها گفت :

چه کسی از شما فلان عابد را برای من می فریبد ؟ یکی از آنها گفت : من او را می فریبم

ابلیس پرسید : از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها شیطان گفت : تو اهل او نیستی و این ماءموریت از تو ساخته نیست ، او زنها را تجربه نکرده است دیگری گفت : من او را می فریبم پرسید : از چه راه بر او داخل می شوی ؟ گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل این کار نیست که با اینها فریفته شود سومی گفت : من او را فریب می دهم ، پرسید : از چه راه ؟ گفت : از راه عمل خیر و عبادت ! ، شیطان گفت : برو که تو حریف اویی و می توانی او را فریب دهی

آن بچه شیطان به جایگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن کرده ، مشغول نماز شد ، عابد استراحت می کرد ، شیطان استراحت نمی کرد عابد می خوابید ، شیطان نمی خوابید و مدام نماز می خواند ، بطوری که عابد عمل خود را کوچک دانست و خود را نسبت به او پست و حقیر به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت : ای بنده خدا به چه چیزی قوت پیدا کرده ای و اینقدر نماز می خوانی ؟ او جواب نداد ، سؤ ال سه مرتبه تکرار شد که در مرتبه سوم شیطان گفت : ای بنده خدا من گناهی کرده ام و از آن نادم و پشیمان شده ام ؛ یعنی توبه کرده ام ، حال هرگاه یاد آن گناه می افتم به نماز قوت و نیرو پیدا می کنم

عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نیز آن را مرتکب شوم و توبه کنم که هر گاه یاد آن افتادم بر نماز قوت پیدا کنم شیطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پیدا کن و دو درهم به او بده و با او زنا کن عابد گفت : دو درهم از کجا بیاورم ؟ شیطان گفت : از زیر سجاده من بردار عابد دو درهم را برداشت و راهی شهر شد

عابد با همان لباس عبادت در کوچه های شهر سراغ خانه آن زن زناکار را می گرفت مردم خیال می کردند برای موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند عابد به خانه زن که رسید ، مطلب خود را اظهار نمود آن زن گفت : تو به هیبت و شکلی نزد من آمده ای که هیچ کس با این وضع نزد من نیامده است جریان آمدنت را برایم بگو ، من در اختیار تو هستم عابد جریان خود را تعریف نمود آن زن گفت : ای بنده خدا ! گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است وانگهی از کجا معلوم که تو توفیق توبه را پیدا کنی ، برو ، آن که تو را به این کار راهنمایی کرده شیطان است عابد بدون آن که مرتکب گناهی شود برگشت و آن زن همان شب از دنیا رفت ، صبح که شد مردم دیدند که بر در خانه اش نوشته که بر جنازه فلان زن حاضر شوید که اهل بهشت است ! مردم در شک بودند و سه روز از تشییع خودداری کردند ، تا خدا وحی فرستاد به سوی پیامبری از پیامبرانش(۳۶) که برو بر فلان زن نماز بگزار و امر کن مردم را که بر وی نماز گزارند به درستی که من او را آمرزیده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانیدم ؛ زیرا که او فلان بنده مرا از گناه و معصیت بازداشت(۳۷)

فضیل بن عیاض

فضیل بن عیاض دزد معروفی بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند ، شبی از دیوار خانه ای بالا می رود ، به قصد ورود به منزل روی دیوار می نشیند خانه از آن مرد عابد و زاهدی بود ، که شب زنده داری می کرد ، نماز شب می خواند ، دعا می نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود ، صدای حزین قرائت قرآنش به گوش می رسید ، ناگهان این آیه را تلاوت کرد :الم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود ؟ تا کی قساوت قلب ؟ تا کی تجری و عصیان ؟ تا کی پشت به خدا کردن ؟ ! آیا وقت روی گرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است ؟

فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روی دیوار شنید ، گویی به خود او وحی شد و مخاطب شخص او است از این رو همانجا گفت : خدایا ! چرا ، چرا ، وقتش رسیده است ، و همین الان موقع آن است

از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدی ، شراب ، قمار و هر چه را که احیانا به آن مبتلا بود ، کنار گذاشت از همه هجرت کرد ، از تمام آن آلودگیها دوری گزید ، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد ، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود تا جایی که بعدها یکی از بزرگان گردید ، نه فقط مرد باتقوایی شد که مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید(۳۸)

در حال احتضار هم شعر می خواند !

نقل می کنند که شخصی از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسید ، هر قدر کلمه توحید را تلقینش می کردند این بیت را می خواند :

یا رب قائلة یوما قد تبعت

اءین الطریق الی حمام منجاب

کجا رفت آن زنی که خسته شده بود از راه رفتن ، و سراغ راه حمام منجاب را می گرفت

دلیل خواندن او این شعر را - به جای شهادتین - این بود که روزی زن عفیفه زیبا چهره ای به قصد حمام از منزل خود خارج شد ولی راه حمام منجاب را پیدا نکرد و از بس راه رفته بود خسته شد ، مردی را جلو خانه خود دید ، از او پرسید : که حمام منجاب کجاست ، مرد اشاره به منزل خود کرد و گفت : حمام اینجاست آن زن به خیال این که حمام است داخل خانه آن مرد شد ، مرد فورا در را بر روی آن زن بست و خواست با او زنا کند

زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چاره ای ندارد جز آن که نقشه ای بکشد و خود را از چنگ آن شیاد خلاص کند به ناچار اظهار کرد که من هم کمال میل و رغبت بر این کار را دارم ، ولی بدنم کثیف و بدبو است و به همین خاطر می خواستم حمام بروم از طرفی گرسنه نیز می باشم ، خوب است بروی و هر چه زودتر مقداری عطر ، بوی خوش و غذا آماده کنی و من خودم را برای تو آماده کنم ، و مشتاقانه منتظرت هستم مرد چون شدت میل و علاقه زن را دید ، مطمئن شده ، او در خانه گذاشت و خود برای تهیه غذا و عطر بیرون رفت زن هم از خانه در آمد و بدین وسیله خود را خلاص کرد مرد بازگشت و اثری از زن ندید و با حسرت آن شعر را خواند و از آن به بعد همیشه آن شعر را می خواند(۳۹)

چه هم غذای خوبی

روزی امام حسینعليه‌السلام غلامی را دید که با سگی نان می خورد ، یک لقمه پیش سگ می اندازد و لقمه ای هم خودش می خورد ، حضرت فرمود : ای غلام ! عجب هم غذایی پیدا کرده ای ؟ ! غلام عرض کرد : ای پسر پیامبر ! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادی و خوشحالی خودم را از خوشحال کردن این سگ می خواهم ؛ زیرا که صاحب و مولای من یهودی است و من از همراهی و مصاحبت با او در عذابم

امامعليهم‌السلام فرمود : کاری که انجام دادی اثر خودش را بخشیده و دویست درهم که قیمت غلام بود نزد یهودی برد و فرمود : غلام را به من بفروش ، یهودی عرض کرد من این غلام را فدای قدم مبارک شما کردم و این بستان را هم به غلام بخشیدم و درهم ها را به حضرت بازگرداند حضرت هم غلام را آزاد کرد و دویست درهم قیمت او را به او بخشید

زن یهودی خبردار شده ، اسلام آورد و مهریه خود را به شوهرش بخشید ، یهودی هم مسلمان شد و منزل خود را به زنش بخشید. (۴۰)

چرا ابن سیرین بوی خوش می داد ؟

محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد روزی شخصی از او پرسید : علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید ؟ گفت قصه من عجیب است آن شخص او را قسم داد که : قصه خود را برای من بگو

ابن سیرین گفت : من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود ، روزی زنی و کنیزکی به دکانم آمدند و مقداری پارچه خریدند ، چون قیمت آن معین شد گفتند : همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم

در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم بعد از مدتی زن - بدون آن که کنیزش همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت کرد ، چون داخل شدم ، خانه ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ، او را در غایت حسن و جمال دیدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن درآمد ، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد ، بعد از صرف غذا ، آن زن به من گفت : ای جوان می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم ، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری است و من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل بر آرم

من چون مهربانیها و عشوه بازیهای او را دیدم نفس اماره ام به سوی او میل کرد ، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که :و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی الماوی

اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوای نفس بازدارد ، بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود(۴۱)

وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم ، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد ، من به او توجه نکردم چون آن زن مرا مایل به خود ندید ، به کنیزان خود گفت : تا چوب زیادی آوردند ، وقتی مرا محکم با طناب بستند ، زن خطاب به من گفت : یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت می رسانم به او گفتم : اگر ذره ذره ام کنی ، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد تا این که مرا بسیار با چوب زدند ، بطوری که خون از بدنم جاری شد با خود گفتم : که باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم .

گفتم مرا نزنید راضی شدم ، دست و پایم را باز کردند ، بعد از رهایی پرسیدم : محل قضای حاجت کجاست ؟ راهنمایی کردند رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم ، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند ، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان می دادم و به آنها می پاشیدم ، آنها فرار می کردند

بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم ، چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند ، وقتی دست به قفل زدم - به لطف الهی - گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم ، لباسهایم را شسته و غسل نمودم ناگهان دیدم که شخصی پیدا شد و لباس نیکویی برایم آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید و گفت : ای مرد پرهیزگار ! چون تو بر نفس خود غلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان خدا انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی ، این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم ، دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نشود ، پس از آن روز تاکنون ، بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است

به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمی کرد. (۴۲)

فاسقی که از راهب پیشی گرفت

شخصی با خانواده اش در کشتی سوار بودند که کشتی شان در وسط دریا شکست ، همه آنها غرق شدند به جز زن که او بر تخته ای بند شد و در جزیره ای افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد ، برخورد نمود راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد ، خواست که با او زنا کند ، دید زن از ترس می لرزد مرد فاسق پرسید : چرا ناراحتی و برای چه می لرزی ؟ گفت : از خداوند خود می ترسم ؛ زیرا هرگز مرتکب این عمل بد نشده ام

مرد گفت : تو هرگز چنین گناهی نکرده ای و از خدا می ترسی ، پس وای بر من که عمری در گناهم ! این را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون این که کاری انجام دهد به سوی خانه خود راه افتاد ، او تصمیم گرفت که توبه کند و دیگر دست از گناه و معصیت بکشد و از کارهای گذشته اش بسیار نادم و پشیمان بود

وقتی به خانه می رفت در بین راه به راهبی برخورد کرد و با او همسفر شد ، چون مقداری راه رفتند هوا بسیار گرم و سوزان شد راهب به جوان گفت : آفتاب بسیار گرم است ، دعا کن خدا ابری بفرستد تا ما را سایه افکند

آن جوان گفت : که من نزد خدا دارای کار خیر و حسنه نبوده و آبرو و اعتباری ندارم ، بنابراین جراءت نمی کنم که از خداوند حاجتی طلب نمایم

راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو چنین کردند ، بعد از اندک زمانی ابری بالای سر آنها پیدا شد و آن دو در سایه می رفتند مدتی باهم رفتند تا به دو راهی رسیدند و راهشان از هم جدا شد ، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر ، و آن ابر از بالای سر جوان تائب ماند و با او می رفت و راهب در آفتاب ماند راهب رو به جوان کرد و گفت : ای جوان ! تو از من بهتر بودی چرا که دعای تو مستجاب شد ولی دعای من به درجه اجابت نرسید ، بگو بدانم که چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟

جوان جریان خود را نقل کرد .

راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترک معصیت او کردی گناهان گذشته تو آمرزیده شده است پس سعی کن که بعد از این خوب باشی(۴۳)

جایی که غیر از من و تو کسی نباشد

آهنگری آهن تفتیده و داغ را با دست از کوره بیرون می آورد و دستش نمی سوخت ، علت را به اصرار از او پرسیدند ، گفت : در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبا بود که شوهری فقیر و پریشان و بی نام و نشان داشت دلم به طرف او میل پیدا کرد و گرفتار او شدم ، اما نمی دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم

تا آن که سالی قحطی شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چیزی برای خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود ، آن زن روزی نزد من آمد و گفت : ای مرد ! بر من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست می دارد

گفتم : ممکن نیست مگر آن که کامی از تو حاصل کنم زن گفت : حاضرم ولی به شرط آنکه مرا جایی ببری که غیر از من و تو احدی در آنجا نباشد و از این کار باخبر نشود ، من قبول کردم و او را به جای خلوتی بردم ، دیدم زن مثل بید در معرض باد بهار می لرزد ، پرسیدم : چرا می لرزی ؟ گفت : چون تو به شرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجا غیر از من و تو پنج نفر دیگر حاضرند ؛ دو ملک موکل بر من و دو ملک موکل بر تو و خدای شاهد و آگاه بر همه چیز ، ناگهان به خود آمدم و متنبه شدم ، از خدا ترسیدم و آتش شهوتم را خاموش نمودم و از مال و ثروت خود او را بی نیاز کردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمی کند. (۴۴)

چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت ؟

هارون الرشید بیست و یک پسر (۲۱) داشت که سه تای آن ها را به ترتیب ولیعهد خود کرده بود ؛ یکی محمد امین ، دومی مامون الرشید و سومی مؤ تمن

در این میان قاسم پسری بود که گوهر پاکش از صلب آن ناپاک ؛ چون مرواریدی از دریای تلخ و شور ، ظاهر گشته و فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود او از تاءثیر صحبت ایشان روی دل از زخارف دنیا بر تافته و طریقه پدر و آرزوی تاج و تخت را ترک گفته بود قاسم جامه کهنه و مندرس کرباسین پوشیده و قرص نان جویی روزه خود را افطار می کرد و پیوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها می نگریست و مانند ابر بهار اشک می ریخت

روزی پدرش در مکانی نشسته بود ، وزرا و بزرگان و اعیان و اشراف در خدمتش کمر بندگی بسته و هر یک به تناسب مقام خود نشسته بودند که آن پسر با لباس مندرس و کهنه و سر و وضعی ساده و معمولی از آنجا عبور کرد ، گروهی از حضار گفتند :

این پسر سر امیر را در میان پادشاهان زیر ننگ کرده ! امیر باید او را از این وضع ناپسند منع نماید ، این حرفها به گوش هارون الرشید رسید ، او پسر را خواست و از روی مهربانی و شفقت زبان به نصیحت او گشود آن جوان سعادتمند گفت : ای پدر ! عزت دنیا را دیدم و شیرینی ریاست را چشیدم حالا از تو می خواهم که مرا به حال خود واگذاری تا عبادت خدا به جا آورم و زاد و توشه ای برای آخرتم فراهم سازم ، من از دنیای فانی چیزی نمی خواهم و از درخت دولت پادشاهی تو ثمری نخواستم هارون قبول نکرد و به وزیر خود گفت : فرمان ایالت مصر و اطراف آن را بنویس

قاسم گفت : ای پدر ! دست از سر من بردار والا ترک شهر و دیار می کنم و از تو می گریزم

هارون برای اینکه پسر را از این کار منصرف کند با مهربانی گفت : فرزندم ! من طاقت دوری تو را ندارم ، اگر تو ترک وطن گویی روزگار بی تو چگونه به من خواهد گذشت ؟ !

گفت : تو فرزندان دیگری هم داری که دلت با دیدن آنها شاد شود سرانجام چون دید پدر دست از او بر نمی دارد ، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرد و از دارالخلافه گریخت و تا بصره در هیچ جا توقف نکرد او به جز قرآنی ، از مال دنیا هیچ با خود بر نداشت در بصره با کارگری امرار معاش می کرد

ابو عامر بصری می گوید :

دیوار باغ من خراب شده بود ، از خانه بیرون آمدم تا کارگری بیابم و دیوار باغم را بسازم جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او نمایان بود و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده و قرآن تلاوت می کرد

گفتم : ای جوان ! کار می کنی ؟

گفت : بله برای کار کردن آفریده شده ام ، با من چه کار داری ؟

گفتم : گل کاری ، گفت : به این شرط می آیم که یک درهم و نصف به من مزد دهی و وقت نمازم به من فرصت دهی تا نماز را سر وقت بخوانم قبول کردم و او را بر سر کار آوردم چون غروب آمدم ، دیدم یک تنه کار ده نفر را کرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت

روز دیگر به دنبال وی به بازار رفتم ولی او را نیافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند : فقط شنبه ها کار می کند ، کارم را به تعویق انداختم تا روز شنبه رسید ، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن دیدم ، سلام می کردم گویا از عالم غیب او را کمک می کردند شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نیافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند : سه روز است در خرابه ای بیمار افتاده ، به شخصی التماس کردم مرا نزد او ببرد ، او را دیدم که در خرابه ای بی در و پیکر بیهوش افتاده و نیم خشتی زیر سر نهاده است سلام کردم چون در حالت احتضار بود توجهی نکرد ، دیگر بار که سلام کردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگیرم نگذاشت و گفت : این سر را بر روی خاک بگذار که جز خاک او را سزاوار نیست و من هم دوباره سر او را بر خاک نهادم

گفتم : اگر وصیتی داری به من بگو ، گفت : از تو می خواهم وقتی مردم مرا به خاک بسپاری و بگویی پروردگارا ! این بنده خوار و ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخت و رو به درگاه تو آورد که شاید او را بپذیری پس به فضل و رحمت خود ، او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر آنگاه پیراهن و زنبیل مرا به قبر کن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید برسان و به او بگو این امانتی است از جوانی غریب که گفت : مبادا با این غفلتی که داری بمیری ! این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر که آقا و مولایم امیرالمومنینعليهم‌السلام آمد بلندش کردم ، دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرد(۴۵)

تبعید گناهکار از شهر

در میان بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه او ، آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید حضرت موسیعليهم‌السلام آن جوان را به قریه ای از قرای آن بلد تبعید کرد خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن ، موسیعليهم‌السلام او را از آن قریه اخراج کرد

آن جوان رفت به مغاره کوهی که در آن نه انسان و نه حیوان و نه زراعتی بود بعد از مدتی در آن مغاره مریض شد نزد او کسی نبود که از او نگهداری و پرستاری نماید صورتش را روی خاکها گذارد و عرض کرد : پروردگارا ! اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت و ذلت من ترحم و گریه می کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردن مرا غسل می داد و کفن می کرد و به خاک می سپرد و اگر زن و بچه ام در کنارم بودند ، برایم گریه می کردند و می گفتند :

اللهم اءغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد الی بلد و من قریة الی مغارة(۴۶) بعد عرض کرد : پروردگارا ! بین من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدایی انداختی ، مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانکه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی ، مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان

ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه ای به صورت مادرش و حوریه ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند جوان گمان کرد که آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش می باشند و با دلی خوش و نهادی امیدوار چشم از این جهان فرو بست آنگاه خطاب به موسیعليهم‌السلام رسید که ای موسی ! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان جا از دنیا رفته ، برو او را غسل بده و کفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش کن

موسیعليهم‌السلام به آن مکان آمد ، دید همان جوانی است که او را از شهر و قریه اخراج کرده بود ، در این هنگام از جانب خدا خطاب آمد ای موسی من به ناله های جانسوز او و به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به خاطر اظهار ذلت و خواریش حورالعین هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند

ای موسی ! وقتی که غریبی از دنیا می رود ، ملائکه آسمانها بر غربت او گریه می کنند ، پس چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آن که من ارحم الراحمین هستم(۴۷)

معاویه پسر یزید چرا به خلافت پشت پا زد ؟

وقتی یزید از دنیا رفت طبق معمول فرزندش که معاویه نام داشت ، جانشین او شد معاویة بن یزید وقتی که شب می خوابید ، دو کنیز ؛ یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می ماندد تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود که شبی دو کنیزش به خیال این که خلیفه به خواب رفته ، با همدیگر سخنانی رد و بدل کردند

کنیزی که بالای سر خلیفه بود به کنیزی که پایین پای او قرار داشت گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست می دارد ، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی گیرد کنیز پایینی در پاسخ گفت : مرده شوی تو و خلیفه ات را ببرد که جای هر دوی شما جهنم است !

معاویه این مطلب را شنید ، بسیار خشمگین شد می خواست برخیزد و آن کنیز را به قتل رساند ولی با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببینم بحث این دو نفر به کجا می کشد کنیز بالا سر گفت : به چه دلیل جای من و خلیفه در دوزخ است ؟ کنیز پایین پایی گفت : زیرا هم پدرش یزید و هم جدش معاویه غاصب این مقام بودند ، اینک این خلیفه جای پدرش نشسته و در واقع حق کسانی را که سزاوار این مقام هستند غصب کرده است ، معلوم است که جایگاه غاصب و ظالم جهنم است

معاویة بن یزید که خود را به خواب زده بود ولی در واقع بیدار بود ، این مطلب را که شنید ، در فکر فرو رفت در افق ژرفای اندیشه خود سخن حق را دریافت ، با خود گفت : کنیز پایین پا ، درست می گوید ، سخنش مطابق حق است وقتی از بستر بلند شد ، بدون آن که چیزی بگوید وانمود کرد خواب بوده و چیزی نشنیده است

فردا که شد ، فداکاری عجیبی کرد ، او فرمان داد که اعلام کنند مردم به مسجد بیایند تا مطالب تازه ای را به آنان گزارش دهد ، مردم از کارها دست کشیده برای شنیدن خبر تازه خلیفه به مسجد هجوم آوردند ، مسجد و اطراف آن پر از جمعیت شد معاویه بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای الهی و درود و سلام بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم گفت : ای مردم بدانید که بدن من جز پوست و استخوان چیزی نیست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقیقت این است که من لیاقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفیان نیست ، خلیفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم علی بن الحسین امام سجادعليهم‌السلام است ، بروید و با او بیعت کنید که سزاوار خلافت اوست و من در این مدت حق او را غصب کردم این را بگفت و از منبر پایین آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد ، مردم گروه گروه می آمدند و با او مسافحه می کردند ، به آنها می گفت :

شما را به خدا سوگند می دهم دیگر به من کاری نداشته باشید مرا به خود واگذارید ، حقیقت آن بود که گفتم

بعضی از مردم گمان می بردند که معاویه این مطالب را می گوید تا مردم را بیازماید و آنها را بشناسد ، ولی بر خلاف این گمان ، معاویه به خانه آمد و در را به روی خود بست تمام امور خلافت را رها ساخت مادرش وقتی از جریان مطلع شد نزد او آمد ، دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : ای معاویه کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی معاویه گفت : ای کاش همان طوری بود که به ننگ فرزندی یزید گرفتار نمی شدم

معاویه در را همچنان به روی خود بسته بود و طرفداران بنی امیه دیدند که کار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از این رو مروان حکم را خلیفه کردند او هم زن یزید را که نامادری همین معاویه و مادر خالد بود ، گرفت و بر تخت نشست بعدها دید که با بودن معاویه به مرادش نمی رسد شخصی را ماءمور کرد معاویه را مسموم نمود(۴۸)

توبه نصوح

نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند زنان بود دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه زمان خود کارگری می کرد او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را بر عهده داشت به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی آنان را ، او عهده دار شود

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی را از نزدیک ببیند فرستاد حاضرش کردند ، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند ، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد وقتی کار نظافت تمام شد ، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند ، تا بلکه آن گوهر پیدا شود

طبق این دستور ، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند ، همین که نوبت به نصوح رسید ، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی می کشاند ، حاضر نمی شد او را بگردند لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند ، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد شدند ، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود ، به خدای متعال متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود ، و از او خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد ، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را به جای آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود ، بین فقرا تقسیم کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او می خواستند که آنها را بشوید) ، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند از طرفی هم نمی توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند ، ناچار از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید

اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید : ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید

نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد ، تا در یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود ، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد ، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد

تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند ، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به جای آب شیرتان دهم آنان ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد ، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگی نجات داد ، و راه شهر را به آنان نشان داد آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود ، احسانی به نصوح نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود ، آنان برای همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند

به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند آنها نیز ترک راه قدیمی نموده ، همین راه را اختیار نمودند ، قهرا این رفت و آمدها ، درآمد سرشاری برای نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت ، و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد ، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند ، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ، به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید ، پادشاه از شنیدن این خبر ، شوق دیدار بر دلش افتاد لذا دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند وقتی دعوت پادشاه به نصوح رسید ، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چه کار ؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست چون که ماموران این سخن را برای پادشاه نقل کردند ، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن حاضر نیست پس خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم از این رو با نزدیکان و خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد

پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند ، و از این نظر که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت ، مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید ، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد ، چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود ، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانی مشغول بودم و گوسفندی را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور می دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهداری کرده ای هر آنچه از شیرش خورده ای بر تو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده ، نیمی از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری

نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد ، نصفش را به وی بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند آنگاه از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود در آن موقع چوپان گفت : ای نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقی مانده که هنوز قسمت نشده است نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دختری که به عقد خود درآورده ای ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن حیات وی است ، بیا و از این امر در گذر شبان قبول نکرد نصوح گفت : نصف دارائی خودم را به تو می دهم تا از این امر درگذری ، این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت : تمامی دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی ، باز نپذیرفت نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند ، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش رفت

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که برای امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود سلطنت می کرد بعضی گفته اند آیه شریفهتوبوا الی الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبه همین شخص دارد(19)

جریان اسلام آوردن فخرالاسلام

وی در یک خانواده مسیحی ساکن کلیسای کندی شهر ارومیه دیده به جهان گشود در سلک روحانیت کلیسای نسطوریها آسوریها در آمد و در خدمت رآبی یوحنای بکیر ، یوحنای جان و رآبی عار ، به کسب دانش پرداخت و مدرسه عالی آسوریها را به پایان رساند و مردی دانشمند و قسیس عالی مقام گردید ، سپس به واتیکان سفر کرد تا اطلاعات مذهبی خود را کاملتر گرداند در آنجا به خدمت قسیسها و مطرانهای والامقامی ، مانند رآبی تالو کورکز رسید و چون در واتیکان درس خواند ، عقائد کاتولیکی در او اثر گذاشت

در پیشامدی حقیقت را از زبان قسیس بزرگی شنید و به حقانیت اسلام پی برد از محضرش رخصت گرفته به ارومیه بازگشت و در محضر مرحوم حاج میرزا حسن مجتهد ، دین حنیف اسلام را با جان و دل پذیرفت و به مذهب تشیع شرفیاب گردید و به نام شیخ محمد صادق نامیده شد بهتر است تفصیل واقعه را از زبان خودش بشنویم :

پدر و اجدادم از قسیسین بزرگ نصاری بود و ولادتم در کلیسای(20) ارومیه واقع گردیده است و نزد عظمای قسیس و علما و معلمین نصاری در ایام جاهلیت تحصیل نمودم (از آن جمله رآبی یوحنای بکیر و قسیس یوحنای جان و رآبی عار و غیر ایشان از معلمین و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمین و فرقه کاتلک رآبی تالو و قسیس کورکز و غیر ایشان از معلمین و معلمات و تارکات الدنیا) در سن دوازده سالگی از تحصیل علم تورات و انجیل و سایر علوم نصرانیت فارغ التحصیل و از علمی به مرتبه قسیست رسیدم و در اواخر ایام تحصیل ، بعد از دوازده سالگی خواستم عقاید ملل و مذاهب مختلفه نصاری را تحصیل نموده باشم ، بعد از تجسس بسیار و زحمات فوق العاده و ضرب در بلدان (زیر پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت یکی از قسیسین عظام بلکه مطران والامقام از فرقه کاتلک رسیدم که بسیار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در میان اهل ملت خود داشت و فرقه کاتلک از دور و نزدیک از ملوک و سلاطین و اعیان و اشراف و رعیت سؤ الات دینیّه خود را از قسیس مزبور می نمودند و به مصاحبت سؤالات هدایای نفیسه بسیار از نقد و جنس برای قسیس مذکور ارسال می داشتند و میل و رغبت می نمودند در تبرک از او و قبولی او هدایای ایشان را و از این جهت تشّرف می نمودند و غیر از حقیر تلامذه کثیره دیگر نیز نداشت هر روز در مجلس درس او قریب به چهارصد نفر حضور به هم می رسانیدند و از بنات (دختران ) کلیسا که تارکات الدنیا بودند و نذر عدم تزویج نموده بودند و در کلیسا معتکف (گوشه نشین برای عبادت ) بودند جمعیت کثیری در مجلس درس ازدحام می نمودند و اینها را به اصطلاح نصاری ربّانتا می گویند

ولیکن از میان جمیع تلامذه ، با این حقیر الفت و محبت مخصوصی داشتند و کلیدهای خانه و خزانه های مال و اموال خود رابه حقیر سپرده بودند و استثنا نکرده بود مگر یک کلید خانه کوچکی را که به منزله صندوق خانه بود و حقیر خیال می نمودم که آنجا خزانه اموال قسیس است و از این جهت با خود می گفتم قسیس از اهل دنیاست و پیش خود می گفتم ترک الدنیا للدنیا(21) و اظهار زهدش به جهت تحصیل زخاریف (زینتهای ظاهری ) دنیاست پس مدتی در ملازمت قسیس به نحو مذکور مشغول تحصیل عقاید مختلفه ملل و مذاهب نصاری بودیم تا این که سن حقیر به هفده و هجده رسید

در این بین روزی قسیس را عارضه ای روی داد و مریض شد و از مجلس درس تخلف نمود به حقیر گفت : ای فرزند روحانی تلامذه را بگوی که من امروز حالت تدریس ندارم فارقلیطا

حقیر از نزد قسیس بیرون آمدم و دیدم تلامذه مذاکره مسائل علوم می نمایند ، بالمآل صحبت ایشان منتهی شد به معنای لفظ فارقلیطا در (زبان ) سریانی و پیرکلوطوس در (زبان ) یونانی که یوحنّا صاحب انجیل چهارم آمدن او را در بابهای 14 ، 15 ، 16 ، از جناب عیسیعليهم‌السلام نقل نموده است که آن جناب فرمودند : بعد از من فارقلیطا خواهد آمد

پس از گفتگوی ایشان در این باب بزرگ ، جدال ایشان به طول انجامید ، صداها بلند و خشن شد و هر کسی در این باب راءی علی حده داشت و بدون تحصیل فایده ، از این مساءله منصرف گردیده و متفرق گشتند پس حقیر نیز نزد قسیس مراجعت نمودم قسیس گفت : فرزند روحانی ! امروز در غیبت من چه مباحثه و گفتگویی داشتید ؟ حقیر اختلاف قوم را در معنای لفظ فارقلیطا از برای او تقریر بیان نمودم و اقوال هر یک از تلامذه را در این باب شرح دادم از من پرسید که قول شما در این باب چه بود ؟ حقیر گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضی را اختیار کردم قسیس گفت : تقصیر نکرده ای لیکن حق واقع ، خلاف همه این اقوال است ؛ زیرا که معنا و تفسیر این اسم شریف را در این زمان به نحو حقیقت نمی دانند مگر راسخان در علم ، از آنها نیز اندک پس حقیر خود را به قدمهای شیخ مدرّس انداخته و گفتم : ای پدر روحانی ، تو از همه کس بهتر می دانی که این حقیر از اوائل عمر تاکنون در تحصیل علم کمال انقطاع (امید) و سعی را دارم و دارای کمال تعّصب و تدیّن در نصرانیّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ ، تعطیلی از تحصیل و مطالعه ندارم ، پس چه می شود اگر شما احسانی نمایید و معنای این اسم شریف را بیان فرمایید ؟ شیخ مدرّس به شدت گریست و گفت : ای فرزند روحانی والله تو اعزّ ناسی در نزد من و من هیچ چیز را از شما مضایقه ندارم اگر چه در تحصیل معنای این اسم شریف ، فایده بزرگی است ولیکن به مجرد انتشار معنای این اسم ، متابعان مسیح ، من و تو را خواهند کشت ، مگر اینکه عهد نمایی در حال حیات و ممات من ، این معنا را اظهار نکنی ؛ یعنی اسم مرا نبری ؛ زیرا که موجب صدمه کلی است ، در حال حیات از برای من و بعد از ممات از برای اقارب و تابعانم و دور نیست که اگر بدانند این معنا از من بروز کرده است ، قبر مرا بشکافند و مرا آتش بزنند ، پس این حقیر قسم یاد نمودم که :

والله العلی العظیم ، به خدای قاهر ، غالب ، مهلک ، مدرک ، منتقم و به حق انجیل و عیسی و مریم و به حق تمامی انبیاء و صلحا و به حق جمیع کتابهای منزّله از جانب خدا و به حق قدیسین و قدیسات ، من هرگز افشای راز شما را نخواهم کرد نه در حال حیات و نه بعد از ممات پس از اطمینان گفت : ای فرزند روحانی این اسم از اسمهای مبارک پیامبر مسلمانان می باشد و به معنای احمد و محمد است

آنگاه کلید آن خانه کوچک سابق الذکر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز کن و فلان کتاب را نزد من بیاور ، حقیر چنین کردم و کتابها را نزد ایشان آوردم این دو کتاب به خط یونانی و سریانی قبل از ظهور حضرت ختمی مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شده بود و در آن دو کتاب لفظ فارقلیطا را به معنای احمد و محمد ترجمه نموده بودند ! بعد گفت : ای فرزند روحانی بدان که علما و مفسرین و مترجمین مسیحیّت قبل از ظهور حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - اختلافی نداشتند که به معنای احمد و محمد است ، بعد از ظهور آن جناب ، قسیسین و خلفا تمامی تفاسیر و کتب لغت و ترجمه ها را از برای بقای ریاست خود و تحصیل اموال و جلب منفعت دنیایی و عناد و حسد و سایر اغراض نفسانیه ، تحریف و خراب نمودند و معنای دیگری از برای این اسم شریف اختراع کردند که آن معنا اصلا و قطعا مقصود صاحب انجیل نبوده و نیست از سبک و ترتیب آیاتی که در این انجیل موجوده حالیه است ، این معنا در کمال سهولت و آسانی معلوم می گردد که وکالت و شفاعت و تعزّی و تسلّی منظور صاحب انجیل شریف نبوده و روح نازل در یوم الدّار(22) نیز منظورنبوده ؛ زیرا که جناب عیسی آمدن فارقلیطا را مشروط و مقید می نماید به رفتن خود و می فرماید : تا من نروم فارقلیطا نخواهد آمد(23) زیرا که اجتماع دو نبی مستقل صاحب شریعت عامّه در زمان واحد جایز نیست ! به خلاف روح نازل در یوم الّدار که مقصود از آن روح القدس است که او با بودن جناب عیسی و حواریون از برای آن جناب و حواریون نازل شده بود

مگر فراموش کرده قول صاحب انجیل اوّل را در باب سوم از انجیل خود که می گوید : همانکه عیسیعليهم‌السلام بعد از تعمید یافتن از یحیای تعمید دهنده از نهراردن بیرون آمد ، روح القدس به صورت کبوتر بر آن جناب نازل شد(24) و همچنین با بودن خود جناب عیسی روح القدس از برای دوازده شاگرد(25) نازل شده بود ، چنانکه صاحب انجیل اول در باب دهم از انجیل خود تصریح نموده است : جناب عیسی هنگامی که دوازده شاگرد را به بلاد اسرائیلیه می فرستاد ، ایشان را بر اخراج ارواح پلیده و شفا دادن هر مرضی و رنجی قوت داد ، مقصود از این قوه ، قوه روحانیت نه قوه جسمانی زیرا که از قوه جسمانی این کارها صورت نمی بندد ! و قوه روحانی عبارت از تاءیید روح القدس است و در آیه 20 از باب مذکور جناب عیسی خطاب به دوازده شاگرد می فرماید : زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح پدر شما در شما گویاست و مقصود از روح پدر شما ، همان روح القدس است و همچنین صاحب انجیل سیّم تصریح می نماید در باب نهم از انجیل خود : پس دوازده شاگرد خود را طلبیده به ایشان قدرت و اقتدار بر جمیع دیوها و شفا دادن امراض عطا فرمود و همچنین در باب دهم از صاحب انجیل سوم گوید : درباره آن هفتاد شاگردی که جناب عیسی آنها را جفت فرستاد ایشان مؤ ید به روح القدس بودند و در آیه 17 می فرماید : آن هفتاد نفر با خرمی برگشتند و گفتند : ای خداوند ! دیوها هم به اسم تو اطاعت ما می کنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسیح نبود اگر منظور و مقصود از فارقلیطا روح القدس بود ، این کلام از جناب مسیح غلط و فضول و لغو خواهد بود ، شاءن مرد حکیم نیست که به کلام لغو و فضول تکلم نماید تا چه رسد به نبی صاحب الشاءن و رفیع المنزله ؛ مانند جناب عیسی ، پس منظور و مقصودی از لفظ فارقلیطا نیست مگر احمد و محمد و معنای این لفظ همین است و بس

حقیر گفتم : شما در باب دین نصاری چه می گویید ؟ گفت : ای فرزند روحانی ، دین نصاری منسوخ است به سبب ظهور شرع شریف حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - و این لفظ را سه مرتبه تکرار نمود ، من گفتم : در این زمان طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دّی الی الله کدام است ؟ گفت طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دی الی الله منحصر است در متابعت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - گفتم : آیا متابعین آن جناب از اهل نجاتند ؟ گفت : ای والله ، ای والله ، ای والله ؛ آری بخدا ، آری بخدا ، آری بخدا

چرا اسلام نمی پذیرید ؟

پس گفتم مانع شما از دخول در دین اسلام و متابعت سیدالاءنام چه چیز است ؟ و حال آنکه شما فضیلت دین اسلام را می دانید و متابعت حضرت ختمی مرتبت را طریقة النجات و صراط مستقیم المؤ دی الی الله می خوانید

گفت : ای فرزند روحانی ، من بر حقیقت دین اسلام و فضیلت آن برخوردار نگردیدم مگر بعد کبر سن و اواخر عمر ، و من در باطن مسلمانم و لیکن به حسب ظاهر نمی توانم این ریاست و بزرگی را ترک نمایم ، عزت و اقتدار مرا در میان نصاری می بینی اگر فی الجمله میلی از من به دین اسلام بفهمند ، مرا خواهند کشت و بر فرض اینکه از دست ایشان فرارا نجات یافتم ، سلاطین مسیحیّت مرا از سلاطین اسلام خواهند خواست ، به عنوان اینکه خزاین کلیسا در دست من است و خیانتی در آنها کرده ام و یا چیزی از آنها برده ام و خورده ام و بخشیده ام مشکل می دانم که سلاطین و بزرگان اسلام از من نگهداری کنند و بعد از همه اینها فرضا رفتم میان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت که جان خود را از آتش جهنم نجات داده ای بر ما منّت مگذار ؛ زیرا که با دخول در دین حق و مذهب هدی خود را از عذاب خدا خلاص نمودی !

ای فرزند روحانی از برای من آب و نان نخواهد بود ! پس این پیرمرد در میان مسلمانان که عالم به زبان ایشان نیز نیست در کمال فقر و پریشانی و مسکنت و فلاکت و بدگذرانی عیش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگی در میان ایشان خواهم مرد و در خرابه ها و ویرانه ها رخت از دنیا خواهم برد ! به چشم خود خیلی را دیده ام که رفتند و به دین اسلام گرویدند ، ولی اهل اسلام از آنها نگاهداری نکرده ، مرتد گشته و از دین اسلام دوباره به دین خود مراجعت کرده اند و خسرالدنیا و الآخرة شده اند ! من هم از همین می ترسم که طاقت شداید و مصائب دنیا را نداشته باشم

آن وقت نه دنیا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - می باشم

آنگاه شیخ مدرس گریه کرد و حقیر هم گریستم ، بعد از گریه بسیار گفتم : ای پدر روحانی آیا مرا امر می کنی که داخل دین اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را می خواهی البته باید دین حق را قبول نمایی و چون جوانی ، دور نیست که خدا اسباب دنیوی را هم از برای تو فراهم آورده و از گرسنگی نمیری و من همیشه تو را دعا می کنم ، در روز قیامت شاهد من باشی که من در باطن مسلمان و از تابعان خیرالاءنامم و این را هم بدان که اغلب قسیسین در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمی توانند ظاهرا دست از ریاست دنیا بردارند والا هیچ شک و شبهه ای نیست در این که امروز در روی زمین دین اسلام دین خداست

چون حقیر آن دو کتاب سابق الذکر را دیدم و این تقریرات را از شیخ مدرس شنیدم نور هدایت و محبت حضرت خاتم الانبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم به طوری بر من غالب و قاهر گردید که دنیا و مافیها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جیفه مردار گردید ، محبت ریاست پنج روزه دنیا و اقارب و وطن پاپیچم نشد از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شیخ مدرس را وداع کردم ، شیخ مدرس با التماس مبلغی به عنوان هدیه به من بخشید که مخارج سفر من باشد ، مبلغ مزبور را از شیخ قبول کرده ، عازم سفر آخرت گردیدم

پذیرش اسلام

چیزی همراهم نیاوردم مگر دو سه جلد کتاب ، هر چه داشتم از کتابخانه و غیره همه را ترک نموده بعد از زحمات بسیار ، نیمه شبی وارد شهر ارومیه شدم در همان شب رفتم در خانه حسن آقای مجتهد (مرحوم مغفور) بعد از اینکه مستحضر شدند که مسلمان آمده ام ، از ملاقات حقیر خیلی مسرور و خوشحال گردیدند و از حضور ایشان خواهش نمودم که کلمه طیبه و ضروریات دین اسلام را به من القاء و تعلیم نمایند و به خط سریانی نوشتم که فراموشم نشود و هم مستدعی شدم که اسلام مرا به کسی اظهار ننماید که مبادا اقارب و مسیحیین بشنوند و مرا اذیت کنند و یا اینکه وسواس نمایند ! بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه از شرک و کفر نمودم و بعد از بیرون آمدن از حمام ، مجددا کلمه اسلام را به زبان جاری نموده در ظاهر و باطن ، داخل دین حق گردیدم ؛

الحمدلله الذی هداینا لولا اءن هدینا الله ما کنّا لنهتدی . (26)

سپاس و ستایش خدای را سزاست که ما را به راه راست هدایت فرمود و اگر نبود راهنمایی او ، ما راه راست را پیدا نمی کردیم

خدا را صدهزار بار شکر می نمایم که در کفر نمردم و مشرک و مثّلث(27) از دنیا نرفتم

بعد از شفا از مرض ختان (ختنه کردن ) مشغول قرآن خواندن و تحصیل علوم اهل اسلام گردیده و بعد به قصد تکمیل علوم و زیارت ، عازم عتبات عالیات گردیدم پس از زیارت و تکمیل تحصیل در خدمت اساتید گرام ، مدتی عمر خود را در تحصیل و زیارت گذرانیدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امکنه شریف عبادت نمودم

سوانحی که در ایام توقف در کربلای معلا و نجف اشرف و کاظمین و سّر من رآی (سامراء) از برای این حقیر اتّفاق افتاد گفتنی و نوشتنی نیست ؛ از آن جمله روز عید غدیر خم در خدمت حضرت امیرالمومنین -عليها‌السلام - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از برای این حقیر منکشف شد ارواح مقدسین و صلحا از برای حقیر مجسم شدند که تفصیلش نوشتنی نیست و مکرر حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم ( و حضرت صادقعليهم‌السلام و سایر ائمه طاهرین را در عالم رؤ یا دیدم و از ارواح مقدسه ایشان استفاده و استفاضه نمودم از آن جمله بیست و شش مساءله در اصول و فروع از برای حقیر مشکل شده بود و علما در این مسائل بیاناتی نمی فرمودند که قلب حقیر ساکت شود و از اضطراب بیرون بیاید کشف آنها را از خدا خواستم و متوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبیا گردیدم ، تا این که شبی از شبها حضرت رسول با حضرت صادقعليهم‌السلام به خواب من آمدند و کشف آن مسائل را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم استدعا نمودم حضرت رسول به حضرت صادقعليهم‌السلام فرمودند : ای فرزند ، شما جواب بگویید

پس آن جناب مسائل را از برای حقیر کشف فرمودند و حقیقت مذهب (شیعه ) اثنا عشریه از برای این حقیر ثابت محقق گردید . و یقین پیدا کردم که این مذهب شریف اتصال به حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم دارد

بعد از تکمیل و فراغت از تحصیل و اجازه از علمای اعلام و فقهای گرام به ارومیه مراجعت نموده و مشغول امامت جماعت و تدریس و وعظ و تعلیم مسائل حقه گردیدم و مجالس متعددی میان این حقیر و علما و کشیشان و متابعان مسیح منعقد گردید به حمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسیاری به سبب هدایت من ، داخل دین اسلام شدند(28)

توبه بشر حافی

بشر حافی یکی از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشی و فسق و فجور اشتغال داشت خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صدای آن از بیرون شنیده می شد روزی از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود ، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالی کند که در این هنگام حضرت موسی ابن جعفرعليهم‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صدای ساز و رقص به گوشش رسید از کنیز پرسید : صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟ کنیز جواب داد : البته که آزاد و آقا است امامعليهم‌السلام فرمود : راست گفتی ؛ زیرا اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمی شد کنیز به داخل منزل برگشت

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید : چرا دیر آمدی ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد بشر پرسید : آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد : آخرین سخن آن مرد این بود : راست گفتی ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا می دانست ) از مولای خود می ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود

سخن کوتاه حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشی قلبش را نورانی و دگرگون ساخت سفره شراب را ترک کرد و با پای برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند دوان دوان خودش را به موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و عرض کرد : آقای من ! از خدا و از شما معذرت می خواهم آری من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگی خودم را فراموش کرده بودم بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت می کردم ولی اکنون به بندگی خود پی بردم و از اعمال گذشته ام توبه می کنم آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود : آری خدا توبه ات را قبول می کند از گناهان خود خارج شو و معصیت رابرای همیشه ترک کن

آری بشر حافی توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیای خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پای برهنه راه می رفت(29)

طبیب مسلمان شد یا نه ؟

وقتی بشر حافی مریض شد ؛ همان مرضی که بر اثر آن فوت کرد دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند : باید ادرارت را به ط ب یب نشان دهیم تا راهی برای علاج بیابد

گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من می کند

گفتند : این کار باید حتما انجام شود

گفت : مرا رها کنید ، طبیب واقعی مریضم کرده است

دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند : طبیبی است نصرانی که بسیار حاذق و ماهر است بشر وقتی دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :

فردا صبح ادرارم را برای آزمایش به آنها بده

فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند ، نگاهی به آن کرد و گفت : حرکت دهید ، حرکت دادند ، گفت : بر زمین بگذارید ، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید ، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند یکی از آنها گفت :

در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص داری ، ولی حالا می بینیم چند مرتبه حرکت می دهی و به زمین می گذاری ؟ !

طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولی از تعجّب ، عمل را تکرار می کنم ، اگر این ادرار از نصرانی است متعلق به راهبی است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافی می باشد

گفتند : همانطور که تشخیص دادی از بشر است همین که طبیب نصرانی این حرف را شنید ، مقراضی (قیچی ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :

اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله

رفقای بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند ، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند : آری ولی تو از کجا خبردار شدی ؟ گفت : وقتی شما رفتید ، مرا خواب گرفت در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبی که برای طبیب فرستادی آن مرد مسلمان شد و ساعتی نگذشت که بشر از دنیا رفت(30)

توبه شعوانه

در بصره زنی بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود از راههای نامشروع مال و ثروت زیادی جمع آوری کرده ، و کنیزانی را در خدمت گرفته بود روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد ، به در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید ، خروش و فریادی شنید که از آن خانه بیرون می آمد گفت : در بصره چنین ماتمی هست و ما را خبر نیست ! کنیزکی را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد کنیز دیگری فرستاد ، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد

شعوانه با خود گفت : در این کار سری است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتی داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالای منبر این آیات را تفسیر می کند که :

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا ، و اذا القوامنها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هناللک ثبورا ، لا تدعوا الیوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا کثیرا

چون آتش دوزخ آنان را از مکانی دور ببیند ، خروش و فریاد خشمناکی دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند ، و چون آن کافران را در زنجیر بسته بر مکان تنگی از جهنم در افکنند ، در آن حال همه فریاد و واویلا از دل برکشند ، به آنها عتاب شود که امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی (دو تا) نیست بلکه بسیار از این آه و واویلاها باید از دل بر کشید. (31)

این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : ای شیخ من یکی از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می آمرزد ؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد

گفت : ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد ؟ گفت : خداوند تعالی ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنی آمرزیده می شوی شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد ، به صومعه ای رفت ، و مشغول عبادت شد ، مدام در حالت ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد ، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید

روزی نظری به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید ، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود ؟ ! ندایی به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینی روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود. (32)


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14