عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19507
دانلود: 4506

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19507 / دانلود: 4506
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

توطئه قتل پیامبر

هنگامی که رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جنگ خیبر با فتح و پیروزی بازگشت ، زنی از یهودیان گوسفندی را سر بریده و ذراع آن را بریان نمود و مسموم گردانید و به حضور پیامبر آمده اظهار ایمان و مسلمانی کرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت

پیامبر فرمود : این چیست ؟ عرض کرد : پدر و مادرم فدای شما ، من از رفتن شما به سوی خیبر نگران بودم ؛ زیرا من این یهودیان خیبر را مردانی محکم و شجاع می دانستم ، بره ای داشتم که آن را همانند فرزندی برای خود می پنداشتم و اطلاع داشتم که شما به ذراع گوسفند علاقه دارید از این رو نذر کردم که اگر به سلامت مراجعت فرمودید آن بره را ذبح کنم و ذراع آن را بریان کرده برای شما بیاورم و اکنون که شما به سلامت برگشتید من به نذر خود وفا کرده ام و این ذراع ، از همان گوسفد است

حضرت علی بن ابی طالبعليهم‌السلام و براء بن معرور نیز در حضور پیامبر بودند رسول اکرم نان طلبید نان آوردند ، براء دست برد و لقمه ای از آن ذراع بر گرفت و در دهان گذاشت حضرت علیعليهم‌السلام فرمود : ای براء ! بر رسول خدا پیشی نگیر براء که مردی بیابانی بود ، در جواب گفت : گویا پیامبر را بخیل می دانی ! فرمود : نه من رسول خدا را بخیل نمی دانم بلکه تجلیل و احترام می کنم ، نه برای من ، نه برای تو و نه برای احدی روانیست که در گفتار و کردار یا در خوردن و آشامیدن ، بر رسول خدا پیشی بگیرد

براء گفت : من رسول الله را بخیل نمی دانم ، حضرت علیعليهم‌السلام فرمود : من از این جهت نگفتم بلکه مقصود من این است ذراع را زنی آورده که یهودی بوده است و اکنون وضع او درست روشن نیست اگر به امر رسول الله از این گوشت بخوری او ضامن سلامتی تو است ولی اگر بدون امر آن حضرت بخوری کار تو واگذار به خودت می باشد در اثناء این گفتگو براء لقمه را جوید و پایین برد ناگهان ، ذراع گوسفند به زبان آمد که یا رسول الله از من نخورید که مسموم می باشم و درپی آن ، حال براء تغییر یافت و کم کم در حال جان دادن افتاد و پس از لحظاتی قالب تهی کرد و از دنیا رفت پیامبر امر فرمود : آن زن را آوردند حضرت به او فرمود : چرا چنین کردی ؟ پاسخ داد : برای این که از ناحیه شما رنج و آزار و ناراحتی زیادی متوجه من گردیده است ؛ چه آن که پدر ، عمو ، شوهر ، برادر و فرزندم را کشتی ، من با خود گفتم اگر محمد پادشاهی است که من بدین وسیله او را مسموم کرده و انتقام خود را از او گرفته ام و اگر پیامبر خداست (چنانکه خودش ادعا می کند و وعده فتح مکه و پیروزی را می دهد) که خداوند او را نگهداری می کند و این سم به او آسیبی نخواهد رسانید

پیامبر فرمود : راست گفتی ، آنگاه فرمود : مرگ براء تو را مغرور نسازد ؛ زیرا او از رسول خدا پیشی گرفت ، خداوند او را بدین وضع دچار کرد و اگر به امر رسول خدا می خورد ، خداوند او را حفظ می کرد و از این گوشت مسموم آسیبی نمی دید سپس رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله عده ای از خوبان اصحابش ؛ مانند سلمان ، مقداد ، ابوذر ، عمار ، صهیب و بلال را طلبید ، وقتی که آمدند فرمود : همگی بنشینند و دور آن ذراع حلقه بزنند ، آنگاه پیامبر ، دست مبارک خود را روی آن گذاشت و فرمود :

بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی ، بسم الله المعافی ، بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شی ء و لا داء فی الاءرض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم(57)

سپس فرمود : بنام خدا بخورید و خود آن حضرت خورد و یاران نیز خوردند تا سیر شدند و بعد هم آب نوشیدند و امر فرمودند آن زن را حبس کردند ، روز دوم دستور داد آن زن را آوردند ، رسول الله به او فرمود : آیا ندیدی که همه اینها از آن ذراع مسموم خوردند پس چگونه دیدی عنایت پروردگار را در دفع شر آن ، از پیامبر و یارانش ؟ عرض کرد : یا رسول الله من تاکنون در نبوت شما در تردید بودم ولی اکنون یقین پیدا کردم که شما فرستاده خدایید و اینک شهادت می دهم که لا اله الا الله وحده لا شریک له وانک عبده و رسول. (58)

نمک خوردن و نمکدان شکستن

او دزدی ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند روزی باهم نشسته بودند و گپ می زدند در حین صحبتهاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایی معمولی سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون می آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد

البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند ، این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود ، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتی و . بود آنها تا می توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند در این هنگام چشم سر کرده باند به شی ء درخشنده و سفیدی افتاد ، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و برای امتحان به سر زبان زد ، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانی شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانی زد بطوری که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقی پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند خیلی زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند : چه شد ؟ چه حادثه ای اتفاق افتاد ؟ او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهای چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمی شود مال و دارایی پادشاه را برد ، از مردانگی و مروت به دور است که ما نمک کسی را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و .

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسی بویی ببرد دست خالی به خانه هاشان باز گشتند صبح که شد و چشم نگهبانان به درهای باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایی بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتی رسانیدند ، دیدند سر جایشان نیستند ، اما در آنجا بسته هایی به چشم می خورد ، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها می باشد ، بررسی دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا می داند سلطان با ما چه می کرد و .

بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد ، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود می گفت : عجب ! این چگونه دزدی است ؟ برای دزدی آمده و با آنکه می توانسته همه چیز را ببرد ولی چیزی نبرده است ؟ آخر مگر می شود ؟ چرا ؟ . ولی هر جور که شده باید ریشه یابی کنم و ته و توی قضیه را در آورم در همان روز اعلام کرد : هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می تواند نزد من بیاید ، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید ، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفی کردند ، سلطان که باور نمی کرد دوباره با تعجب پرسید : این کار تو بوده ؟ گفت : آری سلطان پرسید : چرا آمدی دزدی و با این که می توانستی همه چیز را ببری ولی چیزی را نبردی ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل برای سلطان گفت سلطان به قدری عاشق و شیفته کرم و بزرگواری او شد که گفت : حیف است جای انسان نمک شناسی مثل تو ، جای دیگری باشد ، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمی را بر عهده بگیری ، و حکم خزانه داری را برای او صادر کرد آری او یعقوب لیث بود و چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود(59)

آیا زیبا را از زشت و زشت را از زیبا تشخیص داد ؟

طفیل بن عمرو دوسی ، مردی بزرگوار ، شاعر ، سخن ساز ، عاقل و خردمند بود ، او وقتی وارد مکه شد گروهی از قریش از ترس این که مبادا ، این شخصیت با پیامبر تماس بگیرد ، فورا سراغ او رفتند و بدگویی را درباره پیامبر آغاز کردند و سخنان سابق را تکرار نمودند و یادآور شدند که آئین این مرد وحدت ما را به هم زده ، سنگ تفرقه در میان ما افکنده و قرآن او جز سحر و جادو نیست که میان پدر و پسر ، برادر ، و شوهر و همسر و . جدایی می افکند و ما از آن می ترسیم که به تو و قبیله ات همان آسیبی برسد که بر ما رسیده است ، مبادا با او سخن بگویی و یا از او چیزی بشنوی

طفیل می گوید : به خدا قسم تبلیغات قریش سبب شد که تصمیم گرفتم از پیامبر چیزی نشنوم و با او سخن نگویم ، حتی وقتی وارد مسجدالحرام شدم تا کعبه را طواف کنم ، پنبه ای در گوش خود فرو بردم که مبادا بدون اختیار سخنان او وارد گوشم گردد ، ولی ناخواسته چشمم به رسول خدا افتاد که در کنار کعبه ایستاده و نماز می خواند ، بدون اختیار نزدش ایستادم و خدا خواست جملاتی را که بسیار زیبا و پر جاذبه بود از او بشنوم با خود گفتم ، وای بر من ، من مردی خردمند و شاعر و سخن سازم ، من کسی نیستم که زیبا را از زشت و زشت را از زیبا تشخیص ندهم ، چه بهتر به سخنان او گوش فرا دهم ، اگر آنها را مفید و سودمند دیدم به کار بندم و در غیر این صورت ترک کنم از این جهت مقداری توقف کردم تا پیامبر به سوی خانه خود رفت ، من نیز به دنبال او رفتم ، وقتی او وارد خانه خود شد من نیز بر او وارد شدم و در حضورش نشستم ، آنگاه سرگذشت خود را بازگو کردم و افزودم : من آنچنان تحت تاءثیر تبلیغات آنها قرار گرفته بودم که هنگام ورود به مسجد در گوش خود پنبه فرو کردم تا مبادا سخنان شما را بشنوم ولی خدا خواست که سخنانی چند از شما به گوشم برسد و آنها را مفید و زیبا تشخیص دهم ، اکنون درخواست می کنم که حقیقت آئین خود را بر من عرضه بداری ، آنگاه رسول گرامی ، اسلام را بر او عرضه داشت و آیاتی چند از قرآن مجید را برای او تلاوت کرد

طفیل دوسی می گوید : به خدا سوگند سخنی به آن زیبایی و اللّه للّه آئینی به آن استواری نه دیده و نه شنیده بودم ، شهادتین را بر زبان جاری کردم و به رسول گرامی عرض کردم من در میان قبیله خود قدرتمند و صاحب نفوذم ، به سوی آنان باز می گردم و آنها را به اسلام دعوت می کنم ، از خدا بخواه مرا در این کار یاری کند

طفیل به سوی قوم خود بازگشت و در میان آنان به تبلیغ مشغول گردید در جنگ خیبر که رسول گرامی دژهای فساد را در هم کوبیده بود ، او با هشتاد خانواده از دوس حضور رسول خدا رسید ، پیامبر به خاطر زحمتهای توانفرسای این مرد ، سهمی از غنایم را به او بخشید تا این که پس از درگذشت پیامبر در عصر خلفا ، در جنگ یمامه شربت شهادت نوشید. (60)

هنوز از شراب سیر نشده ام

اعشی یکی از شاعران زبردست دوران جاهلیت است که اشعارش نقل مجالس بزم قریش بود

وی در پایان عمر ، که پیری بر او غلبه کرده بود ، شمه ای از آیین توحید و تعالیم عالی اسلام به گوشش رسید او در نقطه ای دور از مکه زندگی می کرد و هنوز آوازه نبوت پیامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود ، ولی آنچه که از تعالیم اسلام بطور اجمال شنیده بود ، طوفانی در کانون وجود او پدید آورده بود به این خاطر ، قصیده ای سراپا نغز در مدح پیامبر ساخت و ارمغانی بهتر از آن ندید که این اشعار را در محضر پیامبر گرامی اسلام بخواند با این که شعر او ابیاتی چند بیش نیست ولی در عین حال ، از بهترین و فصیح ترین اشعاری است که در آن زمان درباره پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سروده شده است

هنوز اعشی درک فیض محضر پیامبر نکرده بود که جاسوسان قریش با او تماس گرفتند و از مقصد او آگاه شدند آنان به خوبی می دانستند که اعشی مردی شهوت ران است و به زن و شرب علاقه مفرطی دارد ، فورا از نقطه ضعف او سوء استفاده کرده

گفتند : ای ابا بصیر ! آئین محمد با روحیات و وضع اخلاقی تو سازگار نیست گفت : چطور ؟ گفتند : او زنا را حرام میداند وی در پاسخ گفت ، مرا حاجتی در این کار نیست ، و این مطلب نمی تواند مانع از گرایش من بشود گفتند : او شراب را هم تحریم کرده است اعشی از شنیدن این حرف کمی ناراحت شد و گفت : من هنوز از شراب سیر نشده ام

اکنون بر می گردم و مدت یک سال تا به سر حد سیر شدن می خورم و سال دیگر می آیم ، دست بیعت به او میدهم

او برگشت ، ولی اجل مهلتش نداد و در همان سال چهره در نقاب خاک کشید. (61)

حنظله غسیل الملائکه

وقتی ندای جهاد را شنید متحیر شد ، چه کند ؟ از این جهت از پیامبر اجازه گرفت که یک شب در مدینه توقف کند و آنگاه بامدادان خود را به مسلمانان برساند ، پیامبر موافقت کرد او حنظله فرزند ابی عامر ، جوانی بود که بیست و چند بهار از عمرش گذشته بود او به راستی مصداق آیه: یخرج الحی من المیت (62) بود ؛ زیرا وی فرزند ابو عامر دشمن پیامبر بود و پدر او در نبرد احد در ارتش قریش شرکت داشت و یکی از عناصر بدخواهی بود که قریش را در نبرد با پیامبر تحریک کرد و در دشمنی با اسلام هیچگاه کوتاهی نکرد مع الوصف فرزند او حنظله جوان پاک بازی بود که رگ و پوستش مملو از عشق و علاقه به اسلام و پیامبر بود ، عواطف فرزندی ، او را از شرکت در جنگ بر ضد پدر منصرف نساخت

شب عروسی او مصادف با حرکت مسلمانان به سرزمین احد بود ، وقتی ندای جهاد را شنید متحیر شد چه کند ، چاره ندید جز این که از پیامبر اجازه بگیرد که یک شب در مدینه توقف کند و بامدادان خود را به مسلمانان برساند ، پیامبر با درخواست او موافقت کرد وی پس از انجام مراسم عروسی ، پیش از آنکه غسل کند آهنگ عزیمت به میدان جنگ کرد هنگام خروج از خانه دیدگان نو عروس او غرق در اشک گشت و دست در گردن شوهر خود افکند و درخواست کرد که لحظاتی صبر کند آنگاه افرادی را به شهادت طلبید تا همگی از حنظله بشنوند که حنظله و او با یکدیگر زن و شوهر شده اند وقتی که حنظله رفت عروس رو به گواهان کرد و گفت :

دیشب در خواب دیدم که آسمان شکافت ؛ و شوهرم داخل آن گردید ، سپس شکاف به هم آمد من از این رویا احساس می کنم که روان شوهرم به سوی جهان بالا خواهد رفت و شربت شهادت را خواهد نوشید

حنظله یکسره به احد آمد چشم او به ابوسفیان افتاد که در میان دو سپاه مشغول گردش و حرکت بود ، او در یک حمله ، شمشیرش را متوجه او ساخت ، اتفاقا شمشیر بر پشت ابوسفیان فرود آمد و نقش زمین گردید در این موقع بود که یک سرباز قریش بنام لیثی به کمک ابوسفیان شتافت و او را از چنگ حنظله رها ساخت و سپس نیزه داری از قریش به حنظله حمله کرد و آن را در بدن او فرو برد حنظله به تعقیب او پرداخت و با شمشیری که در دست داشت وی را از پای درآورد و سپس خود به زمین افتاد و شهد شیرین شهادت را چشید

رسول گرامی فرمود :

می دیدم فرشتگان بدن حنظله را غسل می دادند و به این خاطر او لقب غسیل الملائکه به خود گرفت

ابوسفیان می گفت :

اگر چه در جنگ بدر مسلمانان فرزندم حنظله را کشتند ، در عوض ما نیز در جنگ احد حنظله آنها را کشتیم

این عروس و داماد از نمونه های تاریخ می باشند ؛ زیرا آنان جانباز راه حق بودند ولی پدران آنها از دشمنان سرسخت اسلام به شمار می رفتند پدر عروس عبدالله بن ابی سلول رئیس منافقان مدینه بود و داماد او فرزند ابی عامر ، راهب دوران جاهلیت بود که پس از اسلام ، به مشرکان مکه پیوست و هرقل را برای کوبیدن حکومت جوان اسلام دعوت نمود(63)

حکم نادرشاه

وقتی نادرشاه به حکومت رسید ، عراق در دست حکومت عثمانی بود نادرشاه سپاهی تهیه نمود و به عراق حمله کرد و آن را از چنگ عثمانی ها بیرون آورد آنگاه تصمیم گرفت برای زیارت علیعليهم‌السلام به نجف برود

وقتی می خواست وارد حرم شود ، کوری را دید که در صحن حرم نشسته و گدایی می کند به او گفت : چند سال است در این جا هستی ؟ کور گفت : بیست سال نادر گفت : بیست سال است در این جا هستی و هنوز بینایی چشمانت را از امیرالمؤمنین نگرفته ای ؟ من به حرم می روم و بر می گردم ، اگر هنوز بینایی ات را نگرفته باشی تو را می کشم شاه به حرم رفت و گدا از ترس او ، شروع به دعا و ناله و زاری کرد و از علیعليهم‌السلام درخواست کرد چشمانش را به او باز دهد

وقتی نادرشاه از حرم بیرون آمد ، دید که مرد ، بینایی اش را به برکت توسل به علیعليهم‌السلام به دست آورده است. (64)

دوستی علی- عليهم‌السلام

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : اگر تمام مردم دوستدار علی بن ابی طالب می شدند ، خداوند جهنم را خلق نمی فرمود

روزی آن جناب با عده ای از مسلمانان بیرون مسجد نشسته بودند در این هنگام چهار نفر زنگی (سیاهپوست ) تابوتی را به سمت گورستان می بردند ، پیامبر به آنها فرمود : که جنازه را بیاورند ، چون جنازه را آوردند ، حضرت روی او را گشود و فرمود : ای علی ، این شخص رباح غلام سیاهپوست بنی نجار است علیعليهم‌السلام با دیدن او فرمود : هر وقت این غلام مرا می دید ، شاد می شد و می گفت : من تو را دوست دارم

وقتی رسول خدا این سخن را شنید ، برخاست و دستور داد که جنازه را غسل دهند ، سپس لباس خود را به عنوان کفن بر تن مرده نمود و برای تشییع جنازه وی به راه افتاد در بین راه صدای عجیبی از آسمانها بلند شد ، پیامبر فرمود : این صدای نزول هفتاد هزار فرشته است که برای تشییع جنازه این غلام سیاه آمدند سپس خود حضرت در قبر فرو رفت و صورت غلام را بر خاک نهاد و سنگ لحد را چید و در پایان فرمود : یا علی ! نعمتهای بهشتی که بر این غلام می رسد ، همه به خاطر محبت و دوست داشتن تو است(65)

در هر سرزمینی قبری خواهد بود

یحیی بن هرثمه گوید : روزی متوکل مرا احضار کرد و گفت : سیصد نفر انتخاب کن و با آنها به مدینه برو ، و علی بن محمد بن رضا (امام هادی امام دهم ) را با احترام و تجلیل کامل ، نزد من بیاور من افرادی را انتخاب کرده و حرکت کردم یکی از همراهان من شخص شیعه مذهبی بود که با یکی از همراهانم که شیعه نبود ، در بین راه به مباحثه مشغول بود من که شیعه نبودم از مناظره آنها خوشحال بودم ؛ زیرا موجب سرگرمی من و احساس طولانی نبودن مسیری که در پیش داشتیم ، بود

وقتی که به وسط راه رسیدیم آن شخص غیر شیعه گفت : شما شیعیان می گویید که علی بن ابی طالبعليهم‌السلام فرموده : در همه سرزمینها یا قبری وجود دارد و یا بعدا قبری در آنجا پدیدار خواهد شد آیا این حرف درست است ؟ مرد شیعه گفت : آری ، امام ما چنین فرموده است او گفت : در این بیابان خشک و سوزان کسی وجود ندارد تا بمیرد و قبرش در اینجا قرار گیرد ! همه ما به خنده افتادیم و تا ساعتی آن مرد شیعه را مسخره می کردیم و می خندیدیم

سرانجام به مدینه رسیدیم و خدمت امام هادیعليهم‌السلام رفتیم و نامه متوکل را برای او خواندیم حضرت فرمود : مانعی ندارد ، فعلا استراحت کنید و فردا بیایید فردا نزد آن حضرت رفتیم ، دیدیم خیاطی آنجا حاضر است و لباس پشمی زمستانی برای آن حضرت فراهم می کند ! حضرت به او فرمود : برای من و غلامان و خدمتکارانم از این لباس تهیه کن و چون فقط امروز را فرصت داری ، چند خیاط دیگر هم کمک بگیر تا این لباسهای گرم فردا آماده شود ! بعد رو به من کرد فرمود : شما بروید کارهایتان را انجام دهید و فردا در همین ساعت بیایید تا حرکت کنیم

من از پیش او خارج شدم و با خود گفتم : ما در گرمای تابستان به سر می بریم و این شخص دستور می دهد برایش لباس گرم فراهم کنند ، شاید تاکنون مسافرت نکرده ، خیال می کند در هر سفری باید این گونه لباسها را به همراه داشته باشد و تعجب کردم از شیعیان که چگونه چنین شخصی را امام خود می دانند ! روز بعد نزد او رفتم و دیدم برای خود و همراهانش پالتو و پوستین و لباس گرم برداشته و آماده حرکت است ! من بیشتر تعجب کردم و با خود گفتم : آیا او گمان می کند که در وسط تابستان ، زمستان به سراغ ما می آید ؟

حرکت را آغاز کرده ، از شهر خارج شدیم تا به همان محلی رسیدیم که بین مرد شیعه و مرد غیر شیعه بحث شدید در مورد قبرها در گرفته بود ناگهان ابری متراکم در آسمان پیدا شد رعد و برق آغاز گردید و سرمای شدیدی پدید آمد آن حضرت و همراهانش لباسهای گرم و پالتوها و پوستین ها را به تن کردند ، دستور داد لباده ای به من و پوستینی به آن مرد شیعه که از همراهان من بود دادند و ما آنها را پوشیدیم مدتی گذشت ، آنگاه سرما مرتفع شد گرمای سابق پدیدار گشت ، در حالی که حدود هشتاد نفر از همراهان من در اثر سرما جان باختند

حضرت هادیعليهم‌السلام به من فرمود : ای یحیی ! به کمک باقیمانده یارانت ، آنها را که مرده اند دفن کنیم و بدان که این گونه است که در هر سرزمین قبری خواهد بود من خود را از اسب به زیر انداخته و بسوی او دویدم ، پایش را بوسیدم و شهادت به توحید و نبوت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و امامت آن حضرت دادم و شیعه شدم و تا لحظه شهادت آن حضرت از ملتزمین رکاب او بودم(66)

رضایت مادر علقمه

در زمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ جوانی بود او را علقمه می گفتند ، او بیمار شد ، چون به دم مرگ رسید رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ه مسلمانان از جمله عمار فرمود :

بروید و کلمه شهادتین را به وی تلقین کنید آنها رفتند و هر چه کردند نتوانست بگوید ، حضرت را خبر کردند ، فرمود :

مادر او را بیاورید ، چون مادرش حاضر شد ،

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : میان تو و علقمه چگونه است ؟

عرض کرد : یا رسول الله ! از وی رنجیده ام

حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود : زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بی شهادت از دنیا برود

آنگاه حضرت به بلال فرمود : برو و هیزم و هیمه بسیار بیاور تا علقمه را بسوزانیم !

پیرزن فریاد برآورد که یا رسول الله تا به این حد راضی نیستم ، هر چند از وی رنجیده ام ، آخر او پاره تن من است

حضرت فرمود : به آن خدایی که مرا به راستی به سوی خلق فرستاد ، اگر تو از وی راضی نشوی نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالی واقع نمی شود و او را به آتش می سوزانند ، آن زن عرض کرد یا رسول الله گواه باش که از او راضی شدم و او را حلال کردم حضرت به بلال فرمود : ببین حال علقمه چطوراست ، بلال چون به در خانه رسید آواز علقمه را شنید که شهادتین می گفت و وفات نمود. (67)

خدایا مرا دیگر به این خانه بر مگردان

یک پایش لنگ بود ، و به حکم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (لیس علی الاءعرج حرج ) جنگ احد که پیش آمد ، پسرهایش سلاح پوشیدند ، گفت : من هم باید به جنگ بیایم و شهید شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند : پدر ! ما می رویم تو در خانه بمان پیرمرد قبول نکرد ، فرزندان رفتند تا سران فامیل را جمع کرده ، مانع از شرکت پدر در جنگ شوند ، هر چه گفتند او گوش نکرد گفتند : ما نمی گذاریم تو بروی

آن پیر سعادتمند ، عمرو بن جموح بود خدمت پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و گفت :

یا رسول الله ! این چه وضعی است ؟ چرا بچه های من از آمدن من به جبهه مانعند و چرا نمی گذارند من شهید شوم ؟ اگر شهادت خوب است ، برای من هم خوب است ، من هم می خواهم در راه خدا شهید شوم

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود : مانعش نشوید ، خوشحال شد مسلح و آماده جهاد گشت ، وقتی که به میدان جنگ آمد ، یکی از پسرهایش چون می دید پدر ناتوان است و نمی تواند خوب کر و فر کند مراقب او بود ، ولی پدر بی پروا خودش را به قلب لشکر می زد تا بالاءخره شهید شد ، یکی از پسرهایش هم شهید شد

احد نزدیک مدینه است ، مسلمین در احد وضع ناهنجاری پیدا کردند ، خبر به مدینه رسید که مسلمین شکست خورده اند ، زن و مرد مدینه بیرون دویدند ، از جمله آنها زن همین عمرو بن جموح بود این زن رفت جنازه های شوهر ، پسر و برادرش را پیدا کرد ، هر سه جنازه را بر شتری که داشتند و اتفاقا شتر قوی هیکلی هم بود بار کرد و آورد که در بقیع دفن کند ولی متوجه شد که این حیوان با ناراحتی به طرف مدینه می آید مهار شتر را به زحمت می کشید ، قدم قدم ، یکپا یکپا می آمد ، در این بین زنهای دیگر ، و از آن جمله عایشه همسر پیامبر به طرف احد می آمدند

عایشه پرسید از کجا می آیی ؟ گفت : از احد گفت : بار شترت چیست ؟ آن زن با خونسردی کامل جواب داد : جنازه شوهرم و جنازه یکی از پسرهایم و جنازه برادرم است که آنها را به مدینه می برم تا در بقیع دفن کنم عایشه سؤ ال کرد : سرانجام جنگ چه شد ؟ گفت : الحمدلله به خیر گذشت ، جان مقدس پیامبر سلامت است و خداوند شر کفار را کوتاه کرد و آنها را در حالی که آکنده از خشم بودند برگرداند و چون جان مقدس پیامبر سالم است همه حوادث هیچ است

و ادامه داد : داستان این شتر من عجیب است ، مثل این که میل ندارد به مدینه بیاید ، به طرف مدینه که می کشم نمی آید ، به زحمت و قدم قدم حرکت می کند ولی به طرف احد که می خواهم بروم به سرعت و آسانی حرکت می کند ، در حالی که باید رو به آخورش تندتر بیاید ، برعکس رو به احد که دامنه کوه است ، تندتر می رود عایشه گفت : پس بهتر است باهم برویم حضور رسول اکرم

وقتی که در احد حضور رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسیدند ، عرض کرد یا رسول الله ! داستان عجیبی دارم ، این حیوان را رو به طرف مدینه که می کشم به زحمت می آید ، اما به طرف احد آسان می آید ! فرمود : آیا شوهر تو وقتی که از خانه بیرون آمد حرفی هم زد ؟ گفت : یا رسول الله ! دستها را به دعا برداشت و گفت :

خدایا مرا دیگر به این خانه بر مگردان !

فرمود : همین است ، دعای شوهرت مستجاب شده ، دعا کرده که خدا او را به خانه بر نگرداند بگذار بدن شوهرت همین جا باشد و با شهدای دیگر در احد دفن شود همه شهدا را در احد دفن می کنیم ، شوهرت را هم همینجا دفن می کنیم(68)

اسلام آوردن عمیربن وهب

اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن عیال و فرزندانم را نداشتم همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام همه قریش را می گرفتم و . این سخنان عمیر بن وهب یکی از دشمنان سرسخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم و مسلمانان و از مردان شرور و بی باکی که تعداد سپاه اسلام و تجهیزات آنها را پیش از شروع جنگ بدر به قریش گفت او پسری داشت به نام وهب که در جنگ بدر به دست مسلمانان اسیر شد پس از این که عمیر از جنگ بدر بازگشت و چند روزی از ورود او به مکه گذشت ، روزی با صفوان بن بنی امیه در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تاءسف می خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل بر می کشیدند

صفوان گفت : ای عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگی برای ما ارزش و لذتی ندارد

عمیر گفت : آری به خدا راست گفتی ، اگر من مقروض نبودم و ترس از بی سرپرست شدن عیال و فرزندانم را نداشتم ، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می گرفتم و او را می کشتم ؛ زیرا پسر من در دست آنها اسیر است و من برای رفتن به مدینه بهانه خوبی دارم صفوان گفت : قرضهایی که داری من پرداخت می کنم و عیال و فرزندانت را همانند زن و بچه خودم سرپرستی و اداره می کنم ، دیگر چه می خواهی ؟ عمیر گفت : با این وضع حاضرم و دنبال این کار می روم ولی به شرط آن که غیر از من و تو از این جریان کسی آگاه نشود به دنبال این قرار و گفتگو عمیر برخاست و به خانه آمد و شمشیرش را تیز کرده و لبه آن را زهر داد و آن را با خود برداشته به سوی مدینه راه افتاد

جمعی از مسلمانان در مسجد مدینه نشسته بودند و از جریان جنگ بدر و نصرتی که خدای تعالی نصیب مسلمین کرده بود صحبت می کردند که ناگاه یکی از آنها چشمش به عمیربن وهب افتاد که با شمشیری حمائل کرده از شتر خود پیاده شد فورا نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رفت و جریان را به او گفت رسول خدا فرمود : تا او را نزدش بردند رسول خدا به عمیر فرمود : جلوتر بیا عمیر نزدیک آمده و به رسم جاهلیت گفت : صبح بخیر ! رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : ای عمیر خدا تعارفی بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز می باشد عمیر گفت : ای محمد ! به خدا سوگند قبلا نیز این تحیت را شنیده بودم سپس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به او فرمود : ای عمیر ! برای چه به مدینه آمده ای ؟ گفت : برای نجات این اسیری که در دست شما گرفتار است ، امیدوارم در آزادیش با من به نیکی رفتار کنید رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : پس چرا شمشیر به گردن خود آویخته ای ؟ عمیر گفت : روی این شمشیرها سیاه باد ، مگر این شمشیرها چه کاری برای ما (در بدر) کرد حضرت گفت : راست بگو برای چه آمده ای ؟ گفت : برای همین که گفتم

رسول خداعليهم‌السلام فرمود : اکنون من می گویم برای چه آمده ای ؟ تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل باهم نشستید و راجع به کشتگان بدر سخن گفتید ، تو گفتی اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم ، صفوان متعهد شد که قرضت را ادا کند و عیالت را سرپرستی نماید تا بدین شهر بیایی و مرا بکشی ولی بدان که خداوند میان من و تو حائل است و مرا محافظت می کند

عمیر که سراپا گوش شده بود ، سخنان رسول خدا را که در عین حقیقت بود کلمه به کلمه شنید ، ضمیر مرده و خوابیده اش ، زنده و بیدار شد و بدون تاءمل جلوتر رفته و گفت : گواهی می دهم که خدائی جز خدای تو نیست و تو رسول خدای یکتا هستی و . تا اکنون خبرهایی که تو از غیب و آسمان می دادی تکذیب می کردیم و این که اکنون خبر دادی جریانی بود که جز من و صفوان کس دیگری از آن اطلاع نداشت ، به خدا سوگند من به خوبی دانستم که این جریان را ، فقط خدا به تو خبر داده است خدای را سپاسگزارم که مرا به دین اسلام هدایت کرد و به این راه کشانید ، سپس شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد

رسول خداعليهم‌السلام رو به اصحاب کرد و فرمود : احکام دین را به این برادرتان بیاموزید و قرآن را به او یاد دهید ، و اسیرش را آزاد کنید(69)