عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 114%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد ۱
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22404 / دانلود: 5949
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

یا بگو نه تا به خانه ام بروم یا بگو آری تا به خانه ات بیایم

روزی صبح علیعليهم‌السلام به فاطمه زهرا - س - فرمود : آیا چیزی در خانه هست تا بخوریم ؟ فاطمه گفت : نه ، چیزی در خانه نیست ، دو روز است که خوراکی زیادی نداشته ایم و در این دو روز شما را بر خود و حسن و حسین مقدم داشته ام

و آنچه بوده برای شما آورده ام !

علیعليهم‌السلام فرمود : چرا مرا از این مساءله مطلع نکردی تا آذوقه ای تهیه کنم ؟ فاطمه - س - فرمود : من از خدای خود خجالت کشیدم که شما را به امری که از عهده آن بر نمی آیی وادار کنم (چون می دانستم چیزی نداشتی ، هیچ نگفتم ) علیعليهم‌السلام با شنیدن این سخن بلند شد و از خانه بیرون رفت ، توکل بر خدا کرد و راه افتاد داشت می رفت که با یکی از یارانش برخورد کرد ، یک دینار از او قرض گرفت تا برای زن و بچه اش غذایی تهیه کند آن روز هوا بسیار گرم بود ، گویی از زمین و آسمان آتش می بارید و علیعليهم‌السلام همچنان می رفت که ناگاه به مقداد بن اسود برخورد کرد ، از او پرسید : ای مقداد ! برای چه در این هوای گرم و سوزان از خانه بیرون آمده ای ؟ مقداد گفت : یا علی از این سؤ ال صرف نظر کن و بگذار بروم !

علیعليهم‌السلام فرمود : تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اینجا نمی روم ! هر چه مقداد اصرار کرد که حضرت از دانستن این سؤ ال و مشکل صرف نظر کند ، آن بزرگوار قبول نکرد و بالاءخره مقداد گفت : در این هوای گرم برای این از خانه بیرون آمده ام تا برای زن و بچه ام که از گرسنگی در خانه گریه و زاری می کنند مقداری خوراکی فراهم کنم ! وقتی گریه آنها را دیدم از زندگی سیر شده و با غم و غصه از خانه خارج شدم ! این حال و وضع من بود که اصرار داشتی آن را بدانی

در این هنگام چشمان علیعليهم‌السلام پر از اشک شد و قطرات اشک برگونه هایش غلطید و فرمود : به خدا قسم حال و وضع من هم مثل تو است و من هم برای این کار از خانه بیرون آمده ام و یک دینار قرض کرده ام ، ولی آن را به تو می دهم و تو را بر خود مقدم می دارم این را بگفت و پول را به او داد و خودش به سوی مسجد رفت و نماز ظهر و عصر و سپس نماز مغرب و عشا را بجای آورد

پس از اتمام نماز مغرب و عشا ، پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست تا به منزل برود و از کنار علیعليهم‌السلام که در صف او نشسته بود عبور کرد ، با ضربه آهسته ای با پای خود به او زد علیعليهم‌السلام برخاست و به دنبال حضرت رفت و کنار در مسجد به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسید ، سلام عرض کرد ، پیامبر جواب سلام او را داد و فرمود : آیا در منزل شام دارید تا من هم بیایم پیش شما شام بخورم ؟

این در حالی بود که پیامبر از جریان قرض گرفتن علیعليهم‌السلام و انفاق آن ، توسط جبرائیل باخبر شده بود و ماءمور شده بود که شام را در خانه علی میل کند علی مکثی کرد و جواب نداد ، پیامبر فرمود : ای علی ! چرا جواب نمی دهی ؟ یا بگو نه تا به خانه ام بروم و یا بگو آری تا به خانه ات بیایم علی از روی حیا و احترام به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض کرد : تشریف بیاورید

پیامبر دست علی را گرفت و باهم رفتند تا به خانه علی رسیدند وقتی داخل خانه شدند ، دیدند فاطمه در محراب عبادت به نماز ایستاده و پشت سر او ظرف بزرگی است که بخار از آن بلند می شود تا فاطمه صدای پدر را شنید از محراب خارج شد و بر پدر سلام کرد پیامبر جواب سلام او را داد و دستش را بر سر او کشید و گفت : دخترم ! امروز را چگونه شب کردی ؟ فاطمه گفت : به خیر و خوبی آنگاه فاطمه آن ظرف غذا را برداشت و نزد پیامبر و علی آورد علی چشمش که به آن غذا افتاد و بوی خوشش که به مشامش رسید با چشم اشاره ای به فاطمه کرد ! فاطمه گفت : طوری اشاره می کنی گویا من خطایی مرتکب شده ام ، علی گفت : چه خطایی بالاتر از این که امروز قسم خوردی که دو روز است غذایی در منزل نداریم فاطمه سرش رابه طرف آسمان بلند کرد و گفت : خدای من می داند که جز حقیقت چیزی نگفته ام علی پرسید : این غذایی که تا به حال به خوش رنگی و خوشبویی و خوش طعمی آن ندیده ام از کجا آمده است ؟ در این وقت پیامبر کف دستش را بین دو شانه های علی گذاشت و اشاره ای کرد و گفت : ای علی ! این غذا در مقابل آن دیناری می باشد که تو در راه خدا انفاق کردی و خدا این گونه روزی می دهد آنگاه پیامبر شروع به گریستن کرد و فرمود : ای علی ! شکر خدای را که در دنیا ، تو را در موقعیت زکریا و فاطمه را در منزلت مریم بنت عمران قرار داد(۷۰)

تغییر دادیم قضا را

عده ای از ارازل و اوباش که در صدد توهین به مرحوم شیخ محمد تقی مجلسی اول بودند ، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند چون وارد شد ، بعد از آن که مدتی گذشت فاحشه ای زینت و آرایش کرده از در وارد شد و شروع کرد به شعر و آواز خواندن و رقصیدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند ، زن فاحشه می رقصید و غزل حافظ را می خواند تا رسید به این بیت که

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

مرحوم شیخ محمد تقی همان طور که سر به زیر انداخته بود ، فرمود :

تغییر دادیم قضا را ! که حال اهل مجلس یک مرتبه منقلب شد ، زن فاحشه چادر بر سر انداخت و افتاد روی پای شیخ ، اوباش و جهال آلات لهو و لعب و جامهای شراب را شکستند و در حضور شیخ محمد تقی تضرع و زاری نموده ، به دست آن آقا توبه کردند. (۷۱)

همین کار را بر سر آقا جمال خوانساری آوردند لیکن او را مجبور به خوردن شراب کردند یا آن زنی که در آن مجلس بود و شخصی می گفت من شوهر او هستم ، زنا بکند آقا جمال چون دید کار سخت شد ، چند آیه از سوره الرحمن خواند ، همه بیهوش شدند ، او هم از خانه بیرون رفت بعد که به هوش آمدند ، پشیمان شدند فردا تمامی رفتند و توبه واقعی کردند(۷۲)

پس تو همشهری برادرم هستی ؟ !

وحشت سراسر محیط مکه ، را فرا گرفته بود مکه در سکوتی مرگبار دوران سپری می کرد ، پیامبر تصمیم گرفت به جای دیگری برود طائف در آن روز مرکزیت خوبی داشت ، بر آن شد تا یکه و تنها سفری به طائف نماید ، و با سران قبیله ثقیف تماس بگیرد و آئین خود را بر آنها عرضه بدارد ، شاید از این طریق موفقیتی به دست آورد پیامبر گرامی پس از ورود به خاک طائف با اشراف و سران قبیله مزبور ملاقات نمود ، و آیین توحید را تشریح کرد ، و آنها را به آیین خود دعوت فرمود ولی سخنان پیامبر کوچکترین تاءثیری در آنها ننمود به او گفتند : هر گاه تو برگزیده خدا باشی رد گفتار تو وسیله عذاب است و اگر در این ادعا دروغگو باشی ، شایسته سخن گفتن نیستی

پیامبر از این منطق پوشالی و کودکانه فهمید که مقصود آنان ، شانه خالی کردن از پذیرش اسلام است از جای خود بلند شد و از آنها قول گرفت که سخنان وی را با افراد دیگر در میان نگذارند ؛ زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله ثقیف ، بهانه ای به دست آورند و از غربت و تنهایی او سوء استفاده نمایند ولی اشراف قبیله بر این قول وفا نکردند ، ولگردان و ساده لوحان را تحریک کردند که بر ضد پیامبر بشورند ناگهان پیامبر خود را در میان انبوهی از دشمنان مشاهده کرد ، چاره ای ندید جز این که به باغی که متعلق به عتبه و شیبه بود ، پناه ببرد به زحمت خود را به داخل باغ رسانید و گروه مزبور از تعقیب وی منصرف شدند

این دو نفر از پولداران قریش بودند ، و در طائف نیز باغی داشتند از سر و صورت حضرت عرق می ریخت و بدن مقدسش جراحات زیادی برداشته بود سرانجام ، زیر سایه درختان مو که بر روی داربست افتاده بود ، نشست و این جمله ها را به زبان جاری ساخت :

خدایا ! از کمی نیرو و ناتوانی خودم به تو شکایت می کنم ، تو پرورگار رحیم و مهربانی ، تو خدای ضعیفانی ، مرا به که وا می گذاری ؟ .

جمله های دعا ، استغاثه شخصیتی است که پنجاه سال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوی حمایت فداکاران جانبازی ، زندگی می کرده است اما اکنون عرصه برای او به اندازه ای تنگ گردیده که به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است

فرزندان ربیعه که خود بت پرست و از دشمنان آیین توحید بودند ، از دیدن وضع رقت بار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ متاءثر شدند و به غلام مسیحی خود به نام عداس دستور دادند که ظرف انگوری به حضور پیامبر ببرد عداس ، ظرفی پر از انگور کرد و در برابر پیامبر گذارد و مقداری در قیافه نورانی حضرت دقیق شد چیزی نگذشت که حادثه جالب توجهی اتفاق افتاد غلام مسیحی مشاهده کرد که آن حضرت موقع خوردن انگوربسم الله الرحمن الرحیم به زبان جاری ساخت این حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد ، ناچار مهر خاموشی را شکست و گفت : مردم شبه جزیره با این کلام آشنایی ندارند و من تا حال این جمله را از کسی نشنیده ام مردم این دیار کارهای خود را به نام لات و عزی آغاز می کنند

حضرت از وی پرسید : اهل کجایی و دارای چه آیینی هستی ؟

عرض کرد : اهل نینوا و نصرانی هستم

حضرت فرمود : پس همشهری برادرم یونس ابن متی هستی

پاسخ پیامبر باعث تعجب بیشتر او شد

مجددا پرسید که : شما یونس متی را از کجا می شناسی ؟

پیامبر فرمود : برادرم یونس مانند من پیامبر الهی بود سخنان پیامبر که تواءم با علائم صدق بود ، اثر عجیب و غریبی در عداس بخشید بی اختیار مجذوب پیامبر گشت ، به روی زمین افتاد ، دست و پای او را بوسید و ایمان خود را به آیین او عرضه داشت ، شهادتین را بر زبان جاری ساخت و پس از کسب اجازه به سوی صاحبان باغ بازگشت

فرزندان ربیعه ، از این انقلاب روحی که در غلام مسیحی پدید آمده بود سخت در تعجب فرو رفتند به غلام خود گفتند :

با این مرد غریب چه گفت و گویی داشتی و چرا تا این اندازه در برابر او خضوع نمودی ؟

غلام در پاسخ آنها گفت : این شخصیت ، که اکنون به باغ شما پناهنده شده ، سرور مردم روی زمین است او مطالبی به من گفت که فقط پیامبران با آن آشنایی دارند و این شخص همان پیامبر موعود است

سخنان غلام برای پسران ربیعه سخت ناگوار آمد ، با قیافه خیر خواهی گفتند :

این مرد تو را از آیین دیرینه ات باز ندارد آیین مسیح که اکنون پیرو آن هستی ، بهتر از کیش اوست (ولی عداس بی توجه به حرفهای آنها خوشحال بود از آن که گمشده خود را پیدا کرده است ). (۷۳)

سلام علیکم بهترین تحیت

سالیان درازی آتش جنگ خانمان برانداز میان دو قبیله اوس و خزرج که در مدینه سکنی داشتند ، شعله ور بود روزی یکی از سران خزرج به نام اسعدبن زراره برای تقویت قبیله خود ، سفری به مکه نمود ، تا به وسیله کمکهای نظامی و مالی قریش ، دشمن صد ساله خود اوس را سرکوب سازد وی بخاطر روابط دیرینه ای که با عتبة بن ربیعه داشت ، به خانه وی وارد شد و هدف خود را با وی در میان گذارد و تقاضای کمک کرد

عتبه به او گفت : ما نمی توانیم به شما کمک کنیم ؛ زیرا امروز گرفتاری عجیبی پیدا کرده ایم ، مردی از میان ما برخاسته ، به خدایان ما بد می گوید ، نیاکان ما را ابله و سبک عقل می شمرد و با بیان شیرین خود گروهی از جوانان ما را به سوی خود جذب کرده است ، و از این راه شکاف عمیقی میان ما پدید آورده است این مرد در غیر موسم حج در شعب ابوطالب به سر می برد و در موسم حج از شعب بیرون می آید و در حجر اسماعیل می نشیند و مردم را به آیین خود دعوت می کند

اسعد پیش از آنکه با مردان دیگر قریش تماس بگیرد ، تصمیم به بازگشت به مدینه گرفت ولی او به رسم دیرینه عرب ، علاقمند شد که خانه خدا را زیارت کند اما عتبه از این کار ، او را بیم داد ، که مبادا هنگام طواف ، سخن این مرد را بشنود و سخن او در وی اثر بگذارد از طرف دیگر هم ترک مکه بدون زیارت خانه خدا ، زشت و زننده بود عتبه سرانجام برای حل مشکل ، پیشنهاد کرد که اسعد پنبه ای در گوش خود فرو برد تا سخن او را نشنود اسعد آهسته وارد مسجد الحرام شد و آغاز به طواف کرد در نخستین دور طواف ، چشم او به پیامبر اسلام افتاد ، دید مردی در حجر اسماعیل نشسته و عده ای از بنی هاشم دور او را گرفته و از وی محافظت می نمایند ، ولی از ترس تاءثیر سخن او جلو نیامد ، سرانجام در اثنای طواف با خود اندیشید ، که این چه کار احمقانه و نابخردانه ای است که من انجام می دهم ، ممکن است فردا در مدینه از من پیرامون این حادثه سؤ الاتی بنمایند ، من در پاسخ آنان چه بگویم ؟ از این جهت لازم دید که درباه این حادثه اطلاعاتی بدست آورد

او قدری پیش آمد ، و به رسم عرب جاهلی سلام کرد و گفت :

انعم صباحا

حضرت در جواب وی فرمود : خدای من تحیتی بهتر از این فرو فرستاده است و آن این است که بگوییم :

سلام علیکم

آنگاه اسعد از اهداف بعثت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسید ، رسول خدا در جواب او با خواندن آیاتی از قرآن برنامه خود را برای او تشریع کرد و فرمود :

قل تعالوا اتل ما حرم ربکم علیکم الا تشرکوا به شیئا و بالوالدین احسانا و لا تقتلوا اولادکم من املاق نحن نرزقکم و ایاهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التی حرم الله الا بالحق ذلکم وصاکم به لعلکم تعقلون و لا تقربوا مال الیتیم الا بالتی هی احسن حتی یبلغ اشده و اوفوا الکیل و المیزان بالقسط لا نکلف نفسا الا وسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لو کان ذاقربی و بعهدالله او فوا ذلکم وصاکم به لعلکم تذکرون

بگو ای پیامبر بیایید تا آنچه خدا بر شما حرام کرده همه را براستی بیان کنم ؛ در مرتبه اول این که شرک به خدا به هیچ وجه نیاورید و به پدر و مادر احسان کنید اولاد خود را از بیم فقر نکشید ما شما و آنها را روزی می دهیم به کارهای زشت آشکار و نهان نزدیک نشوید و نفسی را که خدا حرام کرده جز به حق به قتل نرسانید شما را خدا بدان سفارش کرده است که تعقل کنید و هرگز به مال یتیم نزدیک نشوید تا آنکه به حد رشد و کمال رسید و به راستی کیل و وزن را تمام بدهید و بدانید که ما هیچ کس را جز به قدر توانایی تکلیف نکرده ایم و هرگاه سخنی گویید به عدالت گرایید و هر چند درباه خویشاوندان باشد ، و به عهد خدا وفا کنید (اوامر و نواهی خدا را اطاعت کنید) این است سفارش خدا به شما ، باشد که متذکر و هوشمند شوید(۷۴)

تلاوت این آیات با لحن زیبا و شیرین پیامبر ، چنان آتشی در درون متلاطم اسعد برافروخت و تاءثیر عمیقی به جای گذاشت که فورا شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد ، و تقاضا نمود که پیامبر کسی را به عنوان مبلغ ، به مدینه اعزام نماید و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هم مصعب بن عمیر را به عنوان معلم قرآن و اسلام به مدینه اعزام داشت(۷۵)

سفیر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدینه

سالها قبل از هجرت رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در یکی از خانه های اشرافی مکه پسری به دنیا آمد که نامش را مصعب گذاشتند پدر او عمیر بن عبد مناف از مردانی بود که از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت مادر وی خناس زنی ثروتمند و فربه بود ، آنها مصعب را خیلی دوست می داشتند و آنچنان مال و ثروت خود را به پایش می ریختند که گویی فرزند یکی از امیران است که در میان نعمت و رفاه غوطه ور است اهل مکه چون او را می دیدند با اشاره می گفتند : آه ، او مصعب فرزند عمیر است ، خوشبخت ترین جوان روی زمین ، پسری که از میان دستهایش بوی عطر پراکنده می شود وه ! که چه لباسهای زیبایی بر تن دارد مصعب از این زندگی بزرگترین بهره ها را می برد ؛ زیرا که هدفی ، جز لذت بردن در زندگی ، نمی شناخت او به زندگی آرام و شنیدن داستانهای شیرین بیش از هر چیز دیگر علاقه داشت

روزها می گذشت و در زندگی یکنواخت مصعب ، تغییری پدید نمی آمد تا این که روزی وی راه بتخانه در پیش گرفت ، در آنجا عده ای از بزرگان قریش را دید که دور یکدیگر حلقه زده و درباره موضوعی بحث می کردند مصعب به تصور این که یکی از آنها داستان شیرینی را حکایت می کند ، آرام آرام به آنها نزدیک شد و بعد متوجه گردید که آنها داستان نمی گویند بلکه درباه موضوعی صحبت می کنند که از شیرین ترین داستانها هم برای او شیرین تر بود ، آنها درباره محمد و آیین جدیدش ، محمد و حرفهای تازه اش ، محمد و بی اعتنایی اش به لات و عزی و اعتقادش به خدای یگانه و . سخن می گفتند مصعب آن مردان مغرور را در بتخانه بجای گذاشت و دیوانه وار از آنجا بیرون آمد او از شنیدن سخنان اشراف قریش ، آنچنان دچار هیجان شده بود که بی اختیار به سوی خانه ارقم ، فرزند ابی الاءرقم که محمد و یارانش در آنجا جمع شده بودند به راه افتاد مصعب آنچنان واله و شیدای پیامبر گشته بود که درست نمی توانست راه برود

هنگامی که به در خانه ارقم رسید با اضطراب چند ضربه بر در کوفت و بعد آهسته در دل خویش گفت : آیا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مرا به جمع یاران خویش خواهد پذیرفت ؟ چند لحظه بعد در خانه به آرامی به روی وی باز شد ، درون خانه عده ای از جوانان مکه را دید که محمد را چون نگینی در میان گرفته و دور او حلقه زده بودند مصعب با صدای آرام سلام کرد ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سربرداشت و با تبسمی مهرآمیز جواب او را داد و او آهسته و بی صدا در میان جوانان جاگرفت مصعب سرش را پایین انداخت ؛ زیرا که نگاههای کنجکاوانه اطرافیان پیامبر را نمی توانست تحمل کند

پیامبر ، پس از لحظاتی سکوت ، به خواندن آیات الهی ادامه داد آیات خدا بر لبان مبارک پیامبر می درخشید و بر گوشها و دلهای تازه مسلمانان اثر می گذاشت شنیدن این آیات مصعب را سخت دگرگون ساخت پیامبر پس از خواندن آیات الهی به سخن پرداخت . سخنان پیامبر کم کم آنچنان تاءثیری بر او گذاشت که پس از پایان بیانات گرم او ، مصعب از جا برخاست و دستهای مبارک آن نجات دهنده انسانها را در دست گرفت و با ذکر شهادتین ورود خود را به اسلام اعلام داشت پس از پایان آن اجتماع خاطره انگیز ، مصعب با شادی و سرور از خانه ارقم بیرون آمد او از هیچ کس جز مادرش بیم نداشت و به همین جهت تصمیم گرفت از ملاقات آن روز خود با پیامبر سخنی با او نگوید جوان تازه مسلمان از آن پس سعی می کرد که مخفیانه وارد خانه ارقم شود ، آنچنان که مادرش هرگز متوجه اسلام آوردن او نشود

سرانجام یک روز عثمان فرزند طلحه مصعب را دید که پنهانی وارد منزل ارقم شد و سپس مانند پیامبر به نماز ایستاد عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانید و گفت : واقعا حیف است که جوان نجیب زاده ای چون پسر تو با اوباش رفت و آمد کند امیدوارم که با پندهای خود او را به سر عقل آوری خناس از شدت خشم ناله ای بر آورد و از درون خانه گفت : سعی می کنم عثمان ! سعی می کنم

مصعب در حالی که جانش از شنیدن آیات الهی سیراب نشده بود ، آرام آرام به سوی خانه می رفت و هیچ نمی دانست که مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد در افکار دور و درازی فرو رفته بود که به در خانه رسید هنوز نزدیک در بود که در باز شد و دست مادرش بیرون آمد و او را به درون خانه کشید مصعب از این کار مادرش به شدت تعجب کرد خناس خیلی سعی کرد که خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود این با صدایی لرزان گفت :

آه ، مصعب ! امروز خبری بس ناگوار شنیدم !

- چه خبری مادر ؟ !

- شنیده ام که تو نیز مانند چند جوان دیگر به یاران محمد پیوسته ای ، تو کجا و پیوستن به عده ای ارازل و اوباش کجا ؟

مصعب به چشمان مادرش نگاه کرد و گفت :

- مادر ! از آنان اینگونه سخن نگو ، مگر محمد از شریف ترین خاندان مکه نسیت ؟ !

- بله ولی کسانی که دور او جمع شده اند آدمهای با شخصیتی نیستند من تعجب می کنم که تو حاضر شده ای همنشین آنها شوی ، خواهش می کنم از او دست بردار !

مصعب به آرامی گفت :

- نه مادر ، من نمی توانم از او دست بردارم ، حرفهایش تا اعماق جانم اثر کرده است و من به خدای یگانه اعتقاد پیدا کرده ام ولی اشراف فرومایه مکه برای غارت هر چه بیشتر محرومان و گرسنگان ، بتهای ساختگی را خدا می دانند نه ، نه ، هیچ خدایی جز الله نیست

خناس از شدت خشم ، مشتی محکم بر سینه مصعب زد و گفت :

- تو دیگر بی شرمی را از حد گذرانده ای گذشته از آن که می خواهی علیه ثروت و شکوه اشراف محترم مکه قیام کنی به لات و عزی هم توهین می کنی

آنگاه مهر مادری را نیز فراموش کرد و چند تن از غلامان را به کمک طلبید و با کمک آنها پسرش را در یکی از اتاقها زندانی ساخت و سپس مردی قوی و نیرومند را به نگهبانی او گماشت از آن پس خناس خود ، هر روز غذای مختصری را زیر درب اطاق به پسرش می داد و بعد به وی التماس می کرد که از ایمان خود دست بردارد ، لات و عزی را به نیکی یاد کند ، اما هر بار مصعب در جواب او آیاتی را از قرآن می خواند و سپس فریاد می کشید :

- به الله سوگند ! به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سوگند ! مستضعفین را هرگز رها نخواهم کرد و به دامان پر از نکبت و پستی اشرافیت باز نخواهم گشت

او وقتی دید مادرش دست بردار نیست و او را آزاد نمی کند از زندان مادر گریخت و به دام شکنجه گران قریش افتاد پیامبر تصمیم گرفت برای مصون ماندن مسلمانان از آزار و اذیت مشرکین مکه ، آنها را به حبشه بفرستد مصعب نیز در میان آن گروه کوچک از مسلمانان به سوی حبشه حرکت کردند ، راهی آن دیار شد ، او در حبشه نیز به تبلیغ و ترویج اسلام مشغول بود اما خبرهایی که از مکه به او می رسید ، وی را دچار وحشت و اضطراب می کرد تا این که مصعب به مکه باز گشت ، قبل از همه به دیدن رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شتافت و بعد پیشانی بلال را بوسید و دیگر مسلمانان شکنجه دیده را دلداری داد و .

تا این که عده ای از اهل مدینه به مکه آمدند و با پیامبر بیعت نمودند و مسلمان شدند و از او درخواست کردند که یک نفر را که آشنا به اسلام و احکام اسلام باشد برای راهنمایی و هدایت آنان بفرستد رسول خداعليهم‌السلام در آن موقعیت برای این کار شخصی را لایقتر از مصعب ندانست و او را همراه یثربیان به مدینه فرستاد او در مدینه با دلسوزی و از خودگذشتگی به تبلیغ اسلام پرداخت و زمینه هجرت پیامبر اسلام را به آن سامان فراهم ساخت(۷۶)

می خواهم مسلمان شوم

هوا کم کم خنک می شد و تاریکی همه شهر را فرا می گرفت شهر مدینه در سکوت فرو رفته بود اما گاهی اوقات صدای عوعوی سگها سکوت را می شکست اسعد بن زراره نیز مانند بقیه اهل مدینه در خوابی خوش فرو رفته بود که ناگهان صدای ضربات نسبتا محکمی بر در خانه ، او را از خواب بیدار کرد اسعد با آنکه مردی شجاع بود از این ضربت شبانه بر در خانه خود ، احساس وحشت کرد او از جمله افراد معدودی بود که در مدینه به رسالت محمدعليهم‌السلام ایمان آورده بود و سپس به حضور رسول خدا رسیده و حالا مصعب بن عمیر اولین نماینده او را به خانه خویش آورده بود

مصعب همه روز به اتفاق او از خانه خارج می شد و مردم را به دین خدا و رسالت رسول اکرمعليهم‌السلام دعوت می کرد اسعد بن زراره که مردی سخت با ایمان بود ، پس از آنکه مصعب نماینده رسول خدا را در خانه خود جای داد ، تصمیم گرفت کاری کند که یکی از بزرگان مدینه به نهضت جوان اسلامی بپیوندد تا به این وسیله تا حدی از فتنه ها و دشمنی ریاست طلبان در امان باشد

به این منظور مصعب را به یکی از باغهای دایی خود سعد بن معاذ که از شخصیت های بزرگ و فرمانده قبیله بنی عبدالاشهل بود ، برد مصعب هر روز به آن باغ می رفت و در کنار چاهی می نشست و مسلمانان مدینه که به تازگی ایمان آورده بودند دور او را می گرفتند ، آنگاه مصعب با صدای خوش ، آیات قرآن را تلاوت می کرد و هدفهای نهضت اسلام را برای آنها بیان می نمود چون این خبر به سعد بن معاذ رسید در خشم فرو رفت و اسید بن حصین را که مانند وی از بزرگان قبیله بود ، به حضور طلبید و به او گفت : شنیده ام خواهر زاده من یک جوان قریشی را از مکه به مدینه آورده است و بدون اجازه هر روز به باغ من می رود و در کنار چاه ، گمراهان را به دور خود جمع کرده و برای آنان سخنان فریب آمیز می گوید هر چه زودتر به سوی او بشتاب و به وی بگو اگر بواسطه خویشاوندی نبود ، دستور می دادم تا تو را هلاک کنند به مجرد شنیدن پیام من این مرد قریشی را از ملک من بیرون ببر که ما هرگز از دین خود برنگردیم و به کیش او در نیاییم

و حالا این اسید بن حصین بود که در خانه اسعد بن زراره را می کوفت اسعد برای آن که مصعب ، مهمان عزیزش مانند او از خواب بیدار نشود به سرعت به سوی در رفت و آن را باز کرد در آستانه در ، اسید بن حصین را دید که شمشیر خود را در دست می فشرد و چون ببری خشمگین غرش می کند

اسعد سلام کرد و پرسید : در این موقع شب برای چه در خانه من آمده ای ؟ اسید بن حصین بدون آن که سلام او را پاسخی دهد ، گفت :

می پرسی برای چه در خانه تو آمده ام ؟ تو جوانی را از مکه به شهر ما آورده ای و هر روز او را به باغ دایی خود می بری ، فریب خورده ها را پیرامون او جمع می کنی تا وی با سخنان خود آنها را بیشتر فریب دهد دایی تو از این بازیها سخت خشمگین شده است و مرا فرستاد که به تو بگویم جوانی را که از مکه آورده ای هر چه زودتر از این سرزمین بیرون کن و الا تو را از ملک خود بیرون خواهد کرد

اسعد به آرامی گفت : خواهش دارم به درون خانه بیایید تا با سر و صدای ما ، همسایگان از خواب بیدار نشوند اسید بن حصین قبول کرد و به درون خانه رفت اما آنچنان خشمگین بود که حتی در ااتق بر میزبان خود فریاد زد :

- تصور نکن که من تنها یک پیام آور هستم ، اگر دایی تو سعد بن معاذ شما را از این شهر بیرون نکند ، من خود با قدرت شمشیر بیرونتان خواهم کرد

اسعد در پاسخ فریاد خشم آلود او گفت : اسید ! چرا این گونه سخن می گویی ؟ ما با کسی سر جنگ نداریم ، اگر بخواهید هم اکنون از اینجا می رویم ولی از تو یک تقاضا دارم من مهمان خود مصعب را از اتاق دیگر به اینجا می آورم تو قدری به سخنان او گوش فرا ده ، اگر احساس کردی که او قصد تفرقه افکنی دارد من نیز با تو همراه خواهم شد و همین امشب او را از شهر خارج خواهم کرد ، اما اگر دیدی برخلاف آنچه که گفته اند او قصدی جز خیر و صلاح مردم این شهر را ندارد ما را به حال خود بگذار

اسید در فکر فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : مانعی ندارد اسعد شتابان به سوی اطاق دیگر رفت و در آنجا مصعب را دید که از صدای آنها بیدار شده است مصعب به اتاقی که اسید در آن بود آمد و پس از سلام بر اسید بن حصین شروع به تلاوت آیات الهی نمود اسید بن حصین پس از شنیدن چند آیه ، آنچنان منقلب شد که دست از اسلحه برداشت ، روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش فرو برد و گفت :

کیف تصنعون اذا اءردتم اءن تدخلوا هذا الدین ؛

من می خواهم مسلمان شوم ، چگونه می توانم به کیش و آیین شما درآیم ؟

مصعب جواب داد : باید غسل کنی ، جامه پاکیزه بپوشی ، کلمه توحید بر زبان جاری سازی و دو رکعت نماز بخوانی (و او همان کرد)

تو هم قدری به حرفهای مصعب گوش بده

اشعه زرین خورشید بر قله تپه ها شکوه خاصی بخشیده بود که اسید مسلمان ، با حالی منقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت سعد نگاهی به چهره او افکند و سپس رو به اطرافیان خویش کرد و گفت : اسید برخلاف حالتی که از نزد ما رفت ، برگشته است ! اسید گفت : آری ، من نزد مصعب رفتم و پیام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم اما باید بگویم که من نیز دین آنان را پذیرفته ام سعد با شنیدن این خبر با حالتی خشمگین از جا برخاست و سلاحی را که اسید در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافیان خود به سوی باغ رفت در آنجا دید که آن دو تن نشسته اند و گروهی اطراف مصعب را گرفته اند و به سخنان وی گوش می دهند سعد بن معاذ رو به اسعد کرد و با خشم فراوان گفت : ای ابوامامه ! این چه جنجالی است که برپا کرده ای ، این جوان را از مکه به این جا آورده ای تا جوانان شهر ما را فریب دهی ؟ ! به علاوه به اجازه چه کسی به ملک من پا گذارده ای ؟ مطمئن باش که اگر ملاحظه خویشاوندی در بین نبود با شمشیر تو را هلاک می کردم ، هر چه زودتر از این جا خارج شوید ، من هرگز اجازه نمی دهم که آشوبگران ، شهر ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بیافکنند

اسعد در مقابل خشم و خروش دایی خود به تندی پاسخ نداد ، بلکه به آرامی گفت : بسیار خوب هم اکنون خارج می شویم ، اما فکر نمی کنی که بهتر آن است که تو نیز مدتی کوتاه به سخنان مصعب گوش کنی تا بر تو روشن شود که ما قصد آشوب و جنجال نداریم ؟ سعد بن معاذ گفت : بگوید تا بشنویم مصعب شروع به قرائت سوره الم نشرح نمود :

بسم الله الرحمن الرحیم الم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک وزرک الذی انقض ظهرک و رفعنا لک ذکرک فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب (۷۷)

ای رسول گرامی ! آیا ما تو را شرح صدر عطا نکردیم و بار سنگین گناه را از تو دور نداشتیم ، در صورتی که آن بار سنگین ، ممکن بود پشت تو را گران دارد و نام نیکوی تو را در عالم بلند نکردیم پس با هر سختی البته آسانی است و با هر آسانی البته سختی است پس تو چون از نماز طاعت پرداختی برای دعا همت دار و به سوی خدای خود همیشه مشتاق باش

سعد پس از شنیدن آیات آنچنان منقلب شد که فریاد کشید : بخوان باز بخوان مصعب شروع به خواندن سوره مبارکه حم ، سجده کرد سعد شمشیرش را بر روی زمین انداخت و گفت : من اسلام را پذیرفتم ، و سلام و تسلیم خود را به آیین توحید ابراز داشت و در همان نقطه غسل کرد و جامه را آب کشید ، سپس به سوی قوم خود برگشت و به آنها چنین گفت : من میان شما چه موقعیتی دارم ؟ همگی گفتند : تو سرور و رئیس قبیله ما هستی آنگاه گفت : من با هیچ فردی از زن و مرد قبیله سخن نخواهم گفت مگر آن که به آیین اسلام بگرود

سخنان رئیس قبیله دهان به دهان برای اهل قبیله نقل گردید و مدتی نگذشت که تمام قبیله بنی عبدالاشل پیش از آن که پیامبر را ببینند ، اسلام آوردند و از مدافعان آیین توحید گردیدند(۷۸)

توبه نصوح

نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند زنان بود دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه زمان خود کارگری می کرد او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را بر عهده داشت به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی آنان را ، او عهده دار شود

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی را از نزدیک ببیند فرستاد حاضرش کردند ، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند ، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد وقتی کار نظافت تمام شد ، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند ، تا بلکه آن گوهر پیدا شود

طبق این دستور ، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند ، همین که نوبت به نصوح رسید ، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی می کشاند ، حاضر نمی شد او را بگردند لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند ، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد شدند ، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود ، به خدای متعال متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود ، و از او خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد ، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را به جای آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود ، بین فقرا تقسیم کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او می خواستند که آنها را بشوید) ، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند از طرفی هم نمی توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند ، ناچار از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید

اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید : ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید

نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد ، تا در یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود ، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد ، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد

تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند ، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به جای آب شیرتان دهم آنان ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد ، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگی نجات داد ، و راه شهر را به آنان نشان داد آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود ، احسانی به نصوح نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود ، آنان برای همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند

به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند آنها نیز ترک راه قدیمی نموده ، همین راه را اختیار نمودند ، قهرا این رفت و آمدها ، درآمد سرشاری برای نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت ، و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد ، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند ، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ، به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید ، پادشاه از شنیدن این خبر ، شوق دیدار بر دلش افتاد لذا دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند وقتی دعوت پادشاه به نصوح رسید ، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چه کار ؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست چون که ماموران این سخن را برای پادشاه نقل کردند ، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن حاضر نیست پس خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم از این رو با نزدیکان و خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد

پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند ، و از این نظر که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت ، مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید ، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد ، چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود ، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانی مشغول بودم و گوسفندی را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور می دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهداری کرده ای هر آنچه از شیرش خورده ای بر تو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده ، نیمی از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری

نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد ، نصفش را به وی بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند آنگاه از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود در آن موقع چوپان گفت : ای نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقی مانده که هنوز قسمت نشده است نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دختری که به عقد خود درآورده ای ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن حیات وی است ، بیا و از این امر در گذر شبان قبول نکرد نصوح گفت : نصف دارائی خودم را به تو می دهم تا از این امر درگذری ، این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت : تمامی دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی ، باز نپذیرفت نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند ، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش رفت

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که برای امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود سلطنت می کرد بعضی گفته اند آیه شریفهتوبوا الی الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبه همین شخص دارد(19)

جریان اسلام آوردن فخرالاسلام

وی در یک خانواده مسیحی ساکن کلیسای کندی شهر ارومیه دیده به جهان گشود در سلک روحانیت کلیسای نسطوریها آسوریها در آمد و در خدمت رآبی یوحنای بکیر ، یوحنای جان و رآبی عار ، به کسب دانش پرداخت و مدرسه عالی آسوریها را به پایان رساند و مردی دانشمند و قسیس عالی مقام گردید ، سپس به واتیکان سفر کرد تا اطلاعات مذهبی خود را کاملتر گرداند در آنجا به خدمت قسیسها و مطرانهای والامقامی ، مانند رآبی تالو کورکز رسید و چون در واتیکان درس خواند ، عقائد کاتولیکی در او اثر گذاشت

در پیشامدی حقیقت را از زبان قسیس بزرگی شنید و به حقانیت اسلام پی برد از محضرش رخصت گرفته به ارومیه بازگشت و در محضر مرحوم حاج میرزا حسن مجتهد ، دین حنیف اسلام را با جان و دل پذیرفت و به مذهب تشیع شرفیاب گردید و به نام شیخ محمد صادق نامیده شد بهتر است تفصیل واقعه را از زبان خودش بشنویم :

پدر و اجدادم از قسیسین بزرگ نصاری بود و ولادتم در کلیسای(20) ارومیه واقع گردیده است و نزد عظمای قسیس و علما و معلمین نصاری در ایام جاهلیت تحصیل نمودم (از آن جمله رآبی یوحنای بکیر و قسیس یوحنای جان و رآبی عار و غیر ایشان از معلمین و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمین و فرقه کاتلک رآبی تالو و قسیس کورکز و غیر ایشان از معلمین و معلمات و تارکات الدنیا) در سن دوازده سالگی از تحصیل علم تورات و انجیل و سایر علوم نصرانیت فارغ التحصیل و از علمی به مرتبه قسیست رسیدم و در اواخر ایام تحصیل ، بعد از دوازده سالگی خواستم عقاید ملل و مذاهب مختلفه نصاری را تحصیل نموده باشم ، بعد از تجسس بسیار و زحمات فوق العاده و ضرب در بلدان (زیر پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت یکی از قسیسین عظام بلکه مطران والامقام از فرقه کاتلک رسیدم که بسیار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در میان اهل ملت خود داشت و فرقه کاتلک از دور و نزدیک از ملوک و سلاطین و اعیان و اشراف و رعیت سؤ الات دینیّه خود را از قسیس مزبور می نمودند و به مصاحبت سؤالات هدایای نفیسه بسیار از نقد و جنس برای قسیس مذکور ارسال می داشتند و میل و رغبت می نمودند در تبرک از او و قبولی او هدایای ایشان را و از این جهت تشّرف می نمودند و غیر از حقیر تلامذه کثیره دیگر نیز نداشت هر روز در مجلس درس او قریب به چهارصد نفر حضور به هم می رسانیدند و از بنات (دختران ) کلیسا که تارکات الدنیا بودند و نذر عدم تزویج نموده بودند و در کلیسا معتکف (گوشه نشین برای عبادت ) بودند جمعیت کثیری در مجلس درس ازدحام می نمودند و اینها را به اصطلاح نصاری ربّانتا می گویند

ولیکن از میان جمیع تلامذه ، با این حقیر الفت و محبت مخصوصی داشتند و کلیدهای خانه و خزانه های مال و اموال خود رابه حقیر سپرده بودند و استثنا نکرده بود مگر یک کلید خانه کوچکی را که به منزله صندوق خانه بود و حقیر خیال می نمودم که آنجا خزانه اموال قسیس است و از این جهت با خود می گفتم قسیس از اهل دنیاست و پیش خود می گفتم ترک الدنیا للدنیا(21) و اظهار زهدش به جهت تحصیل زخاریف (زینتهای ظاهری ) دنیاست پس مدتی در ملازمت قسیس به نحو مذکور مشغول تحصیل عقاید مختلفه ملل و مذاهب نصاری بودیم تا این که سن حقیر به هفده و هجده رسید

در این بین روزی قسیس را عارضه ای روی داد و مریض شد و از مجلس درس تخلف نمود به حقیر گفت : ای فرزند روحانی تلامذه را بگوی که من امروز حالت تدریس ندارم فارقلیطا

حقیر از نزد قسیس بیرون آمدم و دیدم تلامذه مذاکره مسائل علوم می نمایند ، بالمآل صحبت ایشان منتهی شد به معنای لفظ فارقلیطا در (زبان ) سریانی و پیرکلوطوس در (زبان ) یونانی که یوحنّا صاحب انجیل چهارم آمدن او را در بابهای 14 ، 15 ، 16 ، از جناب عیسیعليهم‌السلام نقل نموده است که آن جناب فرمودند : بعد از من فارقلیطا خواهد آمد

پس از گفتگوی ایشان در این باب بزرگ ، جدال ایشان به طول انجامید ، صداها بلند و خشن شد و هر کسی در این باب راءی علی حده داشت و بدون تحصیل فایده ، از این مساءله منصرف گردیده و متفرق گشتند پس حقیر نیز نزد قسیس مراجعت نمودم قسیس گفت : فرزند روحانی ! امروز در غیبت من چه مباحثه و گفتگویی داشتید ؟ حقیر اختلاف قوم را در معنای لفظ فارقلیطا از برای او تقریر بیان نمودم و اقوال هر یک از تلامذه را در این باب شرح دادم از من پرسید که قول شما در این باب چه بود ؟ حقیر گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضی را اختیار کردم قسیس گفت : تقصیر نکرده ای لیکن حق واقع ، خلاف همه این اقوال است ؛ زیرا که معنا و تفسیر این اسم شریف را در این زمان به نحو حقیقت نمی دانند مگر راسخان در علم ، از آنها نیز اندک پس حقیر خود را به قدمهای شیخ مدرّس انداخته و گفتم : ای پدر روحانی ، تو از همه کس بهتر می دانی که این حقیر از اوائل عمر تاکنون در تحصیل علم کمال انقطاع (امید) و سعی را دارم و دارای کمال تعّصب و تدیّن در نصرانیّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ ، تعطیلی از تحصیل و مطالعه ندارم ، پس چه می شود اگر شما احسانی نمایید و معنای این اسم شریف را بیان فرمایید ؟ شیخ مدرّس به شدت گریست و گفت : ای فرزند روحانی والله تو اعزّ ناسی در نزد من و من هیچ چیز را از شما مضایقه ندارم اگر چه در تحصیل معنای این اسم شریف ، فایده بزرگی است ولیکن به مجرد انتشار معنای این اسم ، متابعان مسیح ، من و تو را خواهند کشت ، مگر اینکه عهد نمایی در حال حیات و ممات من ، این معنا را اظهار نکنی ؛ یعنی اسم مرا نبری ؛ زیرا که موجب صدمه کلی است ، در حال حیات از برای من و بعد از ممات از برای اقارب و تابعانم و دور نیست که اگر بدانند این معنا از من بروز کرده است ، قبر مرا بشکافند و مرا آتش بزنند ، پس این حقیر قسم یاد نمودم که :

والله العلی العظیم ، به خدای قاهر ، غالب ، مهلک ، مدرک ، منتقم و به حق انجیل و عیسی و مریم و به حق تمامی انبیاء و صلحا و به حق جمیع کتابهای منزّله از جانب خدا و به حق قدیسین و قدیسات ، من هرگز افشای راز شما را نخواهم کرد نه در حال حیات و نه بعد از ممات پس از اطمینان گفت : ای فرزند روحانی این اسم از اسمهای مبارک پیامبر مسلمانان می باشد و به معنای احمد و محمد است

آنگاه کلید آن خانه کوچک سابق الذکر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز کن و فلان کتاب را نزد من بیاور ، حقیر چنین کردم و کتابها را نزد ایشان آوردم این دو کتاب به خط یونانی و سریانی قبل از ظهور حضرت ختمی مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شده بود و در آن دو کتاب لفظ فارقلیطا را به معنای احمد و محمد ترجمه نموده بودند ! بعد گفت : ای فرزند روحانی بدان که علما و مفسرین و مترجمین مسیحیّت قبل از ظهور حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - اختلافی نداشتند که به معنای احمد و محمد است ، بعد از ظهور آن جناب ، قسیسین و خلفا تمامی تفاسیر و کتب لغت و ترجمه ها را از برای بقای ریاست خود و تحصیل اموال و جلب منفعت دنیایی و عناد و حسد و سایر اغراض نفسانیه ، تحریف و خراب نمودند و معنای دیگری از برای این اسم شریف اختراع کردند که آن معنا اصلا و قطعا مقصود صاحب انجیل نبوده و نیست از سبک و ترتیب آیاتی که در این انجیل موجوده حالیه است ، این معنا در کمال سهولت و آسانی معلوم می گردد که وکالت و شفاعت و تعزّی و تسلّی منظور صاحب انجیل شریف نبوده و روح نازل در یوم الدّار(22) نیز منظورنبوده ؛ زیرا که جناب عیسی آمدن فارقلیطا را مشروط و مقید می نماید به رفتن خود و می فرماید : تا من نروم فارقلیطا نخواهد آمد(23) زیرا که اجتماع دو نبی مستقل صاحب شریعت عامّه در زمان واحد جایز نیست ! به خلاف روح نازل در یوم الّدار که مقصود از آن روح القدس است که او با بودن جناب عیسی و حواریون از برای آن جناب و حواریون نازل شده بود

مگر فراموش کرده قول صاحب انجیل اوّل را در باب سوم از انجیل خود که می گوید : همانکه عیسیعليهم‌السلام بعد از تعمید یافتن از یحیای تعمید دهنده از نهراردن بیرون آمد ، روح القدس به صورت کبوتر بر آن جناب نازل شد(24) و همچنین با بودن خود جناب عیسی روح القدس از برای دوازده شاگرد(25) نازل شده بود ، چنانکه صاحب انجیل اول در باب دهم از انجیل خود تصریح نموده است : جناب عیسی هنگامی که دوازده شاگرد را به بلاد اسرائیلیه می فرستاد ، ایشان را بر اخراج ارواح پلیده و شفا دادن هر مرضی و رنجی قوت داد ، مقصود از این قوه ، قوه روحانیت نه قوه جسمانی زیرا که از قوه جسمانی این کارها صورت نمی بندد ! و قوه روحانی عبارت از تاءیید روح القدس است و در آیه 20 از باب مذکور جناب عیسی خطاب به دوازده شاگرد می فرماید : زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح پدر شما در شما گویاست و مقصود از روح پدر شما ، همان روح القدس است و همچنین صاحب انجیل سیّم تصریح می نماید در باب نهم از انجیل خود : پس دوازده شاگرد خود را طلبیده به ایشان قدرت و اقتدار بر جمیع دیوها و شفا دادن امراض عطا فرمود و همچنین در باب دهم از صاحب انجیل سوم گوید : درباره آن هفتاد شاگردی که جناب عیسی آنها را جفت فرستاد ایشان مؤ ید به روح القدس بودند و در آیه 17 می فرماید : آن هفتاد نفر با خرمی برگشتند و گفتند : ای خداوند ! دیوها هم به اسم تو اطاعت ما می کنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسیح نبود اگر منظور و مقصود از فارقلیطا روح القدس بود ، این کلام از جناب مسیح غلط و فضول و لغو خواهد بود ، شاءن مرد حکیم نیست که به کلام لغو و فضول تکلم نماید تا چه رسد به نبی صاحب الشاءن و رفیع المنزله ؛ مانند جناب عیسی ، پس منظور و مقصودی از لفظ فارقلیطا نیست مگر احمد و محمد و معنای این لفظ همین است و بس

حقیر گفتم : شما در باب دین نصاری چه می گویید ؟ گفت : ای فرزند روحانی ، دین نصاری منسوخ است به سبب ظهور شرع شریف حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - و این لفظ را سه مرتبه تکرار نمود ، من گفتم : در این زمان طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دّی الی الله کدام است ؟ گفت طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دی الی الله منحصر است در متابعت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - گفتم : آیا متابعین آن جناب از اهل نجاتند ؟ گفت : ای والله ، ای والله ، ای والله ؛ آری بخدا ، آری بخدا ، آری بخدا

چرا اسلام نمی پذیرید ؟

پس گفتم مانع شما از دخول در دین اسلام و متابعت سیدالاءنام چه چیز است ؟ و حال آنکه شما فضیلت دین اسلام را می دانید و متابعت حضرت ختمی مرتبت را طریقة النجات و صراط مستقیم المؤ دی الی الله می خوانید

گفت : ای فرزند روحانی ، من بر حقیقت دین اسلام و فضیلت آن برخوردار نگردیدم مگر بعد کبر سن و اواخر عمر ، و من در باطن مسلمانم و لیکن به حسب ظاهر نمی توانم این ریاست و بزرگی را ترک نمایم ، عزت و اقتدار مرا در میان نصاری می بینی اگر فی الجمله میلی از من به دین اسلام بفهمند ، مرا خواهند کشت و بر فرض اینکه از دست ایشان فرارا نجات یافتم ، سلاطین مسیحیّت مرا از سلاطین اسلام خواهند خواست ، به عنوان اینکه خزاین کلیسا در دست من است و خیانتی در آنها کرده ام و یا چیزی از آنها برده ام و خورده ام و بخشیده ام مشکل می دانم که سلاطین و بزرگان اسلام از من نگهداری کنند و بعد از همه اینها فرضا رفتم میان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت که جان خود را از آتش جهنم نجات داده ای بر ما منّت مگذار ؛ زیرا که با دخول در دین حق و مذهب هدی خود را از عذاب خدا خلاص نمودی !

ای فرزند روحانی از برای من آب و نان نخواهد بود ! پس این پیرمرد در میان مسلمانان که عالم به زبان ایشان نیز نیست در کمال فقر و پریشانی و مسکنت و فلاکت و بدگذرانی عیش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگی در میان ایشان خواهم مرد و در خرابه ها و ویرانه ها رخت از دنیا خواهم برد ! به چشم خود خیلی را دیده ام که رفتند و به دین اسلام گرویدند ، ولی اهل اسلام از آنها نگاهداری نکرده ، مرتد گشته و از دین اسلام دوباره به دین خود مراجعت کرده اند و خسرالدنیا و الآخرة شده اند ! من هم از همین می ترسم که طاقت شداید و مصائب دنیا را نداشته باشم

آن وقت نه دنیا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - می باشم

آنگاه شیخ مدرس گریه کرد و حقیر هم گریستم ، بعد از گریه بسیار گفتم : ای پدر روحانی آیا مرا امر می کنی که داخل دین اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را می خواهی البته باید دین حق را قبول نمایی و چون جوانی ، دور نیست که خدا اسباب دنیوی را هم از برای تو فراهم آورده و از گرسنگی نمیری و من همیشه تو را دعا می کنم ، در روز قیامت شاهد من باشی که من در باطن مسلمان و از تابعان خیرالاءنامم و این را هم بدان که اغلب قسیسین در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمی توانند ظاهرا دست از ریاست دنیا بردارند والا هیچ شک و شبهه ای نیست در این که امروز در روی زمین دین اسلام دین خداست

چون حقیر آن دو کتاب سابق الذکر را دیدم و این تقریرات را از شیخ مدرس شنیدم نور هدایت و محبت حضرت خاتم الانبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم به طوری بر من غالب و قاهر گردید که دنیا و مافیها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جیفه مردار گردید ، محبت ریاست پنج روزه دنیا و اقارب و وطن پاپیچم نشد از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شیخ مدرس را وداع کردم ، شیخ مدرس با التماس مبلغی به عنوان هدیه به من بخشید که مخارج سفر من باشد ، مبلغ مزبور را از شیخ قبول کرده ، عازم سفر آخرت گردیدم

پذیرش اسلام

چیزی همراهم نیاوردم مگر دو سه جلد کتاب ، هر چه داشتم از کتابخانه و غیره همه را ترک نموده بعد از زحمات بسیار ، نیمه شبی وارد شهر ارومیه شدم در همان شب رفتم در خانه حسن آقای مجتهد (مرحوم مغفور) بعد از اینکه مستحضر شدند که مسلمان آمده ام ، از ملاقات حقیر خیلی مسرور و خوشحال گردیدند و از حضور ایشان خواهش نمودم که کلمه طیبه و ضروریات دین اسلام را به من القاء و تعلیم نمایند و به خط سریانی نوشتم که فراموشم نشود و هم مستدعی شدم که اسلام مرا به کسی اظهار ننماید که مبادا اقارب و مسیحیین بشنوند و مرا اذیت کنند و یا اینکه وسواس نمایند ! بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه از شرک و کفر نمودم و بعد از بیرون آمدن از حمام ، مجددا کلمه اسلام را به زبان جاری نموده در ظاهر و باطن ، داخل دین حق گردیدم ؛

الحمدلله الذی هداینا لولا اءن هدینا الله ما کنّا لنهتدی . (26)

سپاس و ستایش خدای را سزاست که ما را به راه راست هدایت فرمود و اگر نبود راهنمایی او ، ما راه راست را پیدا نمی کردیم

خدا را صدهزار بار شکر می نمایم که در کفر نمردم و مشرک و مثّلث(27) از دنیا نرفتم

بعد از شفا از مرض ختان (ختنه کردن ) مشغول قرآن خواندن و تحصیل علوم اهل اسلام گردیده و بعد به قصد تکمیل علوم و زیارت ، عازم عتبات عالیات گردیدم پس از زیارت و تکمیل تحصیل در خدمت اساتید گرام ، مدتی عمر خود را در تحصیل و زیارت گذرانیدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امکنه شریف عبادت نمودم

سوانحی که در ایام توقف در کربلای معلا و نجف اشرف و کاظمین و سّر من رآی (سامراء) از برای این حقیر اتّفاق افتاد گفتنی و نوشتنی نیست ؛ از آن جمله روز عید غدیر خم در خدمت حضرت امیرالمومنین -عليها‌السلام - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از برای این حقیر منکشف شد ارواح مقدسین و صلحا از برای حقیر مجسم شدند که تفصیلش نوشتنی نیست و مکرر حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم ( و حضرت صادقعليهم‌السلام و سایر ائمه طاهرین را در عالم رؤ یا دیدم و از ارواح مقدسه ایشان استفاده و استفاضه نمودم از آن جمله بیست و شش مساءله در اصول و فروع از برای حقیر مشکل شده بود و علما در این مسائل بیاناتی نمی فرمودند که قلب حقیر ساکت شود و از اضطراب بیرون بیاید کشف آنها را از خدا خواستم و متوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبیا گردیدم ، تا این که شبی از شبها حضرت رسول با حضرت صادقعليهم‌السلام به خواب من آمدند و کشف آن مسائل را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم استدعا نمودم حضرت رسول به حضرت صادقعليهم‌السلام فرمودند : ای فرزند ، شما جواب بگویید

پس آن جناب مسائل را از برای حقیر کشف فرمودند و حقیقت مذهب (شیعه ) اثنا عشریه از برای این حقیر ثابت محقق گردید . و یقین پیدا کردم که این مذهب شریف اتصال به حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم دارد

بعد از تکمیل و فراغت از تحصیل و اجازه از علمای اعلام و فقهای گرام به ارومیه مراجعت نموده و مشغول امامت جماعت و تدریس و وعظ و تعلیم مسائل حقه گردیدم و مجالس متعددی میان این حقیر و علما و کشیشان و متابعان مسیح منعقد گردید به حمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسیاری به سبب هدایت من ، داخل دین اسلام شدند(28)

توبه بشر حافی

بشر حافی یکی از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشی و فسق و فجور اشتغال داشت خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صدای آن از بیرون شنیده می شد روزی از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود ، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالی کند که در این هنگام حضرت موسی ابن جعفرعليهم‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صدای ساز و رقص به گوشش رسید از کنیز پرسید : صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟ کنیز جواب داد : البته که آزاد و آقا است امامعليهم‌السلام فرمود : راست گفتی ؛ زیرا اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمی شد کنیز به داخل منزل برگشت

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید : چرا دیر آمدی ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد بشر پرسید : آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد : آخرین سخن آن مرد این بود : راست گفتی ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا می دانست ) از مولای خود می ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود

سخن کوتاه حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشی قلبش را نورانی و دگرگون ساخت سفره شراب را ترک کرد و با پای برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند دوان دوان خودش را به موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و عرض کرد : آقای من ! از خدا و از شما معذرت می خواهم آری من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگی خودم را فراموش کرده بودم بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت می کردم ولی اکنون به بندگی خود پی بردم و از اعمال گذشته ام توبه می کنم آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود : آری خدا توبه ات را قبول می کند از گناهان خود خارج شو و معصیت رابرای همیشه ترک کن

آری بشر حافی توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیای خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پای برهنه راه می رفت(29)

طبیب مسلمان شد یا نه ؟

وقتی بشر حافی مریض شد ؛ همان مرضی که بر اثر آن فوت کرد دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند : باید ادرارت را به ط ب یب نشان دهیم تا راهی برای علاج بیابد

گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من می کند

گفتند : این کار باید حتما انجام شود

گفت : مرا رها کنید ، طبیب واقعی مریضم کرده است

دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند : طبیبی است نصرانی که بسیار حاذق و ماهر است بشر وقتی دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :

فردا صبح ادرارم را برای آزمایش به آنها بده

فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند ، نگاهی به آن کرد و گفت : حرکت دهید ، حرکت دادند ، گفت : بر زمین بگذارید ، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید ، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند یکی از آنها گفت :

در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص داری ، ولی حالا می بینیم چند مرتبه حرکت می دهی و به زمین می گذاری ؟ !

طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولی از تعجّب ، عمل را تکرار می کنم ، اگر این ادرار از نصرانی است متعلق به راهبی است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافی می باشد

گفتند : همانطور که تشخیص دادی از بشر است همین که طبیب نصرانی این حرف را شنید ، مقراضی (قیچی ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :

اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله

رفقای بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند ، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند : آری ولی تو از کجا خبردار شدی ؟ گفت : وقتی شما رفتید ، مرا خواب گرفت در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبی که برای طبیب فرستادی آن مرد مسلمان شد و ساعتی نگذشت که بشر از دنیا رفت(30)

توبه شعوانه

در بصره زنی بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود از راههای نامشروع مال و ثروت زیادی جمع آوری کرده ، و کنیزانی را در خدمت گرفته بود روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد ، به در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید ، خروش و فریادی شنید که از آن خانه بیرون می آمد گفت : در بصره چنین ماتمی هست و ما را خبر نیست ! کنیزکی را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد کنیز دیگری فرستاد ، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد

شعوانه با خود گفت : در این کار سری است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتی داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالای منبر این آیات را تفسیر می کند که :

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا ، و اذا القوامنها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هناللک ثبورا ، لا تدعوا الیوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا کثیرا

چون آتش دوزخ آنان را از مکانی دور ببیند ، خروش و فریاد خشمناکی دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند ، و چون آن کافران را در زنجیر بسته بر مکان تنگی از جهنم در افکنند ، در آن حال همه فریاد و واویلا از دل برکشند ، به آنها عتاب شود که امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی (دو تا) نیست بلکه بسیار از این آه و واویلاها باید از دل بر کشید. (31)

این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : ای شیخ من یکی از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می آمرزد ؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد

گفت : ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد ؟ گفت : خداوند تعالی ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنی آمرزیده می شوی شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد ، به صومعه ای رفت ، و مشغول عبادت شد ، مدام در حالت ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد ، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید

روزی نظری به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید ، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود ؟ ! ندایی به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینی روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود. (32)


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14