عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19515
دانلود: 4509

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19515 / دانلود: 4509
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

یا بگو نه تا به خانه ام بروم یا بگو آری تا به خانه ات بیایم

روزی صبح علیعليهم‌السلام به فاطمه زهرا - س - فرمود : آیا چیزی در خانه هست تا بخوریم ؟ فاطمه گفت : نه ، چیزی در خانه نیست ، دو روز است که خوراکی زیادی نداشته ایم و در این دو روز شما را بر خود و حسن و حسین مقدم داشته ام

و آنچه بوده برای شما آورده ام !

علیعليهم‌السلام فرمود : چرا مرا از این مساءله مطلع نکردی تا آذوقه ای تهیه کنم ؟ فاطمه - س - فرمود : من از خدای خود خجالت کشیدم که شما را به امری که از عهده آن بر نمی آیی وادار کنم (چون می دانستم چیزی نداشتی ، هیچ نگفتم ) علیعليهم‌السلام با شنیدن این سخن بلند شد و از خانه بیرون رفت ، توکل بر خدا کرد و راه افتاد داشت می رفت که با یکی از یارانش برخورد کرد ، یک دینار از او قرض گرفت تا برای زن و بچه اش غذایی تهیه کند آن روز هوا بسیار گرم بود ، گویی از زمین و آسمان آتش می بارید و علیعليهم‌السلام همچنان می رفت که ناگاه به مقداد بن اسود برخورد کرد ، از او پرسید : ای مقداد ! برای چه در این هوای گرم و سوزان از خانه بیرون آمده ای ؟ مقداد گفت : یا علی از این سؤ ال صرف نظر کن و بگذار بروم !

علیعليهم‌السلام فرمود : تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اینجا نمی روم ! هر چه مقداد اصرار کرد که حضرت از دانستن این سؤ ال و مشکل صرف نظر کند ، آن بزرگوار قبول نکرد و بالاءخره مقداد گفت : در این هوای گرم برای این از خانه بیرون آمده ام تا برای زن و بچه ام که از گرسنگی در خانه گریه و زاری می کنند مقداری خوراکی فراهم کنم ! وقتی گریه آنها را دیدم از زندگی سیر شده و با غم و غصه از خانه خارج شدم ! این حال و وضع من بود که اصرار داشتی آن را بدانی

در این هنگام چشمان علیعليهم‌السلام پر از اشک شد و قطرات اشک برگونه هایش غلطید و فرمود : به خدا قسم حال و وضع من هم مثل تو است و من هم برای این کار از خانه بیرون آمده ام و یک دینار قرض کرده ام ، ولی آن را به تو می دهم و تو را بر خود مقدم می دارم این را بگفت و پول را به او داد و خودش به سوی مسجد رفت و نماز ظهر و عصر و سپس نماز مغرب و عشا را بجای آورد

پس از اتمام نماز مغرب و عشا ، پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست تا به منزل برود و از کنار علیعليهم‌السلام که در صف او نشسته بود عبور کرد ، با ضربه آهسته ای با پای خود به او زد علیعليهم‌السلام برخاست و به دنبال حضرت رفت و کنار در مسجد به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسید ، سلام عرض کرد ، پیامبر جواب سلام او را داد و فرمود : آیا در منزل شام دارید تا من هم بیایم پیش شما شام بخورم ؟

این در حالی بود که پیامبر از جریان قرض گرفتن علیعليهم‌السلام و انفاق آن ، توسط جبرائیل باخبر شده بود و ماءمور شده بود که شام را در خانه علی میل کند علی مکثی کرد و جواب نداد ، پیامبر فرمود : ای علی ! چرا جواب نمی دهی ؟ یا بگو نه تا به خانه ام بروم و یا بگو آری تا به خانه ات بیایم علی از روی حیا و احترام به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض کرد : تشریف بیاورید

پیامبر دست علی را گرفت و باهم رفتند تا به خانه علی رسیدند وقتی داخل خانه شدند ، دیدند فاطمه در محراب عبادت به نماز ایستاده و پشت سر او ظرف بزرگی است که بخار از آن بلند می شود تا فاطمه صدای پدر را شنید از محراب خارج شد و بر پدر سلام کرد پیامبر جواب سلام او را داد و دستش را بر سر او کشید و گفت : دخترم ! امروز را چگونه شب کردی ؟ فاطمه گفت : به خیر و خوبی آنگاه فاطمه آن ظرف غذا را برداشت و نزد پیامبر و علی آورد علی چشمش که به آن غذا افتاد و بوی خوشش که به مشامش رسید با چشم اشاره ای به فاطمه کرد ! فاطمه گفت : طوری اشاره می کنی گویا من خطایی مرتکب شده ام ، علی گفت : چه خطایی بالاتر از این که امروز قسم خوردی که دو روز است غذایی در منزل نداریم فاطمه سرش رابه طرف آسمان بلند کرد و گفت : خدای من می داند که جز حقیقت چیزی نگفته ام علی پرسید : این غذایی که تا به حال به خوش رنگی و خوشبویی و خوش طعمی آن ندیده ام از کجا آمده است ؟ در این وقت پیامبر کف دستش را بین دو شانه های علی گذاشت و اشاره ای کرد و گفت : ای علی ! این غذا در مقابل آن دیناری می باشد که تو در راه خدا انفاق کردی و خدا این گونه روزی می دهد آنگاه پیامبر شروع به گریستن کرد و فرمود : ای علی ! شکر خدای را که در دنیا ، تو را در موقعیت زکریا و فاطمه را در منزلت مریم بنت عمران قرار داد(70)

تغییر دادیم قضا را

عده ای از ارازل و اوباش که در صدد توهین به مرحوم شیخ محمد تقی مجلسی اول بودند ، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند چون وارد شد ، بعد از آن که مدتی گذشت فاحشه ای زینت و آرایش کرده از در وارد شد و شروع کرد به شعر و آواز خواندن و رقصیدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند ، زن فاحشه می رقصید و غزل حافظ را می خواند تا رسید به این بیت که

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

مرحوم شیخ محمد تقی همان طور که سر به زیر انداخته بود ، فرمود :

تغییر دادیم قضا را ! که حال اهل مجلس یک مرتبه منقلب شد ، زن فاحشه چادر بر سر انداخت و افتاد روی پای شیخ ، اوباش و جهال آلات لهو و لعب و جامهای شراب را شکستند و در حضور شیخ محمد تقی تضرع و زاری نموده ، به دست آن آقا توبه کردند. (71)

همین کار را بر سر آقا جمال خوانساری آوردند لیکن او را مجبور به خوردن شراب کردند یا آن زنی که در آن مجلس بود و شخصی می گفت من شوهر او هستم ، زنا بکند آقا جمال چون دید کار سخت شد ، چند آیه از سوره الرحمن خواند ، همه بیهوش شدند ، او هم از خانه بیرون رفت بعد که به هوش آمدند ، پشیمان شدند فردا تمامی رفتند و توبه واقعی کردند(72)

پس تو همشهری برادرم هستی ؟ !

وحشت سراسر محیط مکه ، را فرا گرفته بود مکه در سکوتی مرگبار دوران سپری می کرد ، پیامبر تصمیم گرفت به جای دیگری برود طائف در آن روز مرکزیت خوبی داشت ، بر آن شد تا یکه و تنها سفری به طائف نماید ، و با سران قبیله ثقیف تماس بگیرد و آئین خود را بر آنها عرضه بدارد ، شاید از این طریق موفقیتی به دست آورد پیامبر گرامی پس از ورود به خاک طائف با اشراف و سران قبیله مزبور ملاقات نمود ، و آیین توحید را تشریح کرد ، و آنها را به آیین خود دعوت فرمود ولی سخنان پیامبر کوچکترین تاءثیری در آنها ننمود به او گفتند : هر گاه تو برگزیده خدا باشی رد گفتار تو وسیله عذاب است و اگر در این ادعا دروغگو باشی ، شایسته سخن گفتن نیستی

پیامبر از این منطق پوشالی و کودکانه فهمید که مقصود آنان ، شانه خالی کردن از پذیرش اسلام است از جای خود بلند شد و از آنها قول گرفت که سخنان وی را با افراد دیگر در میان نگذارند ؛ زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله ثقیف ، بهانه ای به دست آورند و از غربت و تنهایی او سوء استفاده نمایند ولی اشراف قبیله بر این قول وفا نکردند ، ولگردان و ساده لوحان را تحریک کردند که بر ضد پیامبر بشورند ناگهان پیامبر خود را در میان انبوهی از دشمنان مشاهده کرد ، چاره ای ندید جز این که به باغی که متعلق به عتبه و شیبه بود ، پناه ببرد به زحمت خود را به داخل باغ رسانید و گروه مزبور از تعقیب وی منصرف شدند

این دو نفر از پولداران قریش بودند ، و در طائف نیز باغی داشتند از سر و صورت حضرت عرق می ریخت و بدن مقدسش جراحات زیادی برداشته بود سرانجام ، زیر سایه درختان مو که بر روی داربست افتاده بود ، نشست و این جمله ها را به زبان جاری ساخت :

خدایا ! از کمی نیرو و ناتوانی خودم به تو شکایت می کنم ، تو پرورگار رحیم و مهربانی ، تو خدای ضعیفانی ، مرا به که وا می گذاری ؟ .

جمله های دعا ، استغاثه شخصیتی است که پنجاه سال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوی حمایت فداکاران جانبازی ، زندگی می کرده است اما اکنون عرصه برای او به اندازه ای تنگ گردیده که به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است

فرزندان ربیعه که خود بت پرست و از دشمنان آیین توحید بودند ، از دیدن وضع رقت بار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ متاءثر شدند و به غلام مسیحی خود به نام عداس دستور دادند که ظرف انگوری به حضور پیامبر ببرد عداس ، ظرفی پر از انگور کرد و در برابر پیامبر گذارد و مقداری در قیافه نورانی حضرت دقیق شد چیزی نگذشت که حادثه جالب توجهی اتفاق افتاد غلام مسیحی مشاهده کرد که آن حضرت موقع خوردن انگوربسم الله الرحمن الرحیم به زبان جاری ساخت این حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد ، ناچار مهر خاموشی را شکست و گفت : مردم شبه جزیره با این کلام آشنایی ندارند و من تا حال این جمله را از کسی نشنیده ام مردم این دیار کارهای خود را به نام لات و عزی آغاز می کنند

حضرت از وی پرسید : اهل کجایی و دارای چه آیینی هستی ؟

عرض کرد : اهل نینوا و نصرانی هستم

حضرت فرمود : پس همشهری برادرم یونس ابن متی هستی

پاسخ پیامبر باعث تعجب بیشتر او شد

مجددا پرسید که : شما یونس متی را از کجا می شناسی ؟

پیامبر فرمود : برادرم یونس مانند من پیامبر الهی بود سخنان پیامبر که تواءم با علائم صدق بود ، اثر عجیب و غریبی در عداس بخشید بی اختیار مجذوب پیامبر گشت ، به روی زمین افتاد ، دست و پای او را بوسید و ایمان خود را به آیین او عرضه داشت ، شهادتین را بر زبان جاری ساخت و پس از کسب اجازه به سوی صاحبان باغ بازگشت

فرزندان ربیعه ، از این انقلاب روحی که در غلام مسیحی پدید آمده بود سخت در تعجب فرو رفتند به غلام خود گفتند :

با این مرد غریب چه گفت و گویی داشتی و چرا تا این اندازه در برابر او خضوع نمودی ؟

غلام در پاسخ آنها گفت : این شخصیت ، که اکنون به باغ شما پناهنده شده ، سرور مردم روی زمین است او مطالبی به من گفت که فقط پیامبران با آن آشنایی دارند و این شخص همان پیامبر موعود است

سخنان غلام برای پسران ربیعه سخت ناگوار آمد ، با قیافه خیر خواهی گفتند :

این مرد تو را از آیین دیرینه ات باز ندارد آیین مسیح که اکنون پیرو آن هستی ، بهتر از کیش اوست (ولی عداس بی توجه به حرفهای آنها خوشحال بود از آن که گمشده خود را پیدا کرده است ). (73)

سلام علیکم بهترین تحیت

سالیان درازی آتش جنگ خانمان برانداز میان دو قبیله اوس و خزرج که در مدینه سکنی داشتند ، شعله ور بود روزی یکی از سران خزرج به نام اسعدبن زراره برای تقویت قبیله خود ، سفری به مکه نمود ، تا به وسیله کمکهای نظامی و مالی قریش ، دشمن صد ساله خود اوس را سرکوب سازد وی بخاطر روابط دیرینه ای که با عتبة بن ربیعه داشت ، به خانه وی وارد شد و هدف خود را با وی در میان گذارد و تقاضای کمک کرد

عتبه به او گفت : ما نمی توانیم به شما کمک کنیم ؛ زیرا امروز گرفتاری عجیبی پیدا کرده ایم ، مردی از میان ما برخاسته ، به خدایان ما بد می گوید ، نیاکان ما را ابله و سبک عقل می شمرد و با بیان شیرین خود گروهی از جوانان ما را به سوی خود جذب کرده است ، و از این راه شکاف عمیقی میان ما پدید آورده است این مرد در غیر موسم حج در شعب ابوطالب به سر می برد و در موسم حج از شعب بیرون می آید و در حجر اسماعیل می نشیند و مردم را به آیین خود دعوت می کند

اسعد پیش از آنکه با مردان دیگر قریش تماس بگیرد ، تصمیم به بازگشت به مدینه گرفت ولی او به رسم دیرینه عرب ، علاقمند شد که خانه خدا را زیارت کند اما عتبه از این کار ، او را بیم داد ، که مبادا هنگام طواف ، سخن این مرد را بشنود و سخن او در وی اثر بگذارد از طرف دیگر هم ترک مکه بدون زیارت خانه خدا ، زشت و زننده بود عتبه سرانجام برای حل مشکل ، پیشنهاد کرد که اسعد پنبه ای در گوش خود فرو برد تا سخن او را نشنود اسعد آهسته وارد مسجد الحرام شد و آغاز به طواف کرد در نخستین دور طواف ، چشم او به پیامبر اسلام افتاد ، دید مردی در حجر اسماعیل نشسته و عده ای از بنی هاشم دور او را گرفته و از وی محافظت می نمایند ، ولی از ترس تاءثیر سخن او جلو نیامد ، سرانجام در اثنای طواف با خود اندیشید ، که این چه کار احمقانه و نابخردانه ای است که من انجام می دهم ، ممکن است فردا در مدینه از من پیرامون این حادثه سؤ الاتی بنمایند ، من در پاسخ آنان چه بگویم ؟ از این جهت لازم دید که درباه این حادثه اطلاعاتی بدست آورد

او قدری پیش آمد ، و به رسم عرب جاهلی سلام کرد و گفت :

انعم صباحا

حضرت در جواب وی فرمود : خدای من تحیتی بهتر از این فرو فرستاده است و آن این است که بگوییم :

سلام علیکم

آنگاه اسعد از اهداف بعثت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسید ، رسول خدا در جواب او با خواندن آیاتی از قرآن برنامه خود را برای او تشریع کرد و فرمود :

قل تعالوا اتل ما حرم ربکم علیکم الا تشرکوا به شیئا و بالوالدین احسانا و لا تقتلوا اولادکم من املاق نحن نرزقکم و ایاهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التی حرم الله الا بالحق ذلکم وصاکم به لعلکم تعقلون و لا تقربوا مال الیتیم الا بالتی هی احسن حتی یبلغ اشده و اوفوا الکیل و المیزان بالقسط لا نکلف نفسا الا وسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لو کان ذاقربی و بعهدالله او فوا ذلکم وصاکم به لعلکم تذکرون

بگو ای پیامبر بیایید تا آنچه خدا بر شما حرام کرده همه را براستی بیان کنم ؛ در مرتبه اول این که شرک به خدا به هیچ وجه نیاورید و به پدر و مادر احسان کنید اولاد خود را از بیم فقر نکشید ما شما و آنها را روزی می دهیم به کارهای زشت آشکار و نهان نزدیک نشوید و نفسی را که خدا حرام کرده جز به حق به قتل نرسانید شما را خدا بدان سفارش کرده است که تعقل کنید و هرگز به مال یتیم نزدیک نشوید تا آنکه به حد رشد و کمال رسید و به راستی کیل و وزن را تمام بدهید و بدانید که ما هیچ کس را جز به قدر توانایی تکلیف نکرده ایم و هرگاه سخنی گویید به عدالت گرایید و هر چند درباه خویشاوندان باشد ، و به عهد خدا وفا کنید (اوامر و نواهی خدا را اطاعت کنید) این است سفارش خدا به شما ، باشد که متذکر و هوشمند شوید(74)

تلاوت این آیات با لحن زیبا و شیرین پیامبر ، چنان آتشی در درون متلاطم اسعد برافروخت و تاءثیر عمیقی به جای گذاشت که فورا شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد ، و تقاضا نمود که پیامبر کسی را به عنوان مبلغ ، به مدینه اعزام نماید و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هم مصعب بن عمیر را به عنوان معلم قرآن و اسلام به مدینه اعزام داشت(75)

سفیر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدینه

سالها قبل از هجرت رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در یکی از خانه های اشرافی مکه پسری به دنیا آمد که نامش را مصعب گذاشتند پدر او عمیر بن عبد مناف از مردانی بود که از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت مادر وی خناس زنی ثروتمند و فربه بود ، آنها مصعب را خیلی دوست می داشتند و آنچنان مال و ثروت خود را به پایش می ریختند که گویی فرزند یکی از امیران است که در میان نعمت و رفاه غوطه ور است اهل مکه چون او را می دیدند با اشاره می گفتند : آه ، او مصعب فرزند عمیر است ، خوشبخت ترین جوان روی زمین ، پسری که از میان دستهایش بوی عطر پراکنده می شود وه ! که چه لباسهای زیبایی بر تن دارد مصعب از این زندگی بزرگترین بهره ها را می برد ؛ زیرا که هدفی ، جز لذت بردن در زندگی ، نمی شناخت او به زندگی آرام و شنیدن داستانهای شیرین بیش از هر چیز دیگر علاقه داشت

روزها می گذشت و در زندگی یکنواخت مصعب ، تغییری پدید نمی آمد تا این که روزی وی راه بتخانه در پیش گرفت ، در آنجا عده ای از بزرگان قریش را دید که دور یکدیگر حلقه زده و درباره موضوعی بحث می کردند مصعب به تصور این که یکی از آنها داستان شیرینی را حکایت می کند ، آرام آرام به آنها نزدیک شد و بعد متوجه گردید که آنها داستان نمی گویند بلکه درباه موضوعی صحبت می کنند که از شیرین ترین داستانها هم برای او شیرین تر بود ، آنها درباره محمد و آیین جدیدش ، محمد و حرفهای تازه اش ، محمد و بی اعتنایی اش به لات و عزی و اعتقادش به خدای یگانه و . سخن می گفتند مصعب آن مردان مغرور را در بتخانه بجای گذاشت و دیوانه وار از آنجا بیرون آمد او از شنیدن سخنان اشراف قریش ، آنچنان دچار هیجان شده بود که بی اختیار به سوی خانه ارقم ، فرزند ابی الاءرقم که محمد و یارانش در آنجا جمع شده بودند به راه افتاد مصعب آنچنان واله و شیدای پیامبر گشته بود که درست نمی توانست راه برود

هنگامی که به در خانه ارقم رسید با اضطراب چند ضربه بر در کوفت و بعد آهسته در دل خویش گفت : آیا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مرا به جمع یاران خویش خواهد پذیرفت ؟ چند لحظه بعد در خانه به آرامی به روی وی باز شد ، درون خانه عده ای از جوانان مکه را دید که محمد را چون نگینی در میان گرفته و دور او حلقه زده بودند مصعب با صدای آرام سلام کرد ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سربرداشت و با تبسمی مهرآمیز جواب او را داد و او آهسته و بی صدا در میان جوانان جاگرفت مصعب سرش را پایین انداخت ؛ زیرا که نگاههای کنجکاوانه اطرافیان پیامبر را نمی توانست تحمل کند

پیامبر ، پس از لحظاتی سکوت ، به خواندن آیات الهی ادامه داد آیات خدا بر لبان مبارک پیامبر می درخشید و بر گوشها و دلهای تازه مسلمانان اثر می گذاشت شنیدن این آیات مصعب را سخت دگرگون ساخت پیامبر پس از خواندن آیات الهی به سخن پرداخت . سخنان پیامبر کم کم آنچنان تاءثیری بر او گذاشت که پس از پایان بیانات گرم او ، مصعب از جا برخاست و دستهای مبارک آن نجات دهنده انسانها را در دست گرفت و با ذکر شهادتین ورود خود را به اسلام اعلام داشت پس از پایان آن اجتماع خاطره انگیز ، مصعب با شادی و سرور از خانه ارقم بیرون آمد او از هیچ کس جز مادرش بیم نداشت و به همین جهت تصمیم گرفت از ملاقات آن روز خود با پیامبر سخنی با او نگوید جوان تازه مسلمان از آن پس سعی می کرد که مخفیانه وارد خانه ارقم شود ، آنچنان که مادرش هرگز متوجه اسلام آوردن او نشود

سرانجام یک روز عثمان فرزند طلحه مصعب را دید که پنهانی وارد منزل ارقم شد و سپس مانند پیامبر به نماز ایستاد عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانید و گفت : واقعا حیف است که جوان نجیب زاده ای چون پسر تو با اوباش رفت و آمد کند امیدوارم که با پندهای خود او را به سر عقل آوری خناس از شدت خشم ناله ای بر آورد و از درون خانه گفت : سعی می کنم عثمان ! سعی می کنم

مصعب در حالی که جانش از شنیدن آیات الهی سیراب نشده بود ، آرام آرام به سوی خانه می رفت و هیچ نمی دانست که مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد در افکار دور و درازی فرو رفته بود که به در خانه رسید هنوز نزدیک در بود که در باز شد و دست مادرش بیرون آمد و او را به درون خانه کشید مصعب از این کار مادرش به شدت تعجب کرد خناس خیلی سعی کرد که خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود این با صدایی لرزان گفت :

آه ، مصعب ! امروز خبری بس ناگوار شنیدم !

- چه خبری مادر ؟ !

- شنیده ام که تو نیز مانند چند جوان دیگر به یاران محمد پیوسته ای ، تو کجا و پیوستن به عده ای ارازل و اوباش کجا ؟

مصعب به چشمان مادرش نگاه کرد و گفت :

- مادر ! از آنان اینگونه سخن نگو ، مگر محمد از شریف ترین خاندان مکه نسیت ؟ !

- بله ولی کسانی که دور او جمع شده اند آدمهای با شخصیتی نیستند من تعجب می کنم که تو حاضر شده ای همنشین آنها شوی ، خواهش می کنم از او دست بردار !

مصعب به آرامی گفت :

- نه مادر ، من نمی توانم از او دست بردارم ، حرفهایش تا اعماق جانم اثر کرده است و من به خدای یگانه اعتقاد پیدا کرده ام ولی اشراف فرومایه مکه برای غارت هر چه بیشتر محرومان و گرسنگان ، بتهای ساختگی را خدا می دانند نه ، نه ، هیچ خدایی جز الله نیست

خناس از شدت خشم ، مشتی محکم بر سینه مصعب زد و گفت :

- تو دیگر بی شرمی را از حد گذرانده ای گذشته از آن که می خواهی علیه ثروت و شکوه اشراف محترم مکه قیام کنی به لات و عزی هم توهین می کنی

آنگاه مهر مادری را نیز فراموش کرد و چند تن از غلامان را به کمک طلبید و با کمک آنها پسرش را در یکی از اتاقها زندانی ساخت و سپس مردی قوی و نیرومند را به نگهبانی او گماشت از آن پس خناس خود ، هر روز غذای مختصری را زیر درب اطاق به پسرش می داد و بعد به وی التماس می کرد که از ایمان خود دست بردارد ، لات و عزی را به نیکی یاد کند ، اما هر بار مصعب در جواب او آیاتی را از قرآن می خواند و سپس فریاد می کشید :

- به الله سوگند ! به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سوگند ! مستضعفین را هرگز رها نخواهم کرد و به دامان پر از نکبت و پستی اشرافیت باز نخواهم گشت

او وقتی دید مادرش دست بردار نیست و او را آزاد نمی کند از زندان مادر گریخت و به دام شکنجه گران قریش افتاد پیامبر تصمیم گرفت برای مصون ماندن مسلمانان از آزار و اذیت مشرکین مکه ، آنها را به حبشه بفرستد مصعب نیز در میان آن گروه کوچک از مسلمانان به سوی حبشه حرکت کردند ، راهی آن دیار شد ، او در حبشه نیز به تبلیغ و ترویج اسلام مشغول بود اما خبرهایی که از مکه به او می رسید ، وی را دچار وحشت و اضطراب می کرد تا این که مصعب به مکه باز گشت ، قبل از همه به دیدن رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شتافت و بعد پیشانی بلال را بوسید و دیگر مسلمانان شکنجه دیده را دلداری داد و .

تا این که عده ای از اهل مدینه به مکه آمدند و با پیامبر بیعت نمودند و مسلمان شدند و از او درخواست کردند که یک نفر را که آشنا به اسلام و احکام اسلام باشد برای راهنمایی و هدایت آنان بفرستد رسول خداعليهم‌السلام در آن موقعیت برای این کار شخصی را لایقتر از مصعب ندانست و او را همراه یثربیان به مدینه فرستاد او در مدینه با دلسوزی و از خودگذشتگی به تبلیغ اسلام پرداخت و زمینه هجرت پیامبر اسلام را به آن سامان فراهم ساخت(76)

می خواهم مسلمان شوم

هوا کم کم خنک می شد و تاریکی همه شهر را فرا می گرفت شهر مدینه در سکوت فرو رفته بود اما گاهی اوقات صدای عوعوی سگها سکوت را می شکست اسعد بن زراره نیز مانند بقیه اهل مدینه در خوابی خوش فرو رفته بود که ناگهان صدای ضربات نسبتا محکمی بر در خانه ، او را از خواب بیدار کرد اسعد با آنکه مردی شجاع بود از این ضربت شبانه بر در خانه خود ، احساس وحشت کرد او از جمله افراد معدودی بود که در مدینه به رسالت محمدعليهم‌السلام ایمان آورده بود و سپس به حضور رسول خدا رسیده و حالا مصعب بن عمیر اولین نماینده او را به خانه خویش آورده بود

مصعب همه روز به اتفاق او از خانه خارج می شد و مردم را به دین خدا و رسالت رسول اکرمعليهم‌السلام دعوت می کرد اسعد بن زراره که مردی سخت با ایمان بود ، پس از آنکه مصعب نماینده رسول خدا را در خانه خود جای داد ، تصمیم گرفت کاری کند که یکی از بزرگان مدینه به نهضت جوان اسلامی بپیوندد تا به این وسیله تا حدی از فتنه ها و دشمنی ریاست طلبان در امان باشد

به این منظور مصعب را به یکی از باغهای دایی خود سعد بن معاذ که از شخصیت های بزرگ و فرمانده قبیله بنی عبدالاشهل بود ، برد مصعب هر روز به آن باغ می رفت و در کنار چاهی می نشست و مسلمانان مدینه که به تازگی ایمان آورده بودند دور او را می گرفتند ، آنگاه مصعب با صدای خوش ، آیات قرآن را تلاوت می کرد و هدفهای نهضت اسلام را برای آنها بیان می نمود چون این خبر به سعد بن معاذ رسید در خشم فرو رفت و اسید بن حصین را که مانند وی از بزرگان قبیله بود ، به حضور طلبید و به او گفت : شنیده ام خواهر زاده من یک جوان قریشی را از مکه به مدینه آورده است و بدون اجازه هر روز به باغ من می رود و در کنار چاه ، گمراهان را به دور خود جمع کرده و برای آنان سخنان فریب آمیز می گوید هر چه زودتر به سوی او بشتاب و به وی بگو اگر بواسطه خویشاوندی نبود ، دستور می دادم تا تو را هلاک کنند به مجرد شنیدن پیام من این مرد قریشی را از ملک من بیرون ببر که ما هرگز از دین خود برنگردیم و به کیش او در نیاییم

و حالا این اسید بن حصین بود که در خانه اسعد بن زراره را می کوفت اسعد برای آن که مصعب ، مهمان عزیزش مانند او از خواب بیدار نشود به سرعت به سوی در رفت و آن را باز کرد در آستانه در ، اسید بن حصین را دید که شمشیر خود را در دست می فشرد و چون ببری خشمگین غرش می کند

اسعد سلام کرد و پرسید : در این موقع شب برای چه در خانه من آمده ای ؟ اسید بن حصین بدون آن که سلام او را پاسخی دهد ، گفت :

می پرسی برای چه در خانه تو آمده ام ؟ تو جوانی را از مکه به شهر ما آورده ای و هر روز او را به باغ دایی خود می بری ، فریب خورده ها را پیرامون او جمع می کنی تا وی با سخنان خود آنها را بیشتر فریب دهد دایی تو از این بازیها سخت خشمگین شده است و مرا فرستاد که به تو بگویم جوانی را که از مکه آورده ای هر چه زودتر از این سرزمین بیرون کن و الا تو را از ملک خود بیرون خواهد کرد

اسعد به آرامی گفت : خواهش دارم به درون خانه بیایید تا با سر و صدای ما ، همسایگان از خواب بیدار نشوند اسید بن حصین قبول کرد و به درون خانه رفت اما آنچنان خشمگین بود که حتی در ااتق بر میزبان خود فریاد زد :

- تصور نکن که من تنها یک پیام آور هستم ، اگر دایی تو سعد بن معاذ شما را از این شهر بیرون نکند ، من خود با قدرت شمشیر بیرونتان خواهم کرد

اسعد در پاسخ فریاد خشم آلود او گفت : اسید ! چرا این گونه سخن می گویی ؟ ما با کسی سر جنگ نداریم ، اگر بخواهید هم اکنون از اینجا می رویم ولی از تو یک تقاضا دارم من مهمان خود مصعب را از اتاق دیگر به اینجا می آورم تو قدری به سخنان او گوش فرا ده ، اگر احساس کردی که او قصد تفرقه افکنی دارد من نیز با تو همراه خواهم شد و همین امشب او را از شهر خارج خواهم کرد ، اما اگر دیدی برخلاف آنچه که گفته اند او قصدی جز خیر و صلاح مردم این شهر را ندارد ما را به حال خود بگذار

اسید در فکر فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : مانعی ندارد اسعد شتابان به سوی اطاق دیگر رفت و در آنجا مصعب را دید که از صدای آنها بیدار شده است مصعب به اتاقی که اسید در آن بود آمد و پس از سلام بر اسید بن حصین شروع به تلاوت آیات الهی نمود اسید بن حصین پس از شنیدن چند آیه ، آنچنان منقلب شد که دست از اسلحه برداشت ، روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش فرو برد و گفت :

کیف تصنعون اذا اءردتم اءن تدخلوا هذا الدین ؛

من می خواهم مسلمان شوم ، چگونه می توانم به کیش و آیین شما درآیم ؟

مصعب جواب داد : باید غسل کنی ، جامه پاکیزه بپوشی ، کلمه توحید بر زبان جاری سازی و دو رکعت نماز بخوانی (و او همان کرد)

تو هم قدری به حرفهای مصعب گوش بده

اشعه زرین خورشید بر قله تپه ها شکوه خاصی بخشیده بود که اسید مسلمان ، با حالی منقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت سعد نگاهی به چهره او افکند و سپس رو به اطرافیان خویش کرد و گفت : اسید برخلاف حالتی که از نزد ما رفت ، برگشته است ! اسید گفت : آری ، من نزد مصعب رفتم و پیام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم اما باید بگویم که من نیز دین آنان را پذیرفته ام سعد با شنیدن این خبر با حالتی خشمگین از جا برخاست و سلاحی را که اسید در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافیان خود به سوی باغ رفت در آنجا دید که آن دو تن نشسته اند و گروهی اطراف مصعب را گرفته اند و به سخنان وی گوش می دهند سعد بن معاذ رو به اسعد کرد و با خشم فراوان گفت : ای ابوامامه ! این چه جنجالی است که برپا کرده ای ، این جوان را از مکه به این جا آورده ای تا جوانان شهر ما را فریب دهی ؟ ! به علاوه به اجازه چه کسی به ملک من پا گذارده ای ؟ مطمئن باش که اگر ملاحظه خویشاوندی در بین نبود با شمشیر تو را هلاک می کردم ، هر چه زودتر از این جا خارج شوید ، من هرگز اجازه نمی دهم که آشوبگران ، شهر ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بیافکنند

اسعد در مقابل خشم و خروش دایی خود به تندی پاسخ نداد ، بلکه به آرامی گفت : بسیار خوب هم اکنون خارج می شویم ، اما فکر نمی کنی که بهتر آن است که تو نیز مدتی کوتاه به سخنان مصعب گوش کنی تا بر تو روشن شود که ما قصد آشوب و جنجال نداریم ؟ سعد بن معاذ گفت : بگوید تا بشنویم مصعب شروع به قرائت سوره الم نشرح نمود :

بسم الله الرحمن الرحیم الم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک وزرک الذی انقض ظهرک و رفعنا لک ذکرک فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب (77)

ای رسول گرامی ! آیا ما تو را شرح صدر عطا نکردیم و بار سنگین گناه را از تو دور نداشتیم ، در صورتی که آن بار سنگین ، ممکن بود پشت تو را گران دارد و نام نیکوی تو را در عالم بلند نکردیم پس با هر سختی البته آسانی است و با هر آسانی البته سختی است پس تو چون از نماز طاعت پرداختی برای دعا همت دار و به سوی خدای خود همیشه مشتاق باش

سعد پس از شنیدن آیات آنچنان منقلب شد که فریاد کشید : بخوان باز بخوان مصعب شروع به خواندن سوره مبارکه حم ، سجده کرد سعد شمشیرش را بر روی زمین انداخت و گفت : من اسلام را پذیرفتم ، و سلام و تسلیم خود را به آیین توحید ابراز داشت و در همان نقطه غسل کرد و جامه را آب کشید ، سپس به سوی قوم خود برگشت و به آنها چنین گفت : من میان شما چه موقعیتی دارم ؟ همگی گفتند : تو سرور و رئیس قبیله ما هستی آنگاه گفت : من با هیچ فردی از زن و مرد قبیله سخن نخواهم گفت مگر آن که به آیین اسلام بگرود

سخنان رئیس قبیله دهان به دهان برای اهل قبیله نقل گردید و مدتی نگذشت که تمام قبیله بنی عبدالاشل پیش از آن که پیامبر را ببینند ، اسلام آوردند و از مدافعان آیین توحید گردیدند(78)