عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19508
دانلود: 4507

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19508 / دانلود: 4507
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

شهادت مصعب

پس از یک سال اقامت مصعب در مدینه عده بسیاری از مردم آنجا اسلام را پذیرفتند در موسم حج مصعب با پانصد نفر از اهالی آن شهر به سوی مکه رفتند در مکه او به حضور رسول خدا رفت و استقبال مردم مدینه را برای آن حضرت بیان داشت پیامبر از این که آیین اسلام این چنین مورد قبول مردم مدینه قرار گرفته بود ، بسیار خوشحال شد و روز بعد پیمان دیگری با سران دو قبیله اوس و خزرج که با مصعب به مکه آمده بودند ، بست

با این پیمان ، مردم مدینه تعهد کردند که از جان و مال مسلمانانی که از مکه به مدینه می روند ، حمایت کنند چون مشرکین از بیعت مردم مدینه باخبر شدند ، بر اذیت و آزار خود افزودند ودر نتیجه هر روز عده زیادی از مسلمانان به نزد پیامبر می آمدند و از آزار آنها شکایت می کردند به ناچار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اجازه فرمودند که همه به سوی مدینه هجرت کنند و خود آن حضرت هم بعد از مدتی به مدینه رفت و در سایه ارشادات و راهنماییهای مصعب ، مورد استقبال پرشور مردم مدینه قرار گرفت بعد از آمدن پیامبر به مدینه ، دستور جهاد هم برای مسلمانان از طرف خداوند آمد ، آنگاه مسلمانان بعد از مقدماتی در یک نبرد نابرابر در جنگ بدر ، مشرکین مکه را شکستی سخت دادند ، مصعب هم در این جنگ نقش فعالی داشت و جانانه از اسلام و پیامبر دفاع کرد

کفار مکه پس از شکست جنگ بدر در آتش انتقام می سوختند آنها از یادآوری آن شکست جانکاه و تلفات سنگین و غرامات زیادی که برای آزاد ساختن اسیران خود پرداخته بودند ، دچار خشمی عظیم می شدند آنها نقشه جنگ بزرگ دیگری را در سر می پروراندند و امیدوار بودند که با پیروزی در نبرد آینده ، شکست گذشته خود را جبران کنند

سرانجام قریش آماده نبردی هولناک شد آنان خود را از همه جهت مجهز کرده بودند چند روز بعد از حرکت لشکر کفار از مکه ، ماءمورین اطلاعاتی قوای مسلمان ، اخباری از میزان قوای قریش را به اطلاع فرمانده خود رساندند و بلافاصله فرمان بسیج عمومی در مدینه داده شد و آنها در اندک مدتی ، به سوی دشمن حرکت کردند

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آنگاه پرچم اسلام را به مصعب داد تا در میدان جنگ حمل کند ، این حیرت انگیز بود که جوانی در در دامان ثروت و طلا و اشرافیت و غارتگری و رفاه بزرگ شده ، اکنون پرچم رهایی بردگان و بندگان را به عهده داشت جنگ شروع شد و .

مصعب دلیرانه پیکار می کرد با یک دست پرچم را بالا گرفته و با دست دیگر ضربات کاری به سربازان دشمن وارد می آورد ناگهان مصعب موجی از سربازان کفر را دید که پیامبر خدا را محاصره کرده و قصد داشتند او را به چنگ آورند پرچمدار قهرمان که بدنش از ضربات شمشیر مجروح و خون آلود بود درفش توحید را بالاتر برده و با صدای بلند شروع به گفتن تکبیر نمود سواران که رسول خدا را محاصره کرده بودند با شنیدن صدای تکبیر به سوی پرچمدار اسلام متوجه شدند و با خروش فراوان به طرف او هجوم بردند مصعب همچنان اسب خویش را جلو می برد و تکبیر می گفت و مزدوران را با شمشیر خویش از بالای اسبهایشان به پایین می کشید

در این هنگام یکی از جنگاوران قریش به نام ابن قمیثه که دلیری و شهامت پرچمدار اسلام را دید ، سخت به وحشت افتاد ؛ زیرا که مصعب به تنهایی بسیاری از افراد سپاه قریش را کشته بود ابن قمیثه از پشت به مصعب نزدیک شد و ضربتی سخت بردست راست او فرود آورد دست مصعب از بازو قطع شد اما قبل از آن که پرچم به زمین بیفتد وی با دست چپ آن را گرفت و در همان حال فریاد کشید :

و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل

و محمد نیست مگر پیامبری که پیش از او نیز پیامبرانی بودند و از این جهان در گذشتند(79)

ابن قمیثه ضربت دیگری بر دست چپ او نیز فرود آورد مصعب با دو بازوی بریده پرچم را به سینه فشرد و بار دیگر به تلاوت قرآن پرداخت این بار ابن قمیثه با نیزه به پرچمدار قهرمان حمله کرد نیزه را آنچنان در تن او فرو کرد که نیزه شکست و مصعب از اسب پایین افتاد و نقش بر زمین گشت در این لحظات هولناک علی بن ابیطالبعليهم‌السلام شیرمردی که همیشه در مواقع مرگبار اسلام را نجات می داد ، این بار نیز خطر را احساس کرد وی تا این لحظه در کنار پیامبر بود و با شمشیر خود دشمنان کینه جو را که قصد کشتن رسول خدا را داشتند به عقب می راند و در عین حال چون می دید که مصعب از اسب بر زمین افتاده است به سرعت به سوی او دوید و پرچم اسلام را بر دست گرفت و قهرمانانه پیش تاخت

جنگ پایان یافت پیامبر با یارانش به بالای سر شهیدان می آمدند در این جنگ هول انگیز هفتاد قهرمان از سپاه اسلام شهید گشته بودند وقتی که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به بالای بدن له شده مصعب ایستاد ، این آیه را تلاوت کرد :

من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه ، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا

برخی از مؤمنان ، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند ، کاملا وفا کردند بعضی بر آن عهد ایستادگی کردند (تا در راه خدا شهید شدند) و بعضی به انتظار (فیض شهادت ) مقاومت کرده عهد خود را هیچ تغییر ندادند(80)

هنگامی که خواستند بدن پاک مصعب را دفن کنند کفنی نیافتند عبایی را بر بدن پر از زخم قهرمان شجاع انداختند اما آن عبا نیز آنچنان بود که چون سرش را می پوشاندند سر شکاف خورده اش نمودار می گشت پیامبر با دیدن این وضع به گذشته اندیشید و آن زمانی را به یاد آورد که مصعب با زیباترین زیورها و درخشان ترین لباسها در کوچه های مکه قدم می زد

راستی این چه ایمانی بود که سبب شد مصعب این همه زخم را به جان بخرد ؟ رسول خدا زیر لب فرمود :

هنگامی که تو را در مکه می دیدم از تو خوش لباستر نبود و حالا حتی کفنی نیست تا بدنت را بپوشاند و اکنون سر آغشته به خاک و خون تو با یک عبای پشمینه پوشیده شده است

سپس دستور داد با همان قطعه پارچه سر و روی او را بپوشانند و با احترام دفن کنند(81)

اصحاب رقیم ! کار کدام بهتر بود ؟

پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : سه نفر بودند که برای بعضی از حوائج خود از شهر بیرون آمدند در حالی که شب بود ، باران در راه آنها را فرا گرفت ، برای محفوظ ماندن از سرما و جانوران به غاری پناه بردند ، چون به درون غار رفتند سنگی بزرگ بر در آن غار افتاد و راه بیرون آمدن آنها را مسدود ساخت ایشان مضطرب و پریشان شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند : که هیچ کس بر حال ما مطلع نیست و بر فرض هم مطلع شوند کسی قدرت برداشتن این سنگ را ندارد پس راه باز شدن این گره جز اخلاص و تضرع و زاری به درگاه خدای سبحان نیست که هر یک از ما بهترین عمل صالح خود را شفیع خود آوریم شاید ، خدای متعال ما را از این مهلکه نجات عنایت فرماید

آنگاه یکی از آنها گفت : خداوندا ! تو عالمی که من روزی کارگرانی داشتم که برایم کار می کردند ، مردی ظهر آمد او را گفتم تو نیز کار کن و مزد بستان چون شام شد همه را یکسان مزد دادم ، یکی از کارگران گفت : او نیم روز آمده ، مزد من و او را یکسان می دهی ؟ گفتم : تو را با مال من چکار ؟ مزد خود را بستان او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت من آنچه مزد او بود گوساله ای خریدم و در میان گاوهای خود رها کردم و از آن گوساله بچه هایی متولد شدند مدتی زیاد که گذشت ، آن مرد باز آمد ، ضعیف و نحیف و بی برگ و نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقی است گفتم آن چیست ؟ گفت : من همان کارگرم که مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگریستم ، وی را شناختم ، دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم : این گله گاو مال تو است و کس دیگری را در آن حقی نیست گفت ای مرد ! مرا مسخره می کنی ؟ گفتم : سبحان الله ! این مال تو است ، حکایت به او گفتم و همه را تسلیم وی کردم

بار خدایا ! اگر می دانی که من این کار را برای رضای خاطر تو انجام دادم و هیچ غرضی دیگر در آن نداشتم ، ما را از اینجا خلاصی بخش که ناگاه سنگ تکانی خورد و یک سوم در غار باز شد

دیگری گفت : خداوندا در یکی از سالها قحطی بود ، زنی با جمال نزد من آمد که گندم بخرد به او گفتم : مراد من حاصل کن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهی که آمده ای بازگرد وی از این عمل خودداری کرد و بازگشت تا این که گرسنگی به خود و بچه هایش فشار آورد ، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا کرد و بازگشت بار سوم از نهایت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : ای مرد ! بر من و بچه هایم رحم کن که از گرسنگی هلاک می شویم ، من همان سخن را به او گفتم ، این بار هم امتناع کرد

بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضی شد من او را به خانه بردم تا به هدف شیطانی خود برسم ، دیدم که مثل بید در معرض باد بهاری می لرزد ، گفتم : چه حال داری ؟ گفت : از خدا می ترسم ، من با خود گفتم : ای نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسید و تو با وجود این همه نعمت ، اندیشه عذاب او نمی کنی ، آنگاه از کنار او برخاستم و زیادتر از آن چه می خواست به او دادم و او را رها کردم

بار خدایا ! اگر این کار را محض رضای تو کردم ما را از این تنگنا ، گشادگی بخش همان موقع یک سوم دیگر از در غار باز شد و غار روشن گشت

مرد سوم گفت : خدایا ! مرا مادر و پدر پیری بود و من صاحب گوسفند بودم نماز شام قدری شیر برای ایشان آوردم ، آنها خفته بودند مرا دل نداد که آنها را بیدار کنم ، بر بالین ایشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن که از تلف شدن گوسفندان بسیار می ترسیدم ولی دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالین آنها برنخواستم و ظرف شیر از دست ننهادم تا آن که صبح آفتاب طلوع کرد آنان بیدار شدند و من آن شیر را به آنها خورانیدم

بار خدایا ! اگر این کار را برای رضای تو کردم و به این عمل رضای تو را جستم ، ما را از این گرفتاری نجات ده آنگاه سنگ به تمامی زایل شد و راه غار باز گردید و آنها از غار بیرون آمدند(82)

این دو نفر دزدند !

عاصم بن ابوحمزه گفت : روزی امام باقرعليهم‌السلام سوار بر مرکب خویش شد و به سوی باغ خود حرکت کرد من و سلیمان بن خالد نیز همراه او بودیم مقدار کمی که راه پیمودیم ، با دو نفر برخورد کردیم حضرت فرمود : این دو نفر دزد هستند آنها را بگیرید ! غلامان آن حضرت ، آن دو نفر را دستگیر کردند ، آنگاه حضرت به سلیمان فرمود : تو با این غلام به آن کوه برو ، در آنجا غاری می بینی ، داخل برو ، و هر چه آنجا بود بردار و به این غلام بده ، تا به اینجا بیاورد

سلیمان رفت و بازگشت و دو عدد ساک به همراه خود آورد حضرت فرمود : اینها اموالی هستند که این دو نفر سرقت کرده اند و بعد فرمود : یک ساک دیگر هم در فلان جا پنهان کرده اند ، آن را هم بیاورید

آنگاه به مدینه بازگشتند و نزد صاحب دو ساک رفتند و دیدند او عده ای را به عنوان دزد دستگیر کرده و می خواهد نزد حاکم ببرد تا به مجازات برساند حضرت فرمود : آنها بی گناهند ، بلکه این دو نفر دزد می باشند حضرت اجناس مسروقه را به صاحبش داد و حکم قطع دست دزدها را داد یکی از دزدها گفت : خدا را شکر می گویم که قطع دستم و توبه ام به دست فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ انجام گرفت حضرت فرمود : دست تو بیست سال زودتر از خودت وارد بهشت شد (آن مرد بعد از بیست سال از دنیا رفت )

امام باقرعليهم‌السلام دستور داد ساک سوم را نگهداشتند ، سه روز بعد شخصی که صاحب آن بود ، از مسافرت بازگشت و نزد حضرت آمد امام به او فرمود : می خواهی به تو خبر بدهم که درون ساک تو چه چیز می باشد ؟ در آن دو هزار دینار پول است که هزار دینار آن متعلق به شخص دیگری است و فلان مقدار هم لباس در آن می باشد ! ) آن شخص گفت : اگر بگویی که آن هزار دینار متعلق به کیست من می فهمم که تو امام واجب الاطاعه می باشی حضرت فرمود : متعلق به محمد بن عبدالرحمن که مردی صالح است و هم اکنون بیرون منزل تو منتظر ایستاده می باشد ! آن مرد که نصرانی بود پس از شنیدن این سخنان ایمان آورد و مسلمان شد. (83)

خانه بهشتی

مردی از صحرا نشینان ، ده هزار درهم نزد امام صادقعليهم‌السلام آورد و گفت :

می خواهم خانه ای برای من خریداری کنید تا هر وقت که با زن و بچه ام به شهر می آییم در آن سکنا گزینیم پول را داد و رفت و پس از پایان مراسم حج ، نزد امام صادقعليهم‌السلام بازگشت حضرت او را به درون خانه خودش آورد و فرمود :

خانه ای در بهشت برای تو خریده ام که همسایه آن رسول خداعليهم‌السلام و طرف دیگر آن حضرت علیعليهم‌السلام و طرف سوم آن امام حسنعليهم‌السلام و طرف چهارم امام حسینعليهم‌السلام است و قباله آن را برایت نوشتم !

وقتی مرد این سخن را شنید گفت : به این معامله راضی شدم و خداحافظی کرد و رفت امام صادقعليهم‌السلام آن پولها را بین نوادگان فقیر و بی بضاعت امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام تقسیم کرد

مدتی از این ماجرا گذشت ، آن مرد مریض شد و چون مرگ خود را نزدیک دید ، زن و بچه و بستگان خود را جمع کرد و آنها را قسم داد و گفت : من می دانم آنچه امام صادقعليهم‌السلام فرموده راست است و حقیقت دارد ولی شما این قباله ای را که امام به من داده است ، با من دفن کنید آنها پس از مرگ او ، به وصیت او عمل کردند و قباله را با او دفن کردند روز دیگر که به کنار قبر او آمدند ، دیدند همان قباله بر روی قبر اوست و به خط سبز روی آن نوشته شده :

خداوند به آنچه ولی او حضرت صادقعليهم‌السلام وعده داه بود ، وفا کرد(84)

کفن دزدی که سوزانده شد و خاکسترش را باد برد

علی بن الحسینعليهم‌السلام فرمود : در زمان بنی اسرائیل شخصی زندگی می کرد که به کارش نباشی(85) بود ، یکی از همسایگان او بیمار شد ، ترسید که بمیرد و آن کفن دزد ، کفن او را برباید شخص بیمار همسایه کفن دزدش را صدا زد و به او گفت : من چطور همسایه ای با تو بودم ؟ گفت : برای من که همسایه خوبی بودی بیمار گفت : حالا به تو حاجتی دارم شخص کفن دزد گفت : بگو جاجت تو را برآورده سازم آنگاه بیمار دو کفن جلو او گذاشت و به او گفت : هر یک را که می خواهی و بهتر است برای خود بردار و دیگری را بگذار که مرا در آن کفن کنند و اگر من مردم دیگر نبش قبرم نکن و کفن مرا نبر آن نباش از گرفتن کفن خودداری می کرد ولی بیمار اصرار نمود ، تا او کفن بهتر را برداشت

چون آن شخص مرد ، او را کفن کرده و دفن نمودند نباش با خود گفت : این مرد بعد از مردن چه می داند که من کفن او را برداشته ام یا برنداشته ام ! شبانگاه آمد و قبر او را شکافت ، ناگاه صدایی شنید که کسی بانگ بر او می زند که : این کار را مکن او ترسید و کفن را گذاشت و برگشت بعد از مدتی که آثار مرگ در او پیدا شد به فرزندان خود گفت : من چگونه پدری برای شما بودم ؟ گفتند : پدر خوبی بودی گفت : حاجتی به شما دارم ، می خواهم درخواست مرا بر آورده سازید گفتند : حاجت خود را بگو ، حتما آن را خواهیم کرد چه می فرمایی

نباش گفت : می خواهم وقتی که من مردم ، مرا بسوزانی و چون سوخته شدم ، استخوانهای مرا بکوبید و در هنگامی که باد تندی وزیدن گرفت ، نصف خاکستر مرا به طرف صحرا و نصف دیگر را به طرف دریا باد دهید فرزندانش قبول کردند و چون آن مرد مرد به وصیت او عمل کردند

در آن زمان خداوند به صحرا امر کرد که آنچه از خاکستر آن مرد ، به طرف تو آمده جمع کن و به دریا فرمود : آنچه هم به طرف تو آمده جمع کن چون همه خاکستر او جمع آوری شد ، آن شخص را زنده کرد و به او فرمود : چه چیزی باعث شد که تو با خود چنین کردی ؟ گفت : به عزت و جلال تو سوگند که از ترس و خوف و مقام تو دست به چنین کاری زدم

خداوند متعال فرمود :

چون از خوف من چنین کردی ، هر کس بر گردن تو حقی داشته باشد از تو راضی می کنم و ترس و خوف تو را به ایمنی مبدل می سازم و گناهان تو را می آمرزم. (86)

سر بریده

راهبی مسیحی ، در یکی از شهرهای شام در صومعه ای زندگی می کرد وقتی جریان کربلا اتفاق افتاد و امام حسینعليهم‌السلام و فرزندان و یاران فداکارش مظلومانه به شهادت رسیدند ، دشمنان خونخوار ، سرهای شهدا را از تن جدا نموده و آنها را بر سر نیزه نصب کردند و به طرف شام به راه افتادند تا سرهای مقدس را برای یزید ببرند

لشکریان یزید ، در راه از کنار صومعه آن راهب گذشتند راهب از دور چشمش به سرهای بریده افتاد ، نورانیت و عظمت معنوی یکی از سرها ، نظرش را جلب کرد فهمید که این بشر ، از مردم عادی نیست بلکه فردی الهی و بنده خاص و برگزیده خداوند می باشد به همین دلیل سراسیمه از صومعه بیرون آمد و به طرف لشکر رفت و پرسید رئیس این لشکر کیست ؟ لشکریان شمر را به او نشان دادند راهب به طرف وی رفت و پرسید : شما امشب در این جا می مانید ؟ او گفت : آری راهب گفت : ممکن است این سر بریده امشب نزد من باشد ؟ شمر گفت : ما چنین کاری نمی کنیم ؛ زیرا این سر بسیار عزیز است ، اگر آن را به یزید بدهیم ، به ما جایزه فراوانی می دهد

راهب گفت : تمام دارائی من دوازده هزار درهم است ، آن را به شما می دهم ، به شرط آن که این سر یک شب مهمان من باشد آنها قبول کردند پول را داد و سر مقدس سیدالشهداعليهم‌السلام را گرفت و برد و آن را با گلاب شستشو داد و در همان حال آن را می بوسید و گریه می کرد و می گفت :

ای آقا ! آقای من ! می دانم که تو بزرگی ، تو مظلومی ، این چه جنایتی بود که آنها مرتکب شدند ؟

راهب آن شب با آن سر بریده مقدس راز و نیاز کرد کسی نمی داند بین آن دو چه صحبتهایی رد و بدل شد ، فقط همین که روز بعد به برکت آن سر مقدس ، او اسلام آورد و در زمره نیکوکاران وارد شد(87)

دعای مستجاب

مردی حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را در خواب دید و ایشان به او فرمود : برو و به فلان مجوسی بگو : آن دعا مستجاب شد از خواب بیدار گردید ولی از رفتن خودداری کرد مجوسی مردی ثروتمند بود مرتبه دوم باز خواب دید که همان سخن را به او فرمود ، باز هم نرفت مرتبه سوم در خواب به او فرمود : برو و به آن مجوسی بگو : خداوند آن دعا را مستجاب کرد فردای آن شب پیش او رفت و گفت : من فرستاده رسول خدا و پیک او هستم ، به من فرمود : به تو بگویم آن دعا مستجاب شد

مجوسی گفت : مرا می شناسی و دین و مسلکی که دارم می دانی ؟ جواب داد بلی گفت : من منکر دین اسلام و پیامبری حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده ام تا همین ساعت ولی حالا می گویم : اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شریک له و اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله

آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاکنون گمراه بودم ولی اینک هدایت شده و نجات یافتم هر کس از بستگان من مسلمان شود ، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختیارش باشد و هرکس که امتناع ورزد دست از اموال من بشوید تمام بستگان او هم اسلام آوردند ، دختری داشت که او را به پسر خود تزویج کرده بود ، بین آنها جدایی انداخت و .

پس از آن به من گفت : می دانی آن چه دعایی بود که پیامبر فرمود : مستجاب شد ؟ گفتم : به خدا قسم من هم اکنون می خواستم از تو بپرسم آن مرد تازه مسلمان گفت : هنگامی که دخترم رابه پسرم تزویج کردم ، ولیمه مفصلی تهیه نمودم و تمام دوستان و اقوام را به آن دعوت کردم در همسایگی ما خانواده شریفی از سادات بودند که بضاعتی نداشتند ، به غلامانم دستور دادم حصیری در وسط خانه پهن کنند و من روی آن نشستم در آن میان شنیدم صدای یکی از دختران علویه ای که همسایه ما بود ، بلند شد و این طور به مادرش گفت : مادر جان بوی خوش غذای این مجوسی ما را ناراحت کرده است همین که این سخن را شنیدم بدون درنگ حرکت کرده و مقدار زیادی غذا و لباس و پول برای همه آنها فرستادم چشم فرزندان علوی که به آن غذا و لباسها افتاد بسیار مسرور و شادمان گردیدند همان دخترک به دیگران گفت : قسم به خدا به این غذا دست دراز نمی کنیم ، تا اول صاحبش را دعا کنیم

آنگاه دستهای خود را بلند نمود و گفت : خداوندا ! این مرد را با جدمان پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله محشور گردان و بقیه آمین گفتند آن دعایی که حضرت به تو فرمود که از مستجاب شدنش به من اطلاع دهی ، همین دعای کودکان سادات بود. (88)

مقام سادات

علی بن عیسی وزیر گفت : من به علویین نیکویی و احسان می نمودم و در مدینه سالانه برای هر یک از آنها مخارج زندگی و لباس به اندازه ای که کافی باشد ، می دادم همیشه نزدیکیهای ماه رمضان شروع به توزیع سهمیه می کردم و تا آخر ماه تمام می شد در میان علویین مردی بود از اولاد موسی بن جعفرعليهم‌السلام که در هر سال ، مبلغ پنج هزار درهم به او می دادم

یک روز تابستان از خیابانی گذر می کردم ، همان مرد را دیدم که مست افتاده و استفراغ کرده ، تمام سر و صورت و لباسهایش به گل ، آلوده شده و وضعی بسیار مسخره و در عین حال تاءثر انگیز دارد با خود گفتم چنین فاسقی را در سال ، پنج هزار درهم می دهم و او در راه نافرمانی خدا مصرف می کند ، امسال دیگر به او نخواهم داد

ماه مبارک رسید ، آن مرد در خانه من آمد و ایستاد وقتی من آمدم سلام کرد و مطالبه مقرری خود را نمود

گفتم : به تو نمی دهم ؛ چون آن را در راه گناه مصرف می کنی مگر فراموش کرده ای در تابستان میان آن خیابان مست افتاده بودی ؟ به خانه ات برگرد و دیگر از من چیزی مخواه

چون شب شد پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را در خواب دیدم مردم گرداگرد آن حضرت جمع بودند ، من هم پیش رفتم ولی ایشان روی از من گردانید بر من بسیار دشوار و سنگین آمد ،

گفتم : یا رسول الله ! نسبت به من اینطور رفتار می کنی با این که فرزندانت را اینقدر گرامی می دارم و به آنها بخشش می نمایم که مخارج سالیانه شان را کفایت می کند ؟ آیا جزای خوبیهای من همین است که از من روی برگردانی ؟

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمودند : آری چرا فرزند مرا با بدترین حال از در خانه ات بر گردانیدی و ناامیدش کردی ؟

عرض کردم : چون او را در حال گناه و زشتی دیدم و حکایت را شرح دادم ، من سهمیه او را قطع کردم تا به او در معصیت کمک نکرده باشم

فرمود : آن پول را تو به خاطر او دادی یا به خاطر من ؟

گفت : به خاطر شما

فرمود : پس می خواستی آنچه از او سرزده بود به واسطه این کار که از فرزندان من است چشم پوشی کنی

گفتم : چشم یا رسول الله ، هر چه فرمودید همان خواهم کرد

در این موقع از خواب بیدار شدم صبحگاه از پی آن مرد فرستادم ، وقتی که از وزارتخانه به منزل برگشتم ، دستور دادم او را وارد کنند و به غلام خود گفتم : ده هزار درهم در دو کیسه برای او بیاورد ، وارد شد و من نیز ده هزار درهم به او دادم و با خشنودی از من گرفت و رفت همین که به خانه اش رسید ، برگشت و گفت : ای وزیر ! سبب راندن دیروز و مهربانی امروز و دو برابر کردن سهمیه چه بود ؟ گفتم جز خیری چیزی نبود ، به خوشی برگرد گفت : به خدا سوگند تا از جریان اطلاع پیدا نکنم ، برنمی گردم آنچه در خواب دیده بودم ، به او گفتم گفت : پیمان واجب و لازمی با خدای خود بسته ام که دیگر گرد معصیت نگردم و هرگز پیرامون آنچه دیدی ، نروم تا جدم محتاج نشود با تو محاجه کند بدین طریق از گناه کناره گرفت توبه نیکویی کرد(89)

آیا عمل خوبی هم داشت

در اطراف بصره مردی فوت کرد او چون بسیار آلوده به معصیت بود ، کسی برای حمل و تشییع جنازه اش حاضر نشد زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند ، ولی کسی برای او نماز نخواند بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند

در آن نواحی ، زاهدی بود بسیار مشهور که همه به صدق و صفا و پاکدلی او اعتقاد داشتند زاهد را دیدند که منتظر جنازه است ، همین که بر زمین گذاشتند ، زاهد پیش آمد و گفت : آماده نماز شوید و خودش نماز را خواند طولی نکشید که این خبر به شهر رسید و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان و اعتقادی که به آن زاهد داشتند ، از جهت نیل به ثواب می آمدند و نماز بر جنازه اش می خواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند

سرانجام از زاهد پرسیدند که : چگونه شما اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید ؟ گفت : در خواب دیدم به من گفتند : برو در فلان محل بایست ، جنازه ای می آورند که فقط یک زن همراه اوست ، بر او نماز بخوان که آمرزیده شده است زاهد از زن او پرسید ، شوهر تو چه عملی می کرد که سبب آمرزش او شد ؟ زن گفت : شب و روز او ، به آلودگی و شرب خمر می گذشت پرسید : آیا عمل خوبی هم داشت ؟ زن جواب داد : آری ، سه کار خوب نیز انجام می داد :

1- هر وقت شب از مستی به خود می آمد ، گریه می کرد و می گفت : خدایا ! کدام گوشه جهنم مرا جای می دهی ؟

2- صبح که می شد ، لباس خود را عوض می کرد ، غسل می نمود و وضو می گرفت و نماز می خواند

3- هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت می کرد به اطفال خود خوبی نمی کرد(90)

حکایت زن عبدالله بن سلام

عبدالله بن سلام که از طرف معاویه فرماندار عراق بود ، با دختر اسحاق به نام ارینب ازدواج کرد یزید پسر معاویه سخنانی از زیبایی و دل فریبی و کمال آن دختر شنید ، بطوری که ندیده عاشق او شد در عشق به او ، به مرتبه ای رسید که بردباری و شکیبایی را از دست داد آرام و قرار نداشت جریان دلباختگی خود را با ندیم و همنشین خود (رفیف ) در میان گذاشت و از او در خواست چاره کرد

رفیف عشق سوزان یزید نسبت به ارینب را به معاویه رسانید معاویه او را خواست و از درد درونش جویا شد ، وقتی که التهاب شراره های عشق پسر خود را دید ، او را به شکیبایی و تحمل امر کرد یزید گفت : از این حرفها گذشته ، مرا دیگر تاب و توانی نیست و بیش از این قدرت صبر ندارم معاویه گفت : پس برای رسیدن به مقصود همین مقدار با من کمک کن که راز را افشا نکنی تا من حیله ای بیاندیشم

معاویه برای ارضای غریزه جنسی فرزند خویش ، چنگ به نیرنگ و تزویر زد ، عبدالله بن سلام را به شام احضار کرد و در آنجا منزلی مجهز با تمام وسایل در اختیار او گذاشت و دستور داد که از عبدالله پذیرایی شایانی کنند در آن مراسم ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه بودند ، پس از ورود عبدالله به شام روزی معاویه به ابوهریره و ابودرداء گفت : دخترم بالغ شده ، خیال ازدواجش را دارم و عبدالله بن سلام را شایسته شوهری او می دانم ، عبدالله را من خود برگزیده ام ، فقط باید درباره این انتخاب با دخترم هم مشورتی شود و اگر او رضایت دهد من راضیم ابودرداء و ابوهریره گفته معاویه را به عبدالله بن سلام رسانیدند

معاویه دختر خود را قبلا آماده کرده بود که اگر کسی به خواستگاری تو برای عبدالله بن سلام آمد ، بگو من مایلم ولی چون زنی غیور و خود پسندم ، می ترسم کدورتی بین ما ایجاد شود ؛ زیرا عبدالله زن زیبایی دارد

عبدالله ابودرداء ابوهریره را به خواستگاری پیش معاویه فرستاد ، آنها وقتی که پیغام را رساندند ، معاویه گفت : چنانکه قبلا هم به شما گفته ام من خیلی مایلم ولی باید با خود دختر صحبت کنید نظریه او شرط این کار است ، اینک خودتان پیش او بروید و ببینید چه می گوید ؟

دختر که با نقشه و برنامه پدر پیش می رفت ، مقدم این دو نفر را بسیار گرامی شمرد و گفت : من نیز میل دارم ؛ ولی چون می ترسم به واسطه زن داشتن عبدالله ، رنجشی بین ما حاصل شود ، از این رو در صورتی این عمل انجام می گیرد که عبدالله زوجه خود را ترک گوید ، وقتی آنها سخن دختر را به عبدالله گفتند ، همانجا آن دو را شاهد گرفت و ارینب را طلاق داد برای مرتبه دوم آنها را پیش دختر معاویه به خواستگاری فرستاد ، این بار چنانکه آموخته بود ، جواب ایشان را به تاءخیر انداخت و نتیجه را منوط به استخاره و مشورت نمود چندین مرتبه ابوهریره و ابودرداء برای پایان دادن به این کار ، مراجعه کردند تا عاقبت گفت : به استخاره مساعدت کرد ، نه مشاورین صلاح دانستند بالاخره آشکار گردید که این موضوع نیرنگی از سوی معاویه بوده تا بین عبدالله و زنش جدایی اندازد و فرزند خویش ، یزید را به وصال آن زن برساند

هنگامی که عده ارینب به سر آمد ، معاویه ابودرداء را به عنوان خواستگاری فرستاد و اجازه یک میلیون درهم مهریه داد وقتی ابودرداء وارد عراق شد ، حسین بن علیعليهم‌السلام در آنجا حضور داشت ، با خود گفت : دور از انصاف است من به عراق بیایم و قبل از زیارت امام حسین -عليهم‌السلام - به کار دیگری مشغول شوم از این رو خدمت اباعبداللّهعليهم‌السلام رسید حضرت احوالش را پرسید و از مقصدش پرسید جویا شد گفت : آمده ام ارینب را برای یزید خواستگاری کنم ، آن جناب فرمود : از طرف من نیز وکیلی به هر مهریه ای که معاویه تعیین کرده ، خواستگاری کنی و این موضوع را به رسم امانت از تو می خواهم ، مبادا خیانت نمایی

ابودرداء پیش ارینب رفت و او را برای حسینعليهم‌السلام و یزید خواستگاری نمود ارینب گفت : اگر تو حاضر نبودی هر آینه در چنین کاری به عنوان مشورت دنبالت می فرستادم ، اکنون که خود واسطه هستی ، هر چه صلاح من است از نظر خشنودی خداوند بگو و مبادا در مشورت خیانت کنی ابودرداء گفت : آنچه در نظرم هست اعلام می کنم ، آنگاه هر که را خواستی انتخاب کن من حسین را صلاح می دانم ، ازدواج با او باعث افتخار تو است ، به خدا قسم پیامبر را دیدم که لبهای خود را بر لبهای او گذاشه بود ، اگر تو را آن شرافت است که لبهای خویش را به جای لبهای پیامبر بگذاری با او ازدواج کن ارینب گفت : به خدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسیده انتخاب نمی کنم در همان جلسه ابودرداء او را به عقد حضرت اباعبدالله در آورد و مهر زیادی تعیین کرد این خبر به معاویه رسید ، بسیار افسرده شد ، بطوری که وقتی ابودرداء را دید ، گفت : ای الاغ ! تو را برای مصلحت اندیشی نفرستادم که این کار را کردی

همین که شایع شد معاویه ، عبدالله بن سلام را فریفته ، از این جهت نسبت به عبدالله کوتاهی زیاد کرد و او را از فرمانداری عراق عزل نمود

کار عبدالله به جایی رسید که فقیر و تنگدست شد قبل از آن که پیش معاویه به شام بیاید و باعث متارکه بین او و زنش گردد ، امانتی نزد ارینب سپرده بود در این هنگام که فقیر شد به عراق آمد و خدمت امام حسینعليه‌السلام رسید عرض کرد امانتی نزد ارینب دارم ، تقاضا می کنم به او تذکر دهید شاید به خاطر آورد اباعبدالله به ارینب خبر داد آن بانوی محترم تصدیق گفتار عبدالله را نمود و کیسه ای را نشان داد که هنوز مهر آن دست نخورده بود حسینعليهم‌السلام ارینب را بر این امانتداری تحسین گفت و فرمود : اگر میل داری عبدالله را اجازه دهم اینجا بیاید تا امانت او را رد کنی و در ضمن تقاضای گذشت از کوتاهی های دوران همسریش بنمایی

ارینب رضایت داد امام حسینعليهم‌السلام عبدالله را وادار نمود ، همین که چشم او به کیسه افتاد و آن را سربسته به مهر خود دید شروع به گریه نمود ، هر دو گریه کردند عبدالله درخواست می کرد که ارینب جواهرات را بردارد ولی او نپذیرفت

حضرت پرسید : چرا گریه می کنی ؟ گفت : چگونه گریه نکنم ، برای از دست دادن زنی با این وفاداری و امانت ، از این منظره تاءثرانگیز دل اباعبدالله سوخت و گفت : من خدا را شاهد می گیرم که ارینب را طلاق دادم خداوندا ! تو می دانی ازدواج من با این زن نه از جهت مال و نه به واسطه جمال و زیبایی بود ، خواستم او را برای شوهرش حلال کنم و آنچه مهریه به او داده بود پس نگرفت بعد از گذشت عده ارینب ، عبدالله با او ازدواج کرد و تا پایان زندگی با یکدیگر به سر بردند. (91)