عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19516
دانلود: 4509

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19516 / دانلود: 4509
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قرض دادن به علیعليهم‌السلام

در شهر کوفه تاجری به نام ابوجعفر بود که کسب و کار ، روش بسیار پسندیده ای داشت سودای او آمیخته به اغراض مادی و ازدیاد ثروت نبود ، بلکه بیشتر توجه به خشنودی و رضایت خدا داشت هر گاه یکی از سادات چیزی از او به قرض می خواست ، هیچگونه عذر و بهانه ای نمی آورد و به او می داد و بعد به غلامش می گفت : بنویس علی بن ابی طالبعليه‌السلام فلان مبلغ قرض کرده و آن نوشته را به همان حال می گذاشت مدت زیادی بر این روش گذرانید تا ورشکسته شد و سرمایه خود را از دست داد روزی غلام خود صدا زد و گفت : دفتر حساب را بیاورد و هر یک از مدیونین که فوت شده اند نام آنها را از دفتر محو کند و دستور داد از کسانی که زنده بودند مطالبه نماید

این کار هم جبران ورشکستگی او را نکرد یک روز بر در منزل نشسته بود ، مردی رد شد و از روی تمسخر گفت : چه کردی با کسی که به نام او قرض می دادی و دل خوشی کرده بودی و نامش را در دفتر خود می نوشتی ؟ (منظورش علیعليهم‌السلام بود) تاجر از این سرزنش اندوهگین شد و با همان اندوه روز را شب کرد ، در خواب رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و امام حسن و حسین -عليهم‌السلام - را دید ، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به امام حسن فرمود : پدرت کجاست ؟ علیعليهم‌السلام عرض کرد : من در خدمت شمایم فرمود : چرا طلب این مرد را نمی دهی ؟ گفت : اکنون آمده ام در خدمت شما بپردازم و کیسه سفیدی محتوی هزار اشرفی به او داد فرمود : بگیر ، این حق توست و از گرفتن آن خودداری مکن بعد از این اگر هر یک از فرزندان من قرض خواست به او بده ، دیگر مستمند و فقیر نخواهی شد

ابوجعفر از خواب بیدار شد دید کیسه ای در دست دارد ، آن را برداشت و به زوجه خود نشان داد زنش ابتدا باور نکرد و گفت : اگر حیله ای به کار برده ای و با این وسیله می خواهی مسامحه در حقوق مردم کنی ، از خدا بترس و نیرنگ و تزویر را ترک کن تاجر جریان خواب خود را شرح داد زن گفت : اگر به راستی خواب دیده ای و حقیقت دارد آن دفتر را نشان بده چون دفتر را بررسی کردند ، معلوم گردید هر جا قرض به نام علی بن ابی طالب بوده مبلغ آن محو و ناپدید شده است(92)

من مریضم ، نه شما

امام کاظمعليهم‌السلام بیمار شد ، طبیب جهودی را آوردند تا آن حضرت را معالجه کند ، حضرت فرمود : کمی صبر کن ، من دوستی دارم با او مشورت کنم آنگاه روی طبیب برگرداند و به جانب قبله این دو بیت شعر را خواند :

اءنت امرضتنی و اءنت طبیبی

فتفضل بنظره یا حبیبی

واسقنی من شراب و دک کاسا

ثم زدنی حلاوه التقریب

خدایا ! تو مرا بیمار کرده ای و تو نیز طبیب منی ، به فضل خویش نظری بر من بیفکن ، از شراب دوستی و عشق خود مرا جامی ده و شیرینی مقام قرب خود را بر آن اضافه نما

هنوز حضرت این ابیات را تمام نکرده بود که اثر بهبودی در چهره مبارکش ظاهر شد و همان لحظه بکلی مرض زائل گشت طبیب با تحیری عجیب می نگریست ! بعد از مشاهده این پیشامد گفت :

ای سرور من ! اول گمان می کردم تو بیماری و من طبیب ، ولی اکنون آشکار شد که من بیمارم و شما طبیب از شما خواهش می کنم مرا معالجه نمائید

حضرت اسلام را بر او عرضه داشت و طبیب مسلمان شد(93)

هدایت شدم

هشام بن سالم گفت : من و محمّد بن نعمان بعد از وفات امام صادقعليهم‌السلام در مدینه بودیم و به همراه تعدادی از مردم ، به منزل عبداللّه پسر امام صادق رفتیم و گمان می کردیم که او امام هفتم است وقتی نزد او رفتیم سؤ الاتی از زکات نمودیم ، ولی او جواب درستی نداد ، ما (فهمیدیم که او امام نیست ) و از پیش او بیرون آمدیم ، نمی دانستیم به سوی چه کسی برویم ، در محلّی نشسته و با هم صحبت می کردیم که به سراغ کدام یک از گروهها برویم ، از چه کسی باید تبعیت کنیم در این صحبتها بودیم که ناگاه پیرمردی پیدا شد و با دست خود به سوی من اشاره کرد و مرا به سوی خود خواند من با توجه به آن که می دانستم منصور دوانیقی جاسوسانی در مدینه گمارده تا کسی را که مردم بعد از امام صادقعليهم‌السلام به سوی او می روند ، دستگیر کرده و به قتل برسانند ، بسیار ترسیدم و گمان کردم که او از جاسوسان است و قصد کشتن مرا دارد ، لذا به محمّد بن نعمان گفتم : او مرا صدا زده و تو را نخواسته است ، تو سریعا از من دور شو و من به سوی او می روم او رفت و من به دنبال پیرمرد به راه افتادم او می رفت و من به دنبال او در حرکت بودم و می دانستم که دیگر از دست او نجات نخواهم یافت ، لذا خود را برای مرگ آماده کردم

پیرمرد مرا به در خانه موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و خودش رفت در این وقت ، خادمی در را باز کرد و به من گفت : داخل شو ، من وارد شدم و حضرت را دیدم که قبل از هر سخنی فرمود : به سوی من آیید و سراغ سایر گروهها نروید ! گفتم : فدایت شوم بعد از پدرت چه کسی امام است ؟ فرمود : خداوند تو را راهنمائی کرد گفتم : عبداللّه برادر شما خود را امام بعد از پدرش می داند ! فرمود : او می خواهد خدا را عبادت نکند (دروغ می گوید ، او امام نیست ) گفتم : آیا شما امام هستید ؟ فرمود : من این را نمی گویم

گفتم : شما هم امامی دارید ؟ فرمود : نه ، هشام گفت : من فهمیدم که او امام زمان ما می باشد و به او عرض کردم : مردم گمراه هستند و نمی دانند چه کسی امام است تا از او پیروی کنند و شما دستور مخفی کردن این امر را می دهید ؟ فرمود : به افراد مورد اعتماد خود خبر بده ، اما در کتمان آن بکوشید و گرنه کشته می شوید

من از محضر آن حضرت خارج شدم و محمد بن نعمان را پیدا کردم او به من گفت : کار تو با آن پیرمرد کجا کشید ؟ گفتم : هدایت شدم سپس جریان را برایش تعریف کردم آنگاه زراره و ابوبصیر و سپس عده زیادی از مردم را دیدم که نزدیک حضرت رفته و هدایت شدند و کم کم مردم از دور عبدالله متفرق گشتند و فقط تعداد کمی نزد او باقی ماندند. (94)

توبه بهلول

روزی معاذ بن جبل گریان خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و سلام کرد حضرت بعد از جواب سلام فرمود : ای معاذ ! چرا گریانی ؟ عرض کرد یا رسول الله جوانی خوش سیما پشت در است و مانند مادری که در عزای طفل مرده اش می گرید ، بر جوانیش گریه می کند و می خواهد خدمت شما برسد

حضرت فرمود : به او بگو داخل شود وقتی داخل شد ، رسول خدا به او فرمود : ای جوان ! چرا گریه می کنی ؟ جوان گفت : چرا گریه نکنم و حال آن که گناهانی را مرتکب شده ام که اگر خداوند برای یکی از آنها مرا مؤ اخذه کند ، داخل آتش گرم و سوزان جهنم می شوم و می بینم که خداوند مرا به این زودی بکشد و مرا هرگز نیامرزد

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود : آیا به خدا شرک ورزیده ای ؟ گفت : پناه به خدا می برم از این که شرک ورزیده باشم

فرمود : آیا کسی را کشته ای که خدا کشتنش را حرام کرده است ؟ گفت : نه

پیامبر فرمود : خداوند گناهان تو را اگر به اندازه کوههای ثوابت هم باشد می آمرزد جوان گفت : گناهان من از کوه ثوابت هم بزرگتر است

حضرت فرمود : خداوند گناهان تو رامی آمرزد ، اگر چه به اندازه هفت زمین و دریاهای آن و ریگهای آن و درختان و آنچه در آنها باشد جوان گفت : از آنها هم بزرگتر است

حضرت فرمود : خداوند گناهان تو را می آمرزد اگر چه به اندازه آسمانها و ستاره ها و عرش و کرسی باشد گفت : از اینها نیز بزرگتر است

حضرت از روی خشم و غضب به او فرمود : وای بر تو ای جوان ! گناهان تو بزرگتر است یا پروردگار تو ؟ جوان به سجده افتاد و می گفت : پاک و منزه است پروردگار من ، هیچ چیز بزرگتر از پروردگار من نیست ، ای پیامبر خدا ! پروردگار من از هر چیزی بزرگتر است

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : آیا غیر از خدای بزرگ کسی گناهان را می آمرزد ؟ عرض کرد : نه ، به خدا قسم یا رسول الله و ساکت شد

حضرت فرمود : وای بر تو ای جوان ! آیا نمی خواهی یکی از گناهانت را برای من بگویی ؟ گفت : بله یا رسول الله می گویم :

من هفت ساله بودم که نبش قبر می کردم ، مرده ها را بیرون می آوردم و کفن های آنها را می دزدیدم روزی دختری از دختران انصار از دنیا رفت ، وقتی او را دفن کردند ، اطرافیانش رفتند ، شب که شد ، آمدم و او را نبش قبر کردم کفن او را ربودم و او را برهنه در کنار قبرش گذاردم و چون می خواستم بر گردم شیطان مرا وسوسه کرد آن دختر را برای من زینت داد تا با او زنا کنم سرانجام او را در قبرش گذاشتم و راه افتادم ، ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که کسی می گفت : ای جوان ! وای برتو از جزا دهنده روز که از اعمال من و تو حساب میکشند ، چرا مرا از قبر بیرون آوردی و کفن مرا ربودی و مرا برهنه رها کردی و کاری کردی که من صبح قیامت با جنابت برخیزم ؟ پس وای بر تو از آتش جهنم .

اینک چنین می بینم که هرگز بوی بهشت را نشنوم ، شما چگونه می بینید مرا ای رسول خدا ؟

حضرت فرمود : دور شو از من ای بدکردار که می ترسم من هم به آتش تو بسوزم ؛ زیرا که تو بسیار به آتش نزدیک شده ای رسول خدا پیوسته این جمله را تکرار می کرد و به جوان اشاره می نمود تا از پیش روی آن حضرت دور شد جوان تا این پاسخ را از رسول خدا شنید ، زاد و توشه را برداشت و به یکی از کوههای مدینه رفت و در آنجا مشغول عبادت شد و برای این که نهایت اظهار ذلّت و کوچکی خود را نشان دهد ، هر دو دست خود را به گردن غل کرد و با عحز و ناله می گفت :

ای پروردگار ! تو مرا می شناسی و گناه مرا می دانی ، ای معبود من ! من امشب را به صبح رسانیده ام در حالی که از توبه کنندگاه و پشیمانان گردیده ام من بنده تو بهلول هستم که دستهای خود را پیش روی تو به گردن غل کرده ام ، پیش پیامبر تو رفتم ، مرا از در خانه خود راند و خوف و ترس مرا زیاد کرد ، پس از تو می خواهم که به عزت و جلال عظمت و جبروتت ، مرا ناامید نگردانی و دعای مرا باطل ننمایی و مرا از رحمت خود ماءیوس نگردانی

بهلول تا چهل شبانه روز دعا و مناجات می کرد و می گریست بطوری که حیوانات هم برای او گریه می کردند ، آنگاه که چهل روز تمام شد ، دستهای خود را به آسمان بلند کرد و گفت : پروردگارا ! با حاجت من چه کردی ؟ اگر دعای مرا مستجاب کردی و خطا و گناه مرا آمرزیدی به پیامبرت وحی فرما تا من بدانم اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشده ام و می خواهی مرا عقاب کنی ، آتشی بفرست که مرا بسوزاند یا به بلا و عقوبتی در دنیا مرا مبتلا کن و از رسوایی و فضیحت روز قیامت ، مرا خلاص کن که خداوند بزرگ ، این آیه را فرستاد :

نیکان آنهایی هستند که هر گاه کار ناشایستی از ایشان سرزند یا ظلمی به نفس خویش کنند ، خدا را به یاد آرند و از گناهان خود به درگاه خداوند توبه و استغفار کنند ، (که نمی دانند) جز خدا هیچ کس نمی تواند گناه خلق را بیامرزد(95)

چون این آیه بر پیامبر نازل شد ، حضرت تبسم کنان بیرون آمد و این آیه را تلاوت می فرمود و به اصحاب خود گفت : چه کسی مرا بر محل آن جوان تائب ، راهنمایی می کند ؟ یکی از اصحاب عرض کرد : یا رسول الله ! به ما خبر رسیده که او در فلان جا می باشد حضرت با یاران خود رفتند تا به آن کوه رسیدند و به دنبال آن جوان به بالای کوه رفتند جوان را دیدند که در میان دو سنگ ایستاده و دستهایش را به گردن غل نموده و آفتاب صورت او را سیاه کرده و گریه مژه های دو چشم او را ریخته و می گوید : ای خدای من ! تو خلقت مرا نیکو گردانیدی و صورت مرا زیبا ساختی ، ای کاش می دانستم با من چه خواهی کرد ، آیا مرا در آتش خواهی سوزاند یا در جوار رحمت خود سکنی خواهی داد ؟ .

خداوندا ! خطاهای من از آسمان و زمین و کرسی واسع و عرش گسترده تو عظیمتر است ، آیا آنها را می آمرزی یا به واسطه آنها مرا در روز قیامت رسوا و مفتضح خواهی نمود ؟ می گفت و می گریست و خاک بر سر خود می ریخت اطراف او را حیوانات احاطه کرده بودند و پرندگان بالای سر او پرواز می کردند و به حال او گریه می کردند

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رو به اصحاب خود کرد و گفت شما هم آنچنان که بهول خطاها و گناهان خود را تدارک کرد ، تدارک و جبران کنید(96)

برو معرفت آموز

رافعی گفت که پسر عمویی داشتم به نام حسن بن عبدالله که بسیار زاهد و عابد بود حکومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمی شد گاهی او حاکم زمان خود را امر به معروف و نهی از منکر می کرد و بعضی اوقات حاکم بسیار عصبانی می شد ولی به خاطر مصلحت خود چیزی نمی گفت و تحمل می کرد

روزی وارد مسجد شد ، امام موسی بن جعفرعليهم‌السلام که در مسجد بود به او اشاره ای کرد و او را به سوی خود دعوت کرد حسن بن عبدالله نزد حضرت رفت ، امام به او فرمود : من به آنچه تو مشغولی (عبادت ) خوشحالم ولی مقداری بر معرفت خود بیفزای ! عرض کرد : فدایت شوم ، معرفت چیست ؟ فرمود : فقه بخوان و حدیث بیاموز عرض کرد : از چه کسی بیاموزم ؟ فرمود : از فقهای مدینه بیاموز و برای من بیان کن او رفت و احادیثی نوشت و پیش حضرت آورد و آن را خواند ، ولی امام آنها را ردّ کرد و فرمود : برو معرفت بیاموز

او رفت و پیوسته در صدد بود تا حضرت را ملاقات کند ، تا این که روزی حضرت به سوی باغ خود می رفت و او در بین راه به حضرت برخورد کرد و گفت : فدایت شوم ، تو را قسم می دهم به آنچه که باید به آن معرفت پیدا کنم مرا راهنمایی کن حضرت فرمود : باید بپذیری که امام و رهبر مسلمانان علیعليهم‌السلام و بعد از او حسن و حسین و علی بن حسین ، محمّد بن علی ، و جعفر بن محمد - صلوات الله علیهم - هستند ! او گفت : در این زمان چه کسی امام می باشد ؟ حضرت فرمود : من امام این زمان هستم او گفت : آیا می توانی دلیل بر این گفته ات بیاوری ؟

حضرت با دست اشاره به درختی کرد و فرمود : به سوی آن درخت برو و به او بگو موسی بن جعفر می گوید : نزد من بیا ! او می گوید : من پیغام را رساندم ، به خدا سوگند دیدم درخت از زمین کنده شد و نزد او آمد و پیش روی او ایستاد !

آنگاه حضرت اشاره کرد که به جای خود باز گردد و درخت بازگشت ! در این هنگام حسن بن عبدالله اقرار به امامت آن حضرت کرد و بعد از آن دیگر سخنی نگفت و پیوسته به عبادت مشغول بود. (97)

زیارت مقبول

زید نساج می گفت : پیرمرد همسایه ای داشتم که کمتر او را می دیدم روز جمعه ای بود ، او لخت شده بود تا غسل جمعه را انجام دهد در پشتش زخمی را دیدم که به اندازه یک وجب و جایش چرک کرده بود نزدیکش رفته و علت زخمش را پرسیدم ابتدا چیزی نگفت ، اما وقتی بیش از حد اصرار کردم ب i ناچار داستانش را چنین شروع کرد

در جوانی با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و کارهای زشت و گناه مشغول بودیم هر شب در خانه یکی از دوستان جمع می شدیم تا این که شبی نوبت من شد در خانه چیزی موجود نبود ناگزیر شمشیرم را برداشتم و از کوفه بیرون رفتم ، شاید کسی از کنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم مدّتی گذشت ، هوا ابری و تاریک شد ناگهان رعد و برق شروع شد و برقی جستن کرد و من در روشنایی برق ، دو زن را مشاهده کردم خودم را به سرعت به آنها رسانیدم و فریاد زدم : هر چه دارید فورا بدهید و گرنه کشته می شوید آن دو زن بیچاره ، جواهراتی را که همراه داشتند به من دادند در این هنگام برق دیگری جستن کرد ، متوجه شدم که یکی از آنها جوان و زیبا و دیگری پیر است شیطان مرا فریب داد ، خواستم به آن زن جوان دست درازی کنم پیر زن پیراهنم را گرفت و التماس کنان گفت : دست از این دختر بردار ، او یتیم است و من خاله او هستم او فردا شب با پسر عمویش ازدواج می کند امروز از من خواست که او را به زیارت قبر حضرت علیعليهم‌السلام ببرم ، شاید پس از رفتن به خانه شوهر دیگر موفق به زیارت نشود بیا و به خاطر حضرت علیعليهم‌السلام دست از او بردار من اعتنا نکرده و دختر را به زمین انداختم در این موقع دختر در کمال یاس و دلشکستگی گفت : یاعلی ! به فریادم برس

ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم سواری به من نهیب زد : بر خیز ! من با کمال غرور گفتم : آیا می خواهی شفاعت این زن را بکنی ؟ تو خودت نمی توانی از چنگم بگریزی تا این جسارت را کردم ، نوک شمشیر را به پشتم فرو کرد ، من افتادم آن دو زن به سوار گفتند : لطف کردی که ما را از دست این ظالم نجات دادی ، خواهش می کنیم ما را تا قبر علیعليهم‌السلام همراهی کن آن سوار با صدای گرم و مهربان فرمود : زیارت شما قبول است ، من خودم علی بن ابی طالب هستم !

اینجا بود که من از کار زشت خود پشیمان شدم فورا خودم را به پای حضرت انداختم و عرض کردم : آقا ! من توبه کردم ، مرا ببخش

حضرت فرمود : اگر واقعا توبه کرده باشی ، خدا می پذیرد عرض کردم : این زخم ، مرا بسیار آزار می دهد آن حضرت مشتی خاک برداشت و بر پشت من زد زخم من بهبود یافت ولی اثر آن برای همیشه بر پشتم باقی ماند

کار نیک گم نمی شود

عباس ، رئیس شهربانی ماءمون گفت : روزی نزد خلیفه رفتم ، مردی را دیدم که به زنجیرهای گران بسته و در پیش او است ماءمون گفت : عباس این مرد را ببر ، کاملا مواظب او باش ، مبادا از دست تو فرار نماید ، هر چه می توانی در نگهداری او دقت کن به چند نفر دستور دادم او را ببرند با خود گفتم : با این همه سفارش ماءمون ، نباید این شخص را در غیر ا ت اق خود زندانی کنم از این جهت امر کردم ، در اتاق خودم او را جای دهند

وقتی که منزل رفتم از حال او و علت گرفتاریش جویا شدم

پرسیدم : از کدام شهری ؟ گفت : از دمشق گفتم : فلان کس را می شناسی ؟ پرسید : شما از کجا او را شناخته اید ؟ گفتم : من با او داستانی دارم گفت : پس من حکایت خود را نمی گویم مگر این که شما داستان خویش را با آن مرد بگویی

گفتم : چند سال پیش من در شام با یکی از فرمانداران همکاری می کردم ، مردم شام بر آن فرماندار شوریدند ، بطوری که به وسیله زنبیلی از قصر حجاج پایین آمد و با یاران خود فرار کرد من با عده ای فرار کردم در میان کوچه ها می دویدم ، مردم مرا تعقیب می کردند ، به کوچه ای رسیدم ، مردی را بر در خانه نشسته دیدم ، گفتم : اجازه می دهی داخل خانه شما شوم و با این کار خود ، خون مرا بخری ؟ گفت : داخل شو مرا داخل خانه نمود و در یکی از اتاقها وارد کرد به زنش دستور داد ، داخل اتاقی که من هستم بشود از ترس ، یارای زمین نشستن نداشتم مردم وارد خانه شدند و مرا از او می خواستند گفت : بروید تمام خانه را بگردید ، منزل را جستجو کردند

رسیدند به اتاقی که من در آنجا بودم زن صاحب خانه بر آنها نهیبی زد و گفت : خجالت نمی کشید ، می خواهید داخل خانه ای که من هستم شوید ؟ ! مردم به خاطر این حرف ، آن خانه را وا گذاشتند و رفتند زن گفت : دیگر نترس ، همه آنها رفتند پس از ساعتی خود آن مرد آمد و مرا اطمینان داد آنگاه در میان منزل اتاقی برایم تخصیص دادند و آنجا به بهترین طریق از من پذیرایی می شد

روزی به او گفتم : اجازه می دهی خارج شوم و از حال غلامان خود خبری بگیرم ، ببینم آیا کسی از آنها هست ؟ اجازه داد ولی از من پیمان گرفت که باز به خانه بر گردم بیرون شدم ولی هیچ کدام را پیدا نکردم ، به منزل باز گشتم

مدتی از این ماجرا گذشت و روزی پرسید : چه خیال داری ؟ گفتم : می خواهم به بغداد بروم گفت : قافله بغداد سه روز دیگر حرکت می کند ، من راضی به رفتن تو نیستم ، حال که خیال رفتن داری ، بایست و با همان کاروان برو من از او بسیار پوزش خواستم و گفتم : در این مدت نسبت به من نهایت اکرام و پذیرایی را کرده اید ولی با خدای خود پیمان می بندم که شما را فراموش نکنم و این خوبی ها را جبران کنم

روز حرکت کاروان رسید ، هنگام سحر آمد و گفت : قافله در حال حرکت است من با خود گفتم : چگونه این راه دراز را بدون وسیله سواری و غذا بپیمایم ؟ در این موقع دیدم زنش آمد و یک دست لباس و کفش در میان پارچه ای پیچید و به من داد شمشیر و کمربندی را به دست خویش بر کمرم بستند ، اسبی با یک قاطر برایم آورده و صندوقی که محتوی پنج هزار درهم بود با یک غلام به عطایای خود اضافه نمود تا رسیدگی به اسب و قاطر کند و برای سایر احتیاجات آماده باشد

زنش بسیار عذر خواهی نمود مرا تا نزد کاروان مشایعت و بدرقه کردند وقتی به بغداد وارد شدم ، به این منصبی که اکنون دارم مشغول گردیدم دیگر مجال نیافتم که از او خبر بگیرم یا کسی بفرستم از حالش جویا شود ، خیلی مایلم او را ملاقات کنم تا جزئی از خدماتش را جبران نمایم

آن مرد گفت : بدون زحمت ، شخصی را که جستجو می کردی برایت آورده و من همان صاحب خانه هستم آنگاه شروع به تشریح واقعه کرد و جزئیات آن را شرح داد بطوری که یقین پیدا کردم راست می گوید

گفت : اگر تو بخواهی به عهدت وفا کنی ، من از خانواده ام که جدا شدم وصیت نکردم غلامی به همراهم آمده و در فلان منزل است ، فقط او را بیاور تا من وصیت کنم پرسیدم : چگونه به این گرفتاری مبتلا شدی ؟

گفت : فتنه ای در شام مانند همان شورش زمان تو اتفاق افتاد ، خلیفه لشکری فرستاد و شهر را امن کردند ، مرا هم گرفتند ، به اندازه ای زدند که نزدیک به مردن رسیدم بدون این که بتوانم خانواده خود را ببینم ، مرا وارد بغداد کردند در همان شب فرستادم ، آهنگری را آوردند و زنجیرهایش را باز کرده با او به حمام رفتیم لباسهایش را عوض کردم ، کسی را فرستادم غلامش را آورد همین که چشمش به غلام خورد ، به گریه افتاد و شروع به وصیت کردن نمود من معاون خود را خواستم دستور دادم ده اسب ، ده قاطر ، ده غلام ، ده صندوق ، ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش تهیه کند و از بغداد او را خارج نماید گفت : این کار را مکن ، زیرا گناه من نزد خلیفه بزرگ است و مرا خواهد کشت ، اگر خیال چنین کاری داری مرا در محل مورد اعتمادی بفرست که در همین شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنی هر چه اصرار کردم که خود را نجات بده ، نپذیرفت ناچار او را به محل امنی فرستادم به معاون خود گفتم : اگر من سالم ماندم که وسیله رفتن او را فراهم می کنم ولی اگر خلیفه مرا به جای او کشت ، او را نجات بده

فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که عده ای آمدند و امر خلیفه را راجع به احضار آن مرد رساندند پیش او رفتم ، همین که چشمش به من افتاد گفت : به خدا قسم اگر بگویی فرار کرده تو را می کشم

گفتم : فرار نکرده ، اجازه بفرمایید داستان او را به عرض برسانم گفت : بگو تمام گرفتاری خود را در دمشق و جریان شب گذشته را برایش شرح دادم گفتم : من می خواهم به عهد خود وفا کنم اینک کفن خود را پوشیده ام یا شما مرا به جای او می کشید و یا غلام خود منت نهاده ، می بخشید ماءمون همین که قصه را شنید ، گفت : خداوند تو را خیر ندهد ، این کار را درباره آن مرد میکنی ، در صورتی که او را میشناسی ولی آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد ، در حال ناشناسی بود ، چرا پیش از این حکایت او را به من نگفته بودی تا پاداش خوبی به او بدهم ؟

گفتم : او هنوز اینجاست ، هر چه از او خواستم برود ، قبول نکرد

سوگند یاد نمود تا از حال من اطلاع پیدا نکند از بغداد خارج نشود ماءمون گفت : این هم منتی بزرگتر از اولی است که بر تو نهاده ، او را حاضر کن

رفتم به او گفتم : خلیفه از خطای تو در گذشته و تو را خواسته ، برای شکرگزاری این نعمت دو رکعت نماز خواند و بعد باهم پیش خلیفه رفتیم ماءمون به او بسیار مهربانی کرد نزدیک خود نشانید و با گرمی با وی به صحبت مشغول شد تا موقع غذا رسید ، با هم خوردند به او پیشنهاد فرمانداری دمشق را کرد ولی او نپذیرفت آنگاه از او خواست که از وضع شام به او خبر دهد که پذیرفت ماءمون دستور داد : ده اسب و ده غلام و ده هزار دینار به او بدهند و به فرماندار شام نوشت که مالیاتش را نگیرد و سفارش کرد با او به خوبی رفتار کند از خدمت خلیفه مرخص شد بعد از رفتن مرتب نامه هایش به ماءمون می رسید هر وقت نامه ای از او می آمد ، خلیفه مرا می خواست و می گفت : نامه ای از دوست تو آمده است

ادعای پیامبری یا ابراز حقیقت ؟

علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟

گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسینعليهم‌السلام در شام عبادت می کنم شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت کردیم و پس از پیمودن چند قدم به مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در مدینه رسیدیم سلام بر پیامبر کرده ، نمازی خواندیم و حرکت نمودیم پس از مدت کوتاهی به مکه رسیدیم ، طواف کردیم و از آنجا خارج شدیم بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسیدم آن شخص ناپدید شد من در حال تعجب باقی ماندم

یکسال گذشت باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و باز گردانید چون خواست برود ، او را قسم دادم که خود را معرفی کند ، فرمود : من محمدبن علی بن موسی بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من این جریان را برای دیگران نقل کردم خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملک رسید ماءموران او آمدند و مرا دستگیر کرده و به زندان انداختند و تهمت ادعای پیامبری بر من بستند

علی بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جریان خودت را بنویس تا من نزد محمد بن عبدالملک ببرم ، شاید مفید باشد او قصه خود را نوشت و من آن را به وسیله شخصی نزد محمد بن عبدالملک فرستادم پسر عبدالملک در پشت نامه او نوشت : آن کسی که در یک شب او را به کوفه و مدینه و مکه برده بیاید و او را از زندان آزاد کند ! من خیلی ناراحت شدم فردای آن روز برای دادن خبر به او و توصیه او به صبر و بردباری به زندان رفتم دیدم مردم اجتماع کرده اند و نگهبانان این طرف و آن طرف می روند و مضطرب هستند ، علت را پرسیدم ، گفتند : زندانی که ادعای پیامبری می کرد دیشب ناپدید شده ، درها بسته بود ، نگهبانان کاملا مواظب بوده اند ولی نمی دانیم او پرنده ای شده و پرواز کرده یا به زمین فرو رفته است

من با دیدن این جریان از مذهب خود که زیدی بودم دست کشیدم و مذهب حقه شیعه اثنی عشریه را برای خود انتخاب کردم

محبت علیعليهم‌السلام خیر دنیا و آخرت

اعمش که یکی از علما و راویان حدیث است می گفت : در سفر حج خانه خدا ، همراه قافله از بیابانی می گذشتیم ، به کنیزی رسیدم که دو چشمش کور بود و مرتب می گفت : خداوندا ! به حق محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و آل محمد از تو می خواهم که چشمانم را به من بازگردانی نزدیک رفتم و گفتم : ای زن ! این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر خداوند حقی دارد ؟ کنیز پاسخ داد : تو که حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را نمی شناسی ، مگر نمی دانی که خداوند به جان عزیز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پیامبر در کجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده ای که می فرماید :

ای محمد ! به جان تو سوگند ، این مردم همیشه مست و غفلت زده و در گمراهی و حیرت باقی خواهند ماند(101)

اگر پیامبر نزد خدا عزیز نبود ، چگونه خداوند به او سوگند می خورد ؟

من که جوابی نداشتم به راه خود ادامه دادم پس از پایان مراسم حج در بازگشت ، همان زن را دیدم که چشمانش بینا شده بود مرتب می گفت :

ای مردم ! بر شما باد دوستی علی بن ابی طالبعليهم‌السلام که خیر دنیا و آخرت است

نزدیک رفتم ، پرسیدم : آیا تو همان کنیز نابینا هستی ؟ گفت : آری پرسیدم : چه کسی تو را بینا کرد ؟ پاسخ داد : دوستی امیرالمؤمنینعليهم‌السلام مرا بینا کرد

جریان را پرسیدم ، گفت : همانطور که دیدی و شنیدی از خداوند می خواستم که به حق پیامبر و اهل بیت او بینایی ام را به من باز گرداند ، هاتفی ندا داد :

ای زن ! اگر در این سخن راستگو هستی و آن را از صمیم قلب می گویی دستت را بر چشمانت بگذار و بردار

دست بر چشمانم نهادم و سپس چشمانم را گشودم ، دیدم چشم روشن شده است ، به اطراف نگریستم ، کسی را نیافتم گفتم : خدایا ! به حق پیامبر و اهل بیتش ، کسی که بینایی ام را به من باز گرداند ، به من نشان بده

سپس گفتم : ای هاتف ، به حق خدا قسمت می دهم خود را نشان بده

در این موقع ، ناگهان شخصی ظاهر شد و گفت : من خضر خادم علیعليهم‌السلام هستم بر تو باد دوستی امیرالمؤمنین ، همانا دوستی او خیر دنیا و آخرت است ای زن همین جا بمان ، وقتی که حاجیان برگشتند ، این سخن را به آنها بگو(102)

آری ، چشم باطن از دوستی علیعليهم‌السلام روشن می شود که مهمتر از چشم ظاهر است مرده را زنده کردن اگر چه معجزه است ولی مرگی به دنبال دارد ، اما دوستی علیعليهم‌السلام تو را به حیات جاویدان و ابدی می رساند پس از مرگ ، جزء زندگان شمرده می شوی مرگ ، آغاز ظهور روح تو می شود دوش به دوش ملائکه حرکت می کنی و روحت را مانند دسته گل ، به ملکوت می برند نکته ای که نباید فراموش کرد ، این که دوستی علیعليهم‌السلام تنها لقلقه زبان نیست بلکه آن کس دوست علیعليهم‌السلام است که با عمل کردن به احکام اسلام دوستی خود را در عمل به اثبات برساند

مسلمان شدن ، نه از روی ترس !

در ایران و در زمان ساسانیان ، هفت پادشاه صاحب تاج بود که کسری بزرگترین آنها محسوب می شد و او را ملک الملوک می گفتند از آن هفت پادشاه یکی هرمزان بود که در اهواز حکومت می کرد وقتی که مسلمانان اهواز را فتح کردند ، هرمزان را گرفته پیش عمر فرستادند

چون نزد عمر آمد ، عمر به او گفت : ایمان بیاور وگرنه تو را خواهم کشت هرمزان گفت : حالا که مرا خواهی کشت دستور ده قدری برایم آب بیاورند که سخت تشنه ام عمر امر کرد به او آب دهند مقداری آب در کاسه ای چوبین آوردند گفت : من از این ظرف آب نمی خورم ، زیرا همیشه در قدحهای جواهرآگین آب خورده ام

حضرت علیعليهم‌السلام فرمود : این زیاد نیست ، برایش قدحی از آبگینه بیاورید

جامی از آبگینه پر آب کرده ، پیش او آوردند هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی گذاشت عمر گفت : با خدا پیمان بسته ام که تا این آب را نخوری تو را نکشم در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شکست و آب بر زمین ریخت ، عمر از حیله او تعجب نمود رو به علیعليهم‌السلام کرد و گفت : اکنون چه باید کرد ؟ علیعليهم‌السلام فرمود : چون قتل او را مشروط به نوشیدن آن آب (ریخته شده ) کردی و پیمان بستی ، دیگر او را نمی توانی بکشی اما بر او جزیه و مالیات مقرر دار هرمزان گفت : جزیه قبول نمی کنم اینک با خاطری آسوده بی خوف از هلاک شدن مسلمان می شوم ، شهادت گفت و مسلمان شد عمر شادمان گردید ، او را در پهلوی خود نشاند ، برایش خانه ای در مدینه تعیین نمود و در هر سال ده هزار درهم حقوق برای او معین کرد103

من تنهایت نمی گذارم

سید نعمت الله جزایری در انوار نعمانیه می نویسد : جوانی آلوده به تمام گناهان و معاصی بود ، بطوری که عمل ناشایستی نبود که او انجام نداده باشد اتفاقا مریض شد ، هیچ یک از همسایگان به عیادت او نرفتند

یکی از همسایگان را خواست و به او گفت : همسایه ها در زندگی از من ناراحت بودند و از مجازات من رنج می بردند ، قطعا بعد از مرگ من هم کسانی که در اطراف من باشند ، رنج خواهند برد ، مرا در گوشه خانه ام دفن کنید

وقتی از دنیا رفت ، او را خواب دیدند دارای وضع بسیار شایسته است پرسیدند : با تو چه معامله شد ؟ گفت : ندایی به من رسید که بنده من ! تو را تنها گذاشتند و اعتنایی به تو نکردند ولی من از تو اعراض نمی کنم و تنهایت نمی گذارم104