عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 19503
دانلود: 4506

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19503 / دانلود: 4506
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دلقک فرعون

فرعون دلقکی داشت که از کارها و سخنان او لذت می برد و می خندید روزی به در قصر فرعون آمد تا داخل شود ، مردی را دید که لباسهای ژنده بر تن ، عبایی کهنه بر دوش و عصایی بر دست دارد پرسید : تو کیستی ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند برای دعوت فرعون به توحید آمده ام

دلقک از همانجا بازگشت ، لباسی شبیه لباس موسی پوشیده و عصایی هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسیعليهم‌السلام کرد آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد هنگامی که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد

موسی عرض کرد : پروردگارا ! چه شد که این مرد را غرق نکردی ، با این که مرا اذیت کرد ؟ خطاب رسید : ای موسی ! من عذاب نمی کنم کسی را که به دوستانم شبیه شود ، اگر چه بر خلاف آنها باشد105

از یهودی که کمتر نیستم

مرد صالحی مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود ، هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت روزی طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود ، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت این مرد همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ جریان را برایش شرح داد یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد ، گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد

طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ جریان بر خورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد گفت : من از یک یهودی که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند

پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند :

چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ما هم گناهان تو را بخشیدیم106

آیا اوصاف او مطابق تورات بود یا نه ؟

مردی یهودی از پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ چند دینار طلب داشت ، وقتی که پول خود را مطالبه کرد ، حضرت فرمود :

من الان چیزی ندارم که به تو بدهم

یهودی گفت : ای محمد ! من از تو جدا نمی شوم تا این که طلبم را بدهی

پیامبر خدا فرمود : من هم با تو در اینجا می نشنیم رسول اکرم نشست تا این که نماز ظهر ، عصر ، مغرب ، عشا و صبح را در همانجا به جای آورد

یاران پیامبر آن یهودی را تهدید می کردند ، حضرت به یاران خود فرمود :

از این مرد چه می خواهید ؟ عرض کردند : یا رسول الله ! این یهودی شما را حبس نموده است !

رسول اکرم فرمود : پروردگار من مرا مبعوث نکرده که در حق یهودی یا دیگری ظلم نمایم

وقتی که صبح گردید و هوا روشن شد ، یهودی گفت :

اشهدان لااله الله وحده لا شریک له و اشهدا ان محمدا عبده و رسوله

نصف مالم را در راه خدا بخشیدم ، قسم به خدا من به شما چنین جساراتی را نکردم مگر به جهت این که ببینم اوصاف تو مطابق است با آنچه در تورات دیده ام یانه ؟ زیرا خدا فرموده :

تولد محمد بن عبدالله در مکه و هجرتش در مدینه است ، غلیظ القلب نیست فریاد زننده نیست ، ناسزا نمی گوید من شهادت می دهم به وحدانیت پروردگار و این که تو پیامبر خدا هستی ، این مال ، مال من است ، شما درباره آن آنطور حکم بفرمایید که خدا فرموده است107

فرق مؤمن و منافق

علیعليهم‌السلام روزی با جمعی از یاران خود به قبرستان رفتند ، و رو به آنان فرمودند : آیا می خواهید چیزی را بر شما بنمایانم که هرگز ندیده اید ؟

عرض کردند : بلی یا امیرالمؤمنین ، حضرت بر سر قبر کهنه ای - که نشان می داد صاحب آن خیلی مدتها پیش رحلت نموده - رفت و فرمود :

یا عبدالله ، قم باذن الله ، ای بنده خدا برخیز به اذن خدا

در همان حال قبر شکافته شد و پیر مردی با محاسن سفید از قبر بیرون آمد و عرض کرد السلام علیک یا ولی الله

حضرت جواب او را داد و فرمود : چند سال است از دنیا رفته ای ؟

گفت : فدایت شوم ، سال نشده ، فرمود : چند ماه است ؟ عرض کرد ، به ماه هم نرسیده ، فرمود : چند روز است ؟ گفت : روز هم نشده ، فرمود : چند ساعت ؟ عرض کرد به ساعت هم نرسیده ، چون داخل قبر خود شدم بعد از سؤ ال نکیرین ، حوری خوب روی ، خوش صورتی را در قبر دیدم ، با وی در آویختم ، گردن بندی که در گردن داشت پاره گردید و دانه های آن متفرق شد صد دانه داشت ، من و او مشغول جمع کردن دانه ها شدیم و هنوز تمام نکرده بودیم ، که شما مرا خواستید

حضرت فرمود : به جایگاه خود برگرد ، خداوند از رحمت بی پایانش تو را بی نصیب نفرماید چون رفت ، فرمود : او صد سال است که از دنیا رفته و مشغول برچیدن دانه های گردن بند خواهد بود تا قیام قیامت و عالم برزخ هم برای او نمودی ندارد

آنگاه حضرت سر قبری که تازه بود و گویا صاحب آن ساعتی پیش از دنیا رفته ، آمد و صاحب آن قبر را صدا زد جوانی سیاه روی با حالی زار از قبر بیرون آمد و گفت : السلام علیک یا امیرالمؤمنین ! حضرت جواب سلام او را داد و فرمود : جوان ! چند ساعت است که از دنیا چشم فرو بسته ای ؟ عرض کرد : فدایت شوم از ساعت گذشته ، فرمود : چند روز است ؟ گفت : از روز زیادتر است ، فرمود : چند ماه است ؟ عرض کرد : از ماه هم بیشتر است فرمود : چند سال است ؟ گفت : خیلی سال است ، آنقدر کار و زحمت و گرفتاری دارم که خاطرم نیست چند سال است گویا صد سال باشد

حضرت فرمود : به جایگاه خود بر گرد و در حق او دعا فرمود به برکت دعای آن حضرت در عقاب و عذاب او تخفیفی داده شد

علیعليهم‌السلام فرمود : فرق میان مؤمن و منافق همین قدر است.108

بچه است یا جادوگر ؟

قاسم بن عبدالرحمن گفت : به بغداد رفتم و مدتی در آنجا زندگی می کردم روزی جمعیت زیادی را دیدم که ازدحام کرده ، راه می روند و می ایستند پرسیدم : چه خبر است ؟ گفتند : فرزند امام رضاعليهم‌السلام از اینجا عبور می کند ! من نگاه کردم دیدم در حالی که بسیار کم سن و سال است بر اسبی نشسته و حرکت می کند ! با خود گفتم : خدا لعنت کند شیعیان را که می گویند خداوند اطاعت از این شخص را واجب کرده است

در همین لحظه آن بچه که سوار بر اسب بود نزد من آمد و این آیه را خواند :

فقالوا اءبشرا منا واحد نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر

گفتند : آیا سزاوار است که از بشری مثل خودمان پیروی کنیم ، در این صورت (اگر از او پیروی کنیم ) به گمراهی و ضلالت سخت در افتاده ایم(109)

با این آیه به من فهمانید که کوچکی و بزرگی مطرح نیست ، دستور خدا باید اجرا شود ، من در ذهن خود گفتم : او جادوگر است که از درون من با خبر شد در همین هنگام امام جوادعليهم‌السلام به سوی من بازگشت و این آیه را خواند :

القی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر

ای عجب ! آیا در بین ما افراد بشر تنها بر او وحی رسید (چنین نیست ) بلکه او مرد دروغگوی بی باکی است. (110)

با این آیه سحر را از خود نفی کرد من تا این کرامات را از او دیدم به حقانیت او ایمان آورده و شیعه شدم و از مذهب و مرام خود که زیدی بود دست کشیدم. (111)

توبه ابراهیم ادهم

معمولا زندگی شاهان با گناه و معصیت و ظلم و جنایت همراه است ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود حال اگر بگوییم او از این قاعده مستثنی بوده ، لااقل از دور دستی بر آتش داشته است ، زیرا تحمل سلطنت برای اهل دنیا آلوده به معاصی است

درباره علت توبه ابراهیم حرفهای مختلفی گفته شده است

بعضی می گویند : روزی از پنجره قصر خود تماشا می کرد ، مرد فقیری را دید که در سایه قصر او نشسته ، کهنه انبانی با خود دارد ، یک نان از سفره خود بیروی آورد و خورد و بر روی آن آبی نیز آشامید ، پس از آن راحت خوابید : ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتی آرامش پیدا نماید ، من این پیرایه های مادی را برای چه می خواهم که جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتیجه ای ندارد ؟ با همین اندیشه دست از سلطنت و مملکت شسته از بلخ خارج شد(112)

بعضی دیگر می گویند : روزی او با لشکر خود برای شکار روانه صحرا شد در محلی فرود آمده برای غذا خوردن سفره چیدند در میان سفره بزغاله بریان بود ، ناگاه مرغی بر روی سفره نشست ، مقداری از گوشت همان بزغاله را برداشت و پرید ابراهیم گفت : از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می کند عده ای از لشکر او پی آن مرغ را گرفتند

در آن نزدیکی کوهی بود ، مرغ پشت کوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردی را محکم بسته اند همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده ، با منقار خود کم کم می کند و در دهانش می گذارد آن مرد را برداشته ، پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد :

- از این محل عبور می کردم ، عده ای سر راه بر من گرفته ، این طور دست و پایم را بستند و در آنجا افکندند ، مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده ، به من می دهد تا اینکه افراد تو مرا به اینجا آوردند ابراهیم از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده و گفت : در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در این طور مواقعی روزی می رساند ، پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟ ! پس از آن ، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال شد ، به مرتبه ای بلند در صفا و ریاضت رسید ، که شبها زنجیر گران به گردن می کرد و با آن وضع ، عبادت می نمود و از این رو او را ادهم گفته اند(113)

نقل کرده اند روزی خواست داخل حمامی شود صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژنده او را دید با خود گفت : دستش از مال دنیا تهی است ، اجازه ورود به حمام نداد ابراهیم گفت : بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمام راه ندهند ، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمایند ؟(114)

شقیق بلخی می گوید : ابراهیم از من پرسید : زندگی خود را بر چه پایه ای بنا نهاده ای ؟ گقتم : اگر روزی ام رسید می خورم ، اگر نرسید شکیبا هستم گفت : این کار مهمی نیست ، سگهای بلخ هم اینگونه اند پرسیدم : تو چه می کنی ؟ گفت : اگر روزی به من دادند دیگران را بر خود مقدم می دارم و اگر ندادند شکر می کنم115

عاقبت دروغگو

احمد بن طولون دوران کودکی خود را می گذرانید روزی پیش پدر خود آمد و اظهار داشت : پشت در عده ای بینوا و مستمند ایستاده اند حواله ای برای آنها بنویس تا بگیرم و میانشان قسمت کنم طولون گفت : قلم و دوات بیاور تا بنویسم احمد رفت تا از اتاق دیگر وسایل نوشتن بیاورد که دید یکی از کنیزهای پدرش با خادمی مشغول زنا هستند چیزی نگفت ، قلم و دوات را برداشت و برگشت کنیز با خود خیال کرد که احمد جریان را به پدر خود خواهد گفت ، نیرنگی بکار زد ، پیش طولون آمده و گفت : احمد به من دست درازی کرد و با من خیال فحشا داشت طولون گفته او را پذیرفت نامه ای به یکی از خدام نوشت که به محض رسیدن ، گردن حامل نامه را بزن

کاغذ را به دست احمد داد و گفت : فورا پیش فلان خادم ببر ، احمد از مضمون آن بی خبر بود ، نامه را گرفت و آورد در بین راه به همان کنیز بر خورد کرد ، از احمد پرسید : کجا می روی ؟ گفت : امیر کار مهمی دارد و نامه ای فوری برای یکی از خدام نوشته ، آن را می برم کنیز در خواست کرد نامه را به او بدهد تا زود برساند احمد آن را داد او هم نامه را به وسیله غلامی که با او رابطه نامشروع داشت ، فرستاد مقصودش این بود که امیر را بیشتر نسبت به احمد خشمگین کند

خادم نامه را به کسی که باید بدهد ، رسانید او نیز به مجرد آگاهی از مضمون آن ، بدون تاءمل سرش را از تن جدا کرد و پیش امیر آورد

طولون احمد را خواست و گفت : آنچه را واقع شده ، راست بگو او هم داستان خادم را شرح داد ، امیر امر کرد کنیز را نیز کشتند و به کیفر عمل خود رساندند ولی احمد نزد طولون موقعیت به سزایی پیدا نمود تا این که به حکومت مصر و شام نائل آمد و دستورات او از فرات تا مغرب نافذ بود یک صد و بیست هزار دینار خرج مسجدی کرد در بین مصر و قاهره ، برای دانشمندان و قاریان و صاحبان خانواده ، هر ماه ده هزار دینار شهریه قرار داد و برای کمک به مستمندان روزانه صد دینار تعیین کرد116

حلم امام حسینعليهم‌السلام

شخصی از اهل شام ، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد ، چشمش به مردی که در کناری نشسته بود ، افتاد توجهش جلب شد پرسید : این مرد کیست ؟ گفته شد : حسین بن علی بن ابی طالب است سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود ، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الی الله آنچه می تواند سب و دشنام نثار امام حسینعليهم‌السلام بنماید

همین که هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسینعليهم‌السلام بدون آن که خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند ، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد و پس از آن که چند آیه از قرآن مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض قرائت کرد ، به او فرمود : ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم آنگاه از او پرسید :

آیا از اهل شامی ؟ جواب داد : آری فرمود : من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه آن را می دانم پس از آن فرمود : تو در شهر ما غریبی ، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم ، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم ، حاضریم تو را بپوشانیم و در صورت نیاز پول در اختیارت بگذاریم

مرد شامی منتظر بود امامعليهم‌السلام با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمی کرد با یک همچون گذشت و اغماضی روبرو شود

چنان منقلب شد که گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و این چنین نپخته و نسنجیده گستاخی نمی کردم تا آن ساعت برای من ، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوض تر نبود ، و از آن ساعت برای من ، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش محبوبتر نیست(117)

وفای به عهد یا . ؟

روزی نعمان بن منذر که از پادشاهان عرب در زمان ساسانیان محسوب می شد ، به شکار رفته بود در پی گورخری اسب تاخت و از لشکر خود جدا ماند روز سپری شد و چشمش در میان بیابان به یک سیاهی برخورد به سویش روان شد ، خیمه ای پلاسین مشاهده کرد که صاحب آن مردی از قبیله بنی طی به نام حنظله بود همین که نعمان به آنجا رسید ، گفت : جایگاهی هست که شب را بیاسایم ؟ حنظله پیش آمد و گفت : جان من فدای مهمان باد ، بفرمایید نعمان پیاده شد ، حنظله او را نشاند و اسبش را بست و قدری کاه پیش اسبش ریخت

این خانواده بادیه نشین در ملک خود بیش از میشی نداشتند که با شیر آن روزگار به سر می بردند حنظله به زن خود گفت : این مرد شخصی بزرگ به نظر می رسد ، چگونه از او پذیرائی کنیم ؟ زن گفت : تو گوسفند را بکش و من قدری آرد برای روز مبادا ذخیره کرده بودم ، همان را نان می پزم حنظله ابتدا گوسفند را دوشید و بعد آن را ذبح کرد از شیرش قدحی پر کرد و خدمت نعمان آورد از گوشت آن غذایی تهیه کردند و با هزاران تشویش پیش نعمان بردند

آن شب نعمان را بسیار خدمت کردند ، چون روز روشن شد ، جامه پوشید و بر اسب سوار گردید گفت : ای حنظله ! تو در مهمانداری و خدمتگزاری کوتاهی نکردی ، بدان من پادشاه عرب نعمان بن منذرم ، باید که به خدمت ما بیایی تا حق تو را بجا آوریم حنظله تشکر و سپاسگزاری کرد مدتی از این جریان گذشت ، پیوسته بر خاطر نعمان می گذشت که ای کاش آن طایی بیاید تا حق مهمان نوازی او را بجا آورم

اتفاقا زمانی در بادیه قحطی سختی روی داد حنظله تنگدست شد و لازم گردید بادیه را ترک گوید و به طرفی رود زنش گفت : تو در خدمت پادشاه حقی داری ، پیش او برو تا از فیض انعام و لطف او بهره مند گردی حنظله به جانب نعمان حرکت کرد

نعمان در هر سال دو روز را با شرایط خاصی برای خود تعیین کرده بود یکی را بؤس می نامید ؛ یعنی سختی علت این روز و این نامگذاری این بود که پادشاه دو ندیم و همنشین داشت که در یک روز وفات کردند ، مرگ آنها برای شاه خیلی گران تمام شد ، لذا روز فوت آنها را بر خود شوم گرفته بود از این رو مکانی بنا کرده بود بنام غریین و در همان روز (بؤس ) هر سال با تمام سپاهیان به صحرا می رفت در جلو غریین می ایستاد و به اولین کسی که برخورد می کرد دستور قتلش را می داد این قاعده و کار هر سال کسی را به کام مرگ می فرستاد

از نوادر اتفاقات ، روزی که حنظله خدمت نعمان رسید همان روز بؤس بود نعمان هم با لشکر خود در صحرا ایستاده نگاه می کرد ناگاه از دور پیاده ای را دید که می آید چون نزدیک شد چشمش به او افتاد ، حنظله را شناخت بسیار رنجیده خاطر شد که چرا در چنین روزی آمد تا نتواند حق مهمان نوازیش را بدهد به حنظله گفت : تو همان طایی نیستی که در بادیه مرا مهمان کردی ؟ جواب داد آری نعمان گفت : چرا در این روز آمده ای که روز بؤس و سختی من است ؟ عرض کرد : پادشاه به سلامت باد ، نمی دانستم امیر را روزی است که نظر او در آن روز به هر کس می افتد ، او را می کشد

به خدا قسم اگر چشمم به قابوس جگر گوشه ام هم بیفتد او را می کشم اینک حاجت خود را آنچه میل داری بخواه که تو را زنده نخواهم گذاشت حنظله گفت : نعمتهای دنیا فدای جان من ، اگر پادشاه تمام خزائن خود را به من دهد ، چون مرا می کشد از آن چه فایده خواهم برد ؟ نعمان گفت : چاره ای نیست ، باید تو را بکشم گفت : چون به ناچار باید مرا بکشی مهلتی ده که بروم اهل و عیال خود را ببینم و کار معیشت و زندگی آنان را آماده سازم ، آنگاه به خدمت شما برگردم ، خواهی مرا بکش و خواهی مرا عفو کن نعمان گفت : ضامنی بده که اگر باز نیایی من او را به جای تو بکشم مرد طایی بیچاره متحیر شد به هر کسی که نگاه می کرد تا شاید ضامن او شود مردی از قبیله بنی کلب که او را قراد بن اجدع می گفتند ، چون فروماندگی او را دید گفت : پادشاه ! من ضامنش می شوم که اگر تا سر یک سال در همین روز نیامد ، هر حکم در حق من خواهی انجام ده نعمان حنظله را پانصد شتر بخشید و باز گرداند ، همین که مدت یک سال به سر آمد ، یک روز باقی مانده بود که مدت قرار داد تمام شد ، نعمان به قراد گفت : تو را از جمله هلاکت شدگان می بینم قراد جواب داد :

فان یک صدر هذا الیوم ولی

فان غدا لناظره قریب

اگر چه اول امروز گذشت ولی فردا برای کسی که به انتظار آن را دارد ، نزدیک است

صبحگاه نعمان با سپاه خود سوار گردید و بنا به عادت همیشگی به طرف غریین راه افتاد ، قراد را نیز با خود همراه برد ، دستور داد او را برای سیاست آماده کنند عده ای از نزدیکان نعمان گفتند : امیر در کشتن او نباید عجله کند تا تمام روز به پایان برسد و آخرین اشعه خورشید ناپدید گردد ، آنگاه حکم امیر بر وی نافذ است

نعمان می خواست او را بکشد تا مرد طایی جان به سلامت برد ، چون از وزراء این سخن را شنید در کشتنش توقف کرد تا هنگامی که آفتاب فرو رفت و نزدیک بود آخرین اشعه آن ناپدید شود ، جلاد بالای سر قراد ایستاده و شمشیری برهنه در دست داشت تمام همراهان نعمان منتظر پایان این پیشامد بودند ، قراد بر روی زمین نشسته و با چشم حسرت بار به اطراف خود نگاه می کرد ، شاید یک دقیقه دیگر بیش نمانده بود که با ناپدید شدن آخرین شعاع خورشید عمر قراد هم به سر آید ، ناگاه از دور سواری نمایان گردید نعمان به جلاد گفت : منتظر چیستی ؟ وزراء گفتند : صبر باید کرد تا آن شخص برسد چیزی نگذشت که مردی را دیدند با عجله تمام می آید همین که نعمان او را دید چون از آمدنش رضایتی نداشت گفت : ای احمق ! چه چیز تو را بر آن داشت بعد از آن که از چنگ مرگ خلاص گشتی ، باز آمدی ؟ گفت : وفاداری به پیمان مرا وادار به آمدن کرد نعمان پرسید : داعیه تو بر وفاداری و حق شناسی چه بود ؟ حنظله جواب داد : دین من

نعمان گفت : چه دین داری ؟ پاسخ داد : دین عیسیعليهم‌السلام نعمان تقاضا کرد آن را بر من عرضه بدار حنظله قدری از مزایای دین خود را شرح داد نعمان گفت : این دین حق بوده و ما از آن غافل بوده ایم ؟ در همان حال ، ایمان آورد و ترک بت پرستی کرد دستور داد غریین را خراب کنند

گفت : به خدا قسم نمی دانم از شما دو نفر کدام وفادارتر هستید ؟ تو که بدون شناخت قبلی ، ضامن او شدی یا او که از چنگال مرگ خلاصی یافته بود و بار دیگر خود را در غرقاب فنا انداخت ؟ برای من روا نبود شما را بکشم ، از هر دو پذیرایی نمود و جایزه داد به برکت جوانمردی قراد و وفاداری حنظله ، آن سنت و رویه ناپسند از بین رفت118

دستی که به صورت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سیلی زد !

روزی پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از مدینه طیبه بیرون رفت ، دید که مرد عربی سر چاهی برای شتر خود آب می کشد فرمود : آیا اجیر می خواهی که برای شترت آب بکشد ؟ عرض کرد : بلی به هر دلوی سه خرما اجرت میدهم حضرت راضی شد ، یک دلو آب کشید و سه خرما اجرت گرفت ، سپس هشت دلو دیگر کشید که ریسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد مرد عرب غضبناک شده ، جسارت کرد و سیلی به صورت مبارک رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زد و بیست و چهار خرما به پیامبر خدا مزد داد آن بزرگوار دست خود را میان چاه کرد و دلو را بیرون آورد چون اعرابی این حلم و حسن خلق را از پیامبر دید دانست که آن حضرت بر حق بوده ، لذا رفت و کاردی پیدا کرد ، آن دستی را که به پیامبر جسارت کرده بود قطع نمود و غش کرد و بر زمین افتاد

قافله ای از آن راه می گذشتند ، دیدند دست این شخص قطع شده و خودش غش کرده و افتاده است آنان پیاده شدند و آب به صورتش پاشیدند ، وقتی که به هوش آمد ، گفتند : تو را چه شده ؟ ! گفت : به صورت پیامبر سیلی زده ام ، می ترسم که دچار عقوبت شوم !

برخاست و دست قطع شده خود را به دست دیگر گرفت جهت رسیدن به خدمت پیامبر راهی مدینه شد ، وقتی به مدینه رسید ، دید عده ای از اصحاب در جایی نشسته اند ، پرسیدند : چه می خواهی ؟ گفت : به پیامبر خدا حاجتی دارم سلمان او را به خانه فاطمه زهرا(س ) برد ، دید پیامبر خدا نشسته و حسنین را روی زانوی مقدسش جای داده است

اعرابی عذر خواهی نمود ! پیامبر خدا فرمود : پس چرا دستت را قطع کرده ای ؟ عرض کرد : من دستی را که به صورت نازنین شما سیلی زده باشد نمی خواهم پیامبر فرمود : اسلام بیاور و به یگانگی خدا اقرار کن عرض کرد : اگر شما بر حقید دست قطع شده مرا به حال اول برگردانید و شفا دهید

پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دست قطع شده اش را به موضع خود گذاشته ، فرمود :بسم الله الرحمن الرحیم و نفسی کشیده ، دست مبارک خود را به موضع قطع شده مالید ، دست آن عرب به حال اول بازگشت و اعرابی شهادتین به زبان جاری کرد و اسلام آورد. (119)

چرا شیعه شدی ؟

شخصی به نام عبدالرحمان در اصفهان زندگی می کرد که شیعه بود روزی از او پرسیدند : که چرا مذهب شیعه را پذیرفته و قائل به امامت و رهبری امام هادیعليهم‌السلام شده ای ؟ گفت : دلیلی دارد و آن این که : من مرد فقیر و دارای جراءت و جسارت بودم و حرف خود را در هر شرایطی بیان می کردم تا این که من و عده ای دیگر را از اصفهان بیرون کردند ما برای شکایت پیش متوکل رفتیم روزی کنار کاخ متوکل ایستاده بودیم تا ما را اجازه ورود دهد ، دیدم شخصی را نزد متوکل می برند پرسیدم این شخص کیست ؟ گفتند : او از اولاد علی است و شیعیان او را امام خود می دانند ، متوکل او را احضار کرده تا به قتل برساند من با خود گفتم : همین جا می ایستم تا او را از نزدیک ببینم مردم دو طرف راه صف کشیده بودند و او را نگاه می کردند وقتی چشمم به جمالش افتاد در قلبم علاقه ای نسبت به او احساس کردم و دعا کردم که خدا شر ماءمون را از او دور کند

وقتی به کنار من رسید صورتش را به طرف من کرد و گفت : دعایت مستجاب شد و عمرت طولانی و مال و اولادت زیاد خواهد شد ! من بر خود لرزیدم و رفقایم پرسیدند : جریان چه بود ؟ گفتم : خیر است و از نیت و دعای قلبی خودم چیزی به آنها نگفتم

وقتی که به اصفهان بازگشتیم خداوند مرا مورد عنایت قرار داد ، اموال زیادی برایم فراهم شد بطوری که فقط اموالی که در خانه دارم یک میلیون درهم است و ده فرزند هم خدا به من عنایت فرمود و بیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد به این خاطر شیعه و قائل به امامت او شدم ؛ چون بر آنچه در قلبم گذشت ، آگاه بود و دعایش در حق من مستجاب شد120

خون یا شیر ؟

روزی حضرت امام حسن عسگریعليهم‌السلام شخصی را پیش طبیب متوکل فرستاد که او زبده ترین و واردترین شاگردانش را بفرستد تا آن حضرت را فصد کند

طبیب متوکل کسی را نزد آن حضرت فرستاد که علم طب را خوب وارد بود و بیش از صد سال از عمر وی گذشته بود آن مرد می گوید : چون نزد آن آقا رفتم ، رگ اکحل او را فصد نمودم همانطور خون بیرون می آمد تا تشتی بزرگ مملو از خون شد بعد فرمود : جریان خون را قطع کردم و تا عصر ماندم ، مرا خواست و فرمود : رگ را بگشا ، رگ را گشودم ، دو مرتبه آنقدر خون آمد تا تشت پر شد ، دوباره فرمود : جریان خون را قطع کردم و تا صبح در منزل آن آقا ماندم چون صبح شد باز مرا خواست و فرمود : رگ را بگشا : چون گشودم این بار از دست آن حضرت خون مثل شیر سفید بیرون آمد تا آن که تشت را پر کرد ، سپس به امر آن حضرت خون را قطع کردم و مرا مرخص گردانید

من پیش استادم که رفتم این جریان را برای او نقل کردم ، او گفت : حکما اتفاق کرده اند که بیشترین خونی که در بدن انسان می باشد ، هفت من است و این مقدار خون که تو می گویی اگر از چشمه آبی هم بیرون آمده بود عجیب بود و عجیب تر آن که می گویی بار سوم خون مثل شیر سفید بیرون آمده است ساعتی فکر کرد و بعد هم سه شبانه روز مشغول خواندن کتابهای مختلف شد تا شاید برای این جریان راهی پیدا کند ولی به چیزی دست پیدا نکرد

آنگاه گفت : امروز در عالم مسیحیت و در میان نصرانیها کسی عالم تر به علم طب از راهب دیر عاقول نیست ، جریان فصد آن حضرت را در کاغذی نوشت و به من داد تا برای آن راهب ببرم من پیش آن راهب رفتم ، و کاغذ را به او دادم وقتی نامه را خواند از دیر بیرون آمد و گفت : تو آن شخص را فصد کردی ؟ گفتم : بله ! گفت : طوبی لامک ؛ خوشا به حال مادرت آنگاه بر شتر خود سوار شد و خدمت آن حضرت رسید و مسلمان شد سپس به نزد طبیب متوکل آمد و گفت : مسیح را یافتم و به دست او اسلام آوردم

طبیب گفت : مسیح را یافتی ؟ گفت : آری او یا مسیح است یا نظیر اوست ، به درستی که در عالم ، کسی غیر از مسیح این فصد را به جا نیاورده و این شخص در آیات و براهین نظیر مسیح است این سخن را بگفت : و پیش آن حضرت برگشت و در خدمت آن آقا بود تا رحلت کرد121

مقام توبه کننده نزد خدا

قصابی علاقمند به دختر همسایه اش شده بود روزی که پدر و مادر دختر او را برای کاری به روستایی فرستاده بودند ، قصاب نزد آن دختر رفت و خواست به او نزدیک شود ، اما آن دختر به او گفت : علاقه من به تو بیش از علاقه تو به من می باشد ، ولی من از خدا می ترسم ! قصاب گفت : عجب تو از خدا می ترسی ، اما من از خدا نترسم ؟ ! آنگاه توبه کرد ، دختر را تنها گذاشت و به طرف روستای خود حرکت کرد

هوا بسیار گرم بود ، تشنگی شدید بر قصاب عارض شد به طوری که نزدیک بود هلاک شود در این هنگام پیامبر آن زمان را دید و از او کمک خواست پیامبر گفت : بیا تا از این خدا بخواهیم که ابری بفرستد تا در سایه آن راه برویم و به آبادی برسیم قصاب گفت : من که کار خیری نکرده ام تا دعایم مستجاب شود پیامبر گفت : من دعا می کنم و تو آمین بگو پیامبر دعا کرد و قصاب آمین گفت ناگاه ابری آمد و تا آبادی شان بر سر آنها سایه افکند و چون به نقطه جدایی رسیدند ، قصاب از پیامبر خداحافظی کرد که به خانه خود برود ، ابر هم بر بالای سر او رفت پیامبر خدا نزد قصاب بازگشت و به او گفت : ابر بالای سر تو آمد ، بگو که چه عملی انجام داده ای ؟ قصاب جریان خود را بازگو کرد

پیامبر خدا فرمود :

توبه کننده در نزد خدا مقام و منزلتی دارد که برای احدی از مردم چنان منزلتی وجود ندارد. (122)

چرا انتقام مرا نمی گیری ؟

شخصی گمرکچی ، یکی از شیعیان را که می خواست به زیارت قبر علیعليهم‌السلام برود ، اذیت کرده و او را به شدت کتک زد مرد شیعه که به سختی مضروب و ناراحت شده بود ، گفت : به نجف می روم و از تو به آن حضرت شکایت می کنم گمرکچی گفت : برو هر چه می خواهی بگو که من نمی ترسم

مرد شیعه به نجف اشرف رفت و خودش را به قبر مطهر امیرالمؤمنین رسانید و پس از انجام مراسم زیارت ، با دلی شکسته و گریه کنان عرض کرد : ای امیرمؤمنان ، باید انتقام مرا از گمرکچی بگیری

مرد ، در طی روز ، چند بار دیگر به حرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تکرار کرد آن شب در عالم خواب آقایی را دید که بر اسب سفیدی سوار شده بود و صورتش مانند ماه شب چهارده حضرت می درخشید حضرت ، مرد شیعه را به اسم صدا زد مرد شیعه متوجه حضرت شده ، پرسید : شما کیستید ؟ حضرت فرمود : من علی بن ابی طالب هستم ، آیا از گمرکچی شکایت داری ؟ مرد عرض کرد : بله ای مولای من ، او به خاطر دوستی شما ، مرا به سختی آزرده است و من از شما می خواهم که از او انتقام مرا بگیرید

حضرت فرمود : به خاطر من از گناه او بگذر مرد عرض کرد : از خطای او نمی گذرم حضرت سه بار فرمایش خود را تکرار کرد و از مرد خواست که گمرکچی را عفو کند ، اما در هر بار ، مرد با سماجت بسیار بر خواسته اش اصرار ورزید روز بعد مرد خواب خود را برای زائرین تعریف کرد ، همه گفتند : چون امام فرموده که او را ببخشی ، از فرمان امام سرپیچی نکن باز هم مرد ، حرفهای دیگران را قبول نکرد و دوباره به حرم رفت و خواسته اش را یک بار دیگر تکرار کرد آن شب هم ، مانند شب قبل امامعليهم‌السلام در خواب او ظاهر شده و به وی گفت : از خطای گمرکچی بگذر این بار نیز ، آن مرد حرف امام را نپذیرفت

شب سوم امام به او فرمود : او را ببخش ؛ زیرا کار خیری کرده است و من می خواهم تلافی کنم مرد پرسید : مولای من ، این گمرکچی کیست و چه کار خیری کرده است ؟ حضرت اسم او و پدر و جدش را گفت و فرمود : چند ماه پیش در فلان روز و فلان ساعت ، او با لشکرش از سماوه به سمت بغداد می رفت ، در بین راه چون چشمش به گنبد من افتاد ، از اسب پیاده شد و برای من تواضع و احترام کرد و در میان لشکرش پا برهنه حرکت نمود تا این که گنبد از نظرش ناپدید شد از این جهت ، او بر ما حقی دارد و تو باید او را عفو کنی و من ضامن می شوم که این کار تو را در قیامت تلافی کنم

مرد از خواب بیدار شد و سجده شکر به جای آورد و سپس به شهر خود مراجعت نمود چون در میان راه به گمرکچی رسید ، او پرسید : آیا شکایت مرا به امام کردی ؟ مرد پاسخ داد : آری ، اما امام تو را به خاطر تواضع و احترامی که به ایشان نموده بودی ، عفو کرد سپس ماجرا را بطور دقیق برای وی بازگو کرد وقتی گمرکچی فهمید که خواب مرد درست و مطابق واقع می باشد ، بلند شد و دست و پای مرد شیعه را بوسید و گفت : به خدا قسم ، هر چه امام فرموده حق و راست است سپس او از عقیده باطل خود توبه کرد و به مذهب شیعه در آمد ، و به همین مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان کرد آنگاه همراه زائران به زیارت قبر امیرالمؤمنینعليهم‌السلام رفت و در نجف ، هزار دینار بین فقرای شیعه تقسیم نمود و بدین ترتیب عاقبت به خیر شده و به راه راست هدایت گردید123