گام نهم
خدا، رحمت کند مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن معزی تهرانی را؛ انسان وارستهای که تقوا و پاکی و قداست از سر و رویش نمایان بود. او فرزند مرحوم آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی از دوستان آقا شیخ مرتضی زاهد بود. مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن معزی با بسیاری از دوستان و شاگردان آقا شیخ مرتضی نیز انس و دوستی داشت و از حالات و مقامات آن مرد الهی زیاد برای ما صحبت میکرد. صحبتهایی که نشانههای فراوانی از علاقه و ارادتی خالصانه نسبت به آقا شیخ مرتضی داشت. من از آن صحبتها چهارپنج داستان و مطلب را در دفترچهای یادداشت کرده بودم و حالا هم با مراجعه به آن یادداشتها دو داستان و قضیه انتخاب و در اینجا آورده میشود.
جلسه روضه و توسلی در خانه یکی از مؤمنین برپا بود. آن مجلس، چند واعظ و روضه خوان داشت. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز یکی از واعظهای آن مجلس بود. یار و همراه و رفیقش آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی نیز در آن جلسه حاضر بود.
از قدیم رسم بود ریش سفیدهای وعظ و منبر، در انتهای مجالس سخنرانی کنند؛ اما آن روز آقا شیخ مرتضی زاهد این رسم را بر هم زد. او آن روز اولین نفری بود که بر بالای منبر رفت و شروع به صحبت کرد. در آن جلسه صحبتهای او با جلسههای دیگرش بسیار متفاوت بود. در واقع، صحبتهای او ضعیف و نامرتب بود و نمیتوانست برای مردم جذاب و دلنشین باشد!
حاج میرزا عبدالعلی تهرانی از این منبر بسیار تعجب کرده بود. با توجه به شناختی که از آقا شیخ مرتضی زاهد داشت، حکمت و دلیلی برای این منبر و این شکل صحبت کردن میدید و کنجکاو شده بود تا هر چه زودتر از حکمت آن آگاه شود. بعد از مجلس، با اصرار از آقا شیخ مرتضی زاهد خواهش کرد تا علّت و فلسفه این صحبتهای نامرتّب را تعریف نماید.
آقا شیخ مرتضی بعد از اصرار حاج میرزا عبدالعلی تهرانی میفرماید:
«راستش امروز در این مجلس یک آقایی قرار بود به منبر برود. این آقا بعد از مدتی تحصیل در حوزه علمیه قم، تازه به تهران بازگشته است. ایشان شاید هنوز در بیان و منبر به خوبی مسلط و توانا نشده باشد. به همین خاطر من سعی کردم صحبتهایم زیاد جذاب نباشد تا ان شاء الله بعد از صحبتهای من، صحبتهای این آقای تازه کار برای مردم دلنشینتر و چشمگیرتر جلوه کند، تا یک تشویق و القای روحیهای برای ایشان شده باشد»
خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا فخر تهرانی را. او نیز یکی از صالحان و اولیای خدا بود.
مرحوم حاج آقا فخر تهرانی اعتقادات و سیرهای بسیار صاف، معقول و شفاف داشت و سیرهاش فقط و فقط در راستای وحی و برگرفته از کتاب و عترت بود. حاج آقا فخر در پیدا کردن و ارتباط با علمای ربّانی بسیار کوشا بود و این ارتباط را جوهره کتاب و عترت در زمانه غیبت و بسیار زیر بنایی و ریشهای میدید.
مرحوم حاج شیخ محمد حسن معزّی یکی از دوستان و رفقای حاج آقا فخر بود. آن دو، بیش از چهل سال با هم دوستی و رفاقتی صمیمانه داشتند. آقای معزّی در جلسههای پدرش مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ مهدی معزّی، با حاج آقا فخر آشنا شده بود و حاج آقا فخر در همه این سالها در سلوک و معرفت و عبودیت، دوست و همراه با وفایی برای او شده بود. به همین خاطر وقتی حاج آقا فخر از دنیا رفت، حاج آقای معزّی بسیار دلشکسته و غمگین بود و در درس، زیاد از حاج آقا فخر یاد میکرد.
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
|
|
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
|
در همان روزهایی که حاج آقا فخر تازه از دنیا رفته بود حضرت آقای معزّی واقعه و ماجرای بسیار جالبی را بازگو کرد. واقعهای که در رابطه با حاج آقا فخر و آقا شیخ مرتضی زاهد بود.
این واقعه خود به خود بسیار جذاب و خواندنی است، اما زمانی جذابتر و جالبتر خواهد شد که شما خواننده عزیز تا حدودی با مقامات معنوی حاج آقا فخر آشنا شده باشید. بنابراین برای اینکه شما قدری با حاج آقا فخر آشنا شوید در اینجا ابتدا به یکی از داستانهای حاج آقا فخر اشاره میشود و سپس بعد از آن؛ واقعه حاج آقا فخر و آقا شیخ مرتضی آورده میشود.
یکی از خوبان و فضلای با تقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم که اجازه ندارم آن آقای بزرگوار را معرفی کنم داستان و قضیه بسیار شیرینی را در رابطه با حاج آقا فخر بازگو میکرد؛ او میگفت:
طلبهای نوجوان بودم و همراه برادر کوچکترم از روستای خود، برای تحصیل به حوزه علمیه قم آمده بودیم. در آن زمان من و برادرم در یکی از حجرههای مدرسه فیضیه ساکن بودیم.
من از کودکی روضهخوانی را از پدرم یاد گرفته بودم و در روستای خودمان برای مردم نوحه و روضه میخواندم. این روضه خوانیها در قم نیز ادامه پیدا کرد و با آنکه طلبهای مبتدی و نوجوان بودم، بعضیها از این روضههای من خوششان آمده بود و مبالغی نیز به من پرداخت میکردند. من هم با توجه به درآمدهای روضهخوانی و همچنین با توجه به کمکهایی که پدرمان برای ما میفرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.
مدتی گذشت و من یک روز از قصد و نیتم در روضه خوانی و از اینکه تا آن زمان برای روضه خواندن پول گرفتهام، بسیار پشیمان و ناراحت شده بودم. احساس میکردم دیگر نباید برای روضه خواندن، پولی قبول کنم و فقط و فقط باید برای امام حسینعليهالسلام
روضه بخوانم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال و هوای نوجوانی و جوانی بود، فوری به اجرا درآمد!
مدتها بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمکهای پدرمان نیز رفته رفته کمتر و کمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختی افتاده بودیم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر میشد. عاقبت این مشکلات و سختیها ما را مجبور کرد تا با دعایی خاص به امام زمانعليهالسلام
متوسل شویم.
ما طلبههایی روستایی و ساده بودیم و این سادگی سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراکیها و چیزهای مورد نیازمان را بخواهیم. ما با آن سادگی و حال و هوای خاصی که داشتیم فقط مقداری معین آرد، گوشت، روغن، نمک، قند و این طور چیزها را از ساحت مقدس امام زمانعليهالسلام
خواسته بودیم!
من به برادرم که از من کم سن و سالتر بود تاکید کرده بودم هیچکس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههای حجره را میبستیم و به دعا و توسل مشغول میشدیم.
روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکمهای گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهای دوستان و طلبههای مدرسه برای دست یافتن به آن احتیاجات و خوراکیهابه امام زمان حضرت بقیة الله الاعظمعليهالسلام
متوسل میشدیم تا اینکه یک روز در حال توسل دیدیم در میزنند!
رفتیم در را باز کردیم. آقایی غریبه و ناآشنا در جلوی حجره ما ایستاده بود. هیچ یک از ما تا آن روز آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جوگندمی مایل به سفیدی و قیافهای بسیار مهربان و دلنشین داشت؛ عرق چینی بر سر و عبایی نیز بر دوشش بود.
بعد از سلام و علیک، به یک باره عبای او کنار رفت و ما را به شدت متحیر کرد. آن پیرمرد در زیر عبایش کیسهای در دست داشت. در آن، همان خوراکیهایی بود که ما از امام زمانعليهالسلام
طلب کرده بودیم! آن پیرمرد آن بنده صالح و با تقوای خدا آن کیسه را به سوی من گرفت و با یک صفا و لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت:
«آدم که از امام زمانشعليهالسلام
این چیزها را که طلب نمیکند... آدم باید از امام زمانشعليهالسلام
فقط خودِ آن حضرت را بخواهد...»
آن پیرمرد، همان حاج آقا فخر تهرانی بود و این چنین شد که من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ایشان هنوز در تهران ساکن بود و فقط برای زیارت حضرت معصومهعليهاالسلام
و مسجد مقدس جمکران به قم رفت و آمد داشت.
امیدوارم این قضیه، تا حدودی شما را با شخصیت و درجات معنوی عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی آشنا کرده باشد
اما واقعه حاج آقا فخر با مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد. این واقعه را مرحوم حاج آقای معزّی در همان اولین روزهایی که حاج آقا فخر تازه از دنیا رفته بود، تعریف کرد؛ واقعهای که برای ما، با توجه به شناختی که تا آن زمان از حاج آقا فخر داشتیم، بسیار شنیدنی و جالب بود.
آقای حاج شیخ محمد حسن معزّی میگفت:
این حاج آقا فخری را که شما او را عبا بر دوش و با آن شکل و قیافه ساده و بی پیرایه در کوچه و خیابانهای قم میدیدید، در جوانی برای خودش شوکتی داشته است. آقا فخر با آنکه در یک خانواده روحانی به دنیا آمده بود ولی در جوانی یکی از شیک پوشترین جوانهای تهران بود. او بسیار تیزهوش و در تحصیل بسیار موفّق و کوشا بود و مقدماتش هم فراهم شده بود تا برای ادامه تحصیل به اروپا اعزام شود.
توجه داشته باشید که در آن زمان به تحصیلات عالیه رسیدن فقط برای محدودی از جوانها مقدور بود و برای هر جوان با استعدادی که میخواسته است تا از دنیا کام و بهرهای بگیرد، فرصتی بسیار طلایی به حساب میآمد.
یک روز این آقا فخر، با آن لباسهای بسیار شیک، با آقا شیخ مرتضی زاهد روبرو میشود و آقا شیخ مرتضی او را موعظهای میکند و مطالبی را با آن نَفَس رحمانی و معنوی برای او میگوید.
بعد از این ملاقات، دگرگونی و تغییری بسیار چشمگیر در آقا فخر پیدا میشود، تا آنجا که از همان فردای این دیدار مشاهده میشود آقا فخر به یک باره همه آن لباسهای جهت دارش را به کنار گذاشته و یک عبایی بر دوشش انداخته است! و...
مرحوم حاج شیخ محمد حسن معزی تأکید میکرد و میگفت:
خیلیها با اولین دیدار و با مشاهده آقا شیخ مرتضی زاهد زیر و رو و منقلب شدهاند. حالت و شکل و قیافه آقا شیخ مرتضی خود به خود مُنذِر و منقلب کننده بود. باطن و صفای او خیلیها - حتی آدمهای بسیار دنیا زده - را تحت تأثیر قرار داده است. این حقیقت و صفا و معنویت برای مؤمنین نیز بسیار روحیهبخش و نیروزا بوده و با هر ملاقات با او، حداقل تا یک هفته از جهت معنوی نیرو میگرفتهاند!