آقا شیخ مرتضای زاهد

 آقا شیخ مرتضای زاهد30%

 آقا شیخ مرتضای زاهد نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14722 / دانلود: 3455
اندازه اندازه اندازه
 آقا شیخ مرتضای زاهد

آقا شیخ مرتضای زاهد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گام نهم‌

خدا، رحمت کند مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن معزی تهرانی را؛ انسان وارسته‌ای که تقوا و پاکی و قداست از سر و رویش نمایان بود. او فرزند مرحوم آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی از دوستان آقا شیخ مرتضی زاهد بود. مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن معزی با بسیاری از دوستان و شاگردان آقا شیخ مرتضی نیز انس و دوستی داشت و از حالات و مقامات آن مرد الهی زیاد برای ما صحبت می‌کرد. صحبتهایی که نشانه‌های فراوانی از علاقه و ارادتی خالصانه نسبت به آقا شیخ مرتضی داشت. من از آن صحبتها چهارپنج داستان و مطلب را در دفترچه‌ای یادداشت کرده بودم و حالا هم با مراجعه به آن یادداشتها دو داستان و قضیه انتخاب و در اینجا آورده می‌شود.

جلسه روضه و توسلی در خانه یکی از مؤمنین برپا بود. آن مجلس، چند واعظ و روضه خوان داشت. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز یکی از واعظهای آن مجلس بود. یار و همراه و رفیقش آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی نیز در آن جلسه حاضر بود.

از قدیم رسم بود ریش سفیدهای وعظ و منبر، در انتهای مجالس سخنرانی کنند؛ اما آن روز آقا شیخ مرتضی زاهد این رسم را بر هم زد. او آن روز اولین نفری بود که بر بالای منبر رفت و شروع به صحبت کرد. در آن جلسه صحبتهای او با جلسه‌های دیگرش بسیار متفاوت بود. در واقع، صحبتهای او ضعیف و نامرتب بود و نمی‌توانست برای مردم جذاب و دلنشین باشد!

حاج میرزا عبدالعلی تهرانی از این منبر بسیار تعجب کرده بود. با توجه به شناختی که از آقا شیخ مرتضی زاهد داشت، حکمت و دلیلی برای این منبر و این شکل صحبت کردن می‌دید و کنجکاو شده بود تا هر چه زودتر از حکمت آن آگاه شود. بعد از مجلس، با اصرار از آقا شیخ مرتضی زاهد خواهش کرد تا علّت و فلسفه این صحبتهای نامرتّب را تعریف نماید.

آقا شیخ مرتضی بعد از اصرار حاج میرزا عبدالعلی تهرانی می‌فرماید:

«راستش امروز در این مجلس یک آقایی قرار بود به منبر برود. این آقا بعد از مدتی تحصیل در حوزه علمیه قم، تازه به تهران بازگشته است. ایشان شاید هنوز در بیان و منبر به خوبی مسلط و توانا نشده باشد. به همین خاطر من سعی کردم صحبتهایم زیاد جذاب نباشد تا ان شاء الله بعد از صحبتهای من، صحبتهای این آقای تازه کار برای مردم دلنشین‌تر و چشمگیرتر جلوه کند، تا یک تشویق و القای روحیه‌ای برای ایشان شده باشد»

خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا فخر تهرانی را. او نیز یکی از صالحان و اولیای خدا بود.

مرحوم حاج آقا فخر تهرانی اعتقادات و سیره‌ای بسیار صاف، معقول و شفاف داشت و سیره‌اش فقط و فقط در راستای وحی و برگرفته از کتاب و عترت بود. حاج آقا فخر در پیدا کردن و ارتباط با علمای ربّانی بسیار کوشا بود و این ارتباط را جوهره کتاب و عترت در زمانه غیبت و بسیار زیر بنایی و ریشه‌ای می‌دید.

مرحوم حاج شیخ محمد حسن معزّی یکی از دوستان و رفقای حاج آقا فخر بود. آن دو، بیش از چهل سال با هم دوستی و رفاقتی صمیمانه داشتند. آقای معزّی در جلسه‌های پدرش مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ مهدی معزّی، با حاج آقا فخر آشنا شده بود و حاج آقا فخر در همه این سالها در سلوک و معرفت و عبودیت، دوست و همراه با وفایی برای او شده بود. به همین خاطر وقتی حاج آقا فخر از دنیا رفت، حاج آقای معزّی بسیار دلشکسته و غمگین بود و در درس، زیاد از حاج آقا فخر یاد می‌کرد.

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

در همان روزهایی که حاج آقا فخر تازه از دنیا رفته بود حضرت آقای معزّی واقعه و ماجرای بسیار جالبی را بازگو کرد. واقعه‌ای که در رابطه با حاج آقا فخر و آقا شیخ مرتضی زاهد بود.

این واقعه خود به خود بسیار جذاب و خواندنی است، اما زمانی جذاب‌تر و جالب‌تر خواهد شد که شما خواننده عزیز تا حدودی با مقامات معنوی حاج آقا فخر آشنا شده باشید. بنابراین برای اینکه شما قدری با حاج آقا فخر آشنا شوید در اینجا ابتدا به یکی از داستانهای حاج آقا فخر اشاره می‌شود و سپس بعد از آن؛ واقعه حاج آقا فخر و آقا شیخ مرتضی آورده می‌شود.

یکی از خوبان و فضلای با تقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم که اجازه ندارم آن آقای بزرگوار را معرفی کنم داستان و قضیه بسیار شیرینی را در رابطه با حاج آقا فخر بازگو می‌کرد؛ او می‌گفت:

طلبه‌ای نوجوان بودم و همراه برادر کوچک‌ترم از روستای خود، برای تحصیل به حوزه علمیه قم آمده بودیم. در آن زمان من و برادرم در یکی از حجره‌های مدرسه فیضیه ساکن بودیم.

من از کودکی روضه‌خوانی را از پدرم یاد گرفته بودم و در روستای خودمان برای مردم نوحه و روضه می‌خواندم. این روضه خوانیها در قم نیز ادامه پیدا کرد و با آنکه طلبه‌ای مبتدی و نوجوان بودم، بعضی‌ها از این روضه‌های من خوششان آمده بود و مبالغی نیز به من پرداخت می‌کردند. من هم با توجه به درآمدهای روضه‌خوانی و همچنین با توجه به کمکهایی که پدرمان برای ما می‌فرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.

مدتی گذشت و من یک روز از قصد و نیتم در روضه خوانی و از اینکه تا آن زمان برای روضه خواندن پول گرفته‌ام، بسیار پشیمان و ناراحت شده بودم. احساس می‌کردم دیگر نباید برای روضه خواندن، پولی قبول کنم و فقط و فقط باید برای امام حسین‌عليه‌السلام روضه بخوانم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال و هوای نوجوانی و جوانی بود، فوری به اجرا درآمد!

مدتها بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمکهای پدرمان نیز رفته رفته کمتر و کمتر شد.

ما به شدت در تنگنا و سختی افتاده بودیم و اوضاع و احوال ما روز به روز سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. عاقبت این مشکلات و سختی‌ها ما را مجبور کرد تا با دعایی خاص به امام زمان‌عليه‌السلام متوسل شویم.

ما طلبه‌هایی روستایی و ساده بودیم و این سادگی سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراکیها و چیزهای مورد نیازمان را بخواهیم. ما با آن سادگی و حال و هوای خاصی که داشتیم فقط مقداری معین آرد، گوشت، روغن، نمک، قند و این طور چیزها را از ساحت مقدس امام زمان‌عليه‌السلام خواسته بودیم!

من به برادرم که از من کم سن و سال‌تر بود تاکید کرده بودم هیچکس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجره‌های حجره را می‌بستیم و به دعا و توسل مشغول می‌شدیم.

روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکمهای گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهای دوستان و طلبه‌های مدرسه برای دست یافتن به آن احتیاجات و خوراکیهابه امام زمان حضرت بقیة الله الاعظم‌عليه‌السلام متوسل می‌شدیم تا اینکه یک روز در حال توسل دیدیم در می‌زنند!

رفتیم در را باز کردیم. آقایی غریبه و ناآشنا در جلوی حجره ما ایستاده بود. هیچ یک از ما تا آن روز آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جوگندمی مایل به سفیدی و قیافه‌ای بسیار مهربان و دلنشین داشت؛ عرق چینی بر سر و عبایی نیز بر دوشش بود.

بعد از سلام و علیک، به یک باره عبای او کنار رفت و ما را به شدت متحیر کرد. آن پیرمرد در زیر عبایش کیسه‌ای در دست داشت. در آن، همان خوراکیهایی بود که ما از امام زمان‌عليه‌السلام طلب کرده بودیم! آن پیرمرد آن بنده صالح و با تقوای خدا آن کیسه را به سوی من گرفت و با یک صفا و لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت:

«آدم که از امام زمانش‌عليه‌السلام این چیزها را که طلب نمی‌کند... آدم باید از امام زمانش‌عليه‌السلام فقط خودِ آن حضرت را بخواهد...»

آن پیرمرد، همان حاج آقا فخر تهرانی بود و این چنین شد که من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ایشان هنوز در تهران ساکن بود و فقط برای زیارت حضرت معصومهعليها‌السلام و مسجد مقدس جمکران به قم رفت و آمد داشت.

امیدوارم این قضیه، تا حدودی شما را با شخصیت و درجات معنوی عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی آشنا کرده باشد

اما واقعه حاج آقا فخر با مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد. این واقعه را مرحوم حاج آقای معزّی در همان اولین روزهایی که حاج آقا فخر تازه از دنیا رفته بود، تعریف کرد؛ واقعه‌ای که برای ما، با توجه به شناختی که تا آن زمان از حاج آقا فخر داشتیم، بسیار شنیدنی و جالب بود.

آقای حاج شیخ محمد حسن معزّی می‌گفت:

این حاج آقا فخری را که شما او را عبا بر دوش و با آن شکل و قیافه ساده و بی پیرایه در کوچه و خیابانهای قم می‌دیدید، در جوانی برای خودش شوکتی داشته است. آقا فخر با آنکه در یک خانواده روحانی به دنیا آمده بود ولی در جوانی یکی از شیک پوش‌ترین جوانهای تهران بود. او بسیار تیزهوش و در تحصیل بسیار موفّق و کوشا بود و مقدماتش هم فراهم شده بود تا برای ادامه تحصیل به اروپا اعزام شود.

توجه داشته باشید که در آن زمان به تحصیلات عالیه رسیدن فقط برای محدودی از جوانها مقدور بود و برای هر جوان با استعدادی که می‌خواسته است تا از دنیا کام و بهره‌ای بگیرد، فرصتی بسیار طلایی به حساب می‌آمد.

یک روز این آقا فخر، با آن لباسهای بسیار شیک، با آقا شیخ مرتضی زاهد روبرو می‌شود و آقا شیخ مرتضی او را موعظه‌ای می‌کند و مطالبی را با آن نَفَس رحمانی و معنوی برای او می‌گوید.

بعد از این ملاقات، دگرگونی و تغییری بسیار چشمگیر در آقا فخر پیدا می‌شود، تا آنجا که از همان فردای این دیدار مشاهده می‌شود آقا فخر به یک باره همه آن لباسهای جهت دارش را به کنار گذاشته و یک عبایی بر دوشش انداخته است! و...

مرحوم حاج شیخ محمد حسن معزی تأکید می‌کرد و می‌گفت:

خیلی‌ها با اولین دیدار و با مشاهده آقا شیخ مرتضی زاهد زیر و رو و منقلب شده‌اند. حالت و شکل و قیافه آقا شیخ مرتضی خود به خود مُنذِر و منقلب کننده بود. باطن و صفای او خیلی‌ها - حتی آدمهای بسیار دنیا زده - را تحت تأثیر قرار داده است. این حقیقت و صفا و معنویت برای مؤمنین نیز بسیار روحیه‌بخش و نیروزا بوده و با هر ملاقات با او، حداقل تا یک هفته از جهت معنوی نیرو می‌گرفته‌اند!

گام دهم‌

حاج آقا حسین معزّی، یکی دیگر از فرزندان مرحوم آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی است. او چند سال از مرحوم حاج شیخ محمد حسن معزّی بزرگتر است و این توفیق را داشته است تا در کودکی آقا شیخ مرتضی را درک کند.

حاج حسین آقا معزی می‌گفت:

صحنه‌ای از آقا شیخ مرتضی را هرگز فراموش نمی‌کنم، بچه بودم و ایشان برای دیدن پدرمان به خانه ما آمده بود. یادم هست در آن زمان آقا شیخ مرتضی بسیار پیر و نحیف شده بود و یک آقایی ایشان را به کولش گرفته بود و به خانه ما آورده بود. آن روز چند نفر دیگر در خانه ما حضور داشتند؛ به همین خاطر مرحوم پدرمان به آقا شیخ مرتضی گفت: آقا حالا که چند نفر از مؤمنین جمع هستند، دوست داریم شما مقداری روضه برای ما بخوانید.

آقا شیخ مرتضی قبول کرد و بلافاصله شروع به خواندن روضه کرد. او فقط جمله‌ای کوتاه و مختصر را بیان کرد. یادم هست آن چند کلمه در رابطه با روضه عطش بود. اما آن صحنه و تصویرهای بعد از آن روضه‌خوانی، با آنکه من کم سن و سال بودم، همان طور در ذهنم باقی مانده است و آن را فراموش نکرده‌ام؛ زیرا فقط با همان چند کلمه روضه‌ای که آقا شیخ مرتضی خواند، به اندازه‌ای حاضرین منقلب و نالان شدند که چند نفرشان از حالت عادی خارج شدند و...

حاج حسین آقا معزی می‌گفت:

یک آقایی بود به نام «مرحوم حاج حسن آقای نیک بین». او به نقل از پدرش برای ما تعریف می‌کرد که پدرش گفته بود: من در یکی از روزهای عاشورا در کربلای امام حسین‌عليه‌السلام مشرّف بودم. در بعد از ظهرِ عاشورا در حرم امام حسین‌عليه‌السلام ناگاه آقا شیخ مرتضی زاهد را دیدم که به داخل حرم می‌رفت. او بسیار محزون و منقلب بود و یک قسمتی از صورتش مقداری خراشیده شده بود. او در حال و هوای خودش بود و هیچ توجهی به اطرافش و به ما نداشت. من از اینکه آقا شیخ مرتضی را در کربلا می‌دیدم بسیار خوشحال شده بودم و منتظر ماندم تا او زیارتش تمام شود و با او احوال پرسی کنم. اما بعد از دقایقی هر چه گشتم آقا شیخ مرتضی را در حرم پیدا نکردم. در روزهای بعد نیز اثری از ایشان در کربلا نبود. بعد از مدتی از عتبات عالیات به تهران بازگشتم و در تهران معلوم شد آقا شیخ مرتضی زاهد، هم در صبح و ظهر عاشورا و هم در شام غریبان امام حسین‌عليه‌السلام در تهران جلسه روضه و منبر داشته است!

گام یازدهم‌

آقای حاج ناصر جواهری بیش از پنجاه سال است در جلسه‌های روضه خانه آقا شیخ مرتضی زاهد حاضر می‌شود. پدر و عموهای او از ارادتمندان به مرحوم زاهد بوده‌اند و همه آنها (پنج برادر) در جلسه‌های وعظ و روضه آقا شیخ مرتضی شرکت می‌کرده‌اند. آقای حاج ناصر جواهری این توفیق را داشته است که در سن سیزده - چهارده سالگی به همراه پدر و یکی از عموهایش برای خاک سپاری جنازه آقا شیخ مرتضی زاهد به کربلا مشرّف شود.

آقای حاج ناصر جواهری در رابطه با تأثیر کلام آقا شیخ مرتضی زاهد خاطره جالبی را بیان می‌کرد؛ او می‌گفت:

در محله و بازارچه نایب السلطنه، پهلوانی به نام حاج محمد صادق بلورفروشان ساکن بود. او آدمی درشت قامت و قوی هیکل بود و در آن زمان در تهران از جهت قدرت بدنی و هیکل، بسیار کم نظیر بود. حاج محمد صادق بلورفروشان با این بدن ورزیده، قوی و درشتش بسیار نیز متواضع و با تقوا بود.

مرحوم پدرم می‌گفت: یک روز در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم که حاج محمد صادق بلورفروشان وارد شد. آقا شیخ مرتضی در گوشه حیاط بر بالای منبر بودند و از روی کتاب برای مردم حدیث می‌خواندند و موعظه می‌کردند. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی سرش را بالا آورد و نگاهش به حاج محمد صادق افتاد. آقا چون گوشها و چشمهایش در این آخرها کمی ضعیف شده بود، رو به حاج محمد صادق کرد و پرسید: حاج محمد صادق آقا، خودتان هستید؟

حاج محمد صادق جواب داد: بله آقا جان خودمم، محمد صادق هستم.

مرحوم آقا شیخ مرتضی دوباره شروع به خواندن کرد. بعد از لحظاتی دوباره سرش را بالا آورد و حالا چه حکمتی در کار بود، گفت: خداوند ما را خلق نکرده است که بخوریم و بیاشامیم و قوی بشویم تا مردم را به زمین بزنیم!

وقتی آقا شیخ مرتضی این جمله را فرمودند، مرحوم حاج محمد صادق به شدت به گریه افتاد و نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. آن روز در حدود یک ساعت حاج محمد صادق بلورفروشان با آن هیکل و جثه‌اش در گوشه‌ای از حیاط نشسته بود و همانند یک کودک زار زار گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت!

آقای حاج ناصر جواهری در میان خاطراتش اشاره به خواب و رؤیایی شنیدنی نیز داشت. هر چند پرداختن به خوابها و رؤیاها حد و حدود و دایره خاصی دارد، ولی چون در این خواب، موعظه و هشداری نهفته است، نوشتن و خواندنش - انشاء الله خالی از فایده و اندرز نیست. آقای حاج ناصر جواهری می‌گفت:

یکی از عموهای ما مرحوم حاج محمد حسن جواهری بود. ایشان در پای منبرها و جلسه‌های مرحوم آقا شیخ مرتضی، زیاد حاضر می‌شد. زمانی که عموی ما از دنیا رفت، بعد از مدتها به خواب و رؤیای یکی از دوستانش آمد. او از عموی ما پرسیده بود: معلوم هست شما کجا هستید؟ آیا می دانید چه مدت طولانی است که ما را از خود بی‌خبر گذاشته‌اید؟

و عموی ما با آنکه آدمی بسیار مؤمن و متدین و یکی از پا منبری‌های ثابت و با سابقه آقا شیخ مرتضی زاهد بود، با این حال، با حالتی از نگرانی و هشدار جواب داده بود: راستش در همه این مدت ما در اینجا گرفتار بودیم، و الان هم که توانسته‌ایم بیاییم، با ضمانت و شفاعت آقا شیخ مرتضی زاهد آزاد شده‌ایم!

گام دوازدهم‌

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد یکی از جلسه‌های هفتگی و ثابتش را در خانه مرحوم آقای حاج محمد حسین سعیدیان برگزار می‌کرد. مرحوم آقای حاج محمد حسین سعیدیان، انسانی بسیار مؤمن و متشرّع و یکی از تربیت شده‌ها و از دوستان و رفقای خاص آقا شیخ مرتضی بود، تا آنجا که سرِ آقا شیخ مرتضی را در آخرین لحظاتِ جان دادنش بر روی پاهای خود داشته و شاهد عروج آن مرد الهی از این دنیای فانی به سوی ابدیت بوده است.

آقای حاج محمد سعیدیان، یکی از فرزندان مرحوم حاج محمد حسین سعیدیان است. او از همان کودکی تا دوره نوجوانی در پای منبرهای مرحوم آقا شیخ مرتضی بوده و بعد از وفات آقا شیخ مرتضی، با تعدادی از دوستان و رفقای او دوستی و مجالست داشته است. بعد از مراجعه به آقای حاج محمد سعیدیان او با بزرگواری فرصتی را طلب کرد و بعد از مدتی، مجموعه‌ای از دیده‌ها و شنیده‌هایش را به صورت کتبی در چندین برگه یادداشت و ارائه نمود. آقای حاج محمد سعیدیان در اولین صفحه از یادداشتهایش آورده است که جلسه‌های آقا شیخ مرتضی زاهد هر هفته در شبهای شنبه در خانه آنها برگزار می‌شد و در آن زمان او در سالهای نوجوانی بوده است، سپس مرقوم کرده است:

... در آن زمان گاهی که وضو گرفتن‌های آقا شیخ مرتضی را مشاهده می‌کردم، می‌دیدم که او چنان غرق در حال خود و توجه به تکلیف و انجام فریضه می‌شود که گویی هیچ کسی دیگر در مجلس حضور ندارد و به نحوی با خداوند متعال به راز و نیاز می‌پرداخت که تقرّبش به ذات لایزالی به خوبی مشهود بود. همچنین به هنگام نماز با تمام وجود در پیشگاه حق متعال به قیام و قعود و رکوع و سجود و ذکر مشغول می‌شد... مرحوم آقا شیخ مرتضی مطالب دینی و اخلاقی و عرفانی و سخنان خود را از روی کتاب بازگو می‌کرد و شمرده شمرده و با تأنّی بیان می‌نمود... افرادی که پای موعظه آن مرحوم می‌نشستند، حداقل تا مجلس هفته بعد نیروی وعظ و نصیحت مشفقانه ایشان آنان را از ارتکاب گناه و مکروهات باز می‌داشت و به کرامات نفسانی سوق می‌داد... عمل و چهره‌اش تذکاری بر بندگی خدا و خلوص و رفتارش بی‌رغبتی و عدم دلبستگی به دنیای بی‌ارزش. به هیچ وجه حرص و هوی و هوس و علاقه به زخارف دنیا و لذایذ مادی از او دیده نمی‌شد...

حقیر می‌دیدم مرحوم آقا شیخ مرتضی وقتی به ذکر مصائب سرور شهیدان حضرت اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام اشاره می‌نمود، بسیار با اخلاص و با جگری سوخته روضه می‌خواند. هنوز طنین ناله‌های جان سوزش به گوش دلم می‌رسد و نوحه سرایی‌های متین و عمیقِ او، به خصوص در ایام عاشورا که می‌گفت: «هذا عزاک یا حسین، روحی فداک یا حسین» و اشکی محبت‌آمیز توأم با معرفت از مردم می‌گرفت...

شبهای احیای ماه مبارک رمضان، معنویت و عبودیت، تضرع و زاری در مجلس ایشان در سطحی بسیار عالی بود، تا جایی که اگر کسی از مصاحبینِ آن مرحوم در حال حاضر هم در حال حیات باشد، گمان نمی‌کنم بعد از ایشان همانند حال و هوای معنوی مجلس احیا و وعظ و روضه مرحوم آقا شیخ مرتضی را دیده و چشیده باشد...

همراهان و شاگردان آن مرحوم همگی در ایمان، تقوا، درستکاری، صداقت و امانت زبانزد عام و خاص بوده و هستند. حقیر با تعداد محدودی از آنان محشور بودم.

از جمله [شاگردان ایشان مرحوم حاج شیخ هادی - معروف به حاج مقدس - [است که بسیار متقی بود و در راه خدا سخت کوش؛ گویی کمترین هوا و هوس در وجود مبارکش به کار نرفته؛ دارای نگاهی جذاب و صلابتی کم نظیر بود؛ وقتی در منبر وعظ و خطابه داشت تا عمق جانِ مستمع اثر می‌گذاشت؛ نهایتِ احتیاط را در کلمات و حرکاتش به کار می‌برد؛ از جمله هیچ گاه به صورت پسری که موی صورتش نروییده بود نگاه نکرد - مرحوم حاج مقدس را دست پرورده مرحوم آقا شیخ مرتضی می‌دانستیم -... مرحوم حاج مقدس از همه دار و ندارش برای خدا می‌گذشت. در مجلسی که دعوت داشت اگر می‌دید بانی تقوای لازم را ندارد از گرفتن هرگونه وجهی خودداری می‌کرد... هر کجا کوچکترین پوچ گرایی و متابعت از هوا و هوس را حس می‌کرد مجلس را ترک می‌کرد...

از دیگر شاگردهای آقا شیخ مرتضی زاهد مرحوم حاج آقا فخر، فرزند آقا شهابِ واعظ که معلّمی خستگی‌ناپذیر و استاد اخلاقی کم نظیر بود؛ مجاهدی بود عاقل و مؤمنی متهجّد، مهربان، نرم دل، شجاع، دلسوز و غیور در دین که بسیاری از طلاب جوان را به تهذیبِ نفس واداشته... حلال خوری و پاک نوشی او مشهور است. با اینکه از مرحوم حاج آقا فخر کرامات و عجایب فراوانی مشاهده می‌شد، خود مجذوبِ مرحوم آقا شیخ مرتضی بود و همواره از کرامات و خصال حمیده و مقام شامخ آن مرحوم یاد می‌کرد و خود را از خاکساران ایشان به شمار می‌آورد...

آقای حاج محمد سعیدیان در ادامه یادداشتهایش تعدادی از کرامات و داستانهای آقا شیخ مرتضی را ثبت کرده است. این قضایا و داستانها نزدیک به پانزده داستان و ماجرای کوچک و بزرگ می‌باشد که شما خواننده عزیز بعضی از اینها را در جاهای دیگری از این کتاب به نقل از دیگران مطالعه می‌فرمایید و تعدادی نیز به دلایلی از نگارش آنها صرف نظر شده است. و دو داستان نیز در اینجا با استناد به نوشته‌های آقای حاج محمد سعیدیان آورده می‌شود.

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد منبری بسیار پاک و ساده داشت. او در بالای منبر بیشتر از هر چیز، آیات الهی و اخبار و احادیث حضرت پیامبر اکرم( صلى‌الله‌عليه‌وآله ) و اهل بیت عصمت و طهارت‌عليهم‌السلام را برای مردم می‌خواند. این آیات و اخبار و احادیث را هم نه از حافظه، بلکه از روی کتاب می‌خواند.

در یکی از روزهای خدا، در خانه آقا شیخ مرتضی جلسه روضه و موعظه بر پا بود در آن جلسه یکی از شاگردان و رفقای آقا شیخ مرتضی از این سبک و شیوه صحبتهای او خسته شده بود. احساس می‌کرد این صحبتها برایش یکنواخت و غیر قابل استفاده شده است. او در وسطهای منبر بلند می‌شود تا از جلسه بیرون رود. در حال بیرون رفتن، در این فکر بود از آن به بعد به پای صحبتهای یکی دیگر از بزرگان و عالمان تهران برود. اما آن آقا تا پایش را از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون می‌گذارد خانمی بسیار مجلّله و محجّبه را در جلوی در مشاهده می‌کند. آن بانوی مکرّمه بلافاصله به آن آقا می‌فرماید:

«کجا می‌خواهی بروی؟! هر چه که لازم باشد مرتضای ما برای شما می‌گوید»

آن آقای مؤمن و با صفا بعد از شنیدن این فرمایش به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرد و بی‌اختیار با شتاب به پای صحبتهای آقا شیخ مرتضی باز می‌گردد. در این هنگام او متوجه می‌شود آقا شیخ مرتضی نیز در حال بیان این جملات است:

«هر چه لازم باشد مرتضی برای شما می‌گوید.»

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که منِ دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

فقط امیدوارم شما هم به عبارتی که آن بانوی مکرّمه نسبت به آقا شیخ مرتضی به کار می‌برد توجه کافی را کرده باشید عبارتی که می‌تواند همه داستان را تحت الشعاع قرار دهد. آن بانوی مکرمه از آقا شیخ مرتضی زاهد با این عبارت یاد می‌کند و می‌فرماید:

«... مرتضای ما!...»

«هر چه که لازم باشد مرتضای ما برای شما می‌گوید»

یکی از داستانهای بسیار معروف و شنیدنی آقا شیخ مرتضی زاهد، «قضیه گلابی» است و دیگران نیز آنرا نقل می‌کردند. از جلمه آقای حاج شیخ محمد علی جاودان و همچنین آقای حاج عبدالله مهدیان هر دو تأکید می‌کردند این قضیه را بدون واسطه از مرحوم حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج آقا بزرگ مدرسی شنیده‌اند و این عنایت درباره مرحوم حاج حشمت اتفاق افتاده است.

مرحوم حاج آقا بزرگ مدرسی، روحانی و عالمی پرهیزکار و یکی از ائمه جماعت تهران بوده است. او به آقا شیخ مرتضی زاهد عنایت و ارادتی ویژه داشته و چندین سال به طور دائم با ایشان همراه و هم صحبت بوده است.

یک روز حاج آقا بزرگ مدرسی با آقا شیخ مرتضی در کوچه روبرو می‌شود و آقا شیخ مرتضی به او می‌گوید: اگر میل دارید من دارم به عیادت حاج حشمت می‌روم؛ شما هم تشریف بیاورید با هم برویم.

حاج حشمت یکی از ذاکران و روضه خوانهای مشهور تهران بود و در آن روزها دچار بیماری بسیار سخت و خطرناکی شده بود، به طوری که او را به بیهوشی و اغما کشانده بود و از دست اطبای آن روزگار نیز کاری بر نمی‌آمد.

حاج آقا بزرگ مدرسی همراه با آقا شیخ مرتضی به جلوی خانه حاج حشمت می‌روند و در می‌زنند. اهالی خانه از پشت در می‌گویند: حاج حشمت به حال بیهوشی در بستر بیماری افتاده است.

اهالی خانه وقتی متوجه میشوند آقا شیخ مرتضی پشت در است در را باز می‌کنند. آن دو به کنار حاج حشمت که به حالت اغماء و بیهوشی در کنار کرسی افتاده بوده است می‌روند. آقا شیخ مرتضی به حاج آقا بزرگ می‌گوید: بهتر است برای شفای ایشان هفتاد مرتبه حمد بخوانیم؛ سی و پنج حمد شما بخوانید و سی و پنج حمد را هم من می‌خوانم.

حاج حشمت بیهوش و بی‌رمق در بستر بیماری خوابیده بود و آقا شیخ مرتضی و حاج آقا بزرگ در حال خواندن سوره حمد بودند. پس از لحظاتی به یکباره حاج حشمت تکانی می‌خورد و از جایش بلند می‌شود و می‌نشیند. او با مشاهده آقا شیخ مرتضی نگاهی کنجکاوانه و معنادار به او می‌اندازد و در همان حال و هوا می‌گوید: من همین حالا حضرت خاتم الانبیاءصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب زیارت می‌کردم. پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همین حالا در خواب به من فرمودند:

«برخیز که آقا شیخ مرتضی به عیادتت آمده است و یک گلابی هم برایت آورده است.»

آقا شیخ مرتضی تبسمی می‌کند و دستش را در جیبش فرو می‌برد. او یک گلابی را از زیر عبایش بیرون می‌آورد و به حاج حشمت می‌دهد و حاج حشمت به برکت وجود آقا شیخ مرتضی و به خواست و عنایت پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از آن بیماری شفای کامل پیدا می‌کند.

گام سیزدهم‌

در یکی از شبهای تابستانی، یکی از جلسات آقا شیخ مرتضی زاهد در خانه مرحوم حاج محمد حسین سعیدیان بر پا بود. آن شب برای اقامه نماز جماعت سجاده آقا شیخ مرتضی را در حیاط، در کنار باغچه و در زیر یک درخت پهن می‌کنند. آقا شیخ مرتضی بلند می‌شود و خودش سجاده را چند متر جا به جا می‌کند. بعضی از حاضرین اعتراض می‌کنند و می‌گویند: آقا اگر سجاده را آنجا بگذارید صف‌های نماز به هم می‌خورد و جا کم می‌آید.

آقا شیخ مرتضی با آن سیمای آرام و با وقارش فقط سکوت می‌کند؛ ولی از حالت و چهره‌اش همه می‌فهمند او دوست ندارد سجاده‌اش در زیر آن درخت انداخته شود.

حاج محمد سعید سعیدیان به کنار آقا شیخ مرتضی می‌آید و در این‌باره با او صحبت می‌کند.

آقا شیخ مرتضی با آن حیای ذاتی خود می‌گوید: نمی‌دانم شاید به این ریشه‌های درختان که هر ساله رشد و نموّ می‌کنند خمس تعلق می‌گیرد و ما آنرا به حساب نمی‌آوریم؛ اگر اجازه بدهید من برای احتیاط در جایی بایستم که ریشه‌های درختان در زیر آن نباشد.

آقای حاج محمد حسین سعیدیان جواب می‌دهد: راستش آقاجان من هم تا به حال این امر به ذهنم خطور نکرده بود؛ ولی خودتان می‌دانید من هر ساله زمانی که حقوق شرعی و خمس اموالم را حساب می‌کنم، همیشه برای احتیاط، مبلغ قابل توجهی را برای امور جزئی که شاید از چشمم مخفی مانده باشد و به ذهنم نیاید، پرداخت کرده‌ام.

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بعد از شنیدن این جواب، تأملی می‌کند و دوباره سجاده‌اش را به همان جای اول برمی‌گرداند.

این قضیه، یکی از خاطرات آقای حاج غلامرضا سعیدیان (یکی دیگر از فرزندان عبد صالح و پرهیزکار، مرحوم آقای حاج محمد حسین سعیدیان) بود. اما شاید برای شما جالب باشد که خیلی‌ها همچون آقایان حاج محمد علی و حاج محمود اخوان و آقای حاج عبدالله‌مهدیان نقل کرده‌اند که آقا شیخ مرتضی در حساب کردن خمسِ آبِ آب انبار خانه‌اش نیز بسیار دقت و تقید می‌داشت.

گام چهاردهم‌

مسجد سلماسی علاوه بر اقامه نمازهای جماعت، دهها سال پذیرای بسیاری از اساتید و مجتهدین و طلبه‌های حوزه علمیه قم بوده است. اساتید و طلاب بسیاری، در این مسجد به تدریس و یا کسب علم مشغول بوده‌اند. به خصوص رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی‌قدس سره سالها در مسجد سلماسی به تدریس و تربیت شاگردان مشغول بوده‌اند. به همین سبب این مسجدِ با برکت و نورانی، یکی از مساجد بسیار معروف شهر مقدس قم به حساب می‌آید.

هم اکنون سالها است حضرت آیت الله آقای حاج سید محمد حسن لنگرودی در این مسجد به اقامه جماعت مشغول است و صفا و تقوا و جاذبه‌های علمی و معنوی ایشان، همچنان این مسجد را بسیار پر رونق و پر رفت و آمد باقی نگاه داشته است. آیت الله لنگرودی از شاگردان حضرات آیات عظام بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبایی است. ایشان علاوه بر مقامات علمی و فقهی، در تقوا و پرهیزکاری از نیکان فقهای حوزه علمیه قم می‌باشد.

آیت الله لنگرودی در تهران در خانواده علم و فقاهت به دنیا آمده و دوران کودکی و نوجوانی را در تهران گذرانیده است و با مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نیز آشنایی و انسی داشته است.

حضرت آیت الله لنگرودی می‌فرمود:

مرحوم آقای آشیخ مرتضای زاهد به اندازه‌ای از هوای نفس می‌ترسید که هرگاه در بالای منبر احساس می‌کرد مردم زیادتر از حد، مجذوب و شیفته او و حرفهای او شده‌اند، بلافاصله سعی می‌کرد این وضعیت را کنترل کند و مردم را از این حالت بیرون آورد؛ در این مواقع به طور مثال، آب طلب می‌کرد و لحظاتی را به این شکل می‌گذرانید تا مردم از آن حالت بیرون بیایند!

غلام همّتِ آنم که زیرِ چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است

آیت الله لنگرودی می‌گفت:

یک روز مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد حدیثی را برای ما خواندند؛ آن حدیث درباره دعا کردن و اجابت دعاها از سوی خدای متعال بود. مرحوم آقا شیخ مرتضی برای اینکه معنای دعا و باورِ اجابت دعاها برای ما محسوس و قابل قبول‌تر بشود به چند نمونه از دعاهای خودشان اشاره کردند.

اول اینکه آقا شیخ مرتضی می‌گفت: من یک روز ظهر بسیار خسته و کوبیده به خانه بازگشتم. به اندازه‌ای خسته بودم که بلافاصله خواستم کمی استراحت کنم؛ ولی مگسها نگذاشتند. من هم چون زیادی خسته بودم بلند شدم و خطاب به مگس ها گفتم: آیا از علمِ خدا نگذشته است شماها از این اتاق بیرون بروید؟! و آن مگس ها هم بلافاصله و همه با هم، فوری از اتاق بیرون رفتند و من هم به استراحت مشغول شدم! و البته من این گونه دعا کردنها را از مادرِ حضرت امام باقرعليه‌السلام یاد گرفته‌ام. آن بانوی مکرّمه به دیواری که می‌خواست بر سرش فرو ریزد فرمود: «بحقّ المصطفی خدا اجازه نداده که بر سر من خراب شوی!» پس آن دیوار همان طور در حال خراب شدن و کج باقی ماند تا والده امام باقرعليه‌السلام به سلامت عبور کرد.

آیت الله‌لنگرودی سپس دومین دعای آقا شیخ مرتضی را تعریف کردند؛ اما به نظر می‌رسد ماجرای اجابتِ دومین دعا را باید سربسته نوشت زیرا دومین خواسته و دعای او مقداری غیر طبیعی و دور از دسترس بوده است و به نظر می‌رسد آقا شیخ مرتضی با نقل دو گونه از اجابتِ دعاهایش، می‌خواسته است ثابت کند که خدای متعال هم دعاهای غیر ضروری و پیش پا افتاده - همچون رانده شدن مگس ها - را اجابت می‌کند، و هم دعاها و خواسته‌های دور از دسترس را.

امیدوارم از اینکه این قضیه را سربسته می‌نویسم ناراحت و دلخور نشوید؛ شاید شما هم بعد از دانستن آن خواسته و دعای آقا شیخ مرتضی چنین پرده‌پوشی را تأیید کنید. حضرت ایت الله لنگرودی نقل می‌کرد که مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد می‌گفت:

یک روز من فکر کردم و دیدم که... (فلان نیاز و حاجت را دارم) بنابراین آن حاجت و خواسته‌م را در عریضه‌ای به ساحت مقدس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشتم. آن عریضه را برداشتم و به راه افتادم تا آن را در محل مناسبی بیندازم. اما هنوز آن عریضه را نفرستاده بودم که در همان میانه راه، خواسته و حاجتم به من حواله شد (نامه‌ها و عریضه های به خدمت امام زمان (عَجِّلْ اَللَّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفْ) به طور معمول در نهر آبی روان انداخته می‌شود)

آیت الله لنگرودی بایک حالی خاص و معنوی نقل می‌کرد که سپس، مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد به ما تأکید می‌کرد و می‌گفت:

ببینید، من هنوز حاجت و عریضه‌ام را به ساحت مقدس حضرت بقیةالله‌امام زمان‌عليه‌السلام نفرستاده بودم که خواسته و حاجتم به من حواله شد.

گام یکم‌

شاید بعضی‌ها اشکال بگیرند چرا پیش از شناختی لازم و کافی از مقامات و درجه زهد و تقوای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد، در همین صفحه‌های آغازین به مقام و توفیق مرحوم زاهد، در تشرّف به ساحت مقدس حضرت بقیة الله‌الاعظم، حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام پرداخته شد؛ مقام و درجه‌ای که همه مقامات و درجات و کرامات را تحت الشعاع قرار می‌دهد. مقام و توفیقی که در زمانه غیبت، تمنّا و آرزوی بسیاری از بزرگان و صاحبان کرامات است.

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

به هر حال تقدیر چنین شد و این نوشتار این چنین آغاز گشت، پس در این اولین گام، باز هم یادی از امام زمانمان‌عليه‌السلام می‌کنیم؛ اما این بار با استناد به یکی از بارزترین مصداق‌های عالمان ربّانی و یکی از مراجع بزرگ تقلید، شیخ الفقها و المجتهدین حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ محمد تقی بهجت مدظله العالی؛ تا به خوبی معلوم شود که بزرگانی همچون حضرت آیت الله‌العظمی بهجت نیز برای یاد کردن از سلیمان زمان و شیرینی عالَم حضرت بقیة الله‌الاعظمعليه‌السلام از داستانهای آقا شیخ مرتضی زاهد بهره می‌گیرند.

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون، لبِ خندان، دل خرّم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمانست که خاتم با اوست

روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندم گونست

سرِّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

در سال 1373 هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیت الله‌العظمی بهجت در دفترچه‌ای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسه روضه خانه ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.

آن روز حضرت آیت الله‌بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطیف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.

مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌کرد. او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌کند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه می‌یابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده می‌شود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف می‌دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته می‌گردد. دیگر هیچ راه و چاره‌ای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام متوسل می‌شود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص می‌گردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمانعليه‌السلام را باید چهل روز پشت سر هم ادامه می‌داد.

این توسل را آغاز می‌کند، روزِ اول، روز دوم، روز سوم...و همین طور روزها پشت سر هم می‌آید و می‌رود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا می‌رسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.

آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته می‌شود و شخصی او را با اسم صدا می‌زند:

- آقا سید حسن! آقا سید حسن!

آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همه فکر و اندیشه‌اش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.

آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.

در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین می‌فرماید:

«آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.

- «آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:

«در آن لحظه‌ای که آن صدای نهانی و جان‌بخش را شنیدم به یک باره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی‌اختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب‌تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روح بخش و نهانی همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت!»

حضرت آیت الله‌العظمی بهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیح‌تر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.

در حدود سی سال پیش از سال 1373 یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشه‌اش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سالهای زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا می‌کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله‌های چوبی را بسیار کم و ناچیز می‌کند و در آمدهای او روز به روز کاهش می‌یابد.

آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه‌جویی می‌کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی‌شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می‌شد...»

اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانواده‌اش هم بازگو نمی‌کرد. هر روز در محل کارش حاضر می‌شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله‌مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیة الله‌الاعظم حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.

فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.

سفره غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.

آن آقای نجار برای آیت الله‌بهجت تعریف کرده بود:

«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش‌زمینه‌ای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه به اندازه‌ای بی‌مقدمه و بی‌مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده‌اند.

آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن می‌فرماید: «شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.

با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده‌ای در من پیدا شد.

«شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی‌اختیار احساس می‌کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت دراین فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بی اختیار به یاد شب گذشته‌ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة االله‌الاعظمعليه‌السلام متوسل شده بودم. و عجیب‌تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه‌های بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»

بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقای نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است و این داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کرده‌اند.

آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقه‌ترین پامنبری‌های مرحوم زاهد بود و سالهای سال در جلسات ایشان حاضر می‌شد. او سیدی بسیار خوش‌باطن و با تقوایی بود.

همانطوری که می‌دانید بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) چند سال پشت سر هم، هر از گاهی برای دیدن استادشان مرحوم حضرت آیت الله‌آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی آن عارف و فیلسوف عظیم الشأن به تهران رفت و آمد می‌داشته است بنابراین این سؤال مطرح بود آیا آن بزرگوار در آن رفت و آمدها با افرادی چون آقا شیخ مرتضی زاهد نیز ارتباطی و انسی پیدا کرده است یا نه؟ تا اینکه این موضوع با سخنانی منقول از حضرت آیت الله‌بهجت روشن گشت و عالم ربانی و وارسته حضرت آقای حاج شیخ علی جاودان (از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم) نقل کردند حضرت آیت الله‌بهجت برای او تعریف کرده و فرموده بودند:

یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه‌عليها‌السلام با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود. در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می‌شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت: من الان دارم به فلان جا می‌روم شما هم بیا با ما برویم...

بنابراین، به خصوص با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام (ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می‌شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته‌اند.

در ضمن حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی نیز تاکید می‌کردند حضرت امام (ره) را در تهران در جلسه و در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بوده‌اند.

گام دوم

تعدادی از دوستان و رفقای خاصِّ آقا شیخ مرتضی زاهد که با ایشان نزدیک و محرم بودند و آقا شیخ مرتضی بسیاری از حرفها را به راحتی می‌توانست به آنها بگوید به دور او جمع بودند. آن روز در آن جمع، آقا شیخ مرتضی زاهد نگاهش به مورچه‌ای بی‌جان افتاد. لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس رو به حاضران کرد و گفت.

«می‌گویند: این دانشمندهای جدید همه چیز را براساس آزمایش و امتحان، قبول یا رد می‌کنند!»

دوباره به فکر فرو رفت. همه حاضران به خوبی فهمیده بودند او از این جملات منظوری دارد. آقا شیخ مرتضی نگاهش را به آن مورچه متمرکز کرد. نگاه حاضران نیز به آن مورچه بی‌جان معطوف شد. آقا شیخ مرتضی آن مورچه بی‌جان را برداشت و آن را به دو نیمه نصف کرد!

حاضران از این عمل شگفت زده شدند! درست است آن مورچه جان در بدن نداشت، اما از آقا شیخ مرتضی چنین عملی بعید بود. آنها آقا شیخ مرتضای خود را این گونه یافته بودند که هر کاری می‌کند فقط و فقط برای خدا است و کار بیهوده از او سر نمی‌زند. مردی که حتی نفس کشیدنها و پلک زدنهای او نیز نشانه‌های فراوانی از اخلاص و برای خدا بودن داشت.

آقا شیخ مرتضی زاهد هر دو نیمه مورچه را با مقداری فاصله بر روی زمین گذاشت؛ سپس سرش را بالا آورد و گفت:

«می‌گویند: این دانشمندان جدید همه چیز را باید آزمایش و امتحان کنند... پس بیایید ما هم یک آزمایشی بکنیم.»

در حالی که به آن مورچه دو نیمه شده نظر داشت ادامه داد.

«در روایات آمده است اگر بر مرده‌ای هفتاد مرتبه، سوره حمد را قرائت کردید، اگر دیدید آن جنازه جان پیدا کرد و زنده شد، زیاد تعجب نکنید!... پس بیایید ما هم این مطلب و این حمدهای خود را امتحان و آزمایش کنیم.»

آقا شیخ مرتضی زاهد شروع به خواندن سوره حمد می‌کند.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمداللَّه رب العالمین

الرحمن الرحیم...

چند بار سوره حمد قرائت شد، معلوم نیست؛ ولی پس از لحظات و دقایقی همه حاضران با چشمهای شگفت زده مشاهده کردند که هر دو نیمه از مورچه تکان تکان خوردند و به هم نزدیک شدند و به هم چسبیدند و سپس مورچه‌ای کامل و سالم جان گرفت و به راه افتاد!

«سُبْحانَ اللَّه عَما یصِفُون اِلَّا عِبادَاللَّهِ الُمخْلَصِینَ» (7)

خداوند منزه است از آنچه او را به آن توصیف می‌کنند؛ مگر آن گونه که بندگانِ مخلَص توصیف می‌کنند.

از کسانی که در آن جمع حاضر بوده‌اند، تنها آقای حاج حسین حسینی قزوینی معروف به حاج حسین آقا مداح است که در این دنیای فانی باقی مانده است. حاج حسین آقا مدّاح، یکی از ارادتمندان و ذاکرهای پیر و با صفای اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام است که جوانی خود را با پرهیزکاری و با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت‌عليه‌السلام به پیری رسانده است؛ پیرمردی که از سر و رویش پاکی و تقوا نمایان است.

متأسفانه هم اکنون حافظه حاج حسین آقا به علت کهولت و بیماری، تحلیل رفته است. زمانی هم که من به ایشان مراجعه کردم او به چند نکته کلی اشاره کرد. وقتی هم این داستان را آن گونه که آقای حاج مهدی آل آقا(8) از زبانِ او شنیده بود، برای او یادآور شدم، چشمهایش برقی زد و با یک شور و شعفی فقط گفت:

شما الآن مرا به جایی بردی که خودم دیگر به طور طبیعی به هیچ وجه به ذهنم نمی‌آمد.

یاد کردن از آقا شیخ مرتضی برای حاج حسین آقا که یکی از تربیت شده‌های او بوده، بسیار شعف‌انگیز و نشاط آور بود. او در این شور و حال یکی از نکاتی را که دو - سه بار تکرار کرد و بر آن تأکید داشت این جملات بود:

آقای آشیخ مرتضای زاهد یک زمینه‌ای داشت و یک جوری بود که هیچ کس نمی‌توانست او را دوست نداشته باشد؛ خیلی دوست داشتنی بود؛ خیلی دوست داشتنی بود... و وقتی هم او از دنیا رفت من خودم گیج و متحیر شده بودم که بدونِ او چه می‌شود و ما بعد از او چه باید بکنیم...

گام سوم

حضرت آیت الله‌حاج شیخ نصرالله شاه آبادی، یکی از فرزندان فیلسوف و عارف عظیم الشأن و بلند آوازه، مرحوم حضرت آیت‌الله آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی هم اکنون در شهر قم ساکن است. او تحصیلات مقدماتی و سطح و فلسفه را در تهران گذراند و پس از آن، به نجف اشرف مشرّف شد و پس از بیست سال تحصیل و اقامت در نجف اشرف به تهران بازگشت و بعد از سی سال تدریس و تبلیغ و خدمت در تهران، نزدیک به دو سه سال است که به شهر مقدس و حوزه علمیه قم هجرت کرده است و در کنار تدریس فقه و اصول، در یکی از مسجدهای قدیمی و با سابقه قم، معروف به مسجد و مدرسه آقا سید صادق، به اقامه جماعت مشغول است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی می‌گوید:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد آدمی با حقیقت بود و زهد و تقوایش حقیقت داشت. او از نظر علمی، خیلی بالا نبود؛ ولی در تقوا و ورع بسیار بالا و بسیار پاک و منزّه بود. من در همان سنین کودکی و نوجوانی به خوبی احساس می‌کردم این مرد، نسبت به دنیا هیچ علاقه‌ای ندارد. سخنان و کلماتش هم که بسیار دلنشین بود. با آنکه او بیشتر و به طور معمول، سخنانش را از روی کتاب می‌خواند، ولی به دل می‌نشست؛ به خصوص وقتی روضه می‌خواند مردم را به شدت منقلب می‌کرد؛ با آنکه روضه‌ها را نیز از روی کتاب و از روی مقتل می‌خواند، ولی چون اهل حقیقت بود همه را منقلب می‌کرد و همه را به گریه می‌انداخت.

من در ابتدای نوجوانی با فرزندان مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی رفاقت و دوستی داشتم، به خصوص با حاج آقا مرتضی تهرانی. در خانه مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی با آقا شیخ مرتضی زاهد آشنا شدم و از آن به بعد به بعضی از جلسات و نمازهای ایشان می‌رفتم و با جمعی از دوستان و رفقای ایشان نیز آشنایی و دوستی پیدا کرده بودم. یادم هست در یکی از شبها وقتی به یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی رفتم دو سه نفر از دوستان به من گفتند: ای کاش دیشب (یا دو سه شب پیش) نیز آمده بودی؛ جایت خالی بود!

من گفتم: مگر چه خبر بود؟!

آنها گفتند: دیشب (یا دو سه شب پیش) یک آقایی اینجا بود و با آقا شیخ مرتضی بحث و مناظره داشت.

حالا من الان یادم نمانده است آن آقا چه مذهب و مسلکی داشت؛ سنّی بود، بهایی، کمونیست یا صوفی بود. به هر حال او شخصی غیر شیعه بود.

دوستان و رفقا می‌گفتند: آن آقا خیلی با آقا شیخ مرتضی به بحث و مناظره پرداخت و آقا شیخ مرتضی هم با صبر و حوصله برای او استدلال و دلیل می‌آورد. ولی آن آقای مخالف، با هیچ حرف و استدلال و حدیثی قانع نمی‌شد و حرفهای خودش را تکرار می‌کرد. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی رو به آن آقای مخالف کرد و گفت: حالا که شما تا این حد بر روی افکار و اعتقاداتت پافشاری داری بیا هر دو نفرمان نیم ساعت هم دستهایمان را بر روی آتش بگذاریم و به این بحث و مناظره ادامه دهیم.

آن گاه آقا شیخ مرتضی زاهد فوری منقلِ کرسی را که پر از ذغالهای داغ و آتشین بود طلب کرد، سپس بلافاصله دستهایش را در ذغالهای داغ و آتشین فرو برد!

آن آقای مخالف و لجوج تا این صحنه را دید رنگش پرید و وحشت زده شد و بعد از لحظاتی بدون اینکه حرفی بزند با عجله بلند شد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

این قضیه، از داستان‌های مشهور مرحوم زاهد است و دیگران نیز آنرا نقل کرده‌اند. نقل است آن جلسه در خانه مرحوم آقای حاج علی نقی کاشانی از تاجران و بازرگانان بزرگ تهران برقرار بود و آن آقای مخالف، یهودی بود. آن آقای یهودی، تاجری اصفهانی و در تجارت، هم طراز با مرحوم کاشانی و آن شب در خانه ایشان میهمان بود. در آن جلسه، پس از مقداری بحث و گفتگو آن تاجر یهودی ابتدا خودش مسأله مباهله را به سفسطه برای بی نتیجه ماندن بحث مطرح می‌کند و با ناباوری با آن عکس العمل و ادعای آقا شیخ مرتضی روبرو می‌شود و...

گام یکم‌

شاید بعضی‌ها اشکال بگیرند چرا پیش از شناختی لازم و کافی از مقامات و درجه زهد و تقوای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد، در همین صفحه‌های آغازین به مقام و توفیق مرحوم زاهد، در تشرّف به ساحت مقدس حضرت بقیة الله‌الاعظم، حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام پرداخته شد؛ مقام و درجه‌ای که همه مقامات و درجات و کرامات را تحت الشعاع قرار می‌دهد. مقام و توفیقی که در زمانه غیبت، تمنّا و آرزوی بسیاری از بزرگان و صاحبان کرامات است.

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

به هر حال تقدیر چنین شد و این نوشتار این چنین آغاز گشت، پس در این اولین گام، باز هم یادی از امام زمانمان‌عليه‌السلام می‌کنیم؛ اما این بار با استناد به یکی از بارزترین مصداق‌های عالمان ربّانی و یکی از مراجع بزرگ تقلید، شیخ الفقها و المجتهدین حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ محمد تقی بهجت مدظله العالی؛ تا به خوبی معلوم شود که بزرگانی همچون حضرت آیت الله‌العظمی بهجت نیز برای یاد کردن از سلیمان زمان و شیرینی عالَم حضرت بقیة الله‌الاعظمعليه‌السلام از داستانهای آقا شیخ مرتضی زاهد بهره می‌گیرند.

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون، لبِ خندان، دل خرّم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمانست که خاتم با اوست

روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندم گونست

سرِّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

در سال 1373 هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیت الله‌العظمی بهجت در دفترچه‌ای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسه روضه خانه ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.

آن روز حضرت آیت الله‌بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطیف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.

مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌کرد. او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌کند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه می‌یابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده می‌شود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف می‌دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته می‌گردد. دیگر هیچ راه و چاره‌ای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام متوسل می‌شود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص می‌گردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمانعليه‌السلام را باید چهل روز پشت سر هم ادامه می‌داد.

این توسل را آغاز می‌کند، روزِ اول، روز دوم، روز سوم...و همین طور روزها پشت سر هم می‌آید و می‌رود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا می‌رسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.

آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته می‌شود و شخصی او را با اسم صدا می‌زند:

- آقا سید حسن! آقا سید حسن!

آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همه فکر و اندیشه‌اش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.

آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.

در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین می‌فرماید:

«آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.

- «آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:

«در آن لحظه‌ای که آن صدای نهانی و جان‌بخش را شنیدم به یک باره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی‌اختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب‌تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روح بخش و نهانی همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت!»

حضرت آیت الله‌العظمی بهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیح‌تر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.

در حدود سی سال پیش از سال 1373 یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشه‌اش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سالهای زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا می‌کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله‌های چوبی را بسیار کم و ناچیز می‌کند و در آمدهای او روز به روز کاهش می‌یابد.

آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه‌جویی می‌کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی‌شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می‌شد...»

اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانواده‌اش هم بازگو نمی‌کرد. هر روز در محل کارش حاضر می‌شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله‌مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیة الله‌الاعظم حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.

فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.

سفره غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.

آن آقای نجار برای آیت الله‌بهجت تعریف کرده بود:

«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش‌زمینه‌ای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه به اندازه‌ای بی‌مقدمه و بی‌مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده‌اند.

آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن می‌فرماید: «شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.

با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده‌ای در من پیدا شد.

«شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی‌اختیار احساس می‌کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت دراین فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بی اختیار به یاد شب گذشته‌ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة االله‌الاعظمعليه‌السلام متوسل شده بودم. و عجیب‌تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه‌های بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»

بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقای نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است و این داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کرده‌اند.

آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقه‌ترین پامنبری‌های مرحوم زاهد بود و سالهای سال در جلسات ایشان حاضر می‌شد. او سیدی بسیار خوش‌باطن و با تقوایی بود.

همانطوری که می‌دانید بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) چند سال پشت سر هم، هر از گاهی برای دیدن استادشان مرحوم حضرت آیت الله‌آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی آن عارف و فیلسوف عظیم الشأن به تهران رفت و آمد می‌داشته است بنابراین این سؤال مطرح بود آیا آن بزرگوار در آن رفت و آمدها با افرادی چون آقا شیخ مرتضی زاهد نیز ارتباطی و انسی پیدا کرده است یا نه؟ تا اینکه این موضوع با سخنانی منقول از حضرت آیت الله‌بهجت روشن گشت و عالم ربانی و وارسته حضرت آقای حاج شیخ علی جاودان (از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم) نقل کردند حضرت آیت الله‌بهجت برای او تعریف کرده و فرموده بودند:

یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه‌عليها‌السلام با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود. در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می‌شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت: من الان دارم به فلان جا می‌روم شما هم بیا با ما برویم...

بنابراین، به خصوص با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام (ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می‌شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته‌اند.

در ضمن حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی نیز تاکید می‌کردند حضرت امام (ره) را در تهران در جلسه و در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بوده‌اند.

گام دوم

تعدادی از دوستان و رفقای خاصِّ آقا شیخ مرتضی زاهد که با ایشان نزدیک و محرم بودند و آقا شیخ مرتضی بسیاری از حرفها را به راحتی می‌توانست به آنها بگوید به دور او جمع بودند. آن روز در آن جمع، آقا شیخ مرتضی زاهد نگاهش به مورچه‌ای بی‌جان افتاد. لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس رو به حاضران کرد و گفت.

«می‌گویند: این دانشمندهای جدید همه چیز را براساس آزمایش و امتحان، قبول یا رد می‌کنند!»

دوباره به فکر فرو رفت. همه حاضران به خوبی فهمیده بودند او از این جملات منظوری دارد. آقا شیخ مرتضی نگاهش را به آن مورچه متمرکز کرد. نگاه حاضران نیز به آن مورچه بی‌جان معطوف شد. آقا شیخ مرتضی آن مورچه بی‌جان را برداشت و آن را به دو نیمه نصف کرد!

حاضران از این عمل شگفت زده شدند! درست است آن مورچه جان در بدن نداشت، اما از آقا شیخ مرتضی چنین عملی بعید بود. آنها آقا شیخ مرتضای خود را این گونه یافته بودند که هر کاری می‌کند فقط و فقط برای خدا است و کار بیهوده از او سر نمی‌زند. مردی که حتی نفس کشیدنها و پلک زدنهای او نیز نشانه‌های فراوانی از اخلاص و برای خدا بودن داشت.

آقا شیخ مرتضی زاهد هر دو نیمه مورچه را با مقداری فاصله بر روی زمین گذاشت؛ سپس سرش را بالا آورد و گفت:

«می‌گویند: این دانشمندان جدید همه چیز را باید آزمایش و امتحان کنند... پس بیایید ما هم یک آزمایشی بکنیم.»

در حالی که به آن مورچه دو نیمه شده نظر داشت ادامه داد.

«در روایات آمده است اگر بر مرده‌ای هفتاد مرتبه، سوره حمد را قرائت کردید، اگر دیدید آن جنازه جان پیدا کرد و زنده شد، زیاد تعجب نکنید!... پس بیایید ما هم این مطلب و این حمدهای خود را امتحان و آزمایش کنیم.»

آقا شیخ مرتضی زاهد شروع به خواندن سوره حمد می‌کند.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمداللَّه رب العالمین

الرحمن الرحیم...

چند بار سوره حمد قرائت شد، معلوم نیست؛ ولی پس از لحظات و دقایقی همه حاضران با چشمهای شگفت زده مشاهده کردند که هر دو نیمه از مورچه تکان تکان خوردند و به هم نزدیک شدند و به هم چسبیدند و سپس مورچه‌ای کامل و سالم جان گرفت و به راه افتاد!

«سُبْحانَ اللَّه عَما یصِفُون اِلَّا عِبادَاللَّهِ الُمخْلَصِینَ» (7)

خداوند منزه است از آنچه او را به آن توصیف می‌کنند؛ مگر آن گونه که بندگانِ مخلَص توصیف می‌کنند.

از کسانی که در آن جمع حاضر بوده‌اند، تنها آقای حاج حسین حسینی قزوینی معروف به حاج حسین آقا مداح است که در این دنیای فانی باقی مانده است. حاج حسین آقا مدّاح، یکی از ارادتمندان و ذاکرهای پیر و با صفای اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام است که جوانی خود را با پرهیزکاری و با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت‌عليه‌السلام به پیری رسانده است؛ پیرمردی که از سر و رویش پاکی و تقوا نمایان است.

متأسفانه هم اکنون حافظه حاج حسین آقا به علت کهولت و بیماری، تحلیل رفته است. زمانی هم که من به ایشان مراجعه کردم او به چند نکته کلی اشاره کرد. وقتی هم این داستان را آن گونه که آقای حاج مهدی آل آقا(8) از زبانِ او شنیده بود، برای او یادآور شدم، چشمهایش برقی زد و با یک شور و شعفی فقط گفت:

شما الآن مرا به جایی بردی که خودم دیگر به طور طبیعی به هیچ وجه به ذهنم نمی‌آمد.

یاد کردن از آقا شیخ مرتضی برای حاج حسین آقا که یکی از تربیت شده‌های او بوده، بسیار شعف‌انگیز و نشاط آور بود. او در این شور و حال یکی از نکاتی را که دو - سه بار تکرار کرد و بر آن تأکید داشت این جملات بود:

آقای آشیخ مرتضای زاهد یک زمینه‌ای داشت و یک جوری بود که هیچ کس نمی‌توانست او را دوست نداشته باشد؛ خیلی دوست داشتنی بود؛ خیلی دوست داشتنی بود... و وقتی هم او از دنیا رفت من خودم گیج و متحیر شده بودم که بدونِ او چه می‌شود و ما بعد از او چه باید بکنیم...

گام سوم

حضرت آیت الله‌حاج شیخ نصرالله شاه آبادی، یکی از فرزندان فیلسوف و عارف عظیم الشأن و بلند آوازه، مرحوم حضرت آیت‌الله آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی هم اکنون در شهر قم ساکن است. او تحصیلات مقدماتی و سطح و فلسفه را در تهران گذراند و پس از آن، به نجف اشرف مشرّف شد و پس از بیست سال تحصیل و اقامت در نجف اشرف به تهران بازگشت و بعد از سی سال تدریس و تبلیغ و خدمت در تهران، نزدیک به دو سه سال است که به شهر مقدس و حوزه علمیه قم هجرت کرده است و در کنار تدریس فقه و اصول، در یکی از مسجدهای قدیمی و با سابقه قم، معروف به مسجد و مدرسه آقا سید صادق، به اقامه جماعت مشغول است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی می‌گوید:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد آدمی با حقیقت بود و زهد و تقوایش حقیقت داشت. او از نظر علمی، خیلی بالا نبود؛ ولی در تقوا و ورع بسیار بالا و بسیار پاک و منزّه بود. من در همان سنین کودکی و نوجوانی به خوبی احساس می‌کردم این مرد، نسبت به دنیا هیچ علاقه‌ای ندارد. سخنان و کلماتش هم که بسیار دلنشین بود. با آنکه او بیشتر و به طور معمول، سخنانش را از روی کتاب می‌خواند، ولی به دل می‌نشست؛ به خصوص وقتی روضه می‌خواند مردم را به شدت منقلب می‌کرد؛ با آنکه روضه‌ها را نیز از روی کتاب و از روی مقتل می‌خواند، ولی چون اهل حقیقت بود همه را منقلب می‌کرد و همه را به گریه می‌انداخت.

من در ابتدای نوجوانی با فرزندان مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی رفاقت و دوستی داشتم، به خصوص با حاج آقا مرتضی تهرانی. در خانه مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی با آقا شیخ مرتضی زاهد آشنا شدم و از آن به بعد به بعضی از جلسات و نمازهای ایشان می‌رفتم و با جمعی از دوستان و رفقای ایشان نیز آشنایی و دوستی پیدا کرده بودم. یادم هست در یکی از شبها وقتی به یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی رفتم دو سه نفر از دوستان به من گفتند: ای کاش دیشب (یا دو سه شب پیش) نیز آمده بودی؛ جایت خالی بود!

من گفتم: مگر چه خبر بود؟!

آنها گفتند: دیشب (یا دو سه شب پیش) یک آقایی اینجا بود و با آقا شیخ مرتضی بحث و مناظره داشت.

حالا من الان یادم نمانده است آن آقا چه مذهب و مسلکی داشت؛ سنّی بود، بهایی، کمونیست یا صوفی بود. به هر حال او شخصی غیر شیعه بود.

دوستان و رفقا می‌گفتند: آن آقا خیلی با آقا شیخ مرتضی به بحث و مناظره پرداخت و آقا شیخ مرتضی هم با صبر و حوصله برای او استدلال و دلیل می‌آورد. ولی آن آقای مخالف، با هیچ حرف و استدلال و حدیثی قانع نمی‌شد و حرفهای خودش را تکرار می‌کرد. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی رو به آن آقای مخالف کرد و گفت: حالا که شما تا این حد بر روی افکار و اعتقاداتت پافشاری داری بیا هر دو نفرمان نیم ساعت هم دستهایمان را بر روی آتش بگذاریم و به این بحث و مناظره ادامه دهیم.

آن گاه آقا شیخ مرتضی زاهد فوری منقلِ کرسی را که پر از ذغالهای داغ و آتشین بود طلب کرد، سپس بلافاصله دستهایش را در ذغالهای داغ و آتشین فرو برد!

آن آقای مخالف و لجوج تا این صحنه را دید رنگش پرید و وحشت زده شد و بعد از لحظاتی بدون اینکه حرفی بزند با عجله بلند شد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

این قضیه، از داستان‌های مشهور مرحوم زاهد است و دیگران نیز آنرا نقل کرده‌اند. نقل است آن جلسه در خانه مرحوم آقای حاج علی نقی کاشانی از تاجران و بازرگانان بزرگ تهران برقرار بود و آن آقای مخالف، یهودی بود. آن آقای یهودی، تاجری اصفهانی و در تجارت، هم طراز با مرحوم کاشانی و آن شب در خانه ایشان میهمان بود. در آن جلسه، پس از مقداری بحث و گفتگو آن تاجر یهودی ابتدا خودش مسأله مباهله را به سفسطه برای بی نتیجه ماندن بحث مطرح می‌کند و با ناباوری با آن عکس العمل و ادعای آقا شیخ مرتضی روبرو می‌شود و...


4

5

6

7

8

9

10