آقا شیخ مرتضای زاهد

 آقا شیخ مرتضای زاهد20%

 آقا شیخ مرتضای زاهد نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15043 / دانلود: 3579
اندازه اندازه اندازه
 آقا شیخ مرتضای زاهد

آقا شیخ مرتضای زاهد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گام پانزدهم‌

در گام پیش، سخن از به اجابت رسیدن دعاهای آقا شیخ مرتضی به میان آمد، پس تا شما در همان حال و هوا هستید به داستانی از آن روی سکه دعاهای او نیز توجه کنید، داستانی بسیار شیرین و خواندنی که بسیاری از واعظان و پامنبری‌های قدیمی تهران که با مرحوم حاج مقدس ارتباطی داشته‌اند از آن با خبرند.

در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد جلسه‌ای برپا بود. ایشان از روی کتاب در حال خواندن حدیث و روایتی برای حاضرین بود. در این میان حاج مقدّس از جا بلند میشود تا از جلسه بیرون برود. حاج مقدس، قدّ و قامتی بلند داشت، بنابراین وقتی به جلوی در رسید به صورت بسیار محسوسی جلوی نوری که از حیاط به داخل اتاق تابیده می‌شد گرفته شد. سایه او بر روی کتاب آقا شیخ مرتضی می‌افتد و ایشان سرش را از روی کتاب بالا می‌آورد. حاج مقدس اشاره بر رفتن و خداحافظی داشت.

آقا شیخ مرتضی به او می‌گوید: کجا می‌روید؟

حاج مقدس جواب می‌دهد: کاری دارم آقا باید بروم.

آقا شیخ مرتضی می‌گوید: حالا چند دقیقه‌ای بنشینید بعد می‌روید.

حاج مقدس دوباره جواب می‌دهد: نه آقاکار دارم باید بروم کار دارم آقاجان.

و آقا شیخ مرتضی با حالتی از مزاح و شوخی همراه با لبخندی معنادار به آرامی می‌گوید:

«هِی می‌گه کار دارم کار دارم؛ ای بیکار بشی مقدّس!»

حاج مقدس از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون می‌آید و به دنبال کارهایش می‌رود. اما از آن روز به بعد مشکلی عجیب و بسیار غیر عادی برای حاج مقدس پیدا می‌شود. در واقع حاج مقدس از آن روز به بعد بیکار شده بود. بسیاری از منبرهای او به شکل‌های متفاوتی به هم خورده بود و کسی از او برای منبر و موعظه دعوت نمی‌کرد. او مدتی را با این مشکل به سر می‌کند و بعد از چند هفته یقین پیدا می‌کند این بیکاری باید علت و دلیلی داشته باشد.

او واعظی بسیار فاضل و مورد وثوق مردم بود. عموم مردمِ دیندارِ تهران به او اعتقاد شدند واز همه مهمتر اینکه در روضه خوانی بسیار کم نظیر بود، به همین جهت، به طور معمول، هر روز چندین منبر داشت و در بسیاری از اوقات با کمبود وقت روبرو می‌شد، اما در آن روزها همانند آدمهای بیکار شده بود.

حاج مقدس به فکر فرو می‌رود تا علت را پیدا کند. او به یکباره آن روز را به یاد می‌آورد؛ یعنی همان روزی که آقا شیخ مرتضی زاهد به شوخی و به مزاح به او گفته بود:

«هی می‌گه کار دارم کار دارم؛ ای بیکار بشی مقدّس»

حاج مقدس با عجله و شتاب به سوی خانه آقا شیخ مرتضی زاهد می‌رود. او را در جریان می‌گذارد و از او معذرت خواهی و طلب بخشش می‌کند. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز که آن سخن را بی‌هیچ قصد و غرضی و فقط برای شوخی و مزاح گفته بود، لبخندی می‌زند و او نیز از حاج مقدس دلجویی می‌نماید و از آن لحظه به بعد دوباره منبرها و موعظه‌های حاج مقدس رونق می‌گیرد.

یکی از افرادی که این قضیه را به طور مستقیم از زبان مرحوم حاج مقدس شنیده است واعظ محترم حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ قاسم تهرانی است آن مرحوم می‌گفت، آن بیکار ماندن، طبق گفته حاج مقدس، تا دو ماه بوده است. همچنین حاج مقدس به او گفته بود.

بعد از اینکه بعد از طلب بخشش، از خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بیرون آمدم، زمان زیادی نگذشت که آقایی از طرف مرحوم حاج میرزا ابوالفضل خراسانی، امام جماعت مسجد شیخ عبدالحسین، مرا برای جلسه‌ای که در خانه ایشان بر پا می‌شد دعوت کرد.

این داستان را علاوه بر مرحوم حاج مقدس، شاهدهای عینی دیگری نیز نقل کرده‌اند به خصوص مرحوم حاج آقا فخر تهرانی که خودش در آن جلسه حاضر بوده و آن را برای دوستان خود نقل کرده است.

گام شانزدهم‌

آقای حاج حسن محمدی، از همسایه‌های خانه آقا شیخ مرتضی زاهد است. قبل از حاج حسن، پدرش و پدربزرگش در همین خانه زندگی می‌کرده‌اند. بنابراین خانواده آقای محمدی را باید یکی از خانواده‌های قدیمی محله آقا شیخ مرتضی به حساب آورد.

زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد از دنیا می‌رود، آقای حاج حسن محمدی فقط هفت یا هشت سال داشته است. او در همین سن و سال بر واقعه بسیار شنیدنی و جالبی شاهد و ناظر بوده است.

آقای حاج حسن محمدی می‌گفت:

من در حدود هفت - هشت سالم بود آقا شیخ مرتضی زاهد از دنیا رفت. آن شب جمعی از مؤمنین و دوستانش در خانه ایشان جمع شده بودند و جنازه ایشان را در حیاط شست و شو و غسل و کفن می‌کردند. من آن شب با همان حال و هوای کودکی و از روی کنجکاوی، برای تماشای رفت و آمدهای خانه آقا شیخ مرتضی به بالای پشت بام خانه‌مان رفته بودم. از بالای پشت بام خانه ما به خوبی می‌شد حیاط و رفت و آمدهای خانه آقا شیخ مرتضی را تماشا کرد.

من آن شب در بالای پشت بام، صحنه عجیبی را دیدم که در آن زمان نمی‌توانستم اهمیت و حقیقتش را درک کنم؛ ولی با این حال تماشای آن صحنه برای من در آن سن و سال بسیار جالب و ذوق‌آور بود.

آن شب در حالی که عده‌ای جنازه آقا شیخ مرتضی را می‌شستند من می‌دیدم نوری بسیار شدید و زیبا و تماشایی از بالای آسمان تا بالای خانه آقا شیخ مرتضی زاهد آمده است و مستقیم به حیاطی که آقا شیخ مرتضی را غسل می‌دادند تابیده است! در واقع نوعی نور باران بود نورها می‌آمدند و می‌رفتند!

این نور افشانی بسیار واضح و تماشایی بود، به خصوص با توجه به اینکه در آن زمان هنوز کوچه‌ها و خیابانها و خانه‌های تهران به این شکل و به صورت کامل برق کشی نشده بود و شبهای تهران تا حدودی در تاریکی قرار می‌گرفت.

آن شب وقتی این نور افشانی را مشاهده کردم، بسیار ذوق زده شده بودم. با عجله از بالای پشت بام پایین آمدم و آنچه را دیده بودم برای پدربزرگم بازگو کردم. سپس دستهای پدر بزرگم را گرفتم و با شتاب او را به بالای پشت بام بردم. دوستان و رفقای آقا شیخ مرتضی همچنان در حال غسل و شست و شوی جنازه او بودند و آن نورافشانی نیز همچنان بر آن نقطه ادامه داشت. ولی نمی‌دانم چگونه بود که پدر بزرگم همانند من که بچه‌ای هفت - هشت ساله بودم آن نورافشانی را نمی‌دید و من هر چه با ذوق و هیجان آن نور را به پدر بزرگم نشان می‌دادم، او چیزی نمی‌دید و فقط برای اینکه مرا آرام کند اشاره‌ای به چشمهایش کرد و به من گفت: پسرم من پیرمرد هستم و چشمهایم ضعیف و کم سو است و نمی‌توانم ببینم.

آقای حاج حسن محمدی علاوه بر خاطره بالا، داستان و ماجرای دیگری را نیز نقل می‌کرد. این داستان یکی از داستانهای معروف و مشهور آقا شیخ مرتضی زاهد است و بسیاری دیگر از مؤمنین نیز آن را تعریف می‌کردند همچون آقای حاج شیخ قاسم تهرانی و آقای حاج محمد سعیدیان ( به نقل از عمویشان مرحوم حضرت آقای حاج میرزا علی آقا سعیدیان) و همچنین بسیاری از شاگردان عالم ربّانی حضرت آیت‌الله‌آقای حاج میرزا عبدالکریم حق شناس به نقل از آن بزرگوار و نیز نوه‌های مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد و تعدادی دیگر از مؤمنین و فضلای تهران.

آقای حاج حسن محمدی می‌گفت:

مرحوم پدرم این قضیه را خودش از زبانِ آقا شیخ مرتضی شنیده است و آنرا بدون واسطه، از آقا شیخ مرتضی برای ما نقل می‌کرد.

قبل از پرداختن به این ماجرای خواندنی، شاید این توضیح لازم باشد که در قدیم بنا بر توصیه‌های حضرات معصومین‌عليه‌السلا م ، مؤمنین، زیارت عاشورای امام‌حسین‌عليه‌السلام را بر بالای پشت بام خانه‌هایشان و رو به سوی حرم حضرت ابا عبداللَّه الحسین‌عليه‌السلام می‌خواندند و آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در جوانی و میان سالی که می‌توانسته به بالای پشت بام برود این عمل را انجام می‌داده است.

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد گفته بود:

«من یک روز به بالای یکی از پشت بامهای امام زاده سید اسماعیل‌عليه‌السلام رفته بودم و در آنجا رو به سوی کربلای امام حسین‌عليه‌السلام به زیارت عاشورا مشغول بودم. آن روز بعد از اینکه زیارت عاشورای من تمام شد، احساس و ادراکی خارق العاده در من پیدا شد. من در آن لحظات احساس می‌کردم می‌توانم در هوا به پرواز درآیم؛ احساس می‌کردم برای پایین آمدن از پشت بام، لازم نیست از پله‌ها استفاده کنم. در همان لحظه به خودم تکانی دادم و دیدم با یک اراده می‌توانم در هوا معلّق بمانم. می‌خواستم از همان بالای پشت بام و بدون استفاده از پله و نردبان به حیاط امامزاده بیایم، ولی چون چند نفر در حیاط امام‌زاده سید اسماعیل‌عليه‌السلام حضور داشتند از این عمل منصرف شدم و به صورت عادی از پله‌ها پایین آمدم و به سوی خانه به راه افتادم.

آن روز در حالی که به سوی خانه می‌رفتم، از این قوّت و نیرویی که پیدا کرده بودم مقداری شگفت زده شده بودم و در دلم از خودم خوشم آمده بود. اما خداوند فقط با کمی فاصله و لحظاتی بعد مرا بیدار و ادب کرد!

تازه وارد خانه شده بودم که صدای درب منزل بلند شد. به سوی در رفتم و در را باز کردم. پیرزنی ساده و مؤمنه در جلوی خانه ایستاده بود؛ آن پیرزن تا نگاهش به من افتاد شروع به حرف زدن کرد و گفت: آقا شیخ مرتضی! آقا شیخ مرتضی! من امروز برای سلام دادن و زیارت حضرت امام حسین‌عليه‌السلام به بالای پشت بام خانه‌مان رفته بودم. بعد از اینکه زیارتم تمام شد و خواستم از بالای پشت بام به پایین بیایم، ناگاه احساس کردم لازم نیست برای پایین آمدن از پله‌ها استفاده کنم؛ دیدم می‌توانم به هوا بلند شوم و در حیاط فرود آیم. بعد از اطمینان، همین کار را هم کردم و از بالای پشت بام در هوا به حرکت درآمدم و به حیاط پانهادم!»

آقا شیخ مرتضی زاهد بعد از نقل این قضیه گفته بود:

«ببینید، خداوند با این پیرزن خواست به من حالی کند که‌ای مرتضی! زیاد از خودت خوشت نیاید و از خودت خشنود و راضی نباش؛ چرا که این حالت و نیرویی که برای تو پیدا شد، برای پیرزنهای خانه نشین و بی‌ادعا نیز پیدا می‌شود و زیاد هم مهم نیست!»

گام هفدهم‌

فقیه و عالم وارسته، حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی از کودکی همراه با مرحوم پدرش آقای حاج سید مهدی خرازی در پای صحبتهای آقا شیخ مرتضی زاهد حاضر می‌شد. مرحوم آقای حاج سید مهدی خرازی از خوبان و از بازاریان و کسبه بسیار پرهیزکار و باتقوای بازار تهران بود و در خدمت و ارادت به علمای بزرگ تهران، همچون مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج سید احمد خوانساری، زبانزد و مشهور بود. او یکی از تربیت شده‌ها و از خواص دوستان و رفقای چندین ساله آقا شیخ مرتضی زاهد بود و از سنین نوجوانی در جلسات آن مرد الهی حاضر می‌شده است.

حضرت آیت الله حاج سید محسن خرازی بیش از هر چیز بر تعدادی از شاخصه‌های مرحوم آقا شیخ مرتضی تأکید داشت؛ ایشان می‌گفت:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد شاخصه‌هایی داشتند که بسیار قابل توجه است:

اول اینکه او نسبت به احکام و ظواهر شرع و عمل به رساله‌های عملیه، بسیار متعبّد بود. معلوماتش در حد اجتهاد نبود؛ به همین جهت یکی از مراقبات و دغدغه‌های بزرگش این بود که به صورت درست و صحیح [احتیاط] به احکام دینی عمل کند. همین امر سبب شده بود تا ایشان بسیار مکرّر به خدمت بزرگان علمای تهران چون حضرت آیت الله‌خوانساری می‌رسید و از احکام و شرعیات سؤال می‌کرد. این تعبّد به احکام از شاخصه‌های او بود و این دغدغه در او بسیار محسوس بود.

دوم اینکه ایشان دارای اخلاصی بسیار فوق العاده بود؛ اخلاصی که برای همه ظاهر و محسوس بود. هر کس با ایشان اندکی معاشرت پیدا می‌کرد به خوبی برایش معلوم می‌شد این بزرگوار فقط و تنها خدا را در نظر دارد و بس. این اخلاص در تمام شئونات زندگی ایشان حاکم بود؛ همه نشست و برخاستها و همه کارهایش برای خدا بود و کسی که به این شکل اخلاص داشته باشد، خدا می‌داند به چه درجات و به چه مقاماتی راه پیدا می‌کند! و این اخلاص در زندگی ایشان بسیار نمایان بود.

شاخصه سوم این است که ایشان دائم الذکر بود. این عمل بسیار مشکل است؛ واقعاً سخت است که آدم به صورت دائمی و همیشگی به یاد خدا باشد. البته من کم سن و سال بودم که ایشان را درک کردم؛ ولی با این حال تا آنجا که یادم هست هیچ وقت یادم نمی‌آید ایشان را در وضعیتی دیده باشم که نشان دهد در غیر از ذکر و یاد خدا است. ایشان هم خودش دائم الذکر بود و هم اینکه سعی می‌کرد تا افراد را به خدا و آخرت متوجه کند و به جنبه‌های معنوی مشغول سازد. اعیان و بزرگان علمای تهران وقتی به خدمت ایشان می‌رسیدند، احساس می‌کردند در یک عالم دیگری حضور پیدا کرده‌اند.

دیگر شاخصه آقا شیخ مرتضی، دارا بودن معارف بود. ایشان معارفی را که برای مردم می‌گفت، خودش هم دارای همان معارف بود. معارفشان هم همین معارف اهل بیت‌عليه‌السلام بود؛ یعنی قرآن و اخبار و احادیث و ادعیه.

یکی دیگر از شاخصه‌های او مربی بودنش بود. ایشان خیلی سازنده بود. او به حقیقت «مربی» بود؛ یعنی افراد را خیلی خوب تربیت می‌کرد و با خدا پیوند می‌داد و با آن پیوندی که پیدا می‌شد افراد به راه می‌آمدند و متحوّل می‌شدند.

در جلسات ایشان نیز قشرهای مختلفی - چون علما و مجتهدین و تجار و بازاریان و اداره‌ای‌ها و اقشار مختلف - شرکت می‌کردند. ایشان یک سری جلساتی داشت که در ابتدای مغرب با نماز جماعت شروع می‌شد (نمازهای ایشان نیز طولانی بود) و سپس مقداری تعقیبات و بعد گاهی تا دو ساعت صحبت می‌کرد؛ ولی مستمعین تا آخر می‌نشستند و خوب گوش می‌دادند.

حضرت آیت الله خرازی می‌گفت:

مرحوم پدرم از همان سالهای جوانی، از صبح در بازار به کسب و کار مشغول بود و سپس با تمام خستگی‌هایش به طور مرتب به جلسات آقا شیخ مرتضی زاهد - که گاهی تا سه، چهار ساعت به طول می‌کشید - می‌رفت.

مرحوم پدر می‌گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که یک شب جلسه آقا شیخ مرتضی بسیار طولانی شد و من وقتی به خانه بازگشتم بسیار دیر وقت شده بود. به نظرم آمد تا این وقت از شب مادرم خوابش برده است و نباید در بزنم و مزاحمش بشوم. دقایقی در پشت در باقی ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا یک دستی به در بزنم شاید باز شود. من هم همین کار را کردم و با کمال تعجب دیدم در باز شد. داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم و فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید: شما دیشب کی برگشتی و چگونه وارد خانه شدی؟! من دیشب پشت در را انداخته بودم و زنجیر هم کرده بودم!...

مدتی بعد من این قضیه را برای آقا شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم و آقا شیخ مرتضی فوری فرمود: اینها چیزی نیست؛ زیاد مهم نیست؛ گاهی برای انسان پیش می‌آید. سپس آقا شیخ مرتضی فرمود: من هم یک شب وقتی به خانه بازگشتم، دیدم خیلی دیر شده است و همه خوابیده‌اند. من هم با خودم گفتم: چرا مزاحم خانواده‌ام بشوم و آنها را از خواب بیدار کنم. همان جا در پشت در نشستم تا صبح شود؛ ولی لحظاتی بعد یک دفعه دیدم خانواده خودش آمد و در را باز کرد و گفت: الآن خوابیده بودم؛ در خواب سیدی را دیدم. آن آقا به من فرمود: چرا خوابیده‌ای؟! بلند شو برو در را باز کن؛ مرتضی پشت در است. من هم از خواب پریدم و آمدم در را باز کردم و دیدم شما در پشت در نشسته‌اید!

حضرت آیت الله خرازی در رابطه با جنازه آقا شیخ مرتضی می‌فرمود:

مرحوم پدرم می‌گفت: چند سال پس از وفات آقا شیخ مرتضی زاهد به کربلا مشرّف شده بودم و بر بالای قبر آقا شیخ مرتضی - که در یکی از حجره‌های حرم حضرت ابوالفضل‌۷ واقع است - زیاد حاضر می‌شدم. یکی از خدام حرم که مسئولیت آن حجره را نیز بر عهده داشت، زمانی که فهمید من با آقا شیخ مرتضی دوستی و رفاقت داشته‌ام، بنای گفتگو با من را باز کرد و گفت: جنازه صاحب این قبر پس از گذشت چند سال همچنان همانند روز اولش سالم است و شما در یک وقت خلوتی به اینجا بیا من گوشه‌ای از قبر را باز کنم تا شما صورت و جنازه آقا شیخ مرتضی را با چشمهای خودت مشاهده کنی!

و مرحوم پدرم گفته بود: نه، نه این کار از نظر شرعی اشکال دارد.

به غیر از پدرِ آیت الله خرازی، افراد دیگری نیز این موضوع را نقل کرده‌اند، از جمله مرحوم آقای شمس زاده و مرحوم آقای حاج محمود کاشانی که از تجار محترم بازار تهران و از خیرین بوده است. نقل است ایشان جنازه سالم آقا شیخ مرتضی را خودش در هنگام تعمیر صحن مطهر حضرت ابوالفضل‌عليه‌السلام رؤیت کرده است.

آقا سید کریم پینه‌دوز یکی از شاگردان و تربیت شده‌های آقا شیخ مرتضی زاهد بود به همین دلیل حضرت آیت الله خرازی پرداختن به احوالات آقا سید کریم را ملازم با شرح حال آقا شیخ مرتضی دانسته و تاکید داشتند تا مطالبی درباره آقا سید کریم پینه دوز آورده شود.

به هر حال بی تردید، مقام و درجه شاگرد نیز نشان از مقام و عظمت استاد دارد.

پدرِ آیت الله خرازی مرحوم آقای حاج سید مهدی خرازی یکی از نزدیکترین شاگردان به آقا شیخ مرتضی بود و از بسیاری از اسرار آقا شیخ مرتضی و دوستان و رفقای ایشان باخبر بود. او در مورد آقا سید کریم نیز مطالبی را می‌شنیده است. در ابتدا قبول و پذیرش میزان عنایات خاصه بقیةالله‌الاعظم(عَجِّلْ اللَّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفْ) به آن مرد پینه دوز برای او مقداری سخت بود اما با توجه به ارادتش به آقا شیخ مرتضی این امر را انکار و تکذیب هم نمی‌کرد تا اینکه...

آقای حاج سید مهدی خرازی مدتی شاگردی به نام مرحوم آقای حاج حسن خراسانی داشت. او از فرزندان عالم وارسته مرحوم آقای حاج میرزا ابوالفضل خراسانی امام جماعت مسجد شیخ عبدالحسین معروف به مسجد آذربایجانیهای بازار تهران بود. آقا حسن خراسانی با توجه به شئونات پدرش بسیاری از علما و فضلای تهران را می‌شناخت و از اسم و رسمشان آگاه بود.

یک روز سیدی بسیار جلیل القدر از جلوی مغازه آنها رد می‌شود آن آقای سید، عبایش را بر سرش کشیده بود و شالی سبز رنگ به دور کمرش داشت. با مشاهده چهره ملکوتی آن سید یک حالتی از بهت و حیرت و سپس یک تلاطم و انقلاب بی‌سابقه روحی در آقای خرازی پیدا می‌شود او بلافاصله از آقاحسن خراسانی سؤال می‌کند: این آقا کیست؟ شما او را می‌شناسی؟!

آقا حسن نیز با تعجب و حیرت می‌گوید: نه من ایشان را نمی‌شناسم و تا به حال این آقا را ندیده‌ام به احتمال قوی می‌توانم بگویم ایشان از علما و فضلای تهران نیست و به نظرم این آقا مسافر باشد.

زمانی که آن آقا از جلوی چشمهای آنها رد می‌شود به یکباره به قلب حاج سید مهدی الهام می‌شود شاید این آقا...

حاج سید مهدی از ورزشکاران باستانی کار و آدمی ورزیده و چالاک بود. او با عجله از مغازه‌اش بیرون می‌آید و به دنبال آن آقا می‌افتد. اما هر چه به این طرف و آن طرف نظر می‌افکند هیچ اثری از آن آقا پیدا نمی‌کند. او با عجله و شتاب و با حسرت و پریشان حالی قسمتهایی از بازار را زیر و رو میکند امّا هیچ ردّی از آن آقا نمی‌یابد. بعد از لحظاتی بی اختیار به یاد آقا سید کریم پینه دوز می‌افتد، بر دلش می‌افتد شاید نشانی از آن آقای بزرگوار را در جلوی مغازه آقا سید کریم پیدا کند. آقای حاج سید مهدی خرازی با عجله به نزد آقا سیدکریم می‌رود و آنچه را دیده و احساس کرده است برای او بیان می‌کند و از آقا سید کریم خواهش و تمنا می‌کند تا او نیز لب به سخن باز کند و هر آنچه می‌داند به او بگوید.

آنچه می‌دانم از آن یار بگویم یا نه

وآنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه

دارم اسرار بسی در دل و در جان مخفی

اندکی زان همه بسیار بگویم یا نه

وصف آنکس که در این کوچه و این بازار است

در سر کوچه و بازار بگویم یا نه

آقای حاج سید مهدی خرازی، از اولاد حضرت زهراعليها‌السلام و از سادات بسیار پاک و باتقوا و خوش فهم و راز نگهدار بود. او از تربیت شده‌ها و از دوستان و رفقای خاص آقا شیخ مرتضی زاهد بود. او خادم عالمان و خدمتگزاران به دین بود و اینها کافی بود تا آقا سید کریم پینه دوز لب باز کند و فاش سازد که آری! آن آقای بزرگوار همان آقا و مولای ما حضرت بقیةالله‌الاعظم حجت ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام بوده است و تا چند لحظه قبل در آنجا تشریف‌فرما بوده است.

در کتابهایی همچون کتاب «کرامات صالحین» هیچ اشاره‌ای به خوابی که بعد از آن، آقای حاج سید مهدی خرازی دیده است نشده است. حضرت آیت الله خرازی نیز این خواب را از مرحوم پدرش نشنیده بود ولی جناب آقا میرزا ابوالقاسم جاودان، از نوه‌های مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد که سالها از دوستان و رفقای بسیار صمیمی مرحوم حاج سید مهدی بوده است تاکید می‌کرد آقای حاج سید مهدی خرازی برای او تعریف کرده و گفته بود:

راستش من بعد از ملاقات با آقا سید کریم، همچنان در یک حیرانی و سردرگمی بودم تا اینکه یکی دو شب بعد، در عالم خواب دیدم آن آقای بزرگوار با همان سیمایی که در بیداری دیده بودم در کنار آقا سید کریم پینه دوز ایستاده‌اند و سپس سروشی غیبی به صدا درآمد که این آقا، حضرت بقیةالله‌الاعظم حجة ابن الحسن العسکری(عَجِّلْ اَللَّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفْ) است. و با این خواب یک اطمینان قلبی خاصی نسبت به این امر در من پیدا شد.

یکی از قضایای بسیار مشهور از آقا سید کریم پینه دوز، قضیه خانه دار شدن اوست. این قضیه تا به حال در چندین کتاب به چاپ رسیده است. در این کتابها از ناقل فقط با عنوان یکی از تجار محترم بازار تهران و فردی مورد وثوق مراجع و علمای بزرگ یاد شده است. امّا در واقع این داستان را مرحوم آقای حاج سید مهدی خرازی فاش کرده است و بعضی گمان کرده‌اند که این قضیه مربوط به خود ایشان است اما بنا بر تأکید و تصریح آقا میرزا ابوالقاسم جاودان در واقع، این داستان را مرحوم آقای حاج سید مهدی خرازی از دوست و رفیق بسیار صمیمی و نزدیکش مرحوم آقای حاج محمود کاشانی نقل کرده است.

یکی از فقهای عالی مقام معاصر می‌فرماید: «دین خدا، به وسیله دو دسته و طایفه می‌تواند بسیار تقویت شود. یکی، توسط عالم ربانی و دوم، توسط غنی و ثروتمند با تقوا و ربانی؛ که اثر این دو، بسیار حیاتی و کلیدی می‌تواند باشد.»

و مرحوم آقای حاج محمود کاشانی از تجّار و بازرگانان بزرگ تهران، به حقیقت یکی از اغنیای بسیار پاک و با تقوایی بوده که در خدمت به دین خدا، بسیار خوش فهم و کوشا و فعال بوده است. یکی از توفیقات آن مرحوم و پدر بزرگوارشان مرحوم آقای حاج محمد حسین کاشانی، ترمیم و بازسازی صحن حرم حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام است.(۱۶)

مرحوم آقای حاج محمود کاشانی شبی درخواب، حضرت ولیعصر(عَجِّلْ اللَّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفْ) را زیارت می‌کند. آن حضرت‌عليه‌السلام قریب به این مضامین به او امر می‌کند تا فردا صبح، فلان منزل را در فلان آدرس برای آقا سید کریم پینه دوز خریداری کند و در فلان ساعت در حالی که آقا سید کریم با وسایل خانه‌اش در کوچه نشسته است به آنجا برود و کلید منزل را به او دهد.

آقای کاشانی این خواب و رؤیا را از خواب‌های صادقه می‌پندارد و فردای همان شب در ابتدای صبح به آدرس و نشانه‌ای که حضرت حجت‌عليه‌السلام به او فرموده بودند می‌رود و آن خانه و صاحبش را پیدا می‌کند و در می‌یابد که آدرس و نشانه هایی که در خواب به او فرموده‌اند بسیار دقیق و واقعی است. وقتی با آن صاحبخانه درباره فروش خانه‌اش صحبت می‌کند او با خوشحالی از این موضوع استقبال می‌کند و برای آقای کاشانی فاش می‌سازد که او در شب گذشته به علّت داشتن قرض و بدهکاری؛ به امام زمان حضرت بقیة الله الاعظم‌عليه‌السلام متوسل شده است تا این خانه به سرعت به فروش برسد و قرضش را ادا کند!

آقای حاج محمود کاشانی آن خانه را خریداری می‌کند و کلیدش را از صاحبخانه می‌گیرد و دوباره در همان ساعتی که حضرت ولی عصرعليه‌السلام امر کرده بودند به جلوی خانه آقا سید کریم می‌رود و می‌بیند که آقا سید کریم، درست طبق آنچه در خواب فرموده بودند با اسباب و اثاثیه‌اش درکوچه نشسته است!

از ده روز پیش، مدت اجاره نامه خانه آقا سید کریم تمام شده بود. صاحبخانه‌اش با آنکه رعایت حالش را می‌کرد بنا به دلایلی حاضر به تمدید اجاره خانه‌اش نبود. صاحبخانه ده روز مهلت می‌دهد تا آقا سید کریم خانه دیگری را پیدا می‌کند. آقا سید کریم در این مدت هر چه می‌گردد خانه مناسبی را پیدا نمی‌کند. این ده روز به سرعت تمام می‌شود و آقا سید کریم پس از پایان مهلت بنا بر تقیدات و تقوای شدیدش بدون هیچ دلخوری و اعتراضی و بدون اینکه صاحبخانه‌اش را در جریان بگذارد تمام اسباب و اثاثیه‌اش را از آن خانه بیرون می‌آورد و در گوشه‌ای از کوچه قرار می‌دهد و خانه را تخلیه می‌کند.

در همین زمان حضرت بقیةالله‌الاعظم‌عليه‌السلام به کنار این عاشق حقیقی و دلسوخته‌اش می‌آید و به آقا سید کریم می‌فرماید:

«ناراحت مباش، اجدادمان نیز مصیبتهای بسیاری کشیده‌اند».

و آقا سید کریم با حالتی از مزاح عرض می‌کند: درست است آقا جان ولی هیچ کدام از اجدادمان به اجاره نشینی مبتلا نشده بودند.

در این هنگام لبهای مبارک حضرت ولی عصرعليه‌السلام به تبسم باز می‌شود و سپس آن حضرت، قریب به این مضامین می‌فرمایند:

«ترتیب کارها را داده‌ایم پس از چند دقیقه دیگر، مسئله حل می‌شود».

و دقایقی بعد از رفتنِ آن وجود مقدس، آقای حاج محمود کاشانی به آنجا می‌رسد...

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

از دمِ صبح ازل تا آخرِ شامِ ابد

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

شاید لازم باشد تا شما خواننده عزیز به این نکته توجه داشته باشید که ازمقامات و درجات و تشرفات آقا سید کریم پینه دوز در زمان حیاتش فقط بعضی از خواص و اولیای خدا همچون آقا شیخ مرتضی زاهد و معدودی از خواص دوستانش باخبر بوده‌اند و بنابر نقل صاحب گنجینه دانشمندان (جلد ۶، صفحه ۴۷) بسیاری از حکایات و تشرفات آقا سید کریم بعداز وفاتش توسط آقا شیخ مرتضی زاهد فاش می‌شود.

آقای حاج احمد مصلحی که سالها در جلسات آقا شیخ مرتضی حاضر می‌شده و از نزدیک با آقا سید کریم پینه دوز آشنایی داشته است می‌گفت :

در زمان حیات آقا سید کریم با آنکه من با او آشنایی و سلام و علیک داشتم ولی از مقاماتش هیچ اطلاعی نداشتم. فقط می‌دانستم او سیدی بسیار پرهیزکار و باتقوا و از دوستان و رفقای خاص و ویژه آقا شیخ مرتضی زاهد است، تا اینکه او از دنیا رفت و بعد، تازه ما فهمیدیم او چه گوهری بوده است و چه درجاتی داشته است!

در اینجا خوب است تا به یکی از ویژگیهای آقا سید کریم پینه دوز اشاره شود. تا به خوبی معلوم شود که چرا این مرد پینه دوز، تا این اندازه مورد لطف و عنایات ویژه بوده است.

چو بشنوی سخنِ اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نیی جان من خطا اینجا

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

نقل است آقا سید کریم پینه دوز همچون آقا و مولایش حضرت بقیةالله‌الاعظم(عَجِّلْ اللَّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفْ) هر روز به صورت دائم در هر صبح و شام دقایقی را به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام گریان می‌گشته است و بدون استثناء در طول سال، در هر صبح و شام قطره‌های اشکی جانسوز از دیدگانش سرازیر می‌شده است.

السلام علی الحسین‌عليه‌السلام و علی علی بن الحسین‌عليه‌السلام

و علی اولاد الحسین‌عليه‌السلام و علی اصحاب الحسین‌عليه‌السلام

حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی می‌فرمود:

مرحوم پدرم برای ما نقل کرد و گفت: یک روز این آقا سید کریم پینه دوز برای خداحافظی به مغازه ما آمد. او قرار بود به عتبات عالیات و کربلای امام حسین‌عليه‌السلام مشرّف بشود. آقا سید کریم در حالی که با ما خداحافظی می‌کرد گفت: من دارم به کربلا مشرف می‌شوم ولی من از این سفر باز نخواهم گشت و در همان کربلا از دنیا خواهم رفت و همان جا مدفون می‌شوم!

ما این سخن را در حالی که دوست نداشتیم آن را باور کنیم از آقا سید کریم شنیدیم و او به کربلا مشرف شد و بعد از مدتی خبر رسید آقا سید کریم پینه دوز در کربلا از دنیا رفته است و او را در صحن مطهر به خاک سپرده‌اند!

گام یکم‌

شاید بعضی‌ها اشکال بگیرند چرا پیش از شناختی لازم و کافی از مقامات و درجه زهد و تقوای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد، در همین صفحه‌های آغازین به مقام و توفیق مرحوم زاهد، در تشرّف به ساحت مقدس حضرت بقیة الله‌الاعظم، حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام پرداخته شد؛ مقام و درجه‌ای که همه مقامات و درجات و کرامات را تحت الشعاع قرار می‌دهد. مقام و توفیقی که در زمانه غیبت، تمنّا و آرزوی بسیاری از بزرگان و صاحبان کرامات است.

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

به هر حال تقدیر چنین شد و این نوشتار این چنین آغاز گشت، پس در این اولین گام، باز هم یادی از امام زمانمان‌عليه‌السلام می‌کنیم؛ اما این بار با استناد به یکی از بارزترین مصداق‌های عالمان ربّانی و یکی از مراجع بزرگ تقلید، شیخ الفقها و المجتهدین حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ محمد تقی بهجت مدظله العالی؛ تا به خوبی معلوم شود که بزرگانی همچون حضرت آیت الله‌العظمی بهجت نیز برای یاد کردن از سلیمان زمان و شیرینی عالَم حضرت بقیة الله‌الاعظمعليه‌السلام از داستانهای آقا شیخ مرتضی زاهد بهره می‌گیرند.

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون، لبِ خندان، دل خرّم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمانست که خاتم با اوست

روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندم گونست

سرِّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

در سال 1373 هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیت الله‌العظمی بهجت در دفترچه‌ای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسه روضه خانه ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.

آن روز حضرت آیت الله‌بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطیف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.

مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌کرد. او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌کند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه می‌یابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده می‌شود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف می‌دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته می‌گردد. دیگر هیچ راه و چاره‌ای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام متوسل می‌شود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص می‌گردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمانعليه‌السلام را باید چهل روز پشت سر هم ادامه می‌داد.

این توسل را آغاز می‌کند، روزِ اول، روز دوم، روز سوم...و همین طور روزها پشت سر هم می‌آید و می‌رود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا می‌رسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.

آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته می‌شود و شخصی او را با اسم صدا می‌زند:

- آقا سید حسن! آقا سید حسن!

آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همه فکر و اندیشه‌اش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.

آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.

در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین می‌فرماید:

«آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.

- «آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:

«در آن لحظه‌ای که آن صدای نهانی و جان‌بخش را شنیدم به یک باره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی‌اختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب‌تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روح بخش و نهانی همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت!»

حضرت آیت الله‌العظمی بهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیح‌تر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.

در حدود سی سال پیش از سال 1373 یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشه‌اش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سالهای زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا می‌کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله‌های چوبی را بسیار کم و ناچیز می‌کند و در آمدهای او روز به روز کاهش می‌یابد.

آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه‌جویی می‌کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی‌شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می‌شد...»

اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانواده‌اش هم بازگو نمی‌کرد. هر روز در محل کارش حاضر می‌شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله‌مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیة الله‌الاعظم حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.

فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.

سفره غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.

آن آقای نجار برای آیت الله‌بهجت تعریف کرده بود:

«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش‌زمینه‌ای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه به اندازه‌ای بی‌مقدمه و بی‌مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده‌اند.

آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن می‌فرماید: «شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.

با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده‌ای در من پیدا شد.

«شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی‌اختیار احساس می‌کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت دراین فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بی اختیار به یاد شب گذشته‌ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة االله‌الاعظمعليه‌السلام متوسل شده بودم. و عجیب‌تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه‌های بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»

بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقای نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است و این داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کرده‌اند.

آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقه‌ترین پامنبری‌های مرحوم زاهد بود و سالهای سال در جلسات ایشان حاضر می‌شد. او سیدی بسیار خوش‌باطن و با تقوایی بود.

همانطوری که می‌دانید بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) چند سال پشت سر هم، هر از گاهی برای دیدن استادشان مرحوم حضرت آیت الله‌آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی آن عارف و فیلسوف عظیم الشأن به تهران رفت و آمد می‌داشته است بنابراین این سؤال مطرح بود آیا آن بزرگوار در آن رفت و آمدها با افرادی چون آقا شیخ مرتضی زاهد نیز ارتباطی و انسی پیدا کرده است یا نه؟ تا اینکه این موضوع با سخنانی منقول از حضرت آیت الله‌بهجت روشن گشت و عالم ربانی و وارسته حضرت آقای حاج شیخ علی جاودان (از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم) نقل کردند حضرت آیت الله‌بهجت برای او تعریف کرده و فرموده بودند:

یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه‌عليها‌السلام با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود. در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می‌شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت: من الان دارم به فلان جا می‌روم شما هم بیا با ما برویم...

بنابراین، به خصوص با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام (ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می‌شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته‌اند.

در ضمن حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی نیز تاکید می‌کردند حضرت امام (ره) را در تهران در جلسه و در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بوده‌اند.

گام دوم

تعدادی از دوستان و رفقای خاصِّ آقا شیخ مرتضی زاهد که با ایشان نزدیک و محرم بودند و آقا شیخ مرتضی بسیاری از حرفها را به راحتی می‌توانست به آنها بگوید به دور او جمع بودند. آن روز در آن جمع، آقا شیخ مرتضی زاهد نگاهش به مورچه‌ای بی‌جان افتاد. لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس رو به حاضران کرد و گفت.

«می‌گویند: این دانشمندهای جدید همه چیز را براساس آزمایش و امتحان، قبول یا رد می‌کنند!»

دوباره به فکر فرو رفت. همه حاضران به خوبی فهمیده بودند او از این جملات منظوری دارد. آقا شیخ مرتضی نگاهش را به آن مورچه متمرکز کرد. نگاه حاضران نیز به آن مورچه بی‌جان معطوف شد. آقا شیخ مرتضی آن مورچه بی‌جان را برداشت و آن را به دو نیمه نصف کرد!

حاضران از این عمل شگفت زده شدند! درست است آن مورچه جان در بدن نداشت، اما از آقا شیخ مرتضی چنین عملی بعید بود. آنها آقا شیخ مرتضای خود را این گونه یافته بودند که هر کاری می‌کند فقط و فقط برای خدا است و کار بیهوده از او سر نمی‌زند. مردی که حتی نفس کشیدنها و پلک زدنهای او نیز نشانه‌های فراوانی از اخلاص و برای خدا بودن داشت.

آقا شیخ مرتضی زاهد هر دو نیمه مورچه را با مقداری فاصله بر روی زمین گذاشت؛ سپس سرش را بالا آورد و گفت:

«می‌گویند: این دانشمندان جدید همه چیز را باید آزمایش و امتحان کنند... پس بیایید ما هم یک آزمایشی بکنیم.»

در حالی که به آن مورچه دو نیمه شده نظر داشت ادامه داد.

«در روایات آمده است اگر بر مرده‌ای هفتاد مرتبه، سوره حمد را قرائت کردید، اگر دیدید آن جنازه جان پیدا کرد و زنده شد، زیاد تعجب نکنید!... پس بیایید ما هم این مطلب و این حمدهای خود را امتحان و آزمایش کنیم.»

آقا شیخ مرتضی زاهد شروع به خواندن سوره حمد می‌کند.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمداللَّه رب العالمین

الرحمن الرحیم...

چند بار سوره حمد قرائت شد، معلوم نیست؛ ولی پس از لحظات و دقایقی همه حاضران با چشمهای شگفت زده مشاهده کردند که هر دو نیمه از مورچه تکان تکان خوردند و به هم نزدیک شدند و به هم چسبیدند و سپس مورچه‌ای کامل و سالم جان گرفت و به راه افتاد!

«سُبْحانَ اللَّه عَما یصِفُون اِلَّا عِبادَاللَّهِ الُمخْلَصِینَ» (7)

خداوند منزه است از آنچه او را به آن توصیف می‌کنند؛ مگر آن گونه که بندگانِ مخلَص توصیف می‌کنند.

از کسانی که در آن جمع حاضر بوده‌اند، تنها آقای حاج حسین حسینی قزوینی معروف به حاج حسین آقا مداح است که در این دنیای فانی باقی مانده است. حاج حسین آقا مدّاح، یکی از ارادتمندان و ذاکرهای پیر و با صفای اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام است که جوانی خود را با پرهیزکاری و با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت‌عليه‌السلام به پیری رسانده است؛ پیرمردی که از سر و رویش پاکی و تقوا نمایان است.

متأسفانه هم اکنون حافظه حاج حسین آقا به علت کهولت و بیماری، تحلیل رفته است. زمانی هم که من به ایشان مراجعه کردم او به چند نکته کلی اشاره کرد. وقتی هم این داستان را آن گونه که آقای حاج مهدی آل آقا(8) از زبانِ او شنیده بود، برای او یادآور شدم، چشمهایش برقی زد و با یک شور و شعفی فقط گفت:

شما الآن مرا به جایی بردی که خودم دیگر به طور طبیعی به هیچ وجه به ذهنم نمی‌آمد.

یاد کردن از آقا شیخ مرتضی برای حاج حسین آقا که یکی از تربیت شده‌های او بوده، بسیار شعف‌انگیز و نشاط آور بود. او در این شور و حال یکی از نکاتی را که دو - سه بار تکرار کرد و بر آن تأکید داشت این جملات بود:

آقای آشیخ مرتضای زاهد یک زمینه‌ای داشت و یک جوری بود که هیچ کس نمی‌توانست او را دوست نداشته باشد؛ خیلی دوست داشتنی بود؛ خیلی دوست داشتنی بود... و وقتی هم او از دنیا رفت من خودم گیج و متحیر شده بودم که بدونِ او چه می‌شود و ما بعد از او چه باید بکنیم...

گام سوم

حضرت آیت الله‌حاج شیخ نصرالله شاه آبادی، یکی از فرزندان فیلسوف و عارف عظیم الشأن و بلند آوازه، مرحوم حضرت آیت‌الله آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی هم اکنون در شهر قم ساکن است. او تحصیلات مقدماتی و سطح و فلسفه را در تهران گذراند و پس از آن، به نجف اشرف مشرّف شد و پس از بیست سال تحصیل و اقامت در نجف اشرف به تهران بازگشت و بعد از سی سال تدریس و تبلیغ و خدمت در تهران، نزدیک به دو سه سال است که به شهر مقدس و حوزه علمیه قم هجرت کرده است و در کنار تدریس فقه و اصول، در یکی از مسجدهای قدیمی و با سابقه قم، معروف به مسجد و مدرسه آقا سید صادق، به اقامه جماعت مشغول است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی می‌گوید:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد آدمی با حقیقت بود و زهد و تقوایش حقیقت داشت. او از نظر علمی، خیلی بالا نبود؛ ولی در تقوا و ورع بسیار بالا و بسیار پاک و منزّه بود. من در همان سنین کودکی و نوجوانی به خوبی احساس می‌کردم این مرد، نسبت به دنیا هیچ علاقه‌ای ندارد. سخنان و کلماتش هم که بسیار دلنشین بود. با آنکه او بیشتر و به طور معمول، سخنانش را از روی کتاب می‌خواند، ولی به دل می‌نشست؛ به خصوص وقتی روضه می‌خواند مردم را به شدت منقلب می‌کرد؛ با آنکه روضه‌ها را نیز از روی کتاب و از روی مقتل می‌خواند، ولی چون اهل حقیقت بود همه را منقلب می‌کرد و همه را به گریه می‌انداخت.

من در ابتدای نوجوانی با فرزندان مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی رفاقت و دوستی داشتم، به خصوص با حاج آقا مرتضی تهرانی. در خانه مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی با آقا شیخ مرتضی زاهد آشنا شدم و از آن به بعد به بعضی از جلسات و نمازهای ایشان می‌رفتم و با جمعی از دوستان و رفقای ایشان نیز آشنایی و دوستی پیدا کرده بودم. یادم هست در یکی از شبها وقتی به یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی رفتم دو سه نفر از دوستان به من گفتند: ای کاش دیشب (یا دو سه شب پیش) نیز آمده بودی؛ جایت خالی بود!

من گفتم: مگر چه خبر بود؟!

آنها گفتند: دیشب (یا دو سه شب پیش) یک آقایی اینجا بود و با آقا شیخ مرتضی بحث و مناظره داشت.

حالا من الان یادم نمانده است آن آقا چه مذهب و مسلکی داشت؛ سنّی بود، بهایی، کمونیست یا صوفی بود. به هر حال او شخصی غیر شیعه بود.

دوستان و رفقا می‌گفتند: آن آقا خیلی با آقا شیخ مرتضی به بحث و مناظره پرداخت و آقا شیخ مرتضی هم با صبر و حوصله برای او استدلال و دلیل می‌آورد. ولی آن آقای مخالف، با هیچ حرف و استدلال و حدیثی قانع نمی‌شد و حرفهای خودش را تکرار می‌کرد. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی رو به آن آقای مخالف کرد و گفت: حالا که شما تا این حد بر روی افکار و اعتقاداتت پافشاری داری بیا هر دو نفرمان نیم ساعت هم دستهایمان را بر روی آتش بگذاریم و به این بحث و مناظره ادامه دهیم.

آن گاه آقا شیخ مرتضی زاهد فوری منقلِ کرسی را که پر از ذغالهای داغ و آتشین بود طلب کرد، سپس بلافاصله دستهایش را در ذغالهای داغ و آتشین فرو برد!

آن آقای مخالف و لجوج تا این صحنه را دید رنگش پرید و وحشت زده شد و بعد از لحظاتی بدون اینکه حرفی بزند با عجله بلند شد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

این قضیه، از داستان‌های مشهور مرحوم زاهد است و دیگران نیز آنرا نقل کرده‌اند. نقل است آن جلسه در خانه مرحوم آقای حاج علی نقی کاشانی از تاجران و بازرگانان بزرگ تهران برقرار بود و آن آقای مخالف، یهودی بود. آن آقای یهودی، تاجری اصفهانی و در تجارت، هم طراز با مرحوم کاشانی و آن شب در خانه ایشان میهمان بود. در آن جلسه، پس از مقداری بحث و گفتگو آن تاجر یهودی ابتدا خودش مسأله مباهله را به سفسطه برای بی نتیجه ماندن بحث مطرح می‌کند و با ناباوری با آن عکس العمل و ادعای آقا شیخ مرتضی روبرو می‌شود و...


3

4

5

6

7

8

9

10