آقا شیخ مرتضای زاهد

 آقا شیخ مرتضای زاهد0%

 آقا شیخ مرتضای زاهد نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

 آقا شیخ مرتضای زاهد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمدحسن سیف‌اللهی
گروه: مشاهدات: 13989
دانلود: 3288

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13989 / دانلود: 3288
اندازه اندازه اندازه
 آقا شیخ مرتضای زاهد

آقا شیخ مرتضای زاهد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گام هجدهم‌

مؤمن پرهیزکار، مرحوم آقای حاج سید محمد کسایی، عموی حضرت آیت الله‌حاج سید محسن خرازی است. او نیز یکی از دوستان و اصحاب جلسات آقا شیخ مرتضی بوده و یکی از جلسات هفتگی آقا شیخ مرتضی چندین سال در خانه آن مرحوم برگزار می‌شده است.

در شبی از شبهای خدا، دلگیری و غم و غصه‌ای بر او هجوم آورده بود. آقا سید محمد از تربیت شده‌های آقا شیخ مرتضی زاهد، و اهل ایمان و تقوا بود؛ اما آن شب مسائل و حوادثی دست به دست هم داده بود و او از خدای خود شِکوِه و گلایه کرده بود.

آن شب آقای حاج سید محمد کسایی، به خواب رفت. در خواب، دوست و یار و استادش آقا شیخ مرتضی زاهد را دید. آقا شیخ مرتضی شروع به موعظه و استدلال و برهان کرد تا او را از آن حالت بیرون آورد؛ زیرا آن حالت را از منزلت و تقوای آقا سید محمد بسیار دور می‌دید. قیامت را به یاد می‌آورد، بزرگواری‌ها و نعمت‌های خدا را ذکر می‌کرد و...

صبح شد و آقای حاج سید محمد کسایی برای برگزاری جلسه روضه و توسل آماده می‌شد؛ او در پشت سماور نشسته بود و در حال آماده کردن بساط چایی بود.

صدای در بلند شد و سپس آقا شیخ مرتضی وارد خانه شد. آن روز آقا شیخ مرتضی خیلی زود آمده بود. آقا سید محمد با تعجب از او استقبال کرد؛ اما هنوز سلام و علیک‌ها و احوالپرسی‌های معمولی تمام نشده بود که آقا شیخ مرتضی بدون مقدمه شروع به گفتن سخنانی کرد که حاج سید محمد را به سرعت به یاد خواب دیشبش انداخت. درست فهمیده بود؛ آقا شیخ مرتضی، همان مطالبی را که در خواب به او گفته بود، دوباره داشت در بیداری تکرار می‌کرد!

آقا شیخ مرتضی زاهد تصریح می‌کرد که آن گلایه و دلخوری از خداوند به قدری از آقا سید محمد بعید بوده است که او را وادار کرده است تا از همان دنیای خواب و رؤیا او را از آن حالت بیرون بیاورد!

در خانه مرحوم کسایی همچنان هر هفته صبحهای جمعه، تا نزدیکیهای ظهر جلسه دعای ندبه و توسل و روضه برپاست؛ جلسه‌ای نورانی و با صفا که سابقه‌ای نزدیک به یک قرن دارد؛ جلسه‌ای که بیش از دو سه دهه‌اش را آقا شیخ مرتضی هر هفته در آنجا صحبت و موعظه داشته است و حالا هم عکسی از آن انسان وارسته را بر روی طاقچه گذاشته‌اند تا یادآور حضور و موعظه‌های چندین ساله‌اش در این جلسه با برکت باشد؛ در آن سوی طاقچه نیز عکسی از مرحوم آقا سید کریم پینه دوز به چشم می‌خورد، به گونه‌ای که انگار یاد کردن از آقا شیخ مرتضی، یاد کردن از آقا سید کریم را به دنبال دارد. پس همین موضوع بهانه‌ای می‌شود تا از مطالب و شنیده‌های خانه مرحوم کسایی به همان یک داستان از آقا شیخ مرتضی اکتفا شود و داستانی نیز از شاگرد و دست پرورده‌اش مرحوم آقا سید کریم آورده شود، داستان و ماجرایی که مرحوم آقای حاج سید محمد کسایی آن را بدون واسطه، از مرحوم آقا سید کریم شنیده است.

یکی از روزهای سرد زمستان بود. چندین سانتیمتر برف روی زمین نشسته بود و کار و کاسبی به شدت کساد شده بود. آن روز از صبح تا غروب خبری از مشتری نبود؛ اما آقا سید کریم پینه دوز به امید روزی حلال تا پاسی از شب در مغازه بسیار کوچکش به انتظار نشسته بود.

کم‌کم ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشت. او دیگر دلش نمی‌آمد دست خالی به خانه‌اش برود. همه بچه‌ها تا این ساعت از شب با شکمهای گرسنه خوابشان برده بود و خدا را خوش نمی‌آمد تاآنها صدای باز شدن در را بشنوند و با خوشحالی بیدار شوند، ولی دستهای آقا سید کریم را خالی ببینند.

آقا سید کریم پینه دوز مؤمنی بسیار ساده و بی آلایش بود؛ اما به اندازه همه ظرفیتش، خودش را به خدای سبحان تسلیم کرده بود؛ وظیفه‌اش را شناخته بود و بی هیچ کم و کاستی به وظایفش عمل می‌کرد، دلش مملو از رضایت و سرشار از اخلاص و صفا بود؛ او یاد گرفته بود که باید در هر شرایطی با خدا یکرنگ و یکدل باشد؛ به راستی که اگر به یکباره صاحب میلیاردها تومان می‌شد، باز هم همان حالی را داشت که آن شب داشت؛ این یکرنگی و یکدلی با خدا در او تثبیت شده بود؛ هر لحظه خود را در محضر حق می‌دید و لحظه به لحظه مراقب بود تا بر طبق معارف و آموزه‌های اهل بیت عصمت و طهارت‌عليهم‌السلام در هر شرایطی آن گونه باشد که خدا می‌خواهد.

آقا سید کریم مغازه‌اش را بست و به سوی خانه‌اش راه افتاد. سر کوچه، میان برفها و در تاریکی شب ایستاده بود تا صبح فرا رسد و سپس در را به صدا درآورد.

مشغول ذکر و یاد خدا شده بود و همه افکار و حواسش به اذکارش بود. به یکباره صدایی سکوت حاکم بر آن تاریکی را شکست.

- آقا سید کریم! آقا سید کریم!

آقایی او را صدا می‌زد.

- آقا سید کریم! آقا سید کریم!

رویش را به طرف صاحب صدا برگرداند. آقایی جلیل القدر در مقابلش ایستاده بود و چندین نان تازه و داغ را با دو دستش جلوی آقا سید کریم گرفته بود.

- بگیر آقا سید کریم!

نانها را گرفت؛ داغی نانها را در آن سرما و برف و یخبندان به خوبی احساس می‌کرد؛ ولی سرش را که بالا آورد دیگر آن آقای بزرگوار را در مقابلش ندید و هیچ اثری از او نبود!

با خوشحالی به سوی خانه رفت. حالا دیگر ارزشش را داشت که با این نانهای داغ، بچه سیدهای گرسنه را از خواب بیدار کند.

سفره را انداختند و با خوشحالی به دورش جمع شدند. لای نانها را که باز کردند بیشتر خوشحال شدند. لای نانها مقداری حلوای داغ و تازه بود. شروع به خوردن کردند؛ عجب نان و حلوای خوشمزه و لذیذی بود؛ عجب عطر و بوی روح فزا و جان بخشی داشت؛ بی‌علت نبود که خانم آقا سید کریم تند تند به بچه سیدها می‌گفت: همه را نخورید، مقداری هم نگه داریم فردا صبح بخوریم.

نان و حلوای باقیمانده را در لای سفره گذاشتند. صبح شد و دوباره به سوی سفره رفتند؛ اما با صحنه بسیار شگفت و عجیبی روبرو شدند. برای خانم خانه باور کردنی نبود؛ بسیار خوشحال و مسرور شده بود؛ با عجله آقا سید کریم را در جریان گذاشت. خیلی عجیب بود. دوباره درست به همان اندازه نان و حلوایی که دیشب خورده بودند، در سفره بود؛ انگار نه انگا ر دیشب به آن نان و حلوا دست زده باشند!

بچه سیدها دوباره مشغول خوردن نان و حلوا شدند. به مقتضای سن و سالشان متوجه نبودند چه اتفاقی افتاده است. اما آقا سید کریم همه چیز را می‌دانست؛ او تند تند به خانمش گوشزد می‌کرد که مواظب باشد کسی از این ماجرا بویی نبرد. او می‌گفت که نفعشان فقط به این است که هیچ کس از این امر باخبر نشود!

آنها تا یک هفته هر روز می‌توانستند نان و حلوای تازه بخورند. اما پس از یک هفته، یکی از خانمهای همسایه به عطر و بویی که گاه در فضای خانه آقا سید کریم می‌پیچید مشکوک شده بود. هر طوری بود می‌خواست خانمِ آقا سید کریم را به حرف بگیرد و عاقبت هم موفق شد و به گوشه‌ای از راز عطر و بوی نان و حلوای تازه پی برد. باز هم دست بردار نبود؛ او کمی از آن نان و حلوا را برای شفای مریض می‌خواست.

هر دو خانم به سراغ سفره رفتند. سفره را باز کردند. هر دو هاج و واج مانده بودند؛ خانم همسایه زیر چشمی نگاهی معنادار و زننده داشت، و خانمِ آقا سید کریم نیز نگاهی حاکی از شرمندگی و خجالت زدگی و سپس حسرت و پشیمانی؛ زیرا دیگر هیچ اثری از آن نان و حلوای تازه باقی نمانده بود!

آقا سید کریم پینه دوز خودش به مرحوم آقای حاج سید محمد کسایی تأکید کرده بود که آن نان و حلوای داغ و تازه به دست حضرت بقیةالله‌الاعظم حجّة ابن الحسن العسکری (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به من مرحمت شد و اگر خانواده ما توانسته بود جلوی زبانش را بگیرد و راز داری کند، آن نان و حلوای تازه تا آخر عمر برای ما باقی می‌ماند!(17)

گام نوزدهم

درست در روبروی خانه آقا شیخ مرتضی زاهد، خانه‌ای قدیمی قرار دارد. خانه‌ای قدیمی با ساکنین اصیل و نجیب و قدیمی. این خانه در قدیم، خانه مرحوم حاج محمد حسن آقا بوده است و هم اکنون یکی از فرزندانش به نام حاج احمدآقای اخوان در آن سکونت دارد. حاج احمد اخوان یکی از پیرترین آدمهای این محله، بلکه یکی از سال دارترین آدمهای تهران است؛ او نزدیک به یک قرن از خداوند عمر گرفته است. آقایان حاج محمدعلی و حاج محمود اخوان نیز برادران حاج احمد هستند. آنها نیز سن و سالی بالای هفتاد - هشتاد سال دارند.

حاج احمدآقا و برادرهایش آدمهای بسیار متدین و با صفایی هستند. آنها سالها با مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد انس و الفت داشته‌اند و در بسیاری از جلسات مرحوم زاهد شرکت کرده‌اند. مرحوم آقا شیخ مرتضی، هفته‌ای یک شب در خانه آنها جلسه داشته است.

خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های برادرانِ اخوان، بسیار زیاد و شنیدنی است اما در این نوشتار، از هرکدام فقط یکی دو خاطره آورده شده است.

آقای حاج احمد اخوان سه - چهار داستان و مطلب را بازگو کرد. یکی از آن داستانها که از مسموعات و شنیده‌های مستند و موثق او است بسیار جالب و متفاوت از دیگر مطالب بود او این قضیه و داستان را خودش از زبان مرحوم حاج سید عباس جوهری شنیده است.

مرحوم آقای حاج سید عباس جوهری یکی از شاعران و مرثیه سرایان شهیر و باصفای حضرت اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام است. او در تهران به روضه خوانی و منبر نیز مشغول بوده است. نام مرحوم حاج سید عباس جوهری ملقّب به «ذاکر» برای بسیاری از مداحان و ذاکران و خطبای گرانقدر، نامی آشنا است او دیوان شعری در مدح و مصائب اهل بیت عصمت و طهارت‌عليهم‌السلام به نام «خزائن الاشعار» دارد که توسط انتشارات مسجد مقدس جمکران نیز تجدید چاپ شده است.

مرحوم حاج سید عباس جوهری در یکی از سالهای عمرش، گرفتار قرض و بدهی می‌شود. اتفاقات و بازی‌های روزگار جلوی ادای بدهی‌های او را می‌گیرد و رفته رفته میزان بدهکاری‌های او بسیار زیاد و کمرشکن می‌شود. او برای خلاصی از این گرفتاری هر چه می‌کند ثمری حاصل نمی‌شود. او مدتها با این مشکل دست به گریبان بود، تا اینکه در یکی از شبها خواب و رؤیای شگفت و جالبی را مشاهده می‌کند. در آن خواب از سوی اهل بیت عصمت وطهارت‌عليهم‌السلام او را به آقا شیخ مرتضی زاهد حواله می‌دهند و به او گفته می‌شود تا نزد آقا شیخ مرتضی زاهد برود و مبلغ بدهی و قرضش را از ایشان بگیرد!

حاج سید عباس از خواب بیدار می‌شود. او از این خواب، شگفت زده و متحیر بود! از یک سو این خواب نشانه‌های فراوانی از خواب‌های صادقه و رحمانی را داشت، و از سوی دیگر مراجعه به آقا شیخ مرتضی زاهد با استناد به یک خواب برای او سخت و غیر معقول بود با این حال فردای آن شب به جلوی خانه آقا شیخ مرتضی زاهد می‌رود. در جلوی خانه دوباره شک و تردید به او هجوم می‌آورد و او پس از اندکی تفکر و کشمکش درونی، از مراجعه به آقا شیخ مرتضی منصرف می‌شود و از جلوی خانه راهش را کج می‌کند و باز می‌گردد.

حاج سید عباس آن خواب را از ذهن و اندیشه‌اش پاک می‌کند و آن روز را به شب می‌رساند؛ اما شب، دوباره همان خواب و بشارت را مشاهده می‌کند. باز همانند شبِ گذشته او را به آقا شیخ مرتضی حواله می‌دهند.

حاج سید عباس بعد از دومین خواب، اطمینان و اعتماد بیشتری پیدا می‌کند و فردای آن شب دوباره به جلوی خانه آقا شیخ مرتضی زاهد می‌رود. اما او همچنان نسبت به این امر مقداری شک و تردید داشت. او در میان مؤمنین از شأن و موقعیت اجتماعی برخوردار بود و برایش سخت و نامعقول بود که به آقا شیخ مرتضی مراجعه کند و به ایشان بگوید که آقا در خواب! به من فرموده‌اند بیایم بدهکاری‌هایم را از شما بگیرم و ادا کنم !

آقای حاج احمد اخوان می‌گفت که مرحوم حاج سید عباس جوهری خودش برای من تعریف کرد و گفت:

من فردای آن شب بعد از اینکه یک خواب و رؤیا را در دو شب پشت سر هم دیدم، با اطمینان بیشتری دوباره به جلوی خانه آقا شیخ مرتضی زاهد آمده بودم؛ ولی با این حال هنوز نسبت به این موضوع اندکی شک و تردید داشتم؛ هنوز هم تکلیفم را نمی‌دانستم و نمی‌دانستم چه باید بکنم و چگونه و به چه صورتی این مطلب را با ایشان در میان بگذارم. من در آن لحظات با آن افکار در جلوی خانه آقا شیخ مرتضی داشتم قدم می‌زدم و فکر می‌کردم، که صدایی از پشت در به گوشم رسید، سپس در باز شد و آقا شیخ مرتضی زاهد خودش سرش را از در بیرون آورد و به من فرمود: بنده خدا چرا در نمی‌زنی و نمی‌آیی داخل؟! دیروز هم که همین طوری تا اینجا آمدی و برگشتی!

سپس آقا شیخ مرتضی مرا به اتاقش برد و به اندازه مبلغی که من بدهکار و مقروض بودم، در دستهای من گذاشت!...

خدا رحمت کند مرحوم حاج سید عباس جوهری را، بی تردید این چنین حواله‌ای از سوی اهل‌بیت‌عليهم‌السلام نشان از شأن و مقام والای آن مرحوم دارد و نشانی از قبولی و اخلاص و صفای او در خدمت به این شجره طیبه است.

یکی دیگر از نشانه‌های اخلاص و شعور دینی بالای او، انتهای دیوان او است؛ در انتهای دیوانش - که یا به ابتکار خودش و یا به اجازه او و به توصیه ناشر(مرحوم حاج میرزا احمد فرهمند) صورت گرفته - آمده است:

این نوحه را حجة الاسلام سعید شهید فقیه، صلیب الصالح، المجاهد فی سبیل الله، الحاج شیخ فضل الله نوری قدس سره انشاء نموده؛ برای بقای نام آن مرحوم در اینجا ضبط گردیده.

و سپس نوحه‌ای از سروده‌های مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری را آورده است. برای آنان که با تاریخ سیاسی معاصر ایران آشنایی دارند، چاپ این یادمان در نیمه اول این قرن، در دوره‌ای که همه قلم به دستانِ حقیقت گریز بر علیه آن مجاهد نستوه قلم می‌زدند، امری بسیار شجاعانه و نشان از خُلق و خوی حسینی او دارد.

به هر حال، این کتاب متعلق به آقا شیخ مرتضی زاهد است و برای اینکه از سوی آقا شیخ مرتضی که از شاگردان مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری بوده است مقابله به مثل شده باشد در اینجا یکی از اشعار مرحوم حاج سید عباس جوهری ملقب به «ذاکر» آورده می‌شود:

عشاق چون به درگهِ معشوق رو کنند

از آبِ دیدگان تنِ خود شستشو کنند

اول قدم، ز جان و سرِ خویش بگذرند

در خونِ دل تهیه غسل و وضو کنند

از تیغِ دوست بر تنشان زخمی ار رسد

آن زخم را ز سوزن مژگان رفو کنند

هر تیر آبدار که آید ز شصت دوست

آن تیر را به سینه سوزان فرو کنند

قربانِ عاشقی که شهیدانِ کوی عشق

در روز حشر رتبه او آرزو کنند

عباسِ نامدار که شاهان روزگار

از خاک کوی او طلب آبرو کنند

بی دست ماند و داد خدا دست خود به او

آنانکه منکرند بگو رو به رو کنند

گر دست او نه دست خدائیست پس چرا

از شاه تا گدا همه رو سوی او کنند

درگاه او چو قبله ارباب حاجت است

باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند

ذاکر برای آنکه مسمی به اسم اوست

امید آنکه عاقبتش را نکو کنند

دومین برادر، یعنی آقای حاج محمد علی اخوان، در رابطه با تقوای آقا شیخ مرتضی زاهد داستان و ماجرای بسیار آموزنده و جالبی را تعریف می‌کرد؛ داستانی که برادرهای دیگر نیز از آن باخبر بودند.

در قدیم و تا زمانی که هنوز لوله کشی‌های آب به خانه‌ها نیامده بود، در هر خانه‌ای آب انبار و حوضچه‌ای برای ذخیره آب وجود داشت. این آب انبارها هر چند وقت یکبار توسط مأموری معروف «میرآب» پر می‌شد. میرآب با سرازیر کردن و هدایت آب در جوی‌های خیابانها و کوچه‌ها، آب را به خانه‌های مردم می‌رساند.

یک شب یکی از همین میرآب‌ها، آب را به سوی محله حمام گلشن و کوچه آقا شیخ مرتضی زاهد سرازیر می‌کند. او می‌بایست به ترتیب و به نوبت، حوض و آب انبارهای خانه‌های این کوچه را پر می‌کرد و خانه آقا شیخ مرتضی نیز بعد از چند خانه نوبتش می‌شد. اما آن شب آن آقای میرآب در همان ابتدای آبرسانی متوجه می‌شود در خانه آقا شیخ مرتضی خبری از آب نیست و حوض منزل به طور کامل خالی شده است. بنابراین او به احترامِ آقا شیخ مرتضی، بدون رعایت نوبت، آب را به سوی خانه ایشان سرازیر می‌کند و حوض خانه ایشان را پر از آب می‌کند و آن شب آقا شیخ مرتضی بر این مطلب آگاهی پیدا می‌کند.

آقای حاج محمد علی اخوان می‌گفت:

آن شب دیدیم در می‌زنند؛ صدایی از پشت در بلند شده بود و می‌گفت: آقای حاج محمد حسن آقا، آقای حاج محمد حسن آقا! در را باز کنید.

این صدا، صدای آقا شیخ مرتضی زاهد بود، ما رفتیم در را باز کردیم و ایشان با آن قد خمیده‌اش به داخل خانه ما آمد. آقا شیخ مرتضی به پدرمان گفت:

آقای حاج محمد حسن آقا! این آقای میراب امشب لطف کرده است و بی‌نوبت، ابتدا آب را به خانه ما آورده است و من الآن نمی‌توانم بروم از همه همسایه‌ها حلالیت بگیرم و رضایتشان را جلب کنم، بنابراین آمده‌ام اینجا وضو بگیرم؛ اجازه می‌فرمایید؟

و آقا شیخ مرتضی تا زمانی که حوض منزلشان از آن آبِ بی‌نوبت خالی نشد، احتیاط می‌کرد و برای وضو و تطهیر به خانه ما می‌آمد!

آقای حاج محمود اخوان، کوچکترین برادر است ولی اگر حرفها و خاطراتش از آقا شیخ مرتضی، از برادرهای بزرگترش بیشتر نباشد کمتر نیست. آقای حاج محمود اخوان می‌گفت:

من جوان بودم که یک شب با آقا شیخ مرتضی زاهد دو نفری از جلسه‌ای برمی‌گشتیم. ایشان پیرمرد و ضعیف شده بود و من دست‌های ایشان را گرفته بودم و در راه رفتن به ایشان کمک می‌کردم. آن شب من آهسته آهسته ایشان را تا جلوی خانه‌شان رساندم و آماده خداحافظی شدم. آقا شیخ مرتضی زمانی که می‌خواست به داخل خانه برود، رو به من کرد و فرمود: «آقا محمود! مرا دعا کن آقا محمود، دعا کن»

من خنده‌ای کردم و عرض کردم: آقا جان شما که به دعا احتیاج ندارید!

تا این جمله از دهان من خارج شد، به یکباره چشمهای آقا شیخ مرتضی زاهد پر از اشک شد و بسیار منقلب و گریان شد و فرمود:«نه آقا محمود! دعا کن مرا؛ همه ما به دعا احتیاج داریم...»

خدا می‌داند چه تصویری از آن گریه‌های آقا شیخ مرتضی زاهد در ذهن و اندیشه آقای حاج محمود اخوان نقش بسته است که او نیز خودش بی‌اختیار، بغض گلویش را گرفت و با آن گلوی بغض کرده ادامه داد:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد با گریه‌ای شدید و با صدایی لرزان و بغض کرده فرمود:

«... محمود! شیطان قسم خورده است تا همه ما را اغوا کند، همه ما به دعا احتیاج داریم؛ دعا کن محمود، دعا کن مرا، دعا کن...»

یکی دیگر از خاطرات آقای حاج محمود اخوان در رابطه با ملاقات آقا شیخ مرتضی با مرحوم آیت الله‌العظمی بروجردی بود. آقای حاج محمود اخوان می‌گفت:

روزی آقا شیخ مرتضی به شهر مقدس قم و به خدمت آیت الله العظمی بروجردی مشرّف می‌شود. در آن مجلس حضرت آقای بروجردی به آقای زاهد می‌فرماید: می‌گویند شما برای مردم موعظه می‌کنید و برایشان از اخبار و احادیث اهل بیت عصمت و طهارت: می‌خوانید؛ برای ما هم حدیثی بخوانید تا استفاده کنیم.

آقا شیخ مرتضی زاهد جواب می‌دهد: چشم آقا؛ ولی من عادت دارم احادیث را از روی کتاب بخوانم و الآن هم که کتابی به همراه ندارم.

آقای بروجردی دستور می‌دهد تا فوری کتابی را برای آقا شیخ مرتضی بیاورند. لحظاتی بعد کتاب روایی به دست آقا شیخ مرتضی داده می‌شود و او از روی کتاب شروع به خواندن حدیث می‌نماید. در آن جلسه به اندازه‌ای این حدیث خوانی برای آقای بروجردی تأثیرگذار و نافذ می‌شود که آیت‌الله‌بروجردی در جلوی جمع به شدت به گریه می‌افتد و قطره‌های اشک از دیدگانش سرازیر می‌گردد!

گام بیستم

حضرت آیت الله‌آقای حاج سید رسول موسوی تهرانی یکی از مدرسین و اساتید برجسته دروس سطوح عالیه می‌باشد. او دهها سال این دروس را ابتدا در تهران و سپس در حوزه علمیه قم تدریس کرده است و همچنان با اخلاص و اهتمام و پشتکاری عالی همین درسهای سطوح عالیه را تدریس می‌کند. این سابقه طولانی و درخشان در تدریس سبب شده است تا درسهای ایشان یکی از پرجاذبه‌ترین و پرجمعیت‌ترین درسهای اصولی در حوزه علمیه قم باشد.

آیت الله حاج سید رسول موسوی تهرانی در محله آقا شیخ مرتضی زاهد چشم به جهان گشوده است؛ او از همان کودکی تا سالهای نوجوانی این توفیق را داشته است که آقا شیخ مرتضی زاهد را در بسیاری از اوقات، در جلسات و در کوچه و خیابانشان مشاهده کند.

حاج آقای موسوی تهرانی می‌گفت:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد در این آخرهای حیاتش بسیار ضعیف و نحیف شده بود؛ بنابراین یک آقایی همیشه او را به کول می‌گرفت و به جلسات می‌برد. من یک روز یادم هست آقا شیخ مرتضی بر پشت آن آقا به سویی می‌رفتند. نمی‌دانم چه شد آن آقا تعادلش را از دست داد و آقا شیخ مرتضی از عقب به شدت بر زمین افتاد. من آن صحنه را فراموش نمی‌کنم؛ در آن لحظه‌ای که ایشان به شدت بر زمین افتاد بلافاصله این کلمات بر زبانش جاری شد و با حالتی توصیف ناشدنی و بسیار تماشایی وبا معنا فرمود:«الحمدللِهِ ربّ العالمین».

من در آن لحظات با آن حال و هوای نوجوانی، به خوبی احساس می‌کردم که او این کلمات شریف را قهری نگفت؛ یعنی این طوری نبود که بخواهد بر این درد و صدمه صبر پیشه کند، بلکه او بدون هیچ ناله و شکایتی، با حالتی بسیار زیبا، از رضا، این زمین خوردن را به این شکل ختم کرد و تمام شده دید!

حاج آقا سید رسول موسوی می‌گفت:

یکی دیگر از چیزهایی که من خودم بر آن شاهد و ناظر بودم که از شدت تقوای آقا شیخ مرتضی زاهد حکایت داشت این قضیه است که باز یک روز من خودم دیدم آن آقایی که آقا شیخ مرتضی را به کول می‌گرفت چون خم بود و ناگزیر نگاهش بر زمین بود کمی نامناسب و تند از کنار یک خانه‌ای با دیوارهای کاه گلی عبور کرد. در این هنگام عبای آقا شیخ مرتضی به آن دیوار مالیده و کشیده شد. ایشان فوری نگاهی به عبایش انداخت. عبای ایشان با مالیده شدن به آن دیوار، مقداری خاکی شده بود. آقا شیخ مرتضی با عجله به آن آقا فرمود: صبر کن، صبر کن!

سپس ایشان درهای آن خانه را به صدا درآورد. صاحب خانه بیرون آمد و آقا شیخ مرتضی شروع به حلالیت خواستن از صاحب خانه و اعلام آمادگی برای ادای خسارت نمود و گفت: این عبای من به دیوار خانه شما مالیده شده از دیوار خانه شما کمی کاه و گل ریخته و مقداری ساییده و آسیب دیده است...!

و این خانه با همان دیوارهای کاه‌گلی هنوز باقی و پابرجا است و من هر وقت در تهران به آن محله می‌روم و نگاهم به آن دیوار می‌افتد، این قضیه و پرهیزکاری و تقوای آقا شیخ مرتضی به یادم می‌افتد.

آیت اللَّه موسوی تهرانی می‌فرمود:

حضرت آیت الله آقای حاج سید ابوالقاسم لواسانی، یکی از مجتهدین و فقهای تهران بود. ایشان هفته‌ای یک روز در خانه ما جلسه داشت. در این جلسات بسیار اتفاق می‌افتاد که مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نیز حاضر می‌شد. آقا شیخ مرتضی با آن همه اعتبار و مقام و منزلتی که در میان مردم داشت، با دقت خاص به این جلسات می‌آمد و به دور از هر گونه خود بینی و هوای نفسی از مرحوم آیت‌الله حاج سید ابوالقاسم لواسانی بعضی از احکام و شرعیات الهی را می‌پرسید!

گام بیست و یکم‌

مرحوم آقای حاج غلامحسین عسکری، معروف به «حاج عسکری» از خانواده‌های اصیل و متدین تهران و یکی از همسایه‌های آقا شیخ مرتضی زاهد بود. او در رژیم طاغوتی یکی از مدیران ارشد سازمان ثبت اسناد کشور بوده است و با اجازه کتبی از مراجع عظام تقلید (از جمله مرحوم حضرت آیت الله‌العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی) مسئولیتهایی را در این سازمان پذیرفته و در حد قدرت و توانش به احقاق حقوق مسلمین و دادخواهی و برقراری عدالت اهتمام داشته است.

حضرت استاد، آقای حاج شیخ محمدعلی جاودان، قضیه‌ای را به نقل از مرحوم حاج عسکری نقل می‌کرد که از این قضیه فرزند مرحوم حاج عسکری، آقای حاج محمد عسکری نیز آگاه بود و آن را از زبان پدرش شنیده بود.

در یکی از سالها آقای حاج عسکری برای رفتن به زیارت خانه خدا آماده می‌شود. او برای خداحافظی به خدمت آقا شیخ مرتضی می‌رود و بعد از مقداری گفتگو، آقا شیخ مرتضی به او می‌گوید: من از شما درخواست دارم زمانی که شما به مدینه منوّره مشرّف شدید در جلوی مرقد مطهر حضرت خاتم‌الانبیاءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بایستید و از جانب من به پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض کنید: «یا رسول اللَّه‌صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما خودتان می‌دانید مرتضی در طول عمرش غرضی به جز بندگی و عبودیت نداشته است؛ اما آیا شما این سبک و سیره مرا تأیید می‌فرمایید؟ و آیا این اعمال و کردار، مقبول شما هست؟»

آقای حاج عسکری هم در تشرّف به مدینه منوّره بنابر سفارش آقا شیخ مرتضی، جلوی مرقد منوّر و مطهر پیامبرخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌ایستد و مطالب ایشان را بازگو می‌نماید.

آقای حاج عسکری بعد از رساندن آن عرض حاجت، در عالم خواب مشاهده می‌کند که از سوی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرآنی آورده می‌شود و امر می‌گردد تا آن قرآن را بدهند تا امضای آقا شیخ مرتضی زاهد نیز بر آن قرآن ثبت شود، تا نشان از تأیید مطابقت اعمال و کردار آقا شیخ مرتضی با قرآن کریم باشد.

نقل است مرحوم آقای حاج عسکری به غیر از امضای آقا شیخ مرتضی، تعدادی امضای دیگر را نیز در آن قرآن دیده است که نشان از مطابقت کامل اعمال و سیره صاحبان آن امضاها با قرآن کریم داشته است. آقای حاج عسکری فقط موفق می‌شود یکی از آن آخرین امضاها را شناسایی کند و آن، امضای مرحوم آیت‌الله‌العظمی آقای حاج سید محمد تقی خوانساری بوده است.

در مراجعه به فرزندان مرحوم حاج عسکری همگی بر روی خاطره‌ای تأکید داشتند. آقا محمد و آقا مهدی عسکری و حتی همشیره‌شان آن خاطره را به نقل از پدر تعریف می‌کردند؛ و این مطلب نشانه آن است که این خاطره یکی از مشاهدات مرحوم حاج عسکری بوده و مشاهده این منظره برای او به اندازه‌ای قابل توجه بوده که آن را برای همه فرزندانش تعریف کرده است.

چشمهای آقا شیخ مرتضی زاهد در آخرین سالهای حیاتش مقداری ضعیف شده بود. روزی بعد از نماز به دنبال تسبیحش می‌گشته و فرزندش مرحوم آقای حاج شیخ عبدالحسین را صدا زده و گفته است:

«آقا عبدالحسین این تسبیح من کجا است؟»

آقا شیخ عبدالحسین و حاضرین رو به آقا شیخ مرتضی می‌کنند. آنها مشاهده می‌کنند او در حالی که با کشیدن دستهایش بر روی زمین، در جستجوی تسبیحش می‌باشد، عقربی را در دست گرفته است. آنها با مشاهده آن عقرب بسیار وحشت‌زده و هراسان می‌شوند و فوری به آقا شیخ مرتضی می‌گویند: آقا تکان نخورید؛ شما یک عقرب را در دست گرفته‌اید.

در این هنگام آقا شیخ مرتضی با خونسردی و بسیار آرام می‌گوید:

من که با عقرب کاری ندارم؛ من تسبیحم را می‌خواهم.

و سپس آن عقرب را در گوشه‌ای رها می‌کند، انگار نه انگار عقربی را در دست دارد که ذاتش با کوچکترین تحریکی نیش زدن است و دوباره در حالی که آن عقرب در کنارش می‌چرخیده، به جستجوی تسبیحش مشغول می‌شود!

گامِ بیست و دوم‌

حضرت آیت‌الله‌آقای حاج شیخ میرزا عبدالکریم حق شناس یکی از مصادیق بارز عالمان ربانی در زمانه ما می‌باشد. هر چند این بزرگوار در این سالها پیر و ضعیف شده است اما به حقیقت و به راستی که وجودش و نفس کشیدنش برای شهر تهران، مایه برکت و اثر است. در زمانه ما اگر کسی دوست دارد آقا شیخ مرتضی زاهد را از نزدیک ببیند و اگر می‌خواهد بزرگانی چون مرحوم آقای حاج میر سید علی آقای مفسر، آقا شیخ محمد حسین زاهد و حاج مقدس و امثال این بزرگان را از نزدیک ببیند، باید به دیدن حضرت آیت الله آقا میرزا عبدالکریم حق شناس برود؛ عالم وارسته‌ای که از همان سنین نوجوانی با مراقبه‌ای کامل، با تمام وجودش در بندگی و اطاعت خدای سبحان بوده و تحت عنایات ویژه حضرات معصومین‌عليهم‌السلام ذره ذره دل و جانش نورانی و الهی شده است.

یک شب حاج آقای حق شناس در سالهای جوانی آقا شیخ مرتضی زاهد را در خواب می‌بیند. ایشان با چند نفر، به همراه آقا شیخ مرتضی زاهد از بازار به مسجد جمعه وارد می‌شوند و همچنان پیش می‌روند تا به حوض بزرگ صحن مسجد می‌رسند که در این هنگام آقا شیخ عبدالکریم می‌بیند آقا شیخ مرتضی از روی حوض مسجد رد می‌شود و به آن سوی حوض می‌رود. آقای حق شناس حوض را دور می‌زند و به کنار آقا شیخ مرتضی می‌رود و از ایشان می‌پرسد:

آقا شما چگونه به این مقامات رسیده‌اید؟

آقا شیخ مرتضی جواب می‌دهد:

«با ترکِ محرمات و انجام واجبات.»

حضرت آقای حق شناس از این خواب خوشش می‌آید و تصمیم می‌گیرد تا با این خواب، آقا شیخ مرتضی را امتحان و آزمایش کند. با این نیت به نزد ایشان می‌رود تا در بیداری نیز جواب آقا شیخ مرتضی را از زبان او بشنود.

آقا شیخ مرتضی دوباره در بیداری نیز به او می‌گوید:

«با ترک محرمات و انجام واجبات»!