گام بیست و چهارم
آقا شیخ مرتضی زاهد برای نماز خواندن آماده شده بود. آن شب یکی از جلسات هفتگی او برقرار بود. به طور معمول در این جلسات ابتدا دوستان و رفقایش نمازهای مغرب و عشا را به امامت او به جماعت میخواندند و سپس از روی رساله مراجع تقلید زمان، مسئله میفرمود و بعد، سخنان و موعظههای ایشان از روی کتب حدیثی شروع میشد. اما آن شب نمازهای او عادی نبود؛ به خوبی پیدا بود فکر و حواسش جمع و جور نیست؛ در تعداد رکعتهای نماز هم اشتباه میکرد؛ انگار چیزی فکر و اندیشه او را به خود مشغول کرده بود. این حواس پرتیها در منبر و در صحبتهای او بیشتر مشهود بود. همه فهمیده بودند فکر و حواسش جای دیگری است. در واقع در نوعی گیجی و سردرگمی فرو رفته بود؛ نوعی گیجی همراه با اضطراب و نگرانی !
آن جلسه تمام شد؛ اما پریشانی های آقا شیخ مرتضی همچنان ادامه داشت. حتّی در خیابان هم، این حواس پرتی وجود داشت تا آنجا که احتمال داشت با درشکه برخورد کند! و یا به داخل جوی آب بیافتد!
خدایا آقا شیخ مرتضی زاهد را چه شده است؟ آیا او مریض و بیمار شده است؟!
دوستان و رفقای او نیز با نگرانی همین سؤالات را از او میپرسیدند:
آقا چه شده؟... مریضی و مشکلی پیدا کردهاید؟... بیایید برویم دکتر.... چرا این جوری شدهاید؟!
و آقا شیخ مرتضی فقط جواب میداد: نه، نگران نباشید چیزی نیست.
امّا باز دوباره آن سردرگمیهای مضطربانه او شروع میشد؛ و باز نگرانیهای دوستان و همراهان.
خدایا به راستی آقا شیخ مرتضی را چه شده است؟ در درون و در فکر و اندیشه او چه میگذرد؟ چه چیزی او را این چنین مضطرب و سردرگم کرده است؟!
سه چهار روز گذشت و او کم و بیش همچنان در آن حالت بود، تا اینکه یک روز چند نفر از خوبان و دوستان و رفقای او همراه با او به سویی میرفتند. آن روز حاج آقا تقی کرمانشاهی هم با آنها بود؛ پیرمردی محترم که از روحانیون بسیار پاک و با تقوای تهران بود؛ حاج آقا تقی کرمانشاهی منسوب به خاندان آل آقا بود. خاندان بسیار محترم آل آقا که از نوادگان مرحوم آیت الله العظمی وحید بهبهانیرحمهالله
میباشند.
حاج آقا تقی کرمانشاهی یکی از ارادتمندان به آقا شیخ مرتضی زاهد بود؛ در واقع او یکی از قدیمیترین و با سابقهترین همراهان و یاران آقا شیخ مرتضی بود. او یکی از علمای محترم تهران بود که برای مصاحبت و استفاده از آقا شیخ مرتضی همه شئونات خود را فراموش کرده بود و با این مرد الهی همرا شده بود.
آن روز هم، گیجی و حواس پرتیهای آقا شیخ مرتضی نزدیک بود مشکلساز شود اما باز هم وقتی از او سؤال میشد چه شده است؟ باز او فقط جواب میداد: نگران نباشید.
ولی آن روز حاج آقا تقی کرمانشاهی از روی نگرانی و دلواپسی میگوید: چه میفرمایید آقا! شما حواس پرتی پیدا کردهاید؛ ما را نگران کردهاید! ما حق داریم نگران باشیم و بدانیم چه شده است.
آقا شیخ مرتضی چارهای جز جواب دادن نداشت. او با دلواپسی ها و نگرانی های دوستان و رفقای با وفا و با صفایش روبرو شده بود و میبایست آنچه را که در دل داشت برای آنها فاش میکرد و آنها را از نگرانی بیرون میآورد
او با همان حال و هوای پریشان و نگرانش جواب داد:
راستش چند روز پیش از این، حدیثی را خواندم؛ حدیثی از حضرت رسول اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
حاج آقا تقی کرمانشاهی و همه دوستان و رفقایی که در اطراف آقا شیخ مرتضی حلقه زده بودند، خاموش و مبهوت مانده بودند. همگی از این جمله شگفت زده شده بودند. به راستی این چه روایت و حدیثی است که آقا شیخ مرتضای آنها را به این حال و روز انداخته بود؛ این چه حدیثی بود که آقا شیخ مرتضای آنها را با آن همه تقوا و اخلاص، این چنین گیج و مضطرب و سر در گم کرده بود؟!
آقا شیخ مرتضای زاهد ادامه داد:
در آن حدیث، پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به حضرت امیرالمؤمنینعليهالسلام
میفرمایند:
«یا علی به اندازهای که تو با خوبی ها و راههای هدایت آشنایی داری، شیطان نیز به همان اندازه با همه بدیها و راه های گمراهی و ضلالت در زمین و آسمان آشنایی دارد...»
و سپس آقا شیخ مرتضی زاهد با نگرانی و اضطراب، به آرامی و زیر لب گفت: «... و من با این شیطان چه کنم؟» اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
و نعوذ بالله من الشیطان الرجیم
مرحوم حاج حسین آقای معصومی یکی از شاهدان و ناقلان داستان و ماجرای بالا بوده و آن را برای خیلیها تعریف کرده است. آقای حاج شیخ محمد علی جاودان از نوههای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نیز این قضیه را از زبان مرحوم حاج حسین آقای معصومی شنیده است.
آن مرحوم، یکی از انسانهای تربیت شده و بسیار پرهیزکار و با تقوا بود. او یکی از دوستان و تربیت شدههای آقا شیخ مرتضی زاهد بود که در این اواخر یکی از جلسههای آقا شیخ مرتضی در خانه ایشان برپا میشد.
آقای حاج محمد معصومی یکی از فرزندان مرحوم حاج حسین آقای معصومی است او نیز این داستان و ماجرا را از مرحوم پدرشان شنیده بود.
آقای حاج محمد معصومی مطالب و حرفهای بسیاری را به نقل از پدرش و دیگران نقل میکرد. اما در حرفهای ایشان مطلبی بود که بسیار مناسب است تا بلافاصله بعد از ماجرای بالا خوانده شود. آقای حاج محمد معصومی اشاره به یکی از شنیدههایش از یک آقای پیرمردی کرد. او از من خواست تا خودم هم برای شنیدن این داستان به آن آقای پیرمرد مراجعه کنم؛ پیرمردی به نام حاج علی آقای دانش.
من هم خودم پیشتر به خدمت حاج علی آقای دانش رسیده بودم و دو سه بار با این پیرمرد به گفتگو نشسته بودم. پیرمردی که بیش از هشتاد سال از خداوند عمر گرفته است؛ ولی همچنان در حد توانش به کسب و کار مشغول است. او دهها سال است در خیابان ری مغازه عکاسی دایر کرده است. او علاوه بر عکاسی، به شغل و پیشه معلمی اشتغال داشته و هم اکنون از بازنشستههای وزارت آموزش و پرورش است.
فضای عکاسخانه آقای دانش بسیار تماشایی است؛ فضایی که همچنان همه نشانههای پنجاه - شصت سال پیش را دارا است. حاج علی آقای دانش از بسیاری از علما و فضلای تهران عکس گرفته است. او هم اکنون تعداد قابل توجهی از نگاتیوها و عکسهای بسیاری از علما و فضلای قدیم تهران را در اختیار دارد.
آقای دانش یکی از علاقمندان به آقا شیخ مرتضی زاهد بوده و در بسیاری از جلسههای ایشان شرکت میکرده است. زمانی هم که من برای اولین بار به نزدش رفتم و نام آقا شیخ مرتضی را بر زبان آوردم، او با همان کلام و حالت پاک و با صفایش فوری گفت:
آقا شیخ مرتضی زاهد نگو!... بگو فرشته!فرشته بگو!
دهها سال پیش در یکی از روزهای خدا، جوانی نو رسیده آهسته آهسته همراه با پیرمردی قد خمیده به سویی میرفتند. جوان، نامش علی آقا بود؛ علی آقای دانش؛ و آن پیرمرد هم، آقا شیخ مرتضای خودمان بود. علی آقا جوانی درس خوانده و تحصیل کرده بود؛ جوانی که در آن دوران همانند بقیه جوانها در معرض یکی از بیرحمانهترین و جبران ناپذیرترین هجمههای تبلیغاتی قرار داشت؛ تبلیغاتی که بسیار کورکورانه و در راستای لاابالیگری و بیدینی و بیهویتی و پوچی گرایی بود. اما در آن سالها تبلیغاتچیهای خدا نیز بیکار ننشسته بودند و هر یک به شکلی از حقیقت و توحید و دینداری پاسبانی میکردند. در آن دوران آقا شیخ مرتضای زاهد نیز به شکل و شیوه خودش به این وظیفه الهی عمل میکرد.
آن روز در حالی که او با علی آقای جوان به سویی میرفتند، به یکباره سرش را به سوی علی آقا چرخاند و گفت: من در این دنیا هیچ غم و غصهای ندارم؛ هیچ غم و غصهای!
علی آقا چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد. آقا شیخ مرتضی هم دیگر چیزی نگفت و دوباره هر دو به راهشان ادامه دادند. بعد از لحظاتی پیرمرد دوباره رو به جوان کرد و پرسید: شما نمیخواهید از من بپرسید چرا من در این دنیا هیچ غم و غصهای ندارم؟!
جوان در حالی که به نظر میرسید دست و پایش را گم کرده است، دست و پا شکسته جواب داد: چه عرض کنم آقا جان، خودتان بفرمایید.
و آقا شیخ مرتضی گفت: من به این دلیل در این دنیا هیچ غم و غصهای ندارم که من یک دوست و رفیقی دارم که هر چه نیاز داشتهام برایم فراهم کرده است. من هرکاری که داشته باشم او مرا لنگ نمیگذارد و تا به حال هر چه از این دوستم خواستهام برای من انجام داده است؛ هر چه خواستهام!
علی آقای جوان باز هم ساکت بود و فقط گوش میداد و آقا شیخ مرتضای قد خمیده نیز دوباره در سکوت فرو رفت و هر دو باز آهسته آهسته به راهشان ادامه دادند.
بعد از لحظاتی خاموشی و سکوت، دوباره پیرمرد رو به جوان کرد و پرسید: حالا شما نمیخواهید از من بپرسید که این دوست و رفیقت کیست که هر چه لازم داشته باشی برای تو فراهم میکند؟!
و باز هم علی آقا جواب داد: خودتان بفرمایید آقا
و آقا شیخ مرتضای زاهد با یک حالی توصیف ناشدنی گفت :آن دوستی که تا به حال هرچه از او خواستهام برای من فراهم کرده است خدا است، او خدا است، خدا....
و حالا حاج علی آقای دانش این پیرمرد هشتاد نود ساله بعد از دهها سال، به گونهای نقل میکرد که آقا شیخ مرتضی فرمود:
«او خداست خدا»
انگار این جمله از صدها برهان و استدلال و فلسفه برایش تأثیر گذارتر و هدایت کنندهتر بوده است !
شیعه در هر موقعیتی که باشد کارش را به بهترین شکل انجام میدهد. مؤمن در وظیفه و در کارش هیچ کم و کاستی نمیگذارد. مومن همیشه سعی و کوشش دارد تا در کار و وظیفهاش به اندازه ظرفیتش بهترین و احسن باشد.
آقای حاج محمد معصومی، فرزند مرحوم حاج حسین آقای معصومی، نکتههای بسیار جالبی را از اهتمام مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد در تشکیل جلساتش بیان میداشت. آقای حاج محمد معصومی میگفت:
آن گونه که مرحوم پدرم حاج حسین آقای معصومی برای ما نقل میکرد، مرحوم آقا شیخ مرتضای زاهد نسبت به برقراری جلساتش بسیار حساس و مراقب بوده است. ایشان در هفته به صورت ثابت هر شب جلسه داشت و شبهای جمعهاش در خانه ما برقرار بود. و روزها نیز در جلسات خانمها، به تعلیم و تربیت بانوان متدین تهران اهتمام میورزید که یکی از آن جلسات ویژه بانوان، هر هفته، صبحهای سه شنبه در خانه خودِ آقا شیخ مرتضی برقرار بود. این جلسات در هیچ شرایطی تعطیل نمیشد؛ حتی در زمستانهای سرد و یخبندان.
در شصت - هفتاد سال پیش زمستانهای تهران بسیار سرد و پر برف و باران بود. وقتی برف میآمد عبور و مرور بسیار سخت و مشکل میشد؛ به خصوص با توجه به اینکه در آن زمان همه خیابان ها و کوچهها به صورت حالا آسفالت و صاف و تر و تمیز نبود. ولی با این حال مرحوم آقا شیخ مرتضی در پیری و زمینگیری و تا آخرین سالهای حیاتش، حتی در زمستانها و در برف و باران نیز جلساتش را به هیچ وجه تعطیل نمیکرد.
مرحوم پدرم میگفت:
در این آخرها که آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار ضعیف شده بود و پاهایشان درد میکرد، شخصی معروف به حاجی او را به کول میگرفت و به جلسات میآورد. در زمستانها زمانی که آقا شیخ مرتضی بر روی کول مرحوم حاجی به جلسات میآمدند، زیاد اتفاق میافتاد که در طول راه، چند بار هر دو بر روی برفها میافتادند و صدمه میدیدند؛ ولی با این حال آقا شیخ مرتضی هر طوری بود خودش را به جلساتش میرساند.
همچنین یادم هست یک روز از مرحوم پدرم پرسیدم: آقا جان مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد چند بار به کربلا و عتبات عالیات مشرّف شده بود؟
پدرم جواب داد: آقا شیخ مرتضی در طول عمرش و بر حسب ظاهر، فقط یک بار به عتبات عالیات و به کربلای امام حسینعليهالسلام
مشرّف شده بودند و این تشرّف نیز در جوانی بوده است.
من با ناباوری به پدرم عرض کردم: آقا جان من گمان میکردم آدمی همچون آقا شیخ مرتضی باید به مکانهای زیارتی به خصوص به کربلا، زیاد مشرّف شده باشد.
پدرم جواب داد: مرحوم آقا شیخ مرتضای زاهد به خاطر جلساتش، زیاد به مسافرتهای طولانی نمیرفت؛ زیرا ایشان به این جلسههای هفتگی بسیار اهمیت میداد و برای اینکه این جلسات احکام و معارف و روضه و توسل به اباعبدالله الحسینعليهالسلام
به تعطیلی کشیده نشود، بسیار کم به مسافرت میرفت.