آقا شیخ مرتضای زاهد

 آقا شیخ مرتضای زاهد0%

 آقا شیخ مرتضای زاهد نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

 آقا شیخ مرتضای زاهد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمدحسن سیف‌اللهی
گروه: مشاهدات: 14013
دانلود: 3289

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14013 / دانلود: 3289
اندازه اندازه اندازه
 آقا شیخ مرتضای زاهد

آقا شیخ مرتضای زاهد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گام بیست و سوم‌

بی شک حضرت آقای حاج شیخ احمد مجتهدی تهرانی یکی از مفاخر رؤسای مدارس حوزه‌های علمیه شیعه در عصر حاضر است. این بزرگوار با اخلاص و کوشش و تلاشی تحسین برانگیز، عمرش را برای خدمت و تربیت طلاب و سربازان امام زمان‌عجل الله تعالی فرجه الشریف وقف کرده است. تاکنون صدها طلبه فاضل و با تقوا در مدرسه ایشان تربیت شده‌اند که هم اکنون بسیاری از آنها از فضلا و فقیهان و عالمان برجسته به حساب می‌آیند.

حاج آقای مجتهدی تهرانی کتابی به نام «آداب الطلاب» دارند. در این کتاب به مناسبت به چند داستان و مطلب از آقا شیخ مرتضی زاهد اشاره شده است. یکی از آن داستانها، ماجرای برخورد ایشان با یکی از جاهل‌ها و داش‌های تهران است که دیگران نیز آن را نقل کرده‌اند و مرحوم حاج آقا فخر تهرانی، خودش بر این واقعه شاهد و ناظر بوده است.

روزی؛ چند نفر از دوستانش او را به کول گرفته بودند و به سوی جلسه‌ای می‌رفتند. در راه، با یکی از داش‌ها و جاهل‌های تهران روبرو می‌شوند. آن شخص به محض اینکه در آن وضعیت، نگاهش به چهره الهی و ملکوتی آقا شیخ مرتضی زاهد می‌افتد بسیاز ذوق زده می‌شود و بعد از کمی قربان صدقه رفتن برای آقا شیخ مرتضی، با همان مسلکِ داش مشتی گری اش، با صدای بلند، شروع به فحش و ناسزاگویی به دشمنان و مخالفان اسلام و علمای ربانی می‌کند.

دوستان و رفقای آقا شیخ مرتضی، از اینکه آن آقا، برای برائت و ابراز انزجار از دشمنان و مخالفان علمای دین از آن کلمات ناپسند و آبدار استفاده کرد ناراحت می‌شوند اما وقتی از آن مرد، دور می‌شوند آقا شیخ مرتضی زاهد به آنها می‌گوید:

«این مرد، عاقبت به خیر و رستگار خواهد شد»

و سالها بعد، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی، آن آقای داش مسلک را دیده بود که اهل نماز و مسجد و جماعت شده و مسلک و مرام مؤمنین را پیدا کرده است.(18) و حضرت آقای حاج شیخ احمد مجتهدی تهرانی در صفحه 334 از کتاب «آداب الطلاب» بعد از اشاره به این واقعه، این حدیث بسیار مناسب را نیز نقل کرده‌اند که حضرت امام باقرعليه‌السلام فرمودند:

اِذا اَرَدْتَ اَنْ تَعْلَمَ اَنَّ فیکَ خَیراً فَانْظُرُ اِلی قَلْبِکَ، فَاِنْ کانَ یحِبُّ اَهْلَ طاعَةِ اللَّهِ و یبْغِضُ اَهْلَ مَعْصِیتِهِ، فَفِیکَ خَیرٌ و اللَّهُ یحِبُّکَ؛ وَ اِنْ کانَ یبْغِضُ اَهْلَ طاعَةِ اللَّهِ و یحِبُّ اَهْلَ مَعْصِیتِهِ فَلَیسَ فیکَ خَیرٌ وَ اللَّهُ یبْغِضُکَ وَ المَرْءُ مَعَ مَنْ اَحَبَّ.(اصول کافی، ج 3، ص 192)

امام باقرعليه‌السلام فرمود: اگر خواستی که بفهمی آیا در تو خیری هست یا نه؟ پس به قلبت نگاه کن. اگر اهلِ طاعتِ خدا را دوست دارد و اهل معصیت را دشمن می‌دارد پس در تو خیری هست و خدا هم تو را دوست دارد و اگر دل و قلبت، اهل طاعت خدا را دوست ندارد و اهل معصیت را دوست می‌دارد پس در تو خیری نیست و خدا تو را دشمن می‌دارد و آدمی، با کسی است که او را دوست دارد.

در تاریخ 23/1/1382 در حدود ساعت سه و بیست دقیقه بامداد یکی از مواعظ حضرت آقای مجتهدی تهرانی از شبکه قرآن سیمای جمهوری اسلامی ایران (تکرار برنامه‌های قرآنی) پخش شد. حاج آقای مجتهدی در قسمتی از سخنانش به این داستان از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد پرداختند.

مقداری پول به عنوان سهم سادات به آقا شیخ مرتضی زاهد داده می‌شود تا او آن را به اهلش برساند. او آن اسکناسها را در لای کتابی می‌گذارد و بعد از مدتی، آن پولها از یادش می‌رود.

یک روز صدای در خانه آقا شیخ مرتضی بلند می‌شود. او خودش در را باز می‌کند. مردی با قیافه سادات در جلوی در ایستاده بود. آن آقای سید به آقا شیخ مرتضی می‌گوید:

آقای آ شیخ مرتضی! حضرت بقیة الله‌الاعظم عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف به شما سلام رساندند و فرمودند به شما بگویم، شما مبلغی را که مدتی پیش به عنوان سهم سادات گرفته‌اید آن را در لای فلان صفحه در فلان کتاب گذاشته‌اید و یادتان رفته است تا آن را به مستحقش برسانید.

و آقا شیخ مرتضی هم می‌رود و آن پول را درست از همان صفحه و از لای همان کتاب بر می‌دارد و به مصرف اهلش می‌رساند!

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که منِ دلشده این ره نه به خود می‌پویم

من اگر خارم و گرگل چمن آرایی هست

من اگر خارم و گرگل چمن آرایی هست

موضوع صحبتهای حاج آقای مجتهدی رعایت حقوق خانواده بود. به همین مناسبت ایشان ابتدا با تعریف این داستان، مقام و درجه آقا شیخ مرتضی را تبیین کردند. ایشان تأکید داشت، سلام رساندن امام زمان‌عليه‌السلام به آقا شیخ مرتضی بسیار قابل توجه و نشان از مقام والای آقا شیخ مرتضی دارد.

سپس حاج آقای مجتهدی اشاره کردند که یک شب این آقا شیخ مرتضی زاهد در آخرهای شب خیلی دیر به خانه باز می‌گردد و چون کلیدی هم نداشته است برای اینکه مزاحم خانواده‌اش نشود و آنها را از خواب بیدار نکند همان جا در پشت در می‌نشیند!...

و در پایان، حاج آقای مجتهدی از این دو داستان این نتیجه را گرفتند و گفتند:

این آقا شیخ مرتضی با آن مقام و درجه که امام زمان‌عجل الله تعالی فرجه الشریف به او سلام می‌رسانده است، ببینید چگونه و تا کجا مقید به رعایت حقوق اهل و عیال و خانواده‌اش بوده است...

و به راستی مقام و درجه‌ای افتخارآمیزتر از این که آقایی به انسان سلام برساند که همه انبیا و اولیا آرزوی درک زمانه ظهورش را داشته‌اند؛

همان آقایی که وقتی بیاید پرچم و لوای اسلام در همه گیتی به اهتزاز درآید (مضمون و معنای حدیثی از کتاب کمال الدین صدوق، جلد 2، ص 327)؛

همان آقایی که وقتی بیاید در هر نقطه‌ای از جهان، بانگ و آوای وحدانیت و شهادت به رسالت حضرت ختمی مرتبت‌صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طنین انداز شود (ینابیع المودّه، ص 508)؛

همان آقایی که وقتی بیاید همه مردم را به ولایت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب‌عليهم‌السلام فرا می‌خواند(بحارالانوار، ج 52، ص 308)؛

همان آقایی که وقتی بیاید جهان در آسایش و آرامشی کم نظیر قرار گیرد (سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1366)؛

همان آقایی که وقتی بیاید علم و فرهنگ بشری به بالاترین حد و اندازه‌اش می‌رسد و جهان در ثروت و آبادانی غوطه‌ور می‌شود. (بحارالانوار، ج 52، ص 352، ج 53، ص 336)

همان آقایی که وقتی بیاید مردم آرزو کنند که‌ای کاش نیاکانشان زنده بودند و آن روزهای فرخنده را می‌دیدند(مستدرک حاکم ،ج 4، ص 465)(19)

و همان آقایی که می‌آید تا این آیه شریفه از قرآن کریم را تحقق بخشد که:

«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکرِ اَنَّ الأَرْضَ یرِثُها عِبادِی الصَّالِحوُن»

و همانا که ما علاوه بر ذکر (تورات) در زبور نیز نوشتیم که بندگانِ صالح من وارثِ زمین خواهند شد.»(20)

این روزها که می‌گذرد هر روز

در انتظار آمدنت هستیم

امّا با ما بگو آیا

ما هم در زمانِ آمدنت هستیم(21

گام بیست و چهارم‌

آقا شیخ مرتضی زاهد برای نماز خواندن آماده شده بود. آن شب یکی از جلسات هفتگی او برقرار بود. به طور معمول در این جلسات ابتدا دوستان و رفقایش نمازهای مغرب و عشا را به امامت او به جماعت می‌خواندند و سپس از روی رساله مراجع تقلید زمان، مسئله می‌فرمود و بعد، سخنان و موعظه‌های ایشان از روی کتب حدیثی شروع می‌شد. اما آن شب نمازهای او عادی نبود؛ به خوبی پیدا بود فکر و حواسش جمع و جور نیست؛ در تعداد رکعت‌های نماز هم اشتباه می‌کرد؛ انگار چیزی فکر و اندیشه او را به خود مشغول کرده بود. این حواس پرتی‌ها در منبر و در صحبتهای او بیشتر مشهود بود. همه فهمیده بودند فکر و حواسش جای دیگری است. در واقع در نوعی گیجی و سردرگمی فرو رفته بود؛ نوعی گیجی همراه با اضطراب و نگرانی !

آن جلسه تمام شد؛ اما پریشانی های آقا شیخ مرتضی همچنان ادامه داشت. حتّی در خیابان هم، این حواس پرتی وجود داشت تا آنجا که احتمال داشت با درشکه برخورد کند! و یا به داخل جوی آب بیافتد!

خدایا آقا شیخ مرتضی زاهد را چه شده است؟ آیا او مریض و بیمار شده است؟!

دوستان و رفقای او نیز با نگرانی همین سؤالات را از او می‌پرسیدند:

آقا چه شده؟... مریضی و مشکلی پیدا کرده‌اید؟... بیایید برویم دکتر.... چرا این جوری شده‌اید؟!

و آقا شیخ مرتضی فقط جواب می‌داد: نه، نگران نباشید چیزی نیست.

امّا باز دوباره آن سردرگمی‌های مضطربانه او شروع می‌شد؛ و باز نگرانی‌های دوستان و همراهان.

خدایا به راستی آقا شیخ مرتضی را چه شده است؟ در درون و در فکر و اندیشه او چه می‌گذرد؟ چه چیزی او را این چنین مضطرب و سردرگم کرده است؟!

سه چهار روز گذشت و او کم و بیش همچنان در آن حالت بود، تا اینکه یک روز چند نفر از خوبان و دوستان و رفقای او همراه با او به سویی می‌رفتند. آن روز حاج آقا تقی کرمانشاهی هم با آنها بود؛ پیرمردی محترم که از روحانیون بسیار پاک و با تقوای تهران بود؛ حاج آقا تقی کرمانشاهی منسوب به خاندان آل آقا بود. خاندان بسیار محترم آل آقا که از نوادگان مرحوم آیت الله العظمی وحید بهبهانیرحمه‌الله می‌باشند.

حاج آقا تقی کرمانشاهی یکی از ارادتمندان به آقا شیخ مرتضی زاهد بود؛ در واقع او یکی از قدیمی‌ترین و با سابقه‌ترین همراهان و یاران آقا شیخ مرتضی بود. او یکی از علمای محترم تهران بود که برای مصاحبت و استفاده از آقا شیخ مرتضی همه شئونات خود را فراموش کرده بود و با این مرد الهی همرا شده بود.

آن روز هم، گیجی و حواس پرتی‌های آقا شیخ مرتضی نزدیک بود مشکل‌ساز شود اما باز هم وقتی از او سؤال می‌شد چه شده است؟ باز او فقط جواب می‌داد: نگران نباشید.

ولی آن روز حاج آقا تقی کرمانشاهی از روی نگرانی و دلواپسی می‌گوید: چه می‌فرمایید آقا! شما حواس پرتی پیدا کرده‌اید؛ ما را نگران کرده‌اید! ما حق داریم نگران باشیم و بدانیم چه شده است.

آقا شیخ مرتضی چاره‌ای جز جواب دادن نداشت. او با دلواپسی ها و نگرانی های دوستان و رفقای با وفا و با صفایش روبرو شده بود و می‌بایست آنچه را که در دل داشت برای آنها فاش می‌کرد و آنها را از نگرانی بیرون می‌آورد

او با همان حال و هوای پریشان و نگرانش جواب داد:

راستش چند روز پیش از این، حدیثی را خواندم؛ حدیثی از حضرت رسول اکرم‌صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

حاج آقا تقی کرمانشاهی و همه دوستان و رفقایی که در اطراف آقا شیخ مرتضی حلقه زده بودند، خاموش و مبهوت مانده بودند. همگی از این جمله شگفت زده شده بودند. به راستی این چه روایت و حدیثی است که آقا شیخ مرتضای آنها را به این حال و روز انداخته بود؛ این چه حدیثی بود که آقا شیخ مرتضای آنها را با آن همه تقوا و اخلاص، این چنین گیج و مضطرب و سر در گم کرده بود؟!

آقا شیخ مرتضای زاهد ادامه داد:

در آن حدیث، پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام می‌فرمایند:

«یا علی به اندازه‌ای که تو با خوبی ها و راههای هدایت آشنایی داری، شیطان نیز به همان اندازه با همه بدیها و راه های گمراهی و ضلالت در زمین و آسمان آشنایی دارد...»

و سپس آقا شیخ مرتضی زاهد با نگرانی و اضطراب، به آرامی و زیر لب گفت: «... و من با این شیطان چه کنم؟» اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

و نعوذ بالله من الشیطان الرجیم

مرحوم حاج حسین آقای معصومی یکی از شاهدان و ناقلان داستان و ماجرای بالا بوده و آن را برای خیلی‌ها تعریف کرده است. آقای حاج شیخ محمد علی جاودان از نوه‌های مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نیز این قضیه را از زبان مرحوم حاج حسین آقای معصومی شنیده است.(22)

آن مرحوم، یکی از انسانهای تربیت شده و بسیار پرهیزکار و با تقوا بود. او یکی از دوستان و تربیت شده‌های آقا شیخ مرتضی زاهد بود که در این اواخر یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی در خانه ایشان برپا می‌شد.

آقای حاج محمد معصومی یکی از فرزندان مرحوم حاج حسین آقای معصومی است او نیز این داستان و ماجرا را از مرحوم پدرشان شنیده بود.

آقای حاج محمد معصومی مطالب و حرفهای بسیاری را به نقل از پدرش و دیگران نقل می‌کرد. اما در حرفهای ایشان مطلبی بود که بسیار مناسب است تا بلافاصله بعد از ماجرای بالا خوانده شود. آقای حاج محمد معصومی اشاره به یکی از شنیده‌هایش از یک آقای پیرمردی کرد. او از من خواست تا خودم هم برای شنیدن این داستان به آن آقای پیرمرد مراجعه کنم؛ پیرمردی به نام حاج علی آقای دانش.

من هم خودم پیش‌تر به خدمت حاج علی آقای دانش رسیده بودم و دو سه بار با این پیرمرد به گفتگو نشسته بودم. پیرمردی که بیش از هشتاد سال از خداوند عمر گرفته است؛ ولی همچنان در حد توانش به کسب و کار مشغول است. او دهها سال است در خیابان ری مغازه عکاسی دایر کرده است. او علاوه بر عکاسی، به شغل و پیشه معلمی اشتغال داشته و هم اکنون از بازنشسته‌های وزارت آموزش و پرورش است.

فضای عکاسخانه آقای دانش بسیار تماشایی است؛ فضایی که همچنان همه نشانه‌های پنجاه - شصت سال پیش را دارا است. حاج علی آقای دانش از بسیاری از علما و فضلای تهران عکس گرفته است. او هم اکنون تعداد قابل توجهی از نگاتیوها و عکسهای بسیاری از علما و فضلای قدیم تهران را در اختیار دارد.

آقای دانش یکی از علاقمندان به آقا شیخ مرتضی زاهد بوده و در بسیاری از جلسه‌های ایشان شرکت می‌کرده است. زمانی هم که من برای اولین بار به نزدش رفتم و نام آقا شیخ مرتضی را بر زبان آوردم، او با همان کلام و حالت پاک و با صفایش فوری گفت:

آقا شیخ مرتضی زاهد نگو!... بگو فرشته!فرشته بگو!

دهها سال پیش در یکی از روزهای خدا، جوانی نو رسیده آهسته آهسته همراه با پیرمردی قد خمیده به سویی می‌رفتند. جوان، نامش علی آقا بود؛ علی آقای دانش؛ و آن پیرمرد هم، آقا شیخ مرتضای خودمان بود. علی آقا جوانی درس خوانده و تحصیل کرده بود؛ جوانی که در آن دوران همانند بقیه جوانها در معرض یکی از بی‌رحمانه‌ترین و جبران ناپذیرترین هجمه‌های تبلیغاتی قرار داشت؛ تبلیغاتی که بسیار کورکورانه و در راستای لاابالی‌گری و بی‌دینی و بی‌هویتی و پوچی گرایی بود. اما در آن سالها تبلیغاتچیهای خدا نیز بیکار ننشسته بودند و هر یک به شکلی از حقیقت و توحید و دینداری پاسبانی می‌کردند. در آن دوران آقا شیخ مرتضای زاهد نیز به شکل و شیوه خودش به این وظیفه الهی عمل می‌کرد.

آن روز در حالی که او با علی آقای جوان به سویی می‌رفتند، به یکباره سرش را به سوی علی آقا چرخاند و گفت: من در این دنیا هیچ غم و غصه‌ای ندارم؛ هیچ غم و غصه‌ای!

علی آقا چیزی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد. آقا شیخ مرتضی هم دیگر چیزی نگفت و دوباره هر دو به راهشان ادامه دادند. بعد از لحظاتی پیرمرد دوباره رو به جوان کرد و پرسید: شما نمی‌خواهید از من بپرسید چرا من در این دنیا هیچ غم و غصه‌ای ندارم؟!

جوان در حالی که به نظر می‌رسید دست و پایش را گم کرده است، دست و پا شکسته جواب داد: چه عرض کنم آقا جان، خودتان بفرمایید.

و آقا شیخ مرتضی گفت: من به این دلیل در این دنیا هیچ غم و غصه‌ای ندارم که من یک دوست و رفیقی دارم که هر چه نیاز داشته‌ام برایم فراهم کرده است. من هرکاری که داشته باشم او مرا لنگ نمی‌گذارد و تا به حال هر چه از این دوستم خواسته‌ام برای من انجام داده است؛ هر چه خواسته‌ام!

علی آقای جوان باز هم ساکت بود و فقط گوش می‌داد و آقا شیخ مرتضای قد خمیده نیز دوباره در سکوت فرو رفت و هر دو باز آهسته آهسته به راهشان ادامه دادند.

بعد از لحظاتی خاموشی و سکوت، دوباره پیرمرد رو به جوان کرد و پرسید: حالا شما نمی‌خواهید از من بپرسید که این دوست و رفیقت کیست که هر چه لازم داشته باشی برای تو فراهم می‌کند؟!

و باز هم علی آقا جواب داد: خودتان بفرمایید آقا

و آقا شیخ مرتضای زاهد با یک حالی توصیف ناشدنی گفت :آن دوستی که تا به حال هرچه از او خواسته‌ام برای من فراهم کرده است خدا است، او خدا است، خدا....

و حالا حاج علی آقای دانش این پیرمرد هشتاد نود ساله بعد از دهها سال، به گونه‌ای نقل می‌کرد که آقا شیخ مرتضی فرمود:

«او خداست خدا»

انگار این جمله از صدها برهان و استدلال و فلسفه برایش تأثیر گذارتر و هدایت کننده‌تر بوده است !

شیعه در هر موقعیتی که باشد کارش را به بهترین شکل انجام می‌دهد. مؤمن در وظیفه و در کارش هیچ کم و کاستی نمی‌گذارد. مومن همیشه سعی و کوشش دارد تا در کار و وظیفه‌اش به اندازه ظرفیتش بهترین و احسن باشد.

آقای حاج محمد معصومی، فرزند مرحوم حاج حسین آقای معصومی، نکته‌های بسیار جالبی را از اهتمام مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد در تشکیل جلساتش بیان می‌داشت. آقای حاج محمد معصومی می‌گفت:

آن گونه که مرحوم پدرم حاج حسین آقای معصومی برای ما نقل می‌کرد، مرحوم آقا شیخ مرتضای زاهد نسبت به برقراری جلساتش بسیار حساس و مراقب بوده است. ایشان در هفته به صورت ثابت هر شب جلسه داشت و شبهای جمعه‌اش در خانه ما برقرار بود. و روزها نیز در جلسات خانم‌ها، به تعلیم و تربیت بانوان متدین تهران اهتمام می‌ورزید که یکی از آن جلسات ویژه بانوان، هر هفته، صبح‌های سه شنبه در خانه خودِ آقا شیخ مرتضی برقرار بود. این جلسات در هیچ شرایطی تعطیل نمی‌شد؛ حتی در زمستانهای سرد و یخبندان.

در شصت - هفتاد سال پیش زمستانهای تهران بسیار سرد و پر برف و باران بود. وقتی برف می‌آمد عبور و مرور بسیار سخت و مشکل می‌شد؛ به خصوص با توجه به اینکه در آن زمان همه خیابان ها و کوچه‌ها به صورت حالا آسفالت و صاف و تر و تمیز نبود. ولی با این حال مرحوم آقا شیخ مرتضی در پیری و زمین‌گیری و تا آخرین سالهای حیاتش، حتی در زمستانها و در برف و باران نیز جلساتش را به هیچ وجه تعطیل نمی‌کرد.

مرحوم پدرم می‌گفت:

در این آخرها که آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار ضعیف شده بود و پاهایشان درد می‌کرد، شخصی معروف به حاجی او را به کول می‌گرفت و به جلسات می‌آورد. در زمستانها زمانی که آقا شیخ مرتضی بر روی کول مرحوم حاجی به جلسات می‌آمدند، زیاد اتفاق می‌افتاد که در طول راه، چند بار هر دو بر روی برفها می‌افتادند و صدمه می‌دیدند؛ ولی با این حال آقا شیخ مرتضی هر طوری بود خودش را به جلساتش می‌رساند.

همچنین یادم هست یک روز از مرحوم پدرم پرسیدم: آقا جان مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد چند بار به کربلا و عتبات عالیات مشرّف شده بود؟

پدرم جواب داد: آقا شیخ مرتضی در طول عمرش و بر حسب ظاهر، فقط یک بار به عتبات عالیات و به کربلای امام حسین‌عليه‌السلام مشرّف شده بودند و این تشرّف نیز در جوانی بوده است.

من با ناباوری به پدرم عرض کردم: آقا جان من گمان می‌کردم آدمی همچون آقا شیخ مرتضی باید به مکانهای زیارتی به خصوص به کربلا، زیاد مشرّف شده باشد.

پدرم جواب داد: مرحوم آقا شیخ مرتضای زاهد به خاطر جلساتش، زیاد به مسافرتهای طولانی نمی‌رفت؛ زیرا ایشان به این جلسه‌های هفتگی بسیار اهمیت می‌داد و برای اینکه این جلسات احکام و معارف و روضه و توسل به اباعبدالله الحسین‌عليه‌السلام به تعطیلی کشیده نشود، بسیار کم به مسافرت می‌رفت.

گام بیست و پنجم‌

آقای حاج احمد شهامت پور، معروف به حاج احمد آقای انگشترساز، یکی از خوبان و قدیمی‌های محله حمام گلشن است و یک مغازه انگشترسازی در همین کوچه دارد. او سالها است در جلسات خانه آقا شیخ مرتضی رفت و آمد کرده و در سنین کودکی و نوجوانی آقا شیخ مرتضی را درک کرده است

آقای حاج احمد شهامت پور در رابطه با نفوذ کلام آقا شیخ مرتضی می‌گفت:

مرحوم پدرم در همین کوچه حمام گلشن مغازه قصابی داشت و با توجه به شغل و پیشه‌اش مقداری در همان حال و هوای داش‌مشتی‌گری و این گونه عوالم بود. شاگردش مرحوم حسین آقا برای ما تعریف می‌کرد مرحوم پدرم در یک دورانی دندانهایش مشکل پیدا کرده بود و همه دندانهایش را طلا گرفته بود؛ تا اینکه یک روز آقا شیخ مرتضی زاهد از جلوی مغازه قصابی او رد می‌شود و بعد از سلام و علیک به پدرم می‌گوید:

اصغر آقا حیف نیست این دندانهایت را طلا گرفته‌ای ؟

حسین آقا شاگرد پدرم می‌گفت: به قدری کلام آقا شیخ مرتضی زاهد نافذ بود که فردای آن روز مرحوم پدرم با همان داش‌مشتی‌گری که داشت رفته بود و همه آن طلاها را برداشته بود.

لازم به توضیح است که بنا بر فتوای مشهور فقهای معاصر، استعمال طلا برای آقایان در مصارف طبی و درمانی محل اشکال نیست؛ بلکه استعمال طلا فقط برای مردها به جهت زینت و فخر اشکال دارد و حرام است.

یکی دیگر از خاطرات آقای حاج احمد انگشترساز خاطره‌ای به نقل از حضرت آیت الله آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی است.

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد برای مرحوم میرزا عبدالعلی تهرانی تعریف کرده بود:

رفته بودم یک عریضه‌ای به خدمت حضرت امام زمانعليه‌السلام در «چشمه علی» واقع در شهر ری بیندازم وقتی عریضه را در چشمه انداختم، در میان هوا و نرسیده به آب، دستی از چشمه بیرون آمد و نامه را گرفت و پنهان شد!

گام بیست و ششم

در کتابخانه مجلس، روزنامه‌های سراسری خرداد ماه سال 1331(ماه و سال وفات آقا شیخ مرتضی) را مرور می‌کردم. در روزنامه اطلاعات، یکی از آگهی‌های تسلیت وفات مرحوم زاهد، توسط آقایان حاج محمد علی و حاج کریم مباشر داده شده بود.

برادر بزرگتر؛ آقای حاج محمد علی مباشر به رحمت خدا رفته بود ولی خوشبختانه توانستم برادر دیگر، آقای حاج کریم مباشر را پیدا کنم و خاطراتش را یادداشت کنم.

آقای حاج کریم مباشر اظهار می‌داشت که از کودکی همراه با مرحوم پدرش آقای حاج محمّد حسین مباشر در جلسات خانه مرحوم زاهد حاضر شده و از میزان علاقه و اعتقاد مرحوم پدرش به صفای باطنی و تقوای آقا شیخ مرتضی زاهد؛ او نیز رفته رفته با مشاهده حالات و سیره آن مردِ خدا، همان ارادت را دارا شده است.

آقای حاج کریم مباشر نیز، همچون همه کسانی که جلسات آقا شیخ مرتضی را درک کرده‌اند با یاد کردن از آقا شیخ مرتضی زاهد، به یاد صحنه‌های بسیار پر حرارت و خالصانه حزن و ماتم عزاداری های روزهای تاسوعا و عاشورای خانه ایشان افتاده بود و آن صحنه‌های حزن آور و حقیقت داررا از خاطرات از یاد نرفتنی خود بر می‌شمرد. صحنه هایی که در آن؛ این جملات طنین انداز بود که:

«هذا عزاک یا حسین؛ روحی فداک یا حسین.»

آقای حاج کریم مباشر می‌گفت:

مرحوم پدرم فقط چهار پنج سال از آقا شیخ مرتضی زاهد کوچکتر بود و یکسال قبل از وفات ایشان از دنیا رفت. خانه پدر بزرگم در همین کوچه آقا شیخ مرتضی بوده و مرحوم پدرم از همان نوجوانی و جوانی به آقا شیخ مرتضی علاقه و ارادت داشته است.

مرحوم پدرم می‌گفت: من پانزده شانزده سالم بود که شبی احتیاج به غسل پیدا کردم. در آن زمان، برق و این طور چیزها نبود و من دقت نکردم چه ساعتی از شب است. برای رفتن به حمام از خانه بیرون آمدم، وقتی از جلوی خانه مرحوم مجد الذاکرین - پدر آقا شیخ مرتضی - رد می‌شدم صدای خفیفی از درون خانه شنیده می‌شد. شب بود و همه جا ظلمت و خاموشی بود و من کنجکاو شدم ببینم این صداهای خفیف، در این ساعت از شب برای چیست؟! مثلاً نکند دزدی آمده باشد.

به کنار در رفتم و گوشم را تیز کردم. صدای آشنایی می‌آمد. صدای مناجات و گریه آقا شیخ مرتضی زاهد بود. ایشان آمده بود در دالان خانه، در جایی که مزاحم اعضای خانه نباشد به نماز ایستاده بود و با معنویتی خاص و با گریه وزاری، با خدا مناجات می‌کرد. آقا شیخ مرتضی در آن زمان در حدود بیست سال داشت.

و بعد، من آن شب به جلوی حمام قبله رفتم ولی دیدم هنوز حمام را باز نکرده‌اند و من خیلی زود آمده‌ام. به خانه بازگشتم و مقداری هم خوابیدم و دوباره بلند شدم و به سوی حمام راه افتادم. بعد از استحمام، وقتی به جلوی خانه آقا شیخ مرتضی رسیدم دوباره ناخودآگاه و از روی کنجکاوی به ذهنم آمد که ببینم در این ساعت، در چه حالی است و باز مشاهده کردم که آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در حال نماز خواندن و عبادت است!

و جالب اینکه این مردی که از همان نوجوانی و جوانی، این چنین شب زنده داری‌ها و تهجدها و تقوایی داشت تا آخر عمر هشتاد نود ساله‌اش هیچگونه غرور و خودبینی و هوای نفسی در او دیده نشد تا آنجا که حجة الاسلام آقا سید علی اکبر طباطبایی - از دوستان و رفقای حاج آقا فخر - نقل می‌کرد:

مرحوم حاج آقا فخر می‌گفت:

یک روز، من و یکی از دوستان به نام مرحوم آقای انشایی در خدمت آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم. آقا شیخ مرتضی، تسبیحش را گم کرده بود و با نگاه و با کشیدن دستش به این طرف و آن طرف، به دنبال تسبیحش می‌گشت و به ما هم گفت: شما این تسبیح مرا ندیدید؟

ما هم شروع به گشتن و پیدا کردن تسبیح ایشان در اتاق کردیم. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی با چشمانی اشک آلود و گلویی بغض کرده فرمود:

«ببینید این امر می‌تواند به این معنا باشد که مثلاً خداوند می‌خواهد به من بفرماید که‌ای مرتضی! یک عمر است که ما تو را نگه داشته‌ایم و الاّ تو خودت تسبیحت را هم نمی‌توانی نگه داری».

گامِ بیست و هفتم‌

آقای حاج حسین حیدری از اهالی قدیمی محله حمام گلشن است. او پیرمردی هفتاد و چهار پنج ساله، ولی بسیار پرجنب و جوش و خوش صحبت است و هم اکنون در خیابان زیبا (میدان خراسان) ساکن است.

آقای حاج حسین حیدری در ابتدای صحبتهایش می‌گفت:

مرحوم پدرم ما را از همان کودکی به جلسات آقا شیخ مرتضی زاهد می‌برد، به خصوص به جلسه‌های خانه مرحوم آقای حاج محمد حسن اخوان در روبروی خانه آقا شیخ مرتضی. در آن زمان ما بچه بودیم و زمانی هم که بزرگ تر و جوان شدیم، آقا شیخ مرتضی به اندازه‌ای ضعیف و پیر شده بود که به طور معمول، یک آقایی او را به کول می‌گرفت و به جلسات می‌برد. الحمدللَّه من هم یکبار این توفیق را داشتم تا آقا شیخ مرتضی را به کول بگیرم و به یکی از جلساتشان برسانم... و یکی از صحنه‌های جلسات آقا شیخ مرتضی که فراموش شدنی نیست، مربوط به گریه‌های آن بزرگوار است. من به خوبی از همان کودکی به یاد دارم که گاهی ایشان از همان ابتدای صحبت که مثلاً شروع می‌کرد به گفتن «قال الصادق‌عليه‌السلام » از همان ابتدا همان طور آرام آرام از گوشه چشمهایش اشک سرازیر می‌شد و با این حال، اخبار و احادیث اهل بیت عصمت و طهارت‌عليهم‌السلام را برای مردم می‌خواند...

آقای حاج حسین حیدری سپس بعضی از داستانهایی را که از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد در خاطرش داشت و از مسموعاتش بود تعریف کرد.

از قضایای مشروطه، تا انقراض سلسله قاجاریه و به قدرت رساندن رضاخان سواد کوهی از سوی انگلیسی‌ها، و تا فاجعه کشف حجاب و... سالهای بسیار پرالتهابی است که آقا شیخ مرتضی در پایتخت و از نزدیک بر آنها شاهد و ناظر بوده است.

در یکی از همان سالها، حکومت نظامی اعلام شده بود و مردم بعد از ساعتی معین از شب، حق بیرون آمدن از خانه‌هایشان را نداشتند در آن دوران یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی بی‌اندازه به طول می‌کشد و تا بعد از ساعت حکومت نظامی ادامه می‌یابد. آن شب آقا شیخ مرتضی با چند نفر از دوستان و رفقایش در حال بازگشت از جلسه بودند که در راه با تعدادی پاسبان روبرو می‌شوند. دوستانش با ترس و دلهره به آقا شیخ مرتضی می‌گویند: آقا چند پاسبان دارند به این سو می‌آیند، چه باید بکنیم ؟

آقا شیخ مرتضی جواب می‌دهد: نگران نباشید و همگی بیایید در کنار من بایستید.

او به کنار دیوار می‌رود و همه همراهانش نیز در کنارش می‌ایستند. آقا شیخ مرتضی شروع به گفتن کلماتی می‌نماید. پس از لحظاتی پاسبانها به آنها نزدیک می‌شوند و بدون اینکه آنها را ببینند، درست از جلوی آنها رد می‌شوند و می‌روند!

خیلی‌ها تعریف می‌کردند که چند نفر از دوستان و تاجرهای بازار تهران قصد کرده بودند یک حمام در خانه آقا شیخ مرتضی بسازند؛ اما او به هیچ وجه قبول نمی‌کرد.

آقای حاج حسین حیدری نیز این مطلب را با این مقدمه بیان می‌کرد و می‌گفت:

من خودم آقا شیخ مرتضی را در حمام عمومی دیده بودم. خوب یادم هست فرزندش مرحوم آقای حاج شیخ عبدالحسین با چه زحمت و با چه مشقاتی ایشان را به حمام عمومی می‌آورد... ولی با این حال چون در آن زمان به جز خانه‌های اعیان و متمولین اکثریت خانه‌های تهران حمام نداشت، آقا شیخ مرتضی هم به هیچ وجه قبول نمی‌کرد که در خانه‌اش حمام بسازند و هر کدام از دوستانش، هر کاری که کردند، نتوانستند او را بر این امر راضی کنند.