آقا شیخ مرتضای زاهد

 آقا شیخ مرتضای زاهد0%

 آقا شیخ مرتضای زاهد نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

 آقا شیخ مرتضای زاهد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمدحسن سیف‌اللهی
گروه: مشاهدات: 12777
دانلود: 2693

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12777 / دانلود: 2693
اندازه اندازه اندازه
 آقا شیخ مرتضای زاهد

آقا شیخ مرتضای زاهد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قسمت دوم

و آقا شیخ مرتضی بعد از شنیدن این تعبیر گفت: باشد پس حالا شما آقا صادق، این پول را زودتر به آقا عبدالحسین بدهید تا آن را هر چه سریعتر به قم برساند.» که فقط در چنین مواردی، خمسِ بعضی از دوستان و ارادتمندان را پذیرفته بودند.

آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی بعد از توطئه خفت بار و جبران ناپذیر کشف حجاب به شدّت تحت فشارهای روحی قرار گرفته بود و آن اوضاع و احوال برای او غیر قابل تحمل شده بود.

عاقبت تصمیم می‌گیرد برای همیشه از تهران به عتبات عالیات و نجف اشرف برود. اما دو چیز، مانع رفتنش بود. یکی، رضایت و اجازه مادر؛ و دوم، رضایت و اجازه آقا شیخ مرتضی زاهد.

آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی برای اینکه رضایت کامل این دو را به دست آورد به توسل به محضر مقدس حضرت ولی عصر علیه الصلوة و السلام مشغول میشود. این توسل را چهل روز ادامه می‌دهد. بعد از آن، به نزد مادرش می‌رود و موضوع را با او در میان می‌گذارد و مادر، رضایت خود را ابراز می‌دارد.

بعد از اجازه مادر، بلافاصله برای جلب رضایت و اجازه آقا شیخ مرتضی، به سوی خانه ایشان به راه می‌افتد. در را به صدا درمی‌آورد و لحظاتی بعد، آقا شیخ مرتضی خودش در را باز می‌کند و پیش از اینکه آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی حرفی و سخنی بر زبان آورد قریب به این مضمون به او می‌گوید: «امام زمانعليه‌السلام راضی نیستند که شما تهران را ترک کنید... و به علاوه این را نیز به شما بگویم که دیگر، رفیقی مانند مرتضی پیدا نمی‌کنی.»

و آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی، بعد از شنیدن این خبر غیبی، از تصمیم خود، منصرف میشود و برای همیشه در تهران در کنار آقا شیخ مرتضی زاهد باقی می‌ماند.

حاج آقای جاودان می‌گفت:

آقای میرزا محمد تقی جاودان، دومین پسر مرحوم زاهد بود. ایشان نقل می‌کرد: «در دوره کودکی و خردسالی بودم شاید هفت سالم بود که شبی در کنار مادرم خوابیده بودم. در نیمه‌های شب از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم. می‌خواستم مادرم را صدا بزنم و از او طلب آب کنم اما صدای گریه پدرم را شنیدم که در حال قنوت بود او به گونه‌ای گریه می‌کردکه من هم از گریه ایشان به گریه افتادم و بعد هم در همان حال گریه، خوابم برد و به کلی تشنگی رافراموش کردم».

حضرت آقای حاج شیخ محمد علی جاودان بیان می‌داشت:

بعضی از خانمهای خانه نقل می‌کردند که در یکی از روزهای بارانی، سگی از کوچه به خانه وارد شد و در درگاه اتاق آقا شیخ مرتضی دراز کشید و خوابید. بعد از دقایقی آقا، به مناسبتی از اتاقش بیرون آمد و دید آن سگ با بدن خیس و تر شده از آب باران در پشت در نشسته است. آقا شیخ مرتضی با توجه به مسائل شرعی و دینی از اینکه می‌دید سگی به این شکل (خیس) وارد خانه شده است و قسمتهایی از خانه را نجس کرده است ناراحت شدند به خصوص اینکه در آن زمان و در آن وضعیت، آب کشیدن دالان و حیاط خانه، بسیار مشکل و سخت بود. بنابراین ایشان عصای خود را برداشتند و بدون اینکه عصا به سگ بخورد چند بار به آرامی اشاره بر بیرون راندن آن سگ کردند و آن سگ نیز با همین عصا تکان دادن‌های آرام و بی آزار از جا بلند شد و از خانه بیرون رفت.

اما فردای آن روز آقا شیخ مرتضی با یادآوری بیرون راندن آن سگ، با ناراحتی فرمود: «دیشب خواب می‌دیدم که بر دستهای من آتش افتاده است...»

گویی آسمانیان چنین توقعی نداشته‌اند که آقا شیخ مرتضای زاهد اشاره بر بیرون راندن سگی بکند که در هر صورت، حیوان است و بی‌گناه.

بسیاری می‌گفتند: آقا شیخ مرتضی، همیشه یک عطش و سوزی در جگرش داشت.

بسیاری می‌گفتند: آقا شیخ مرتضی همیشه، در تابستانها و زمستانها فقط آب بسیار خنک و سرد و پر از یخ می‌نوشید.

حاج محمد معصومی می‌گفت:

حتی در زمستانهای بسیار سرد، مادرم همیشه قبل از جلسه، یکی از تدارکاتش این بود که ظرفی پر از آب بسیار یخ را برای آقا شیخ مرتضی تهیه می‌کرد.

آقای حاج جواد اربابی (برادر مرحوم حاج اسماعیل اربابی از بکائین و دلسوختگان امام حسین‌عليه‌السلام ) می‌گفت:

یکی از توفیق‌های من در نوجوانی و جوانی آب آوردن برای آقا شیخ مرتضی زاهد بود. ایشان به طور معمول، در بازگشت از مسجد، ابتدا به نزد آقا سید کریم پینه دوز می‌آمد و دقایقی در جلوی مغازه او می‌نشست و سپس در بسیاری از اوقات به مغازه برادرم مرحوم حاج اسماعیل اربابی می‌آمد و من عادت داشتم تا آقا شیخ مرتضی وارد می‌شد با عجله می‌رفتم برای ایشان ظرف آبی بسیار خنک و مخلوط با یخ تهیه می‌کردم آقا شیخ مرتضی در تابستان و زمستان آب بسیار یخ می‌نوشید.(30)

آری آقا شیخ مرتضی زاهد همیشه یک عطش جگر سوز داشت و این عطش سبب شده بود تا در گرما و سرما و در تابستان و زمستان، فقط آب بسیار خنک مخلوط با یخ بنوشد و ما به روشنی نمی‌دانیم آن سوز و عطش چه سبب و علتی داشته است ولی می‌دانیم که او از بکائین و دلسوخته‌های امام حسین‌عليه‌السلام بوده است و می‌دانیم جناب خاتم انبیاء حضرت محمد مصطفی‌صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است:

اِنّ لِقتل الحسین‌عليه‌السلام حرارة فی قلوب المؤمنین لاتبرد أبدا.

(همانا که برای قتل حسین‌عليه‌السلام حرارت و آتشی در قلبهای مؤمنین خواهد بود که تا ابد خاموش نخواهد شد.(31))

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

اما این عطش، هر علتی هم که داشت به هر حال آن را چه در تابستان و چه در زمستان، چیزی جز آب بسیار خنک مخلوط با یخ برطرف نمی‌کرده است و حاج آقای جاودان می‌گفت:

آقا شیخ مرتضی زاهد که در تمام طول سال، آب آشامیدنی‌اش فقط آب بسیار خنک و مخلوط با یخ بوده است و به جز این؛ تشنگی و عطشش فرو نمی‌نشسته است دو روز از سال به کلی، تشنگی و عطش را فراموش می‌کرده است. ایشان در روزهای تاسوعا و عاشورا به هیچ وجه، لب به آب خنک نمی‌زده است.

مرحوم زاهد بیشترین استفاده‌های علمی را از مرحوم آیت الله آقای حاج سید عبدالکریم لاهیجی برده بود. به نظر می‌رسد این دو بزرگوار رابطه‌ای معنوی و سلوکی نیز با هم داشته‌اند. کما اینکه آقای حاج شیخ محمد علی جاودان در یادداشتی مرقوم داشته‌اند که در این رابطه؛ مطلبی را، مرحوم قاسم آقای فخّار نوری - از اخیار و ابرار تربیت شده تهران - از استاد خودشان مرحوم حجة الاسلام و المسلمین آقا سید رضا دربندی(32) - که عالمی بسیار وارسته و از دنیا گذشته بود - نقل می‌کرد.

مرحوم آقا سید رضا دربندی یکی از اولیای خدا و از علمای اهل معنای تهران بود. او یکی از شاگردان و تربیت شده‌های مرحوم آیت اللَّه حاج آقا بزرگ ساوجی و حاج آقا بزرگ ساوجی نیز از شاگردان عارف بلند آوازه، مرحوم آیت اللَّه ملا حسینقلی همدانی بود.

روزی، مرحوم حاج قاسم آقای فخار - از شاگردان آقا سید رضا دربندی - از ایشان سئوال می‌کند: مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد، از کجا به این مراتب رسیده بود و این مرتبه‌ای که ایشان داشت چیزی نیست که انسان بتواند به خودی خود و فقط با استعداد خود، بدان دست یابد؟!

و آقای حاج سید رضا دربندی جواب می‌دهد: آقا شیخ مرتضی زاهد از شاگردی و استفاده از مرحوم آیت اللَّه آقا سید عبدالکریم لاهیجی به آن مرتبه رسیده بودند.

حاج آقای جاودان در یادداشت خود مرقوم داشته است:

اصولاً بزرگان اهل معرفت و کمال تهران، آقای لاهیجی را بسیار بزرگ می‌شمردند و نهایت ارادات را به ایشان داشتند.

صاحب گنجینه دانشمندان نیز در جلد ششم صفحه 65 به اشارت، آورده است:

بعضی از علما و ثقات، آن بزرگوار را از متشرفین خدمت حضرت ولی عصر عجل اللَّه فرجه الشریف می‌دانستند.

در کتاب زندگانی و شخصیت شیخ انصاری‌قدس سره در بخش شاگردان، در صفحه 390 (چاپ کنگره شیخ اعظم انصاری) آمده است:

سید عبدالکریم لاهیجی از اعاظم علما و اکابر فقها و از محققین مدرسین، قدوه ارباب تدقیق، جامع معقول و منقول، حاوی اصول و فروع که بر علمای نجف اشرف شاگردی نموده.

سید عبدالکریم لاهیجی سالها در نجف اشرف تحصیل کرده بود. در آن سالها او این توفیق را داشت تا از یکی از نام‌آورترین مجتهدین و فقهای بزرگ جهان تشیع، حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ مرتضی انصاری استفاده ببرد. او با تلاش و کوششی شبانه روزی، یکی از شاگردان ممتاز و برجسته شیخ شده بود و پس از سالها تحصیل و استفاده از اساتیدی چون شیخ و علامه آقا سید حسین کوه کمری و بعضی دیگر از فقهای نجف اشرف، به مقام و درجه اجتهاد رسید. و اینک وقت آن رسیده بود که به وطن باز گردد و به تبلیغ و ترویج معارف و احکام دین بپردازد.

اما پس از اجتهاد، استفاده از وجوهات شرعیه را برخود روا نمی‌دید؛ همه فکر و اندیشه‌اش شناخت وظیفه و عمل به تکلیف شده بود؛ از هر گونه خودبینی و هوای نفسی تنش به لرزه می‌افتاد.

عاقبت به فکرش رسید برای مدتی به کسب و کار مشغول شود تا بعد، خدای متعال خودش گشایشی فراهم سازد؛ اما کسب و کار برای یک مجتهد و عالم مشکل‌ساز بود؛ به همین خاطر طرح و ایده‌ای به خاطرش رسید و پس از مدتی تفکر، برآن طرح و ایده مصمّم شد.

سید، بدون خداحافظی از نجف اشرف رفته بود. فقط به بعضی از دوستان و رفقای نزدیکش اشاره‌ای به رفتن به تهران کرده بود.

آقا سید عبدالکریم لاهیجی به تهران آمده و در مغازه تاجری پرهیزکار و مؤمن به نام حاج ملا حاجی (پدر آیت الله حاج شیخ عباس حایری تهرانی) به شاگردی و کسب و کار مشغول شده بود؛ آن هم به عنوان شاگردی ساده و تازه کار و معمولی!

پس از مدتی، دوستانش به حضور شیخ می‌روند و به استاد اطلاع می‌دهند که شاگردش از نجف به تهران هجرت کرده است. مرحوم حاج شیخ مرتضی انصاری از اینکه یکی از بهترین شاگردانش، بدون هماهنگی و بدون گرفتن توصیه نامه‌های لازم، از نجف اشرف به ایران بازگشته است، ناراحت می‌شود. همان وقت نامه‌ای را به مقصد تهران خطاب به حضرت آیت الله حاج ملا علی کَنی ارسال می‌کند. در نامه‌اش ابتدا از دانش و مقامات علمی و از ورع و تقوای آقا سید عبدالکریم لاهیجی خبر می‌دهد و سپس تاکید می‌کند تا سید را دریابند و از وجودش در حوزه علمیه تهران استفاده‌ای کامل و شایسته ببرند.

این نامه به دست حضرت آیت الله حاج ملا علی کنی می‌رسد. هیچ کس احتمال نمی‌داد آقا سید عبدالکریم لاهیجی با آن مقامات علمی و فقهی در حجره و مغازه‌ای به شاگردی مشغول شده باشد؛ به همین خاطر آیت الله کنی نیز چشمش در انتظار وارد شدن سیدی جلیل القدر در لباس و سیمای یک عالم، به شهر تهران بود.

پس از چند روز، جستجوی گسترده‌ای را آغاز می‌کنند. عده‌ای از طلبه‌ها و مؤمنین را مأمور می‌کنند تا به همه مدارس و مسافرخانه‌ها و مکانهای اقامتی در تهران سر بزنند. آنها به هر جا سر می‌زنند اثری از سیدی با آن نشانه‌های داده شده پیدا نمی‌کنند. انتظار و جستجوی مرحوم آیت الله کنی تا شش ماه ادامه داشت و سید نیز با آن همه مقام و درجه علمی و فقاهتی، در حالی که بزرگی و ریاست و آقایی، با شاگردی و پادویی برایش فرقی نداشت، همچنان در مغازه حاج ملا حاجی به عنوان شاگردی ساده و معمولی مشغول به کار بود

عاقبت یک روز حاج ملا حاجی به استخاره نیاز پیدا کرد؛ شاگردش را صدا زد و گفت: آقا سید! به خانه آیت الله کنی برو و به آقا عرض کن تا استخاره‌ای برای من بگیرند و جوابش را هم با عجله برای من بیاور

سید به راه افتاد و به خانه آیت الله کنی وارد شد. آیت الله در حال تدریس بود؛ جمع کثیری از علما و فضلای تهران در پای درسش نشسته بودند. سید به ناچار در همان جلوی در به انتظار نشست. کم کم نسبت به موضوعی که در درس مطرح شده بود حساس و کنجکاو شد؛ پس از دقایقی بی‌اختیار همه افکارش با آن مبحث و گفتگوی علمی درگیر شده بود. اشکالی اساسی به ذهنش خطور کرد؛ موقعیتش را فراموش کرده بود؛ با صدای بلند شروع به اشکالی علمی کرد.

نگاههای حاضرین به سوی سید برگشت؛ بعضی‌ها با مشاهده مردی در لباس غیر اهل علم، تند تند با ایما و اشاره به او می‌گفتند: آقا سید! ساکت باش؛ اینجا جلسه درس و گفتگوی علمی است؛ الآن که جای صحبت نیست.

آیت الله کنی عالمی بسیار مهذب و تیزهوش بود ؛ او به خوبی فهمیده بود این اشکال، بسیار علمی و حساب شده است. بلافاصله به شاگردانش گفت: آرام باشید؛ این اشکال بسیار علمی و وارد است و ما باید جوابی برای آن پیدا کنیم.

ساعت درس رو به پایان بود؛ درس را خاتمه داد و سید را به نزد خویش خواند و از او پرسید: آقا شما اهل کجا هستید ؟

سید جواب داد: اهل لاهیجان هستم

آیت الله پرسید: نام شما چیست ؟

و سید بی‌خبر از نامه استادش، جواب داد: نامم سید عبدالکریم است.

قسمت سوم

برقی در چشمان آیت الله درخشید؛ گم شده را پیدا کرده بود. سید را با خوشحالی در آغوشش گرفت و بعد از احوال پرسی و استفسار گفت: ما نزدیک به شش ماه است در انتظار شما هستیم !

کارفرمایش از دیرآمدن سید بسیار نگران و ناراحت شده بود. سید در طول این شش ماه، همه کارها را به خوبی و به سرعت انجام داده و برگشته بود؛ هیچ وقت تا این اندازه دیر نکرده بود. شاید خانه آیت الله را پیدا نکرده است، یا شاید خدای ناکرده اتفاقی برای او افتاده باشد. حاج ملاحاجی با عجله خودش را به خانه آیت الله کنی رساند. با ناباوری دید شاگرد و پادوی مغازه‌اش، در کنار آیت الله نشسته است. با خودش گفت: عجب شاگردی داریم، آبروی ما را که برد! چرا رفته آنجا نشسته است؟!

با دستها و حرکات صورتش به سید اشاره می‌کرد که خودش را از کنار آیت الله عقب‌تر بکشاند.

آیت الله کنی آن اشاره‌ها را دید و گفت: آقای حاج ملا حاجی چه شده، چه می‌فرمایید؟

حاج ملاحاجی با شرمندگی گفت: ببخشید آقا که این سید این قدر خودمانی آمده و در کنار شما نشسته است. او شاگرد من است.

پس از دقایقی حاج ملاحاجی تمام داستان را فهمیده بود؛ برایش باور کردنی نبود مجتهدی مسلّم و متبحّر، از شاگردان طراز اولِ شیخِ انصاری بیش از شش ماه برای او شاگردی و پادویی کرده بود. خیلی عجیب بود! هر چند از یک متانت و شخصیت گیرا و ممتازی برخوردار بود، ولی در همه این شش ماه همه حرفها و حرکات و رفتارش مانند شاگردهای عادی و معمولی بود؛ انگار نه انگار نفسانیت و غرور و خودبینی و هوای نفسی در وجودش داشته باشد.

حاج ملا حاجی همراه با عذرخواهی، اصرار بر بوسیدن دستهای سید داشت و سید دلش فارغ از همه این دلبستگی‌ها بود. سید با نیتی پاک و خالص از نجف اشرف به سوی ایران آمده بود؛ با دلی سرشار از زهد و بی‌رغبتی به تمامی جلوه‌های دنیا خواهی و هواهای نفسانی؛ ولی خدای رب العالمین بزرگی و آقایی را برای او رقم زده بود؛ او به دنبال دنیا نرفته بود، ولی خداوند می‌خواست دنیای او را گشاده سازد.

روز به روز به مقام و منزلت سید در نزد آیت الله کنی افزوده می‌شد. او درست همان گونه‌ای بود که استادش حاج شیخ مرتضی انصاری توصیف کرده بود. آیت الله کنی در اولین فرصت، سید را به دامادی خویش گرفت. سپس سرپرستی مدرسه علمیه مروی را به او واگذار کرد. امامت مسجد مدرسه نیز بر عهده او گذاشته شد و اخیار و ابرار شهر تهران در نماز ایشان حاضر می‌شدند.

حضرت آیت الله لاهیجی بیش از بیست سال در مدرسه مروی، مرکز حوزه علمیه تهران به تدریس و تربیت طلاب مشغول بود و صدها نفر از علما و فضلای جلیل القدر تهران، همچون حضرات آیات حاج شیخ محمد رضا تنکابتی و حاج سید محمد تقی تهرانی، مرحوم حاج شیخ آقا بزرگ هفت تنی، حاج آقا بزرگ تهرانی (صاحب الذریعه)، حاج شیخ محمد باقر معزّالدوله، حاج شیخ احمد خندق آبادی و مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد و.... از محضرش مستفیض شده بوده‌اند.

حاج آقای جاودان علاوه بر ماجرای بالا که در گنجینه دانشمندان نیز آمده است، مطلب شنیدنی دیگری را نیز تعریف کرد؛ حاج آقای جاودان می‌گفت:

خانه مرحوم لاهیجی در همین کوچه و محله ما بوده است؛ خانه‌ای که بعدها، محل سکونت داماد مرحوم لاهیجی، آیت اللَّه حاج شیخ محمد رضا تنکابنی(33) - از علمای بسیار پرهیزکار تهران - بود و هنوز آثاری از این خانه باقی است.

ما یک عمه خانمی داشتیم که بزرگ‌ترین فرزند آقا شیخ مرتضی بود. این عمه خانم، خانمی بسیار صالحه و عابده و خلیق بود به خصوص اینکه ایشان بر حضرت حسین‌عليه‌السلام بسیار گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. عمه خانم ما، نقل می‌کرد که روزی خدمتکار مرحوم آقا سید عبدالکریم لاهیجی با عجله و اضطراب و سراسیمه به دنبال آقا شیخ مرتضی آمدو آقا نیز به سرعت لباس‌های خود را پوشید و با او به منزل آقای لاهیچی رفت. ما منتظر ماندیم و بعد از ساعتی، آقا به خانه بازگشت. آقا می‌فرمود: آیت اللَّه لاهیجی در بستر بیماری افتاده بود و خیلی ضعیف و ناتوان شده بود. به سختی می‌توانست از جایش بلند شود و بر روی پاهایش بنشیند. اما در آخرین لحظات، بلند شدند و بر روی پا ایستادند. سپس شروع به سلام دادن به حضرات معصومین‌عليهم‌السلام کردند؛ ابتدا از حضرت پیامبراکرم‌صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شروع کردند و بعد حضرت امیر المؤمنین‌عليه‌السلام و حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام و همین طور یکی یکی به تمام ائمه اطهارعليهم‌السلام تا حضرت بقیة الله الاعظم‌عليه‌السلام سلام دادند و بعد دوباره در جای خود دراز کشیدند و بلافاصله روح پاک و شریفش از بدن بیرون رفت و به سوی جوار حق شتافت.

گام سی ام‌

یکی از معروف‌ترین علمایی که از آقا شیخ مرتضی زاهد در اخلاق و تهذیب نفس استفاده‌های فراوانی برده است، مرحوم حضرت آیت الله آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی است.

از حاج آقا فخر تهرانی نقل شده است که مرحوم آقا میرزا عبدالعلی تهرانی نزدیک به سه سال از محضر آیت الله حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی استفاده برده است و سپس بعد از وفات آن بزرگوار، به دنبال استاد می‌گشته است، تا این که آقا شیخ مرتضی زاهد را پیدا می‌کند و تا آخرین سالهای حیات این مرد الهی در خدمتش می‌ماند.

هم اکنون فرزندان مرحوم آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی، حضرت آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی و حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، از علمای طراز اول تهران هستند و هر دو بزرگوار، علاوه بر فعالیتهای علمی و حوزوی، دارای عالی‌ترین جلسات اخلاقی و معارف توحیدی و الهی در تهران می‌باشند.

نام حاج آقا مرتضی تهرانی را آقا شیخ مرتضای زاهد خودش نهاده است؛ وقتی اذان و اقامه‌اش را در گوشش خواند، نامش را نیز مرتضی گذاشت و این وجه تسمیه و لقبی که دوست داشت به او بدهد با عنایت به شخصیت فقیه بلند آوازه و برجسته جهان تشیع، مرحوم حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ مرتضی انصاری بود.

حاج آقا مرتضی تهرانی خاطرات و شنیده‌های زیادی از مرحوم زاهد دارد؛ اما ایشان از میان همه خاطرات و مطالب، نسبت به چند نکته کوتاه و کلیدی پا فشاری داشت. حضرت آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی می‌گفت:

من یک روز از مرحوم پدرم پرسیدم: آقا جان این آقا شیخ مرتضی چه کار کرده است که توانسته به این خوبی هوای نفسش را از میان بردارد و به مقام تشرّف دست یابد و تا این اندازه نورانیت پیدا کند؟

مرحوم پدرم جواب دادند: این آقا شیخ مرتضی زاهد آنچه از اخبار و احادیث معتبر از کلمات معصومین‌عليهم‌السلام در کتابها دیده و خوانده، باور کرده است و این باور و یقین نسبت به معارف اهل بیت‌عليهم‌السلام او را به این نورانیت رسانده است.

و باز در زمان حیات مرحوم آقا شیخ مرتضی در حال و هوای کودکی و نوجوانی از مرحوم پدرم پرسیدم: آقا جان شما یکی از مجتهدهای سرشناس تهران هستید و این آقا شیخ مرتضای زاهد بعضی از مسأله‌هایش را هم می‌آید از شما می‌پرسد؛ پس شما چرا تا این اندازه به ایشان ارادت و خضوع نشان می‌دهید؟!

مرحوم پدرم گفتند: درست است این آقا شیخ مرتضای زاهد بعضی مسأله‌هایش را به من رجوع می‌کند، اما او مسائل شرعی را از من یاد می‌گیرد و من ترک هوای نفس را از ایشان یاد می‌گیرم؛ او مجتهد ترک هواست. او استاد من در تزکیه و ترک هوای نفس است.(34)

آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی تأکید می‌کرد که علاوه بر مرحوم پدرش، بعضی دیگر از مجتهدان و علمای درجه یک تهران، همچون حضرات آیات مرحوم حاج سید عزیزالله درکه‌ای و مرحوم حاج شیخ علی مدرس و مرحوم حاج آقا یحیی سجادی، در جلسات مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد شرکت می‌کردند و از روحانیون و علمای درجه دوم نیز گاهی تا بیست - سی نفر در پای صحبتها و موعظه‌های ایشان حضور داشتند

ناگفته نماند که این بزرگواران و علمای بزرگی که آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی به نام هایشان اشاره کردند بسیار زیاد وبه طور چشمگیر در جلسات مرحوم زاهد شرکت می‌کرده‌اند ولی بسیاری دیگر از علمای طراز اول تهران نیز هراز گاهی، شنیدن صحبتها و موعظه‌های آقا شیخ مرتضی را غنیمت می‌شمرده‌اند و بر بهره بردن از آن نیز تاکید می‌کرده‌اند.از جمله عالم و سیاستمدار بزرگ و سرشناس، مرحوم آیت الله حاج سید محمد بهبهانی نیز گاه به جلسات آقا شیخ مرتضی می‌آمده است. نقل است روزی در جلسه خانه مرحوم حاج سید مهدی خرازی، بعد از صحبتهای آقا شیخ مرتضی، مرحوم بهبهانی که با توجه به شئوناتش به شدت مراقب تمام حرکات و سخنانش بوده است به اندازه‌ای تحت تاثیر قرار می‌گیرد که در موقع بیرون رفتن، به حاج سید مهدی خرازی می‌گوید: «آقای آشیخ مرتضای زاهد واقعا آدم را به یاد حقیقتِ مرگ می‌اندازد.»

آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی می‌فرمود:

با مرحوم پدرم در خدمت آقا شیخ مرتضی نشسته بودیم. ایشان پدرم را صدا زد و گفت: آقای میرزا!

پدرم گفت: بله آقا.

و آقا شیخ مرتضی فرمود: آقای میرزا، ما دستهای خودمان را گذاشته‌ایم بر روی چشمهایمان و می‌گوییم چرا خدا را نمی‌بینیم، یکی نیست به ما بگوید دستهایت را از روی چشمهایت بردار و بعد ببین آیا عالَم را خالی از خداوند می‌توانی ببینی؟

گام آخرین‌

متأسفانه این تحقیق و یادنامه به صورتی جامع و کامل درنیامد و در جمع‌آوری مطالب، کاستی‌های فراوانی وجود دارد؛ اما به هر حال خدا را هزاران مرتبه شکر و سپاس که عاقبت از میان مطالب جمع‌آوری شده، نکات و داستانهایی که برای عموم مفید باشد انتخاب و برای ارائه آماده شد. در حد امکان، سعی شد از مطالب و داستانهای شبیه به هم و غیر مستند و به خصوص مطالب نانوشتنی‌و یا چیزهایی که برای عموم سودی دربر ندارد پرهیز شود. امیدوارم شما هم از خواندن این کتاب راضی و خشنود باشید و از خواندن زندگینامه و داستانها و سرگذشتهای آقای آشیخ مرتضای زاهد استفاده‌های خوب و مناسبی برده باشید.

و اذا کانت النُّفوسُ کباراً

تَعِبَتْ فی مُرادِها الاجسامُ

(متَنبِّی)

[و چون روح‌ها، بزرگ و بلند همت باشند]

[اجسام و تن‌ها، در طلب مقصودِ آنان، خسته و فرسوده گردند]

و چون از هر گونه حسد و کبر و خودبینی و کینه‌ای خالی بود جسم و بدنش نیز سالم بود و فقط خسته و فرسوده شده بود و نیاز به کمک داشت. آن شب یکی از آخرین شبهای اردیبهشت ماه، سال 1331 هجری شمسی بود. فرزندش حاج آقا مهدی، هنوز به خانه بازنگشته بود. او باید می‌آمد و به پدرش در تطهیر و آماده شدن برای نماز کمک می‌کرد. کم کم آقا شیخ مرتضی ناراحت و پریشان شد. می‌ترسید نمازش قضا شود. عاقبت، حاج آقا مهدی به خانه آمد اما او آن شب از زبان پدرش آقا شیخ مرتضی شنید که می‌گفت:

«خدایا، دیگر، مرتضی خسته شده است تا همین هفته دیگر، مرتضی را ببر پیش خودت».

و یک هفته بعد، در روز جمعه دوم خرداد 1331 آقا شیخ مرتضی، فقط کمی سرما خورده بود و فرزندش آقا شیخ عبدالحسین، برای احتیاط به حاجی؛ همان شخصی که آقا را به کول می‌گرفت گفته بود خودش را جلوی آقا آفتابی نکند تا آن روز را، آقا استراحت کند و به جلسه خانه آقای کسایی نرود. اما آقا شیخ مرتضی بسیار دلخور بودو از صبح، تند تند سراغ حاجی را می‌گرفت.

آن روز، بعد از ظهر حاج آقا شریف از واعظان محترم تهران به دیدن آقا شیخ مرتضی آمده بود. بلقیس خانم، ظرف شیری را از پشت پرده برای آقا شیخ مرتضی گذاشت و ایشان نگاهی به شیر انداخت و گفت: «عجب؛ خدا را شکر، آخرین غذای حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام هم شیر بود».

و ساعتی بعد آقای حاج محمد حسین سعیدیان برای بردن آقا، به جلسه خانه‌شان آمده بود. جلسه هفتگی شب‌های شنبه. آقا شیخ عبدالحسین دوست داشت آقا استراحت کند ولی آقا شیخ مرتضی خودش راضی بود تا او را به جلسه خانه آقای سعیدیان برسانند.

آقای حاج شیخ محمد علی جاودان در آن روزها هفت هشت سالش بود. مادرش او را برای خرید چیزی مأمور کرده بود. او به خوبی یادش هست به جلوی اتاق آقا شیخ مرتضی آمد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. آقای سعیدیان و پدرش، به طور عادی در حال گفتگو با پدر بزرگش آقا شیخ مرتضی زاهد بودند. او برای خرید بیرون رفت ولی وقتی برگشت دید سَرِ آقا شیخ مرتضی بر روی پاهای آقای سعیدیان است و او در حال ریختن تربت سید الشهداءعليه‌السلام در دهان آقا شیخ مرتضی است و لحظاتی بعد؛ غم و ماتم، خانه رافرا گرفت و آقا شیخ مرتضی به همین آسانی و در حالی که دوست داشت خودش را برای انجام وظیفه و رفتن به یکی از جلساتش آماده کند جانش را به جان آفرین تسلیم کرده بود و...

در پایان می‌خواهم این نوشتار را با ماجرایی به پایان ببرم که شاید بعضی از خواص، نوشتن آن را صلاح ندانند و خواندنش را برای عموم قابل فهم و هضم نبینند؛ اما به هر حال گوینده این قضیه، عبد صالح خدا مرحوم حاج آقا فخر تهرانی نیز تا سالهای سال این قضیه را اظهار نمی‌کرد؛ ولی در این آخرین سالهای حیاتش آن را برای بسیاری از دوستانش تعریف کرده است.

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

آقا شیخ مرتضی زاهد در دوم خرداد 1331 از دنیا می‌رود و جنازه‌اش را شبانه پس از غسل و کفن؛ برای دفن آماده می‌کنند. جنازه‌اش را به مسجد جامع تهران می‌برند .آقا شیخ مرتضی، در شبستان چهل ستون این مسجد، سالها امام جماعت بود. آن شب را حاج آقا فخر با چشمانی اشکبار بر بالای جنازه آقا شیخ مرتضی به صبح رسانده بود. حاج آقا فخر در نیمه‌های شب، شروع به خواندن آیات قرآن بر بالای جنازه آقا شیخ مرتضی می‌کند. او پس از مقداری قرائت، به آیه‌های عذاب و هشدارهای الهی می‌رسد؛ اما در این هنگام ناگهان او مات و مبهوت می‌ماند! قطعی و مسلّم بود آقا شیخ مرتضی زاهد جان در بدن ندارد و روحش پرواز کرده است؛ اما خدایا این چه صحنه‌ای بود که حاج آقا فخر می‌دید؟!

حاج آقا فخر در هنگام خواندن آیه‌های اِنذار و عذاب، مشاهده می‌کند جنازه آقا شیخ مرتضی همانند آدمهای خائف و ترسان، مقداری منقبض شد و بدنش را جمع کرد!

حاج آقا فخر به قرائتش ادامه داد. بعد از لحظاتی دوباره به آیات عذاب و هشدار می‌رسد و این بار باز هم دوباره همان صحنه تکرار می‌شود! او متحیر و کنجکاو می‌شود. حاج آقا فخر چند بار از چند قسمت از قرآن مجید به تلاوت بعضی از آیات عذاب می‌پردازد و در هر نوبت، آن تغییر حالت را در جسم پاک و طاهر آقا شیخ مرتضی مشاهده می‌کند. او با مشاهده آن انقباض و خوفی که در جنازه آقا شیخ مرتضی پیدا می‌شد، تصمیم گرفت تا دیگر آیه‌های عذاب و تهدیدات و هشدارهای الهی را بر بالای جنازه آقا شیخ مرتضی قرائت نکند !

آری! بدن و جسمِ آقا شیخ مرتضی زاهد نیز مسلمان شده بود؛ روحِ بلندش به اندازه‌ای برجسمش تأثیر گذاشته بود که جسم و بدن بی‌روحش نیز از خدا می‌ترسید و حساب می‌برد؛ جسم و بدنش نیز از تهدیدات الهی به ترس و خوف و لرزه می‌افتاد!

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

اِذَ زُلزِلَتِ الْاَرضُ زِلزالَها(1)

وَ اَخْرَجَتِ الاَْرْضُ اَثْقالَها(2)

وَ قالَ الاِْنْسانُ ما لَها(3)

یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخْبارَها(4)

بِاَنَّ رَبَّکَ اَوْحی لَها(5)

یوْمَئِذٍ یصْدُرُ النَّاسُ اَشْتاتاً لِیرَوْا اَعْمالَهُمْ(6)

فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ(7)

وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یرَهُ (8)

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

- آنگاه که زمین به سختترین زلزله خود به لرزه درآید.

- و زمین بارهای سنگین درونش را برون افکند.

- و در حالیکه انسان گوید: زمین را چه شده است؟!

- در آن روز همین زمین خبرهای خود را بازگو خواهد کرد.

- چرا که خداوند به او چنین وحی کرده است.

- در آن روز مردم به طور پراکنده بیرون آیند تا اعمال و رفتارشان را ببینند.

- پس هر کس به اندازه ذرّه‌ای، خیر و خوبی کرده باشد آنرا خواهد دید.

- و هر کس به اندازه ذرهّ ای، شر و بدی کرده باشد آنرا خواهد دید.

یکی از تاجرهای بازار تهران از دنیا رفته بود و فرزندانش می‌خواستند جنازه‌اش را به عتبات عالیات و به کربلای امام حسین‌عليه‌السلام‌ حمل و دفن کنند. آنها با تمام امکاناتشان به دنبال گرفتن اجازه نامه از دولت‌های ایران و عراق می‌افتند؛ ولی هرچه تلاش می‌کنند موفق نمی‌شوند. آنها پس از چند روز مجبور می‌شوند پدرشان را در همین ایران به خاک بسپارند. آن مرحوم دفن می‌شود و پس از چند روز، برگه اجازه حمل جنازه به کربلا، به دست فرزندان می‌رسد. در همان روزها آقا شیخ مرتضی از دنیا می‌رود و فرزندان آن تاجر، آن اجازه‌نامه را به خانواده آقا شیخ مرتضی تقدیم می‌کنند.

و بدین سبب، جنازه آن عبد صالح و پرهیزکار و خدا ترس به کربلا حمل می‌شود و در صحن حرم قمر بنی‌هاشم حضرت اباالفضل العباس‌عليه‌السلام دفن می‌شود و سیر برزخی را در آن حریم ملکوتی آغاز می‌کند.

وَ سَلامٌ عَلَیهِ یوْمَ وُلِدَ وَ یوْمَ یمُوتُ وَ یوْمَ یبْعَثُ حَیا. (سوره مریم آیه 15)

وسلام بر او در روزی که تولد یافت و در روزی که می‌میرد و در روزی که زنده مبعوث خواهد شد.