آموزش فلسفه جلد ۱

آموزش فلسفه 0%

آموزش فلسفه نویسنده:
گروه: درس ها

آموزش فلسفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: استاد محمد تقی مصباح یزدی
گروه: مشاهدات: 13135
دانلود: 2181

توضیحات:

جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13135 / دانلود: 2181
اندازه اندازه اندازه
آموزش فلسفه

آموزش فلسفه جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش سوم - هستى شناسى

درس بيست و يكم - مقدمه هستى شناسى

شامل:

مقدمه درس، هشدارى درباره مفاهيم، هشدارى درباره الفاظ، بداهت مفهوم وجود، نسبت بين وجود و ادراك

مقدمه درس

در بخش اول نخست مرورى بر سير تفكر فلسفى داشتيم و سپس به بيان اصطلاحات علم و فلسفه و روابط فلسفه با علوم و با عرفان پرداختيم و در پايان اهميت و ضرورت پژوهش در مسائل فلسفى را توضيح داديم

در بخش دوم اقسام شناخت را مورد بررسى قرار داديم و نقش عقل و حس را در تصورات و تصديقات روشن ساختيم و سرانجام مسئله اساسى شناخت شناسى يعنى ارزش شناخت را بيان كرديم و توان عقل را بر حل مسائل فلسفى و متافيزيكى ثابت نموديم

اينك نوبت آن فرا رسيده كه به كمك اين نيروى عظيم خدادادى كه يكى از بزرگترين نعمتهاى الهى براى انسان است به بررسى مسائل هستى شناسى و متافيزيك بپردازيم كه از سويى مادر علوم به شمار مى رود و از سوى ديگر كليد حل مهمترين مسائل بنيادى در زندگى انسان مى باشد مسائلى كه اساسى ترين نقش را در سرنوشت بشر و سعادت و خوشبختى ابدى يا شقاوت و بدبختى جاودانى وى ايفاء مى نمايند

در اين بخش حقيقت هستى و انواع و جلوه هاى آن و روابط كلى موجودات با يكديگر مورد بحث و كاوش قرار مى گيرد اما پيش از پرداختن به اين مباحث لازم است توضيحى پيرامون مفاهيم و روابط آنها با مصاديق عينى و نيز توضيحى پيرامون الفاظ و روابط آنها با معانى بدهيم و به برخى از لغزشگاههايى كه در اين زمينه ها وجود دارد اشاره كنيم تا در ضمن بحثهاى آينده دچار لغزش و مغالطه نشويم آنچنانكه بسيارى از انديشمندان دچار شده اند

هشدارى درباره مفاهيم

واضح است كه سر و كار عقل همواره با مفاهيم است و هر جا فكر و انديشه اى تحقق يابد يا تعقل و استدلالى انجام گيرد مفاهيم ذهنى نقش ابزارهاى ضرورى و جانشين ناپذير را ايفاء مى كنند حتى علوم حضورى هنگامى مى توانند در فكر و استدلال مورد بهره بردارى قرار گيرند كه مفاهيم ذهنى از آنها گرفته شود و حتى هنگامى كه به وجود عينى و خارجى اشاره مى كنيم و توجه ذهن را به ماوراى خودش معطوف مى داريم باز هم از مفاهيم عينى و خارجى استفاده مى كنيم مفاهيمى كه نقش آينه و مرآت يا سمبول و علامت را براى حقايق عينى بازى مى كنند

ولى به كار گرفتن مفاهيم در افكار و استدلالها هميشه و در همه علوم عقلى يكسان نيست و اختلاف استفاده از مفاهيم از سويى به تفاوت ذاتى خود مفاهيم بر مى گردد مانند اختلافى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و ويژگى هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخه معينى از علوم مى شود و از سوى ديگر به كيفيت به كار گرفتن مفاهيم و چگونگى التفات و توجه ذهن به آنها مربوط مى گردد

مثلا مفهوم كلى را نمى توان مرآت و نشانه اى براى امور خارجى و عينى قرار داد زيرا اشياء و اشخاص خارجى هميشه به صورت شخصى موجود مى شوند و ممكن نيست يك موجود خارجى با وصف كليت تحقق يابد و اين همان مطلبى است كه فلاسفه مى گويند وجود مساوق با تشخص است پس عدم استفاده از مفهوم كلى به عنوان مرآت و علامتى براى امور خارجى مربوط به ويژگى ذاتى خود اين مفهوم است كه مانند ساير معقولات منطقى فقط درباره مفاهيم ذهنى ديگر مى تواند به كار رود بر خلاف مفاهيم ماهوى و فلسفى كه به شكلى مى توانند از امور خارجى حكايت كنند

اين مفاهيم چنانكه در مبحث شناخت شناسى دانستيم به دو دسته كلى و جزئى تقسيم مى شوند مفاهيم جزئى همواره آينه اى براى اشياء و اشخاص خاصى هستند و توان حكايت از غير از مصاديق مشخص خودشان را ندارند بر عكس مفاهيم كلى كه مى توانند مرآت براى اشياء بى شمارى واقع شوند و اين دو ويژگى مربوط به حيثيت مرآتيت و مفهوميت آنها است ولى همين مفاهيم كلى داراى حيثيت ديگرى هستند و آن عبارت است از حيثيت وجود آنها در ذهن و از اين نظر مانند وجود مفاهيم جزئى و مانند وجودهاى خارج از ذهن امورى شخصى به شمار مى روند چنانكه در درس چهاردهم گفته شد

آن دسته از مفاهيم كلى كه مصداق خارجى دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است نيز بر دو دسته تقسيم مى شوند يك دسته مفاهيمى كه به منزله قالبهايى براى امور يكسانى هستند و حدود ماهوى آنها را مشخص مى سازند مفاهيم ماهوى و ديگرى مفاهيمى كه از اصل هستى و روابط وجودى و نيز از نقص و امور عدمى حكايت مى كنند و نمايشگر ماهيت خاصى نيستند

مفاهيم فلسفى دسته اول طبعا ماهيت مشترك بين افراد و به عبارت ديگر حدود يكسان موجوداتى را نشان مى دهند اما دسته دوم چنين شانى را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون ديدگاه عقلى خاصى است و به اصطلاح عروضشان ذهنى است صدق آنها بر موارد متعدد نشانه وحدت ديدگاهى است كه عقل درباره آنها دارد هر چند از نظر ماهيت و حدود وجودى مختلف باشند مانند مفهوم علت كه هم بر امور مادى صدق مى كند و هم بر امور مجرد كه اختلاف ماهوى با آنها دارند

البته انتزاع مفهوم علت از امور مختلف الحقيقه گزاف و بى حساب نيست اما نمى تواند وحدت مفهومى آن دليل وحدت حقيقت مصاديق باشد و كافى است كه همه آنها در اين جهت شريك باشند كه موجود ديگرى بر آنها توقف دارد جهتى كه با التفات عقل تعين مى يابد و براى اينكه اينگونه جهات عقلى با جهات خارجى و حدود وجودى اشتباه نشوند بهتر اين است كه اصطلاح انحاء و شؤون وجودى را به جاى حدود وجودى درباره آنها به كار ببريم و مثلا بگويم وحدت مفهوم علت نشانه اشتراك نحوه وجود يا اشتراك چند موجود در شان واحدى است يعنى همه آنها در اين جهت شريك اند كه در موجود ديگرى تاثير مى كنند يا وجود ديگرى وابسته به آنها است

همچنين كثرت و مفاهيم فلسفى يا تعدد مفاهيم ماهوى و فلسفى در موردى دليل كثرت جهات و حيثيات خارجى آن نمى شود و چنانكه در مورد وجدانيات و علوم حضورى دانستيم با اينكه معلوم ما امر واحد و بسيطى است ذهن مفاهيم متعددى از آن مى گيرد و آن را به صورت قضيه اى مركب از چند مفهوم منعكس مى سازد

نيز صدق يك مفهوم فلسفى مانند مفهوم علت بر مورد خاصى دليل نفى مقابل آن نيست بر خلاف مفاهيم ماهوى مثلا اگر مفهوم سفيد بر جسمى صادق بود ديگر مفهوم سياه در همان حال و بر همان نقطه صادق نخواهد بود به خلاف اينكه شى ء واحدى در عين حال كه متصف به علت براى موجودى مى شود متصف به معلول براى موجود ديگرى مى گردد به عبارت اصطلاحى براى تحقق تقابل در مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت

حاصل آنكه در مقام به كار گرفتن مفاهيم بايد به دو نكته مهم توجه داشته باشيم يكى آنكه ويژگى خاص هر نوع از مفاهيم را در نظر داشته باشيم كه مبادا بى جهت حكم نوع خاصى از مفاهيم را به انواع ديگر تعميم ندهيم و مخصوصا به ويژگيهاى هر يك از مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى توجه داشته باشيم زيرا بسيارى از مشكلات فلسفى در اثر خلط بين اين مفاهيم پديد آمده است و ديگرى آنكه ويژگى مفاهيم را به مصاديق و بالعكس ويژگى مصاديق را به مفاهيم سرايت ندهيم تا در دام مغالطه و اشتباه مفهوم با مصداق نيفتيم

هشدارى درباره الفاظ

دانستيم كه ابزار اصلى انديشيدن و استدلال كردن مفاهيم و معقولات است ولى نقل و انتقال انديشه ها و تفهيم و تفهم همواره به وسيله الفاظ صورت مى گيرد و همانگونه كه مفاهيم نقش مرآت و آينه را براى امور خارجى ايفاء مى كنند الفاظ نيز همين نقش را نسبت به مفاهيم بازى مى كنند و ميان الفاظ و مفاهيم آن چنان رابطه مستحكمى بوجود مى آيد كه غالبا هنگام فكر كردن الفاظ حاكى از مفاهيم به ذهن مى آيد و بر اين اساس الفاظ را وجود لفظى اشياء ناميده اند چنانكه مفاهيم را وجود ذهنى آنها تلقى كرده اند

و بعضى چندان مبالغه كرده اند كه اساسا فكر كردن را سخن گفتن ذهنى دانسته اند و طرفداران مكتب تحليل زبانى لينگويستيك پنداشته اند كه مفاهيم فلسفى واقعيتى وراى الفاظ ندارند و بازگشت بحثهاى فلسفى به شاخه اى از مباحث زبان شناختى است پندارى كه بى مايگى آن تا حدودى در بحث شناخت شناسى آشكار شده است

رابطه لفظ و معنى گاهى چنين توهمى را پديد مى آورد كه صفات الفاظ به مفاهيم هم سرايت مى كند و مثلا وحدت لفظ و اشتراك لفظى از نوعى وحدت معنى و مفهوم حكايت مى كند چنانكه بر عكس گاهى مشترك معنوى از قبيل مشترك لفظى پنداشته مى شود يا اينكه كليد حل مشكلات فلسفى از تبيين شؤون الفاظ و حقيقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جستجو مى گردد

يا اينكه مفاهيمى كه در لفظ و اصطلاح واحدى شريك هستند در اثر قرابت به جاى يكديگر گرفته مى شوند و مغالطه اى از باب اشتراك لفظى رخ مى دهد چنانكه در درس چهارم اشاره شد از اين روى بايد دقت كرد كه مسائل لفظى با مسائل معنوى درنياميزند و همچنين احكام الفاظ به معانى سرايت داده نشود و نيز در هر مبحثى معناى مورد نظر كاملا مشخص شود تا مغالطه اى از جهت اشتراك در لفظ پيش نيايد

بداهت مفهوم وجود

در بخش اول دانستيم كه قبل از شروع در مسائل هر علم بايد نخست موضوع آن را بشناسيم و تصور صحيحى از آن داشته باشيم و نيز در هر علم حقيقى غير قراردادى بايد از وجود حقيقى موضوع آن آگاه باشيم تا مباحثى كه بر محور آن دور مى زند بى پايه و بى اساس نباشد و در صورتى كه وجود موضوع بديهى نباشد بايد به عنوان يكى از مبادى تصديقى علم اثبات شود كه معمولا اين كار در علم ديگرى انجام مى گيرد و نيازمند به بحثهاى فلسفى است

اكنون ببينيم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصديق چگونه است

بر اساس تعريفى كه از فلسفه اولى يا متافيزيك شده موضوع اين علم موجود مطلق يا موجود بما هو موجود است اما مفهوم موجود از بديهى ترين مفاهيم است كه ذهن از همه موجودات انتزاع مى كند و نه نيازى به تعريف دارد و نه اساسا چنين كارى ممكن است زيرا همچنان كه در مفهوم علم گفته شد كه مفهومى روشنتر از آن يافت نمى شود كه بتوان آنرا مبين معناى علم قرار داد در اينجا هم امر به همين منوال است

يكى از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود اين است همانگونه كه در مبحث شناخت شناسى دانستيم هنگامى كه يك معلوم حضورى در ذهن منعكس مى شود به صورت قضيه هليه بسيطه درمى آيد كه محمول آن موجود است و اين كارى است كه ذهن نسبت به ساده ترين و ابتدائى ترين يافته هاى حضورى و شهودى انجام مى دهد و اگر مفهوم روشنى از وجود و موجود نمى داشت چنين كارى ممكن نمى بود با اين وصف شبهاتى پيرامون مفهوم وجود و موجود القاء شده و بحثهايى را در فلسفه هاى غربى و اسلامى برانگيخته است كه با اختصار به آنها اشاره مى شود

نسبت بين وجود و ادراك

از جمله بحثهايى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده اين است كه باركلى ادعا كرده است كه معناى وجود چيزى جز درك كردن يا درك شدن نيست ولى فلاسفه آن را به معناى ديگرى گرفته اند و به دنبال آن بحثهاى بى حاصلى را مطرح ساخته اند كه منشا آن همان سوء استعمال اين واژه مى باشد وى بر اين ادعا پاى مى فشرد و آنرا يكى از اصول نظريه فلسفى خودش قلمداد مى كند

حقيقت اين است كه خود باركلى به اين اتهام سزاوارتر است زيرا معناى اين واژه و معادلهايش در همه زبانها مانند هستى در زبان فارسى جاى هيچگونه ابهامى ندارد و ابدا معناى درك شدن يا درك كردن را نمى فهماند و اگر در بعضى از زبانها واژه معادل وجود يا واژه معادل ادراك ريشه مشترك داشته باشد نبايد آن را در معناى معروف اين كلمه دخالت داد

از جمله شواهد بطلان اين ادعا آن است كه وجود بيش از يك معنى ندارد در صورتى كه درك كردن و درك شدن دو معناى مختلف اند نيز معناى وجود يك مفهوم نفسى است كه در آن نسبتى به فاعل يا مفعول لحاظ نمى شود و به همين جهت بر وجود خداى متعال هم كه جاى توهم نسبت فاعلى و مفعولى ندارد اطلاق مى گردد به خلاف معناى ادراك كه متضمن نسبت به فاعل و مفعول است

در واقع اين سخن باركلى يكى از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است آن هم اشتباهى مضاعف زيرا وى مقام ثبوت و اثبات را با هم خلط كرده است و لازمه اثبات وجود براى موجودات را كه درك كردن يا درك شدن مى باشد به ثبوت نفس الامرى آنها نسبت داده است

حاصل آنكه مفهوم وجود و مفهوم ادراك دو مفهوم متباين هستند و مفهوم هيچكدام از تحليل مفهوم ديگرى به دست نمى آيد و تنها چيزى كه مى توان گفت اين است كه بعد از اثبات وجود خدا و احاطه علمى او بر همه موجودات مى توان گفت هر موجودى يا درك كننده است يا درك شونده زيرا اگر موجودى درك كننده هم نباشد دست كم متعلق علم الهى مى باشد اما اين تساوى در مصداق كه نيازمند به براهينى مى باشد ربطى به تساوى مفهوم وجود با مفهوم ادراك ندارد.

خلاصه

١- سر و كار عقل همواره با مفاهيم ذهنى است و حتى استفاده از علوم حضورى در فكر و استدلال متوقف بر گرفتن مفاهيم ذهنى از آنها است

٢- استفاده از مفاهيم به صورتهاى مختلفى انجام مى گيرد و اين اختلاف يا مربوط به اختلاف ذاتى خود مفاهيم است مانند تفاوتى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و يا مربوط به اختلاف جهات و حيثياتى است كه براى آنها در نظر گرفته مى شود مانند حيثيت مفهومى و حيثيت وجودى

٣- وحدت مفاهيم ماهوى نشانه حدود وجودى مشترك و يكسان بين مصاديق خارجى است ولى وحدت مفهوم فلسفى نشانه وحدت ديدگاه عقل در انتزاع آن مى باشد و مى توان از آن به وحدت نحوه يا شان وجود تعبير كرد

٤- كثرت مفاهيم فلسفى يا تعدد معقولات اولى و ثانيه اى كه از يك مورد انتزاع مى شوند نشانه تعدد حيثيات عينى و خارجى آن نيست

٥- در تقابل مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت

٦- در مقام فكر و استدلال بايد ويژگيهاى مفاهيم را مورد توجه قرار داد و مخصوصا از خلط احكام مفاهيم با مصاديق احتراز كرد كه مغالطه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق رخ ندهد

٧- رابطه حكايت و نمايشگرى كه بين الفاظ و معانى وجود دارد ممكن است منشا خلط احكام لفظ با احكام معنى شود چنانكه ممكن است در مشتركات لفظى معنايى به جاى معناى ديگر گرفته شود و مغالطه اى از باب اشتراك لفظ رخ دهد.

٨- موجود كه موضوع فلسفه اولى است از نظر مفهوم بديهى و بى نياز از تعريف است و يكى از شواهد آن انعكاس معلومات حضورى به صورت هليات بسيطه در ذهن است كه در آنها از مفهوم موجود استفاده مى شود

٩- باركلى مفهوم وجود را مساوى با درك كردن و درك شدن پنداشته و فلاسفه را به سوء استعمال اين واژه متهم ساخته است

١٠- ولى خود او به اين اتهام سزاوارتر است زيرا تباين مفهوم وجود و مفهوم درك روشن است و از شواهد آن وحدت مفهوم وجود و خالى بودن آن از نسبت فاعل و مفعول مى باشد و اما تساوى مصداق كه نيازمند به برهان است ربطى به اتحاد مفهومى ندارد

درس بيست و دوم - مفهوم وجود

شامل:

وحدت مفهوم وجود، مفهوم اسمى و مفهوم حرفى وجود، وجود و موجود

وحدت مفهوم وجود

يكى ديگر از مباحثى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده اين است كه آيا وجود به معناى واحدى بر همه موجودات حمل مى شود و به اصطلاح مشترك معنوى است يا اينكه داراى معانى متعددى مى باشد و از قبيل مشتركات لفظى است

منشا اين بحث از آن جا است كه گروهى از متكلمين پنداشته اند كه وجود را به معنايى كه به مخلوقات نسبت داده مى شود نمى توان به خداى متعال نسبت داد از اين روى بعضى گفته اند كه وجود به هر چيزى نسبت داده شود معناى همان چيز را خواهد داشت مثلا در مورد انسان معناى انسان را دارد و در مورد درخت معناى درخت را و بعضى ديگر براى آن دو معنى قائل شده اند يكى مخصوص خداى متعال و ديگرى مشترك بين همه مخلوقات

خاستگاه اين شبهه خلط بين ويژگيهاى مفهوم و مصداق است يعنى آنچه در مورد خداى متعال قابل مقايسه با مخلوقات نيست مصداق وجود است نه مفهوم آن و اختلاف در مصاديق موجب اختلاف در مفهوم نمى شود

و مى توان خاستگاه آنرا خلط بين مفاهيم ماهوى و فلسفى دانست به اين تقرير هنگامى وحدت مفهوم نشانه ماهيت مشترك بين مصاديق است كه از قبيل مفاهيم ماهوى باشد ولى مفهوم وجود از قبيل مفاهيم فلسفى است و وحدت آن فقط نشانه وحدت حيثيتى است كه عقل براى انتزاع آن در نظر مى گيرد و آن عبارت است از حيثيت طرد عدم

فلاسفه اسلامى در مقام رد قول اول بياناتى ايراد كرده اند از جمله آنكه اگر وجود بر هر چيزى كه حمل مى شد معناى همان موضوع را مى داشت لازمه اش اين بود كه حمل در هليات بسيطه كه از قبيل حمل شايع است به حمل اولى و بديهى برگردد و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد به طورى كه اگر كسى معناى موضوع را ندانست معناى محمول را هم نفهمد

و براى رد قول دوم بيانى دارند كه حاصلش اين است اگر معناى وجود در مورد خداى متعال غير از معناى آن در مورد ممكنات مى بود لازمه اش اين بود كه نقيض معناى هر يك بر ديگرى منطبق گردد زيرا هيچ چيزى نيست كه يكى از نقيضين بر آن صدق نكند مثلا هر چيزى يا انسان است و يا لا انسان و نقيض معناى وجود در ممكنات عدم است حال اگر وجود به همين معناى مقابل عدم به خدا نسبت داده نشود بايد نقيض آن عدم به آفريدگار نسبت داده شود و وجودى كه به او نسبت داده مى شود در واقع از مصاديق عدم باشد

به هر حال كسى كه ذهنش با چنان شبهه اى مشوب نشده باشد ترديدى نخواهد داشت كه واژه وجود و هستى در همه موارد به يك معنى به كار مى رود و لازمه وحدت مفهوم وجود اين نيست كه همه موجودات داراى ماهيت مشتركى باشند

مفهوم اسمى و مفهوم حرفى وجود

سومين بحثى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده درباره اشتراك واژه وجود بين معناى اسمى و مستقل و معناى حرفى و ربطى است

توضيح آنكه در قضيه منطقى علاوه بر دو مفهوم اسمى و مستقل موضوع و محمول مفهوم ديگرى لحاظ مى شود كه رابط بين آنها است و در زبان فارسى با لفظ "است" به آن اشاره مى شود ولى در زبان عربى معادلى ندارد و هيئت تركيبى جمله را مى توان حاكى از آن به شمار آورد اين مفهوم از قبيل معانى حرفى است

و مانند معانى حروف اضافه استقلالا قابل تصور نيست بلكه بايد آن را در ضمن جمله درك كرد منطقيين اين معناى حرفى را وجود ربطى يا وجود رابط مى نامند در برابر معناى اسمى آن كه مى تواند محمول واقع شود و از اين روى آن را وجود محمولى مى خوانند

صدرالمتالهين در اسفار تصريح كرده است كه استعمال واژه وجود در چنين معناى حرفى به اصطلاح خاصى غير از معناى معروف و مصطلح آن است كه معنايى اسمى و مستقل مى باشد و بنابراين بايد كاربرد كلمه وجود را در اين دو معنى به صورت مشترك لفظى دانست

ولى بعضى ديگر به اين نكته توجه نكرده اند و مفهوم وجود را مطلقا مشترك معنوى دانسته اند بلكه پا را فراتر نهاده خواسته اند از راه چنين مفهومى وجود عينى رابط را نيز اثبات كنند به اين بيان كه وقتى مثلا مى گوييم على دانشمند است واژه على حكايت از شخص خاصى مى كند و در ازاء واژه دانشمند هم دانش وى وجود دارد كه آن هم در خارج موجود است پس مفهوم رابط قضيه هم كه با لفظ است نشان داده مى شود حكايت از نسبت خارجى بين دانش و على مى نمايد بنابراين در متن خارج هم نوعى وجود ربطى اثبات مى شود

ولى در اينجا هم بين مفاهيم و احكام منطقى با مفاهيم و احكام فلسفى خلطى صورت گرفته و احكام قضيه را كه مربوط به مفاهيم ذهنى است به مصاديق خارجى سرايت داده اند و بر اين اساس وجود نسبت در هليات بسيطه را انكار كرده اند به اين جهت كه نمى توان بين خود شى ء و وجود آن نسبتى تصور كرد در صورتى كه وجود نسبت در قضيه اى كه حاكى از يك امر بسيط است مستلزم وجود خارجى نسبت در مصداق آن نيست بلكه اساسا هيچگاه نمى توان نسبت را از امور عينى و خارجى به حساب آورد و نهايت چيزى كه مى توان گفت اين است كه نسبت در هليات بسيطه نشانه وحدت مصداق موضوع و محمول و در هليات مركبه نشانه اتحاد عينى آنها است

عجيب اين است كه بعضى از فلاسفه مغرب زمين اصلا معناى اسمى وجود وجود محمولى را انكار كرده اند و مفهوم وجود را منحصر در معناى حرفى و رابط بين موضوع و محمول پنداشته اند و بدين ترتيب هليات بسيطه را شبه قضيه شمرده اند نه قضيه حقيقى زيرا اينگونه قضايا به گمان ايشان در واقع محمولى ندارند

حقيقت اين است كه اينگونه سخنان از ضعف قدرت ذهن بر تحليلات فلسفى نشات مى گيرد و گرنه مفهوم اسمى و استقلالى وجود چيزى نيست كه قابل انكار باشد بلكه معناى حرفى آن است كه بايد با زحمت اثبات شود مخصوصا براى كسانى كه در زبان ايشان معادل خاصى براى آن يافت نمى شود

و شايد منشا انكار معناى اسمى وجود اين باشد كه در زبان انكار كنندگان معادل معناى اسمى و حرفى وجود يكى است بر خلاف زبان فارسى كه در ازاء معناى اسمى آن واژه هستى به كار مى رود و در ازاء معناى حرفى آن واژه است و از اينجا چنين توهمى براى ايشان پيش آمده كه معناى وجود مطلقا از قبيل معانى حرفى است

بارى مجددا تاكيد مى كنيم كه در مباحث فلسفى نبايد روى بحثهاى لفظى تكيه شود و احكام دستورى و زبان شناختى نبايد مبناى حل مشكلات فلسفى قرار گيرد و همواره بايد مواظب باشيم كه ويژگيهاى الفاظ ما را در راه شناخت دقيق مفاهيم گمراه نسازد و نيز ويژگيهاى مفاهيم ما را در شناختن احكام موجودات عينى به اشتباه نيندازد

وجود و موجود

نكته ديگرى كه درباره واژه وجود و مفهوم آن قابل تذكر است اين است كه لفظ وجود از آن جهت كه مبدا اشتقاق موجود به حساب مى آيد مصدر و متضمن معناى حدث و نسبت آن به فاعل يا مفعول است و معادل آن در فارسى واژه بودن مى باشد چنانكه واژه موجود از نظر ادبى اسم مفعول و متضمن معناى وقوع فعل بر ذات است و گاهى از كلمه موجود مصدر جعلى به صورت موجوديت گرفته مى شود و مساوى با وجود به كار مى رود

الفاظى كه در زبان عربى به صورت مصدر استعمال مى شوند گاهى از معناى نسبت به فاعل يا مفعول تجريد شده به صورت اسم مصدر به كار مى روند كه دلالت بر اصل حدث دارد بنابراين براى وجود هم مى توان چنين معناى اسم مصدرى را در نظر گرفت

از سوى ديگر معانى حدثى كه دلالت بر حركت و دست كم دلالت بر حالت و كيفيتى دارند مستقيما قابل حمل بر ذوات نيستند مثلا نمى توان رفتن را كه مصدر است يا رفتار را كه اسم مصدر است بر شى ء يا شخصى حمل كرد بلكه يا بايد مشتقى از آن گرفت و مثلا كلمه رونده را محمول قرار داد

و يا كلمه ديگرى را كه متضمن معناى مشتق باشد به آن اضافه كرد و مثلا گفت صاحب رفتار قسم اول را اصطلاحا حمل هو هو و قسم دوم را حمل ذو هو مى نامند از باب نمونه حمل حيوان را بر انسان حمل هو هو و حمل حيات را بر او حمل ذو هو مى خوانند

اين مباحث چنانكه ملاحظه مى شود در اصل مربوط به دستور زبان است كه قواعد آن قراردادى است و در زبانهاى مختلف تفاوت مى كند و بعضى از زبانها از نظر وسعت لغات و قواعد دستورى غنى تر و بعضى ديگر محدودتر هستند ولى از آنجا كه ممكن است رابطه لفظ و معنى موجب اشتباهاتى در بحثهاى فلسفى گردد لازم است تذكر دهيم كه در كاربرد واژه هاى وجود و موجود در مباحث فلسفى نه تنها اين ويژگيهاى زبان شناختى مورد توجه قرار نمى گيرد بلكه اساسا توجه به آنها ذهن را از دريافتن معانى منظور منحرف مى سازد

فلاسفه نه هنگامى كه واژه وجود را به كار مى برند معناى مصدرى و حدثى را در نظر مى گيرند و نه هنگامى كه واژه موجود را به كار مى گيرند معناى مشتق و اسم مفعولى را مثلا هنگامى كه درباره خداى متعال مى گويند وجود محض است آيا در اين تعبير جايى براى معناى حدث و نسبت به فاعل و مفعول يا معنايى كيفيت و حالت و نسبت آن به ذات مى توان يافت و آيا مى توان بر ايشان خرده گرفت كه چگونه لفظ وجود را بر خداى متعال اطلاق مى كنيد در حالى كه حمل مصدر بر ذات صحيح نيست

و يا هنگامى كه تعبير موجود را درباره همه واقعيات به كار مى برند و آنها را شامل واجب الوجود و ممكن الوجود مى دانند آيا مى توان معناى اسم مفعولى را از آن فهميد و آيا مى توان بر اين اساس استدلال كرد كه اقتضاى اسم مفعول آن است كه فاعلى داشته باشد پس خدا هم فاعلى لازم دارد و يا بر عكس چون كلمه موجود چنين دلالتى دارد استعمال آن در مورد واجب الوجود صحيح نيست و نمى توان گفت خدا موجود است

بديهى است كه اينگونه بحثهاى زبان شناسانه جايى در فلسفه نخواهد داشت و پرداختن به آنها نه تنها مشكلى از مشكلات فلسفه را حل نمى كند بلكه بر مشكلات آن مى افزايد و نتيجه اى جز كژ انديشى و انحراف فكرى به بار نخواهد آورد و براى احتراز از سوء فهم و مغالطه بايد به معانى اصطلاحى واژه ها دقيقا توجه كرد و در مواردى كه با معانى لغوى و عرفى يا اصطلاحات ساير علوم وفق نمى دهد تفاوت آنها را كاملا در نظر گرفت تا خلط و اشتباهى رخ ندهد

حاصل آنكه: مفهوم فلسفى وجود مساوى است با مطلق واقعيت و در نقطه مقابل عدم قرار دارد و باصطلاح نقيض آن است و از ذات مقدس الهى گرفته تا واقعيتهاى مجرد و مادى و همچنين از جواهر تا اعراض و از ذوات تا حالات هم را در بر مى گيرد و همين واقعيتهاى عينى هنگامى كه در ذهن به صورت قضيه منعكس مى گردند دست كم دو مفهوم اسمى از آنها گرفته مى شود كه يكى در طرف موضوع قرار مى گيرد و معمولا از مفاهيم ماهوى است و ديگرى كه مفهوم موجود باشد در طرف محمول قرار مى گيرد كه از مفاهيم فلسفى است و مشتق بودن آن مقتضاى محمول بودن آن است.

خلاصه

١- گروهى از متكلمين پنداشته اند كه واژه وجود را با يك معنى نمى توان هم به خدا نسبت داد و هم به مخلوقات از اين روى بعضى از ايشان گفته اند كه وجود به هر چيزى نسبت داده شود معناى همان چيز را خواهد داشت و بعضى ديگر براى آن دو معنى قائل شده اند يكى مخصوص خدا و ديگرى مشترك بين همه مخلوقات

٢- منشا شبهه ايشان خلط بين مفهوم و مصداق است يعنى مصداق وجود است كه در خدا و مخلوقات فرق مى كند نه مفهوم آن و مى توان منشا آنرا خلط بين مفاهيم ماهوى و فلسفى دانست يعنى اشتراك يك مفهوم فلسفى دليل وحدت ماهوى موارد آن نيست

٣- لازمه قول اول اين است كه هليات بسيطه از قبيل حمل اولى و بديهى باشند و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد

٤- لازمه قول دوم اين است كه وجودى كه به خداى متعال نسبت داده مى شود از مصاديق نقيض وجودى باشد كه به ممكنات نسبت داده مى شود يعنى از مصاديق عدم باشد

٥- منطقيين رابطه قضايا را كه مفهومى حرفى است وجود رابط ناميده اند و اشتراك وجود بين اين معناى حرفى و معناى اسمى معروفش از قبيل اشتراك لفظى است

٦- وجود رابط در قضايا دليل وجود رابط عينى نمى شود و چنانكه قبلا گفته شد احكام فلسفى را نمى توان از احكام منطقى استنتاج كرد

٧- بعضى از فلاسفه غربى مفهوم اسمى وجود را انكار كرده اند و بر اساس آن هليه بسيطه را قضيه حقيقى نشمرده اند

٨- شايد منشا اين توهم اين باشد كه در زبان ايشان واژه اى كه حاكى از رابط قضايا است عينا همان واژه اى باشد كه از مفهوم اسمى حكايت مى كند

٩- درباره الفاظ وجود و موجود بحثهايى انجام گرفته كه ربطى به فلسفه ندارد مانند مصدر يا اسم مصدر بودن وجود و اسم مفعول بودن موجود و لوازمى كه بر آنها مترتب مى شود

١٠- وجود در اصطلاح فلسفى مساوى با واقعيت است و هم شامل ذوات مى شود و هم احداث و حالات و هنگامى كه واقعيت خارجى به صورت قضيه اى در ذهن منعكس مى شود مفهوم موجود محمول آن قرار مى گيرد كه در آن هم جهات ادبى لحاظ نمى شود