آموزش فلسفه جلد ۱

آموزش فلسفه 0%

آموزش فلسفه نویسنده:
گروه: درس ها

آموزش فلسفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: استاد محمد تقی مصباح یزدی
گروه: مشاهدات: 13136
دانلود: 2181

توضیحات:

جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13136 / دانلود: 2181
اندازه اندازه اندازه
آموزش فلسفه

آموزش فلسفه جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

درس دوم - نگاهى به: سير تفكر فلسفى

از قرون وسطى تا قرن هيجدهم ميلادى

شامل:

فلسفه اسكولاستيك رنسانس و تحول فكرى فراگير، مرحله دوم شك گرايى، خطر شك گرايى، فلسفه جديد، اصالت تجربه و شك گرايى جديد، فلسفه انتقادى كانت

فلسفه اسكولاستيك

بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توام شدن قدرت كليسا با قدرت امپراطورى روم مراكز علمى زير نفوذ دستگاه حاكمه قرار گرفت تا آنجا كه در قرن شش ميلادى چنانكه قبلا اشاره شد دانشگاهها و مدارس آتن و اسكندريه تعطيل گرديد اين دوران كه در حدود يك هزار سال ادامه يافت به قرون وسطى موسوم شده و ويژگى كلى آن تسلط كليسا بر مراكز علمى و برنامه مدارس و دانشگاه ها است

از شخصيتهاى برجسته اين عصر سن اگوستين است كه كوشيد تا معتقدات مسيحيت را با مبانى فلسفى بخصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند بعد از وى بخشى از مباحث فلسفى در برنامه مدارس گنجانيده شد ولى نسبت به افكار ارسطو بى مهرى مى شد و مخالف عقايد مذهبى تلقى مى گرديد

و اجازه تدريس آنها داده نمى شد تا اينكه با تسلط مسلمانان بر اندلس و نفوذ فرهنگ اسلامى در اروپاى غربى افكار فلاسفه اسلامى مانند ابن سينا و ابن رشد كمابيش مورد بحث قرار گرفت و دانشمندان مسيحى از راه كتابهاى اين فيلسوفان با آراء ارسطو نيز آشنا شدند

رفته رفته كليسائيان در برابر اين موج فلسفى تاب مقاومت نياوردند و سرانجام سن توماس آكوينى بسيارى از آراء فلسفى ارسطو را پذيرفت و آنها را در كتابهاى خودش منعكس ساخت و كم كم مخالفت با فلسفه ارسطو كاهش يافت بلكه در بعضى از مراكز علمى به صورت گرايش غالب در آمد

بهر حال در قرون وسطى نه تنها فلسفه در مغرب زمين پيشرفتى نداشت بلكه سير نزولى خود را طى كرد و بر خلاف جهان اسلام كه پيوسته علوم و معارف شكوفاتر و بارورتر مى شد در اروپا تنها مباحثى كه مى توانست توجيه كننده عقايد غير خالى از تحريف مسيحيت باشد به نام فلسفه اسكولاستيك مدرسى در مدارس وابسته به كليسا تدريس مى شد و ناگفته پيدا است كه چنين فلسفه اى سرنوشتى جز مرگ و نابودى نمى توانست داشته باشد

در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق و الهيات و اخلاق و سياست و پاره اى از طبيعيات و فلكيات مورد قبول كليسا قواعد زبان و معانى و بيان نيز گنجانيده شده بود و به اين صورت فلسفه در آن عصر مفهوم و قلمرو وسيعترى يافته بود

رنسانس و تحول فكرى فراگير

از قرن چهاردهم ميلادى زمينه يك تحول همگانى فراهم شد از طرفى در انگلستان و فرانسه گرايش به نوميناليسم اصالت تسميه و انكار كليات نضج گرفت گرايشى كه نقش مؤثرى در سست كردن بنياد فلسفه داشت و از سوى ديگر طبيعيات ارسطو در دانشگاه پاريس مورد مناقشه واقع شد و از سوى ديگر زمزمه ناسازگارى فلسفه با عقايد مسيحيت و به عبارت ديگر ناسازگارى عقل و دين آغاز گرديد و از سوى ديگر اختلافاتى بين فرمانروايان و ارباب كليسا بروز كرد

و در ميان رجال مذهبى مسيحيت نيز اختلافاتى در گرفت كه به پيدايش پروتستانتيسم انجاميد و از سوى ديگر گرايش اومانيستى و پرداختن به مسائل زندگى انسانى و صرف نظر كردن از مسائل ماوراء طبيعى و الهى اوج گرفت و بالاخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطورى بيزانس سقوط كرد و يك تحول همه جانبه سياسى - فلسفى ادبى - مذهبى در سراسر اروپا پديد آمد و دستگاه پاپ از هر طرف مورد حمله واقع شد

در اين جريان فلسفه بى رمق و ناتوان اسكولاستيك نيز به سرنوشت نهائى خود رسيد

در قرن شانزدهم گرايش به علوم طبيعى و تجربى شدت يافت و اكتشافات كپرنيك و كپلر و گاليله فلكيات بطلميوس و طبيعيات ارسطو را متزلزل ساخت و در يك جمله همه شؤون انسانى در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گرديد دستگاه پاپ مدتها در برابر اين امواج خروشان مقاومت كرد و دانشمندان را به بهانه مخالفت با عقايد دينى يعنى همان آراء طبيعى و كيهانى كه به عنوان تفسير كتاب مقدس و عقايد مذهبى از طرف كليسا پذيرفته شده بود به محاكمه كشيد و بسيارى از ايشان را در آتش تعصب كور و خودخواهى ارباب كليسا سوزانيد ولى سرانجام اين كليسا و دستگاه پاپ بود كه با سرافكندگى مجبور به عقب نشينى شد

رفتار خشن و تعصب آميز كليساى كاتوليك فايده اى جز بدبينى مردم نسبت به ارباب كليسا و بطور كلى نسبت به دين و مذهب نداشت چنانكه سقوط فلسفه اسكولاستيك يعنى تنها فلسفه رايج آن عصر موجب پيدايش خلاء فكرى و فلسفى و سرانجام شك گرايى جديد شد و تنها چيزى كه در اين جريان پيشرفت كرد گرايش اومانيستى و ميل به علوم طبيعى و تجربى در صحنه فرهنگى و گرايش به آزاديخواهى و دموكراسى در عرصه سياست بود

مرحله دوم شك گرايى

قرنها بود كه كليسا آراء و افكار بعضى از فيلسوفان را به عنوان عقايد مذهبى ترويج كرده بود و مردم مسيحى مذهب هم آنها را به عنوان امورى يقينى و مقدس پذيرفته بودند و از جمله آنها نظريه كيهانى ارسطوئى و بطلميوسى بود كه كپرنيك آنرا واژگون كرد و ساير دانشمندان بى غرض هم به بطلان آن پى بردند و چنانكه اشاره كرديم مقاومتهاى تعصب آميز كليسا و رفتار خشونت آميز ارباب كليسا با دانشمندان هم اثر معكوس بخشيد

اين دگرگونى انديشه ها و باورها و فرو ريختن پايه هاى فكرى و فلسفى موجب پديد آمدن يك بحران روانى در بسيارى از دانش پژوهان گرديد و چنين شبهه اى را در اذهان پديد آورد كه از كجا ساير عقايد ما هم باطل نباشد و روزى بطلانش آشكار نگردد و از كجا همين نظريات علمى جديد الاكتشاف هم روزگار ديگرى ابطال نگردد

تا آنجا كه انديشمند بزرگى چون مونتنى منكر ارزش علم و دانش شد و صريحا نوشت كه از كجا مى توان اطمينان يافت كه نظريه كپرنيك هم روزگار ديگرى ابطال نشود وى بار ديگر شبهات شكاكان و سوفسطائيان را با بيان جديدى مطرح ساخت و از شك گرايى دفاع كرد و بدين ترتيب مرحله ديگرى از شك گرايى پديد آمد

خطر شك گرايى

حالت شك و ترديد علاوه بر اينكه يك آفت رنج آور روانى است خطرهاى مادى و معنوى بزرگى را براى جامعه در بر دارد با انكار ارزش شناخت نمى توان اميدى به پيشرفت علوم و معارف بست همچنين جايى براى ارزشهاى اخلاقى و نقش عظيم آنها در حيات انسانى باقى نمى ماند چنانكه دين هم پايگاه عقلانى خود را از دست مى دهد بلكه بزرگترين ضربه ها متوجه عقايد مذهبى مى شود عقايدى كه مربوط به امور مادى و محسوس نيست و هنگامى كه سيل شك در دلهاى مردم جريان يابد طبعا عقايد متعلق به ماوراء طبيعت آسيب پذيرتر خواهد بود

بنابراين شك گرايى آفتى است بس خطرناك كه همه شؤون انسانى را تهديد به نابودى مى كند و با رواج آن هيچ نظام اخلاقى و حقوقى و سياسى و دينى قابل دوام نخواهد بود و با توجيه آن هر گناه و جنايت و ظلم و ستمى قابل توجيه خواهد بود

و به همين جهت است كه مبارزه با شك گرايى هم وظيفه دانشمند و فيلسوف است و هم تكليف رهبران دينى و مذهبى و هم مورد اهتمام مربيان و سياستمداران و مصلحان اجتماعى

در قرن هفدهم ميلادى فعاليتهاى مختلفى براى ترميم ويرانيهاى رنسانس و از جمله براى مبارزه با خطرهاى شك گرايى انجام گرفت كليسائيان غالبا در صدد بر آمدند كه وابستگى مسيحيت را به عقل و علم ببرند و عقايد مذهبى را از راه دل و ايمان تقويت كنند ولى فلاسفه و دانشمندان كوشيدند تا پايه محكم و تزلزل ناپذيرى براى دانش و ارزش بجويند بگونه اى كه نوسانات فكرى و طوفانهاى اجتماعى نتواند بنياد آن را نابود سازد

فلسفه جديد

مهمترين تلاشى كه در اين عصر براى نجات از شك گرايى و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت تلاش رنه دكارت فيلسوف فرانسوى بود كه او را پدر فلسفه جديد لقب داده اند وى بعد از مطالعات و تاملات فراوان در صدد بر آمد كه پايه انديشه فلسفى را بر اصلى خلل ناپذير استوار كند و آن اصل در جمله معروف وى خلاصه مى شد كه شك مى كنم پس هستم يا مى انديشم پس هستم يعنى اگر در وجود هر چيزى شك راه يابد هيچگاه در وجود خود شك ترديدى راه نخواهد يافت

و چون شك و ترديد بدون شك كننده معنى ندارد پس وجود انسانهاى شك كننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود سپس كوشيد قواعد خاصى براى تفكر و انديشه شبيه قواعد رياضى وضع كند و مسائل فلسفى را بر اساس آنها حل و فصل نمايد

افكار و آراء دكارت در آن عصر تزلزل فكرى مايه آرامش خاطر بسيارى از دانش پژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگرى مانند لايب نيتز اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحكيم مبانى فلسفه جديد كوشيدند ولى به هر حال اين كوششها نتوانست نظام فلسفى منسجم و داراى مبانى متقن و مستحكمى را به وجود بياورد و از سوى ديگر توجه عموم دانش پژوهان به علوم تجربى منعطف شده بود و چندان علاقه اى به تحقيق در مسائل فلسفى و ماوراء طبيعى نشان نمى دادند و اين بود

كه در اروپا سيستم فلسفى نيرومند و استوار و پايدارى بوجود نيامد و هر چند گاه مجموعه آراء و افكار فيلسوفى به صورت مكتب فلسفى خاصى عرضه مى شد و در محدوده معينى كمابيش پيروانى پيدا مى كرد ولى هيچكدام دوام و استقرارى نمى يافت چنانكه هنوز هم امر به همين منوال است

اصالت تجربه و شك گرايى جديد

در حالى كه فلسفه تعقلى در قاره اروپا تجديد حيات مى كرد و مى رفت كه عقل مقام و منزلت خود را در معرفت حقايق باز يابد گرايش ديگرى در انگلستان رشد مى يافت كه مبتنى بر اصالت حس و تجربه بود و به نام فلسفه آمپريسم ناميده شد

آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطى و به ويليام اكامى فيلسوف انگليسى باز مى گشت كه قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منكر اصالت تعقل بود و در قرن شانزدهم فرانسيس بيكن و در قرن هفدهم هابز كه ايشان نيز انگليسى بودند بر اصالت حس و تجربه تكيه مى كردند ولى كسانى كه به نام فلاسفه آمپريست شناخته مى شوند

سه فيلسوف انگليسى ديگر به نام هاى جان لاك و جرج باركلى و ديويد هيوم هستند كه از اواخر قرن هفدهم تا حدود يك قرن بعد به ترتيب درباره مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريه دكارت در باب شناختهاى فطرى سرچشمه همه شناختها را حس و تجربه شمردند

در ميان ايشان جان لاك معتدلتر و به عقل گرايان نزديكتر بود و باركلى رسما طرفدار اصالت تسميه نوميناليست بود ولى شايد ناخودآگاه به اصل عليت كه يك اصل عقلى است تمسك مى كرد و همچنين آراء ديگرى داشت كه با اصالت حس و تجربه سازگار نبود اما هيوم كاملا به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن كه شك در ماوراء طبيعت بلكه در حقايق امور طبيعى نيز بود ملتزم گرديد و بدين ترتيب مرحله سوم شك گرايى در تاريخ فلسفه مغرب زمين شكل گرفت

فلسفه انتقادى كانت

افكار هيوم از جمله افكارى بود كه زيربناى انديشه هاى فلسفى كانت را تشكيل مى داد و بقول خودش هيوم بود كه او را از خواب جزم گرايى بيدار كرد و مخصوصا توضيحى كه هيوم درباره اصل عليت داده بود مبنى بر اينكه تجربه نمى تواند رابطه ضرورى علت و معلول را اثبات كند براى وى دلنشين بود

كانت ساليان درازى درباره مسائل فلسفه انديشيد و رساله ها و كتابهاى متعددى نوشت و مكتب فلسفى ويژه اى را عرضه كرد كه نسبت به مكاتب مشابه پايدارتر و مقبولتر واقع شد ولى سرانجام به اين نتيجه رسيد كه عقل نظرى توان حل مسائل متافيزيكى را ندارد و احكام عقلى در اين زمينه فاقد ارزش علمى است

وى صريحا اعلام داشت كه مسائلى از قبيل وجود خدا و جاودانگى روح و اراده آزاد را نمى توان با برهان عقلى اثبات كرد ولى اعتقاد و ايمان به آنها لازمه پذيرش نظام اخلاقى و به عبارت ديگر از اصول پذيرفته شده در احكام عقل عملى است و اين اخلاق است كه ما را به ايمان به مبدا و معاد مى خواند نه بالعكس از اين روى كانت را بايد احياء كننده ارزشهاى اخلاقى دانست كه بعد از رنسانس دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود ولى از سوى ديگر او را بايد يكى از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيك به حساب آورد

خلاصه

١- در قرون وسطى مجموعه علومى كه در مدارس وابسته به كليسا تدريس مى شد و شامل دستور زبان و ادبيات نيز بود به نام فلسفه اسكولاستيك ناميده مى شد

٢- طرح مباحث عقلى در اين مدارس بيشتر براى توجيه عقايدى بود كه كليسا به نام عقايد مسيحيت مى شناخت هر چند خالى از انحراف و تحريف نبود و به عقيده ما بعضى از آنها درست بر خلاف حقايقى بود كه حضرت مسيحعليه‌السلام بيان فرموده بود

٣- انتخاب مباحث فلسفى بستگى به نظر ارباب كليسا داشت از اين روى غالبا نظريات افلاطون و نوافلاطونيان مورد تدريس و تاييد قرار مى گرفت و تنها در اواخر اين دوره بود كه نظريات ارسطو هم كمابيش ارزش و اعتبارى يافت و تدريس آنها مجاز شمرده شد

٤- از قرن چهاردهم ميلادى عصر ديگرى در اروپا آغاز مى شود كه همراه با تحول فرهنگى و دگرگونى بنيادى در باورها و ارزشها است و به همين جهت بنام رنسانس يا تولد جديد نوزايش نامگذارى شده است

٥- از دستاوردهاى نامطلوب اين عصر مى توان سست شدن پايه هاى ايمان به غيب و نيز انزجار از مباحث عقلى و متافيزيكى و به ديگر سخن انحطاط دين و فلسفه را به حساب آورد

٦- فرو ريختن پايه هاى فكرى و عقيدتى موجب پيدايش يك بحران دينى فلسفى و روحيه شك گرايى خطرناك شد

٧- براى مبارزه با اين خطر كليسائيان كوشيدند براى مصونيت دين آن را از وابستگى به عقل و علم برهانند و بر راه دل تاكيد نمايند ولى فلاسفه كوشيدند تا پايگاه محكمى براى تعقل و فلسفه بجويند

٨- در قرن هفدهم ميلادى دكارت به بازسازى فلسفه همت گماشت و وجود شك را نخستين واقعيت يقينى قلمداد كرد كه مستلزم وجود شك كننده نيز مى باشد و آن را نقطه اتكائى براى اثبات ساير واقعيات قرار داد

٩- در اواخر همين قرن مكتب تجربه گرايى در انگلستان رواج يافت و طى يك قرن مراحل تكامل خود را پيمود و در اواخر قرن هيجدهم به سرنوشت نهائيش يعنى شك گرايى منتهى شد

١٠- در نيمه دوم قرن هيجدهم مكتب فلسفى جديدى در آلمان به وسيله كانت بنياد گرديد كه علوم رياضى و طبيعى را قطعى و علمى معرفى مى كرد ولى مسائل متافيزيك و غير تجربى را قابل حل علمى نمى دانست

درس سوم - نگاهى به: سير تفكر فلسفى در دو قرن اخير

شامل:

ايدآليسم عينى، پوزيتويسم، عقل گرايى و حس گرايى، اگزيستانسياليسم، ماترياليسم، ديالكتيك، پراگماتيسم، مقايسه اى اجمالى

ايدآليسم عينى

همچنان كه قبلا اشاره شد بعد از رنسانس نظام فلسفى پايدارى در مغرب زمين به وجود نيامد بلكه همواره نظريات و مكاتب مختلف فلسفى در حال زايش و مرگ بوده و هستند تعدد و تنوع مكتبها و ايسمها از قرن نوزدهم رو به افزايش نهاد و در اين نگاه گذرا مجال اشاره اى هم به همه آنها نيست و تنها به بعضى از آنها اشاره سريعى خواهيم كرد.

بعد از كانت از اواخر قرن هيجدهم تا اواسط قرن نوزدهم چند تن از فلاسفه آلمانى شهرت يافتند كه انديشه هاى ايشان كمابيش از افكار كانت سرچشمه مى گرفت و مى كوشيدند كه نقطه ضعف فلسفه وى را با بهره گيرى از مايه هاى عرفانى جبران كنند و با اينكه اختلافاتى در ميان نظريات ايشان وجود داشت در اين جهت شريك بودند كه از يك ديدگاه شخصى شروع مى كردند و با بيانى شاعرانه به تبيين هستى و پيدايش كثرت از وحدت مى پرداختند و بنام فلاسفه رومانتيك موسوم شدند

از جمله ايشان فيخته شاگرد بى واسطه كانت است كه سخت علاقمند به اراده آزاد بود و در بين نظريات كانت بر اصالت اخلاق و عقل عملى تاكيد مى كرد وى مى گفت عقل نظرى نظام طبيعت را بسان يك نظام ضرورى مى نگرد ولى ما در خودمان آزادى و ميل به فعاليت اختيارى را مى يابيم و وجدان ما نظامى را ترسيم مى كند كه بايد براى تحقق بخشيدن به آن تلاش كنيم پس بايد طبيعت را تابع من و نه امرى مستقل و بى ارتباط با آن تلقى نماييم

همين گرايش به آزادى بود كه او و ساير رومانتيكها مانند شلينگ را به اصالت روح كه ويژگى آن را آزادى مى شمردند و نوعى ايدآليسم سوق داد مكتبى كه به دست هگل سامان يافت و به صورت يك نظام فلسفى نسبتا منسجم در آمد و بنام ايدآليسم عينى ناميده شد هگل كه معاصر شلينگ بود جهان را به عنوان افكار و انديشه هايى براى روح مطلق تصور مى كرد كه ميان آنها روابط منطقى حكمفرما است نه روابط على و معلولى به گونه اى كه ديگر فلاسفه قائل هستند به نظر وى سير پيدايش ايده ها از وحدت به كثرت و از عام به خاص است در مرتبه نخست عامترين ايده ها يعنى ايده هستى قرار دارد كه مقابل آن يعنى ايده نيستى از درون آن پديد مى آيد و سپس با آن تركيب شده به صورت ايده " شدن " در مى آيد " شدن " كه جامع " سنتز "، هستى " تز " و نيستى " آنتى تز " است به نوبه خود در موقعيت تز قرار مى گيرد و مقابل آن از درونش ظاهر مى شود و با تركيب شدن با آن سنتز جديدى تحقق مى يابد و اين جريان همچنان ادامه پيدا مى كند تا به خاصترين مفاهيم بينجامد

هگل اين سير سه حدى ترياد را ديالكتيك مى ناميد و آن را قانونى كلى براى پيدايش همه پديده هاى ذهنى و عينى مى پنداشت

پوزيتويسم

در اوائل قرن نوزدهم ميلادى اگوست كنت فرانسوى كه پدر جامعه شناسى لقب يافته است يك مكتب تجربى افراطى را به نام پوزيتويسم (اثباتى- تحصّلى- تحققى) بنياد نهاد(١) كه اساس آن را اكتفاء به داده هاى بى واسطه حواس تشكيل مى داد و از يك نظر نقطه مقابل ايدآليسم بشمار مى رفت

كنت حتى مفاهيم انتزاعى علوم را كه از مشاهده مستقيم به دست نمى آيد متافيزيكى و غير علمى مى شمرد و كار به جايى رسيد كه اصولا قضاياى متافيزيكى الفاظى پوچ و بى معنى به حساب آمد

اگوست كنت براى فكر بشر سه مرحله قائل شد(٢) : نخست مرحله الهى و دينى كه حوادث را به علل ماورائى نسبت مى دهد دوم مرحله فلسفى كه علت حوادث را در جوهر نامرئى و طبيعت اشياء مى جويد و سوم مرحله علمى كه به جاى جستجو از چرايى پديده ها به چگونگى پيدايش و روابط آنها با يكديگر مى پردازد و اين همان مرحله اثباتى و تحققى است

شگفت آور اين است كه وى سرانجام به ضرورت دين براى بشر اعتراف كرد ولى معبود آنرا انسانيت قرار داد و خودش عهده دار رسالت اين آيين شد و مراسمى براى پرستش فردى و گروهى تعيين كرد

آيين انسان پرستى كه نمونه كامل اومانيسم است در فرانسه و انگلستان و سوئد و آمريكاى شمالى و جنوبى پيروانى پيدا كرد كه رسما به آن گرويدند و معابدى براى پرستش انسان بنا نهادند ولى تاثيرات غير مستقيمى در ديگران هم بجاى گذاشت كه در اينجا مجال ذكر آنها نيست

عقل گرايى و حس گرايى

مكاتب فلسفى مغرب زمين به دو دسته كلى تقسيم مى شوند عقل گرايان و حس گرايان نمونه بارز دسته اول در قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه حتى در انگلستان هم طرفدارانى پيدا كرد و نمونه بارز دسته دوم پوزيتويسم بود كه تا امروز هم رواج دارد و ويتگنشتاين و كارناپ و راسل از طرفداران اين مكتب اند

غالب فلاسفه الهى از عقل گرايان و غالب ملحدان از حس گرايان هستند و در ميان موارد غير غالب مى توان از مك تاگارت فيلسوف هگلى انگليسى نام برد كه گرايش الحادى داشت

تناسب حس گرايى با انكار و دست كم شك در ماوراء طبيعت روشن است و چنين بود كه پيشرفت فلسفه هاى حسى و پوزيتويستى گرايشهاى مادى و الحادى را به دنبال مى آورد و نبودن رقيب نيرومند در جناح عقل گرايان زمينه را براى رواج آنها فراهم مى كرد

چنانكه اشاره شد مشهورترين مكتب عقل گراى قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه على رغم جاذبه ناشى از نظام نسبتا منسجم و وسعت مسائل و ديدگاهها فاقد منطق قوى و استدلالهاى متقن بود و طولى نكشيد كه حتى از طرف علاقه مندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد و از جمله دو نوع واكنش همزمان ولى مختلف در برابر آن پديد آمد كه يكى از طرف سون كى يركگارد كشيش دانماركى و بنيانگذار مكتب اگزيستانسياليسم و ديگرى از طرف كارل ماركس يهودى زاده آلمانى و مؤسس ماترياليسم ديالكتيك انجام گرفت

اگزيستانسياليسم

گرايش رومانتيكى كه به منظور توجيه آزادى انسان پديد آمده بود سرانجام در ايدآليسم هگل به صورت يك نظام فلسفى جامع در آمد و تاريخ را به عنوان جريان اصيل و عظيمى معرفى كرد كه بر اساس اصول ديالكتيك پيش مى رود و تكامل مى يابد و بدين ترتيب از مسير اصلى منحرف گرديد زيرا در اين نگرش اراده هاى فردى نقش اصيل خود را از دست مى داد و از اين روى مورد انتقادات زيادى قرار گرفت

يكى از كسانى كه منطق و فلسفه تاريخ هگل را شديدا مورد انتقاد قرار داد كى يركگارد بود كه بر مسئوليت فردى انسان و اراده آزاد وى در سازندگى خويش تاكيد مى كرد و انسانيت انسان را در گرو آگاهى از مسئوليت فردى به خصوص مسئوليت در برابر خدا مى دانست و مى گفت نزديكى و پيوند و ارتباط با خدا است كه آدمى را انسان مى سازد

اين گرايش كه با فلسفه پديدار شناسى فنومنولژى ادموند هوسرل تقويت مى شد به پيدايش اگزيستانسياليسم انجاميد و انديشمندانى مانند هايدگر و ياسپرس در آلمان و مارسل و ژان پل سارتر در فرانسه با ديدگاههاى مختلف الهى و الحادى به آن گرويدند

ماترياليسم ديالكتيك

بعد از رنسانس كه فلسفه و دين در اروپا دچار بحران شدند الحاد و ماديگرى كمابيش رواج يافت و در قرن نوزدهم چند تن از زيست شناسان و پزشكان مانند فوگت و بوخنر و ارنست هگل بر اصالت ماده و نفى ماوراء طبيعت تاكيد كردند ولى مهمترين مكتب فلسفى ماترياليسم به وسيله كارل ماركس و انگلس پى ريزى گرديد

ماركس منطق ديالكتيك و اصالت تاريخ را از هگل و ماديگرى را از فويرباخ گرفت و عامل اصلى تحولات جامعه و تاريخ را كه به گمان وى طبق اصول ديالكتيك و مخصوصا بر اساس تضاد و تناقض صورت مى گيرد عامل اقتصادى دانست و آن را زيربناى همه شؤون انسانى معرفى كرد و ساير شؤون اجتماعى و فرهنگى را تابع آن شمرد

وى براى تاريخ انسان مراحلى قائل بود كه از مرحله اشتراكى نخستين آغاز مى شود و به ترتيب از مراحل برده دارى و فئوداليسم و سرمايه دارى مى گذرد و به سوسياليسم و حكومت كارگرى مى رسد و سرانجام به كمونيسم ختم مى شود يعنى مرحله اى كه مالكيت به طور كلى لغو مى گردد و نيازى به دولت و حكومت هم نخواهد بود

پراگماتيسم

در پايان اين مرور سريع نگاهى بيفكنيم بر تنها مكتب فلسفى كه به وسيله انديشمندان آمريكائى در آستانه قرن بيستم به وجود آمد و مشهورترين ايشان ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف است اين مكتب كه به نام پراگماتيسم اصالت عمل ناميده مى شود قضيه اى را حقيقت مى داند كه داراى فايده عملى باشد و به ديگر سخن حقيقت عبارت است از معنايى كه ذهن مى سازد تا به وسيله آن به نتايج عملى بيشتر و بهترى دست يابد و اين نكته اى است كه در هيچ مكتب فلسفى ديگرى صريحا مطرح نشده است گو اينكه ريشه آن را در سخنان هيوم مى توان يافت در آنجا كه عقل را خادم رغبتهاى انسان مى نامد و ارزش معرفت را به جنبه عملى منحصر مى كند

اصالت عمل به معنايى كه گفته شد نخستين بار توسط شارل پيرس آمريكائى مطرح شد و بعد به صورت عنوانى براى مشرب فلسفى ويليام جيمز در آمد مشربى كه طرفدارانى در آمريكا و اروپا پيدا كرد

جيمز كه روش خود را تجربى خالص مى ناميد در تعيين قلمرو تجربه با ديگر تجربه گرايان اختلاف نظر داشت و آن را علاوه بر تجربه حسى و ظاهرى شامل تجربه روانى و تجربه دينى هم مى شمرد و عقائد مذهبى مخصوصا اعتقاد به قدرت و رحمت الهى را براى سلامت روانى مفيد و به همين دليل حقيقت مى دانست و خود وى كه در بيست و نه سالگى دچار يك بحران روحى شده بود با توجه به خدا و رحمت و قدرت او بر تغيير سرنوشت انسان بهبود يافت و از اين روى بر نماز و نيايش تاكيد مى كرد ولى خدا را هم كامل مطلق و نامتناهى نمى دانست بلكه براى او هم تكامل قائل بود و اساسا عدم تكامل را مساوى با سكون و دليل نقص مى پنداشت

ريشه اين تكامل گرايى افراطى و تجاوزگر را در پاره اى از سخنان هگل از جمله در مقدمه پديدار شناسى ذهن مى توان يافت ولى بيش از همه برگسون و وايتهد اخيرا بر آن اصرار ورزيده اند

ويليام جيمز همچنين بر اراده آزاد و نقش سازنده آن تاكيد داشت و در اين جهت با پيروان اگزيستانسياليسم همنوا بود

مقايسه اى اجمالى

با اين نگاه سريع بر سير تفكر فلسفى بشر ضمن آشنا شدن با تاريخچه اجمالى فلسفه روشن شد كه فلسفه غربى بعد از رنسانس چه نشيب و فرازهايى را پيموده و از چه پيچ و خمهايى عبور كرده و هم اكنون در چه موقعيت متزلزل و تناقض آميزى قرار دارد و با اينكه گهگاه موشكافيهاى ظريفى از طرف بعضى از فيلسوفان آن سامان انجام گرفته و مسائل دقيقى مخصوصا در زمينه شناخت مطرح شده و همچنين جرقه هاى روشنگرى در برخى از عقلها و دلها درخشيده است ولى هيچگاه نظام فلسفى نيرومند و استوارى به وجود نيامده و نقطه هاى درخشان فكرى نتوانسته است خط راست پايدارى را فرا راه انديشمندان ترسيم نمايد بلكه همواره آشفتگيها و نابسامانيها بر جو فلسفى مغرب زمين حاكم بوده و هست

و اين درست بر خلاف وضعى است كه در فلسفه اسلامى جريان داشته و دارد زيرا فلسفه اسلامى همواره يك مسير مستقيم و بالنده را طى كرده و با وجود گرايشهايى كه گهگاه به اين سوى و آن سوى پيدا كرده هيچگاه از مسير اصلى منحرف نشده و گرايشهاى فرعى مختلف مانند شاخه هاى درختى كه در جهات مختلف مى گسترد بر رشد و شكوفاييش افزوده است

اميد آنكه اين سير تكاملى به همت انديشمندان متعهد همچنان ادامه يابد تا اينكه محيطهاى ظلمانى ديگر نيز در پرتو انوار تابناكش روشن گردند و از حيرتها و سرگردانيها رهايى يابند

خلاصه

١- بعد از كانت چند تن از فلاسفه آلمانى با الهام گرفتن از اصالت عقل عملى در فلسفه وى و با بهره گيرى از مايه هاى عرفانى براى جبران نقاط ضعف آن مكتب فلسفى ويژه اى را ارائه كردند كه به نام رومانتيك ناميده شد

٢- هگل با استفاده از پيش كسوتان مانند فيخته و معاصرينش مانند شلينگ و با بررسى نقادانه از سخنان ايشان فلسفه جامع و نسبتا منسجمى را به وجود آورد كه به نام ايدآليسم عينى ناميد شد

٣- به نظر وى پديده هاى جهان انديشه هاى روح مطلق اند كه بر اساس قوانين منطق ديالكتيك به وجود مى آيند و تكامل مى يابند و اصول ديالكتيك در عين حال كه اصولى منطقى و ذهنى هستند بر عالم عينى و خارجى نيز حكمفرما مى باشند زيرا طبق اين نگرش ايدآليستى دوگانگى ذهن و عين برداشته مى شود و همه پديده هاى عينى پديده هاى ذهنى روح مطلق نيز به شمار مى روند

٤- اگوست كنت براى انديشه انسان سه مرحله قائل بود مرحله الهى و دينى مرحله فلسفى و متافيزيكى و مرحله علمى و تحققى كه مرحله نهائى فكر بشر است و به چگونگى پيدايش نه چرايى پديده ها و روابط آنها با يكديگر مى انديشد روابطى كه قابل درك حسى و اثبات تجربى است و اين نهايت چيزى است كه انسان توان شناخت واقعى آن را دارد و هر آن چيزى كه قابل درك بى واسطه حسى نباشد علمى نخواهد بود بلكه يا از اساطير مذهبى است و يا از انديشه هاى فلسفى متافيزيكى

٥- فلسفه هگل به واسطه ضعف منطق و سستى پايه هاى عقلى اش مورد انتقادهاى گوناگونى قرار گرفت و از جمله دو خط كمابيش مخالف با آن به صورت اگزيستانسياليسم و ماترياليسم ديالكتيك در برابر آن پديد آمد

٦- محور اصلى اگزيستانسياليسم اختيار انسان در ساختن خويش و رقم زدن سرنوشت خويش است اين گرايش با انگيزه الهى و به وسيله يك كشيش دانماركى به نام كى يركگارد و با تاكيد بر مسئوليت انسان در برابر خداى متعال بنياد گرديد ولى رفته رفته به صورت يك گرايش اومانيستى و بى تفاوت نسبت به دين در آمد و امروز معروفترين شاخه هاى آن همان شاخه الحادى سارتر است

٧- ماترياليسم ديالكتيك به وسيله ماركس و انگلس به وجود آمد و جوهر آن را انكار ماوراء طبيعت و نيز حركت تكاملى جهان ماده بر اساس قوانين ديالكتيك و مخصوصا قانون تضاد و تناقض تشكيل مى دهد.

٨- پراگماتيسم تنها مكتب فلسفى است كه به وسيله انديشمندان آمريكائى پى ريزى گرديده و اساس آن را اهتمام به كار و ابتكار در برابر انديشه و تعقل تشكيل مى دهد و حتى حقيقت را مساوى با فكرى مى داند كه در مقام عمل به كار آيد.

٩- معروفترين چهره اين مكتب ويليام جيمز روانشناس معروف است كه بر تجربه هاى درونى و دينى تكيه مى كرد و نماز و نيايش را بهترين ضامن سلامت روان و داروى شفابخش امراض روانى مى دانست و تاثير آن را هم در زندگى خويش تجربه كرده بود و هم در بيماران روانى وى همچنان بر اراده آزاد انسان تاكيد مى كرد چيزى كه مورد انكار روانشناسان حس گرا و پوزيتويست بوده و هست

١٠- در طول تاريخ فلسفه غرب جرقه هاى روشنگرى در عقلها و دلها درخشيده ولى در اثر پراكندگى نتوانسته است خط مستقيم پايدارى را در تفكر فلسفى آن سامان رسم نمايد بر خلاف فلسفه اسلامى كه هيچگاه از مسير اصلى منحرف نشده و اختلاف گرايشهاى فرعى بر غنى و نضج آن افزوده است

___________________

١- قبلا كنت دوسن سيمون چنين مكتبى را پيشنهاد كرده بود و ريشه آن را در افكار كانت مى توان يافت.

٢- گويند: اگوست كنت اين مراحل سه گانه را از پزشكى بنام دكتر بوردان گرفته بود.

درس چهارم - معانى اصطلاحى علم و فلسفه

شامل:

مقدمه، اشتراك لفظى، معانى اصطلاحى علم، معانى اصطلاحى فلسفه، فلسفه علمى

مقدمه

در درس اول اشاره شد كه واژه فلسفه از آغاز به صورت اسم عامى بر همه علوم حقيقى غير قراردادى اطلاق مى شد و در درس دوم اشاره كرديم كه در قرون وسطى قلمرو فلسفه وسعت يافت و بعضى از علوم قراردادى مانند ادبيات و معانى و بيان را در برگرفت و در درس سوم دانستيم كه پوزيتويسم شناخت علمى را در مقابل شناخت فلسفى و متافيزيكى قرار مى دهد و تنها علوم تجربى را شايسته نام علمى مى داند

طبق اصطلاح اول كه در عصر اسلامى نيز رواج يافت فلسفه داراى بخشهاى مختلفى است كه هر بخشى از آن بنام علم خاصى ناميده مى شود و طبعا تقابلى بين فلسفه و علم وجود نخواهد داشت و اما اصطلاح دوم در قرون وسطى در اروپا پديد آمد و با پايان يافتن آن دوران متروك گرديد

و اما طبق اصطلاح سوم كه هم اكنون در مغرب زمين رواج دارد فلسفه و متافيزيك در برابر علم قرار مى گيرد و چون اين اصطلاح كمابيش در كشورهاى شرقى هم رايج شده لازم است توضيحى پيرامون علم و فلسفه و متافيزيك و نسبت بين آنها داده شود و ضمنا اشاره اى به اقسام علوم و دسته بندى آنها نيز بشود

پيش از پرداختن به اين مطالب نكته اى را درباره اشتراك لفظى واژه ها و اختلاف معانى و اصطلاحات يك لفظ يادآور مى شويم كه از اهميت ويژه اى برخوردار است و غفلت از آن موجب مغالطات و اشتباه كاريهاى فراوانى مى گردد