تفسير الميزان جلد 2

تفسير الميزان جلد 2 3%

تفسير الميزان جلد 2 نویسنده:
گروه: کتابخانه قرآن کریم

تفسير الميزان جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 141 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 69476 / دانلود: 8085
اندازه اندازه اندازه
تفسير الميزان جلد 2

تفسير الميزان جلد ۲

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

صفات الهى در آية الكرسى

از اول آيه شريفه تا اينجا چند صفت از صفات خداى سبحان ذكر شده : ۱ - اينكه معبودى جز او نيست ۲ - اينكه او حى و قيوم است ۳ - اينكه هيچ عاملى از قبيل چرت و خواب با تسلط خود، قيوميت او را از كار نمى اندازد ۴ - اينكه او مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى باشد ۵ - اينكه كسى بدون اذن او حق شفاعت در درگاه او ندارد.

در ذكر اين صفات رعايت ترتيب شده است ، نخست وحدانيت خدا در الوهيت آمده ، و بعد قيوميت او، چون قيوميت بدون توحيد تمام نمى شود، و سپس مساله مالكيت او نسبت به آسمانها و زمين را آورد تا تماميت قيوميت او را برساند، چون قيوميت وقتى تمام است كه صاحب آن مالك حقيقى آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو باشد.

و در دو جمله اخير يعنى مالكيت آسمانها و زمين ، و مساله شفاعت ، براى هر يك دنباله اى آورده كه اگر قيد نباشد چيزى شبيه قيد است تا به وسيله اين دنباله ها توهمى را كه ممكن است بشود دفع كرده باشد، براى مساله مالكيت يعنى جمله(له ما فى السموات و الارض ) جمله :(يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ) را، و براى جمله: (من ذاالّذى يشفع عنده الا باذنه ) جمله: (و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء) را آورد.

اما جمله :(له ما فى السموات و ما فى الارض )، همانطور كه قبلا تذكر داديم خداى تعالى نسبت به موجودات هم داراى ملك بكسره ميم است ، و هم داراى ملك به ضمه ميم ، و ملك بكسره ميمش نسبت به موجودات به اين معنا است كه ذات موجودات و اوصاف و آثار آنها كه توابع ذات هستند همه قائم به ذات خدا است ، و جمله مورد بحث هم همين معنا را افاده مى كند، پس اين جمله هم بر مالكيت خدا نسبت به ذات موجودات دلالت دارد، و هم بر مالكيتش نسبت به نظام آثار آن

پس بر روى هم(القيوم لا تاخذه سنة و لا نوم له ما فى السموات و ما فى الارض ) ، اين مطلب تمام شد،

كه سلطنت مطلقه در عالم وجود از آن خداى سبحان است و هيچ تصرفى از كسى و در چيزى ديده نمى شود، مگر آنكه تصرف هم مال خدا و از خدا است ، در نتيجه ، اين شبهه به ذهن مى افتد كه اگر مطلب از اين قرار باشد پس ديگر، اين اسباب و عللى كه ما در عالم مى بينيم چه كاره اند؟ و چطور ممكن است در عين حال آنها را هم مؤ ثر بدانيم ؟ و در آنها تصور اثر كنيم ؟ با اينكه هيچ تاءثيرى نيست جز براى خداى سبحان

تاءثير علل و اسباب طبيعى به اذن و تاءثير و تصرف خدا منتهى مى گردد

از اين توهم چنين جواب داده شده كه تصرف اين علل و اسباب در اين موجودات و معلولها خود وساطتى است در تصرف خدا، نه اينكه تصرف خود آنها باشد، به عب ارتى ديگر علل و اسباب در مورد مسببات شفاء دهندگانى هستند كه به اذن خدا شفاعت مى كنند و شفاعت (كه عبارت است از واسطه اى در رساندن خير و يا دفع شر و اين خود نوعى تصرف است از شفيع در امر كسى كه مورد شفاعت است ) وقتى با سلطنت الهى و تصرف الهى منافات دارد كه منتهى به اذن خدا نگردد، و بر مشيت خداى تعالى اعتماد نداشته باشد، بلكه خودش مستقل و بريده از خدا باشد، و حال آنكه چنين نيست براى اينكه هيچ سببى از اسباب و هيچ علتى از علل نيست ، مگر آنكه تاءثير آن به وسيله خدا و نحوه تصرفاتش به اذن خدا است ، پس در حقيقت تاءثير و تصرف خود خدا است ، پس باز هم درست است بگوئيم در عالم به جز سلطنت خدا و قيوميت مطلق او هيچ سلطنتى و قيوميتى نيست ، (عز سلطانه ).

و بنابر بيانى كه ما كرديم شفاعت عبارت شد از واسطه شدن در عالم اسباب و وسائط، چه اينكه اين توسط به تكوين باشد، مثل همين وساطتى كه اسباب دارند، و يا توسط به زبان باشد و شفيع بخواهد با زبان خود از خدا بخواهد كه فلان گناهكار را مجازات نكند، كتاب و سنت هم از وجود چنين شفاعتى در قيامت خبر داده ، كه بحث آن در تفسير آيه(واتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا) گذشت

پس جمله :(من ذا الّذى يشفع عنده )، پاسخ ‌گوى هم ان توهم است ، براى اينكه اين جمله ، بعد از مساله قيوميت خدا و مالكيت مطلقه او آمده ، كه اطلاق آن ملكيت ، هم شامل تكوين مى شود، و هم تشريع ، حتى مى توان گفت قيوميت و مالكيت بر حسب ظاهر، با تكوين ارتباط دارند، و هيچ دليلى ندارد كه ما آن دو را مقيد به قيوميت و سلطنت تشريعى كنيم ، تا در نتيجه ، مساله شفاعت هم مخصوص به شفاعت تشريعى و زبانى در روز قيامت بشود.

در نتيجه ، سياق آيه در اينكه شامل شفاعت تكوينى هم بشود نظير سياق آيات زير است كه آنها نيز شامل هر دو قسم شفاعت هستند،

(ان ربكم اللّه الّذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام ثم استوى على العرش يدبر الامر ما من شفيع الا من بعد اذنه ).

(اللّه الّذى خلق السموات و الارض و ما بينهما فى ستة ايام ، ثم استوى على العرش ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ).

حد شفاعت هم با شفاعت زبانى منطبق است و هم با سلبيت تكوينى

در بحث از شفاعت هم توجه فرموديد كه حد آن همانطور كه با شفاعت زبانى انطباق دارد همچنين با سببيت تكوينى نيز منطبق است ، پس هر سببى از اسباب نيز شفيعى است كه نزد خدا براى مسبب خود شفاعت مى كنند، و دست به دامن صفات فضل وجود و رحمت او مى شوند، تا نعمت وجود راگرفته به مسبب خود برسانند پس نظام سببيت بعينه منطبق با نظام شفاعت است ، همچنانكه با نظام دعا و درخواست هم منطبق است ، براى اينكه در آيات زير تمامى موجودات را صاحب درخواست و دعا مى داند، همانطور كه انسانها را مى داند، پس معلوم مى شود درخواست هم منحصر به درخواست زبانى نيست ، درخواست تكوينى هم درخواست است ، اينك آن آيات(يساله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان ) (واتيكم من كل ما سالتموه ) كه بيانش در تفسير آيه :(و اذا سئلك عبادى ) عنى گذشت

يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء...

سياق اين جمله با در نظر داشتن اينكه قبلا مساله شفاعت ذكر شده بود، نزديك به سياق آيه زير است كه مى فرمايد:( بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يشفعون الا لمن ارتضى و هم من خشيته مشفقون ).

احاطه خداى تعالى بر آنچه كه با شفيعان حاضر است و آنچه از آنها غايب است

اين را به آن جهت گفتيم كه نتيجه بگيريم ظاهر عبارت مور بحث اين است كه ضمير جمع(بين ايديهم و ما خلفهم ) به شفيعانى بر مى گردد كه آيه قبلى اشاره به آنان داشت ، پس علم خدا به پشت و روى امر شفيعان ، كنايه است ازنهايت درجه احاطه او به ايشان ، پس ايشان نمى توانند در ضمن شفاعتى كه به اذن خدا مى كنند كارى كه خدا نخواسته و راضى نيست در ملك او صورت بگيرد، انجام دهند، ديگران هم نمى توانند از شفاعت آنان سوء استفاده نموده ، در ملك خداى تعالى مداخله كنند و كارى صورت دهند كه خدا آن را مقدر نكرده است

آيات كريمه زير هم به همين معنا اشاره مى كند كه مى فرمايد:(و ما نتنزل الا بامر ربك له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك و ما كان ربك نسيا) (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ، و احاط بما لديهم و احصى كل شى ء عددا).

براى اينكه اين آيات احاطه خدا به ملائكه و انبياء را بيان مى كند تا از انبياء عملى كه او نخواسته سر نزند و ملائكه جز به امر او نازل نشوند و انبياء جز آنچه را كه او خواسته ابلاغ نكنند، و بنابراين بيان ، مراد از (جملهما بين ايديهم ) آن رفتارى است كه از ملائكه و انبياء مشهود و محسوس است ، و مراد از جمله(و ما خلفهم ) چيرهائى است كه از انبيا غايب و بعيد است ، و حوادثى است كه پس از ايشان رخ مى دهد، پس برگشت معناى اين دو جمله به همان غيب و شهادت است

و سخن كوتاه اينكه : جمله(يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ) كنايه است از احاطه خداى تعالى به آنچه كه با شفيعان حاضر و نزد ايشان موجود است و به آنچه از ايشان غايب است و بعد از ايشان رخ مى دهد، و لذا دنبال جمله مورد بحث اضافه كرد:(و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء)، تا احاطه كامل و تام و تمام خداى تعالى و سلطنت الهيه اش را تبيين كند و بفهماند كه خداى تعالى محيط به ايشان و به علم ايشان است وايشان احاطه اى به علم خدا ندارند مگر به آن مقدارى كه خود او خواسته باشد.

طرح يك سؤ ال و پاسخ به آن

در اينجا سؤ الى باقى مى ماند و آن اين است كه شما قبلا مساله شفاعت را عموميت داده و شفاعت زبانى و سببيت تكوينى و تشريعى ، همه را شفاعت دانستيد، در حالى كه درآيه مورد بحث هر چه ضمير به (شفعاء) برگردانيده ضمير مخصوص به عقلا است يعنى ضمير هم كه سه بار آمده ، يكى در(ما بين ايديهم ) ، و يكى در(ما خلفهم )، و ديگر در(يحيطون )، و حال آنكه مطلق اسباب و علل تكوينى عقلا نيستند؟.

جواب اين سؤ ال اين است كه چون معهود از كلمات شفاعت ، وساطت ، (تسبيح ) و (تحميد) اين است كه اينگونه كارها از عقلا و صاحبان شعور سر مى زند، و تعبير به اين كلمات بيشتر در مورد صاحبان عقل شايع است ، لذا قرآن كريم اينگونه اعمال را هر چند از علل تكوينى و فاقد شعور هم سر بزند، با تعبير خاص به عقلا تعبير مى كند، و اين عرف و عادت قرآن است ، همچنانكه مى بينيم درباره تسبيح تمامى كائنات همين تعبير را آورده و مى فرمايد: (و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ).

و نيز مى فرمايد:(ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين ) كه ترجمه اش در چند صفحه قبل گذشت و همچنين آياتى ديگر از اين قبيل

گفتيم كه جمله :(و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء)، معناى تماميت تدبير خدا و كمال آن را مى رساند، زيرا يكى از نشانى هاى كمال تدبير، اين است كه موجود تدبير شده ، خودش نفهمد كه تدبير كننده او چه منظورى از او و از تدبير او دارد، و چه آينده اى برايش در نظر گرفته تا براى خلاصى از آن آينده (اگر ناگوار است ) دست و پا نكند و نقشه مدبر را خنثى نسازد، و تدبير شدگان ، مانند قافله چشم و گوش بسته اى باشند كه بر خلاف ميل به طرفى سوقشان مى دهند، و آن قافله هم مى رود صاحب قافله كمال جديت را به خرج مى دهد تا از هيچ ناحيه اى به افراد قافله آگهى نرسد و افراد ندانند به كجا مى روند و كجا منزل مى كنند و مقصد نهائى شاءن كجا است

خداى سبحان با اين جمله ، اين معنا را بيان مى كند كه تدبير عالم خاص او است براى اينكه تنها او است كه به روابط بين موجودات آگاه است ، چون او موجودات و روابط آنها را آفريده ، و اما بقيه اسباب و علل و مخصوصا علل و اسبابى كه از صاحبان عقل هستند هر چند كه دخل و تصرفى ، و علمى دارند و ليكن هرچه دارند آن را مورد استفاده قرار مى دهند، خود مرتبه اى است از شؤ ون علم الهى ، و هر چه تصرف دارند، خود شانى است از شؤ ون تصرفات الهى و نحوه اى است از انحاى تدابير او پس ديگر كسى نمى تواند به خود اجازه دهد كه بر خلاف اراده خداى سبحان و تدبير جارى در مملكتش قدمى بردارد، و اگر برداشت ، آن نيز از تدبير خداوند است

علم ، هر چه هست از خدا هست همچنان كه قوت و عزت و حيات منحصر در خدا است

و جمله :(و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء)، بنابراينكه مراد از (علم ) معناى مصدرى آن (دانستن ) و يا معناى اسم مصدرى آن باشد، و مراد از آن معلوم (دانسته شده ) نباشد، دلالت دارد بر اينكه علم هر چه هست ، از خدا است ، و هر علمى هم كه نزد عالمى يافت شود آن هم از علم خدا است ، و نظير اين مطلب از كلام خدا درباره اختصاص قدرت و عزت و حيات به خداى تعالى استفاده مى شود، از آن جمله ، درباره انحصار قدرت در خدا مى فرمايد:(و لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوة لله جميعا).

و نيز در مورد انحصار عزت در خدا مى فرمايد:ايبتغون عندهم العزة ؟ فان العزة لله جميعا).

و نيز در مورد انحصار حيات در خدا مى فرمايد :(هو الحى لا اله الا هو) و در خصوص انحصار علم در خداى تعالى كه مورد بحث ما بو ممكن است به دو آيه زير تمسك كرد: (انه هو العليم الحكيم ) (واللّه يعلم و انتم لاتعلمون ) و آياتى ديگر كه اين معنا از آنها استفاده مى شود، و اگر در آيه مورد بحث علم را به احاطه تعبير كرده ، خواسته است لطفى در تعبير كرده باشد.

وسع كرسيه السموات و الارض

آيات 210 208 بقره

يايهاالذّين آمنوا ادخلوا فى السلم كافة و لا تتبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين (208) فان زللتم من بعد ما جائتكم البينات فاعلموا ان اللّه عزيز حكيم (209) هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام و الملائكه و قضى الامر و الى اللّه ترجع الامور.(21)

ترجمه آيات

اى كسانى كه ايمان آورده ايد بدون هيچ اختلافى همگى تسليم خدا شويد و زنهار گامهاى شيطان را پيروى مكنيد كه او براى شما دشمنى آشكار است (208)

پس اگر بعد از اين همه آيات روشن كه برايتان آمد داخل در سلم نگرديد و باز هم پيروى گامهاى شيطان كنيد بدانيد كه خدا غالبى شكست ناپذير و حكيمى است كه هر حكمى درباره شما براند به مقتضاى حكمت مى راند. (209)

(راستى حرف حسابى اينان چيست ) آيا انتظار اين را دارند كه خدا و ملائكه بر ابرها سوار شده نزد آنان بيايند (يعنى عذاب خدا به وسيله ابرهاى ويرانگر بيايد) و تكليفشان يكسره شود؟ با اينكه سرنوشت ها معين شده و بازگشت امور همه به خداى تعالى است .(210)

بيان آيات

هفت آيه كامل كه راه نگهدارى وحدت دينى در جامعه انسانى را بيان مى كند

اين آيات يعنى از جملهيا ايهاالذّين آمنوا تا جمله :(الا ان نصر اللّه قريب ) هفت آيه كامل است ، كه راه تحفظ و نگهدارى وحدت دينى در جامعه انسانى را بيان مى كند، و آن اين است كه مسلمانان داخل در سلم شوند، و تنها آن سخنانى كه قرآن تجويز كرده بگويند، و آن طريقه عملى را كه قرآن نشان داده پيش گيرند، كه وحدت دينى از بين نمى رود، و سعادت دو سراى انسانها رخت برنمى بندد، و هلاكت به سراغ هيچ قومى نمى رود، مگر به خاطر خارج شدن از سلم ، و تصرف در آيات خدا، وجابجا كردن آنها، كه در امت بنى اسرائيل و امتهاى گذشته ديگر ديده شد، و به زودى نظير آن هم در اين امت جريان خواهد يافت ولى خداى تعالى اين امت را وعده نصرت داده و فرموده :(الا ان نصر اللّه قريب ).

ياايهاالذّين آمنوا ادخلوا فى السلم كافة

كلمات سلم و اسلام و تسليم هر سه به يك معنا است : و كلمه (كافه - همگى ) مانند كلمه جميعا تاءكيد را افاده مى كند و چون خطاب به بود و مؤ منين ماءمور شده اند همگى داخل در سلم شوند پس در نتيجه امر در آيه مربوط به همگى و به يك يك افراد جامعه است ، هم بر يك يك افراد واجب است و هم بر جميع كه در دين خدا چون و چرا نكنند، و تسليم امر خدا و رسول او گردند.

معناى (سلم ) كه بدان امر شده و مراد از (گام هاى شيطان )كه از آن زنهار داده شدهاست

و نيز از آنجائى كه خطاب به خصوص مؤ منين شده ، آن سلمى هم كه به سويش دعوت كرده به معناى تسليم در برابر خدا و رسول شدن است ، و امرى است متعلق به مجموع امت و به فرد فرد آنان ، پس هم بر يك يك مؤ منين واجب است و هم بر مجموع آنان

پس سلمى كه بدان دعوت شده اند عبارت شد از تسليم شدن براى خدا، بعد از ايمان به او. پس بر مؤ منين واجب است امر را تسليم خدا كنند، و براى خود صلاح ديد و استبداد براى قائل نباشند و به غير آن طريقى كه خدا و رسول بيان كرده اند طريقى ديگر اتخاذ ننمايند، كه هيچ قومى هلاك نشد مگر به خاطر همينكه راه خدا را رها كرده ، راه هواى نفس را پيمودند، راهى كه هيچ دليلى از ناحيه خدا بر آن نداشتند، و نيز حق حيات و سعادت جدى و حقيقى از هيچ قومى سلب نشد مگر به خاطر اينكه در اثر پيروى هواى نفس ايجاد اختلاف كردند.

از اينجا روشن مى گردد كه مراد از پيروى خطوات شيطان ، پيروى او در تمامى دعوت هاى او به باطل نيست ، بلكه منظور پيروى او است در دعوتهائى كه به عنوان دين مى كند،

و باطلى را كه اجنبى از دين است زينت داده در لفافه زيباى دين مى پيچد، و نام دين بر آن مى گذارد، و انسانهاى جاهل هم بدون دليل آنرا مى پذيرند، و علامت شيطانى بودن آن اين است كه خدا و رسول در ضمن تعاليم دينى خود نامى از آن نبرده باشند.

و از خصوصيات سياق كلام و قيود آن اين معنا نيز استفاده مى شود، كه خطوات شيطان تنها آن گامهاى از شيطان است ، كه در طريقه و روش پيروى شود. و اگر فرض كنيم كه اين پيروى كننده مؤ من باشد - كه طريقه او همان طريقه ايمان است لاجرم طريقه چنين مؤ منين طريقه شيطانى در ايمان است ، و وقتى بر هر مؤ منى دخول در سلم واجب باشد، قهرا هر طريقى كه بدون سلم طى كند خطوات شيطان و پيروى از آن پيروى از خطوات شيطان خواهد بود.

پس اين آيه شريفه نظير آيه :(ياايهاالناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا، و لا تتبعوا خطوات الشيطان ، انه لكم عدو مبين انما يامركم بالسوء و الفحشاء، و ان تقولوا على اللّه ما لا تعلمون ) خواهد بود.

و نيز نظير آيه :(يا ايهاالذّين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان و من يتبع خطوات الشيطان ، فانه يامر بالفحشاء و المنكر).

و باز نظير آيه :(كلوا مما رزقكم اللّه و لا تتبعوا خطوات الشيطان : انه لكم عدو مبين ) مى باشد و فرق ميان اين آيات و آيه مورد بحث اين است كه در آيه مورد بحث به خاطر كلمه (كافه ) دعوت متوجه به جماعت شده ، و در آيات نامبرده اين خصوصيت ، نيست پس آيه مورد بحث در معناى آيه و(اعتصموا بحبل اللّه جميعاو لا تفرقوا) و آيه :و (ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ) است ، كه خطاب متوجه جامعه اسلام و مجموعه افراد شده

و از آيه شريفه استفاده مى شود كه اسلام تمامى احكام و معارفى را كه مورد حاجت بشر است و صلاح مردم را تاءمين مى كند تكفل كرده است

فان زللتم من بعد ما جائتكم البينات

كلمه (زللتم ) از ماده (ز - ل - ل ) است و زلت به معناى لغزش و اشتباه است ، و معناى آيه اين است كه حال كه دستور داديم همگى داخل در سلم شويد، اگر نشديد و به خطا رفتيد، با اينكه زلت همان پيروى خطوات شيطان بود - پس بدانيد كه خدا عزيز و مقتدرى است كه در كارش از هيچ كس شكست نمى خورد، و حكيمى است كه در قضائى كه درباره شما مى راند هرگز از حكمت خارج نمى شود، آنچه حكم مى كند بر طبق حكمت است ، و بعد از آنكه حكم كرد خودش هم ضامن اجراى آن است اجرا مى كند بدون اينكه كسى بتواند از اجراى آن جلوگيرى كند.

هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام و الملائكه

كلمه (ظلل ) جمع (ظله ) است كه به معناى سايبان است ، و ظاهر آيه اين است كه كلمه (ملائكه ) عطف باشد بركلمه (اللّه ) و در اين آيه شريفه التفاتى از خطاب(فان زللتم ) به غيبت(هل ينظرون ) به كار رفته ، و تازه خطاب را متوجه رسول خدا كرده ، تا بفهماند از سخن گفتن با آنان اعراض دارد، چون حال آنان حال كسانى است كه منتظر آمدن عذابى هستند كه ما قضايش را رانده ايم ، عذابى كه مطابق پيروى خطوات شيطان باشد كه آنان براى خود اختيار كرده اند، و در بين خود اختلاف و چند دستگى بوجود آوردند.

خلاصه منتظرند كه عذاب خدا در ابرهائى سياه بر آنان سايه افكند، و خدا قضاى خود را از مسيرى كه خود آنان احتمالش را هم نمى دهند به كرسى بنشاند، و يا بگو حالشان حال كسى است كه گمان مى كنند خدا اعتنائى به شاءن آنان دارد، و از اينكه هلاك شوند پروا مى كند،(و الى اللّه ترجع الامور) و با اينكه بازگشت همه امور به خدا است ، ديگر از حكم و قضاى خدا هيچ مفرى ندارند.

پس سياق حكم مى كند به اينكه جمله :(هل ينظرون ...) تهديد و و عيدى باشد كه در آيه قبلى وعده اش را داده ، و فرموده بود:( فاعلموا ان اللّه عزيز حكيم ).

خداوند متصف به صفات اجسام نيست و ظواهر برخى آيات بايد به وسيله آيات محكم قرآنى معنا بشود

اين را هم بايد دانست كه از ضروريات كتاب و سنت است كه خداى سبحان متصف به صفت اجسام نيست ، و با اوصاف ممكنات اوصافى كه مستلزم حدوث و فقر و حاجت و نقص است متصف نمى گردد، همچنانكه فرموده :(ليس كمثله شى ء) و نيز فرموده :(و اللّه هو الغنى ) و نيز فرموده :(اللّه خالق كل شى ء) و آياتى ديگر نظير اينها، آيات محكمى كه متشابهات قرآن به وسيله آن آيات معنا مى شود.

پس هر چه از ظاهر آيات قرآن بر خلاف اين آى ات محكمه ديده شود صفات و افعالى را به خدا نسبت دهد، كه متضمن حدوث است ، بايد به وسيله آيات محكم قرآن معنا شود، و معنائى از آنها گرفت كه با صفات عليا و اسماى حسناى خداى تبارك و تعالى منافات نداشته باشد.

حال كه اين قاعده كلى را دانستى ، مى گوئيم : در قرآن هر جا نسبت آمدن و يا آوردن به خدا داد، مثلا فرمود: (و جاء ربك و الملك صفا صفا) و يا فرمود:(فاتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا.

و يا فرمود:(فاتى اللّه بنيانهم من القواعد) در همه اينها معنائى منظور است كه با ساحت قدس خداى تعالى و تقدس منافات ندارد، مانند احاطه و امثال آن ، ولو اينكه بگوئيم از باب مجاز اينگونه تعبيرات شده است و بنابراين پس مراد از آوردن يا آمدن خدا در آيه مورد بحث همان احاطه به مردم براى راندن قضا در حق ايشان است

علاوه بر اينكه ما در مواردى از كلام خداى تعالى مى بينيم كه وقتى مى خواهد نسبتى از نسبتها و يا فعلى از افعال را از استقلال اسباب و وسائط سلب كند، گاهى آن نسبت و يا عمل را به خودش نسبت مى دهد، و گاهى به امر خود نسبت مى دهد، مثلا يك جا مى فرمايد:(اللّه يتوفى الانفس ) و يك جا مى فرمايد:(يتوفيكم ملك الموت ) و جائى ديگر مى فرمايد:(توفته رسلنا).

و خلاصه مساءله جان گرفتن را يك بار به خودش آن گاه نسبت مى دهد، و يك بار به ملائكه ، آنگاه در باره ملائكه مى فرمايد:(بامره يعلمون ) و نيز يك جا مى فرمايد:(ان ربك يقضى بينهم ) و نيز مى فرمايد:(فاذا جاء امر اللّه قضى بينهم ).

همچنانكه در باره آوردن عذاب در آيات مورد بحث فرموده :(ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام ...).

و در جائى ديگر فرموده :(هل ينظرون الا ان تاتيهم الملائكه او ياتى امر ربك ).

و اين خود باعث مى شود كه ما هر جا كه امورى به خدا نسبت داده شده كه با كبريائى خدا سازگارنيست بتوانيم كلمه (امر) را تقدير گرفته ، بگوئيم : منظور امر خدا است ، نه خود خدا، مانند عبارت(جاء ربك ) ، و عبارت(و ياتيهم اللّه )، و بگوئيم منظور(جاء امر ربك ) و(ياتيهم امر اللّه ) است

توجيهى لطيف تر و دقيق تر از ظواهرى كه افعال حدوثى را به خداوند نسبت مى دهد

اين است آن توجيهى كه بحث ساده پيرامون اينگونه نسبت ها دست مى دهد، و همه مفسرين نيز آن را پذيرفته اند ولى تدبر در كلام خداى تعالى معنائى لطيف تر از اين دست مى دهد.

توضيح اينكه امثال آيه :(واللّه هو الغنى ) و آيه :(العزيز الوهاب ) و آيه :(اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) اين معنا را افاده مى كند كه خداى تعالى آنچه را كه از خلقت و شؤ ون و اطوارش مى دهد خودش ‍ واجد آن است ، و آنچه را مى دهد و به آن جود مى ورزد قطره هائى است از اقيانوسى كه نزد خود دارد.

هر چند كه براى فهم ما از جهت انسى كه به ماده و احكام جسمانيت دارد دشوار است كه تصور كند چگونه مى توان اينگونه امور را از قيد ماده و اوصاف حدوث جدا و مجرد كرد، تا نسبت دادنش به خدا محذور نداشته باشد.

آرى آنچه باعث مى شود، آمدن و آوردن و هر نسبت ديگرى نظير اينها را به خدا ندهيم ، مساءله نبودن نقص و حاجت در خداست ، و اگر ما بتوانيم اينگونه نسبت ها را از معناى نقص و حاجت مجرد كنيم ،

نسبت نامبرده بى اشكال خواهد شد، بلكه بايد گفت : چاره اى جز اين تجريد نداريم ، اين معنا قابل انكار نيست كه آنچه نام (چيز) بر آن صادق است از ناحيه خداست ، پس بايد بگوئيم : نسبت هر چيز به خدا نسبتى است كه لايق به كبريائى و عظمت او باشد، (يعنى بگوئيم اگر همه اجسام از خداست نه به اين معنا است كه خود خدا هم جسم است ، اگر آثار اجسام از او است ، نه به اين معنا است كه خود او هم اين اثر را دارد، اگر مى آيد بطورى است كه محتاج پا و بدن باشد).

چون عمل (آمدن ) در ميان موجودات جسمانى عبارت است از اينكه جسمى مسافتى را كه بين آن و بين جسمى ديگر است با حركت قطع كند، و به آن نزديك شود، و اگر ما اين خصوصيت ماديت را از عمل آمدن مجرد كنيم ، و در نتيجه صرف نزديكى و رفع فاصله و حائل ميان دو چيز كه غرض نهائى از آمدن است باقى بماند، چنين آمدنى را مى توانيم به خدا نسبت دهيم ، و بطور حقيقت هم نسبت دهيم ، نه بطور مجاز، پس آمدن خدا به سراغ كفار به معناى برطرف شدن موانع ميان قضاى خدا و ميان آنان است ، و اين خود يكى از حقايق قرآنى است كه بحث هاى برهانى نمى تواند به آن دست يابد، مگر آنكه تواءم با امعان و تدبر باشد، و پيچ و خم هائى كه در اين راه است پشت سر گذاشته بتواند اثبات كند كه حقيقت هستى و وجود اصيل حقيقتى داراى شدت و ضعف است

و به هر حال آيه مورد بحث متضمن و عيد و تهديدى است كه آيه قبل به آن اشاره دارد كه مى فرمود: ان الله عزيز حكيم و ممكن است تهديدى باشد به عذابى كه كفار در روز قيامت در پيش دارند، چون آيات مشابه آيه مورد بحث مانند آيه :(هل ينظرون الا ان تاتيهم الملائكه او ياتى امر ربك ) ظهور در همين عذاب دارد.

و ممكن است تهديدى باشد به حادثه اى كه وقوعش در دنيا متوقع است ، و اين احتمال بعد از مراجعه به بعد از آيه(ولكل امة رسول ) و آيه بعد از آيه :(فاقم وجهك للدين حنيفا) و نيز مراجعه به سوره انبيا و غيره در نظر قوت مى گيرد، چون از اين موارد استفاده مى شود كه آخرت آينده همين دنيا است ، و ظهور تام هر حقيقتى است كه در اين دنيا است ، و نيز ممكن است تهديدى باشد به آينده اى كه در انتظار آنان است چه در دنيا و چه در آخرت ، و به هر حال جمله :(فى ظلل من الغمام ) را بايد به معنائى گرفت كه مناسب با موردش باشد.

وقضى الامر و الى اللّه ترجع الامور

از جمله(والى اللّه ...) به خوبى بر مى آيد كه فاعل قضا هم خداى تعالى است و اگر نام خداى تعالى را نياورد، و فرمود قضاى امر رانده مى شود، براى اين بوده كه مانند هر بزرگى ديگر اظهار عظمت و كبريا كند، كه وقتى از وقوع احكامشان و صدور اوامرشان خبر مى دهند نمى گويند ما چنين كرديم ، بلكه مى گويند چنين و چنان شد، و اينگونه تعبيرها در قرآن كريم بسيار است

بحث روايتى

بحث روايتى (پيرامون مراد از آيات ياد شده )

در تفسير آيه(يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا...)، عده اى از روايات نقل كرديم كه معنائى را كه ما براى پيروى گامهاى شيطان كرديم تاءييد مى كرد، بدانجا مراجعه شود.

و در بعضى از روايات آمده كه سلم عبارت است از ولايت ، و معلوم است كه اين روايت مى خواهد يكى از مصاديق سلم را ذكر كند، كه مكرر نظاير اين تطبيق گذشت

و در توحيد و معانى از حضرت رضا (عليه‌السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه: (هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام ) فرمود: آيه شريفه اينطور نازل شده :(هل ينظرون الا ان ياتيهم الله بالملائكه فى ظلل من الغمام ) يعنى آيا منتظر جز اين هستند كه خدا ملائكه را با ابرهائى سياه بفرستد و درباره آيه شريفه :(و جاء ربك و الملك صفا صفا) فرمود: خداى عزوجل متصف به آمدن و رفتن نمى شود او متعالى از اين است كه جابجا شود، پس منظور از آيه شريفه آمدن امر خداست ، و تقدير آن(و جاء امر ربك ) است

مؤ لف : منظور امام رضا (عليه‌السلام ) اين است كه مراد آيه چنين است ، نه اينكه آيه دراصل به اين صورت نازل شده

و اين معنائى كه امام براى آيه شريفه كرده ، عينا همان معنائى است كه به نظر ما قريب آمد، كه منظور از آمدن خدا آمدن امر خداست ، چون ملائكه هر چه مى كند و هر وقت نازل مى شود به امر خدا مى كند و نازل مى شود، همچنانكه آيه: (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ).

و درباره نزولشان فرموده :(ينزل الملائكه بالروح من آمره ).

البته در اين ميان معناى ديگرى هست كه بعضى از مفسرين آن را احتمال داده اند و آن اين است كه استفهام در آيه انكارى باشد، و بخواهد تمام جمله را انكار كند، نه تنها مدخول خود را انكار كند.

بنابراين احتمال معناى آيه چنين مى شود: اين كفار منتظر همين هستند كه امرى محال محقق شود، و آن اين است كه خدا سوار بر ابرهائى سياه به سراغشان آيد، همانطور كه يك جسم به نزديك جسمى ديگر مى آيد، و نيز انتظار دارند ملائكه نزدشان آيد، امر و نهيشان كند، و حال آنكه چنين چيزى محال است ، پس آيه شريفه بطور كنايه محال بودن اين توقع را افاده مى كند، كه كفار با پند و نصيحت به راه بيايند.

ليكن اين توجيه با اينكه گفتيم آيات همه در يك سياقند نمى سازد، چون لازمه وحدت سياق اين است كه كلام متوجه به مؤ منين باشد، وچنين وضعى ندارند كه به راه آمدنشان به وسيله نصيحت محال باشد، بلكه مؤ منين در راه هستند.

علاوه بر اينكه اگر سياق كلام براى افاده اين معنا بود خالى از رد بر كفار نمى بود، همچنانكه عادت قرآن در امثال اين مقامات اين است كه گفتار طرف را رد مى كند، مانند آيه :(و قال الذّين لايرجون لقائنا: لولا انزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا؟ لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا) و (قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه ).

از اين هم كه بگذريم اگر منظور از آيه مورد بحث چنين معنائى بود، ديگر جا نداشت جمله :(فى ظلل من الغمام ) را اضافه كند، و همچنين در بقيه كلمات هيچ نكته روشنى به چشم نمى خورد، و كافى بود بفرمايد:(هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه ).

بحث روايتى ديگر

تفسير آيه : (هل تنظرون ...) و آيات مشابه آن در روايات ائمهاهل بيت (عليه‌السلام) بر سه وجه

بايد دانست كه در روايات ائمه اهل بيت (عليه‌السلام ):

1 - اين آيه شريفه به روز قيامت تفسير شده ، چنانكه عياشى در تفسير خود از امام باقر (عليه‌السلام ) اين روايت را آورده

2 - ونيز بروز رجعت هم تفسير شده ، كه مرحوم صدوق روايت آن را از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل كرده

3 - و به ظهور مهدى (عليه‌السلام ) نيز تفسير شده و عياشى روايتش را در تفسير خود به دو طريق از امام باقر (عليه‌السلام ) آورده

و نظاير اينگونه روايات بسيار است ، كه اگر بخواهى كتب حديث را صفحه به صفحه ببينى ، خواهى ديد كه روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (عليه‌السلام ) در تفسير بسيارى از آيات آمده ، كه يا فرموده اند: مربوط به قيامت است ، و يا فرموده اند: مربوط به رجعت است ، و يا فرموده اند: مربوط به ظهور مهدى (عليه‌السلام )، و اين نيست مگر به خاطر وحدت و سنخيتى كه در اين سه معنا هست

و مردم چون هيچ بحثى پيرامون حقيقت روز قيامت نكرده اند، و زحمت اين تحقيق را بخود نداده ، و در نتيجه نفهميده اند كه قرآن كريم درباره اين روز عظيم چه فرموده ، لذا در باره اين روايات دچار اختلاف شده اند، بعضى به كلى آنها را با اينكه صدها روايت است ، و شايد از پانصد روايت كه در ابواب مختلف نقل شده تجاوز كند طرح كرده اند، و بعضى ديگر دست به تاءويل و توجيه آنها زده اند، با اينكه ظهور آنها روشن است ، و بلكه بعضى از آنها صريح در مفاد است ، و بعضى ديگر كه حد متوسط و راه ميانه را رفته اند تنها به نقل آنها اكتفا نموده ، از بحث پيرامون آنها خوددارى نموده اند.

(بحث پيرامون رجعت )

فرقه هاى اسلامى غير شيعه كه عامة مسلمين را تشكيل مى دهد، هر چند ظهور مهدى (عليه‌السلام ) را قبول دارند، و رواياتش را به طرق متواتر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده اند و ليكن مساءله رجعت را انكار نموده ،

وآن را از مختصات شيعه دانسته اند، و چه بسا بعضى از كسانى كه شيعه زاده اند، و اسما خود را شيعه مى شمارند، در اين اعصار پيدا شده اند كه مى گويند: روايات شيعه از احاديث دروغى است كه دست يهود و يا كفارى كه تظاهر به اسلام مى كردند، مانند عبد الل ه سبا و يارانش آنها را داخل در احاديث ما كرده اند.

و بعضى ديگر در مقام ابطال رجعت از راه دليل عقلى وارد شده و بطور خلاصه گفته اند: (مرگ امرى است كه با در نظر گرفتن عنايت پروردگار هرگز بر هيچ زنده اى عارض نمى شود مگر بعد از آنكه آن موجود زنده به حد كمال رسيده باشد، و زندگيش كامل شده ، آنچه در قوه داشته به فعليت رسيده باشد، و چنين موجودى كه تمامى كمالات بالقوه اش فعليت يافته ، اگر بعد از مردن به دنيا برگردد، در حقيقت دوباره به حالت قوه وبرگشته است ، و اينكه چيزى كه فعليت يافته برگردد و بالقوه شود امرى است محال ، مگر اينكه مخبرى صادق كه يا خود خداست و يا خليفه اى از خلفاى او، از چنين برگشتى خبر دهند، همچنانكه در داستان هاى موسى ، و عيسى ، و ابراهيم (عليه‌السلام ) و داستان هائى از ديگران چنين خبرهائى آمده ، ولى نه از خدا، و نه از يكى از خلفاى او خبر معتبرى نيامده كه دلالت بر رجعت داشته باشد، و رواياتى كه قائلين به رجعت به آن تمسك مى كنند تمام نيست ، آنگاه شروع كرده اند به تضعيف روايات ، و يكى يكى را رد كرده اند، نه صحيحى باقى گذاشتند و نه سقيمى

مساءله رجعت ورد بر منكرين آن

خوب توجه كن كه اين بيچاره نفهميده كه اگر دليلش درست باشد، و راستى دليل عقلى باشد صدر دليلش ذيل آن راباطل مى كند، چون اگر چيزى محال ذاتى شد، ديگر استثنا بر نمى دارد، كه با خبر دادن مخبر صادق از محال بودن برگشته ، و ممكن شود، بلكه مخبر هر كه باشد وقتى از وقوع امرى محال خبر مى دهد، بايد فورا صادق بودنش را تخطئه كرد، و به فرضى كه نتوانيم در صادق بودنش شك كنيم ، ناگزير بايد خبرش را تاءويل كنيم ، و معنائى به آن بدهيم ، كه ممكن باشد، مثل اينكه اگر خبر داد كه عدد يك نصف عدد دو نيست ، و يا خبر داد كه تمامى خبرهاى صادق در عين صادق بودن كاذب است ، كه گفتيم اگر بتوانيم در راست گوئى اين مخبر تشكيك مى كنيم ، و اگر نتوانستيم ناگزير كلامش را توجيه مى كنيم ، بطوريكه از محال بودن در آيد.

و اما اينكه گفت : چيزى كه از قوه به فعليت در آمده ، ديگر محال است بالقوه شود، مطلبى است صحيح ، و ليكن قبول نداريم كه مساءله مورد بحث ما از اين باب باشد، براى اينكه مورد فرض او با مورد فرض ما مختلف است ، مورد فرض او كسى است كه عمر طبيعى خود را كرده ، و به مرگ طبيعى از دنيا رفته باشد، كه برگشتن او به دنيا مستلزم آن امر محال است ، و اما مرگ اخترامى كه عاملى غير طبيعى از قبيل قتل و يا مرض باعث آن شود برگشتن انسان بعد از چنين مرگى به دنيا مستلزم هيچ محذور و اشكالى نيست ،

چون ممكن است انسان بعد از آنكه به مرگ غير طبيعى از دنيا رفته در زمانى ديگر مستعد كمالى شود، كه در زمانى غير از زمان زندگيش موجود و فراهم باشد، و بعد از مردن دوباره زنده شود تا آن كمال را بدست آورد.

و يا ممكن است اصل استعدادش مشروط باشد به اينكه مقدارى در برزخ زندگى كرده باشد، چنين كسى بعد از مردن و ديدن برزخ داراى آن مى شود، و دوباره به دنيا بر مى گردد، كه آن كمال را به دست آورد، كه در هر يك از اين دو فرض مساءله رجعت و برگشتن به دنيا جايز است ، و مستلزم محذور محال نيست ، اين گفتارى خلاصه و فشرده بود، درباره مساءله رجعت ، و تمام حرف هاى آن موكول است به مقامى ديگر.

روايات ائمه اهل بيت عليهم‌السلام نسبت به اصل رجعت متواتر است

و اما اينكه در يك يك روايات مناقشه كرده ، و آنها را ضعيف شمرده ، در پاسخش مى گوئيم : هر چند هر يك از روايت ها روايت واحد است ، و ليكن روايات ائمه اهل بيت (عليهم‌السلام ) نسبت به اصل رجعت متواتر است ، به حدى كه مخالفين مساءله رجعت از همان صدر اول اين مساءله را از مسلمات و مختصات شيعه دانسته اند، و تواتر با مناقشه و خدشه در تك تك احاديث باطل نمى شود، علاوه بر اينكه تعدادى از آيات قرآنى و روايات كه در باب رجعت وارد شده دلالتش تام و قابل اعتماد است ، كه ان شاء اللّه به زودى در موردى مناسب متعرض آنها مى شويم ، مانند آيه :(و يوم نحشر من كل امة فوجا ممن يكذب باياتنا) و آيات ديگر.

علاوه بر اينكه آيات ديگرى از قرآن دلالت اجمالى بر وقوع رجعت دارد مانند آيه :(ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لماياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم ) كه مى فهماند آنچه در امت هاى گذشته رخ داده ، در اين امت نيز رخ خواهد داد، و يكى از آن وقايع مساءله رجعت و زنده شدن مردگانى است كه در زمان ابراهيم و موسى و عيسى و عزير و ارميا و غير ايشان اتفاق افتاده ،بايد در اين امت نيز اتفاق بيفتد.

همچنانكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم كلامى دارند كه بطور اجمال مى فهماند آنچه در امت هاى سابق اتفاق افتاده در اين امت نيز اتفاق خواهد افتاد، و آن اين است كه فرمود: به آن خدائى كه جانم به دست اوست ، كه شما مسلمانان با هر سنتى كه در امت هاى گذشته جريان داشته روبرو خواهيد شد،

و آنچه در آن امت ها جريان يافته مو به مو در اين امت جريان خواهد يافت ، بطوريكه نه شما از آن سنت ها منحرف مى شويد، و نه آن سنت ها كه در بنى اسرائيل بود شما را ناديده مى گيرد.

از اينهم كه بگذريم اين قضايائى كه ائمه اهل بيت (عليه‌السلام ) خبر داده اند جزء ملاحم و اخبار غيبى مربوط به آخر الزمان است ، و راويانى آنها را آورده اند كه مربوطند به قرن ها قبل از اين ، و كتبشان از زمان تاءليف تاكنون محفوظ مانده ، و نسخه آنها دست نخورده ، و ما تاكنون به چشم خود ديده ايم پاره اى از آنچه آن حضرات پيشگوئى كردند بدون كم و زياد به وقوع پيوست ، قهرا بايد نسبت به بقيه آنها نيز اعتماد كنيم ، و به صحت همه آنها ايمان داشته باشيم

بيان اينكه بين نشاءه دنيا و نشاءه قيامت مزاحمتى نيست همانگونه كه بين عالم برزخ وعالم دنيا هم مزاحمتى وجود ندارد

حال به آغاز سخن برگرديم ، كه مى گفتيم : يك آيه گاهى تفسير مى شود به روز قيامت ، و گاهى به رجعت ، و گاهى به روزگار ظهور مهدى (عليه‌السلام )، اينك مى گوئيم : آنچه از كلام خداى تعالى درباره قيامت و اوصاف آن به دست مى آيد، اين است كه قيامت روزى است كه هيچ سببى از اسباب ، و هيچ كارى و شغلى از خداى سبحان پوشيده نيست ، روزى است كه تمامى اوهام از بين مى رود، و آيات خدا در كمال ظهور ظاهر مى شود، و در سراسر آيات قرآنى و روايات هيچ دليلى به چشم نمى خورد كه دلالت كند بر اينكه در آن روز عالم جسمانى به كلى از بين مى رود، بلكه بر عكس ادله اى به چشم مى خورد كه بر خلاف اين معنا دلالت دارد، چيزى كه هست اين معنا استفاده مى شود كه در آن روز بشر يعنى اين نسلى كه خداى تعالى از يك مرد و زن به نام آدم و همسرش پديد آورده قبل از قيامت از روى زمين منقرض ‍ مى شود.

و خلاصه ميان نشاءه دنيا و نشاءه قيامت مزاحمت و مناقضتى نيست تا وقتى قيامت بيايد دنيا به كلى از بين برود، همچنانكه ميان برزخ كه هم اكنون اموات در آن عالمند، با عالم دنيا مزاحمتى نيست و دنيا هم مزاحمتى با آن عالم ندارد، همچنانكه از آيه :(تاللّه لقد ارسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمال هم فهو وليهم اليوم ، و لهم عذاب اليم ). اين نبودن مزاحمت ، استفاده مى شود.

اين حقيقت روز قيامت است ، روزى كه مردم براى رب العالمين بپا مى خيزند روزى كه همه اسرارشان آشكار مى شود، چيزى از ايشان بر خدا پوشيده نمى ماند، و بهمين جهت است كه گاهى از روز مرگ به روز قيامت تعبير مى شود چون روز مرگ هم روزى است كه پرده ها از روى اسباب براى ميت كنار مى رود، همچنانكه از على (عليه‌السلام ) روايت شده كه فرمود: (من مات قامت قيامته ، هر كس بميرد قيامتش بر پا مى شود) كه ان شاء اللّه بيان همه اينگونه روايات خواهد آمد.

روز ظهور مهدى (عليه‌السلام) و روز رجعت و روز قيامت مراتب مختلف يك حقيقت هستند

و رواياتى كه رجعت را اثبات مى كند هر چند آحاد آن با يكديگر اختلاف دارند، الا اينكه با همه كثرتش (كه در سابق گفتيم متجاوز از پانصد حديث است ) در يك جهت اتحاد دارند، و آن يك جهت اين است كه سير نظام دنيوى متوجه به سوى روزى است كه در آن روز آيات خدا به تمام معناى ظهور ظاهر مى شود، روزى كه در آن روز ديگر خداى سبحان نافرمانى نمى شود، بلكه به خلوص عبادت مى شود، عبادتى كه مشوب و آميخته با هواى نفس نيست ، عبادتى كه شيطان و اغوايش هيچ سهمى در آن ندارد، روزى كه بعضى از اموات كه در خوبى و يا بدى برجسته بودند، يا ولى خدا بودند، و يا دشمن خدا، دوباره به دنيا بر مى گردند تا ميان حق و باطل حكم شود.

و اين معنا به ما مى فهماند روز رجعت خود يكى از مراتب روز قيامت است ، هر چند كه از نظر ظهور به روز قيامت نمى رسد، چون در روز رجعت باز شر و فساد تا اندازه اى امكان دارد، به خلاف روز قيامت كه ديگر اثرى از شر و فساد نمى ماند و باز بهمين جهت روز ظهور مهدى (عليه‌السلام ) هم معلق به روز رجعت شده است چون در آن روز هم حق به تمام معنا ظاهر مى شود، هر چند كه باز ظهور حق در آن روز كمتر از ظهور در روز رجعت است

و از ائمه اهل بيت (عليه‌السلام ) نيز روايت شده كه فرموده اند ايام خدا سه روز است ، روز ظهور مهدى (عليه‌السلام ) و روز برگشت ، و روز قيامت ، و در بعضى از روايات آمده : ايام خدا سه روز است ، روز مرگ و روز برگشت و روز قيامت

و اين معنا يعنى اتحاد اين سه روز بر حسب حقيقت ، و اختلاف آنها از نظر مراتب ظهور باعث شده كه در تفسير ائمهعليه‌السلام بعضى آيات گاهى به روز قيامت ، و گاهى به روز رجعت ، و گاهى به روز ظهور مهدى تفسير شود، و در سابق هم گذشت كه گفتيم چنين روزى فى نفسه ممكن است ، بلكه واقع هم هست ، و منكر آن هيچ دليلى بر نفى آن ندارد.

سوره بقره ، آيات 212 211


14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47

48

49

50

51

52

53

54

55

56

57