• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3965 / دانلود: 1483
اندازه اندازه اندازه
سکوت آفتاب

سکوت آفتاب

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سکوت آفتاب

نویسنده:مهدی خدامیان‌آرانی

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ

آن روز را فراموش نمی‌کنم که این سخن مولایم علیعليه‌السلام را خواندم که او با خدای خویش سخن می‌گفت: «خدایا! مرا از دست این مردم راحت کن!».

باور این سخن برایم سخت بود، چگونه مردی مثل او آرزوی مرگ می‌کند؟ برای همین بود که تصمیم گرفتم به مطالعه و تحقیق بپردازم، می‌خواستم بدانم چرا این کوه صبر، این‌گونه بی‌قرار شده است. من حوادث تاریخی زیادی را خواندم و به روزهای پایانی عمر مولای خود رسیدم.

با شروع ماه رمضان سال چهل هجری، علیعليه‌السلام به آرزوی بزرگ خویش نزدیک شد. شب بیست و یکم آن ماه، او به سعادت و رستگاری رسید، روح بلندش به اوج آسمان‌ها پرواز کرد و فریاد او برای همیشه خاموش شد، سکوت او به معنای آغاز گم‌شدن عدالت بود.

بعد از مطالعه و تحقیق، تصمیم گرفتم تا قلم در دست بگیرم و برای تو از شهادت علیعليه‌السلام بنویسم، اکنون آماده باش تا با هم به سفری تاریخی برویم و از چگونگی شهادت مولای خود، باخبر شویم.

در این کتاب، مطالبی را که علامه مجلسی(ره) که نقل کرده‌اند، بیان کرده‌ام. من فقط روایت‌گر نظرِ آن بزرگوار هستم و سعی نموده‌ام با رعایتِ امانت، فقط کلام ایشان را نقل کنم. (علامه مجلسی یکی دانشمندان بزرگ شیعه می‌باشند که در سال 1111 هجری قمری از دنیا رفته‌اند).

این کتاب را به مولای مهربانم هدیه می‌کنم، همان که روز قیامت، صاحب حوض کوثر است، به آن امید که در روز قیامت، من و همه خوانندگان خوبِ این کتاب را از آن آب گوارا، سیراب کند.1

مهدی خُدّامیان آرانی

اردیبهشت ماه 1390

خوشا به حال من!

می‌بینم که تو هم سر خود را بالا گرفته‌ای و با خودت فکر می‌کنی. وقتی خبردار شدی که قرار است ده نفر به عنوان نماینده این مردم انتخاب شوند، تو هم به مسجد آمدی.

چقدر مسجد شلوغ شده است! جای سوزن انداختن نیست. همه، سرهای خود را بالا گرفته‌اند تا شاید آنها انتخاب بشوند. اینجا «یمن» است، سرزمینی که مردمش با عشق به علیعليه‌السلام آشنا هستند، زیرا همه آنها به دست او مسلمان شده‌اند.

چند روز قبل نامه‌رسانی از شهر کوفه به اینجا آمد و نامه علیعليه‌السلام را آورد. در آن نامه، علیعليه‌السلام از مردم یمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماینده خود به کوفه بفرستند تا وفاداری خود را نسبت به حکومت او نشان داده، با او تجدید پیمان کنند.

حالا دیگر می‌دانی که چرا همه در مسجد جمع شده‌اند. امروز قرار است که آن ده نفر انتخاب شوند.

ولی من به تو گفته باشم که تو انتخاب نخواهی شد. خاطرت جمع باشد، آخر نماینده باید از خود این مردم باشد، من و تو که از یمن نیستیم!

ناامید نشو همسفر خوبم!

می‌دانم که خیلی دوست داری به کوفه سفر کنی و امام خویش را ببینی.

من به تو قول می‌دهم که هر طور باشد تو را به کوفه ببرم. تو وقتی این کتاب را در دست گرفتی، دیگر انتخاب شدی و به کوفه خواهی رفت.

کمی صبر کن! کار انتخاب این ده نفر تمام شود، هر موقع آنها به سوی کوفه حرکت کنند ما هم با آنها خواهیم رفت.

* * *

ای مردم! ما باید افرادی را انتخاب کنیم که شجاع و دلاور و مومن باشند. مبادا کسانی را انتخاب کنید که شایستگی این امر مهمّ را نداشته باشند. این ده نفر باید مایه آبروی ما در طول تاریخ بشوند.

ساعتی می‌گذرد، انتخابات به پایان می‌رسد و ده نفر انتخاب می‌شوند.

خوشا به حال کسانی که انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند که به زودی به دیدار امام خود خواهند رفت!

نگاه کن! آن جوان را می‌گویم! نام او را می‌خوانند: «آقای مُرادی»!

او باور نمی‌کند که انتخاب شده باشد، آیا درست شنیده است؟ آری! درست است. نام او را خواندند. آخر چگونه شده است که در میان هزاران نفر او انتخاب شده است؟

تعجّب نکن! مرادی، مردی مومن و بسیار باصفاست. همه او را می‌شناسند. بی‌دلیل که او را انتخاب نکرده‌اند. نمی‌شود که فقط ریش‌سفیدها را انتخاب کنند!

جوانان یمن به سوی آقای مرادی می‌روند. او را روی دوش می‌گیرند و از مسجد بیرون می‌برند. آنها خیلی خوشحال هستند. برای او اسفند در آتش می‌ریزند و شیرینی پخش می‌کنند.

* * *

همه فامیل در خانه پدر مرادی جمع شده‌اند، آنها خوشحال هستند که این افتخار بزرگ نصیب فامیل آنها شده است. مهمانی بزرگی است. امشب همه، برای شام، در اینجا هستند.

آن طرف را نگاه کن! دختران فامیل سر راه مرادی ایستاده‌اند، اکنون دیگر همه آرزو دارند که مرادی به خواستگاری آنها بیاید. مرادی دیگر یک جوان معمولی نیست. او به شهرت رسیده است و نماینده مردم یمن است. این مقام بزرگی است.

پدر رو به پسر می‌کند و می‌گوید:

ــ پسرم! من به تو افتخار می‌کنم.

ــ ممنونم پدر!

ــ وقتی به کوفه رسیدی سلام همه ما را به امام برسان و وفاداریِ همه ما را به او خبر بده.

ــ به روی چشم! حتماً این کار را می‌کنم به امام می‌گویم که همه شما سراپا گوش به فرمان او هستید و حاضرید جان خود را در راه او فدا کنید.

* * *

دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه برای بدرقه نمایندگان خود آمده‌اند. وقتِ حرکت نزدیک است. جوانان همه دور مرادی جمع شده‌اند. هر کس سخنی می‌گوید:

مرادی جان! تو را به جان مادرت قسم می‌دهم وقتی امام را دیدی سلام مرا به او برسانی.

رفیق! یادت نرود؛ ما را فراموش نکنی! مسجد کوفه را می‌گویم. وقتی به آنجا رسیدی، برای من هم دو رکعت نماز بخوان. خودت می‌دانی که دو رکعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.

برادر مرادی! از قول من به امام بگو که همه جوانان یمن گوش به فرمان تو هستند.2

صدای زنگ اشتران به گوش می‌رسد، کاروان حرکت می‌کند: خدا نگهدار شما! سفرتان بی‌خطر!

مرادی برای همه دست تکان می‌دهد، او می‌رود تا پیام‌رسان این همه عشق و پاکی باشد. او می‌رود و با خود، هزاران دل می‌برد، دل‌هایی که از عشق به علیعليه‌السلام آکنده است.

من و تو هم همراه این کاروان می‌رویم. راهی طولانی در پیش داریم. روزها و شب‌ها می‌گذرد...

ما باید بیش از صدها کیلومتر راه را طی کنیم تا به کوفه برسیم. صحراهای خشک و بی‌آب و علف عربستان را پشت سر می‌گذاریم و به سوی عراق به پیش می‌رویم.

عشقِ دیدار امام، خستگی را از جسم و جانمان می‌گیرد؛ این سفر سفر عشق است، خستگی نمی‌شناسد...

از آن همه بیابان‌هایِ خشک، عبور کردی، اکنون می‌توانی در کنار رود پرآب فُرات استراحت کنی. چه صفایی دارد این رود پرآب!

دیگر راه زیادی تا شهر آسمانی تو نمانده است. آن نخلستان‌های باشکوه را ببین، آنجا کوفه است!

* * *

وارد شهر کوفه می‌شویم. شاید تو هم با من موافق باشی که اوّل برویم مقداری استراحت کنیم و بعداً به دیدار امام برویم، ولی مرادی که از آغاز سفر برای دیدار امام لحظه‌شماری می‌کرده به سوی مسجد کوفه می‌رود. نزدیک اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.

ده نماینده یمن وارد مسجد کوفه می‌شوند و به سوی محراب می‌روند. آنها امام خود را می‌بینند که روی زمین نشسته و مردم در کنارش هستند. آنها سلام می‌کنند و جواب می‌شنوند...

شاید تو باور نکنی که این مرد، علیعليه‌السلام باشد، مردی که لباسش وصله‌دار است، مثل بقیّه مردم بر روی زمین نشسته است!

علیعليه‌السلام ، حاکم کشور عراق و عربستان و یمن و مصر و ایران است، چرا او هیچ تاج و تختی ندارد؟ چرا روی زمین نشسته است؟ چرا مثل بقیّه مردم است؟ چرا هیچ محافظی ندارد؟ چرا؟ و هزاران چرای دیگر.

همسفرم!

تو خیلی چیزها را باور نمی‌کنی. حق هم داری؛ زیرا تو تا به حال خیلی‌ها را دیده‌ای که ادّعا می‌کنند مثل علیعليه‌السلام هستند ولی چه می‌دانی که علیعليه‌السلام کیست؟! نه تو، بلکه بشریّت نیز نمی‌داند علیعليه‌السلام کیست!

این فقط علیعليه‌السلام است که در اوج قدرت بر روی خاک می‌نشیند، نان جو می‌خورد و لباس وصله‌دار می‌پوشد. فقط او، «ابوتُراب» است؛ او، «پدرِ خاک» است؛ کسی که روی خاک می‌نشیند.

* * *

مرادی از جا برمی‌خیزد و قدری جلو می‌آید و چنین می‌گوید:

سلام بر شما! ای امام عادل!

سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی‌ها می‌درخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است! شما همسر زهرای اطهر هستید و هیچ‌کس همچون شما نیست.

من شهادت می‌دهم که شما «امیر مومنان» هستید و بعد از پیامبر فقط شما جانشین او بودید. به راستی که همه علم و دانش پیامبر نزد شماست. خدا لعنت کند کسانی را که حقِّ شما را غصب کردند.

شکر خدا که امروز شما رهبر مسلمانان هستید و مهربانی شما بر سر همه ما سایه افکنده است. ما با دیدار شما به سعادت بزرگی نائل شدیم.

ما همه گوش به فرمان شما هستیم. از شما به یک اشاره، از ما به سر دویدن!

ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده‌ایم و هرگز از دشمن هراسی نداریم.

* * *

سخن مرادی تمام می‌شود. سکوت بر فضای مسجد سایه می‌افکند. اکنون علیعليه‌السلام نگاهی به مرادی می‌کند، از او سوال می‌کند:

ــ نام تو چیست؟ ای جوان!

ــ من مرادی هستم. من شما را دوست دارم و آمده‌ام تا جانم را فدای شما نمایم.

امام لحظه‌ای به او خیره می‌شود، دست بر روی دست می‌زند و می‌گوید: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجِعُون».

به راستی چه شد؟ چرا امام این آیه را بر زبان جاری کرد؟ چه شده است؟

نمی‌دانم. قدری فکر می‌کنم. فهمیدم. حتماً شنیدی که مرادی در سخن خود یادی از حضرت زهراعليها‌السلام کرد. شاید علیعليه‌السلام به یاد مظلومیّت همسر شهیدش افتاده است و برای همین این آیه را می‌خواند. البتّه این یک احتمال است. چه کسی از راز دلِ علیعليه‌السلام خبر دارد؟

* * *

اکنون موقع آن است که این ده نفر به نمایندگی از مردم یمن با علیعليه‌السلام بیعت کنند. اوّل ریش‌سفیدها برمی‌خیزند و با امام خود تجدید پیمان می‌کنند.

آخرین نفر، مرادی است که با امام بیعت می‌کند، او دست در دست امام می‌نهد و در حالی که اشک شوق در چشم او نشسته است با امام بیعت می‌کند. او به یاد همه دوستان جوان خود می‌افتد که به او سخن‌ها گفته بودند.

اکنون مرادی می‌رود تا سرجایش بنشیند، امام او را صدا می‌زند تا بار دیگر بیعت کند. مرادی برای بار دوّم بیعت می‌کند. باز امام از او می‌خواهد تا برای بار سوّم بیعت کند و به بیعت و پیمانِ خود وفادار بماند.

مرادی برای بار سوّم با امام بیعت می‌کند. فکری به ذهن مرادی می‌رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بیعت کنم؟ مگر امام به وفاداری من شک دارد؟ من که از همه این مردم، بیشتر به امام خود عشق می‌ورزم. قلب من آکنده از عشق به امامِ خوبی‌هاست.3

* * *

آقای من! مولای من! چه شد که سه بار مرا به بیعت با خود فرا خواندی؟

به خدا قسم من آمده‌ام و آماده‌ام تا جانم را در راه شما فدا کنم و با دشمنان شما جنگ کنم. من سربازی شجاع برای شما هستم و با شمشیر خود، دشمنان را به خاک و خون خواهم کشید.

در قلب من، چیزی جز عشق شما نیست، ای مولای من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن!

به خدا قسم! هیچ‌کس را به اندازه شما دوست ندارم...

* * *

همه به سخنان پر شور و احساس مرادی گوش می‌کنند، به به! واقعاً چه جوانمردی! خدا پدر و مادرت را بیامرزد که این‌گونه تو را تربیت کردند.

آفرین بر مردم یمن! آنها چه انتخاب خوبی نمودند! همه کوفه را بگردی، کسی مانند مرادی را پیدا نمی‌کنی. ما تا به حال کسی با این شور و شوق ندیده‌ایم! این مرد چه بصیرتی دارد!!

خوشا به حالش! او دیوانه عشق علیعليه‌السلام است، نگاه کنید چگونه آرام و قرار ندارد!

گوش کن! مرادی هنوز حال و هوایی دارد: دل هر کسی با یاری خوش است، دل من هم، یارِ علی است. بهشت من، علی است، سرشتِ من علی است...

* * *

امام به مرادی نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. چه رازی در این لبخند نهفته است؟ خدا می‌داند...

نمایندگان یمن تصمیم می‌گیرند تا سه روز در کوفه بمانند و سپس به سوی یمن حرکت کنند.

در این مدّت، آنها بیشتر وقت خود را در مسجد کوفه سپری می‌کنند و از سخنان امام خود استفاده می‌کنند، آنها شب‌ها برای استراحت از مسجد کوفه خارج می‌شوند و به خانه یکی از اهالی کوفه می‌روند.

* * *

ــ برخیز! صدای اذان می‌آید. باید برای نماز به مسجد برویم.

ــ آه! نمی‌توانم.

ــ مرادی جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوی یمن برویم، این آخرین نمازی است که می‌توانیم پشت سر امام خود بخوانیم.

ــ برادر! ببین من مریض شده‌ام، بدنم داغ است.

ــ خدا شفا بدهد! تو تب کرده‌ای، باید استراحت کنی.

یکی از دوستان می‌رود و ظرف آبی می‌آورد و دستمالی را خیس می‌کند و روی پیشانی مرادی می‌گذارد. خدای من! تب او خیلی شدید است.

بقیّه به مسجد می‌روند و بعد از نماز برمی‌گردند. هنوز تب مرادی فروکش نکرده است. آنها نمی‌دانند چه کنند. آنها برای بازگشت به یمن برنامه‌ریزی کرده‌اند، نمی‌توانند تا خوب شدن مرادی در اینجا بمانند.

مرادی رو به آنها می‌کند و از آنها می‌خواهد که آنها معطّل او نمانند و به یمن بروند.

آنها با یکدیگر سخن می‌گویند، قرار می‌شود که بیماری مرادی را به علیعليه‌السلام خبر بدهند.

* * *

وقتی علیعليه‌السلام ماجرا را متوجّه می‌شود خودش به عیادت او می‌رود و در کنار بستر او می‌نشیند و با او سخن می‌گوید. مرادی چشم باز می‌کند امام را در کنار خود می‌بیند، باور نمی‌کند.

امام رو به دوستان مرادی می‌کند و از آنها می‌خواهد که نگران حالِ مرادی نباشند و به یمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت می‌کنند و بعد از خداحافظی می‌روند. امام شخصی را مأمور می‌کند که به کارهای مرادی رسیدگی کند و طبیبی را نزدش آورد.

* * *

امام هر صبح و شب به عیادت مرادی می‌رود و حال او را جویا می‌شود. مرادی شرمنده این همه لطف و محبّت امام است. او نمی‌داند چه بگوید، زبان او دیگر قادر به تشکّر از امام نیست.

بعد از مدّتی، مرادی بهبودی کامل پیدا می‌کند، امّا اکنون او در کوفه تنهاست، هیچ رفیق و آشنایی ندارد.

امام بارها او را به خانه خودش دعوت می‌کند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او مهمان خصوصی امام می‌شود! او به خانه‌ای رفت و آمد می‌کند که همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اینجا خانه آسمان است.

خوشا به حالت که بیمار شدی، ای مرادی! این بیماری برای تو چقدر برکت داشت! تو مهمان خصوصی امام خود شدی. آفرین بر تو!4

دلتنگ زن و بچه خود هستم

ــ اسم تو چیست؟ کجا می‌روی؟

ــ من ابن‌خَبّاب هستم و به سوی شهر خود می‌روم.

ــ ابن‌خَبّاب! این چیست که همراه خود داری؟

ــ قرآن، کتاب خداست.

ــ آیا تو علی را رهبر خود می‌دانی؟

ــ آری! مسلمانان با او بیعت کرده‌اند و او رهبر همه ماست.

ناگهان فریادی برمی‌آید: «این کافر را بکشید».

شمشیرها بالا می‌رود، ابن‌خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه می‌کند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فریاد می‌زند:

ــ به چه جُرمی می‌خواهید مرا بکشید؟

ــ به حکم همین قرآنی که همراه خود داری!

ــ آخر گناه من چیست؟

ــ ابن‌خَبّاب! باید بگویی علی کافر شده است تا تو را ببخشیم.

ــ هرگز چنین چیزی را نمی‌گویم.

شمشیرها به خون آغشته می‌شوند، ابن‌خَبّاب و همسرش به خاک و خون می‌افتند.5

* * *

این خبر دردناک به کوفه می‌رسد: «خَوارج» راه‌ها را می‌بندند و به مردم حمله می‌کنند و آنها را می‌کشند. آنها می‌خواهند کلّ کشور عراق را ناامن کنند.

تو از من سوال می‌کنی خوارج چه کسانی هستند؟چه می‌گویند؟ چرا این چنین جنایت می‌کنند؟

داستان آنها خیلی طولانی است. باید برایت از جنگ صفّین بگویم. در آن روزها علیعليه‌السلام و معاویه روبروی هم ایستاده بودند. معاویه، دشمن بزرگ اسلام بود و علیعليه‌السلام می‌خواست هر چه سریع‌تر سرزمین شام را از وجود ستمکارانی مثل او پاک کند.

در روزهای آخر، مالک‌اَشتر، فرمانده سپاه علیعليه‌السلام تا نزدیکی خیمه معاویه رفت، امّا معاویه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن‌ها را بر سر نیزه کنند. آن وقت بود که گروهی از مردم عراق فریب خوردند و علیعليه‌السلام را مجبور به صلح کردند، (آنان همان کسانی بودند که بعداً، خوارج نام گرفتند).

قرار شد تا یک نفر از عراق و یک نفر از شام با هم بنشینند و در مورد سرنوشت رهبری جامعه اسلامی، تصمیم بگیرند.

این مردم اصرار کردند که حتماً باید ابوموسی اشعری نماینده مردم عراق باشد. علیعليه‌السلام به این کار راضی نبود، زیرا ابوموسی، آدم ساده‌لوحی بود، ولی خوارج از حرف خود کوتاه نیامدند. علیعليه‌السلام برای آن که از جنگ داخلی جلوگیری کند، سخن آنها را قبول کرد و سرانجام ابوموسی اشعری انتخاب شد.

قرار شد که «حَکَمیّت» بین مردم عراق و شام صورت گیرد، یعنی ابوموسی اشعری و عَمروعاص با هم بنشینند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصمیم بگیرند، عمروعاص نماینده مردم شام در این حَکَمیّت بود و سرانجام ابوموسی فریب عمروعاص را خورد و معاویه به عنوان خلیفه مسلمانان انتخاب شد.

وقتی خوارج فهمیدند که فریب خورده‌اند، بسیار ناراحت شدند و گفتند که ما کافر شده‌ایم نباید حَکَمیّت را قبول می‌کردیم. آنها نزد علیعليه‌السلام آمدند و گفتند: تو هم کافر شده‌ای و باید توبه کنی و پیمان خود را با معاویه بشکنی و به جنگ او بروی.

علیعليه‌السلام در جواب آنها فرمود که ما با آنها تا یکسال پیمان صلح بسته‌ایم، من به این پیمان خود وفادار می‌مانم.

و این‌گونه بود که آنها از سپاه علیعليه‌السلام جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.

مدّتی است که آنان در شهرها شورش می‌کنند و خون بی‌گناهان را می‌ریزند. گروه زیادی از آنها در سرزمینی به نام «نَهروان» جمع شده‌اند.

* * *

وقتی خبر شهادت مظلومانه ابن‌خَبّاب به علیعليه‌السلام می‌رسد یکی از یاران خود را به نهروان می‌فرستد تا با آنها سخن بگوید، ولی خوارج فرستاده علیعليه‌السلام را هم به شهادت می‌رسانند.

علیعليه‌السلام مدّتی به آنها فرصت می‌دهد تا شاید از کارهای خود پشیمان بشوند، امّا گویا آنها بنده شیطان شده‌اند و هرگز حاضر نیستند دست از کشتار مردم بی‌گناه بردارند.

عدّه‌ای از مردم کوفه نزد علیعليه‌السلام می‌آیند و می‌گویند: خوارج در کشور فساد می‌کنند و خون مردم را می‌ریزند، چرا باید آنها را به حال خود رها کنیم؟

و این‌گونه است که علیعليه‌السلام دستور می‌دهد تا مردم برای جنگ با خوارج بسیج شوند تا هر چه زودتر به سوی نهروان حرکت کنند.

* * *

آن مرد را نگاه کن! مرادی را می‌گویم. او درحالی که شمشیر به دست دارد با پای پیاده به لشکر کوفه پیوسته است. او هم می‌خواهد در این جنگ، امام خود را یاری کند.

او خیلی خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقیقت دفاع نماید.

لشکر حرکت می‌کند و به سوی نهروان به پیش می‌رود. علیعليه‌السلام امیدوار است که بتواند با این مردم سخن بگوید تا آنها از فتنه‌جویی دست بردارند، امروز دشمن اصلی معاویه است که باید به جنگ با او رفت.

وقتی سپاه به چند کیلومتری نهروان می‌رسد، اردو می‌زند، علیعليه‌السلام چند نفر را نزد آنان می‌فرستد تا با خوارج سخن بگوید، امّا آنها فقط به فکر جنگ هستند. آنها به خیال خام خود با این کار خود به اسلام خدمت می‌کنند.

اگر به چهره‌های آنها نگاه کنی، اثر سجده را در پیشانی آنها می‌بینی! چه کسی باور می‌کرد که روزی آنها در مقابل جانشین پیامبر دست به شورش بزنند؟!

زمانی هرکدام از آنها، سربازی دلاور برای علیعليه‌السلام بودند، زمانه با آنها چه کرد که اکنون فقط به فکر کشتن علیعليه‌السلام هستند؟

* * *

علیعليه‌السلام سپاه را حرکت می‌دهد تا نزد خوارج می‌رسد، با آنان سخن می‌گوید و از آنها می‌خواهد توبه کنند و دست از کشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود کوتاه نمی‌آیند.

لشکر کوفه در انتظار است، علیعليه‌السلام دستور داده است که آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.

ناگهان سپاه خوارج هجوم می‌آورند. در حمله اوّل خود موفّق می‌شوند گروه زیادی از سپاه کوفه را به فرار، وادار کنند. آنها مغرور از این پیروزی به پیش می‌تازند و تعدادی از لشکر کوفه را به شهادت می‌رسانند. در این هنگام است که علیعليه‌السلام دست به شمشیر می‌برد، معلوم است وقتی ذوالفقار به میدان بیاید، نتیجه جز پیروزی نخواهد بود.

نگاه کن! این مرادی است که همراه علیعليه‌السلام به قلب سپاه دشمن حمله می‌کند!

سپاه خوارج از هم پاشیده می‌شود، گروهی فرار می‌کنند و عدّه‌ای که استقامت می‌کنند به سزای اعمال خود می‌رسند و جنگ پایان می‌پذیرد.

علیعليه‌السلام دستور می‌دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسیدگی شود و آنها را به افراد قبیله خودشان تحویل دهند.6

* * *

مرادی نزد امام می‌آید و چنین می‌گوید:

ــ مولای من! آیا اجازه می‌دهی تا من زودتر به کوفه بروم؟

ــ برای چه می‌خواهی زودتر بروی؟

ــ می‌خواهم خبر پیروزی شما را، من به مردم کوفه برسانم.

ــ باشد. تو زودتر به کوفه برو.

علیعليه‌السلام دستور می‌دهد تا سهم غنائم مرادی را تحویل او بدهند. اکنون مرادی صاحب اسبی زیبا است.

او بعد از خداحافظی با امام، سوار بر اسب خود می‌شود و به سوی کوفه به پیش می‌تازد.

حسّی غریب به من می‌گوید که کاش او به کوفه نمی‌رفت، امّا این چه حرفی است که من می‌زنم؟ او می‌خواهد نامش در تاریخ ثبت شود و اوّلین کسی باشد که خبر پیروزی امام را به کوفه می‌رساند.7

* * *

علیعليه‌السلام به فکر دشمن اصلی است، معاویه که تهدید بزرگی برای اسلام به شمار می‌آید، امّا لشکر کوفه به فکر آسایش است، علیعليه‌السلام با آنان سخن می‌گوید تا خود را برای جهاد دیگری آماده کنند.

آرزوی علیعليه‌السلام این است که با لشکر بزرگی به شام برود و معاویه را از حکومت سرنگون کند، امّا افسوس که یاران علیعليه‌السلام دلشان برای زن و بچه‌هایشان تنگ شده است و می‌خواهند به کوفه برگردند، آنها به امام می‌گویند که به کوفه بازگردیم و بعد از رفع خستگی، با انرژی و روحیّه بهتری به جنگ معاویه برویم.