• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3988 / دانلود: 1529
اندازه اندازه اندازه
سکوت آفتاب

سکوت آفتاب

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مولای من!

چه سال‌های سختی بر تو گذشت، بیست و پنج سال صبر کردی تا اینکه مردم به دورت جمع شدند و با تو بیعت کردند، تو آن روز به کوفه آمدی تا در اینجا بتوانی راحت‌تر به امور مسلمانان رسیدگی کنی. خیلی از آنان بر پیمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت کردند. مردم کوفه، لیاقت داشتنِ رهبری مانند تو را نداشتند، آنها کاری کردند که تو مرگ خود را از خدا طلبیدی...

خدا کند دعای تو مستجاب نشود، اگر تو بروی همه یتیمان کوفه تنها و غریب خواهند شد. اگر تو بروی...

* * *

نیمه شب فرا رسیده و اُم‌کُلثوم هنوز بیدار است. اکنون پدر او را صدا می‌زند:

ــ دخترم! من می‌خواهم کمی بخوابم، ساعتی دیگر مرا از خواب بیدار کن!

ــ به چشم! پدر جان!

ساعتی می‌گذرد، اُم‌کُلثوم برای بیدار کردن پدر می‌آید، علیعليه‌السلام از خواب بیدار می‌شود، از ظرف آبی که دخترش آورده است، وضو می‌گیرد، عبا بر دوش می‌اندازد و عمّامه خود بر سر می‌گیرد تا به مسجد کوفه برود.

اُم‌کُلثوم، حسّ غریبی را تجربه می‌کند، نمی‌داند چرا این‌قدر دلشوره دارد، رو به پدر می‌کند و می‌گوید: پدر جان! کاش امشب به مسجد نمی‌رفتید و در خانه نماز می‌خواندید!

پدر به او نگاهی می‌کند، لبخندی می‌زند و به او می‌فهماند که باید برود.

اکنون علیعليه‌السلام وارد حیاط خانه می‌شود و می‌خواهد به سمت درِ خانه برود که فریادِ مرغابی‌هایی که در خانه اُم‌کُلثوم هستند، بلند می‌شود.

چرا این مرغابی‌ها، این وقت شب، این قدر سر و صدا می‌کنند؟ چه شده است؟

امام لحظه‌ای می‌ایستد، نگاهی به مرغابی‌ها می‌کند و می‌گوید: «مصیبتی در پیش است که این مرغابی‌ها این‌گونه نوحه می‌کنند».

این سخن علیعليه‌السلام چه پیامی دارد؟ آیا مصیبت بزرگی در پیش است که حتی پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟47

به اسیر کن مدارا !

علیعليه‌السلام وارد مسجد می‌شود، قندیل‌های مسجد کم نور شده‌اند، کسانی که برای اعتکاف در مسجد هستند در خوابند. علیعليه‌السلام به سوی محراب می‌رود و مشغول خواندن نماز می‌شود و بعد از نماز با خدای خویش راز و نیاز می‌کند. هیچ کس نمی‌داند که علیعليه‌السلام چگونه سراسر شوق رفتن شده است.

ساعتی می‌گذرد، اکنون دیگر وقت اذان است، علیعليه‌السلام به بالای مسجد کوفه می‌رود تا اذان بگوید:

«اللّه اکبر! اللّه اکبر!...».

صدای علیعليه‌السلام در تمام کوفه می‌پیچد، همه این صدا را می‌شناسند، این صدا مایه آرامش اهل ایمان است. مردم کم کم آماده می‌شوند تا برای نماز به مسجد بیایند. تا آمدن مردم به مسجد باید ده دقیقه‌ای صبر کرد، علیعليه‌السلام از محل اذان [ مَأذنه ]، پایین می‌آید و به سوی محراب می‌رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو می‌دانی به نماز دو رکعتی که قبل از نماز صبح خوانده می‌شود، نافله صبح می‌گویند. نگاه کن! هنوز مسجد خلوت است و تاریک.

* * *

در نور ضعیف قندیل‌ها، دو نفر مواظب همه چیز هستند، ابن‌ملجم و شبیب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است که آنها صبر کنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستی چرا او این قدر دیر کرده است؟

یک سیاهی به این سو می‌آید، او اَشعَث است، او می‌رود و در کنار نزدیک‌ترین ستون به محراب می‌ایستد، هیچ کس به او شک نمی‌کند. او پدر زنِ حسنعليه‌السلام است. صدای اشعث بلند می‌شود: «عجله کن! عجله کن! فرصت را از دست مده».48

حُجْرِ بن عَدیّ این سخن را می‌شنود، آشفته می‌شود، حدس می‌زند که خطری در کمین مولایش باشد، او به پیش می‌دود تا سینه خود را سپر مولایش نماید.49

ابن‌ملجم و شبیب نیز به سوی محراب می‌دوند، علیعليه‌السلام در سجده اوّل نافله صبح است، ابن‌ملجم شمشیر زهرآلود خود را بالا می‌آورد و فریاد می‌زند: «لا حُکمَ إلاّ للّه»، این همان شعار خوارج است.

شمشیر ابن‌ملجم به فرق علیعليه‌السلام فرود می‌آید.50

افسوس که حُجْرِ بن عَدیّ فقط چند لحظه دیر رسیده است! شمشیر شبیب هم به سقف محراب می‌خورد، یکی از یاران علیعليه‌السلام به سوی شبیب می‌رود و با او گلاویز می‌شود و او را بر زمین می‌زند، ابن‌ملجم دیگر فرصت را مناسب نمی‌بیند که ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار می‌کند.51

خون فوران می‌کند، محراب مسجد کوفه سرخ می‌شود و علیعليه‌السلام فریاد برمی‌آورد:«فُزتُ وَرَبِّ الکَعبَة : به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم».52

* * *

به خدای کعبه سوگند که شک رستگار شدی، از دنیا آسوده شدی و به شهادت که آرزویت بود رسیدی.

قلم من درمانده است که شرح سخن تو را گوید، خون تو محراب را رنگین کرده است، امّا تو برای شیعیانت پیام می‌دهی که سرانجامِ عدالت‌خواهی، رستگاری است.

تو با بدبینی مبارزه می‌کنی، نمی‌خواهی که شیعه تو، بدبین و ناامید باشد، تو می‌خواهی به آنان بگویی در اوج قلّه بلا هم، زیبا ببینند و رستگاری را در آغوش کشند.

درست است که تو با مردم کوفه سخن می‌گفتی و از آنان گله می‌کردی، امّا همه آنها به خاطر آن بود که مردم بپاخیزند و با تو به جهاد بیایند و اگر روزگار مهلت بیشتری داده بود، تو پیروز میدان جنگ با معاویه بودی. تو با آن سخنان دردناک، می‌خواستی مردم کوفه را از خواب غفلت بیدار کنی، سخنان تو هرگز از سر ناامیدی نبود!

افسوس که ما تو را نشناختیم، تاریخ هم تو را نخواهد شناخت. کسی که پیرو توست، هرگز ناامید نخواهد شد.

* * *

«به خدای کعبه سعادتمند شدم».

همه به سوی محراب می‌دوند. وای علیعليه‌السلام را کشتند!

هوا طوفانی می‌شود، ضجّه در آسمان‌ها می‌افتد، صدای جبرئیل در زمین و آسمان طنین می‌اندازد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد...».

علیعليه‌السلام عمّامه خود را محکم به زخم سر خود می‌بندد و سپس چنین می‌گوید: «این همان وعده‌ای است که سال‌ها قبل، پیامبر به من داده بود».53

کدام وعده؟ کجا ؟

روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علیعليه‌السلام جرأت نکرد به مقابلش برود.

آن روز شمشیر ابن عبدُوُدّ سپر علیعليه‌السلام را شکافت و به کلاه‌خود او رسید و فرق علیعليه‌السلام را هم شکافت، امّا این ضربه، ضربه کاری نبود، علیعليه‌السلام سریع با ضربه‌ای ابن عبدُوُدّ را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علیعليه‌السلام را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علیعليه‌السلام بهبود پیدا کرد.54

بعد از آن پیامبر رو به علیعليه‌السلام کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».55

آن روز هیچ کس نمی‌دانست پیامبر از چه سخن می‌گوید و از کدام ضربه شمشیر خبر می‌دهد.

* * *

خبر در کوفه می‌پیچد، همه به این سو می‌دوند، حسن و حسینعليه‌السلام سراسیمه به مسجد می‌آیند، آنها نزد پدر می‌شتابند...

پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!!

علیعليه‌السلام رو به حسنعليه‌السلام می‌کند و از او می‌خواهد تا در محراب بایستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت.

علیعليه‌السلام هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می‌خواند، خون از سر او می‌آید، او با دست خون‌ها را از چهره پاک می‌کند.

نماز که تمام می‌شود، حسنعليه‌السلام نزد پدر می‌آید و سر او را به سینه می‌گیرد.

هنوز خون از زخم پدر جاری می‌شود، حسن7 پارچه زخم پدر را به آرامی محکم می‌کند، رنگ چهره علیعليه‌السلام زرد شده است، او گاهی چشم خود را باز می‌کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می‌کند: الحمد للّه!

چه رازی در این «الحمد للّه» توست؟

خدا می‌داند و بس!

* * *

خون زیادی از بدن علیعليه‌السلام رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان‌طور که سرش بر سینه حسنعليه‌السلام است بی‌هوش می‌شود.

لحظاتی می‌گذرد، حسنعليه‌السلام دیگر طاقت نمی‌آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی‌توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریه حسنعليه‌السلام بلند می‌شود، شانه‌های او به شدّت تکان می‌خورند، او صورت پدر را می‌بوسد و اشک می‌ریزد، با گریه او، حسینعليه‌السلام هم گریه می‌کند، عبّاس هم گریه می‌کند، همه مردم گریه می‌کنند، غوغایی به پا می‌شود.

قطرات اشک حسنعليه‌السلام روی صورت علیعليه‌السلام می‌افتد، علیعليه‌السلام به هوش می‌آید و چشم خود را باز می‌کند و می‌گوید:

عزیزم! چرا گریه می‌کنی؟ هیچ‌جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خدیجه(س) است، دیگری هم، مادرت فاطمهعليها‌السلام است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن!

حسن جانم! امروز تو بر من گریه می‌کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.56

* * *

حسنعليه‌السلام قدری آرام می‌گیرد و رو به پدر می‌کند و می‌گوید:

ــ پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟

ــ ابن‌ملجم مرادی. بدان که او نمی‌تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد.

بار دیگر علیعليه‌السلام بی‌هوش می‌شود. حسنعليه‌السلام آرام آرام اشک می‌ریزد، لحظاتی می‌گذرد، هیاهویی به پا می‌شود: «ابن‌ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می‌آورند».

هیچ کس باور نمی‌کند که ابن‌ملجم قاتل علیعليه‌السلام باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می‌گفت من عاشق علیعليه‌السلام هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟

گروهی از مردم ابن‌ملجم را به این‌سو می‌آورند، همه تعجّب می‌کنند، آخر هیچ کس باور نمی‌کند ابن‌ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده‌های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علیعليه‌السلام بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟

حسنعليه‌السلام وقتی ابن‌ملجم را می‌بیند به او می‌گوید:

ــ تو این کار را کردی؟ آیا این‌گونه، پاداش محبّت‌های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟

ــ من می‌خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می‌شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی‌خواهم دیگران آن را بشنوند.

ــ من می‌دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری.

ــ مطلب مهمی است که باید به شما بگویم.

ــ تو می‌خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی.

ــ به خدا قسم! من همین کار را می‌خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟57

* * *

حسنعليه‌السلام به آرامی پدر را صدا می‌زند: «پدر جان! ابن‌ملجم را دستگیر کردند»، امّا علیعليه‌السلام جوابی نمی‌دهد، او بار دیگر بی‌هوش شده است.

اکنون کسی که ابن‌ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می‌کند، او ماجرایِ دستگیری ابن‌ملجم را این چنین شرح می‌دهد:

من در خانه خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می‌آمد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد».

او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟

می‌خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمومنان را کشتند».

من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا می‌روی؟»، او گفت: «به خانه‌ام می‌روم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم: «نکند تو قاتل امیرمومنان باشی و حالا می‌خواهی فرار کنی؟»، او می‌خواست بگوید: «نه»، امّا آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایه‌ها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.58

* * *

حسنعليه‌السلام خدا را شکر می‌کند که ابن‌ملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا می‌زند، علیعليه‌السلام چشمان خود را باز می‌کند، نگاهش به ابن‌ملجم می‌افتد با صدایی ضعیف به او می‌گوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو این‌گونه پاسخ مرا دادی؟

بعد رو به حسنعليه‌السلام می‌کند و می‌گوید:

ــ حسن جان! ابن‌ملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حقِّ او نیکویی کن!

ــ پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من می‌خواهید که با او مهربان باشم؟

ــ پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز با خوبی پاسخ نمی‌دهیم. تو را به حقّی که بر گردن تو دارم، قسم می‌دهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.59

* * *

ابن‌ملجم رو به علیعليه‌السلام می‌کند و می‌گوید: ای علی! بدان که من این شمشیر را هزار سکّه طلا خریدم و هزار سکّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!60

بی‌حیایی تا کجا؟ ای ابن‌ملجم! عشق قُطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی!

امروز علیعليه‌السلام را بدترین مردم روزگار می‌خوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علیعليه‌السلام سخن گفتی؟

روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن می‌گفتی؟ آیا به یاد داری؟

از جای خود بلند شدی و رو به علیعليه‌السلام کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی‌ها می‌درخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است...».

اکنون تو علیعليه‌السلام را بدترین خلق خدا می‌دانی؟ وای بر تو!

* * *

علیعليه‌السلام نگاهی به ابن‌ملجم می‌کند و تبسّمی می‌کند و می‌گوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب می‌کند».61

من تعجّب می‌کنم. معنای این سخن علیعليه‌السلام چیست؟ ابن‌ملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علیعليه‌السلام می‌گوید این دعا مستجاب می‌شود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟

اکنون علیعليه‌السلام رو به حسنعليه‌السلام می‌کند و می‌گوید: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، می‌توانی او را عفو کنی و می‌توانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقّت کنی که بیش از یک ضربه شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابن‌ملجم کسی کشته شود».62

اکنون رو به فرزندانت می‌کنی و از آنها می‌خواهی که تو را به خانه‌ات ببرند. همه کمک می‌کنند و تو را به خانه می‌برند. تو در خانه خودت اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها می‌گویی که تو را به آنجا ببرند.63

* * *

علیعليه‌السلام را به محل عبادتش آورده‌اند، جمعی از یاران باوفای علیعليه‌السلام هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته‌اند، حسینعليه‌السلام گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک می‌ریزد چنین می‌گوید:

ــ پدر جان! بر من سخت است که تو را این‌چنین ببینم.

ــ ای حسین! نزدیک من بیا.

حسینعليه‌السلام نزدیک می‌شود، علیعليه‌السلام دست خود را بالا می‌آورد، اشک چشمان حسینعليه‌السلام را پاک می‌کند و بعد دست خود را روی قلب حسینعليه‌السلام می‌گذارد و سخنی می‌گوید که مایه آرامش او می‌شود.64

اکنون نامحرم‌ها از خانه بیرون می‌روند، بعد از لحظه‌ای صدای شیون به گوش می‌رسد، زینب و اُم‌کُلثوم برای دیدن پدر آمده‌اند، قیامتی برپا می‌شود، دختران علیعليه‌السلام چگونه می‌توانند پدر را در این حالت ببینند؟

* * *

ابن‌ملجم را به خانه علیعليه‌السلام می‌آورند او را در اتاقی زندانی می‌کنند، اُم‌کُلثوم او را می‌بیند و به او می‌گوید:

ــ چرا امیرمومنان را کشتی؟

ــ من امیرمومنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم!

ــ پدر من به‌زودی خوب خواهد شد، امّا تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی.

ــ تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمی‌شود، من هزار سکّه طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد می‌تواند همه مردم را بکشد.65

آیا سوالی دارید که بخواهید بپرسید ؟

آیا آنها را که در کنار بستر علیعليه‌السلام نشسته‌اند، می‌شناسی؟

فکر می‌کنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجه علیعليه‌السلام آمده‌اند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟

باید صبر کنیم.

هرکدام از طبیبان که زخم علیعليه‌السلام را می‌بیند به فکر فرو می‌رود، آنها می‌گویند که معالجه این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید.

ــ استاد شما کیست؟

ــ آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید.

چند نفر می‌خواهند به دنبال آقای سَلُولی بروند که خودش از راه می‌رسد، سلام می‌کند و در کنار بستر علیعليه‌السلام می‌نشیند. به آرامی زخم سر او را باز می‌کند و نگاهی می‌کند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند.

او لحظه‌ای سکوت می‌کند، بار دیگر با دقّت به زخم نگاه می‌کند و سپس می‌گوید: «برای من ریه گوسفندی بیاورید».

بعد از مدّتی ریه گوسفند را برای او می‌آورند، او رگی از آن ریه را جدا می‌کند و با دهان خود در آن می‌دمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علیعليه‌السلام می‌گذارد، لحظه‌ای صبر می‌کند. بعد آن را بیرون می‌آورد و به آن نگاه می‌کند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت.

خدای من! چرا او دارد گریه می‌کند؟ چه شده است؟ او سفیدی مغز علیعليه‌السلام را می‌بیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علیعليه‌السلام می‌کند و می‌گوید: مولای من! شمشیر ابن‌ملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.66

با شنیدن این سخن همه شروع به گریه می‌کنند، طبیب با علیعليه‌السلام خداحافظی می‌کند و از جای خود برمی‌خیزد که برود. یکی از اوسوال می‌کند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟

طبیب در جواب می‌گوید: به او شیر تازه بدهید.

* * *

ساعتی است علیعليه‌السلام از هوش رفته است، همه گرد او نشسته‌اند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علیعليه‌السلام به هوش می‌آید، برای او ظرف شیری می‌آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف‌نظر می‌کند. حسنعليه‌السلام رو به پدر می‌کند:

ــ پدر جان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید.

ــ پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابن‌ملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هر چه ما می‌خوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!!

اکنون حسنعليه‌السلام دستور می‌دهد تا برای ابن‌ملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را می‌گیرد و می‌نوشد.

خدایا! تو خود می‌دانی که قلم من از شرح عظمت این کار علیعليه‌السلام ، ناتوان است.

آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند.

تو کیستی ای مولای من؟!

افسوس که ما تو را به شمشیر می‌شناسیم، تو را خدایِ شمشیر معرّفی کرده‌ایم!

افسوس و هزار افسوس!

تو دریای مهربانی و عطوفت هستی، اگر دست به شمشیر می‌بردی، برای این بود که بی‌عدالتی‌ها و ظلم‌ها و سیاهی‌ها را نابود کنی.

دروغ می‌گویند کسانی که ادّعا می‌کنند مثل تو هستند، دروغ می‌گویند، چه کسی می‌تواند این‌گونه با قاتل خویش مهربان باشد؟67

* * *

شب بیستم ماه رمضان فرا می‌رسد، حال علیعليه‌السلام لحظه به لحظه بدتر می‌شود، همه نگران او هستند. کم کم اثر زهری که بر روی شمشیر ابن‌ملجم بوده در بدن او نمایان می‌شود، هر دو پای او در اثر این زهر سرخ شده‌اند. او وقتی که به هوش می‌آید همان‌طور که در بستر است، نماز می‌خواند و ذکر خدا می‌گوید.68

صبح که فرا می‌رسد، حُجْرِ بن عَدیّ با جمعی دیگر از یاران باوفای امام به عیادت او می‌آیند. آنها سلام می‌کنند و جواب می‌شنوند. علیعليه‌السلام نگاهی به آنها می‌کند و با صدای ضعیف می‌گوید: «از من سوال کنید، قبل از آن که مرا از دست بدهید».

همه با شنیدن این سخن به گریه می‌افتند، آنها هیچ سوالی از تو نمی‌کنند، چرا که با چشم خود می‌بینند که تو، توان سخن گفتن نداری، امّا تو پیام خود را به گوش همه شیعیانت می‌رسانی: در همه‌جا و هر شرایطی به دنبال کسب آگاهی باشید. شیعه کسی است که سوال می‌کند و می‌پرسد، شیعه از سوال نمی‌ترسد. تو دوست داری که شیعیانت اهل سوال و پرسش باشند.

در این هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدیّ می‌کند و می‌گوید:

ــ ای حُجْرِ بن عَدیّ! روزگاری فرا می‌رسد که از تو می‌خواهند از من بیزاری بجویی. در آن روز تو چه خواهی کرد؟

ــ مولای من! اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند یا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستی تو برنمی‌دارم.

ــ خدا به تو جزای خیر بدهد.

گویا ضعف و تشنگی بر علیعليه‌السلام غلبه می‌کند، او رو به حسنعليه‌السلام می‌کند و از او می‌خواهد تا ظرف شیری برای او بیاورد. علیعليه‌السلام آن شیر را می‌آشامد و می‌گوید: این آخرین رزقِ من از این دنیا بود.

بعد رو به حسنعليه‌السلام می‌کند: حسن جانم! آیا شیر برای ابن‌ملجم برده‌ای؟69

* * *

عصر امروز خبری در شهر کوفه می‌پیچد که خیلی‌ها را نگران می‌کند، دیگر هیچ امیدی به بهبودی علیعليه‌السلام نیست. گروه زیادی از مردم برای عیادت علیعليه‌السلام پشت در خانه او جمع شده‌اند. لحظاتی می‌گذرد.

حسنعليه‌السلام از خانه بیرون می‌آید. رو به مردم می‌کند و می‌گوید: به خانه‌های خود بروید که حال پدرم برای ملاقات مناسب نیست.

صدای گریه همه بلند می‌شود و آنها به خانه‌های خود باز می‌گردند.

ساعتی می‌گذرد، هنوز آن پیرمرد بر خانه علیعليه‌السلام نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشک می‌ریزد و گریه می‌کند.

ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمی‌روی؟

ــ کجا بروم؟ همه هستی من در اینجاست. من کجا بروم؟ می‌خواهم یک بار دیگر امام خود را ببینم.

* * *

بعد از مدّتی، حسنعليه‌السلام از خانه بیرون می‌آید و می‌بیند که اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گریه می‌کند. حسنعليه‌السلام از اَصبَغ می‌خواهد که وارد خانه بشود.

اَصبَغ نزد بستر علیعليه‌السلام می‌رود، نگاه می‌کند، دستمال زردی به سر مولا بسته‌اند، امّا زردی چهره او از زردی دستمال بیشتر شده است، خدایا! این چه حالی است که من می‌بینم؟ دیگر گریه به اَصبَغ امان نمی‌دهد...

علیعليه‌السلام چشم باز می‌کند، یار قدیمی‌اش، اَصبَغ را می‌بیند، به او می‌گوید:

ــ اَصبَغ! گریه نکن، به خدا قسم من به زودی به بهشت می‌روم. برای چه ناراحت هستی؟

ــ مولای من! می‌دانم که شما به مهمانی خدا می‌روید، امّا بعد از شما ما چه کنیم؟

ــ آرام باش اَصبَغ!

ــ فدایت شوم! آیا می‌شود برای من حدیثی از پیامبر نقل کنی؟ من می‌ترسم این آخرین باری باشد که شما را می‌بینم.

* * *

ای اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمی‌بینی حال امام چگونه است؟ چرا از او چنین خواسته‌ای را داری؟ اگر من جای تو بودم فقط به صورت او نگاه می‌کردم یا فقط گریه می‌کردم. حالا چه وقتِ شنیدن حدیث است؟ تو باید عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهی.

امّا اَصبَغ مثل من فکر نمی‌کند، او می‌داند شیعه واقعی کیست. او در مکتب علیعليه‌السلام بزرگ شده است، او به خوبی می‌داند که علیعليه‌السلام همواره دوست دارد شیعه او به دنبال کسب دانش و معرفت باشد. نمی‌دانم چه شد که شیعه از این آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس که بعضی‌ها شیعه بودن را یک شعار و احساس می‌دانند و بس!

نمی‌دانم چرا ما این قدر از شیعیان واقعی، فاصله گرفته‌ایم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّیّت می‌دهیم و کمتر به شعور و آگاهی فکر می‌کنیم؟ چرا ما این چنین شده‌ایم؟ چرا؟

* * *

علیعليه‌السلام لبخندی می‌زند و با صدایی ضعیف چنین می‌گوید:

روز نهم ماه « صَفَر » ، سال یازدهم هجری بود و پیامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پیامبر رفتم، پیامبر در بستر بیماری بود، سلام کردم و جواب شنیدم. پیامبر رو به من کرد و گفت: علیعليه‌السلام جان! به مسجد برو و مردم را جمع کن. وقتی همه آمدند، بر بالای منبر من برو و به آنان بگو: «پیامبر مرا نزد شما فرستاده است تا این پیام را برای شما بگویم: هر کس پدرِ خود را به پدری قبول نداشته باشد و اطاعت مولای خود نکند و اجر کسی که برای او زحمت کشیده است را ندهد؛ لعنت خدا و فرشتگان بر او باد».

من به مسجد رفتم و سخن پیامبر را برای مردم بیان کردم، وقتی خواستم از منبر پایین بیایم یکی از جای برخاست و گفت: آیا این پیام تفسیر و شرحی هم دارد ؟

من گفتم نزد رسول خدا می‌روم و از او سوال می‌کنم. از منبر پایین آمدم و به خانه پیامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پیامبر به من فرمود که بار دیگر به بالای منبر برو و برای مردم چنین بگو که تو پدر این امّت هستی، تو مولای این مردم هستی، تو کسی هستی که برای این مردم زحمت زیادی کشیده‌ای.

سخن علیعليه‌السلام به پایان می‌رسد، اکنون دیگر اَصبَغ می‌داند که پیامبر در روزهای آخر زندگی خود، علیعليه‌السلام را به عنوان پدر و مولای امت اسلامی معرّفی کرده است. به راستی علیعليه‌السلام برای اسلام و مسلمانان چقدر زحمت کشید، اگر فداکاری‌های او در جنگ بدر و احد و خندق و خیبر نبود آیا مسلمانان روی آرامش را می‌دیدند؟ اگر علیعليه‌السلام نبود، کفّار همه مسلمانان را قتل عام می‌کردند، امّا افسوس که این امّت، قدر زحمات علیعليه‌السلام را ندانستند...70

سلام بر فرشتگان خوب خدا!

برخیز! مولای من! امشب، شبِ جمعه است، شب بیست و یکم رمضان و شب قدر.71

مسجد کوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان‌ها دیشب صدای غربت تو را نشنیده‌اند، چاه هم، منتظر شنیدن بغض‌های نشکفته توست.

برخیز!

یتیمان کوفه گرسنه‌اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودی؟ مگر تو با آنان بازی نمی‌کردی و آنان را روی شانه خود نمی‌نشاندی؟ برخیز!

می‌دانم که دلتنگ دیدار فاطمهعليها‌السلام هستی، می دانم؛ امّا زود است که از سرِ ما سایه برگیری و پرواز کنی. زود است که بشریّت را برای همیشه در حسرت عدالت باقی گذاری. تو شیفته خانه دوست شده‌ای ولی هنوز بشر در ابتدای راه معرفت، سرگردان است.

می‌دانم که به فکر رهایی از دنیای نامردمی‌ها هستی، امّا رفتن تو برای دنیا، یتیمی را به ارمغان می‌آورد.

امشب تو در بستر آرمیده‌ای و همه زراندوزان هم آسوده‌اند، آنها می‌توانند به راحتی سکّه بر روی سکّه بگذارند، چرا که دیگر تو توان نداری بر سر آنان فریاد عدالت بزنی!

چشم باز کن و اشک بشریّت را ببین که چگونه برای تو بی‌قرار شده است!

چرا برنمی‌خیزی؟ نکند به فکر رفتن هستی؟ به خدا با رفتن تو، دیگر عدالت، افسانه خواهد شد