آموزش فلسفه جلد دوم

آموزش فلسفه جلد دوم0%

آموزش فلسفه جلد دوم نویسنده:
گروه: درس ها

آموزش فلسفه جلد دوم

نویسنده: استاد محمد تقی مصباح یزدی
گروه:

مشاهدات: 14779
دانلود: 2108

توضیحات:

آموزش فلسفه جلد دوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14779 / دانلود: 2108
اندازه اندازه اندازه
آموزش فلسفه جلد دوم

آموزش فلسفه جلد دوم

نویسنده:
فارسی

بخش ششم - ثابت و متغير درس پنجاه و يكم - ثابت و متغير

شامل:

مقدمه توضيحى پيرامون تغير و ثبات، اقسام تغير، اقوال فلاسفه درباره اقسام تغير

مقدمه

از جمله تقسيمات اوليه اى كه براى موجود مى توان در نظر گرفت تقسيم آن به ثابت و متغير است موجود ثابت شامل واجب الوجود و مجردات تام و موجود متغير شامل همه موجودات مادى و نفوس متعلق به ماده مى گردد

تغير را مى توان دو قسم دفعى و تدريجى تقسيم كرد كه قسم تدريجى آن همان حركت به اصطلاح فلسفى است و در مقابل آن مفهوم سكون بكار مى رود كه عدم ملكه آن است يعنى چنان نيست كه هر چيزى حركت نداشت لزوما متصف به سكون گردد بلكه چيزى كه انيت حركت را داشته باشد ولى بالفعل در حال حركت نباشد ساكن خواهد بود و از اين روى مجردات تام را نمى توان ساكن ناميد و از اينجا فرق بين مفهوم سكون و مفهوم ثبات روشن مى شود كه اولى عدم ملكه حركت و دومى نقيض تغير مى باشد

ما در اين بخش نخست توضيحى پيرامون ثابت و متغير و اقسام تغيير و تبديل مى دهيم سپس به مباحث حركت پرداخته وجود حركت را اثبات و لوازم و انواع آن را بيان مى كنيم و ضمنا مفهوم قوه و فعل و رابطه آن را با تغير و حركت توضيح مى دهيم و سرانجام اين بخش را كه آخرين بخش از فلسفه اولى است به بحث درباره حركت جوهريه به پايان مى بريم

توضيحى پيرامون تغير و ثبات

تغير كه از ماده غير گرفته شده و بمعناى ديگر شدن و دگرگون شدن مى باشد مفهومى است كه براى انتزاع آن بايد دو چيز يا دو حالت يا دو جزء يك چيز را در نظر گرفت كه يكى زايل شود و ديگرى جايگزين آن گردد و حتى مى توان معدوم شدن چيزى را تغير ناميد از آن جهت كه وجود آن تبديل به غير وجود يعنى عدم مى شود گو اينكه عدم واقعيتى ندارد و حدوث را نيز مى توان تغير ناميد از آن جهت كه عدم سابق تبديل به وجود مى گردد

تبدل و تحول نيز قريب به تغير است ولى چون تحول از ماده حال گرفته شده استعمال آن در مورد تغير حالت مناسبتر است

حاصل آنكه مفهوم تغير مفهومى ماهوى نيست كه بتوان براى آن جنس و فصلى در نظر گرفت و به دشوارى مى توان مفهوم عقلى روشنترى يافت كه بتوان در تفسير آن بكار برد و از اين روى بايد آن را از مفاهيم بديهى بشمار آورد

همچنين مفهوم ثبات كه نقيض آن بشمار مى رود نيازى به تعريف و تفسير ندارد و از آن نظر كه منشا انتزاع آن وجود عينى واحدى است مى توان آن را مفهوم ايجابى و تغير را به منزله سلب آن قلمداد كرد و شايد بتوان در اينگونه مفاهيم متقابل انتزاعى هر يك از آنها را اثباتى و مقابل آن را سلبى تلقى كرد

وجود متغير نيز امرى بديهى است و دست كم هر كسى با علم حضورى تغيراتى را در حالات درونى خودش مى يابد و اما وجود ثابتى كه دستخوش هيچگونه تغيير و تبديلى قرار نگيرد را بايد با برهان اثبات كرد و در بخش پيشين با پاره اى از اين براهين آشنا شديم

اقسام تغير

با توجه به وسعت مفهوم تغير فرضهاى مختلفى را مى توان براى آن در نظر گرفت مانند:

١- پيدايش موجود جوهرى بدون ماده قبلى و به اصطلاح بگونه ابداعى مصداق اين فرض نخستين موجود مادى است بنا بر قول كسانى كه آغاز زمانى براى جهان مادى قائل هستند

٢- نابود شدن موجود جوهرى بطور كامل و مصداق آن آخرين موجود مادى است بنا بر قول كسانى كه به پايان زمانى براى جهان مادى معتقدند

٣- نابود شدن يك موجود جوهرى بطور كامل و پديد آمدن موجود جوهرى جديدى بجاى آن وقوع چنين فرضى بنظر بسيارى از فلاسفه ممكن نيست و دست كم در پديده هاى عادى مصداقى براى آن يافت نمى شود

٤- پديد آمدن يك موجود جوهرى بعنوان جزئى بالفعل براى موجود جوهرى ديگر و مصداق روشن آن صورتهاى نباتى است بنا بر قول كسانى كه صورت نباتى را جوهر و مواد آن را موجود بالفعل مى دانند

٥- نابود شدن جزئى از موجود جوهرى بدون اينكه جزء ديگرى جانشين آن شود مانند مردن گياه و تبديل شدن آن به مواد اوليه بنا بر قول مزبور

٦- نابود شدن جزئى بالفعل از موجود جوهرى و پديد آمدن جزء ديگرى بجاى آن كه مصداق روشن كون و فساد مى باشد مانند تبديل عناصر به يكديگر

٧- نابود شدن يك جزء بالقوه جوهرى و پديد آمدن جزء بالقوه ديگر بجاى آن مصداق اين فرض حركت جوهريه اجسام است كه دائما جزئى نابود و جزء ديگرى جانشين آن مى شود اما اجزائى كه با يك وجود سيال موجود مى شوند و جزء بالفعلى در آنها يافت نمى گردد و در درسهاى آينده توضيح بيشترى در اين باره خواهد آمد

٨- پديد آمدن عرض جديد در موضوع جوهرى كه مصاديق فراوانى دارد

٩- نابود شدن عرضى بدون اينكه عرض ديگرى جانشين آن شود مانند پريدن رنگ جسم و بى رنگ شدن آن

١٠- نابود شدن عرضى و پديد آمدن عرض ديگرى بجاى آن مصداق اين فرض تعاقب اعراض متضاد مانند رنگ سياه و سفيد است

١١- نابود شدن جزء بالفعلى از يك عرض و مصداق آن كم شدن عدد چيزى است بنا بر قول كسانى كه عدد را عرض حقيقى و داراى اجزاء بالفعل مى شمارند

١٢- اضافه شدن جزء بالفعلى بر عرض مانند زياد شدن عدد چيزى بنا بر قول مزبور

١٣- نابود شدن جزء بالقوه از عرض و پديد آمدن جزء بالقوه ديگر مانند همه حركات عرضى

١٤- تعلق گرفتن يك موجود جوهرى به موجود جوهرى ديگر مانند تعلق گرفتن نفس به بدن و زنده شدن آن

١٥- قطع تعلق مزبور مانند مردن حيوان و انسان

با دقت در ويژگيهاى اقسام ياد شده روشن مى شود كه تنها دو قسم هفتم و سيزدهم بصورت تدريجى حاصل مى شود و مصداق حركت مى باشد اما ساير اقسام را بايد از قبيل تغيرات دفعى بشمار آورد زيرا بين موقعيت سابق و موقعيت لاحق مرز و نقطه مشخصى وجود دارد و زمانى بين آنها فاصله نمى شود هر چند ممكن است هر يك از دو موقعيت مزبور داراى نوعى تدريج باشند بعنوان مثال تغيير درجه حرارت آب تدريجا حاصل مى شود اما تبديل شدن آب به بخار در يك آن انجام مى گيرد يا نطفه تدريجا تكامل مى يابد اما روح در يك آن به آن تعلق مى گيرد

با توجه به اين نكته مى توان تغيرات را به دو بخش كلى دفعى و تدريجى تقسيم كرد

نكته ديگر آنكه براى هر نوع از تغيرات تدريجى قسم هفتم و سيزدهم مى توان سه قسم فرعى در نظر گرفت يكى آنكه جزء لاحق مشابه جزء سابق باشد مانند حركات يكنواخت و بى شتاب دوم آنكه جزء لاحق شديدتر و قويتر از جزء سابق باشد مانند حركات اشتدادى و تند شونده و سوم آنكه جزء لاحق ضعيفتر از جزء سابق باشد مانند حركات نزولى و كند شونده اما در اين باره اختلافى هست كه بعدا به آن اشاره خواهد شد

اقوال فلاسفه درباره اقسام تغير

بررسى سخنان فلاسفه درباره هر يك از اقسام ياد شده به درازا مى كشد ولى بطور كلى مى توان به پنج قول در اين زمينه اشاره كرد:

١- قول مشهور فلاسفه كه پيدايش هر پديده مادى را لزوما مسبوق به ماده و مدت مى دانند و براى جهان مادى آغاز و پايان زمانى قائل نيستند و از اين روى سه قسم اول از اقسام ياد شده را انكار مى كنند

٢- قول كسانى كه عدد را امرى اعتبارى مى دانند و طبعا تغير آن را نيز تغير حقيقى بحساب نمى آورند چنانكه همين قول قبلا مورد تاييد قرار گرفت و بنابراين قسم يازدهم و دوازدهم را بايد از تغيرات اعتبارى بشمار آورد

٣- قول كسانى كه حركت را بعنوان يك امر تدريجى نمى پذيرند و همه تغيرات را دفعى مى پندارند و بدين ترتيب قسم هفتم و سيزدهم را انكار مى كنند و چون مفهوم تغير مفهومى انتزاعى است و ما به ازائى جز وجود و عدم سابق و لاحق ندارد و عدم هم بطلان محض است از اين روى وجود را مساوى با ثبات مى شمارند مانند نحله الئايى از فلاسفه يونان باستان

٤- قول كسانى كه وجود حركت را مى پذيرند ولى آن را مخصوص به اعراض مى دانند و در نتيجه قسم هفتم از اقسام ياد شده را انكار مى كنند

٥- قول صدرالمتالهين و ديگر كسانى كه قائل به حركت جوهريه نيز هستند

با توجه به آنچه در درس چهل و هفتم درباره عدد گفته شد و اعتبارى بودن آن به اثبات رسيد ديگر نيازى به بحث درباره تغيرات عدد نيست اما درباره ساير اقوال مى بايست چند مسئله را مورد بحث قرار دهيم

مسئله اول آنكه آيا هر پديده مادى بايستى ضرورتا مسبوق به ماده اى باشد كه در زمان سابق بر پيدايش آن تحقق داشته است و در نتيجه سلسله حوادث مادى از جهت ازل بى نهايت و بى آغاز مى باشد يا بايستى به موجودى منتهى شود كه سرسلسله پديده هاى مادى بشمار مى رود و سلسله حوادث مادى داراى آغاز زمانى مى باشد

مسئله دوم آنكه آيا حركت بعنوان يك امر پيوسته تدريجى وجود خارجى دارد يا آنچه حركت ناميده مى شود مجموعه اى از امور ثابت است كه پى در پى بوجود مى آيند و معدوم مى شوند و ذهن انسان از مجموع آنها مفهوم حركت را انتزاع مى كند و به ديگر سخن آيا همه تغيرات دفعى هستند يا تغير تدريجى هم داريم

مسئله سوم آنكه بعد از اثبات حركت آيا تنها اعراض هستند كه داراى تغيرات تدريجى مى باشند يا در ذات جوهر هم مى توان حركت يا حركاتى را اثبات كرد.

خلاصه

١- واژه تغير كه از ماده غير گرفته شده مفهومى است كه از مقايسه دو چيز يا دو جزء يا دو حالت يك چيز انتزاع مى شود از اين نظر كه يكى جايگزين ديگرى مى گردد

٢- حدوث و معدوم شدن را نيز مى توان دو نوع از تغير شمرد از اين نظر كه عدم تبديل به وجود يا وجود تبديل به عدم مى شود

٣- تغير به دو صورت كلى دفعى و تدريجى تصور مى شود كه در صورت اول امرى آنى ست يعنى در آن مشخصى يكى نابود و ديگرى موجود مى شود و در صورت دوم امرى زمانى است كه نقطه مشخصى بين موقعيت سابق و موقعيت لاحق يافت نمى شود و در واقع متغير و متغير اليه دو جزء از وجود واحد تدريجى خواهند بود و در اصطلاح فلسفى حركت ناميده مى شود

٤- در مقابل تغير واژه ثبات بكار مى رود و نسبت بين مفهوم آنها تناقض است و در مقابل حركت واژه سكون استعمال مى شود كه عدم ملكه آن است

٥- وجود متغير بديهى است ولى وجود ثابت با برهان اثبات مى شود

٦- براى تغير شكلهاى مختلفى تصور مى شود زيرا براى انتزاع اين مفهوم يا وجود و عدم جوهر واحدى در نظر گرفته مى شود مانند صورت اول و دوم و يا وجود و عدم عرضى منظور مى گردد مانند صورت هشتم و نهم و يا جانشينى جوهر كاملى براى جوهر ديگر مانند صورت سوم يا عرضى براى عرض ديگر مانند صورت دهم يا تعلق و عدم تعلق جوهرى به جوهر ديگر مانند صورت چهاردهم و پانزدهم و يا وجود و عدم اجزاء بالفعل جوهرى مانند صورت چهارم و پنجم و ششم و يا وجود و عدم اجزاء بالفعل عرضى مانند صورت يازدهم و دوازدهم و يا تعاقب اجزاء بالقوه جوهرى مانند صورت هفتم و يا تعاقب اجزاء بالقوه عرضى مانند صورت سيزدهم اما صورت يازدهم و دوازدهم را نمى توان از اقسام تغير حقيقى بحساب آورد زيرا همانگونه كه عدد امرى حقيقى نيست افزايش و كاهش آن هم امرى حقيقى نخواهد بود

٧- اكثر فلاسفه سه قسم اول از اقسام پانزده گانه ياد شده را انكار كرده اند و قضاوت درباره آن نياز به بحث مستقلى دارد

٨- گروهى از فلاسفه يونان باستان الئائيان تغيرات تدريجى را پندارى شمرده اند و پاسخ به شبهات ايشان نيز بحث ديگرى را مى طلبد

٩- براى حركت سه حالت فرض مى شود حالت يكنواختى تند شدن و شتاب گرفتن كند و ضعيف شدن اما درباره تحقق همه اين حالات نيز اختلافى هست كه در ضمن بحث حركت روشن خواهد شد

١٠- اكثر قائلين به وجود حركت آن را مخصوص اعراض پنداشته اند ولى صدرالمتالهين و هم مسلكانش حركت در جوهر را نيز اثبات كرده اند.

درس پنجاه و دوم قوه و فعل

شامل:

مقدمه، توضيحى پيرامون مفهوم قوه و فعل، تقسيم موجود به بالفعل و بالقوه، رابطه قوه و فعل

مقدمه

انسان همواره شاهد تغيرات و دگرگونيهايى در اجسام و نفوس متعلق به ماده بوده و هست به طورى كه مى توان ادعا كرد كه هيچ موجود مادى يا متعلق به ماده اى نيست كه دستخوش نوعى تغير و تحول قرار نگيرد و در جاى خودش ضرورت حركت جوهريه براى همه ماديات با برهان ثابت خواهد شد كه مستلزم حركت تبعى اعراض آنها مى باشد

از سوى ديگر دامنه تبدل موجودى به موجود ديگر به طورى كه هر يك از آنها داراى ماهيت مستقلى باشد بقدرى وسيع است كه مى توان حدس زد كه هر موجود مادى قابل تبدل به موجود مادى ديگرى است و از اين روى از دير زمان به وجود اصل واحدى براى جهان قائل شده اند كه با تحولاتى كه براى آن رخ مى دهد تبديل به اشياء گوناگون مى گردد و بسيارى از فلاسفه تنها اجسام فلكى را از اين قاعده استثناء كرده اند و به ديگر سخن موضوع اين قاعده را اجسام عنصرى دانسته اند

ولى صرف نظر از بطلان فرضيه افلاك تبديل ناپذير احتمال اينكه نوعى موجود مادى در گوشه اى از جهان پهناور وجود داشته باشد كه قابل تبديل به موجود مادى ديگرى نباشد را نمى توان با برهان عقلى نفى كرد هر چند چنين احتمالى بسيار ضعيف و بعيد بنظر مى رسد و مى دانيم كه نظريه معروف در فيزيك جديد اين است كه ماده و انرژى و حتى انواع انرژى هم قابل تبديل به يكديگرند

اما على رغم عموميت دگرگونى نسبت به همه ماديات و گستردگى دامنه تغيرات تجارب عملى نشان مى دهد كه هر چيزى مستقيما قابل تبديل به هر چيز ديگرى نيست و حتى اگر همه موجودات مادى قابل تبديل به يكديگر باشند اين كار مستقيما و بى واسطه انجام نمى گيرد مثلا سنگ مستقيما تبديل به گياه يا حيوان نمى شود و براى تبديل شدن به هر يك از آنها بايد مراحلى را بگذراند و دگرگونيهايى را پيدا كند تا آماده تبديل به آن گردد

از اينجا چنين انديشه اى براى فيلسوفان پيدا شده كه موجودى مى تواند تبديل به موجود ديگرى شود كه قوه وجود آن را داشته باشد و بدين ترتيب اصطلاح بالقوه و بالفعل در فلسفه پديد آمده و تغير به خروج از قوه به فعل تفسير شده است كه اگر دفعتا و بدون فاصله زمانى حاصل شود كون و فساد و اگر تدريجا و با فاصله زمانى باشد حركت ناميده مى شود

توضيحى پيرامون مفهوم قوه و فعل

قوه كه در لغت بمعناى نيرو و توان است اصطلاحات متعددى در علوم دارد و در فلسفه به چند معنى بكار مى رود معناى اول قوه فاعلى است كه منشا صدور فعل مى باشد بنظر مى رسد كه اين معنى نخستين معنايى باشد كه مورد توجه فلاسفه قرار گرفته و تناسب آن با فعل روشن است سپس چنين تصور شده كه همانگونه كه فاعل قبل از انجام كار توانايى بر انجام آن دارد ماده هم بايد قبلا توانايى و آمادگى پذيرش و انفعال را داشته باشد و بدين ترتيب معناى دومى براى قوه پديده آمده كه مى توان آن را قوه انفعالى ناميد و در اين مبحث همين معنى منظور است

معناى سوم قوه مقاومت در برابر عامل خارجى است مانند مقاوم بودن بدن در برابر مرض و در مقابل آن لاقوه بكار مى رود و آنها دو نوع از كيفيت استعدادى شمرده مى شوند

بايد دانست كه مورد استعمال قوه در سخنان فلاسفه اعم از استعداد است زيرا واژه قوه قابل اطلاق بر جوهر نيز هست بخلاف استعداد كه نوعى عرض بشمار مى رود اما قبلا گفته شد كه قوه جوهرى هيولاى اولى قابل اثبات نيست و استعداد هم از مفاهيم انتزاعى است نه مفاهيم ماهوى

همچنين مفهوم قوه انفعالى از مقايسه دو موجود سابق و لاحق انتزاع مى شود از اين نظر كه موجود سابق فاقد موجود لاحق است و ممكن است واجد آن بشود و از اين روى بايد دست كم جزئى از موجود سابق باقى بماند و با موجود لاحق نوعى تركيب و اتحاد پيدا كند و در برابر آن اصطلاح فعليت بكار مى رود كه از تحقق موجود لاحق انتزاع مى شود بنابراين قوه و فعل دو مفهوم انتزاعى هستند و هيچكدام از آنها از مفاهيم ماهوى بشمار نمى رود

گاهى واژه بالفعل در معناى وسيعترى بكار مى رود و شامل موجودى كه هيچگونه سابقه قوه اى نداشته هم مى شود و طبق اين اصطلاح است كه مجردات تام موجودات بالفعل ناميده مى شوند

يادآور مى شويم كه در بعضى از سخنان فلاسفه وجود امر مشترك بين موجود بالقوه و موجود بالفعل رعايت نگرديده و مثلا اجزاء سابق زمان و حركت نسبت به اجزاء لاحق آنها بالقوه ناميده شده است و بنظر مى رسد كه اين تعبيرات خالى از مسامحه نباشد

تقسيم موجود به بالفعل و بالقوه

اگر واژه بالفعل را بمعناى عامش در نظر بگيريم كه شامل مجردات هم بشود مى توان تقسيم اولى ديگرى براى موجود در نظر گرفت و آن را به موجود بالفعل و موجود بالقوه قسمت كرد كه موجود بالقوه در ماديات يافت مى شود و موجود بالفعل مجردات و حيثيت فعليت ماديات را در بر مى گيرد ولى بايد توجه داشت كه اين تقسيم از جهتى شبيه تقسيم موجود به علت و معلول يا تقسيم آن به خارجى و ذهنى است نه از قبيل تقسيم موجود به مجرد و مادى

توضيح آنكه گاهى تقسيم با اضافه كردن دو يا چند مفهوم نفسى غير نسبى به مقسم انجام مى گيرد و در نتيجه تداخلى در اقسام پديد نمى آيد چنانكه در تقسيم موجود به مجرد و مادى چنين است يعنى موجود مادى را نمى توان به هيچ لحاظى مجرد دانست و موجود مجرد را هم نمى توان مادى قلمداد كرد و گاهى تقسيم به لحاظ مفاهيم نسبى و اضافى انجام مى گيرد و از اين روى ممكن است بعضى از اقسام از يك نظر داخل در قسم ديگرى شوند چنانكه تقسيم موجود به علت و معلول چنين است يعنى مى توان موجودى را نسبت به چيزى علت و نسبت به چيز ديگرى معلول دانست و همچنين مفهوم ذهنى كه در مقايسه با محكى خارجى موجود ذهنى ناميده مى شود به لحاظ وجودش در ظرف ذهن موجود خارجى بحساب مى آيد

تقسيم موجود به بالفعل و بالقوه هم از همين قبيل است زيرا موجود بالقوه نسبت به فعليتى كه مى تواند واجد آن شود بالقوه ناميده مى شود هر چند به لحاظ فعليتى كه هم اكنون دارد موجودى بالفعل خواهد بود پس حيثيت قوه و فعل از قبيل حيثيات عينى نيست و مفاهيم آنها از قبيل مفاهيم نفسى بشمار نمى رود بلكه آنها مفاهيمى اضافى و نسبى و حاكى از حيثيتهاى عقلى و مقايسه اى هستند و اين نكته مهمى است كه در نقد برهان ارسطوئيان براى اثبات هيولى به آن اشاره كرديم

مطلب ديگر آنكه ميان تقسيم موجود به علت و معلول و تقسيم آن به خارجى و ذهنى نيز فرقى وجود دارد زيرا در تقسيم به علت و معلول مى توان علتى را در نظر گرفت كه هيچگونه معلوليتى ندارد مانند ذات مقدس الهى و مى توان معلولى را در نظر گرفت كه هيچگونه عليتى نداشته باشد

اما ساير موجودات از جهتى علت و از جهت ديگرى معلول خواهند بود بخلاف تقسيم موجود به خارجى و ذهنى زيرا هيچ موجودى را نمى توان يافت كه هيچگونه خارجيتى نداشته باشد بلكه هر موجود ذهنى صرف نظر از حاكى بودن آن از شى ء ديگر موجودى خارجى است

اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه تقسيم موجود به بالفعل و بالقوه از كداميك از اين دو قسم است پاسخ اين است كه ارسطوئيان اين تقسيم را از قبيل تقسيم به علت و معلول انگاشته اند و مجردات تام را فعليت بدون قوه و هيولاى اولى را قوه بدون فعليت قلمداد كرده اند و اجسام را داراى دو حيثيت قوه و فعل دانسته اند اما كسانى كه هيولاى فاقد فعليت را نمى پذيرند هر موجود بالقوه اى را از يك نظر موجود بالفعل مى دانند چنانكه مقتضاى قاعده مساوق بودن فعليت با وجود همين است بنابراين تقسيم موجود به بالفعل و بالقوه كاملا شبيه تقسيم آن به خارجى و ذهنى خواهد بود

رابطه بين قوه و فعل

چنانكه دانستيم مفهوم قوه و فعل از مفاهيم انتزاعى است و جز منشا انتزاعشان مابازاء عينى ديگرى ندارند پس رابطه بين قوه و فعل در واقع رابطه اى است بين دو وجودى كه منشا انتزاع اين مفاهيم بشمار مى روند و به ديگر سخن بايد رابطه را ميان موجود بالقوه و موجود بالفعل در نظر گرفت و رابطه بين آنها به يكى از دو صورت تحقق مى يابد اول آنكه موجود بالقوه بطور كامل در ضمن موجود بالفعل باقى بماند و در اين صورت موجود بالفعل كاملتر از آن خواهد بود چنانكه گياه كاملتر از خاكى است كه از آن بوجود آمده است دوم آنكه تنها جزئى از موجود بالقوه در ضمن موجود بالفعل باقى بماند و در اين صورت ممكن است جزئى جانشين جزء نابود شده گردد كه از نظر مرتبه وجودى مساوى با آن يا كاملتر يا ناقصتر از آن باشد و در نتيجه موجود بالفعل در بعضى از تغيرات ناقصتر از موجود بالفعل و يا مساوى با آن باشد

اما با نظر دقيقترى مى توان گفت كه موجود بالقوه در واقع همان جزئى است كه باقى مى ماند و از اين روى موجود بالفعل هميشه كاملتر از همان جزئى است كه موجود بالقوه واقعى مى باشد يا مساوى با آن است

بعضى تصور كرده اند كه هميشه موجود بالقوه ناقصتر از موجود بالفعل است زيرا حيثيت قوه حيثيت فقدان و نادارى است و حيثيت فعليت حيثيت وجدان و دارايى و هنگامى كه موجود بالقوه تبديل به موجود بالفعل مى شود داراى امر وجوديى مى شود كه قبلا فاقد آن بوده است و بر همين اساس حركت متشابه و نزولى را انكار كرده اند و از سوى ديگر بازگشت فعليت به قوه را محال دانسته اند زيرا بازگشت نوعى تغير است و هر تغير تبديل قوه سابق به فعليت لاحق است نه بر عكس و نتيجه گرفته اند كه اگر روحى همه كمالات خودش را كسب كند به گونه اى كه ديگر نسبت به هيچ كمالى بالقوه نباشد از بدن مفارقت مى كند و به اصطلاح موت طبيعى روى مى دهد و هرگز بازگشت به بدن نخواهد كرد زيرا بازگشت چنين روحى به بدن بازگشت فعليت به قوه است اما با توجه به توضيحى كه درباره رابطه موجود بالقوه با موجود بالفعل داده شد روشن گرديد كه حيثيت قوه و فعل دو حيثيت عينى نيستند كه مقايسه اى بين آنها انجام گيرد و اما موجود بالفعل يعنى مجموع آنچه از موجود سابق باقى مانده بعلاوه فعليتى كه جديدا حاصل شده است كاملتر از همان جزء باقيمانده خواهد بود ولى ضرورتى ندارد كه هميشه مجموع موجود بالفعل كاملتر از مجموع موجود بالقوه باشد چنانكه نمى توان هيچيك از آب و بخار را كاملتر از ديگرى دانست با اينكه متناوبا تبديل به يكديگر مى شوند

و اما بحث درباره حركت متشابه و حركت نزولى در جاى خودش خواهد آمد(١) و اما بازگشت روح به بدن ربطى به بازگشت فعليت به قوه ندارد زيرا قوه تقدم زمانى بر فعليت دارد و با گذشت زمان مى گذرد و امكان بازگشت ندارد خواه وجود گذشته كاملتر از وجود بعدى باشد يا ناقصتر و يا مساوى با آن و در واقع بدن است كه قوه پذيرش مجدد روح را دارا مى شود و با تعلق گرفتن آن فعليت جديدى مى يابد

در حقيقت اين اشتباه از آنجا نشات گرفته است كه حيثيت قوه را ماهيت يا مرتبه وجودى موجود سابق پنداشته اند و از اين روى گمان كرده اند كه اگر مرتبه وجودى موجود لاحق همان مرتبه سابق باشد بازگشت فعليت به قوه و اگر ضعيفتر از آن باشد بازگشت به قوه قوه خواهد بود در صورتى كه منشا انتزاع قوه شخص وجود سابق است و نه نوع يا مرتبه وجود آن و شخص موجود سابق با گذشت زمان مى گذرد و به هيچ وجه امكان بازگشت ندارد و منشا انتزاع عليت شخص موجود لاحق است خواه از نظر مرتبه وجودى و ماهيت نوعيه مساوى و مماثل با موجود سابق باشد و خواه كاملتر و يا ناقصتر از آن

خلاصه

١- علاوه بر تغيراتى كه در موجودات مادى مشاهده مى شود تغير دائمى و درونى در همه اجسام با براهين حركت جوهريه اثبات مى شود و بنابراين هيچ موجود جسمانى بدون تغير نخواهد بود

٢- ادعاى اينكه هر موجود مادى هر چند با چندين واسطه قابل تبديل به هر موجود مادى ديگرى است ادعاى گزافى نيست گرچه احتمال وجود نوعى از موجود مادى كه قابل تبديل نباشد را نمى توان با برهان عقلى نفى كرد

٣- تبديل بسيارى از موجودات با وساطت چندين پديده و بعد از گذراندن مراحل متعددى صورت مى گيرد و از اين روى فلاسفه موجودى را قابل تبديل به موجود ديگرى مى دانند كه قوه آن را داشته باشد

٤- واژه قوه در فلسفه به سه معنى بكار مى رود:

الف- قوه فاعلى كه منشا صدور فعل است

ب- قوه انفعالى كه ملاك پذيرش فعليت جديد است و در اين مبحث همين معنى اراده مى شود

ج- قوه بمعناى مقاومت كه در برابر لاقوه بكار مى رود و هر كدام از آنها نوعى از كيفيت استعدادى شمرده مى شود

٥- مورد استعمال قوه در سخنان فلاسفه اعم از مورد استعداد است زيرا قوه بر خلاف استعداد بر جوهر هم اطلاق مى شود

٦- قوه انفعالى از مقايسه دو وجود سابق و لاحق انتزاع مى شود از اين نظر كه وجود سابق مى تواند واجد وجود لاحق شود و از اين روى بقاء دست كم جزئى از موجود سابق لازم است

٧- گاهى واژه بالفعل در معناى وسيعترى بكار مى رود و شامل موجودى كه سابقه قوه اى ندارد هم مى شود

٨- با توجه به اين معناى بالفعل مى توان مطلق موجود را به بالفعل و بالقوه تقسيم كرد تقسيمى كه به لحاظ مفاهيم اضافى حاصل مى شود و نظير تقسيم موجود به خارجى و ذهنى است و از اين روى هر موجود بالقوه اى از يك نظر بالفعل خواهد بود

٩- در صورتى كه كل موجود بالقوه در ضمن موجود بالفعل باقى باشد موجود بالفعل كاملتر از موجود بالقوه مى باشد ولى اگر تنها جزئى از آن باقى بماند ممكن است مجموع موجود بالفعل ناقصتر از موجود بالقوه و يا مساوى با آن باشد مگر اينكه موجود بالفعل را با همان جزء باقى مانده از موجود بالقوه مقايسه كنيم كه در اين صورت هميشه كاملتر يا مساوى با آن خواهد بود

١٠- بازگشت روح به بدن ربطى به بازگشت فعليت به قوه ندارد و در واقع بدن قوه پذيرش مجدد روح را دارد و زنده شدن آن خروج از قوه به فعليت است.

____________________

١- ر ك درس پنجاه و هفتم.