تفسیر نمونه جلد ۱۰

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 19154
دانلود: 1987


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 47 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19154 / دانلود: 1987
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 10

نویسنده:
فارسی

آيه (94) تا (98) و ترجمه

( و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) (94)( قالوا تالله انك لفى ضللك القديم ) (95)( فلما ان جاء البشير القئه على وجهه فارتد بصيرا قال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ) (96)( قالوا يابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خطين ) (97)( قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم ) (98)

ترجمه:

94 - هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب ) گفت من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد!

95 - گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى!

96 - اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد، گفت آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!!

97 - گفتند پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم.

98 - گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش ميطلبم كه او غفور و رحيم است.

تفسير

سرانجام لطف خدا كار خود را كرد

فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن يوسف را با خود برداشته، همراه قافله از مصر حركت كردند، اين برادران با اينكه يكى از شيرينترين لحظات زندگى خود را ميگذراندند، در سرزمين شام و كنعان، در خانه يعقوب پير، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود خانواده اى افسرده، عزادار، و پراندوه، لحظات دردناكى را ميگذراند.

اما همزمان با حركت كاروان از مصر، ناگهان در خانه يعقوب، حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل صدا زد اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما ميگويم من بوى يوسف عزيزم را ميشنوم من احساس مى كنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آيد، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد، خاندان يعقوب لباس عزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت، اما گمان نميكنم شما اين سخنان را باور كنيد( و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) .

از جمله (فصلت ) استفاده مى شود كه اين احساس براى يعقوب به مجرد حركت كاروان از مصر دست داد.

اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت گفتند: بخدا سوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى!( قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم ) .

چه گمراهى از اين بالاتر كه ساليان دراز از مرگ يوسف مى گذرد، تو هنوز فكر ميكنى او زنده است و تازه ميگوئى من بوى يوسفم را از مصر ميشنوم؟ مصر كجا شام و كنعان كجا؟! آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى، و پندارهايت را واقعيت ميپندارى، اين چه حرف عجيبى است

كه ميگوئى؟! اما اين گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد!.

و از اينجا روشن مى شود كه منظور از ضلالت، گمراهى در عقيده نبوده، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است: ولى به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشن ضمير با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند، يكجا گفتند: پدرمان در ضلال مبين است، و اينجا گفتند تو در ضلال قديميت ميباشى.

آنها از صفاى دل و روشنائى باطن پير كنعان بيخبر بودند، و قلب او را همچون دل خود تاريك مى شمردند، و فكر نمى كردند حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آئينه قلبش منعكس مى شود.

شبها و روزهاى متعددى سپرى شد و يعقوب همچنان در انتظار بسر ميبرد، انتظارى جانسوز كه در عمق آن شادى و سرور، و آرامش ‍ و اطمينان موج ميزد در حالى كه اطرافيان او در برابر اين گونه مسائل بيتفاوت بودند، و اصولا ماجراى يوسف را براى هميشه پايان يافته ميدانستند.

بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت، يك روز صدا بلند شد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است، فرزندان يعقوب بر خلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه بشير (همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف ) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كه چشمان بيفروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنائى از آن به مشام جانش مى رسد، در يك لحظه طلائى پر سرور، احساس كرد تمام ذرات وجودش روشن شده است، آسمان و زمين ميخندند نسيم رحمت ميوزد، گرد و غبار اندوه را در هم ميپيچيد و با خود ميبرد، در و ديوار گويا فرياد شادى ميكشند و يعقوب نيز با آنها تبسم مى كند، هيجان عجيبى سر تا پاى پير مرد را فرا گرفته است، ناگهان احساس كرد، چشمش روشن شد، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مى گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد!( فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا ) .

برادران و اطرافيان، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفت نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!

( قال ألم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ) .

اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشميها، اما چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همانگونه كه فرزندان يعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد( قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا ) .

(چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم )( انا كنا خاطئين ) .

پير مرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سرزنش كند به آنها وعده داد كه من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مى طلبم( قال سوف استغفر لكم ربى ) .

و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند چرا كه او غفور و رحيم است( انه هو الغفور الرحيم ) .

نكته ها:

1 - چگونه يعقوب، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟

اين سؤ الى است كه بسيارى از مفسران، آن را مطرح كرده و معمولا به عنوان يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند، ولى با توجه به اينكه قرآن از اين نظر سكوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند، مى توان توجيه علمى نيز بر آن يافت.

چرا كه امروز مساله (تله پاتى ) انتقال فكر از نقاط دور دست يك مساله مسلم علمى است، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند و يا از قدرت روحى فوق العادهاى برخوردارند بر قرار مى شود.

شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساله برخورد كرده ايم كه گاهى فلان مادر يا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نميگذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است.

دانشمندان اين نوع احساس را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند.

در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند.

البته اين امر نيز كاملا امكان دارد كه اين مساله مربوط به وسعت دائره علم پيامبران بوده باشد.

در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساله انتقال فكر شده است و آن اينكه كسى از امام باقر (عليها‌السلام ) پرسيد گاهى اندوهناك ميشوم بى آنكه مصيبتى به من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، آنچنانكه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى كنند، فرمود: آرى خداوند مؤ منان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنها دميده لذا مؤ منان برادر يكديگرند هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه تاثير ميگذارد.

از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن يك پيراهن معمولى نبوده يك پيراهن بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.

2 - تفاوت حالات پيامبران -

اشكال معروف ديگرى در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است، كه كسى به يعقوب گفت:

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى

چرا در چاه كنعانش نديدى

چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز راه نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را بشنود اما در بيخ گوش خودش در سرزمين كنعان به هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه ميگذرد، آگاه نشود.

پاسخ اين سؤ ال با توجه به آنچه قبلا در زمينه علم غيب و حدود علم پيامبر و امامان گفته ايم، چندان پيچيده نيست، چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متكى به علم و اراده پروردگار است، و آنجا كه خدا بخواهد آنها ميدانند هر چند مربوط به نزديكترين نقاط جهان باشد.

آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك و ظلمانى از بيابانى كه ابرها آسمان آن را فرا گرفته است ميگذرند، لحظه اى برق در آسمان ميزند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد، و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، اما لحظهى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد بطورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد.

شايد حديثى كه از امام صادق (عليها‌السلام ) در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد: جعل الله بينه و بين الامام عمودا من نور ينظر الله به الى الامام و ينظر الامام به اليه فاذا اراد علم شى ء نظر فى ذلك النور فعرفه: (خداوند در ميان خودش و امام و پيشواى خلق، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مينگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر ميافكند و از آن آگاه مى شود).

و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه روايات است:

بگفت احوال ما برق جهان است

گهى پيدا و ديگر دم نهان است

گهى بر طارم اعلا نشينيم

گهى تا پشت پاى خود نبينيم

((جهان ) در اينجا به معنى جهنده است و برق جهان يعنى برق جهنده آسمان ).

و با توجه به اين واقعيت جاى تعجب نيست كه روزى بنا به مشيت الهى براى آزمودن يعقوب از حوادث كنعان كه در نزديكيش ‍ ميگذرد بيخبر باشد، و روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهنش را احساس كند.

3 - چگونه يعقوب بينائى خود را باز يافت؟

- بعضى از مفسراناحتمال داده اند كه يعقوب نور چشم خود را به كلى از دست نداده بود بلكه چشمانش ضعيف شده بود و به هنگام فرا رسيدن مقدمات وصال آنچنان انقلاب و هيجانى به او دست داد كه به حال نخست بازگشت، ولى ظاهر آيات قرآن نشان مى دهد كه او به كلى نابينا و حتى چشمانش سفيد شده بود، بنابراين بازگشت بينائيش از طريق اعجاز صورت گرفت، قرآن مى گويد: فارتد بصيرا.

4 - وعده استغفار

- در آيات فوق مى خوانيم كه يوسف در برابر اظهار ندامت برادران گفت(يغفر الله لكم ): خداوند شما را بيامرزد ولى يعقوب به هنگامى كه آنها نزد اواعتراف به گناه و اظهار ندامت كردند و تقاضاى استغفار نمودند، مى گويد: بعدا براىشما استغفار خواهم كرد و همانگونه كه در روايات وارد شده هدفش اين بوده است كه انجاماين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرشتوبه است، به تاخير اندازد.

اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يوسف بطور قطع به آنها پاسخ گفت و اما پدر موكول به آينده كرد.

ممكن است اين تفاوت به خاطر آن باشد كه يوسف از امكان آمرزش و اينكه اين گناه قابل بخشش است سخن مى گفت، ولى يعقوب از فعليت آن و اينكه چه بايد كرد كه اين آمرزش تحقق يابد، بحث مى كرد (دقت كنيد).

5 - توسل جايز است - از آيات فوق استفاده مى شود كه تقاضاى استغفار از ديگرى نهتنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، وگرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براىآنان بپذيرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.

اين نشان مى دهد كه توسل به اولياى الهى، اجمالا امرى جائز است و آنها كه آن را ممنوع و مخالف با اصل توحيد ميشمرند، از متون قرآن، آگاهى ندارند و يا تعصبهاى غلط مانع ديد آنها مى شود.

6 - پايان شب سيه...

درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت و دردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد و پيروزى و گشايش و فرج هر اندازه به تاخير افتد، هيچكدام از اينها نمى توانند مانع از اميد به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مى كند، و عزيز گمشده اى را پس از ساليان دراز بازميگرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مينهد، و دردهاى جانكاه را شفا مى بخشد.

آرى در اين تاريخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست.

آيه (99) تا (101) و ترجمه

( فلما دخلوا على يوسف ءاوى اليه اءبويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله أمنين ) (99)( و رفع أبويه على العرش و خروا له سجدا و قال يابت هذا تاويل رءيى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ أخرجنى من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطن بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم ) (100)( رب قد أتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث فاطر السموت و الارض أنت ولى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصلحين ) (101)

ترجمه:

99 - هنگامى كه بر يوسف وارد شدند او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت و گفت همگى داخل مصر شويد كه انشاء الله در امن و امان خواهيد بود.

100 - و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفت پدر! اين تحقق خوابى است كه قبلا ديدم خداوند آنرا به حقيقت پيوست، و او به من نيكى كرد هنگامى كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از آن بيابان (به اينجا) آورد و بعد از آن كه شيطان ميان من و برادرانم فساد كرد، پروردگار من نسبت به آنچه مى خواهد (و شايسته ميداند) صاحب لطف است چرا كه او دانا و حكيم است.

101 - پروردگارا! بخش (عظيمى ) از حكومت به من بخشيدى و مرا از علم تعبير خوابها آگاه ساختى، توئى آفريننده آسمانها و زمين، و تو سرپرست من در دنيا و آخرت هستى، مرا مسلمان بميران. و به صالحان ملحق فرما!

تفسير:

سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران

با فرا رسيدن كاروان حامل بزرگترين بشارت از مصر به كنعان و بينا شدن يعقوب پير، ولوله اى در كنعان افتاد، خانواده اى كه سالها لباس غم و اندوه را از تن بيرون نكرده بود غرق در سرور و شادى شد، آنها از اين همه نعمت الهى هرگز خشنودى خود را كتمان نمى كردند.

اكنون طبق توصيه يوسف بايد اين خانواده به سوى مصر حركت كند، مقدمات سفر از هر نظر فراهم گشت، يعقوب را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لبهاى او به ذكر و شكر خدا مشغول بود، و عشق وصال آنچنان به او نيرو و توان بخشيده بود كه گوئى از نو، جوان شده است!

اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته برادران كه با بيم و نگرانى توام بود، خالى از هر گونه دغدغه بود، و حتى اگر خود سفر رنجى مى داشت، اين رنج در برابر آنچه در مقصد در انتظارشان بود قابل توجه نبود كه:

وصال كعبه چنان مى دواندم بشتاب

كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد

شبها و روزها با كندى حركت مى كردند، چرا كه اشتياق وصال، هر دقيقه اى را روز يا سالى مى كرد، ولى هر چه بود گذشت، و آباديهاى مصر از دور نمايان گشت مصر با مزارع سرسبز و درختان سر به آسمان كشيده و ساختمانهاى زيبايش.

اما قرآن همانگونه كه سيره هميشگيش مى باشد، اين مقدمات را كه با كمى انديشه و تفكر روشن مى شود، حذف كرده و در اين مرحله چنين مى گويد:

(هنگامى كه وارد بر يوسف شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش فشرد)

( فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه ) .

(آوى ) چنانكه (راغب ) در كتاب مفردات مى گويد در اصل به معنى انضمام چيزى به چيز ديگر است، و انضمام كردن يوسف، پدر و مادرش را به خود، كنايه از در آغوش گرفتن آنها است.

سرانجام شيرينترين لحظه زندگى يعقوب، تحقق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سالها فراق، دست داده، بود لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچكس نميداند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند، چه اشكهاى شوق ريختند و چه ناله هاى عاشقانه سردادند.

سپس يوسف (به همگى گفت در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه، در امنيت كامل خواهيد بود كه مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود( و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين ) .

و از اين جمله استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود، و شايد از جمله دخلوا على يوسف كه مربوط به بيرون دروازه است استفاده شود كه دستور داده بود در آنجا خيمه ها بر پا كنند و از پدر و مادر و برادران پذيرائى مقدماتى به عمل آورند.

هنگامى كه وارد بارگاه يوسف شدند، او پدر و مادرش را بر تخت نشاند

( و رفع ابويه على العرش ) .

عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تاثير قرار داد كه همگى در برابر او به سجده افتادند

( و خروا له سجدا ) .

در اين هنگام يوسف، رو به سوى پدر كرد و عرض كرد پدرجان! اين همان تاويل خوابى است كه از قبل در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم ديدم

( و قال يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل ) .

مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه، و يازده ستاره در برابر من سجده كردند.

ببين همانگونه كه تو پيش بينى مى كردى خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت( قد جعلها ربى حقا ) .

و پروردگار به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت( و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن ) .

جالب اينكه در باره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويد اما بخاطر برادران، سخنى از چاه كنعان نگفت!

سپس اضافه كرد خداوند چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آنكه شيطان در ميان من و برادرانم فساد انگيزى نمود( و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) .

باز در اينجا نمونه ديگرى از سعه صدر و بزرگوارى خود را نشان مى دهد و بى آنكه بگويد مقصر چه كسى بوده، تنها به صورت سربسته مى گويد: شيطان در اين كار دخالت كرد و عامل فساد شد، چرا كه او نمى خواهد از گذشته خطاهاى برادران شكايت كند.

تعبير از سرزمين كنعان به بيابان (بدو) نيز جالب است و روشنگر تفاوت تمدن مصر نسبت به كنعان مى باشد.

سرانجام مى گويد همه اين مواهب از ناحيه خدا است، چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مى كند كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان را سهل و آسان مى سازد( ان ربى لطيف لما يشاء ) .

او مى داند چه كسانى نيازمندند، و نيز چه كسانى شايسته اند، چرا كه او عليم و حكيم است( انه هو العليم الحكيم ) .

سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى و ولى نعمت هميشگى نموده، به عنوان شكر و تقاضا مى گويد: پروردگارا! بخشى از يك حكومت وسيع به من مرحمت فرمودى( رب قد آتيتنى من الملك ) .

و از علم تعبير خواب به من آموختى (و علمتنى من تاويل الاحاديث ) و همين علم ظاهرا ساده چه دگرگونى در زندگانى من و جمع كثيرى از بندگانت ايجاد كرد، و چه پر بركت است علم!

توئى كه آسمانها و زمين را ابداع و ايجاد فرمودى( فاطر السماوات و الارض ) .

و به همين دليل، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است.

پروردگارا! تو ولى و ناصر و مدبر و حافظ من در دنيا و آخرتى( انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) .

(مرا مسلمان و تسليم در برابر فرمانت از اين جهان ببر) (توفنى مسلما)

(و مرا به صالحان ملحق كن )( و الحقنى بالصالحين ) .

يعنى من دوام ملك و بقاء حكومت و زندگى ماديم را از تو تقاضا نمى كنم كه اينها همه فانى اند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو اين مى خواهم كه عاقبت و پايان كارم به خير باشد، و با ايمان و تسليم در راه تو، و براى تو جان دهم، و در صف صالحان و شايستگان و دوستان با اخلاصت قرار گيرم، مهم براى من اينها است.

نكته ها:

آيا سجده براى غير خدا جايز است؟.

همانگونه كه در جلد اول در بحث سجده فرشتگان براى آدم (صفحه 127)

گفتيم سجده به معنى پرستش و عبادت مخصوص خدا است، و براى هيچكس در هيچ مذهبى پرستش جايز نيست، و توحيد عبادت كه بخش مهمى از مساله توحيد است كه همه پيامبران به آن دعوت نمودند، مفهومش همين است.

بنابراين، نه يوسف كه پيامبر خدا بود، اجازه مى داد كه براى او سجده و عبادت كنند و نه پيامبر بزرگى همچون يعقوب اقدام به چنين كارى مى كرد، و نه قرآن به عنوان يك عمل شايسته يا حداقل مجاز از آن ياد مى نمود.

بنابراين، سجده مزبور يا براى خدا بوده (سجده شكر) همان خدائى كه اينهمه موهبت و مقام عظيم به يوسف داد و مشكلات و گرفتاريهاى خاندان يعقوب را بر طرف نمود و در اين صورت در عين اينكه براى خدا بوده، چون به خاطر عظمت موهبت يوسف انجام گرفته است، تجليل و احترام براى او نيز محسوب مى شده، و از اين نظر ضمير در له كه مسلما به يوسف باز مى گردد، با اين معنى به خوبى سازگار خواهد بود.

و يا اينكه منظور از سجده مفهوم وسيع آن يعنى خضوع و تواضع است، زيرا سجده هميشه به معنى معروفش نمى آيد. بلكه به معنى هر نوع تواضع نيز گاهى آمده است، و لذا بعضى از مفسران گفته اند كه تحيت و تواضع متداول در آن روز خم شدن و تعظيم بوده است، و منظور از سجود در آيه فوق همين است.

ولى با توجه به جمله (خروا) كه مفهومش بر زمين افتادن است، چنين بر مى آيد كه سجود آنها به معنى انحناء و سر فرود آوردن نبوده است.

بعضى ديگر از مفسران بزرگ گفته اند سجود يعقوب و برادران و مادرشان براى خدا بوده، اما يوسف همچون خانه كعبه، قبله بوده است، و لذا در تعبيرات عرب گاهى گفته مى شود (فلان صلى للقبله): فلانكس به سوى قبله نماز خواند).

ولى معنى اول نزديكتر به نظر مى رسد، بخصوص اينكه در روايات متعددى كه از ائمه اهل بيت (عليهما‌السلام ) نقل شده مى خوانيم كان سجودهم لله - يا - عبادة لله: سجود آنها به عنوان عبادت براى پروردگار بوده است.

در بعضى از ديگر از احاديث مى خوانيم كان طاعة لله و تحية ليوسف: به عنوان اطاعت پروردگار و تحيت و احترام به يوسف بوده است.

همانگونه كه در داستان آدم نيز، سجده براى آن خداوند بزرگى بوده است كه چنين خلقت بديعى را آفريده كه در عين عبادت خدا بودن، دليلى است بر احترام و عظمت مقام آدم!

اين درست به آن مى ماند كه شخصى كار بسيار مهم و شايسته اى انجام دهد و ما به خاطر آن براى خدائى كه چنين بندهاى را آفريده است سجده كنيم كه هم سجده براى خدا است و هم براى احترام اين شخص.

2 - وسوسه هاى شيطان

جمله (نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) با توجه به اينكه (نزغ ) به معنى وارد شدن در كارى به قصد فساد و افساد است، دليل بر اين است كه وسوسه هاى شيطانى در اين گونه ماجراها هميشه نقش مهمى دارد، ولى قبلا هم گفته ايم كه از اين وسوسه ها به تنهائى كارى ساخته نيست، تصميم گيرنده نهائى خود انسان است، بلكه او است كه درهاى قلب خود را به روى شيطان مى گشايد و اجازه ورود به او مى دهد، بنابراين از آيه فوق، هيچگونه مطلبى كه بر خلاف اصل آزادى اراده باشد استفاده نمى شود.

منتها يوسف با آن بزرگوارى و بلندى فكر و سعه صدر نمى خواست برادران را كه خود به اندازه كافى شرمنده بودند، در اين ماجرا شرمنده تر كند، و لذا اشاره اى به تصميم گيرنده نهائى نكرد و تنها پاى وسوسه هاى شيطان را كه عامل درجه دوم بود به ميان كشيد.

3 - امنيت نعمت بزرگ خدا

يوسف از ميان تمام مواهب و نعمتهاى مصر، انگشت روى مساله امنيت گذاشت و به پدر و مادر و برادران گفت: وارد مصر شويد كه انشاء الله در امنيت خواهيد بود و اين نشان مى دهد كه نعمت امنيت ريشه همه نعمتها است، و حقا چنين است زيرا هرگاه امنيت از ميان برود، ساير مسائل رفاهى و مواهب مادى و معنوى نيز به خطر خواهد افتاد، در يك محيط نا امن، نه اطاعت خدا مقدور است و نه زندگى توام با سربلندى و آسودگى فكر، و نه تلاش و كوشش و جهاد براى پيشبرد هدفهاى اجتماعى.

اين جمله ممكن است ضمنا اشاره به اين نكته باشد كه يوسف مى خواهد بگويد سرزمين مصر در حكومت من آن سرزمين فراعنه ديروز نيست، آن خودكامگى ها جنايتها، استثمارها، خفقان ها و شكنجه ها همه از ميان رفته است، محيطى است كاملا امن و امان.

4 - اهميت مقام علم

بار ديگر يوسف در پايان كار خويش مجددا روى مساله علم تعبير خواب تكيه مى كند و در كنار آن حكومت بزرگ و بى منازع، اين علم ظاهرا ساده را قرار مى دهد كه بيانگر تاكيد هر چه بيشتر، روى اهميت و تاثير علم و دانش است هر چند علم و دانش ساده اى باشد و مى گويد: رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث

5 - پايان خبر

انسان در طول عمر خود، ممكن است دگرگونيهاى فراوانى پيدا كند ولى مسلما صفحات آخر زندگانى او از همه سرنوشت سازتر است چرا كه دفتر عمر با آن پايان مى گيرد، و قضاوت نهائى به آن بسته است، لذا مردم با ايمان و هوشيار هميشه از خدا مى خواهند كه اين صفحات عمرشان نورانى و درخشان باشد، و يوسف هم در اينجا از خدا همين را مى خواهد، مى گويد( توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ) : مرا با ايمان از دنيا ببر و در زمره صالحان قرار ده.

معناى اين سخن، تقاضاى مرگ از خدا نيست، آنچنان كه ابن عباس گمان كرده و گفته است: هيچ پيامبرى از خدا تقاضاى مرگ نكرد، جز يوسف كه به هنگام فراهم آمدن تمام اسباب حكومتش، عشق و علاقه به پروردگار در جانش شعله ور شد و آرزوى ملاقات پروردگار كرد - بلكه تقاضاى يوسف تنها تقاضاى شرط و حالت بوده است، يعنى تقاضا كرده است كه به هنگام مرگ داراى ايمان و اسلام باشد، همانگونه كه ابراهيم و يعقوب نيز اين توصيه را به فرزندانشان كردند و گفتند: فلا تموتن الا و انتم مسلمون: فرزندان! بكوشيد كه به هنگام از دنيا رفتن با ايمان و تسليم در برابر فرمان خدا باشيد (بقره - 132).

بسيارى از مفسران نيز همين معنى را برگزيده اند.

6 - آيا مادر يوسف به مصر آمد؟

از ظاهر آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه مادر يوسف در آن هنگام زنده بود و همراه همسر و فرزندانش به مصر آمد، و به شكرانه اين نعمت، سجده كرده، ولى بعضى از مفسران اصرار دارند، كه مادرش راحيل از دنيا رفته بود و اين خاله يوسف بود كه به مصر آمد و به جاى مادر محسوب مى شد.

ولى در سفر تكوين تورات فصل 35 جمله 18 مى خوانيم كه راحيل پس از آنكه بنيامين متولد شد، چشم از جهان فرو بست، و در بعضى از روايات كه از وهب بن منيه و كعب الاحبار نقل شده، نيز همين معنى آمده است كه به نظر مى رسد از تورات گرفته شده باشد.

و به هر حال ما نمى توانيم از ظاهر آيات قرآن كه مى گويد: مادر يوسف آن روز زنده بود، بدون مدرك قاطعى چشم بپوشيم و آنرا توجيه و تاويل كنيم.

7 - بازگو نكردن سرگذشت براى پدر

در روايتى از امام صادق (عليها‌السلام ) مى خوانيم هنگامى كه يعقوب به ديدار يوسف رسيد به او گفت: فرزندم دلم مى خواهد بدانم برادران با تو دقيقا چه كردند. يوسف از پدر تقاضا كرد كه از اين امر صرف نظر كند، ولى يعقوب او را سوگند داد كه شرح دهد.

يوسف گوشهاى از ماجرا را براى پدر بيان كرد تا آنجا كه گفت برادران مرا گرفتند و بر سر چاه نشاندند و به من فرمان دادند، پيراهنت را بيرون بياور من به آنها گفتم شما را به احترام پدرم يعقوب سوگند مى دهم كه پيراهن از تن من بيرون نياوريد و مرا برهنه نسازيد، يكى از آنها كاردى كه با خود داشت بركشيد و فرياد زد پيراهنت را بكن!... با شنيدن اين جمله، يعقوب طاقت نياورد، صيحه اى زد و بيهوش شد و هنگامى كه به هوش آمد از فرزند خواست كه سخن خود را ادامه دهد اما يوسف گفت تو را به خداى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق، سوگند كه مرا از اين كار معاف دارى، يعقوب كه اين جمله را شنيد صرف نظر كرد.

و اين نشان مى دهد كه يوسف به هيچ وجه علاقه نداشت، گذشته تلخ را در خاطر خود يا پدرش تجديد كند، هر چند حس كنجكاوى يعقوب را آرام نمى گذاشت.