تفسیر نمونه جلد ۱۲

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 32069
دانلود: 2288


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 62 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32069 / دانلود: 2288
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 12

نویسنده:
فارسی

آيه (85) و ترجمه

( و يسلونك عن الروح قل الروح من أمر ربى و ما أوتيتم من العلم إلا قليلا ) (85)

ترجمه:

85 - از تـو در بـاره روح سـؤ ال مـيـكنند، بگو: روح از فرمان پروردگار من است، و جز اندكى از دانش به شما داده نشده است ؟

تفسير:

روح چيست ؟

در تـعـقـيـب آيـات گـذشـتـه بـه پـاسـخ بـعـضـى از سـؤ الات مـهـم مـشـركـان يـا اهـل كـتـاب پـرداخـتـه، مـيـگـويـد از تـو در بـاره روح سـؤ ال مـى كـنـند، بگو روح از فرمان پروردگار من است و به شما بيش از اندكى علم و دانش داده نشده است( و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اوتيتم من العلم الا قليلا ) .

مفسران بزرگ، در گذشته و حال پيرامون معنى روح و تفسير اين آيه سخن بسيار گفته اند و ما نخست به معنى روح در لغت، سـپس به موارد استعمال آن در قرآن، و بعد به تفسير آيه و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است مى پردازيم:

1 - روح از نـظـر لغت در اصل به معنى نفس و دويدن است، بعضى تصريح كرده اند كه روح و ريـح (بـاد) هـر دو از يـك مـعـنـى مـشـتـق شـده اسـت، و اگـر روح انـسـان كـه گوهر مستقل مجردى است به اين نام ناميده شده به خاطر آنست كه از نظر تحرك و حيات آفرينى و ناپيدا بودن همچون نفس و باد است، اين از نظر معنى لغوى.

2 - موارد استعمال آن در قرآن بسيار متنوع است:

گاهى به معنى روح مقدسى است كه پيامبران را در انجام رسالتشان تقويت ميكرده، مانند آيـه 253 بـقـره( و آتـيـنـا عـيـسـى بـن مـريـم البـيـنـات و ايـدنـاه بـروح القـدس ) : مـا دلائل روشن در اختيار عيسى بن مريم قرار داديم و او را با روح القدس تقويت نموديم.

گـاه بـه نـيـروى معنوى الهى كه مؤ منان را تقويت ميكند اطلاق شده، مانند آيه 22 مجادله اولئك كـتـب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه: آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را در قلبشان نوشته و به روح الهى تاييدشان كرده است.

زمانى به معنى فرشته مخصوص وحى آمده و با عنوان امين توصيف شده، مانند آيه 193 سـوره شعراء نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين: اين قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشى.

و گاه به معنى فرشته بزرگى از فرشتگان خاص خدا يا مخلوقى برتر از فرشتگان آمـده، مـانـنـد( تـنـزل المـلائكـة و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كـل امـر ) : در شـب قـدر فـرشـتـگـان و روح، به فرمان پروردگارشان براى تقدير امور نـازل ميشوند (آيه 4 سوره قدر) و در (آيه 38 سوره نبا) نيز مى خوانيم( يوم يقوم الروح و الملائكة صفا ) : در روز رستاخيز روح فرشتگان در يك صف قيام مى كنند،

و گاه به معنى قرآن يا وحى آسمانى آمده است مانند( و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ) : اين گونه وحى به سوى تو فرستاديم، روحى كه از فرمان ما است (شورى - 52).

و بالاخره زمانى هم به معنى روح انسانى آمده است، چنانكه در آيات آفـريـنش آدم مى خوانيم:( ثم سواه و نفخ فيه من روحه ) : سپس آدم را نظام بخشيد و از روح خود در آن دميد (آيه 9 سوره سجده ).

و هـمـچـنين( فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ) : هنگامى كه آفرينش آدم را نظام بخشيدم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد آيه 29 سوره حجر).

3 - اكنون سخن در اين است كه منظور از روح در آيه مورد بحث چيست ؟ اين كدام روح است كه جـمـعى كنجكاو از آن سؤ ال كردند و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در پاسخ آنها فـرمـود: روح از امـر پـروردگـار مـن اسـت و شـمـا جز دانش كمى نداريد؟! از مجموع قرائن مـوجـود در آيـه و خـارج آن چـنـيـن استفاده ميشود كه پرسش كنندگان از حقيقت روح آدمى سؤ ال كردند، همين روح عظيمى كه ما را از حيوانات جدا مى سازد و برترين شرف ما است، و تـمـام قـدرت و فـعـاليت ما از آن سرچشمه مى گيرد و به كمكش زمين و آسمان را جولانگاه خـود قـرار مـى دهـيـم، اسـرار عـلوم را مـى شـكافيم و به اعماق موجودات راه مى يابيم مى خواستند بدانند حقيقت اين اعجوبه عالم آفرينش چيست ؟

و از آنـجـا كـه روح، سـاخـتـمـانـى مـغـايـر بـا سـاخـتـمـان مـاده دارد و اصول حاكم بر آن غير از اصول حاكم بر ماده و خواص فيزيكى و شيميائى آنست پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مامور مى شود در يك جمله كوتاه و پر معنى بگويد: روح، از عالم امر است يعنى خلقتى اسرار آميز دارد.

سـپـس بـراى ايـنـكـه از ايـن پاسخ تعجب نكنند، اضافه مى كند، بهره شما از علم و دانش بـسـيار كم و ناچيز است، بنا بر اين چه جاى شگفتى كه رازهاى روح را نشناسيد، هر چند از همه چيز به شما نزديكتر است ؟

در تـفـسـيـر عـيـاشـى از امـام بـاقـر (عليه‌السلام ) و امـام صـادق (عليه‌السلام ) چنين نقل شده كه در تفسير آيه يسئلونك عن الروح فرمود: انما الروح خلق من خلقه، له بصر و قوة و تاييد، يجعله فى قلوب الرسل و المؤ منين: روح از مخلوقات خداوند است بينائى و قدرت و قوت دارد خدا آنرا در دلهاى پيغمبران و مؤ منان قرار مى دهد.

در حـديـث ديـگـرى از يـكـى از آن دو امـام بـزرگـوار نقل شده كه فرمود: هى من الملكوت من القدرة: روح از عالم ملكوت و از قدرت خداوند است. در روايـات مـتعددى كه در كتب شيعه و اهل تسنن آمده است مى خوانيم كه مشركان قريش اين سـؤ ال را از دانـشـمـنـدان اهل كتاب گرفتند و مى خواستند پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را با آن بيازمايند، به آنها گفته شده بود كه اگر محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اطـلاعـات فـراوانـى در بـاره روح در اخـتـيـار شـمـا بـگـذارد دليـل بـر عـدم صداقت او است، لذا جمله كوتاه و پرمعنى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى آنها اعجابانگيز بود.

ولى در بـخـشـى ديـگـر از روايات كه از طرق اهلبيت (عليهما‌السلام ) در تفسير آيه فوق بـه مـا رسـيـده مـى بـيـنـيـم كـه روح بـه مـعـنـى مـخـلوقـى بـرتـر از جبرئيل و ميكائيل معرفى شده كه با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و امامان همواره بوده است و آنانرا در خط سيرشان از هر گونه انحراف بازميداشت.

ايـن روايـات بـا آنچه در تفسير آيه گفتيم نه تنها مخالفتى ندارد، بلكه با آنها هماهنگ اسـت چـرا كـه روح آدمى مراتب و درجاتى دارد، آن مرتبهاى از روح كه در پيامبران و امامان اسـت مـرتـبـه فـوق العـاده والائى اسـت، كه از آثارش معصوم بودن از خطا و گناه و نيز آگاهى و علم فوق العاده است و مسلما چنين مرتبهاى از روح از همه فرشتگان برتر خواهد بود حتى از جبرئيل و ميكائيل! (دقت كنيد)

اصالت و استقلال روح

تـا آنـجـا كـه تاريخ علم و دانش بشرى نشان مى دهد، مساله روح و ساختمان و ويژگيهاى اسرار آميزش، همواره مورد توجه دانشمندان بوده است و هر دانشمندى به سهم خود كوشيده است تا به محيط اسرار آميز روح گام بگذارد.

درسـت بـه هـمـيـن دليـل نـظـراتى كه در باره روح، از سوى علماء و دانشمندان اظهار شده بسيار زياد و متنوع است.

مـمـكـن اسـت عـلم و دانـش امـروز مـا - و حـتى علم و دانش آيندگان - براى پى بردن به همه رازهـاى روح كافى نباشد، هر چند روح ما از همه چيز اين جهان بما نزديكتر است، اما چون گـوهـر آن بـا آنـچـه در عـالم ماده با آن انس گرفته ايم تفاوت كلى دارد، زياد هم نبايد تعجب كرد كه از اسرار و كنه اين اعجوبه آفرينش و مخلوق مافوق ماده سر درنياوريم.

امـا بـه هـر حـال ايـن مـانـع از آن نـخـواهـد بـود كـه مـا دورنـماى روح را با ديده تيز بين عقل ببينيم و از اصول و نظامات كلى حاكم بر آن آگاه شويم.

مـهـمـتـريـن اصـلى كـه بـايـد در ايـنـجـا شـنـاخـتـه شـود مـسـاله اصـالت و اسـتـقـلال روح اسـت، در بـرابر مكتبهاى ماده گرا كه روح را مادى و از خواص ماده مغزى و سلولهاى عصبى ميدانند و ماوراى آن هيچ!.

و مـا بـيـشـتـر در اينجا به همين بحث مى پردازيم، چرا كه بحث بقاى روح و مساله تجرد كامل يا تجرد برزخى متكى به آن است.

امـا قـبـل از ورود در ايـن بـحث ذكر اين نكته را لازم ميدانيم كه تعلق روح به بدن انسان - آنـچـنـان كـه بـعـضـى گـمـان كـرده انـد - تـعـلقـى از قـبـيـل حـلول و فـى المثل مانند ورود باد در مشك نيست - بلكه يكنوع ارتباط و پيوندى است بـر اساس حاكميت روح بر تن و تصرف و تدبير آن كه بعضى آن را تشبيه به تعلق معنى به لفظ كرده اند.

البته اين مساله در لابلاى بحث استقلال روح روشن خواهد شد.

اكنون به اصل سخن باز گرديم.

در ايـن كـه انـسـان بـا سـنـگ و چـوب بـى روح فرق دارد شكى نيست، زيرا ما به خوبى احـسـاس مـيـكـنـيـم كه با موجودات بى جان و حتى با گياهان تفاوت داريم، ما مى فهميم، تصور مى كنيم، تصميم مى گيريم، اراده داريم، عشق ميورزيم، متنفر ميشويم، و...

ولى گـيـاهـان و سـنـگـهـا هيچ يك از اين احساسات را ندارند، بنا بر اين ميان ما و آنها يك تفاوت اصولى وجود دارد، و آن داشتن روح انسانى است.

نـه مـاديـهـا و نـه هـيـچ دسـتـهـاى ديـگـر هـرگـز مـنـكـر اصـل وجـود روح و روان نـيـسـتـنـد و بـه هـمـين دليل همه آنها روانشناسى (پسيكولوژى ) و روانكاوى (پسيكاناليزم ) را به عنوان يك علم مثبت مى شناسند، اين دو علم گر چه تقريبا از جـهـاتـى مـراحـل طـفـوليـت خـود را طـى مـيـكـنـنـد ولى بـه هـر حال از علومى هستند كه در دانشگاه هاى بزرگ دنيا بوسيله استادان و دانشپژوهان تعقيب مى شـونـد و هـمـانـطـور كـه خـواهـيـم ديـد روان و روح دو حـقـيـقـت جـداى از هـم نـيـسـتـنـد بلكه مراحل مختلف يك واقعيتند.

آنـجـا كـه سـخـن از ارتـبـاط روح بـا جـسـم اسـت و تـاثـيـر مـتـقـابـل ايـن دو در يـكديگر بيان ميشود نام روان بر آن مى گذاريم و آنجا كه پديده هاى روحى جداى از جسم مورد بحث قرار مى گيرند نام روح را به كار مى بريم.

خلاصه اينكه هيچكس انكار نميكند كه حقيقتى بنام روح و روان در ما وجود دارد.

اكـنـون بايد ديد جنگ دامنه دار ميان ماترياليستها از يكسو و فلاسفه متافيزيك و روحيون از سوى ديگر در كجاست ؟

پاسخ اين است كه: دانشمندان الهى و فلاسفه روحيون معتقدند غير از مـوادى كـه جـسـم انسان را تشكيل مى دهد، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست اما بدن آدمى تحت تاثير مستقيم آن قرار دارد.

بـعبارت ديگر: روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن غير از ساختمان و فـعـاليـت جـهـان مـاده اسـت درسـت اسـت كـه دائما با جهان ماده ارتباط دارد، ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست!

در صـف مـقـابـل، فـلاسـفـه مـادى قـرار دارنـد: آنـهـا مـى گـويـنـد: مـا مـوجـودى مـسـتـقـل از مـاده بـنـام روح يا نام ديگر سراغ نداريم هرچه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميائى آن است.

مـا دسـتـگـاهـى بـنـام مـغـز و اعـصـاب داريـم كـه بـخـش مـهـمـى از اعـمـال حـياتى ما را انجام مى دهند، و مانند ساير دستگاههاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند.

مـا غـده هـائى در زيـر زبـان داريم بنام غده هاى بزاق كه هم فعاليت فيزيكى دارند و هم شـيـمـيـائى، هـنـگـامى كه غذا وارد دهان ميشود، اين چاههاى آرتزين! بطور خودكار و كاملا اتوماتيك شروع بكار مى كنند، و چنان حسابگرند كه درست به همان اندازه كه آب براى جـويـدن و نـرم كردن غذا لازم است روى آن مى پاشند غذاهاى آبدار، كم آب، خشك، هر كدام باندازه نياز خود سهميه اى از آب دهان دريافت ميدارند.

مـواد اسـيـدى خصوصا هنگامى كه زياد غليظ باشند، فعاليت اين غده ها را افزايش ميدهند، تا سهم بيشترى از آب دريافت دارند، و به اندازه كافى رقيق شوند و به ديوارهاى معده زيانى نرسانند!

و هنگامى كه غذا را فرو برديم فعاليت اين چاهها خاموش ميگردد، خلاصه نظام عجيبى بر ايـن چـشـمـه هـاى جـوشـان حـكـومـت مـيـكـنـد كـه اگـر يـك سـاعـت تعادل و حساب آنها بهم بخورد، يا دائما آب از لب و لوچه ما سرازير است و يا باندازهاى زبان و گلوى ما خشك ميشود كه لقمه در گلوى ما گير ميكند!. اين كار فيزيكى بزاق است، ولى ميدانيم كار مهمتر بزاق كار شيميائى آن است، مواد مختلفى با آن آميخته است كه با غذا تركيب ميشوند و زحمت معده را كم مى كنند.

مـاتـريـاليـسـتـهـا ميگويند: سلسله اعصاب و مغز ما شبيه غده هاى بزاقى و مانند آن داراى فـعـاليـتـهـاى فيزيكى و شيميائى است (كه به طور مجموع فيزيكوشيميائى بان گفته ميشود) و همين فعاليتهاى فيزيكوشيميائى است كه ما نام آن را پديده هاى روحى و يا روح ميگذاريم.

آنـهـا ميگويند: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مـغـز مـا بـرمـيـخـيزد، اين امواج را امروز با دستگاههائى ميگيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند، مـخـصـوصـا در بـيـمـارستانهاى روانى با مطالعه روى اين امواج راههائى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا ميكنند، اين فعاليت فيزيكى مغز ما است.

عـلاوه بـر ايـن سـلولهـاى مـغز بهنگام فكر كردن و يا ساير فعاليتهاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند.

بـنـابـر ايـن روح و پـديـده هـاى روحـى چـيـزى جـز خـواص فـيـزيـكـى و فعل و انفعالات شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.

آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند.

1 - هـمـانـطـور كـه فـعـاليـت غـده هـاى بـزاقـى و اثـرات مـخـتـلف آن قبل از بدن نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود، فعاليتهاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه اعصاب، موجود ميشوند، و با مردن آن مى ميرند!

2 - روح از خواص جسم است، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد.

3 - روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت ميكند.

4 - روح بدون بدن وجود مستقلى ندارد و نميتواند داشته باشد.

دلائل ماديها بر عدم استقلال روح

مـاديـهـا براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هـسـتـنـد، يـعـنـى از خـواص فـيزيكى و شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ميباشند شواهدى آوردهاند كه در زير به آنها اشاره ميشود:

1 - به آسانى ميتوان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز، يا سلسله اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل ميشود.

مـثـلا آزمـايـش شـده كـه اگـر قـسـمـتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد ولى بـسيارى از معلومات خود را از دست ميدهد، اگر غذا به او بدهند ميخورد و هضم ميكند و اگر نـدهـنـد و تـنـهـا دانـه را در مـقـابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى ميميرد! همچنين در پـارهـاى از ضـربـه هـاى مـغـزى كـه بـر انـسـان وارد مـيـشـود، و يـا بـه عـلل بـعـضـى از بـيماريها قسمتهائى از مغز از كار ميافتد، ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست ميدهد.

چـنـدى قـبـل در جرائد خوانديم كه يك جوان تحصيل كرده بر اثر يك ضربه مغزى در يك حـادثـه كـه در نزديكى اهواز رخ داد تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد و حـتـى مـادر و خـواهـر خـود را نـمـى شـنـاخـت، هنگامى كه او را به خانهاى كه در آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملا براى او ناآشنا بود!

اينها و نظاير آن نشان ميدهد كه رابطه نزديكى در ميان فعاليت سلولهاى مغزى و پديده هاى روحى وجود دارد.

2 - هـنـگـام فـكـر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر ميشود، مغز بيشتر غذا ميگيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس ميدهد موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نميدهد كمتر غذا ميگيرد اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است.

3 - مـشـاهـدات نشان ميدهد كه وزن مغز متفكران عموما بيش از حد متوسط است (حد متوسط مغز مـردان در حـدود 1400 گـرم و حـد مـتـوسـط مـغـز زنان مقدارى از آن كمتر است ) اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است.

4 - اگـر نـيـروى تـفـكـر و تـظـاهـرات روحـى دليـل بـر وجـود روح مـسـتـقـل بـاشـد بـايـد ايـن مـعـنـى را در حـيـوانـات نيز بپذيريم، زيرا آنها هم در حد خود ادراكـاتـى دارنـد خـلاصـه آنـهـا مـيـگويند ما احساس ميكنيم كه روح ما موجود مستقلى نيست و پيشرفتهاى معلوم مربوط به انسانشناسى نيز اين واقعيت را تاييد ميكند.

از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه ميگيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و حـيـوانـى روز بـه روز ايـن حقيقت را واضحتر ميسازد كه ميان پديده هاى روحى و سلولهاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.

نقطه هاى تاريك اين استدلال

اشتباه بزرگى كه دامنگير ماديها در اينگونه استدلالات شده اين است كه ابزار كار را با فاعل كار اشتباه كرده اند.

بـراى ايـنـكـه بـدانـيـم چـگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند، اجازه دهيد يك مثال بياوريم (دقت كنيد).

از زمـان گـاليـله بـايـن طـرف تـحـولى در مـطـالعـه وضـع آسـمـانـهـا پيدا شد گاليله ايـتـاليـائى بـه كـمـك يك عينك ساز موفق به ساختن دوربين كوچولوئى شد ولى البته گاليله بسيار خوشحال بود و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه سـتارگان آسمان پرداخت، صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن روز هـيـچ انـسان ديگرى نديده بود، او فهميد كشف مهمى كرده است و از آن روز به بعد كليه مطالعه اسرار جهان بالا بدست انسان افتاد!

تـا آن روز انـسـان شـبـيـه پـروانـه اى بـود كـه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد اما هـنـگـامـى كـه دوربـيـن را بـه چـشـم گـرفـت، مـقـدار قـابـل مـلاحـظـه اى از درخـتـان اطـراف خـود را در ايـن جنگل بزرگ آفرينش نيز مشاهده كرد.

ايـن مـساله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربينهاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر عدسى آنها پنج متر يا بيشتر بود، آنها را بر فراز كوه هاى بلندى كه در منطقه مناسبى از نـظـر صـافـى هـوا قرار داشت نصب كردند، اين دوربينها كه مجموع دستگاه آنها گاهى بـه انـدازه يـك عـمـارت چند طبقه ميشد عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان داد كه چشم عادى حتى يكهزارم آن را نديده بود.

حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساختمان دوربينهائى به قطر يكصد متر بـا تـجـهـيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟! اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا بخشهائى از معلومات و مشاهدات ما در باره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى، ما هستيم يا دوربين است ؟!

آيـا دوربـيـن و تـلسـكـوپ ابـزار كـار مـا اسـت كـه بـوسـيـله آن مـى بـيـنـيـم و يـا فاعل كار و بيننده واقعى است ؟!

در مـورد مـغـز نـيز هيچكس انكار نميكند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است ؟ يا خود روح ؟!

كـوتـاه سـخـن آنـكـه: تـمـام دلائلى كـه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت ميكند كه ميان سـلولهـاى مـغـزى و ادراكات ماارتباط وجود دارد، ولى هيچكدام از آنها اثبات نميكند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد).

و از ايـنجا روشن ميشود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح آنـهـا بـا بـدن از بـيـن رفـتـه، نـه ايـنـكـه روح، فانى شده است درست همانند كشتى يا هـواپـيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كـشـتـى وجـود دارنـد اما ساحلنشينان نمى توانند با آنها رابطهاى برقرار سازند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است.

دلائل استقلال روح

سـخـن از مـسـاله روح بـود و ايـنـكـه مـاديـهـا اصرار دارند، پديده هاى روحى را از خواص سلولهاى مغزى بدانند و (فكر) و (حافظه ) و (ابتكار) و (عشق ) و (نفرت ) و (خـشـم ) و (عـلوم و دانـشـهـا) را هـمـگـى در رديـف مـسـائل آزمـايـشـگـاهـى و مـشـمـول قـوانـيـن جـهـان مـاده بـدانـنـد، ولى فـلاسـفـه طـرفـدار اسـتـقـلال روح دلائل گـويـائى بـر نـفـى و طـرد ايـن عـقـيـده دارنـد كـه در ذيل به قسمتهائى از آن اشاره مى شود:

1 - خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون )

نـخـسـتـيـن سؤ ال كه مى توان از ماترياليستها كرد اين است كه اگر افكار و پديده هاى روحـى هـمـان خـواص (فـيزيكوشيميائى ) مغزند، بايد (تفاوت اصولى ) ميان كار مـغـز و كـار مـعـده يـا كـليـه و كـبـد مـثـلا نـبوده باشد، زيرا كار معده (مثلا) تركيبى از فـعـاليتهاى فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهائى غذا را هـضـم و آمـاده جـذب بدن مى كند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميائى است، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت است.

اعـمـال تمام دستگاه هاى بدن كم و بيش شباهت بيكديگر دارند بجز (مغز) كه وضع آن استثنائى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.

براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:

نـخـسـت اينكه: آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يا نه ؟ مسلما چنين جهانى وجود دارد و ايده آليـسـتـهـا كـه وجـود جـهـان خـارج را انـكـار مى كنند و مى گويند هر چه هست (مائيم ) و (تـصورات ما) و جهان خارج درست همانند صحنه هائى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست، سخت در اشتباهند، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايـده آليـسـتـهـا در عـمل رئاليست مى شوند، و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند هـنـگـامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى كنند.

ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه ؟

قطعا پاسخ اين سؤ ال نيز مثبت است، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم، و از موجوداتى كه در اطراف ما با نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست.

اكـنـون ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلما نه، بلكه نـقـشـه آن پـيـش ما است كه با استفاده از خاصيت (واقع نمائى ) به جهان بيرون وجود خود پى مى بريم.

ايـن واقـع نـمـائى نـمـى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد زيرا اين خواص زائيـده تـاثـرات مـا از جـهـان بـيـرون اسـت، و بـه اصـطـلاح مـعـلول آنـهـا اسـت، درست همانند تاثيرهائى كه غذا روى معده ما مى گذارد. آيا تاثير غذا روى مـعـده و فـعـل و انـفـعـال فـيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد، پس چطور مغز ما مى تواند از دنيا بيرون خود با خبر گردد؟!

به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است، و ايـن احاطه كار سلولهاى مغزى نيست، سلولهاى مغزى تنها از خارج متاثر مى شوند، و اين تاءثر: همانند تاثر ساير دستگاههاى بدن از وضع خارج است، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم.

اگـر تـاءثـر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج بود لازم بود ما با معده و زبان خود نـيـز بـفـهـمـيـم در حـالى كـه چـنـيـن نـيـسـت، خـلاصـه وضـع اسـتـثـنـائى ادراكـات مـا دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است، كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملا تفاوت دارد (دقت كنيد).

2 - وحدت شخصيت

دليـل ديـگـر كـه بـراى اسـتـقـلال روح مـى تـوان ذكـر كـرد، مـسـئله وحـدت شـخـصـيـت در طول عمر آدمى است.

تـوضـيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه (وجود داريم ).

(مـن هـسـتـم ) و در هـستى خود ترديد ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح (علم حضورى ) است، نه علم (حصولى ) يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم.

بـه هـر حـال، آگـاهـى مـا از خـود روشـنـتـريـن مـعـلومـات ما است و احتياج و نيازى ابدا به اسـتـدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجودش كـرده كـه: (مـن فـكـر مـى كـنم پس هستم ) استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند دو بار اعتراف به وجود خودش كرده! (يكبار آنجا كه مى گويد (من ) و بار ديگر آنجا كه مى گويد (مى كنم ) اين از يكسو.

از سـوى ديـگر اين (من ) از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست (من امروز) همان (من ديروز) همان (من بيست سال ) قبل مى باشد من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم، من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شـخـص هـسـتـم، نـه شـخـص ديـگـر، البـتـه درس خـوانـدم، بـاسـواد شـده ام، تـكـامـل يـافـتـه ام، و بـاز هـم خـواهـم يـافـت، ولى يـك آدم ديـگـر نـشـده ام، و بـه هـمـين دليـل هـمه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند يك نام دارم يك شناسنامه دارم و...

اكـنـون حـسـاب كـنـيـم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست ؟ آيا ذرات و سـلولهـاى بـدن مـا و يـا مـجـمـوعـه سـلولهـاى مـغـزى و فـعـل و انـفـعالات آن است ؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريبا در هفت سـال يـكـبـار تـمام سلولها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز مليونها سـلول در بـدن مـا مـى ميرد و مليونها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تـدريـجـا آجـرهاى آنرا برون آورند، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند، و يا همانند استخر بـزرگـى كـه از يـك طـرف آهـسـتـه آهـسـته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد ظاهربين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.

بـه طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجا (نوسازى ) و (تعويض ) خواهد شد.

بـنـابـرايـن يـك آدم هـفـتاد ساله احتمالا ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است روى اين حـسـاب اگـر هـمـانـنـد مـاديـهـا انـسـان را هـمـان جـسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فـيـزيـكـوشـيـمـيـائى آن بـدانـيـم بـايـد ايـن (مـن ) در 70 سـال ده بـار عـوض شـده بـاشـد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت.

از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود دارد كـه هـمـانـنـد اجـزاى مـادى تـعـويـض نـمـى شـود و اسـاس وجـود، را هـمـان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است.

پرهيز از يك اشتباه

بـعـضـى تـصـور مـى كـنـنـد سـلولهاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتابهاى فـيـزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلولهاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است، يعنى هـرگـز كـم و زيـاد نـمـى شـونـد، بـلكـه فـقـط بـزرگ مـى شـونـد، امـا تـوليـد مـثـل نـمـى كـنـنـد، و بـه هـمـيـن جـهـت اگـر ضـايـعـه اى بـراى آنـهـا پـيـش بـيـايـد قـابـل تـرمـيم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلولهاى مغزى است، و اين حافظ وحدت شخصيت ماست.

اما اين اشتباه بزرگى است، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند، دو مساله را با يكديگر اشـتـبـاه كـرده انـد، آنـچـه در عـلم امـروز ثـابت شده اين است كه سلولهاى مغزى از آغاز تا پـايـان عـمـر از نـظـر تـعـداد ثـابـت اسـت، و كـم و زيـاد نـمـى شـود. نـه ايـنـكـه ذرات تـشـكـيـل دهـنده اين سلولها تعويض نمى گردند، زيرا همانطور كه گفتيم سلولهاى بدن دائمـا غـذا دريافت مى كنند و نيز تدريجا ذرات كهنه را از دست مى دهند، درست همانند كسى هـستند كه دائما از يك طرف دريافت و از طرف ديگر پرداخت دارد، مسلما سرمايه چنين كسى تـدريـجـا عـوض خـواهـد شـد اگر چه مقدار آن عوض نشود، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود، پس از مدتى محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگر چه مقدار آب ثابت مانده است.

(در كـتـابـهـاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هـورمـونـهـا صـفـحـه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تاليف دكتر محمود بهزاد و همكاران صـفـحـه 32 مـراجـعـه شـود) بـنـابـراين سلولهاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند ساير سلولها عوض مى شوند.

3 - عدم انطباق بزرگ و كوچك

فرض كنيد كنار درياى زيبائى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حـركـتـنـد، آفـتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است.

مـرغـهاى زيباى دريائى دائما روى آب مى نشينند و برمى خيزند، در يك سمت، كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است.

اكـنـون، لحـظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نمائيم: كوه با همان عظمت، دريا با همان وسعت، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما يا در درون روح ما وجود دارند.

حالا اين سؤ ال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است ؟ آيا سلولهاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرند؟ مسلما نه، بنابراين بايد ما داراى بـخـش ديـگـرى از وجود باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.

آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند ميليمترى پياده كرد؟

مـسـلمـا پـاسخ اين سؤ ال منفى است، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن كه بتواند روى آن پياده شود.

بـا ايـنـحـال چـگـونـه مـا مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلولهاى كوچك مغزى خود جاى دهيم ؟

مـا مـى تـوانـيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن ترسيم كنيم، ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه

از كـره زمـيـن بـزرگـتـر اسـت و هـمـچـنـيـن كـهـكشانهائى را كه ميليونها بار از خورشيد ما وسـيـعـتـرند همه را در فكر خود مجسم كنيم، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلولهاى كوچك مـغـزى مـا پـيـاده شـونـد طـبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان پذير نيست، پس ‍ بـايد به وجودى مافوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد.

يك سؤ ال لازم

مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود، نـقـشـه هـاى ذهـنـى مـا، همانند (ميكروفيلمها) و يا (نقشه هاى جـغـرافيائى ) است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند: 1000000 / 1 و يا 100000000 / 1 كـه مـقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد ايـن نـقـشـه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايـم عـكسى از كشتى غولپيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهائى عظمت آن كشتى را نـشـان بـدهـد، و لذا قـبـل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را با هم مى گيرند تا با مقايسه عظمت كشتى روشن شود.

نـقـشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده انـد بـه هـنـگـامـى كه به همان نسبت، آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد، و مسلما اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد).

پاسخ:

مساله مهم اينجا است كه ميكروفيلمها را معمولا يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پـرده اى مـنعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب

كـنـيـم و نـقـشـه بـزرگ واقـعـى را در ذهـن خـود مـنـعـكـس نـمـائيـم، حـالا ايـن سـؤ ال پـيـش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجا است.

آيا اين پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند؟ قطعا نه. و آن نقشه جغرافيائى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم، مسلما محلى لازم دارد، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد.

بـه عـبـارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد، همان فـيـلمـهـا و نـقـشـه هاى كوچك هستند، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها درست به اندازه وجـود خـارجـى آنـهـا مـى بـاشـنـد و قـطـعـا مـحلى لازم دارند به اندازه خودشان و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد.

كـوتـاه سـخن اينكه: ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مـى كـنـيم و اين تصور عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد، بنابراين نيازمند به محلى است و از اينجا به وجود حقيقى مافوق اين سلولها پى مى بريم.

4 - پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند

دليـل ديـگـرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كـه: در پديده هاى روحى خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارند، زيرا:

اولا: موجودات (زمان ) مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.

ثانيا با گذشت زمان فرسوده مى شوند.

ثالثا قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.

ولى پـديـده هـاى ذهـنـى داراى ايـن خواص و آثار نيستند، ما مى توانيم جهانى همانند جهان فـعـلى در ذهـن خـود تـرسـيم كنيم، بى آنكه احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى تدريجى داشته باشد.

از اين گذشته صحنه هائى كه مثلا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كـهـنـه مـى شـود و نـه فـرسـوده، و همان شكل خود را حفظ كرده است، ممكن است مغز انسان فـرسـوده شـود ولى بـا فـرسـوده شـدن مـغـز خـانـه اى كـه نـقـشـه اش از بـيـسـت سـال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يكنوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است.

روح ما نسبت به نقشها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هـر گـونـه نـقشى را در ذهن ترسيم كنيم، كرات آسمانى، كهكشانها و يا موجودات زمينى دريـاهـا و كوهها و مانند آن، اين خاصيت يك موجود مادى نيست، بلكه نشانه موجودى مافوق مادى است.

بـه عـلاوه مـا مـى دانـيـم مـثـلا 2 + 2 4 شـكـى نـيـسـت كـه طـرفين اين معادله را مى توانيم تـجـزيهكـنيم يعنى عدد دو را تجزيه نمائيم، و يا عدد چهار را، ولى اين برابرى را هـرگـز نـمـىتــوانـيـم تـجزيه كنيم و بگوئيم برابرى دو نيم دارد و هر نيمى غـيـر از نـيـم ديـگـر اسـت،بـرابـرى يـك مـفـهـوم غـيـر قـابـل تـجـزيـه اسـت يـا وجـود دارد و يـا وجـود ندارد هرگز نمى توانآن را دو نيم كرد.

بـنـابـرايـن، ايـن گـونـه مـفـاهـيـم ذهـنـى قـابـل تـجـزيـه نـيـسـتـنـد و بـه هـمـيـن دليـل نـمـى تـوانـنـد مـادى بـاشـنـد زيـرا اگـر مـادى بـودنـد قـابـل تـجزيه بودند و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد).