تفسیر نمونه جلد ۲۱

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 23744
دانلود: 1925


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23744 / دانلود: 1925
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 21

نویسنده:
فارسی

آيه (20) تا (22) و ترجمه

( و قالوا لو شاء الرحمن ما عبدنهم ما لهم بذلك من علم إن هم إلا يخرصون ) (20)( أم أتينهم كتبا من قبله فهم به مستمسكون ) (21)( بل قالوا إنا وجدنا أبأنا على أمة و إنا على أثرهم مهتدون ) (22)

ترجمه:

20 - آنـان گـفـتـنـد اگـر خدا مى خواست ما آنها را پرستش ‍ نمى كرديم، ولى به اين امر يقين ندارند، و جز دروغ چيزى نمى گويند.

21 - يا اينكه ما كتابى پيش از اين به آنها داده ايم و آنها به آن تمسك ميجويند؟

22 - بلكه آنها مى گويند ما نياكان خود را بر مذهبى يافتيم و ما نيز به آثار آنها هدايت شده ايم.

تفسير:

آنها دليلى جز تقليد از نياكان جاهل ندارند؟

در آيـات گـذشـتـه نـخستين پاسخ منطقى به عقيده خرافى بت پرستان كه فرشتگان را دخـتـران خـدا مـى پـنـداشـتـنـد داده شـد، و آن ايـنـكـه بـراى اثـبـات يـك ادعـا قـبـل از هـر چـيـز مـشـاهـده و رؤ يـت و حـضـور در صحنه لازم است، در حالى كه هيچيك از بت پـرسـتـان هرگز نمى توانند مدعى شوند كه به هنگام آفرينش فرشتگان در آن صحنه شاهد و ناظر بوده اند.

آيـات مـورد بـحـث هـمـيـن مـعـنـى را پـيـگـيـرى كـرده، بـه ابـطـال ايـن خـرافـه زشـت از طـرق ديـگـرى مـى پـردازد، نـخـسـت يـكـى از دلائل واهـى آنـهـا را بـه طـور فـشـرده هـمـراه بـا جـواب آن نقل كرده مى گويد: آنان گفتند: اگر خدا مى خواست ما آنها را هرگز پرستش نمى كرديم ايـن خواست او بوده است كه ما به پرستش آنان پرداخته ايم!( و قالوا لو شاء الرحمن ما عبدناهم ) .

اين تعبير ممكن است به اين معنى باشد كه آنها معتقد به جبر بودند، و مى گفتند هر چه از ما صادر مى شود به اراده خداوند است، و هر كارى انجام مى دهيم مورد رضايت او است.

يـا ايـنـكه اگر اعمال و عقائد ما مورد رضاى او نبود بايد از آن نهى مى كرد، و چون نهى نكرده است دليل بر خشنودى او است!

در حقيقت آنها براى توجيه عقائد فاسد و خرافى خود دست به خرافات ديگرى مى زدند، و بـراى پـنـدارهاى دروغين خود دروغهاى ديگرى به هم مى بافتند در حالى كه هر كدام از دو احتمال بالا مقصود آنها باشد فاسد و بى اساس است.

درسـت اسـت كـه در عـالم هـسـتى چيزى بى اراده خدا واقع نمى شود ولى اين به معنى جبر نـيـسـت، زيرا نبايد فراموش كرد كه خدا خواسته است ما مختار و صاحب آزادى اراده باشيم تا ما را بيازمايد، و پرورش دهد.

و درست است كه خدا بايد اعمال بندگان را مورد نقد قرار دهد، ولى نمى توان انكار كرد كه همه انبياى الهى هرگونه شرك و دوگانه پرستى را نفى كردند.

از ايـن گـذشـتـه عـقـل سـليـم انـسـان نـيـز ايـن خـرافـات را انـكـار مـى كـنـد، مـگـر عقل، پيامبر خداوند در درون وجود انسان نيست؟

و در پـايـان ايـن آيـه بـا ايـن جـمـله كـوتـاه بـه ايـن اسـتـدلال واهـى بـت پـرسـتـان پـاسـخ مى گويد: آنها به چنين چيزى كه ادعا مى كنند علم ندارند، و جز دروغ چيزى نمى گويند( ما لهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون ) .

آنها حتى به مسأله جبر و يا رضايت خداوند به اعمالشان علم و ايمان ندارند بلكه مانند بـسـيـارى از هـواپـرستان و مجرمان ديگر هستند كه براى تبرئه خويشتن از گناه و فساد موضوع جبر را پيش مى كشند و مى گويند: دست تقدير ما را به اين راه كشانيده!

در حـالى كـه خـودشـان نـيز مى دانند دروغ مى گويند، و اينها بهانه اى بيش نيست، ولذا اگـر كـسى حقوقى از آنها را پايمال كند هرگز حاضر نيستند از مجازات او چشم بپوشند به اين عنوان كه او در كار خود مجبور بوده است!

(يـخـرصـون ) از مـاده (خـرص ) (بـر وزن غـرس ) در اصل به معنى تخمين زدن است.

نخست در مورد تخمين مقدار ميوه بر درختان، سپس به هر گونه حدس و تخمين اطلاق شده، و از آنـجـا كـه حدس و تخمين گاه نادرست از آب درمى آيد اين واژه به معنى دروغ نيز به كار رفته، و در آيه مورد بحث از همين قبيل است.

بـه هـر حـال از آيـات متعددى از قرآن مجيد برمى آيد كه بت پرستان براى توجيه عقائد خـرافى خود كرارا به مسأله مشيت الهى استدلال مى كردند، از جمله اينكه آنها اشيائى را حرام و اشيائى را بر خود حلال كرده بودند، و آن را به خدا نسبت مى دادند، چنانكه در آيه 148 انعام آمده است:( سيقول الذين اشركوا لو شاء الله ما اشركنا و لا آبائنا و لا حرمنا من شـى ء ) : (بـه زودى مـشـركـان مى گويند اگر خدا مى خواست نه ما مشرك مى شديم و نه نياكان ما، و چيزى را تحريم نمى كرديم ).

در آيـه 35 نـحـل نـيـز هـمـيـن مـعـنـى تـكـرار شـده اسـت:( و قـال الذيـن اشـركـوا لو شـاء الله مـا عـبدنا من دونه من شى ء نحن و لا آبائنا و لا حرمنا من دونه من شى ء ) .

قـرآن مـجـيـد در ذيل آيه سوره انعام آنها را تكذيب كرده، مى فرمايد:( كذلك كذب الذين من قبلهم حتى ذاقوا باسنا ) : (اينگونه كسانى كه پيش از آنها بودند دروغ گفتند و طعم كيفر مـا را چـشـيـدنـد) و در ذيـل آيـه سـوره نـحـل تـصـريـح مـى كـنـد( فهل على الرسل الا البلاغ ) : (مگر بر رسولان الهى جز ابلاغ رسالت چيزى هست )؟!

و در ذيـل آيـه مـورد بـحـث نـيـز چنانكه ديديم آنها را به تخمين دروغين نسبت مى دهد كه در حقيقت همه به يك ريشه بازمى گردد.

در آيـه بـعـد بـه دليـل ديـگـرى كـه مـمـكـن اسـت آنـهـا بـه آن اسـتدلال كنند اشاره كرده، مى گويد: يا اينكه ما كتابى را پيش از اين كتاب به آنها داده ايم و آنها به آن تمسك مى جويند)؟!( ام آتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون ) .

يـعـنـى آنـهـا بـراى اثـبـات ايـن ادعـا بـايـد يـا بـه دليـل عـقـل مـتـمـسـك شـونـد، يـا بـه نـقـل، در حـالى كـه نـه دليـلى از عقل دارند، و نه دليلى از نقل، تمام دلائل عقلى دعوت به توحيد مى كند، و همه انبيا و كتب آسمانى نيز دعوت به توحيد كردند.

در آخـريـن آيـه مـورد بـحث به بهانه اصلى آنان اشاره كرده كه آنهم در واقع خرافه اى بـيـش نـيـسـت كـه پـايـه خـرافه ديگرى شده است، مى فرمايد: بلكه آنها مى گويند: ما نـيـاكـان خـود را بـر مـذهـبـى يـافـتـيـم و مـا نـيـز بـه آثـار آنـهـا هـدايـت شـده ايـم( بل قالوا انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مهتدون ) .

در حقيقت آنها دليلى جز تقليد كوركورانه از پدران و نياكان خود نـداشـتـنـد، و عـجـب ايـنكه خود را با اين تقليد هدايت يافته مى پنداشتند، در حالى كه در مـسـائل اعتقادى و زيربناى فكرى هيچ انسان فهميده و آزاده اى نمى تواند متكى بر تقليد بـاشـد آنـهـم بـه صـورت تـقـليـد جاهل از جاهل چرا كه مى دانيم نياكان آنها نيز هيچ علم و دانـشـى نـداشـتـنـد، مـغـزهـاى آنـهـا مـمـلو از خـرافـات و اوهـام بـود، و جـهـل حـاكـم بر افكار و اجتماعشان، چنانكه قرآن در آيه 170 بقره مى گويد:( او لو كان آبـائهـم لايـعقلون شيئا و لايهتدون ) : (آيا نه اينست كه پدران آنها چيزى نمى فهميدند و هدايتى نداشتند)؟!

تـقـليـد تـنـهـا در مـسائل فرعى و غير زيربنائى صحيح است، آنهم تقليد از عالم يعنى رجـوع جـاهـل به عالم، همانگونه كه در مراجعه بيمار به طبيب، و افراد غير متخصص به صـاحـبـان تـخـصـص ديـده مـى شـود، بـنـابـرايـن تـقـليـد آنـهـا بـه دو دليل باطل و محكوم بوده است.

واژه (امـت ) چـنـانكه راغب در مفردات مى گويد به جماعتى مى گويند كه يكنوع ارتباط بـه يـكـديـگـر دارنـد، يـا از نـظـر ديـن، يـا وحـدت مـكـان، يـا زمـان، خـواه آن حـلقـه اتـصـال اخـتـيـارى باشد يا اجبارى (و از همين رو گاهى به معنى مذهب به كار رفته مانند آيـه مـورد بـحـث، ولى مـعـنـى اصلى آن همان جماعت و گروه است و اطلاق اين كلمه بر مذهب نيازمند به قرينه است ).

آيه (23) تا (25) و ترجمه

( و كـذلك مـا أرسـلنـا مـن قـبـلك فـى قـريـة مـن نـذيـر إلا قال مترفوها إنا وجدنا أبأنا على أمة و إنا على أثارهم مقتدون ) (23)( قل أولو جئتكم باءهدى مما وجدتم عليه أبأكم قالوا إنا بما أرسلتم به كافرون ) (24)( فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عقبة المكذبين ) (25)

ترجمه:

23 - هـمـيـن گـونـه در هـيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى انذاركننده نفرستاديم مگر ايـنـكـه ثـروتمندان مست و مغرور گفتند ما پدران خود را بر مذهبى يافتيم و به آثار آنها اقتدا مى كنيم.

24 - (پـيـامـبـرشان ) گفت: آيا اگر من آئينى هدايت بخش تر از آنچه پدرانتان را بر آن يـافتيد آورده باشم (باز هم انكار مى كنيد؟!) گفتند (آرى ) ما به آنچه شما به آن مبعوث شده ايد كافريم!

25 - لذا ما از آنها انتقام گرفتيم بنگر پايان كار تكذيب كنندگان چگونه بود.

تفسير:

سرانجام كار اين مقلدان چشم و گوش بسته!

ايـن آيـات بـحـث آيـات گـذشـته را در زمينه بهانه اصلى مشركان براى بت پرستى كه مسأله تقليد نياكان بود ادامه مى دهد.

نـخـسـت مى گويد: اين تنها ادعاى مشركان عرب نيست، همين گونه ما در هيچ شهر و ديارى پـيـش از تـو پيغمبرى انذاركننده نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان مست و مغرور گفتند: ما پـدران خـود را بـر مـذهبى يافتيم، و ما به آثار آنان اقتدا مى كنيم( و كذلك ما ارسلنا من قبلك فى قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون ) .

از اين آيه بخوبى استفاده مى شود كه سردمداران مبارزه با انبيا و آنها كه مساءله تقليد از نـيـاكـان را مـطـرح مى كردند و سخت روى اين مساءله ايستاده بودند همان (مترفون ) بـودنـد، هـمـان ثـروتـمـندان مست و مغرور و مرفه، زيرا (مترف ) از ماده (ترفه ) (بـر وزن لقـمـه ) بـه مـعـنـى فـزونـى نـعمت است، و از آنجا كه بسيارى از متنعمان غرق شـهـوات و هـوسـها مى شوند كلمه مترف به معنى كسانى كه مست و مغرور به نعمت شده و طغيان كرده اند آمده، و مصداق آن غالبا پادشاهان و جباران و ثروتمندان مستكبر و خودخواه اسـت، آرى آنـهـا بـودند كه با قيام انبيا به دوران خودكامگيهايشان پايان داده مى شد، و مـنـافـع نـامـشـروعـشـان بـه خـطـر مـى افـتـاد، و مـسـتـضـعـفـان از چـنـگـال آنـهـا رهـائى مـى يـافـتـنـد و بـه هـمـيـن دليـل بـا انـواع حـيل و بهانه ها به تخدير و تحميق مردم مى پرداختند و امروز نيز بيشترين فساد دنيا از هـمـين (مترفين ) سرچشمه مى گيرد كه هر جا ظلم و تجاوز و گناه و آلودگى است آنجا حضور فعال دارند.

قـابـل تـوجـه ايـنكه در آيه قبل خوانديم كه آنها مى گفتند: (انا على آثارهم مهتدون ): (مـا بـر آثـار آنـهـا هـدايـت يـافـتـه ايـم ) و در ايـنـجـا از قـول آنـهـا مـى گـويد:( انا على آثارهم مقتدون ) : (ما به آثار آنها اقتدا كرده ايم ) گـر چـه هـر دو تـعـبـيـر در حـقـيـقـت بـه يـك مـعـنـى بـاز مـى گـردد، ولى تـعـبـيـر اول اشـاره بـه دعـوى حقانيت مذهب نياكان است، و تعبير دوم اشاره به اصرار و پافشارى آنها بر پيروى و اقتداى به نياكان.

به هر حال اين آيه يكنوع تسلى خاطرى است براى پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و مـؤ مـنـان كه بدانند بهانه جوئى مشركان چيز تازه اى نيست، اين همان راهى است كه همه گمراهان در طول تاريخ پيموده اند!

آيـه بـعـد و پاسخى را كه انبياى پيشين به آنها مى دادند به وضوح بيان مى كند و مى گـويد: (پيامبرشان به آنان گفت: آيا اگر من آئينى روشنتر و هدايت كننده تر از آنچه پـدرانـتـان را بـر آن يـافـتـيـد آورده بـاشـم بـاز هـم آن را انـكـار مـى كـنـيـد)؟!( قال اولو جئتكم باهدى مما وجدتم عليه آبائكم ) .

ايـن مـؤ دبـانـه تـريـن تـعـبـيـرى اسـت كـه مـى تـوان در مـقـابـل قـومى لجوج و مغرور بيان كرد كه عواطف آنها به هيچوجه جريحه دار نشود، نمى گويد آنچه را شما داريد دروغ و خرافه است و حماقت، بلكه مى گويد: آنچه من آورده ام از آئين نياكان شما هدايت كننده تر است، بياييد بنگريد و مطالعه كنيد.

ايـنـگـونـه تـعـبـيـرات قـرآنـى ادب در بـحـث و مـحـاجـه را مـخـصـوصـا در مقابل جاهلان مغرور به ما مى آموزد.

ولى با اينهمه بقدرى آنها غرق در جهل و تعصب و لجاج بودند كه اين گفتار حساب شده و مـؤ دبـانه نيز در آنها مؤ ثر واقع نشد، آنها فقط در پاسخ انبيائشان گفتند: (ما به آنچه شما به آن مبعوث هستيد كافريم )!( قالوا انا بما ارسلتم به كافرون ) .

بى آنكه كمترين دليلى براى مخالفت خودشان بياورند، و بى آنكه كمترين تفكر و انديشه اى در پيشنهاد متين انبيا و رسولان الهى كنند.

بـديهى است چنين قوم طغيانگر و لجوج و بى منطقى شايسته بقا و حيات نيست، و دير يا زود بـايـد عـذاب الهـى نـازل گـردد و ايـن خار و خاشاكها را از سر راه بردارد، (لذا در آخـريـن آيـه مورد بحث مى فرمايد: لذا ما از آنها انتقام گرفتيم و سخت مجازاتشان كرديم )( فانتقمنا منهم ) .

گـروهـى را بـا طـوفـان، و گـروهـى را بـا زلزله ويـرانـگـر، و جمعى را با تندباد و صاعقه، و خلاصه هر يك از آنها را با فرمانى كوبنده درهم شكستيم و هلاك كرديم.

و در پـايـان آيـه بـراى ايـنـكـه مـشـركـان مكه نيز عبرت گيرند روى سخن را به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كـرده مـى گـويد: (بنگر پايان كار تكذيب كنندگان چگونه بود)؟!( فانظر كيف كان عاقبة المكذبين ) .

جمعيت مشركان لجوج مكه نيز بايد در انتظار چنين سرنوشت شومى باشند!

آيه (26) تا (30) و ترجمه

( و إذ قال إبرهيم لا بيه و قومه إننى براء مما تعبدون ) (26)( إلا الذى فطرنى فإنه سيهدين ) (27)( و جعلها كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون ) (28)( بل متعت هؤ لاء و أبأهم حتى جأهم الحق و رسول مبين ) (29)( و لما جأهم الحق قالوا هذا سحر و إنا به كافرون ) (30)

ترجمه:

26 - بـه خـاطـر بـياور هنگامى را كه ابراهيم به پدرش (عمويش ‍ آذر) و قومش گفت من از آنچه شما مى پرستيد بيزارم!

27 - مگر آن خدائى كه مرا آفريده كه او هدايتم خواهد كرد.

28 - او كلمه توحيد را كلمه باقيه در اعقاب خود قرار داد تا به سوى خدا بازگردند.

29 - ولى مـا ايـن گـروه و پـدران آنـها را از مواهب دنيا بهره مند ساختيم تا حق و فرستاده آشكار الهى به سراغشان آمد.

30 - اما هنگامى كه حق به سراغشان آمد گفتند اين سحر است و ما نسبت به آن كافريم!

تفسير:

توحيد سخن جاويدان انبياء

در اين آيات اشاره كوتاهى به سرگذشت ابراهيم و ماجراى او با قوم بت پرست بـابـل شـده اسـت، تـا بـحـث نـكـوهـش تـقـليـد را كـه در آيـات قبل آمده بود تكميل كند، زيرا اولا ابراهيم (عليه‌السلام ) بزرگترين نياى عرب بود كه هـمـه او را مـحـتـرم مـى شـمردند و به تاريخش افتخار مى كردند، هنگامى كه او پرده هاى تقليد را مى درد اينها نيز اگر راست مى گويند بايد به او اقتدا كنند.

اگـر بـنـا هست تقليدى از نياكان شود چرا از بت پرستان تقليد كنند؟ از ابراهيم پيروى نمايند.

ثـانـيـا: بـت پـرسـتـانـى كـه ابـراهـيـم در مـقـابـل آنـهـا قـيـام كـرد بـه هـمـيـن اسـتـدلال واهـى (پـيـروى از پـدران ) تـكـيـه مـى كـردنـد، و ابـراهـيـم هرگز آن را از آنها نـپذيرفت، چنانكه قرآن در سوره انبياء آيه 53 و 54 مى گويد:( قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين قال لقد كنتم انتم و آبائكم فى ضلال مبين ) : (بت پرستان گفتند: ما پدران خود را ديـديـم كـه آنـهـا را عـبـادت مـى كـنند (ابراهيم ) گفت مسلما شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد)!

ثالثا: اين يك نوع دلدارى براى پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و مسلمانان نخستين است كه بدانند اينگونه مخالفتها و بهانه جوئيها هميشه بوده است، نبايد سست و مأيوس شوند.

نـخـست مى فرمايد: (به خاطر بياور هنگامى كه ابراهيم به پدرش (عمويش آذر) و قوم بـت پـرسـتـش گـفـت مـن از آنـچـه شـمـا مـى پـرسـتـيـد بـيـزارم )!( و اذ قال ابراهيم لابيه و قومه اننى براء مما تعبدون ) .

و از آنجا كه بسيارى از بت پرستان خدا را نيز پرستش مى كردند ابراهيم بلافاصله او را استثناء كرده، مى گويد: (مگر آن خدائى كه مرا آفريده كه او

هـدايـتم خواهد كرد( الا الذى فطرنى فانه سيهدين ) . او در اين عبارت كوتاه هم استدلالى براى انحصار عبوديت به پروردگار ذكر مى كند زيرا معبود كسى است كه خالق و مدبر اسـت، و هـمـه قـبـول داشـتـنـد كـه خـالق خـدا اسـت و هـم اشاره به مسأله هدايت تكوينى و تشريعى خدا است كه قانون لطف آن را ايجاب مى كند.

نظير همين معنى در سوره شعراء از آيه 77 تا 82 نيز آمده است.

ابـراهـيـم نـه تـنـهـا در حيات خود طرفدار اصل توحيد و مبارزه با هر گونه بت پرستى بـود، بـلكـه تمام تلاش و كوشش خود را به كار گرفت كه كلمه توحيد هميشه در جهان بـاقى و برقرار بماند، چنانكه در آيه بعد مى گويد: (او كلمه توحيد را كلمه باقيه در فـرزنـدان و اعـقـاب خـود قـرار داد تا به سوى خدا بازگردند)( و جعلها كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون ) .

جالب اينكه امروز تمام اديانى كه در كره زمين دم از توحيد مى زنند از تعليمات توحيدى ابراهيم (عليه‌السلام ) الهام مى گيرند، و سه پيامبر بزرگ الهى موسى (عليه‌السلام ) و عـيـسى (عليه‌السلام ) و محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از دودمان او هستند، و اين دليل صدق پيشگوئى قرآن در اين زمينه است.

درسـت اسـت كـه قـبل از ابراهيم (عليه‌السلام ) انبياى ديگرى همچون نوح (عليه‌السلام ) با شرك و بـت پـرسـتـى مبارزه كردند و جهانيان را به سوى توحيد دعوت نمودند، ولى كسى كه بـه ايـن كـلمـه استقرار بخشيد، و پرچم آن را همه جا برافراشت ابراهيم (عليه‌السلام ) بتشكن بود.

او نـه تـنـهـا در زمـان خـود كـوشـش فراوان براى تداوم خط توحيد نمود بلكه در دعاهاى خـويـش نـيـز از سـاحت قدس پروردگار همين معنى را طلب كرد و عرضه داشت:( و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) : (من و فرزندانم را از اينكه پرستش بتها كنيم دور دار) (ابراهيم - 35).

در ايـنـجـا تـفـسـيـر ديـگـرى نـيـز وجـود دارد، و آن ايـنـكـه ضـمـيـر در (جـعـل ) بـه خـداوند بازمى گردد، و مفهوم جمله چنين مى شود: خداوند كلمه توحيد را در دودمان ابراهيم باقى و برقرار ساخت.

ولى بـازگـشـت ضـمـيـر بـه خـود ابـراهـيـم (عليه‌السلام ) (تـفـسـيـر اول ) مـنـاسـبـتـر بـه نـظـر مـى رسـد، زيـرا جـمـله هـاى قـبـل، از ابراهيم و كارهاى او سخن مى گويد، و مناسب است كه اين هم جزء كارهاى ابراهيم بـاشـد، بـه خـصـوص ايـنـكـه در آيـات مـتعددى از قرآن روى اين معنى تكيه شده است كه ابـراهـيـم اصـرار داشت فرزندان و اعقابش بر آئين الهى باقى بمانند، چنانكه در سوره بـقـره آيـه 131 و 132 مـى خـوانـيـم:( اذ قـال له ربـه اسـلم قـال اسـلمـت لرب العـالمـيـن و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان الله اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون ) : (به خاطر بياوريد هنگامى را كه پروردگار ابـراهـيـم بـه او گـفـت: اسـلام بياور و تسليم در برابر حق باش، او گفت: در برابر پـروردگـار جهانيان تسليمم، و ابراهيم فرزندان خود را به اين آئين توحيد وصيت كرد هـمـچـنين يعقوب و گفت: اى فرزندان من خداوند اين دين را براى شما برگزيده است، جز به آئين اسلام از دنيا نرويد).

و اگـر تـصـور شـود تـعبير به (جعل ) به معنى آفرينش و خلقت است و مخصوص خدا اسـت تـصـور نـادرسـتـى اسـت، چـرا كـه (جـعـل ) بـر اعمال انسانها و غير انسانها نـيـز اطـلاق مـى شـود و در قـرآن نـمـونـه هـاى فـراوانـى دارد، فـى المـثـل در مورد افكندن يوسف در چاه كه از ناحيه برادران صورت گرفت قرآن تعبير به جـعـل (قـرار دادن ) كـرده اسـت( فـلمـا ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ) (يوسف - 15)

از آنچه گفتيم روشن شد كه ضمير مفعولى در (جعلها) به كلمه توحيد و شهادت لااله الا الله بـازمـى گـردد كـه از جمله اننى براء مما تعبدون: (من از آنچه شما مى پرستيد بيزارم ) استفاده مى شود، و خبر از تلاشهاى ابراهيم براى تداوم خط توحيد در نسلهاى آينده مى دهد.

در روايـات مـتـعـددى كـه از طـرق اهـل بيت (عليه‌السلام ) رسيده مرجع ضمير، مسأله امامت قلمداد شده است، و طبعا ضمير فاعلى هم به خدا برمى گردد، يعنى خداوند مسأله امامت را در دودمـان ابـراهـيـم تداوم بخشيد، همانگونه كه از آيه 124 سوره بقره استفاده مى شود كـه وقـتـى خـداونـد بـه ابـراهـيـم فـرمـود مـن تو را امام قرار دادم، او تقاضا كرد كه در فـرزنـدانش نيز امامان باشند، خداوند دعاى او را اجابت كرد به استثناى كسانى كه آلوده ظـلم و سـتـم مـى شـونـد:( قـال انـى جـاعـلك للنـاس امـامـا قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين ) .

ولى مشكل در بدو نظر اين است كه در آيه مورد بحث سخنى از امامت در ميان نيست مگر اينكه گـفـتـه شـود جمله (سيهدين ) (خداوند مرا هدايت مى كند) را اشاره به اين معنى بدانيم، چـرا كـه هـدايت پيامبر و امامان نيز شعاعى از هدايت مطلقه الهى است، و حقيقت امامت با حقيقت هدايت يكى است.

و از آن بـهـتـر كـه گـفـته شود مساءله امامت در كلمه توحيد درج است چرا كه توحيد شاخه هائى دارد كه يكى از شاخه هايش توحيد در حاكميت و ولايت و رهبرى است، و مى دانيم امامان ولايت و رهبرى خود را از سوى خدا مى گيرند، نه اينكه از خود استقلالى داشته باشند، و بـه ايـن تـرتـيـب ايـن روايـات از قبيل بيان يك مصداق و شاخه از مفهوم كلى( جعلها كلمة باقية ) محسوب مى شود،

بنابراين منافات با تفسيرى كه در آغاز گفتيم ندارد (دقت كنيد).

اين نكته نيز قابل توجه است كه مفسران در تفسير (فى عقبه ) احتمالات متعددى داده اند بـعـضى آن را به تمام ذريه و دودمان ابراهيم تا پايان جهان تفسير كرده اند، و بعضى آن را مـخـصـوص بـه قـوم ابـراهـيـم و امـت او دانـسـتـه انـد، و بـعـضـى بـه آل مـحـمـد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تـفسير كرده اند، اما ظاهر اين است كه مفهوم آن وسـيـع و گـسـتـرده اسـت و تـمـام دودمـانـش را تـا پـايـان جـهـان شـامـل مـى شـود، و تـفـسـيـر بـه آل مـحـمـد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از قبيل بيان مصداق روشن است.

آيـه بـعـد در حـقـيـقـت پـاسـخ بـه سـؤ ال مـتـعـددى اسـت و آن ايـنـكـه: بـا ايـنـحـال چـگـونـه خـداونـد مـشـركـان مـكـه را عـذاب نـمـى كـنـد؟ مـگـر در آيـات قبل نخوانديم فانتقمنا منهم: (ما از اقوام گذشته كه انبيا را تكذيب كردند و در كار خود اصرار ورزيدند انتقام گرفتيم )؟!.

در پـاسـخ مـى گـويـد: (بلكه ما اين گروه (مشركان مكه ) و پدران آنها را از مواهب دنيا بـهـره مـنـد سـاخـتـيـم تـا حـق و فـرسـتـاده آشـكـار الهـى بـه سـراغ آنـان آمـده( بل متعت هؤ لاء و آبائهم حتى جائهم الحق و رسول مبين ) .

مـا تـنـهـا بـه حـكـم عـقل به بطلان شرك و بت پرستى و حكم وجدانشان به توحيد قناعت نكرديم، و براى اتمام حجت آنها را مهلت داديم تا اين كتاب آسمانى كه سراسر حق است، و اين پيامبر بزرگ محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى هدايت آنان قيام كند.

بـه تـعـبـيـر ديـگـر جـمـله (لعـلهـم يرجعون ) در آيه گذشته نشان مى دهد كه هدف از تـلاشهاى ابراهيم (عليه‌السلام ) اين بود كه همه دودمان او به خط توحيد باز گردند، در حـالى كـه عـرب مـدعـى بـود از دودمـان ابـراهـيـم اسـت و بـا اينحال بازنگشت، ولى خـداونـد بـاز هـم به آنها مهلت داد تا پيامبر بزرگ و كتاب جديدى بيايد تا از اين خواب گران بيدار شوند و گروه عظيمى بيدار شدند.

ولى عجب اينكه: هنگامى كه حق (قرآن ) به سراغ آنها آمد بجاى اينكه به اصلاح و جبران خـطـاهاى گذشته خويش پردازند گروه كثيرى به مخالفت برخاستند و گفتند: اين سحر است و ما نسبت به آن كافريم( و لما جائهم الحق قالوا هذا سحر و انا به كافرون ) .

آرى قـرآن را سحر خواندند، و پيامبر بزرگ خدا را ساحر، و اگر باز نمى گشتند عذاب الهى دامانشان را مى گرفت.