درس‌هایی از طبیعت

درس‌هایی از طبیعت0%

درس‌هایی از طبیعت نویسنده:
گروه: سایر کتابها

درس‌هایی از طبیعت

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد رضا اكبرى
گروه: مشاهدات: 4234
دانلود: 1771

توضیحات:

درس‌هایی از طبیعت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 102 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4234 / دانلود: 1771
اندازه اندازه اندازه
درس‌هایی از طبیعت

درس‌هایی از طبیعت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ترحم بر سگ تشنه‌

زنی گنهکار در حال عبور به گودالی از آب رسید که در کنار آن سگ تشنه‌ای زبان خود را از تشنگی بیرون آورده بود و نزدیک بود از شدت عطش جان سپارد اما امکان استفاده از آبی که در کنار او بود وجود نداشت. زن با دیدن این منظره بر سگ ترحم کرد اما وسیله‌ای که بتواند با آن سگ را سیراب کند در اختیار نداشت. در فکر چاره‌جویی برآمد و روسری خود را همانند طنابی به کفش خود بست و برای سگ آب کشید و آن را سیراب کرد. ترحم بر سگ سبب گردید تا خداوند بر او رحمت آرد و گناهان او را ببخشد.(83)

عبادت برای سگ‌

عابدی بود که همواره عبادت خود را به ریا برگزار می‌کرد و از این که بتواند با اخلاص خدا را پرستش کند عاجز مانده بود. روزی با خود گفت به مسجد متروکه‌ای که در گوشه شهر قرار دارد برود و به دور از چشم مردم خدا را عبادت کند.

نیمه‌های یک شب بارانی به مسجد رفت و مشغول عبادت شد. در حال عبادت بود که صدایی شنید. با خود گفت: کسی وارد مسجد شد و خوشحال گردید که او را در این مسجد دور افتاده در حال عبادت می‌بیند. عبادت خود را با جاذبه بیشتری ادامه داد و با نشاط کامل تا صبح به عبادت پرداخت. وقتی هوا روشن شد نگاهی انداخت تا شخصی را که وارد مسجد شده است بشناسد. مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر بارندگی شدید به درون مسجد آمده است. بسیار متأسف و شرمنده شد که ساعت‌ها برای سگ عبادت کرده است.(84)

این داستان درس بزرگی است که انسان مراقب باشد برای غیر خدا نظیر: پول، مقام، مال دنیا و هر امتیاز دیگر دنیوی عبادت نکند.

سگ راهگشا

در یکی از جنگ‌ها لشکریان اسلام قلعه‌ای را محاصره کردند تا با نیروی نظامی آن را بگشایند و بر دشمن پیروز شوند. قلعه بسیار محکم بود و ایام محاصره به درازا کشید. تلاش سربازان مسلمان در مدت محاصره قابل توجه بود و رنج بسیار بردند اما به فتح قلعه مورد نظر موفق نشدند تا این که روحیه سربازان رفته رفته ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد و عزم و اراده آن‌ها به سستی می‌گرایید.

فرمانده لشکر که در شرایط موجود، پیروزی سربازان خود را بعید می‌دانست به خدا متوجه شد و از او استمداد کرد. چند روزی روزه گرفت و از صمیم قلب برای سپاهیان اسلام دعا کرد و از خداوند پیروزی آنان را درخواست نمود. دعای فرمانده، مورد قبول درگاه الهی واقع شد و خیلی زود به این صورت به ̘ رسید: روزی در گوشه‌ای نشسته بود که مشاهده کرد سگ سیاهی از مسیری از درون قلعه برای پیدا کردن طعمه بیرون آمد و دوباره از همان مسیر وارد قلعه شد.

فرمانده با توجه به مسیر رفت و برگشت سگ کشف کرد که می‌تواند راه نفوذ به قلعه را پیدا کند. چند نفر را مأمور کرد تا مسیر سگ را با دقت مورد شناسایی قرار دهند. مأمورین به شناسایی پرداختند اما به نتیجه مثبت نرسیدند.

روز بعد مشاهده کردند سگ سیاه از همان مسیر از قلعه بیرون آمد، فرمانده دستور داد کیسه‌ای را که از پوست گوسفند تهیه شده بود چرب کردند و در آن مقداری ارزن ریختند و آن را سوراخ کردند و جلوی سگ انداختند، سگ که طعمه چربی یافته بود آن را به دندان گرفت و به سوی قلعه به راه افتاد. در مسیری که حرکت می‌کرد ارزن‌ها از سوراخ‌های کیسه به زمین می‌ریخت و مسیر حرکت به سوی قلعه را مشخص می‌کرد.

این بار مأمورین با توجه به ارزن‌های ریخته شده، راه قلعه را کشف کردند و فرمانده با طرح نقشه منظم و رعایت اصول غافل‌گیری، سپاه خود را از همان راه وارد قلعه کرد و دشمن غافل را مغلوب کرد و با گرفتن تعدادی اسیر، قلعه را فتح کردند.

این سگ همه روزه به لشکرگاه مسلمین رفت و آمد می‌کرد و کسی به آن توجه نمی‌کرد و اگر کسی هم توجه می‌کرد هرگز تصور نمی‌کرد که این حیوان رمز پیروزی لشکر اسلام و کلید فتح قلعه باشد اما خداوند برای آن‌که دعای فرمانده را مستجاب کند توجه او را به سگ جلب کرد و راه پیروزی را بر آن‌ها گشود.(85)

سگ باوفا

یکی از استانداران فارس می‌گوید: من با سفیر انگلیس در تهران آشنا بودم. یک روز که به دیدنش رفتم آلبوم عکس‌های سگ‌ها را نزد من آورد و عکس سگ‌ها را نشان می‌داد. ناگهان از دیدن عکس یکی از سگ‌ها بی‌اختیار منقلب و گریان شد. من مشاهده کردم عکس او را این چنین متأثر ساخته بود. با تعجب پرسیدم چگونه از دیدن آن گریه می‌کنی؟

گفت: این یک سگ معمولی نبود. من خاطره عجیبی از او دارم. وقتی در لندن بودم روزی برای انجام مأموریتی که در چند کیلومتری خارج شهر داشتم از خانه بیرون آمدم و کیف خود را که در آن اسناد و مدارک مهم دولتی و مقدار زیادی اسکناس بود به همراه داشتم. این سگ نیز به همراه من آمد و هر چه او را رد کردم باز نگشت تا آن‌که در خارج شهر به درختی رسیدم. زیر سایه آن نشستم و پس از استراحت حرکت کردم. در این هنگام سگ جلوی مرا گرفت و از رفتنم جلوگیری کرد. هر چه سعی کردم مانع نشود موفق نشدم. عصبانی شدم و چند تیر به او شلیک کردم. سگ افتاد و من رفتم.

پس از آن‌که مسافت زیادی را طی کردم متوجه شدم کیفم را به همراه ندارم. پیش خود گفتم شاید در زیر درخت گذارده باشم. با توجه به اهمیت مدارک داخلی کیف با ناراحتی به سرعت برگشتم. وقتی به زیر درخت رسیدم و کیف را ندیدم بیشتر ناراحت شدم. به فکر سگ افتادم که در چه حالی است. به محیطی که به آن شلیک کرده بودم رفتم اما آنجا نبود. به دنبال اثر خون‌های او که بر زمین ریخته بود حرکت کردم تا به گودالی رسیدم که در آن افتاده بود. مشاهده کردم کیف را به دندان گرفته و مرده است. فهمیدم که بعد از تیر خوردن و مأیوس شدن از من کیف را از سر راه برداشته و در حد توانایی از جاده دور شده است تا از دسترس رهگذران به‌دور باشد. حال سزاوار نیست برای چنین سگی گریان شوم و از کردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت ناراحت گردم!(86)

ای عزیز! تا چه اندازه به دستورات خدایی که ما را آفریده است با وفا باشیم و در حفظ احکام او وفاداری کنیم تا یک سگ گوی سبقت را در وفاداری به صاحب خود از ما نربوده باشد؟

وفاداری سگ‌

شخصی که به سگ خود بی‌علاقه بود آن را در کنار رودخانه‌ای برد و سنگ بزرگی به گردنش بست و او را به آب انداخت تا در زیر آب خفه شود و از او آسوده گردد. حیوان بعد از تلاش بسیار، سنگ را از گردن خود بیرون کرد و شناکنان به طرف ساحل نزدیک شد. صاحب سگ که از نجات سگ عصبانی شده بود با رسیدن سگ به ساحل، با یک ضربه کارد که بر سر او فرود آورد سگ را مجروح کرد و خود بر اثر لغزش پا در رودخانه افتاد.

جریان شدید آب این مرد سنگ دل را تا به خفگی کشانید. در حالت بی‌خبری افتاده بود که ناگاه وسیله نجاتی به سراغش آمد و زندگی دوباره را به او بازگرداند. این نجات دهنده، سگ خون آلود و با وفای او بود که با آخرین تلاش صمیمانه بار دیگر به کمک صاحبش آمد و پس از نجات وی خود از مرگ استقبال کرد و در گوشه‌ای جان سپرد.

سعدی گوید:

سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش

نگردد گر زنی صد نوبتش سنگ

وگر عمری نوازی سفله‌ای را

به کمتر تندی آید با تو در جنگ(87)

سگ هواشناس‌

شبی خواجه نصیرالدین طوسی در بیابان مهمان آسیابانی شد. هنگام خواب فرا رسید. آسیابان رختخواب او را در محیطی که آسیاب قرار داشت پهن کرد.

خواجه گفت: رختخواب مرا بر پشت آسیاب پهن کن.

آسیابان گفت: امشب هوا بارانی است و خوابیدن بر پشت بام مصلحت نیست.

خواجه نگاهی به آسمان کرد و با توجه به قواعد هواشناسی اثری بر بارش باران ندید از این رو بدون توجه به سخن آسیابان از او خواست رختخواب وی را بر بالای بام بگسترد و به خواب فرو رفت.

بعد از گذشت مدتی بارش باران آغاز شد به گونه‌ای که خواجه مجبور شد که به درون آسیاب رود. خواجه که خطای محاسبه خود و صحت حرف آسیابان را دریافته بود با شگفتی سؤال کرد شما ازکجا فهمیدی که امشب باران می‌بارد در حالی که علامتی از باران مشاهده نمی‌شد.

آسیابان گفت: من سگی دارم که هر وقت اوّل شب به درون آسیاب رود و بخوابد می‌فهمم که در آن شب باران می‌بارد و در این شب نیز سگ به درون آسیاب آمد و من فهمیدم که باران می‌بارد.(88)

سگی بر فراز بت ابوذر

بعضی اوقات که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله می‌خواست تبسم و تفریحی داشته باشد به ابوذر می‌فرمود: از اسلام آوردن خود برای ما سخن بگو و ابوذر قصه اسلام آوردن خود را این گونه بیان می‌کرد:

ما بتی داشتیم که نام آن را «نُهْم» گذارده بودیم و آن را عبادت می‌کردیم. یک روز که کاسه شیری را بر روی بت ریختم ناگاه سگی پیدا شد و آن شیرها را لیسید و سپس پای خود را بلند کرد و بر آن بت ادرار کرد. این منظره برای من ناراحت کننده بود. در حال ناراحتی دو بیت شعر گفتم (که مضمون آن چنین است)

ای بت برای من ثابت گردید که شرف و بزرگواری از تو به دور است واین سبب گردید که من هم از تو دوری نمایم، زیرا دیدم سگ از تو بالا رفت و تو را لیسید و بر تو ادرار کرد و نتوانستی آن سگ را از خود دور سازی که برگردن تو ادرار نکند.(89)

سگ اعمال‌

دکتر احمد احسان که از افراد با تقوا بود می‌گوید: روزی در کربلا جنازه‌ای را دیدم که عده‌ای آن را به طرف حرم مطهر حضرت سید الشهداءعليه‌السلام به قصد تبرک و زیارت می‌برند. من نیز همراه آن‌ها رفتم که ناگاه دیدم سگی سیاه و وحشت‌انگیز بر روی تابوت نشسته است. حیران شدم و برای آن‌که مطمئن شوم که دیگران هم این سگ را می‌بینند یا تنها من این واقعیت را مشاهده می‌کنم از شخصی که در سمت راست من حرکت می‌کرد سؤال کردم پارچه‌ای که روی جنازه است چیست؟

گفت: شال کشمیر است. گفتم بر روی پارچه چیز دیگری می‌بینی؟ گفت: خیر.

همین سؤال را از شخصی که در سمت چپ من بود کردم و همین پاسخ را شنیدم. دانستم که جز من کس دیگری نمی‌بیند.

وقتی که به درب صحن رسیدیم ناگاه آن سگ از جنازه جدا شد و پس از بازگشت جنازه از حرم مطهر و صحن شریف دوباره به جنازه ملحق گردید. به دنبال آن به قبرستان رفتم و به غسال‌خانه وارد شدم این سگ همواره با جنازه بود. وقتی میت را دفن کردند آن سگ هم در میان قبر از نظرم محو گردید.(90)

سگ با حیا

شخصی که برای تحصیل به شهر پاریس رفته و چند سالی در آن‌جا زندگی کرده بود، پس از برگشت از فرانسه می‌گوید:

در پاریس منزلی را کرایه کردم و سگی را برای نگهبانی بر درب منزل گماردم. شب‌ها درب منزل را می‌بستم و سگ کنار درب می‌خوابید و من به کلاس درس می‌رفتم و باز می‌گشتم و سگ همراه من به خانه وارد می‌شد.

در یکی از شب‌های سرد زمستانی به خاطر سردی هوا سر و صورت خود را پوشاندم و به منزل برگشتم وقتی خواستم درب را باز کنم سگ که مرا نشناخته بود به من حمله کرد و پایین پالتوی مرا به دندان گرفت، من به سرعت صورتم را باز کردم و سگ را صدا زدم، تا مرا شناخت و با نهایت شرمساری به گوشه‌ای از کوچه خزید. درب خانه را باز کردم و برای وارد شدن سگ به درون منزل بسیار اصرار کردم اما سگ که از حمله به من شرمنده شده بود به منزل نیامد و من هم به ناچار درب را بستم و خوابیدم.

صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم از شدت حیا جان داده است.(91)

اگر سگ این گونه در برابر صاحب خود حیا می‌کند انسان گنهکار چگونه باید به خاطر گناهان و مخالفت‌های خود با خداوند حیا کند و به گریه و پشیمانی و سوز و گداز روی آورد که حداقل از حیوانی چون سگ عقب نمانده باشد.

میزبانی سگ‌

شخصی که خود شاهد حرکت یک سگ بوده است می‌گوید: ما گروهی بودیم که برای مقصدی در خارج از شهری به راه افتادیم و سگی هم از سگ‌های ولگرد شهر به دنبال ما بود. وقتی به مقصد رسیدیم حیوان مرده‌ای را مشاهده کردیم که بر روی زمین افتاده است. وقتی چشم سگ به آن مردار افتاد بدون درنگ به شهر بازگشت و پس از ساعتی با بیست سگ دیگر بازگشت و آن‌ها را به آن چهارپای مرده که طعام خوبی برای سگ‌ها بود رساند و خود در گوشه‌ای نشست.

سگ‌ها به خوردن آن حیوان مشغول شدند و همواره از آن غذای لذیذ می‌خوردند، اما سگی که دعوت کننده آن‌ها بود خود نشسته بود و به آن‌ها می‌نگریست تا حیوان مرده صرف شد و جز استخوان‌های آن چیزی نمانده بود. سگ‌ها که همه گوشت‌های آن حیوان مرده را خورده بودند بازگشتند. سپس آن سگ به سراغ استخوان‌ها آمد و کمی خورد و رفت.(92)

وقتی یک سگ با رسیدن به یک طعمه لذیذ، قبل از کمترین استفاده از آن به سراغ هم‌نوعان خود برود و آن‌ها را برای صرف گوشت آن دعوت کند و خود میزبانی و مهمان‌داری نماید و همه را بر خود مقدم بدارد، انسان که گل سر سبد موجودات است چگونه در ارتباط با هم‌نوعان به ویژه فقرای با ایمان عمل کند که از یک سگ عقب نیفتاده باشد!

سگ اعمال‌

قاضی سعید قمی از قول شیخ بهایی نقل کرده است که روزی به قصد زیارت یکی از اهل دل که در یکی از مقبره‌های اصفهان ساکن شده بود بیرون می‌رود تا با او ملاقات و صحبت می‌کند.

آن عارف به شیخ بهایی می‌گوید: دیروز امر عجیبی در این مقبره مشاهده نمودم و آن این بود که دیدم جماعتی جنازه‌ای را به این مقبره آوردند و در فلان موضع دفن کردند و رفتند. بعد از ساعتی بوی خوشی را حس کردم که از بوهای خوش دنیا نبود. متحیر شدم و از چپ و راست به جستجوی منشأ آن پرداختم. ناگاه جوان خوش صورتی را دیدم که به جانب آن قبر رفت و داخل شد. زمانی نگذشت که بوی بدی را احساس کردم که از بدی آن بسیار ناراحت شدم. به دنبال آن جستجو کردم سگی را دیدم که بر سر همان قبر آمد و داخل گردید.

بعد از مشاهده این قضیه متحیر مانده بودم که دیدم آن جوان با بدن مجروح و آشفته از میان قبر بیرون آمد. خود را به او رسانیدم و خواهش کردم که حقیقت را درباره آن‌چه واقع شده بود برای من بیان کند.

آن جوان گفت: من اعمال خوب این میت بودم و مأموریت داشتم که با او رفاقت کنم و مأنوس باشم. و آن سگ تجسم اعمال بد و قبیح او بود که می‌خواست او را در قبر آزار دهد. آن سگ بر من غلبه کرد و مرا مجروح ساخت و از قبر بیرون کرد. زیرا اعمال زشت او بیشتر و قوی‌تر از اعمال نیکوی او بود و من نتوانستم در مقابل او مقاومت کنم.(93)

فصل دهم قصّه‌های مارها و عقرب‌ها

قصّه‌های مارها و عقرب‌ها

دنیا همانند مار، ظاهری نرم و زیبا و باطنی کشنده دارد.

عقرب و لاک‌پشت‌

عارفی گوید: روزی از خانه بیرون شدم و به ساحل رود نیل که در مصر جریان دارد رفتم. ناگهان مشاهده کردم عقربی با سرعت حرکت می‌کند. چون به کنار آب رسید لاک‌پشتی از آب بیرون آمد و آن عقرب بر پشت او قرار گرفت و از آب گذشت. در پیش خود گفتم در این ماجرا سرّی هست. به آن طرف آب حرکت کردم و مسیر عقرب را دنبال کردم تا به درختی رسیدم که جوانی در زیر آن خوابیده بود و ماری بر سینه او حلقه زده و می‌خواست سر در دهان او کند که آن عقرب به او رسید و با زدن یک نیش مار را کشت و برگشت.

گفتم سبحان اللَّه این مرد باید از اولیاء خدا باشد. نزدیک او شدم و او را مست یافتم. تعجبم بیشتر شد. بر بالین او نشستم تا بیدار شود و او را به فضل و کرم الهی خبر دهم.

وقتی روز به پایان رسید و گرمی هوا کاهش یافت و باد خنک بر آن جوان وزید، به هوش آمد. وقتی چشمش بر من افتاد شرمنده شد.

گفتم ای جوان! به این مار نگاه کن. وقتی چشمش به مار افتاد ماجرایی را که اتفاق افتاده بود برای او تعریف کردم. آن جوان گریان شد و گفت: شرم باد مرا، کسی که چنین خداوند کریمی دارد چرا معصیت کند؟

از او سؤال کردم قبل از آن‌که معصیت کنی چه کار خیری انجام داده بودی؟ بعد از آن که تفکر کرد گفت: سه عمل خیر انجام دادم. برای وضوی مادرم آب تهیه کردم و در کمک به عالمی رکاب گرفتم تا بر مرکب سوار گردید و چند قدمی هم او را مشایعت کردم، و سوم این که دیناری به فقیر دادم.

به او گفتم با این کارهای خیر نجات یافتی.(94)

مار افسرده‌

مارگیری به قصد گرفتن مار به بیابان رفت تا با گرفتن ماری به بغداد برگردد و با نمایش آن، محل درآمدی برای خود ایجاد کند. پس از جستجوی فراوان مار بسیار بزرگی را که از سرمای زمستان افسرده شده بود پیدا کرد و با زحمت به بغداد آورد. مردم برای تماشای آن جمع شدند. اژدها در بین کهنه پلاس‌های مارگیر پیچیده شده بود و از سرما افسرده و بی‌رمق گشته بود، اما وقتی خورشید بر او تابید از افسردگی بیرون آمد و حرکت کرد. مردم وحشت زده پا به فرار گذاردند.

مارگیر که گمان برده بود اژدها مرده است متحیر و هراسناک شد. اژدها به سوی او حرکت کرد و وی را به هلاکت رساند.(95)

ای عزیز! نفس انسان همانند اژدهای افسرده‌ای است که اگر حرارت مال و قدرت بر آن بتابد و کنترل نگردد هستی معنوی انسان را به باد فنا می‌دهد.

عقرب‌های سامره‌

حدود سال 1320 شمسی بود که سامره پر از عقرب شد. در کنار در و دیوار خانه‌ها عقرب مشاهده می‌شد و مردم در خطر جدی قرار گرفته بودند. طلبه‌های مدرسه سامره که محیط مدرسه را ناامن دیدند مدرسه را رها کردند و رفتند، زیرا بدون شک حضور در مدرسه خطر آفرین بود. یکی از طلاب رفتن خود را به استخاره موکول کرد. اتفاقاً استخاره خوب آمد و در مدرسه ماند و همان‌جا خوابید. عقربی آمد و او را نیش زد و جنازه‌اش را از مدرسه بیرون بردند.(96)

استخاره برای رفع تردید است و بدون تردید، خوابیدن در بین عقرب‌ها خطرناک است. استخاره به همان اندازه که حیرت و دو دلی را بر طرف می‌کند چنانچه بی‌مورد استفاده شود زیانبار است.

حرکت شگفت‌آور مار

ابن زیاد از سوی یزید به حکومت کوفه گمارده شده بود. رذالت و پستی او در تاریخ کم نظیر و شاید بی‌نظیر است. وقتی امام حسین‌عليه‌السلام و یارانش به شهادت رسیدند خانواده آن‌ها را اسیر کردند و به نزد عبیداللَّه ابن زیاد بردند. او با اسرا بدرفتاری و بد زبانی می‌کرد و حتی تصمیم گرفت امام سجادعليه‌السلام را به شهادت برساند.

وقتی سر بریده امام‌عليه‌السلام را در جلوی او گذاردند ساعتی با چوب بر لب و دندان او می‌زد.

ابراهیم بن اشتر که از سوی مختار بر جنگ با ابن‌زیاد گسیل شده بود در یک فرصت مناسب به او حمله برد و با ضربه شمشیر او را دو نیم کرد و یاران ابراهیم اشتر سر او را با سرهای سردارانش به نزد مختار فرستادند. مردم به تماشای سرها آمدند که ناگهان گفتند: مار آمد، مار آمد. مار باریکی آمد و سپس در میان سرها گردید تا به دهان عبیداللَّه فرو رفت و از سوراخ بینی او بیرون آمد و به سوراخ بینی او فرو رفت و از دهانش خارج شد و رفت به گونه‌ای که از دیده‌ها پنهان شد. اما ناگهان دوباره آمد و به سراغ سر عبیداللَّه رفت. این عمل چندین بار تکرار شد.(97)

مار سیاه‌

روزی عیسی بن مریم‌عليه‌السلام با اصحاب خود نشسته بود که شخصی از جلوی چشمان آن‌ها عبور کرد.

حضرت با دیدن او فرمود: پایان زندگی این مرد فرا رسیده است و به زودی خواهد مرد. پس از مدتی کوتاه همان مرد را مشاهده کردند که با پشته‌ای هیزم برمی‌گردد.

اصحاب آن حضرت گفتند: یا روح اللَّه! شما ما را به مرگ این مرد خبر دادی در حالی که او را زنده می‌بینیم.

عیسی‌عليه‌السلام به آن مرد فرمود: هیزم‌ها را بر زمین گذار. هیزم هایش را بر زمین گذارد و پشته آن را گشود. همه مشاهده کردند که مار سیاهی در آن‌جای گرفته است.

حضرت سؤال کرد امروز چه عمل خیری انجام داده‌ای؟

پاسخ داد: دو قرص نان داشتم که یک قرص آن را به فقیری در راه انفاق کردم.(98)

فصل یازدهم قصّه‌های حشرات‌

قصّه‌های حشرات‌

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله «خداوند لعنت کند کسی را که خود را به صورت حیوان درآورد».(99)

از سوسک آموختم‌

روزی از عارف بزرگوار ابوالحجاج اقصری سؤال کردند معلم تو چه کسی بوده است؟

در جواب گفت: معلم و استاد من «جُعَل» (سوسک بزرگ) بوده است.

حضار گمان کردند شوخی می‌کند اما او با جدّیت گفت: شوخی نمی‌کنم. پرسیدند چگونه معلم تو یک سوسک بوده است؟

شیخ در جواب گفت: در یکی از شب‌های زمستانی بیدار بودم و دیدم که این سوسک بزرگ می‌خواهد بر روی چراغ قرار گیرد. چراغ بر پایه‌ای صیقلی و صاف بود به طوری که پای سوسک به آن بند نمی‌شد و می‌لغزید و بر زمین می‌افتاد اما دوباره برمی‌خاست تا به بالای پایه چراغ برود و با زحمت بسیار، کمی بالا می‌رفت و دوباره به زمین می‌افتاد. من شمارش کردم، هفت‌صد بار این سوسک به طرف بالای پایه چراغ حرکت کرد و افتاد اما کسل و رنجیده نگردید. من از کار آن به شدّت تعجب کرده بودم تا این که برای نماز صبح از منزل بیرون رفتم. وقتی که نماز گزاردم و به خانه برگشتم دیدم بر بالای پایه چراغ رفته و در کنار فتیله چراغ نشسته است. از او آموختم که برای رسیدن به هدف باید صبر و استقامت داشت، و با پیگیری و پشتکار و امید باید فعالیت کرد تا به هدف مورد نظر دست یافت. این درس را در زندگی خود به اجرا درآوردم تا به این موفقیت نائل شدم.(100)

مورچه سرخ‌

یکی از نویسندگان گوید: روزی در کشور فیلیپین نزدیک سقف کج و کوتاهی که درختی در کنار آن قرار داشت ایستاده بودم که مورچه درشت و سرخ‌رنگی توجه مرا به سوی خود جلب کرد. فاصله سقف از برگ‌های درخت چند سانتی بیشتر نبود، مورچه سرخ‌رنگ به لب سقف آمد و بر پاهای خود تکیه کرد و پیکرش را در فضا رها کرد. طولی نکشید که نسیمی وزید و برگی از برگ‌های درخت را به سوی مورچه پیش برد به گونه‌ای که مورچه توانست دست‌های خود را به برگ درخت بند کند و اندامش را مانند پلی میان برگ و لبه سقف قرار دهد.

به زودی مورچه‌هایی که بر روی سقف بودند به سوی آن پل جاندار روانه شدند. و یکایک از آن گذشتند و خود را به درخت رسانیدند. وقتی آخرین مورچه از پل گذشت، مورچه درشت سرخ‌رنگ که از خود پلی برای عبور مورچه‌ها ساخته بود پاهای خود را از سقف جدا کرد و روی برگ پرید و مشاهده کردم که کاروان مورچه‌ها در میان برگ‌های سبز درخت به راه افتاد.(101)

این‌حرکت ظریف مورچه سرخ‌رنگ نشانه‌ای از نشانه‌های پروردگار جهانیان است که این چنین هر جنبنده‌ای را تربیت می‌کند و در مسیر کمال قرار می‌دهد.

قدرت مگس‌

ربیع، همنشین منصور دوانیقی خلیفه زمان امام صادق‌عليه‌السلام بود. او می‌گوید: روزی منصور در محضر امام صادق‌عليه‌السلام نشسته بود که مگسی بر چهره‌اش نشست. او مگس را از خود دور کرد ولی دوباره برگشت و بر او نشست و منصور دوباره مگس را از خود دور کرد اما دیگر بار برگشت و بر چهره او نشست.

منصور که از سماجت مگس به تنگ آمده بود آن را از خود دور کرد و از امام‌عليه‌السلام سؤال کرد: یا ابا عبداللَّه چرا خداوند مگس را آفرید؟

امام صادق‌عليه‌السلام در جواب فرمود: خداوند مگس را خلق فرمود تا متکبرانِ سرکش را ذلیل کند.(102)

سخن مورچه‌

یک روز که حضرت سلیمان‌عليه‌السلام با لشکریانش از جن و انس و پرندگان حرکت می‌کرد به وادی مورچگان رسید. یکی از مورچه‌ها که گفته می‌شود رئیس آن‌ها بوده است خطاب به مورچه‌های دیگر گفت: به خانه‌های خود بروید تا مبادا سلیمان و سپاهیانش ندانسته شما را پایمال کنند.

سلیمان که سخن آن مورچه را شنید تبسم کرد و از خداوند توفیق شکر نعمت‌هایش را طلب نمود.(103)

حرکت تاریخی پشه‌

نمرود پادشاه جبّار و ستمگری بود که ادعای خدایی می‌کرد و نه تنها به دعوت حضرت ابراهیم‌عليه‌السلام پاسخ مثبت نداد که به شدت با او مخالفت کرد و او را در آتش انداخت. بعد از مخالفت‌های زیادی که با دعوت به توحید و خداپرستی کرد خداوند اراده فرمود او را هلاک کند و ملک و پادشاهی او را تباه سازد. اما عذاب او را توسط یکی از مخلوقات کوچک خود عملی فرمود. پشه‌های زیادی را فرستاد تا بر بدن لشکریان او نشسته و خون آن‌ها را مکیدند و بدن آن‌ها را تباه ساختند و لشکر نمرود را به نابودی کشاندند.

نمرود مدتی از گزند پشه‌ها در امان ماند تا خداوند پشه‌ای را بر او مسلط فرمود تا در بینی او فرو رفت و سبب تحریک شدید در حلق و بینی او گردید. از آن پس خدمت به نمرود این بود که همواره سر او را بکوبند تا تخفیفی در آزار او به وجود آید. اما ضربه‌های متوالی که بر سر او وارد می‌شد عذابش را بیشتر می‌کرد و از سلامت او می‌کاست تا بعد از مدتی جان سپرد.(104)

شاید علت این که خداوند نمرود را با پشه‌ای عذاب و تباه فرمود این باشد که متکبرین عالم آگاه شوند که متکبرترین افراد که خود را خدا می‌پندارند از دفاع خود در برابر پشه‌ای که آن را به حساب نمی‌آوردند عاجزند و باید با این ضعف بزرگی که دارند در برابر خداوند تسلیم باشند.

فصل دوازدهم قصّه‌های حیوانات گوناگون‌

قصّه‌های حیوانات گوناگون‌

هیچ حیوانی بیهوده آفریده نشده است‌

فیل ناشناخته‌

غزالی می‌گوید: عده‌ای از نابینایان را نزد فیلی بردند تا از نزدیک با ویژگی‌های جسمانی او آشنا گردند. آن‌ها هیچ‌گاه فیل را ندیده بودند و او را لمس نکرده بودند. وقتی نزدیک فیل آمدند او را لمس کردند و گفتند فیل را شناختیم.

وقتی نزد نابینایان دیگر بازگشتند از آن‌ها سؤال کردند که فیل را چگونه یافتید؟ هر کدام جواب متفاوتی دادند. کسی که پای فیل را لمس کرده بود می‌گفت فیل همانند یک استوانه کج اما نرم است و کسی که دستش به دندان (عاج) فیل خورده بود می‌گفت فیل موجودی سخت و هموار است و ستبری ستون را ندارد، بلکه تقریباً به صورت عمودی است. اما دیگری که گوش فیل را لمس کرده بود اظهار کرد فیل بسیار نرم است و درون آن ناهموار است نه مثل استوانه است و نه مانند ستون می‌ماند بلکه همانند پوستی محکم و پهن است. همه آن‌ها آن‌چه را که لمس کرده بودند توصیف می‌کردند و صحیح می‌گفتند اما چون به همه اعضای فیل آگاهی پیدا نکرده بودند تعریف‌های گوناگونی ذکر می‌کردند.(105)

نتیجه این که بسیاری از اختلاف نظرهای مردم درباره مسائل، ناشی از شناخت ناقص آنهاست و برای همین دیده می‌شود که از یک نفر انسان چند گونه تعریف می‌شود. کسی او را در هنگام عبادت می‌بیند و یک تعریف می‌کند و شخصی او را در حال غضب می‌بیند، تعریف دیگری می‌کند، کسی او را در حال ضعف و بیماری می‌بیند و تعریف متفاوت دیگری ارائه می‌دهد و هیچ کدام این‌ها نمی‌تواند او را به طور صحیحی بشناساند.

بنابراین تعریف‌های ناقص نمی‌تواند به واقعیت‌ها نزدیک باشد و نباید با شناخت ناقص، تعریف قطعی کرد.

روباه‌های هدایت‌گر

قبیله «بنی‌سلیم» بتی داشتند که آن را مورد پرستش قرار می‌دادند. خادم این بت «غاوی بن عبدالعزّا» بود. روزی در کنار بت نشسته بود که ناگاه دو روباه آمدند و پاهای خود را بلند کرده و بر سر و روی بت ادرار کردند. این عمل سبب گردید که خادم بت به باطل بودن بت‌پرستی آگاه گردد. و این شعر را بر زبان جاری نماید.

اَرَبٌّ یبُولُ الثَّعْلَبانِ بِرَأسِهِ

لَقَدْ ذَلَّ مَنْ بالَتْ عَلَیهِ الثَّعالِبُ

یعنی؛ آیا کسی که دو روباه بر سر او ادرار می‌کنند پروردگار است؟ به راستی ذلیل است بتی که دو روباه بر آن ادرار کنند.

به این ترتیب بت را شکست و با عجله به محضر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسید و جریان را به عرض آن حضرت رساند. حضرت فرمود: نام تو چیست؟

عرض کرد «غاوی بن عبدالعزّا» یعنی «گمراه پسر بنده بت عزّا» پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نام او را عوض کرد و فرمود: نام تو «راشدبن عبدربه» است.(106)

روباه مار گزیده‌

پرفسور «موندور» روباهی را مورد اصابت نیش مار قرار داد و آن را علامت گذاری کرد و در جنگل رها ساخت. روباه مار گزیده به سرعت در جنگل به راه افتاد. نخست مقداری از گیاه ضد زهر که از دودمان گیاه کاکتوس است را خورد و سپس جایی را که مار گزیده بود با فشار به آن مالید تا بهبود یافت و او را روز بعد، سالم و تندرست مشاهده کردند.(107)

سپاس و عظمت برای خدایی است که حیوانات محروم از پیشرفت‌های طبی را در داروخانه طبیعت به آسانی معالجه می‌کند.

در میان درندگان‌

«نحریر» فردی سخت گیر، آزاردهنده و بی‌رحم بود که مسئولیت زندان امام حسن عسکری‌عليه‌السلام را به عهده گرفته بود و از هر گونه ظلم و سخت‌گیری به آن حضرت خودداری نمی‌کرد.

همسرش به او گفت: از خدا بترس و این گونه با او برخورد نکن تو نمی‌دانی او چه شخصیتی است و پاره‌ای از ویژگی‌های عبادی و اخلاقی امام‌عليه‌السلام را برای او ذکر کرد و افزود من از عاقبت این کارهای تو در هراسم.

نحریر بی‌رحم گفت: به خدا قسم، او را در بین درندگان می‌افکنم. سپس از خلیفه اجازه گرفت و امام‌عليه‌السلام را در جمع درندگان قرار داد. همه یقین داشتند که به زودی طعمه آن‌ها خواهد شد اما بعد از مدتی که به جایگاه امام‌عليه‌السلام نگاه کردند با کمال تعجب دیدند به نماز ایستاده است و با معجزه آن حضرت درندگان برگرد او حلقه زده‌اند و کمترین آزاری به او ندارند. نحریر، امام‌عليه‌السلام را از آنجا خارج کرد و به منزل فرستاد.(108)

ترفند دفاعی مارمولک‌

یکی از دانشمندان گوید: یک روز که به طور ناگهانی درب خانه را باز کردم در همان لحظه مشاهده کردم مارمولکی بر زمین افتاده و در مدت کمتر از یک ثانیه دم آن از تنش جدا گردید. توجه من به دم مارمولک جلب شد زیرا دم او خود به خود پیچ و تاب می‌خورد و همانند یک موجود مستقل بر روی زمین بازی می‌کرد. پس از لحظه‌ای دریافتم که خود مارمولک از نظر دور شده است. بعد از مدتی مارمولک بدون دم را روی دیوار خانه می‌دیدم و زیر نظر داشتم و با شگفتی مشاهده می‌کردم که در مدت چند روز دم او دوباره به طور کامل روئید.

این «قطع خود به خودی» یک تدبیر و تاکتیک دفاعی و حفاظتی است که مارمولک در پرتو آن توجه دشمن را به دم جدا شده خود جلب می‌کند تا از خطر بگریزد و به تعبیر دیگر، این موجود برای این که خود را از خطر مرگ نجات دهد حاضر است قسمتی از بدن خود را ایثار کند و بعد از نجات، عضو از دست رفته را ترمیم و بازسازی نماید.(109)