ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 27203
دانلود: 2436

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27203 / دانلود: 2436
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عمرو بن العاص

او بيشتر شبيه ابوسفيان بود يعنى زشت روى و كوتاه قد بود، و ابوسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب درباره ى او گفت: بدون شك پدرت ابوسفيان است، و در تو نشانه هائى از شكل و شمايل او برايمان آشكار گرديد.(٧٦٤)

عمروعاص از داهيان عرب بود و در حيله گرى دست كمی از كعب الاحبار نداشت، در حاليكه كعب به يهوديت خدمت می كرد و عمروعاص به كفر!

روابط عمروعاص با عمر با حالات قوت و ضعف مواجه بود. اين روابط در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخصوصاً در جنگ ذات السلاسل بسيار ضعيف بود، و در سقيفه عمروعاص (فرصت طلب) به سواران ابوبكر ملحق شد، و هنگامی كه مشاهده كرد تيرگى روابط بين انصار و حكومت وجود دارد بسرعت پيش آمد تا درحدى كه توان دارد و راه داشته باشد آنانرا دشنام دهد، و معايبشان را بگويد.

ابن ابى الحديد می گويد: عمروعاص براى اسلام خدعه می كرد و انصار را دوست نداشت و عليه آنها سخنرانى می كرد.(٧٦٥)

لذا رابطه ى او با دولت عالى گرديد، و ابوبكر او را به فرمانده ى سپاه فرستاد پس مصر را فتح كرد و به امر عمر والى آن گرديد.

گفته اند عمروعاص بود كه به عمر لقب اميرالمؤمنين داد، نه مغيره. عمروعاص قبل از مردن اعتراف كرد كه شهادت دادن را ترك كرد.(٧٦٦)

و چون رابطه بين آنها ضعيف گرديد، عمروعاص در زمانى چنين گفت: خدا لعنت كند زمانى را كه كارگزار عمر شدم، بخدا سوگند عمر و پدرش را ديدم كه بر هر كدام عباى سفيد كوتاهى بود كه به پشت زانوى آنها نمی رسيد و بر گردن خود پشته ى هيزم داشتند.(٧٦٧)

بين عمر بن الخطاب و عمروعاص برخوردهاى بد و مشاجراتى وجود داشت كه حاكم آنها را در كتاب المغازى(٧٦٨) ذكر كرده است. حاكم می گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمروعاص را به جنگ ذات السلاسل فرستاد و در ميان لشكر ابوبكر و عمر بودند و چون به محل جنگ رسيدند، عمروعاص به آنان دستور داد آتشى روشن نكنند، پس عمر بن الخطاب عصبانى شد و خواست به او دشنام دهد، پس ابوبكر او را بازداشت و آگاه كرد كه رسول خدا او را بر تو نگماشت مگر بخاطر آنكه از جنگ اطلاع دارد، پس عمر آرام گرفت.(٧٦٩)

عمروعاص در جنگ ذات السلاسل بر ابوبكر و عمر رئيس بود.(٧٧٠)

عمربن الخطاب به عمروعاص كه عامل او بر مصر بود نوشت: از بنده ى خدا عمر بن الخطاب به عمروعاص: سلامٌ عليك، خبردار شده ام كه گله هائى از اسب و شتر و گوسفند و برده بدست آورده اى، و آنچه از تو ميدانم قبل از آن مالى نداشتى، پس برايم بنويس اصل اين مال از كجاست. و هيچ كتمان مكن.

عمروعاص برايش نوشت: به بنده خدا اميرالمؤمنين، سلامٌ عليك من ستايش می كنم خدائى را كه هيچ معبودى بجز او نيست، اما بعد: نامه اميرالمؤمنين بدستم رسيد كه در آن درباره ى گله هائى كه بدست آورده ام سخن می گفت و مرا مطلع می كرد كه قبل از آن مالى نداشتم، و من اميرمؤمنان را آگاه می كنم كه در سرزمينى هستم كه قيمت در آن ارزان است و من زندگى را با همان حرفه و زراعتى كه اهل اين سامان به آن مشغول هستند می گذرانم، و در روزىِ اميرمؤمنان گشايش است، بخدا سوگند اگر خيانت تو را روا می دانستم خيانت نمی كردم اى مرد سخن كوتاه كن، زيرا شرف و ثروتى داريم كه از عمل كردن براى تو بهتر است و اگر به آن بازگرديم با همان زندگى می كنيم، و به جان خود قسم در نزد تو كسى وجود دارد كه زندگى او را مذمت كنى و بخاطرش مَذِمّت نشوى، پس در زمانى كه هنوز قفل تو باز نشده بود و در عمل با تو شريك نبوديم، او كجا بود؟

عمر در جواب نوشت: امّا بعد: بخدا قسم من به اساطيرى كه كنار هم می چينى اهميتى نمی دهم و منظم كردن بى فايده كلامت تو را از تزكيه خود بى نياز نمی كند. و من محمد بن مسلمة را بسويت فرستادم، پس ثروت خود را با او تقسيم كن. آگاه باشيد شما گروه اُمرا ننگ را جمع آورى می كنيد و آتش را به ارث می بريد. والسلام.

چون محمد بن مسلمه نزد او رفت، عمرو طعام بسيارى برايش تهيه كرد، اما محمد بن مسلمه از خوردن چيزى از آن خوددارى كرد، پس عمر گفت: آيا طعام ما را حرام می كنيد؟

گفت: اگر طعام ميهمان را می آوردى می خوردم، اما طعامی آورده اى كه مقدمه ى شرّ است. بخدا قسم آبى نزد تو نمی نوشم، پس هر آنچه دارى برايم بنويس و چيزى را فروگذار مكن. آنگاه نصف اموال او را گرفت تا به كفشهاى او رسيد، پس يكى را گرفت و ديگرى را رها كرد. پس عمروعاص خشمگين شد و گفت: اى محمد بن مسلمه، رو سياه كند خداوند زمانى را كه عمروعاص در آن كارگزار عمر بن الخطاب باشد. بخدا قسم خطاب را می شناسم كه بر سر خود پشته اى از هيزم بر می داشت و مثل آن بر سر پسرش بود. و پوششى بجز يك عباى پشمين كه تا مچ پايشان نمی رسيد، نداشتند، (و در آنوقت) بخدا قسم عاصى بن وائل راضى نمی شد ابريشمی كه دگمه هاى طلا داشت بپوشد.

محمد به او گفت: ساكت باش، بخدا قسم عمر از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او، هر دو در آتش هستند، بخدا قسم اگر اسلام نبود كه بر آن سبقت گرفتى، همواره دنبال آغل گوسفندى بودى كه شير زياد او تو را خوشحال و شير كم او تو را ناراحت می كرد.

عمرو گفت: اين گفتگو پيش خودت امانت باشد. او نيز عمر را به آن خبردار نكرد. عمربن الخطاب وقتى می ديد كسى در سخن گفتن مغالطه می كند می گفت: شهادت می دهم كسى كه تو را آفريد و عمروعاص را آفريد يكى است.(٧٧١) و ظاهر نشان می دهد كه عمر شيفته ى كلام و جهتگيرى هاى عمروعاص بود و نصِّ سابق شاهد بر همين مطلب است، همانطورى كه شيفته ى معاويه بود و او را به كسراى عرب توصيف نمود.

سيره ى قابل ملاحظه عمروعاص مملو از خدعه و فريب و حيله گرى است. افراد قريش او را به حبشه فرستادند تا مسلمانان را برگرداند و آنها را به قتل برسانند و از آنها انتقام بگيرند.

و در سفرش با عمارة بن الوليد بن المغيره به حبشه می بينيم با يك حيله ى شيطانى اقدام به قتل رفيق سفر خود نمود.(٧٧٢)

عمروعاص سه بار پرچم را براى جنگ با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يك بار در صفين بدست گرفت.(٧٧٣)

بعد از ارتحال پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمروعاص تلاش كرد منصبى عالى در دولت بدست آورد، لذا انضمام خود را به حزبِ قريش كه مخالف با اهل البيت و انصار بود علنى ساخت.

در مقابل، عمر او را والى فلسطين و پس از آن فرمانده ى لشكرهاى مصر نمود. و چون عثمان او را بر كنار نمود، دنيا را به آشوب كشيد و از پا ننشست. و هنگامی كه عثمان كشته شد عمروعاص گفت: من او را كشتم در حالى كه در شام بودم.(٧٧٤)

و بعد از مدت كوتاهى و در پى توافق او با معاويه بر بدست گرفتن حكومت مصر در مقابل حمايت از معاويه، عمروعاص خونخواهى عثمان را اعلان كرد. و اين قراردادى بود براى فروختن دين به دنيا.

عمروعاص به معاويه گفت: دين خود را به تو نمی دهم مگر آنكه چيزى از دنياى تو را بگيرم، معاويه گفت: مصر را به تو بخشيدم.(٧٧٥)

و خالد بن سعيد بن العاص (والى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر يمن) گفت: عمرو هنگامی داخل در اسلام شد كه هيچ چاره اى بجز داخل شدن در آن نداشت و هنگامی كه نمی توانست با دست آنرا گرفتار حيله ى خود كند با زبان گرفتار كرد.(٧٧٦)

و بعد از آنكه پادشاه حبشه گفت: «واى بر تو اى عمرو، مرا اطاعت كن و از او پيروى كن، بخدا قسم او بر حق است و بر كسانى كه با او مخالفت كردند غلبه خواهد نمود همانطورى كه موسى بر فرعون و لشكريانش غلبه كرد»، عمروعاص در ظاهر اسلام را انتخاب كرد لكن در باطن كافر باقى ماند.(٧٧٧)

على بن ابى طالبعليه‌السلام درباره ى عمروعاص و معاويه و ياران آن دو، فرمود:

قسم به آن خدائى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اسلام نياوردند لكن تسليم شدند و كفر را مخفى كردند، و چون يارانى يافتند به دشمنى خود با ما بازگشتند، آگاه باشيد آنها نماز را رها نكردند.(٧٧٨)

و هنگامی كه معاويه به عمروعاص گفت: از من پيروى كن، گفت: براى چه؟ براى آخرت؟ بخدا سوگند آخرتى به همراه ندارى، يا بخاطر دنيا، بخدا سوگند، پيروى نمی كنم مگر آنكه با تو در آن شريك باشم. گفت: تو شريك من در آن هستى.(٧٧٩)

و چون عمروعاص به طرف معاويه رفت پسر او عبدالله بن عمرو گفت: پيرمرد بر پاشنه ى پاى خود ادرار كرد و دين خود را به دنيا فروخت.(٧٨٠)

و عتبة بن ابى سفيان به معاويه گفت:

أعْطِ عَمْراً اِنَّ عَمْراً تارِكٌ

دينَهُ الْيَومَ لِدُنيا لَمْ تُحَزْ

به عمرو عطا كن كه امروز عمرو دين خود را به دنيائى كه هنوز بدست نيامده می فروشد.

و بعد از آنكه عمرو از معاويه جدا شد، دو پسر او پرسيدند: چه كردى.

گفت: مصر را به ما داد، آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عربها چه ارزشى دارد؟ گفت: خدا شكمتان را سير نكند اگر مصر شما را سير نكند.(٧٨١)

عمار به عمروعاص گفت: دين خود را به مصر فروختى، مدتى است كه اسلام را به انحراف طلب كردى، بخدا سوگند قصد تو و قصد دشمن خدا فرزند دشمن خدا از استدلال به خون عثمان چيزى غير از دنيا نيست.(٧٨٢)

و ابن ابى الحديد ذكر می كند كه معتزله عمروعاص و معاويه را به كفر و الحاد توصيف می كنند.(٧٨٣)

ابويعلى می گويد: همراه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوديم كه صداى آواز خواندن كسى را شنيد. فرمود: نگاه كنيد. من بالا رفتم و نگاه كردم، معاويه و عمروعاص را ديدم كه دارند آواز می خوانند. پس آمدم و به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر دادم. حضرت فرمود: خداوندا، اين دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آن دو را به شدت در آتش بيفكن.

همين حديث را احمد بن حنبل نقل كرد و سيوطى تأييد نمود و گفت: اين حديث شاهدى دارد از حديث ابن عباس كه طبرانى آنرا در «الكبير» از او نقل كرده است. طبرانى می گويد: پيامبر صداى دو نفر را شنيد كه آواز می خوانند و می گويند:

لا يَزالُ حَوارى تَلُوحُ عِظامَهُ

زَوَى الْحَرْبُ عَنْهُ أَنْ يُجَنَّ فَيُقْبَرا

يعنى «هنوز استخوانهاى خويشاوندم بر روى زمين است، جنگ پايان يافته، آيا وقت آن نرسيده كه مخفى گردد و دفن شود؟».

حضرت از آندو پرسيد، به ايشان گفته شد: معاويه و عمروعاص هستند.

فرمود: خداوندا آن دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدت در آتش بيفكن.(٧٨٤)

و اين فرمايش شاهد بر كفر اين دو نفر است، و بر سخنان گذشته حضرت درباره ى بنى اميّه اضافه می شود.

هنگامی كه عمروعاص والى مصر بود پسرش در ميدان مسابقه، اسب می راند و يك نفر از مصريان بر سرِ گرفتن جايزه با او نزاع كرد و بين خود اختلاف كردند كه اسب برنده از آن كيست؟ پسر والى غضبناك شد و مرد مصرى را زد و در همان حال می گفت: من پسر گرامی ترينها هستم، و چون مرد مصرى به عمر شكايت كرد، عمر والى و فرزندش را خواست و در ميان مردم با صداى بلند از مصرى خواست كه خصم خود را بزند و به او گفت: بزن پسرِ گرامی ترينها را... سپس او را دستور داد تا والى را بزند، زيرا پسر او جرأت به زدن مردم نمی كرد مگر با قدرت و سلطه او.(٧٨٥) و ظاهراً بعد از آن مشاجره عمر، عمروعاص را كتك زد.

ابن الكلبى (هشام بن محمد) متوفاى سال ٢٠٤ هجرى نسب او را در كتاب مثالب العرب خود ذكر كرده می گويد: اما نابغه، مادر عمروعاص كه از اهل حبشه بود او زنى بدكار بود، به همراه دخترانش به مكه آمد، و عاص بن وائل، در ضمن عده اى از قريش از جمله ابولهب و امية بن خلف و هشام بن مغيره و ابوسفيان با او درآميخت. و عمرو را متولد كرد، پس همگى در او به نزاع برخواستند و هر كدام فكر می كرد عمرو فرزند خويش است. سپس سه نفر آنها دست از او برداشتند و دو نفر آنها او را خواستند كه آن دو نفر عاص بن وائل و ابوسفيان بودند. و آن دو مادرش را در او حكم قرار دادند. و آن زن گفت: او از آن عاص است بعد از آن به او گفته شد: چرا چنين كردى در حاليكه ابوسفيان شريفتر از عاص بود؟

گفت: عاص بر دخترانم انفاق می كرد و اگر او را به ابوسفيان ملحق می كردم، ديگر عاص بر من چيزى انفاق نمی كرد، و از فقر و بيچارگى می ترسيدم.

و همانطورى كه سبط ابن جوزى می گويد، فرزند او، عمروعاص گمان می كرد مادرش از خاندان عنزة بن اسد بن ربيعه است.(٧٨٦)

و معظم مفسران روايت كرده اند كه آيهى( إِنَّ شانِئَكَ هُوَالأبْتَرُ ) (٧٨٧) يعنى «همانا عيبجوئى كننده از تو همان مقطوع النسل است»، درباره ى او نازل شده است.

قرآن نسب پائين او و نسب فرزندان او را نيز بيان كرد. بنابراين فرزندانش از نسل او نيستند.

و غانمه، اين مطلب را تأييد كرد، و امام علىعليه‌السلام درباره ى او فرمود، مقطوع النسل فرزند مقطوع النسل(٧٨٨)

و غانمه دختر غانم به عمروعاص گفت: بخدا سوگند من به عيبهاى تو و عيبهاى مادرت آگاهم و من يكى يكى آن عيبها را برايت بازگو می كنم. از كنيزِ سياهِ ديوانه ى احمقى متولد شدى كه ايستاده ادرار می كرد. و مردان پست و لئيم با وى جمع می شدند و چون مردى او را ملامست می كرد نطفه او از نطفه آن مرد نافذتر بود. و در يك روز چهل مرد با او جمع شدند! اما تو، پس تو را گمراهى يافتم گمراه كننده و فساد كننده اى ناشايست و تو خود رفيق همسرت را بر رختخواب خود ديدى پس نه غيرت كردى و نه منع و انكار نمودى.(٧٨٩)

و ابوعبيدة بن المثنى متوفاى سال ٢٠٩ روايت می كند كه:(٧٩٠) در روز تولد عمروعاص دو نفر در او به نزاع برخواستند، ابوسفيان و عاص بن وائل، در اينباره حسان بن ثابت گفته است:

أَبُوكَ أَبُوسُفْيان لاشَكَّ قَدْ بَدَتْ

لَنا فيكَ مِنْ بَيِّناتِ الدَّلائِلِ

يعنى «پدر تو ابوسفيان است بدون هيچ شكّى، و در تو دلائل روشنى براى ما ظاهر و آشكار گرديد».

امام حسنعليه‌السلام به عمروعاص در جمع معاويه و ياران او فرمود: اما تو اى فرزند عاص، امر تو مشترك است، مادرت تو را مجهول و از راه زنا و گناه وضع حمل نمود و چهار نفر از قريش درباره ات نزاع كردند پس بر تو غلبه يافت شُتُركُش آنها، دون مايه ترين آنها از نظر خاندان و خبيث ترين آنها از نظر جايگاه، سپس پدرت به پا خواست و گفت من از محمد مقطوع النسل بدگوئى می كنم آنگاه خداوند درباره ى او نازل كرد آنچه را نازل كرد.(٧٩١)

حلبى درباره ى او می گويد: با مادرش ده نفر به شيوهى جاهليّت زنا كردند.(٧٩٢)

و هنگامی كه عثمان او را به طرف انقلابيون عراق و مصر فرستاد به او گفتند: خدا بر تو سلام نكند! برگرد اى دشمن خدا! برگرد اى فرزند نابغه! براى ما نه امين هستى و نه مأمون.(٧٩٣)

عمروعاص بخاطر گرفتن غنائم خواست اسكندريه را فتح كند! پس به عثمان بن عفان دروغ گفت و ادعا كرد آنان عهد خود را با مسلمانان شكسته اند، پس عثمان سفارش كرد كه با اهل آن جنگ كن و آنرا فتح نما. او سربازان را كشت و ذرّيه را به اسارت گرفت، عثمان از اين كار بر او خشمگين شد و كذب نقض عهد آنها برايش ثابت شد لذا دستور داد اسيرانى كه از روستاها به اسارت گرفته شده اند به جاى خود برگردانند و عمروعاص را از مصر عزل كرد.(٧٩٤)

و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد گفت: منم ابوعبدالله كه هرگاه پوست را به شكافم به خون می اندازم، و گفت: منم ابوعبدالله، در واىالسباع بودم و او را كشتم. سپس به معاويه گفت: بخدا قسم اگر همراه تو بجنگيم، بايد خون خليفه را مطالبه كنيم، از اين كار در سينه ام چيزى وجود دارد چون با كسى قتال می كنيم (يعنى با علىعليهم‌السلام ) كه سابقه و فضيلت و خويشى او را می دانى،(٧٩٥) لكن ما اين دنيا را خواسته ايم، پس معاويه با او مصالحه نمود و مهربانى كرد. و هنگامی كه عمروعاص گفت: اَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، عمار بن ياسر به او گفت: ساكت باش در حيات محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بعد از آن، آنرا ترك كردى اى عمرو دين خود را فروختى، اميد است هلاك شوى.(٧٩٦)

خالد بن سعيد بن العاص گفت: اى گروه قريش عمروعاص موقعى در اسلام داخل شد كه هيچ چاره اى نداشت، و هنگامی كه نمی توانست با دست اسلام را گرفتار كيد و حيله ى خود كند، با زبان گرفتار كرد و از مكر حيله ى او نسبت به اسلام، تفرقه و جدائى او بين مهاجرين و انصار است.(٧٩٧)

و همين فرزند عاص كه اتفاق نظر بر كفر او وجود دارد و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را لعن نمود، چگونه در طول زمان حكومت عمر بن الخطاب متولى حكومت مصر می شود؟! عمروعاص می گويد: ما اين دنيا را خواستار شديم.(٧٩٨) و ابن عمر گفت: و اما تو اى عمرو انسان بدگمان و دون همّت هستى.(٧٩٩)

عمروعاص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مكّه اذيت می كرد و موقعى كه حضرت از منزل خارج می شد تا شبانه طواف كعبه كند بر سر راه او سنگ می گذاشت، پسر خطّاب نيز قبل از اسلام آوردن، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آزار می داد.

عمروعاص جزو آن گروهى بود كه بطرف زينب دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، هنگامی كه براى هجرت از مكه به مدينه خارج شده بود، حركت كردند و او را به شدت ترساندند و هودج او را با چوب نيزه ها كوبيدند تا جائى كه فرزندى را كه از ابى العاص بن ربيع همسرش در شكم داشت مرده بدنيا آورد. و چون به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين خبر رسيد به او بد گفت و بسيار بر حضرت سخت گذشت و آنان را لعن نمود.(٨٠٠) و معاويه درآمد مصر را به عمروعاص بخشيد.(٨٠١)

عمروعاص بعد از شهادت امام علىعليه‌السلام

بيش از سه سال حكومت نكرد و در سال ٤٣ هجرى به هلاكت رسيد و قبل از مردن به پسر خود گفت: دنياى معاويه را آباد كردم و دين خود را خراب، دنياى خود را ترجيح دادم و آخرتم را ترك كردم، رشد خود را گم كردم تا اجلم فرا رسيد، گويا می بينم معاويه اموال مرا گرفته و بعد از من به شما بدى می كند. و عمروعاصِ ابتر (مقطوع النسل)، پسرش عبدالله فقط دوازده سال عمر می كند.(٨٠٢)

پس از آن معاويه اموال عمروعاص را به خود اختصاص داد و برادرش عتبة بن ابى سفيان را والى مصر نمود.(٨٠٣) و پسر عمروعاص را از حكومت عزل كرد در حاليكه معاويه با عمروعاص پيمان بسته بود كه مصر را به او و خانواده اش ببخشد. لكن خيلى زود توافق مذكور را نقض كرد.

درباره ى اعمال دنيوى مخالف با خداوند سبحان

حسن بصرى گفت: امر مردم را دو نفر فاسد كردند: عمروعاص در روزى كه به معاويه اشاره كرد قرآنها را بالا ببرند و قرآنها حمل شدند و از قاريان بهره گرفت، و خوارج حُكْم كردند و اين حكميت تا روز قيامت باقى خواهد ماند. و مغيرة بن شعبه، او عامل معاويه بر كوفه بود، پس معاويه به او نوشت چون نامه ى مرا خواندى عزل شده به طرفم بشتاب، پس دير آمد و چون بر معاويه وارد شد، گفت: چرا دير آمدى؟ گفت: امرى بود كه آنرا آماده و تهيه می كردم، گفت: چه امرى؟ گفت: بيعت براى يزيد بعد از تو. گفت: آيا انجام دادى؟ گفت: آرى.

گفت: سركارت برگرد.

چون خارج شد به اصحاب خود گفت: پاى معاويه را در جايگاه گمراهى قرار دادم كه تا روز قيامت در آن باشد. حسن (بصرى) گفت: براى همين آنها براى فرزندان خود بيعت گرفتند و اگر چنين نمی شد تا روز قيامت (خلافت) بصورت شورى بود.(٨٠٤)

هنگامی كه عمروعاص با علىعليه‌السلام در جنگ صفين، جنگ كرد و پرچم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در دست داشت، علىعليه‌السلام فرمود: اين پرچمی است كه رسولخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا گره زد و فرمود: «چه كسى با حقش آنرا می گيرد؟

(در آن زمان) عمرو (به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گفت: حق آن چيست; اى رسول

خدا(صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )؟ حضرت فرمود با آن از كافرى فرار نكنى و با آن با مسلمانى جنگ نكنى»، به حتم، در حيات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آن ازكافران فرار كرد و امروز با آن با مسلمانان جنگ كرد.(٨٠٥)

_______________________________

وليد بن عقبة بن ابى معيط

وليد بن عقبة بن ابى معيط وليد از آزادشدگانى بود كه به قهر و غلبه در هنگام فتح مكه اسلام آوردند پدرش از معاندين با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را بعد از اسارت در جنگ بدر بدست على بن ابى طالبعليه‌السلام به قتل رساند.

عمر او را والى بر اعراب جزيره نمود.(٨٠٦) و درباره ى فاسق شمردن وليد، آيه ى قرآن نازل شد كه:( إِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَاء فَتَبَيَّنُوا ) (٨٠٧)

ابن كثير ذكر كرد كه: هيچ خلافى بين اهل تفسير وجود ندارد كه آيه ى( إِنْ جائَكُمْ... ) درباره ى وليد بن عقبه نازل شده است. به اين صورت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را براى گرفتن زكات به طرف بنى المصطلق فرستاد، پس برگشت و درباره ى آنها گفت: مرتّد شده اند و زكات نمی دهند.(٨٠٨)

عمر بن الخطاب اولين كسى بود كه وليد را بعنوان والى بر عربهاى جزيره فرستاد.(٨٠٩)

ابن قتيبة ذكر كرد كه عمر او را براى گرفتن صدقات بنى تغلب فرستاد.(٨١٠)

عقيل بن ابى طالب به وليد گفت: تو چنان سخن می گوئى كه گويا نمی دانى چه كسى هستى، تو كافرى از اهالى صفوريه هستى (روستائى بين عكا و لجون از شهرهاى اردن از بلاد طبريه است و پدرش ذكوان، يك نفر از يهوديان آنجا بود).(٨١١)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به عقبة بن ابى معيط فرمود: محققاً تو يك نفر يهودى از اهالى صفوريه هستى.(٨١٢)

و هنگامی كه عثمان وليد را بعنوان والى بر كوفه فرستاد و سعد بن ابى وقاص را عزل كرد، سعد به او گفت: بخدا نمی دانم آيا تو بعد از ما با كياست شدى يا ما بعد از تو احمق گرديديم؟(٨١٣)

و در كوفه، وليد ساحرى يهودى آورد تا سحر خود را در مسجد كوفه در مقابل مسلمانان نشان دهد. و در آنجا فتنه اى بپا نمود و جندب ناچار به قتل آن ساحر شد. و وليد شراب خورد و مست به نماز ايستاد، عمر بن شبّه گفت: وليد بن عقبه با اهل كوفه نماز صبح را چهار ركعت خواند سپس به آنها رو كرد و گفت: نمازتان را زيادتر كنم؟

پس عبدالله بن مسعود گفت: از همان روز پيوسته در زياده بوده ايم.(٨١٤) و درباره ى وليد اين آيه نيز نازل گرديد:( أَفَمَنْ كانَ مُؤمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ ) (٨١٥) يعنى «آيا كسى كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده، هرگز مساوى نخواهند بود» گفت: مقصود از مؤمن علىعليه‌السلام است و مقصود از فاسق وليد بن عقبه است.(٨١٦)

ابن عبدالبر گفت: وليد نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت: می خواهيد زيادتر كنم.(٨١٧)

ابوالفداء در تاريخ خود گفت:

داستان چهار ركعت نماز صبح خواندن او با مردم مشهور بوده و نقل شده است.(٨١٨)

سيوطى می گويد: وليد با اهل كوفه چهار ركعت نماز خواند و در ركوع و سجود خود چنين می گفت: بنوش و جام مرا پركن.(٨١٩)

سعد بن ابى وقاص

سعد از بنى زهره ى قريش بود، شأن او در نسب همانند عبدالرحمن بن عوف است و نسب او به بنى عذره می رسد. او از همان جماعتى است كه ابوبكر و عمر و عثمان را تأييد كردند و آنها را در شيوه و اهداف و رسيدن به خلافت يارى دادند.

عمر اين خدمت او را فراموش نكرد و سپاه عراق را در اختيار او گذاشت و مدتى او را والى كوفه نمود سپس بر كنار كرد و به جانشين خود سفارش كرد او را به حكومت آن شهر بازگرداند.

بعد از كشته شدن ابوبكر و استقرار دولت به واسطه ى بركنارى و كشتن ياران وى، بين سعد بن ابى وقاص و عتبة بن غزوان برخوردهائى بوجود آمد، لكن عمر جانب سعد را گرفت چون ادعا می كرد عتبه، نسبى قريش ندارد، اما در واقع سعد هم قريشى نبود و از بنى عذره به شمار می رفت. و بحدّى رابطه ى او با دولت قوى بود كه عمر به چهار نفر وصيّت كرد كه سعد بن ابى وقاص يكى از آنها بود. او چنين وصيّت كرد: بيعت بايد بدست عبدالرحمن بن عوف باشد و گفت: اگر رجال ششگانه شورى دو دسته شدند، قول همانست كه ابن عوف می گويد و براى عثمان وصيّت به خلافت نمود.(٨٢٠)

عمر به جانشين خود وصيت كرد تا سعد بن ابى وقاص را والى كوفه كند،(٨٢١) يعنى عمر به سه نفر از رجال شورى وصيت نمود، عثمان و ابن عوف و ابن سعد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگ حديبيّه سعد را براى آوردن آب فرستاد، اما او نتوانست و گفت: از شدت ترسِ از قوم پاهاى من از حركت باز ماند.(٨٢٢) و سعد معروف به فرار بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: هيچگاه تو را نفرستادم مگر آنكه تو از بين اصحابت بطرفم برگشتى.(٨٢٣)

علىعليه‌السلام فرمود: اما سعد، او حسود است.(٨٢٤) و عمر وصيت كرد ابوموسى اشعرى والى بصره شود!(٨٢٥) و در مقابل آن هيچ امتيازى به سه نفر ديگر، در شورى نداد!

اما عثمان آنچه را كه عمر محكم كرده بود باز كرد و به عهد خود وفا نكرد، زيرا سعد را از والى بودن بر كوفه طرد كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه را بجاى او گذاشت، سپس عبدالرحمن را از مجلس خود و از خلافت خود طرد نمود و ابوموسى اشعرى را از ولايت بصره خلع كرد!

سعد، مالى از ابن مسعود قرض گرفت و باز نگرداند، پس عثمان او را عزل كرد.(٨٢٦)

و درباره ى سوزاندن درِ خانه ى سعد بدست عمر گفته اند: او درى باب بندى شده از چوب براى خود تهيه كرد و بر قصر خود آلانكى از نى درست كرد پس عمر بن الخطاب، محمد بن مسلمه انصارى را فرستاد، او هم آن در و آلانك را به آتش كشيد و سعد هم، در مساجد كوفه اقامت گزيد. و بجز خير درباره ى عمر چيزى نگفت.

و آن دَر، دَرِ قصرِ كسرى يزدجرد در مدائن (بغداد) بود كه سعد آنرا به قصر خود در كوفه منتقل نمود.

عمر بعد از آنكه سعد را در كوفه مستقر كرد نصف اموال او را گرفت.

و عُمْرِ سعد تا ايام حكومت معاويه طول كشيد، پس معاويه به او گفت: اى ابااسحاق، تو همان كسى هستى كه حق ما را نشناخت و نشست پس نه با ما بود و نه بر عليه ما.

سعد گفت: من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدم كه به علىعليه‌السلام ميفرمود: أَنْتَ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَكَ حَيْثُما دَارَ. يعنى تو بر حق هستى و حق با تو هر جا دور زند.

راوى می گويد: معاويه گفت: بايد بر اين گفته شاهدى بياورى.

راوى می گويد: سعد گفت: اين امّ سلمه بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت می دهد. پس همگى برخواستند و بر ام سلمه وارد شدند و گفتند: اى ام المؤمنين دروغها بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زياد شده است، و اين سعد چيزى را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر می كند كه تاكنون نشنيده ايم، او يعنى به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.

پس امّ سلمه گفت: در همين خانه ى من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.

راوى می گويد: معاويه به سعد گفت: نمی خواهم الان كسى را ملامت كنم، تو اين سخن را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى و از يارى علىعليه‌السلام خوددارى كردى؟ من اگر اين سخن را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می شنيدم خادم او می شدم تا بميرم.(٨٢٧)

سعد بن ابى وقاص اين حديث را از دهان مبارك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد لكن علىعليه‌السلام را رها نمود و با ابوبكر و عمر بيعت كرد، و بار ديگر در مجلس شورى او را ترك نمود و با عثمان بيعت كرد. و بار سوم نيز او را ترك نمود چون بعد از بيعت عمومی مردم با حضرت، او بيعت نكرد و همراه او جنگ ننمود و بالاخره با معاويه بيعت كرد!

معاويه هم اين حديث را از دهان سعد و امّ سلمه شنيد، سپس دستور داد علىعليه‌السلام را بر مأذنه هاى مسلمانان لعن كنند!

و معلوم نيست كار كدام يك از اين دو نفر قبيح تر است، معاويه يا ابن ابى وقاص؟

عمر درباره ى علىعليه‌السلام گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است.(٨٢٨) اما حضرت را رها كرد و براى عثمان بن عفان وصيت كرد.

سعد والى عمر بر كوفه و معاويه والى او بر شام بود و اين دو والى با بقيّه ى واليان مشهور عمر همگى، ضد على بن ابى طالبعليه‌السلام بودند، آنان عبارت بودند از عمروعاص، مغيرة بن شعبه، عبدالله بن ابى ربيعه ى مخزومی ، ابوموسى اشعرى و ابوهريره.

هنگامی كه علىعليه‌السلام به شهادت رسيد و معاويه حاكم شد، سعد از شام بازديد كرد، زيرا آمده است كه: «سعد بن ابى وقاص بر معاويه ميهمان شد و نزد او يك ماه اقامت كرد و نماز خود را شكسته می خواند و به قولى ماه رمضان نزد او بود و آنرا افطار كرد»(٨٢٩)

ضمرة بن ربيعه می گويد: حفص گفت: سعد بن ابى وقاص نزد معاويه رفت... پس با او بيعت كرد و از او چيزى درخواست نكرد مگر آنكه عطا كرد.(٨٣٠)

سعد بن ابى وقاص بر نسب سلمان فارسى عيب می گرفت.(٨٣١) و به ابن مسعود می گفت: تو كسى جز ابن مسعود نيستى و ابن مسعود می گفت: تو هم كسى جز اين حمنه نيستى.

سعد بن ابى وقاص و امام حسن بن على بن ابى طالبعليه‌السلام در روزهائى از دنيا رفتند كه دو سال از حكومت معاويه گذشته بود.(٨٣٢)

ابوالفرج اصفهانى ذكر كرده است كه معاويه آن دو را به قتل رساند.