ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 27193
دانلود: 2434

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27193 / دانلود: 2434
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ابوموسى اشعرى

ابوموسى اشعرى در جاهليت به مكه آمد و با سعيد بن عاص بن اميه پيمان بست، و موقعى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خيبر تشريف داشت با قوم خود به مدينه آمد تا اسلام خود را اعلان نمايد.

او از مقربين عمر بود، لذا عمر او را بر بصره والى نمود و به جانشين خود وصيت كرد، ابوموسى را بر ولايت و حكومت بصره باقى بگذارد، اما عثمان به وصيّت عمر عمل نكرد. چون آمده است كه: «او را از بصره عزل نمود و به عبدالله بن عامر بن كريز واگذار كرد، پس ابوموسى در كوفه منزل نمود و ساكن آنجا گرديد و هنگامی كه اهل كوفه سعيد بن العاص را دور كردند، ابوموسى را والى نمودند و به عثمان نامه نوشتند و از او خواستند تا ابوموسى را والى نمايد، عثمان هم او را بر كوفه مستقر كرد. و تا زمان مردن عثمان در همانجا بود، بعد از آن علىعليه‌السلام او را عزل كرد و بخاطر همين هميشه از علىعليه‌السلام ناراحت بود.»(٨٣٣)

ابوموسى اموال هنگفتى را از عراق آورده بود و عثمان تمام آنرا بين بنى اميه تقسيم كرد و ابوموسى بر اين كار هيچ اعتراضى نكرد،(٨٣٤) در حالى كه زيد بن ارقم كه امين بيت المال بود وقتى ديد اموال بسيارى از طرف عثمان به بنى اميه عطا می شود براى اعتراض استعفا داد. اين در مدينه بود، و در كوفه، عبدالله بن مسعود به همين خاطر استعفا داد.(٨٣٥)

ابوموسى اشعرى (عبدالله بن قيس) عُمرِ خود را در راه خدمت به منافع حزب قريش تلف كرد.

امام علىعليه‌السلام درباره ى او فرمود: در علم يك بار فرو برده شد سپس از آن خارج گرديد. ابوموسى اشعرى از مخالفين مبغضِ امام علىعليه‌السلام بود، در حاليكه درباره ى مبغضين علىعليه‌السلام احاديثى آمده كه بر همگان معلوم است.(٨٣٦)

و چون خبر قتل عثمان به اهل كوفه رسيد هاشم (بن عتبة بن ابى وقاص) به ابوموسى اشعرى گفت: اى ابوموسى بيا با بهترين اين امت يعنى على بيعت كن. گفت: عجله نكن، پس هاشم دست خود را بر دست ديگر گذاشت و گفت: اين براى على و اين براى من. و مردم را با على بيعت دادم و اين شعر را سرود:

اُبايِعُ غَيْرَمُكْتَرِث عَليّاً

وَلا أَخْشى أَميراً أَشْعَرّياً

اُبايِعُهُ وَ أَعْلَمُ أَنْ سَأرضى

بِذاكَ اللّهَ حَقّاً وَ النَّبّيا

يعنى بدون هيچ نگرانى با علىعليه‌السلام بيعت می كنم و از اميرِ اشعرى باك ندارم، با او بيعت می كنم در حاليكه می دانم با اين كار به حق، خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خشنود می سازم.(٨٣٧)

ابوموسى در كوفه رأى مردم را درباره ى علىعليه‌السلام تغيير داد.(٨٣٨) در بحث حذيفة بن اليمان و معرفت او به اسم منافقان و احوال آنان، حذيفه، نام و احوال ابوموسى را در شمار منافقان ذكر نمود. زيرا عالم اندلسى، ابن عبدالبر در كتاب «الاستيعاب» ذكر كرده می گويد: «درباره ى او (اشعرى) از حذيفه روايتى نقل شده است كه دوست نداشتم آنرا ذكر كنم، و خدا او را می آمرزد».(٨٣٩)

كلامِ درباره ى او اينست كه او دشمن خدا و دشمن رسول او در زندگانى دنيا و روزى كه أَشهاد قيام می كنند، روزى كه ظالمان را معذرتشان سودى نمی دهد و برايشان لعنت و برايشان بدترين منزلگاه است.

حذيفه منافقين را می شناخت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر آنها را به وى در نهان بازگو نمود و نام آنان را به وى تعليم داد.(٨٤٠)

ابوموسى اشعرى اين حديث حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را روايت كرد: امر امّت من پراكنده نمی شود تا زمانى كه دو نفر را به حكميّت بفرستند كه خود گمراه می گردند و پيروان خود را گمراه می كنند.(٨٤١)

علىعليه‌السلام عده اى را لعنت می كرد و می گفت: أَللّهُمَّ الْعَنْ مُعاوِيَةَ أَوْلا وَ عَمْراً ثانياً وَ أَبَا الأَعْوَرِ الْسَّلَمی ثالِثاً و أَبامُوسى الأَشْعَرىَّ رابِعاً يعنى «خداوندا، معاويه را اولا و عمروعاص را ثانياً و ابوالاعور سلمی را ثالثاً و ابوموسى اشعرى را رابعاً لعنت كن».(٨٤٢)

ابوموسى نزد معتزله از صاحبان گناهان كبيره است و حكم او حكم كسى است كه مرتكب گناه كبيره شده و بر آن مرده است.(٨٤٣)

ابوموسى همواره با علىعليه‌السلام دشمن بود و در جنگ جمل مردم را از جنگ به همراه علىعليه‌السلام باز می داشت و در قضيه ى حكميّت دعوت به خلع او نمود.(٨٤٤)

علىعليه‌السلام او را از ولايت كوفه عزل نمود و مالك اشتر به ابوموسى گفت: بخدا سوگند تو مردى هستى كه از ديرباز از منافقان بودهاى.(٨٤٥)

على بنابىطالبعليه‌السلام به او چنين نوشت: تو مردى هستى كه او را هواى نفس گمراه كرد و غرور فريب داد.(٨٤٦)

حذيفه روشن كرد كه ابوموسى اشعرى از منافقان عقبه بود.(٨٤٧)

عقيل بن ابى طالب دربارهى او می گويد: او پسر سراقّه (زن بسيار سرقت كننده) است.(٨٤٨)

اشعث بن قيس و كسانى كه بعد از آن به رأى خوارج بازگشتند گفتند: ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم.

پس علىعليه‌السلام فرمود: در اوّل اين امر مرا معصيت كرديد، اكنون ديگر مرا معصيت نكنيد. من صلاح نمی بينم ابوموسى اشعرى را عهده دار كنم.

اشعث و همراهان او گفتند: راضى نمی شويم مگر به ابوموسى اشعرى.

حضرتعليه‌السلام فرمود: واى بر شما او مورد اطمينان نيست، او از من جدا شد و مردم را از نصرت من بازداشت و چنين و چنان كرد. و امورى را ذكر فرمود كه ابوموسى انجام داده بود، و چند ماهى فرار كرد تا به او امان دادم.(٨٤٩)

مجاهد از شعبى نقل می كند كه: عمر در وصيّت خود نوشت هيچ كدام از كارگزارانم بيش از يك سال استقرار پيدا نكنند و اشعرى را چهار سال بر بصره مستقر كن.(٨٥٠)

ابن الكلبى می گويد: عمر او را بر صدقات جهينه والى نمود، و ديگرى می گويد: براى عمر شخصى بود كه براى كشف امور معضلِ شهر آماده شده بود و چون خبرِ عمر بر ابوموسى به تأخير افتاد، اشعرى پيش زنى رفت كه در شكم شيطانى داشت، تا دربارهى عمر از او سؤال كند.(٨٥١)

معاويه او را به «دعىّ اشعريان» توصيف كرد.(٨٥٢)

قُدّامة بن مظعون او برادر زن عمر بن الخطاب است، ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة» ذكركرد كه: عمر در زمان خلافت خود قُدّامه را بر بحرين گماشت و با او ماجرائى دارد. بخارى می گويد، ابواليمان حديث كرد كه شعيب از زهرى خبر داد كه عبدالله بن عامر بن ربيعه (او بزرگ بنى عدى بود و پدرش به همراه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگ بدر حاضر بود) گفت: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت، او در بدر حاضر بود و دائى عبدالله بن عمر و حفصه است. اين چنين بخارى خلاصه گفته است. لكن حديث بخارى موقوف است و عبدالرزاق به تفصيل آنرا نقل كرده می گويد: معمر بن شهاب می گويد عبدالله بن عامر بن ربيعه مرا خبر داد كه: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت و او دائى حفصه و عبيدالله فرزندان عمر است. پس جارود (بزرگ عبدالقيس) از بحرين نزد عمر آمد و گفت: اى اميرمؤمنان قُدّامه شراب خورد و مست شد، و من يكى از حدود الهى را ديدم و سزاوار دانستم شكايت آنرا به سوى تو آورم.

گفت: چه كسى با تو شهادت می دهد؟ گفت: ابوهريره.

پس ابوهريره را طلب كرد و گفت: به چه چيزى شهادت می دهى؟

گفت: نديدم شراب بخورد اما او را مست ديدم در حاليكه استفراغ می كرد.

گفت: در شهادت موشكافى كردى.

سپس به قُدّامه نوشت كه از بحرين بيايد، پس آمد، جارود گفت: بر او كتاب خدا را جارى كن.

عمر گفت: آيا خصم هستى يا شاهد؟

گفت: شاهد هستم.

گفت: شهادت خود را ادا كردى، راوى می گويد: جارود ساكت شد و روز بعد پيش عمر آمد و گفت: بر او حدّ خدا را جارى كن.

پس عمر گفت: من تو را نمی بينم مگر آنكه خصم باشى و با تو به جز يك نفر شهادت نداد.

جارود گفت: تو را به خدا قسم می دهم.

عمر گفت: يا زبان خود را نگه می دارى يا تو را آزار می دهم.

ابن جارود گفت: اين حق نيست، پسر عمويت شراب بخورد و مرا آزار دهى.

ابوهريره گفت: اى اميرمؤمنان اگر در شهادت ما شك نمی كنى، بفرست و از دختر وليد (همسر قُدّامه) بپرس.

آنگاه عمر كسى را به سوى هند دختر وليد فرستاد و از او شهادت خواست و او بر عليه شوهر خود شهادت داد.

عمر به قُدّامه گفت: تو را حد می زنم.

قُدّامه گفت: اگر همانطورى كه می گوئى شراب خورده باشم، حق نداشتيد مرا حد بزنيد.

عمر گفت: چرا

قُدّامه گفت: خداوند عزوجل فرمود:( لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا... ) (٨٥٣) يعنى «بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند در آنچه خوردند باكى نيست اگر تقوى پيشه كنند».

عمر گفت: تاويل آيه را اشتباه كردى، تو اگر تقواى خدا را پيش می گرفتى از آنچه خدا حرام كرد خوددارى می كردى، سپس عمر رو به مردم كرد و گفت: در شلاق زدنِ قدامه چه می گوئيد؟

گفتند: مادامی كه مريض است بهتر است او را شلاق نزنى. پس چند روزى عمر در اين باره چيزى نگفت، سپس صبح كرد و عزم بر شلاق زدن او نمود. و گفت: در شلاق زدن قدامه چه می گوئيد؟

گفتند: مادامی كه دردمند است بهتر است او را شلاق نزنى.

گفت: اگر با خدا زير تازيانه ها ملاقات كند برايم محبوبتر است از آنكه خدا را ملاقات كنم در حاليكه او را بر گردن دارم. يك تازيانه كامل برايم بياوريد، پس دستور داد و او را شلاق زدند و بر قُدّامه خشم گرفت و با او قهر كرد.(٨٥٤)

چيز عجيبى كه در اين امر وجود دارد اينست كه قُدّامة بن مظعون از اهل بدر بود و تنها والى عمر بود كه بخاطر شرب خمر حد خورد.

عجيب تر از آن سخنى است كه قُدّامه به عمر گفت و با آن هر طعام حرامی را حلال می كرد.

و امر بسيار عجيب امرى است كه دستهاى اموى در يك حديث بوجود آوردند كه: خداوند تعالى بر اهل بدر اطلاع پيدا كرد و فرمود: هر چه می خواهيد بكنيد زيرا حتماً شما را آمرزيده ام.(٨٥٥)

و همين شراب خوردن قُدّامه و كارى كه عمر با او كرد بزرگترين دليل بر بطلان نظريه ى عدالت صحابه است كه امويان آنرا ايجاد كردند.

فرزندان ابوسفيان (معاويه و يزيد و عتبه)

ابوسفيان مردى يك چشم و از نژادى غيرعرب بود.(٨٥٦) بسيارى از اصحاب آياتى را كه در لعن و مذمّت بنى اميه نازل گرديد و آنچه را كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ى آنها فرمود و مطالبى را كه راويان درباره ى كفر معاويه ذكر كرده اند، روايت كرده اند.

متقى هندى از عمر بن الخطاب درباره ى آيه ى( اَلَمْ تَرَ إلَى الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ ) (٨٥٧) يعنى «هيچ نديدى حال مردمی را كه نعمت خدا را به كفر مبدّل ساخته و (خود و) قوم خود را به ديار هلاك رهسپار كردند» نقل می كند كه گفت: آنها دو گروه بسيار فاجر از قريش هستند: بنى المغيره و بنى اميّه.(٨٥٨)

عمر گفت: از او (رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شنيدم كه می فرمود: حتماً بنى اميّه بر منبر من بالا می روند و من آنها را در خواب خود ديدم كه مانند بوزينگان بر آن می جهيدند. و دربارهى آنها اين آيه نازل گرديد:( وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ إِلا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرانِ ) (٨٥٩) يعنى «و ما رؤيائى كه به تو ارائه داديم نبود جز براى آزمايش و امتحانِ مردم، و درختى كه به لعن در قرآن ياد شد.»

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هركس اين شخص را در حال امارت درك كرد پهلوى او را با شمشير بشكافد، پس مردى او را درحال سخنرانى در شام ديد و خواست امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را اجرا نمايد، به او گفتند: می دانى چه كسى او را به كار گماشت؟ گفت: چه كسى؟ گفتند: عمر.(٨٦٠)

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطالبى مناسب با همين مطلب از مغيرة بن شعبه روايت كرده است. او می گويد:

روزى عمر گفت: اى مغيره، آيا با اين چشم كورت از موقعى كه كور شده تا به حال چيزى ديده اى؟ گفتم: نه.

گفت: به خدا قسم بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطورى كه اين يك چشم تو كور شد و بعد از آن هر دو چشم او را كور می كنند تا نداند كجا برود و كجا بيايد. گفتم: بعد چه ميشود اى اميرمؤمنان.

گفت: سپس خداوند تعالى بعد از صد و چهل يا صد و سى، گروهى را مبعوث می كند همچون گروه پادشاهان، خوشبو و معطر، بينائى اسلام و پراكندگى آنرا باز می گردانند.

گفتم: چه كسانى هستند اى اميرمؤمنان؟

گفت: حجازى و عراقى هستند.

بعد از آنكه مغيره اين حديث نبوى را از عمر شنيد، بنى اميه را بيش از پيش حمايت و يارى كرد!

ابن ابى الحديد می گويد: معاويه نزد اصحاب ما، در دين مخدوش و منسوب به الحاد است، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در او خدشه و طعن كرده است.(٨٦١)

ابن ابى الحديد می گويد: شيخ ما ابوعبدالله بصرىِ متكلمرحمه‌الله از نصر بن مزاحم ليثى از پدرش روايت كرد كه گفت: به مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم در حاليكه مردم می گفتند: به خدا پناه می بريم از غضب خدا و غضب رسول او، گفتم: چه شده؟ گفتند: الآن معاويه برخواست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند.

پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خدا تابع و متبوع را لعنت كند، براى امّتِ من از دست معاويه ى ذوالاستاه (فربه) چه روز (سختى) خواهد بود.(٨٦٢)

احمد در مسند خود روايت كرد كه معاويه در ايام حكومت خود شراب خورد.(٨٦٣)

روزى ابوسفيان بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شد و گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می خواهم از شما درباره ى چيزى بپرسم.

حضرت فرمود: اگر بخواهى قبل از آنكه سؤال كنى خبرت دهم.

گفت: خبر ده، فرمود: می خواستى بپرسى چند سال عمر می كنم؟

گفت: آرى اى رسول خدا، حضرت فرمود: شصت و سه سال عمر می كنم.

پس گفت: شهادت می دهم تو راست گو هستى.

حضرت فرمود: با زبانت شهادت می دهى نه با قلبت.(٨٦٤)

احمد بن ابى طاهر در كتاب «اخبار الملوك» روايت می كند كه: معاويه شنيد مؤذن می گويد: أَشهدُ أَنْ لا اله الا اللّه، پس آنرا سه مرتبه گفت و چون مؤذن گفت: أَشهد أَنَّ محمداً رسولُ الله، معاويه گفت: خدا خيرت دهد اى پسر عبدالله همتى عالى داشتى، براى خود راضى نشدى مگر آنكه نامت با نام رب العالمين همراه گردد.

براى همين معتضد عباسى عزم كرد تا معاويه بر منبرها لعن شود. و دستور داد كتابى نوشته و بر مردم خوانده شود. و در قسمتى از آن ذكر ابوسفيان به اين صورت آمده بود: به سختى جنگ كرد و با حيله گرى دفاع نمود و با دشمنى اقامت گزيد تا آنكه شمشير او را مغلوب كرد و امر خدا بلند مرتبه شد در حالي كه كراهت داشتند، پس بدون آنكه تأثيرى بر وى داشته باشد به اسلام سخن گفت، و كفر خود را مخفى نمود و از آن دست برنداشت، پس رسول خدا و مسلمانان او را به اين صفت شناختند و حضرت سهم مؤلفه ى قلوب زكات را براى او كنار گذاشت و خود و پسرش آنرا با آنكه می دانستند چيست قبول كردند، و از لعنت هائى كه خداوند بر زبان پيامبر خودصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى آنها جارى كرد اين قول اوست: وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إِلا طُغْياناً كَبيراً، يعنى «و درختى كه به لعن در قرآن باشد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) می ترسانيم و ليكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزى نيفزايد» و خلافى بين احدى وجود ندارد كه خداوند بنى اميّه را از آن قصد كرد واز آن جمله، سخن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. هنگامی كه او را سوار بر الاغ ديد و معاويه او را می كشيد و يزيد او را می راند كه فرمود: خداوند راكب (سواره) و قائد (گيرنده ى افسار) و سائق (راننده) را لعنت كرد.

و ابوسفيان در بيعت عثمان گفت: اى فرزندان عبد مناف چون گوى آنرا دست به دست كنيد كه در آنجا نه بهشتى وجود دارد نه آتشى،(٨٦٥) و در نقل مسعودى اين عبارت وجود دارد: اى بنى اميّه آنرا چون گوى دست به دست كنيد، به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم می خورد همواره آنرا براى شما اميد داشتم، و حتماً براى كودكان شما موروثى خواهد شد.(٨٦٦)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوسفيان را در هفت جا لعن نمود.(٨٦٧)

ابوسفيان در جنگ يرموك هنگامی كه روميان پيروز شدند گفت: بس است تو را اى بنى الاصفر، پس از آن مسلمانان پيروز شدند. و پناهگاه نفاق ناميده شد.(٨٦٨)

ابوسفيان در عمليات به شهادت رساندن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در عقبه شركت كرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.(٨٦٩)

و چون معاويه به ابن عباس گفت: شما در چشم مبتلا می شويد، ابن عباس گفت: و شما در بصيرتتان مبتلا می شويد.(٨٧٠)

و با استناد به اين حديث معلوم نيست چگونه معاويه بر حكومت شام منصوب گرديد.

و بعد از آنكه عمر آياتى قرآنى و احاديث نبوى را بر ضد معاويه و بنى اميّه شنيد، معلوم نيست به چه دليلى استناد كرد و او را حاكم نمود؟

و بر فرض آنكه ابوسفيان به حكومت می رسيد، آيا به جز معاويه و يزيد و عتبه و عمروعاص و وليد و ابن ابى سرح و ابن ابى ربيعه مخزومی و مغيره و سعيد بن العاص و عتاب بن اسيد، كسانى ديگر را حاكم می نمود؟

اما درباره ى چگونگى رسيدن بنى اميّه به قدرت بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميتوان چنين پاسخ داد كه قوم (يعنى جماعت سقيفه) خواستند ابوسفيان را بعد از حادثه ى سقيفه خشنود و راضى كنند، پس پسرش يزيد را والى نمودند و تمام صدقاتى را كه يزيد جمع كرد به ابوسفيان دادند و چون به ابوسفيان گفتند: پسرت حاكم شد گفت: از جانب خويشان به او صله اى رسيد.(٨٧١)

بعد از آن اين شيوه براى خشنود كردن امويان استمرار يافت، لذا عمر معاويه را والى شام نمود و در طول دوره ى حكومت خود او را باقى گذاشت و در هيچ چيزى او را ناراحت نكرد.

و برغم آنكه عمر عده اى از مردم را بخاطر تصرفاتِ مختلفشان مورد ضرب قرار داد اما برخورد او با معاويه به گونه اى ديگر بود، زيرا معاويه در رأس واليانى بود كه عمر آنان را دوست می داشت.

غانمه دختر غانم به يزيد بن معاويه گفت: خدا تو را حفظ كند، چه كسى هستى؟

گفت: يزيد بن معاويه.

گفت: خدا تو را مراعات نكند اى ناقصى كه زائد نيستى.

پس رنگ يزيد تغيير كرد، و نزد پدر خود آمد و خبرش داد، معاويه گفت: او پيرترين قريش و عظيمترين آنان است. سپس به معاويه گفت: تو كيستى اى معاويه؟ نه تو در خير و نيكى بودى و نه در خير و نيكى پرورش يافتى.(٨٧٢)

عمار ياسر به عمروعاص گفت: بخدا سوگند مقصود تو و مقصود دشمن خدا فرزند دشمن خدا (معاويه بن ابى سفيان) از دست آويز كردن خون عثمان چيزى بجز دنيا نيست.(٨٧٣)

اصمعى و ابن هشام الكلبى گفته اند كه: معاويه از چهار نفر است (معاويه منسوب به چهار پدر است) كه آنان عبارت بودند از: عمارة بن الوليد و مسافر بن عمرو و ابوسفيان و عباس بن عبدالمطلب.(٨٧٤)

كلبى در كتاب «مثالب العرب» می گويد: هند از زنان شهوتران بود و به سياهان تمايل داشت و چون فرزندى سياه می زائيد او را می كشت.

فاكه بن المغيره، هند را به زنا متهم كرد و طلاق داد.(٨٧٥)

حافظ ابوسعيد، اسماعيل حنفى در كتابِ «مثالب بنى اميّه» ذكر كرد كه: مسافر بن عمر بن اميّة بن عبد شمس، زيبا و سخاوتمند بود، دلباخته هند گرديد و به گناه با او همبستر شد و در قريش اين مطلب اشتهار پيدا كرد و هند حامله گرديد. و چون زنا معلوم شد، مسافر از ترس عتبه پدر هند به حيره فرار كرد. در آنجا سلطان عرب (عمرو بن هند) بسر می برد. و عتبه پدر هند، ابوسفيان را خواست و به او وعده ى مال بسيار داد و دخترش هند را به تزويج او درآورد، و بعد از سه ماه معاويه متولد گرديد، بعد از آن ابوسفيان بر عمرو بن هند امير عرب وارد شد و او از حال هند سؤال كرد.

ابوسفيان گفت: با او ازدواج كردم، پس «مسافر» بيمار گرديد و از دنيا رفت.(٨٧٦)

عمر بن الخطاب با معاويه به گونه اى خاص رفتار می كرد كه با بقيه ى واليان تفاوت داشت، چون بسيار مورد پسند او بود، و اين همان چيزى است كه عالم مصرى محمود أبوريّه را به غضب آورده است، چون می گويد: چيزى كه در اينجا باعث تأمل می شود اينست كه عمر اين سنت را (يعنى برخورد شديد با واليان) درباره ى معاويه بن ابى سفيان، تبعيت نكرد و او را در ساليان متمادى بر حكومت دمشق باقى گذاشت و او را مانند ديگران با عزل خانه نشين نكرد و همين معاويه را بر طغيان خود كمك كرد. و باعث شد در تمام دوران خود، مخصوصاً در زمان عثمان، كه بر تمام شام استيلا پيدا كرد حكومتى همچون حكومت قيصر بوجود آورد. پس از آن، اين طغيانگرى اموى بعد از معاويه امتداد پيدا كرد تا آنكه عباسيان حكومت را بدست گرفتند.(٨٧٧)

ابوجعفر منصور گفت: معاويه با مركبى به پا خواست كه عمر و عثمان او را بر آن حمل كردند و برايش سختى و چموشى او را هموار نمودند.(٨٧٨)

و يزيد بن ابى سفيان در سال ١٨ هجرى به هلاكت رسيد.(٨٧٩)

يزيد در ذىالحجه همان سال (١٩ هجرى) در دمشق به هلاكت رسيد و برادرش معاويه را جانشين خود كرد، پس عمر عهدنامه ى او را بر تمام نواحى شام نوشت و ماهيانه هزار دينار روزى او نمود.(٨٨٠)

عمر در سوگ يزيد بن ابى سفيان به شدت بى تابى می كرد و براى معاويه ولايت شام را نوشت، پس چهار سال بر اين امر قيام كرد و (عمر) مرد.

گفته اند: قاصد با خبر مردن يزيد بر عمر وارد شد، در حاليكه ابوسفيان نزد او بود، چون نامه را كه درباره ى مردن يزيد بود خواند، به ابوسفيان گفت: در مصيبت يزيد خدا صبرت دهد و او را رحمت كند. سپس ابوسفيان گفت: چه كسى را بجاى او گذاشتى اى اميرمؤمنان.

(عمر) گفت: برادرش معاويه را.

(ابوسفيان) گفت: صله ارحام كردى اى اميرمؤمنان.(٨٨١)

سؤال اساسى اينجاست كه چرا عمر در مصيبتِ يزيدِ آزاد شده فرزند آزاد شده اين چنين بى تاب می شود در حاليكه در جزيرةالعرب دهها هزار مؤمن وجود داشتند.

از طرفى، اميّه از نسل عبد شمس نبود و صرفاً برده اى از روم بود كه عبد شمس او را به خود ملحق كرد و رسم عربها در جاهليت اين بود كه هرگاه كسى برده اى داشت و ميخواست وى را به خود ملحق نمايد او را آزاد می كرد و زنى اصيل از عربها به او می داد، و او را به خود ملحق می كرد.(٨٨٢)

رابطه و علاقه ى عمر با معاويه نيز رابطه و علاقه اى خاص بود كه با رابطه و علاقه ى او به بقيه ى واليان تفاوت داشت.

زيرا عمر كاروانهاى عظيم واليان را دشمن داشت و واليان را از براه انداختن آنها منع كرد لكن معاويه را استثنا كرد. عمر ايستادن مردم را بر در واليان دوست نداشت مگر بر در معاويه، عمر چون وارد شام شد و معاويه را ديد گفت: اين كسراى عرب است و چون نزديك شد (عمر) به او گفت: تو دارنده موكب (كاروان حكومتى) عظيم هستى؟ گفت: آرى اى اميرمؤمنان.

عمر گفت: با اخبارى كه درباره ى ايستادن حاجتمندان بر در خانه ات به من می رسد؟!...

(عمر) گفت: نه تو را امر می كنم و نه نهى.(٨٨٣)

و بعد از آنكه عمر به معاويه اجازه داد در ولايت خود احتجاب كند و مردم را پشت در نگهدارد، معاويه در ايام حكومت خود در اين كار جديّت كرد تا جائى كه عبدالرحمن بن ابى ربيعه و عبدالله بن خالد بن اسيد را نپذيرفت و به اولى يك سال و به دومی دو سال اجازه ملاقات نداد.(٨٨٤)

در حاليكه خود عمر احتجاب نمی كرد، زيرا از زيد بن اسلم نقل شده است كه پدرش گفت: عمر براى بعضى از كارهاى خود خلوت كرد و گفت: در را براى كسى بازنكن پس زبير آمد، وقتى او را ديدم از او بدم آمد. و خواست داخل شود، گفتم: او مشغول احتياجات خود است. اما زبير اعتنا نكرد و خواست داخل شود، پس دست خود را بر سينه ى او گذاشتم و او بر بينى من زد و خون انداخت، سپس بازگشت، بعد از آن پيش عمر رفتم، او گفت: تو را چه شده؟ گفتم: زبير!

پس دنبال زبير فرستاد، و چون داخل شد آمدم و همانجا ماندم تا ببينم به او چه می گويد.

پس گفت: چه چيزى تو را بر آن داشت چنين كنى؟ آيا بخاطر مردم مرا خونين كردى؟

زبير در حاليكه كلام عمر را تكرار می كرد و كلمات را می كشيد گفت: مرا خونين كردى! آيا خود را از ما پنهان می كنى، اى پسر خطاب!

بخدا قسم نه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا پشت در گذاشت و نه ابوبكر!

عمر مانند كسى كه معذرت می خواهد گفت: من مشغول بعضى از كارهاى شخصى خود بودم!

اسلم گفت: چون شنيدم از او معذرت ميخواهد، از اينكه حق مرا از او بگيرد مأيوس شدم.

چون زبير خارج شد عمر گفت: او زبير است و آثار او همين است كه دانستى! گفتم: حق من، حق شماست(٨٨٥)