ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 27205
دانلود: 2436

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27205 / دانلود: 2436
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

صراحت ابوبكر و عمر

صراحت لهجه ابوبكر براى ابوبكر صراحت لهج هاى وجود داشت كه آنرا ذكر كرده اند لكن از صراحت لهجه عمر كمتر بود.

مثلا در اولين خطبه ى خود چنين گفت: اى مردم من بر شما والى شدم و بهترين شما نيستم.(٧٢)

ابوبكر گفت: عذر مرا بپذيريد زيرا من بهترين شما نيستم در حاليكه على در ميان شماست.(٧٣)

و از صراحت لهجه او اين كلام او به فاطمهعليها‌السلام است كه گفت: من از سخط خدا و سخط تو اى فاطمه به خدا پناه می برم.(٧٤)

و گفت: من دوست داشتم از امور شما دور بوده و در ميان اسلاف گذشته ى شما بسر می بردم.(٧٥)

و از صراحت او اين جمله است كه گفت: و آگاه باشيد من شيطانى دارم كه گاهى بر من چيره می شود.(٧٦)

و اين سخن او: امر عظيمی را بر عهده گرفتم، تاب و توان و تسلطى بر آن ندارم، و دوست داشتم قوى ترين مردم در انجام آن بجاى من باشد.(٧٧)

و از ديگر موارد صراحت ابوبكر اين سخن اوست: بيعت با من اشتباه بود خداوند شر آنرا باز دارد.(٧٨)

و چون ابوبكر روز جنگ احد را ياد كرد گريه كرد و گفت: آن روز، روز طلحه بود، سپس مشغول سخن شد و گفت: اولين نفرى كه در روز احد پشت به ميدان كرد، من بودم، پس مردى را ديدم كه بهمراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقاتله می كند، پس با خود گفتم: اميدوارم آن مرد طلحه باشد، تا در زمانى كه تمام چيزهائى را كه دارم، از دست دادم اقلا مردى از خويشان من وجود داشته باشد.(٧٩)

و از صراحت او سخنى است كه قبل مردن خود بيان كرد: ايی كاش خانه ى

فاطمهعليها‌السلام على[ را باز نمی كردم، گرچه بر من اعلان جنگ می كرد.(٨٠)

و از صراحت ابوبكر اين گفتار اوست: اى كاش دانه اى پشكل بودم.(٨١)

وى نيز چنين گفت: اى كاش پر كاهى در ميان خشتى بودم.(٨٢)

و از صراحت او اين سخن او به عمر است كه از او عزلِ اسامة بن زيد را از سپاه شام خواستار شده بود: مادرت به عزايت بنشيند و تو را از دست بدهد اى پسر خطاب، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را بكار گماشت و تو وا دارم می كنى بر كنارش نمايم.(٨٣)

ابوبكر از گرفتن قدرت پشيمان شد و گفت: دوست داشتم در روز سقيفه ى بنى ساعده، امر خلافت را به عهده يكى از آن دو مرد می افكندم، او امير می شد و من وزير می شدم.

و بعد از آنكه حضرت فاطمهعليها‌السلام به او فرمود: به خدا سوگند بعد از هر نمازى كه بجا می آورم تو را نفرين می كنم، با گريه بيرون آمد، پس مردم اطراف او جمع شدند پس به آنان گفت: هر كدام از شما مردان، شب را در آغوش همسر خود بسر می برد و با خانواده ى خويش شادمان است و مرا با اين حالت رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا برگردانيد.(٨٤)

و ابوبكر با صراحت چنين گفت: بخدا سوگند حتى اگر يك پا در بهشت بگذارم و يك پا بيرون آن، از مكر خدا ايمن نخواهم بود.(٨٥)

ابوبكر گفت: خوشا بحال كسى كه در نئنئآت از دنيا رفت يعنى در ابتداى اسلام قبل از آنكه فتنه ها به حركت درآيند.(٨٦)

و ابوبكر گفت: دوست داشتم درختى در كناره ى راه بودم و شترى مرا می خورد و با پشكل خود مرا بيرون می انداخت و بشر نبودم.(٨٧)

و ابوبكر گفت: دوست داشتم سبزه اى بودم كه چهارپايان مرا بخورند.(٨٨)

و شايان ذكر است كه صراحت لهجه ى عمومی عمر به اقتدار دولت و استقرار اوضاع و عادت عربها باز می گردد.

و صراحت عمر با امام علىعليه‌السلام بخاطر اعتماد عمر بر صداقت و غيرت و اخلاص علىعليه‌السلام براى اسلام و مسلمانان بود. نصيحتهائى كه علىعليه‌السلام به عمر می كرد، عمر را مطمئن ساخت فريب و حيله گرى در كار علىعليه‌السلام وجود ندارد.

و اين اطمينان نفس كه به رغم هجوم او بر خانهى فاطمهعليها‌السلام و ربودن خلافت از علىعليه‌السلام در قلب و جان عمر متولد شد، همان بود كه عمر را دعوت كرد تا تصريح به منزلت دينى و علمی و اجتماعى علىعليه‌السلام نمايد.

در ايام خلافت عمر، زنى براى گرفتن بُردى از بُردهائى كه در مقابل عمر قرار داشت نزد او آمد و همراه و همزمان با او دختر عمر آمد، پس عمر به آن زن عطا كرد و دختر خود را برگرداند. و چون دراينباره سؤال شد، گفت:

پدر اين زن در روز جنگ احد پايدارى نمود و پدر اين دختر (يعنى عمر) در روز احد فرار كرد، و پايدارى ننمود.(٨٩)

و از صراحتهاى عمر اين سخن اوست: اى كاش پشكلى بودم، و اى كاش مدفوع انسان بودم.(٩٠)

و از صراحتهاى ديگر او اين سخن او است كه دربارهى پسرش عبدالله گفت: او از طلاق دادن زن خود عاجز است.(٩١)

جمع شدن صراحت باديه نشينى و زيركى و زرنگى قريش در عمر در كتاب لسانالعرب درباره ى معنى كلمه ى «صرح» آمده است كه: صرح و صريح و صِراح و صُراح و صِراح به كسر فصيحتر است.

يعنى: محض و خالص از هر چيز، مرد صريح و صُرَحاء، و صَرُح الشيئى يعنى خالص شد و هر خالصى صريح است. و معنى ديگر صريح: شير، هنگامی كه چربى آن برداشته شود و انصَرَحَ الحق يعنى حق آشكار شد.

و تَكَلّمَ بذلك صُراحاً او صِراحاً يعنى با صداى بلند سخن گفت و صَرَّحَ فلانٌ بما فى نفسه و صارَحَ يعنى فلان شخص باطن خود را آشكار و ظاهر كرد.

و ابو زياد اين شعر را گفته است:

و انى لأكثو عن قَذُور بغيرها

و اُعرِبُ أحياناً بها فاُصارحُ

أمنحَدِراً ترمی بكَ العيسُ غُربةً

و مُصعِدَة بَرحٌ لعينيك بارِحُ

يعنى: گاهى گناهان بزرگ را با غير آنها می پوشانم و گاهى آنها را بيان می كنم و صراحت می ورزم.

در ضرب المثل می گويند: صرَّح الحقُّ عن مَحضِهِ يعنى حق كشف شد. و «ازهرى» گفته است كه: صَرَحَ الشيىء و صَرَّحَهُ و أَصْرَحَهُ زمانى گفته می شود كه شيىء را بيان كند و ظاهر نمايد، و گفته می شود: صَرَّحَ فلان ما فى نفسه تصريحاً يعنى: آنچه در باطن داشت آشكار نمود. و تصريح بر خلاف تعريض يا گفتن به كنايه است.(٩٢)

عمر بن الخطاب تصريحات بسيار و نادرى بر زبان جارى كرده است كه با آن، نكات مبهم بسيارى از حوادث و زواياى مخفى اوضاع و حقيقت اشخاص و درجه ى علوم آنها را روشن و آشكار نموده است.

صراحت عمر در قضاياى علمی

قتاده می گويد: از عمر درباره ى مردى كه زنش را در جاهليّت دوبار طلاق داده بود و در اسلام يك بار، سؤال شد. عمر گفت: نه تو را امر می كنم و نه تو را نهى می نمايم.

پس عبدالرحمن گفت: لكن من تو را امر می كنم، طلاق تو در زمان شرك حساب نمی شود.(٩٣)

بنابراين مقصود سخن خليفه كه گفت: «نه امر می كنم نه نهى» آنست كه: نمی دانم.

و از احاديثِ مشهورِ نقل شده از عمر، (كه بر ضدِ احاديثى كه دست قصه گويان در زمان بنى اميه بوجود آورد، قيام كردند) اين گفتار اوست: اى عمر همه ى مردم از تو داناترند، و در تعبيرى ديگر: حتى پيره زنان، اى عمر.(٩٤)

و همه ى مردم از عمر داناتر و فقيهترند حتى زنان حجله نشين.(٩٥)

و هر انسانى از تو داناتر و فقيه تر است اى عمر.(٩٦)

و هر فردى از عمر داناتر است.(٩٧)

همه ى مردم از عمر داناترند حتى پردنشينان (زنان) در خانه ها.(٩٨)

در حاليكه چنين صراحت آشكارى را در ابوبكر و عثمان ملاحظه نمی كنيم.

علاء بن زياد می گويد: عمر در مسيرى حركت می كرد پس آوازه خوانى كرد، و گفت: چرا هنگامی كه بيهوده گوئى می كنم مرا باز نمی داريد؟(٩٩)

و عمر بر منبر اين آيه را خواند:( فانبتنا فيها حَبَّاً و عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَيتُوناً و نَخلا و حَدائِقَ غُلْباً و فاكِهَةً وَ أَبّاً ). (١٠٠)

پس مردى گفت: همه ى اينها را دانستيم اما «أبْ» يعنى چه؟

آنگاه عمر عصائى را كه در دست داشت پرتاب كرد و گفت: قسم به جان خدا تكليف واقعى همين است، چه كار دارى كه بدانى «اب» يعنى چه؟ از چيزى كه هدايت آن در كتاب بيان شده است پيروى كنيد و بدان عمل نمائيد و آنچه را نمی دانيد به پروردگارش واگذار كنيد.(١٠١)

و در زمان خليفه عمر و امام علىعليه‌السلام گفتگوها و مشاجرات علمی و قضائى بسيارى رخ داد. پس عمر گفت: اگر على بن ابى طالب نبود، عمربن الخطاب نزديك بود هلاك شود. و گفت: اگر علىعليه‌السلام نبود عمر هلاك می شد.(١٠٢)

و گفت: زنان از زائيدن مانند على بن ابى طالب عاجزند. و گفت: بار خدايا مرا براى امر مشكلى كه على بن ابى طالب چاره ساز آن نيست باقى مگذار.(١٠٣)

و گفت: گفتار عمر را به على برگردانيد، اگر على نبود عمر هلاك می شد.(١٠٤)

و گفت: اگر على نبود عمر گمراه می شد.(١٠٥) و گفت: اگر نبودى رسوا می شديم.(١٠٦)

و گفت: اى ابوالحسن، خداوند مرا باقى نگذارد براى سختى و شدتى كه در آن نباشى و نه در شهرى كه در آن نيستى.(١٠٧)

و گفت: خداوند مرا باقى نگذارد در زمينى كه در آن نباشى اى ابوالحسن.(١٠٨)

و ما به خوبى می دانيم كه در ميان مردم اندك كسانى يافت می شوند كه تصريح به فضل ديگران بر خويش يا تصريح به جهل خود در علوم می نمايند لكن عمر بعد از استقرار اوضاع سياسى و مسلط شدن دولت بر شهرهاى بسيار و پيروز شدن بر بزرگترين دولتهاى آن زمان يعنى حكومت فارس و روم و بعد از فروكش كردن اختلاف بين حكومت و بنى هاشم، تصريحات بسيار او شروع شد.

و امور ديگرى نيز بدون تصريح و بيان واقعيت خود باقى ماندند و امور ديگرى بنابر اسباب و عللى كه براى ما معلوم است، نيز بدون تصريح و بيان واقع باقى ماندند.

روايت شده است كه «چون اميرالمؤمنين عمر بن الخطاب خلافت را بعهده گرفت، گروهى از احبار يهود نزد او آمدند و گفتند: اى عمر تو ولى امر بعد از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صاحب (رفيق و مصاحب) او هستى، و ما می خواهيم از تو درباره ى اشيائى سؤال كنيم كه اگر خبر آنها را به ما بدهى يقين می كنيم كه اسلام، حق و محمد پيامبر بوده است و اگر خبر آنها را به ما ندهى و از آنها اطلاع نداشته باشى، يقين می كنيم اسلام باطل و محمد پيامبر نبوده است.

عمر گفت: درباره ى چيزى كه بنظرتان رسيده سؤال كنيد.

گفتند: ما را از قفلهاى آسمان خبر ده، آنها چه هستند؟ و از كليدهاى آسمان و از قبرى كه با صاحب خود سفر كرد و از كسى كه قوم خود را بيم داد لكن از جن و انس نبود و از پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند لكن از شكم مادر متولد نشدند.

و ما را خبر ده كه دُرّاج در خواندن خود چه می گويد؟ و خروس در فرياد خود چه می گويد؟

راوى می گويد: عمر سر بزير انداخت سپس گفت: بر عمر عيبى نيست اگر از او درباره ى چيزى سؤال كنند كه نمی داند و بگويد نمی دانم.

پس يهوديان از جا جسته گفتند: شهادت می دهيم محمّد پيامبر نبوده و اسلام باطل است، پس سلمان فارسى با شتاب از جا برخاست و به يهوديان گفت: اندكى صبر كنيد، آنگاه بطرف على بن ابى طالبعليه‌السلام رفت و بر وى داخل شد و عرض كرد: اى ابوالحسن به داد اسلام برس. حضرت فرمود: چه شده؟ پس قضيه را به اطلاع حضرت رساند. حضرت در حاليكه برد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به تن كرده و بر روى زمين می كشاند پيش آمد، چون عمر به او نگاه كرد به سرعت از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت: اى ابوالحسن تو براى هر معضل و شدتى دعوت می شوى، آنگاه على كرّم الله وجهه يهوديان را صدا زد و فرمود: از هر چه بنظرتان رسيده سؤال كنيد، زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و از هر بابى هزار باب برايم باز شد، پس از على درباره ى آنها سؤال كنيد.

پس على كرمالله وجهه فرمود: بر شما شرط كوچكى دارم، چون شما را به آن چيزى كه در تورات شما وجود دارد خبر دادم در دين ما داخل شويد و ايمان آوريد. يهوديان گفتند: آرى

پس فرمود: يكايك مسائل خود را بپرسيد.

يهوديان گفتند: خبر ده قفلهاى آسمان چه هستند؟

فرمود: قفلهاى آسمان شرك بخداوند هستند، زيرا بندگان خدا چه مرد و چه زن اگر مشرك باشند هيچ عملِ آنها بالا نمی رود.

گفتند: خبر ده كليدهاى آسمان چه هستند؟ فرمود: شهادت به كلمه توحيد، «لا إلهَ إلاّ اللّهُ» و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست.

پس گروهى به گروهى ديگر نگاه می كردند و می گفتند: اين جوانمرد راست می گويد.

گفتند: خبر ده از قبرى كه با صاحب خود مسافرت كرد.

فرمود: آن قبر همان نهنگى بود كه يونس بن متى را در در شكم جاى داد و با او در درياهاى هفتگانه مسافرت كرد.

پس گفتند: خبرمان ده از كسى كه قوم خود را بيم داد اما نه از جن و نه از انس بود؟

فرمود: او مورچه ى سليمان بن داود بود كه گفت: اى گروه مورچه گان داخل خانه هاى خود شويد، مبادا سليمان و لشكريان او شما را ندانسته پايمال نمايند.

گفتند: ما را خبر ده از پنج موجودى كه روى زمين راه رفتند اما در شكم مادر خلق نشدند (و از مادر متولد نشدند).

فرمود: آنها آدم و حوا و شتر صالح و قوچ ابراهيم و عصاى موسى...

پس عمر از پاسخ علىعليه‌السلام بسيار خوشحال شد و يهوديان مسلمان شدند.(١٠٩)

و عمر گفت: داناترين ما به قضاوت، على است.(١١٠)

از سعيد بن جبير نقل شده است كه ابن عباس گفت: عمر براى ما خطبه خواند و گفت: على داناترين ما به قضاوت است.

از سعيد بن مسيّب نقل شده است كه گفت:

عمر از مشكل و معضلى كه على در آن چاره سازى نكند بخدا پناه می برد.(١١١)

عمر بن الخطاب گفت: دو متعه در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حلال بودند من آنها را حرام می كنم و بر آنها مجازات می نمايم.(١١٢)

سخنان عمر گاهى در نهايت صراحت بود، بدون آنكه از احدى از اهل زمين ترسيده باشد، او در طرف سلطه اى قوى و لشكرى قرار داشت كه قادر بود لشكريان فارس و روم را منهزم نمايد.