ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه12%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31331 / دانلود: 3652
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

مراجعات معاويه به كعب و حمايت از وى

ابن عساكر ذكر می كند كه معاويه كعب را به قصد گفتن فرمان داد.(١١٣٥) و به همان شيوه ى عمر سؤالات زيادى از كعب می پرسيد. ابن عباس نقل می كند كه پيش معاويه بودم، او آيه ى هشتاد و ششم سوره ى كهف را به شكلى خاص خواند، پس من اعتراض كردم، معاويه از عبدالله بن عمروعاص سؤال كرد و او معاويه را تأييد كرد.

ابن عباس گفت: قرآن در خانه ى ما نازل شده است.

معاويه براى حلّ اين مشكل، شخصى را فرستاد تا از كعب الاحبار سؤال كند، و درباره ى كعب چنين گفت: آگاه باشيد كعب يكى از علماست.(١١٣٦)

بنابراين معاويه رأى ابن عباس را درباره ى قرآن، قبول نكرد و از كعب، درباره ى. قرآن سؤال كرد.

عمر از كعب الاحبار درباره ى وجود شعر در تورات سوال كرد.

كعب گفت: جمعى از فرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينه ى آنها كتابِ انجيل قرار دارد، لب به حكمت می گشايند و مثلها را می گويند و اعتقاد دارم آنان از عربها هستند.(١١٣٧)

و مطلبى را كه حذيفه، درباره ى رو آوردن فتنه ها همزمان با مردن عمر گفته بود، كعب و عبدالله بن سلام به خود نسبت دادند و در زمان عثمان، اين مطلب را منتشر كردند كه: در زمان عمر چنين گفته شد:

(چون كعب روايت كرد خود به عمر چنين گفته است): واى به حال پادشاه زمين از پادشاه آسمان، عمر گفت: مگر آن كس كه نفسِ خود را محاسبه نمايد، كعب گفت: تو دروازهى فتنه ها هستى.(١١٣٨)

و معاويه با عباى كعب تبرّك می جست!(١١٣٩)

كعب می گويد: خداوند بر صخره ى بيت المقدس در هوا بسر می برد! ابن عباس رضى الله عنه روايت می كند كه: روزى در مجلس عمر بن الخطّاب حاضر شدم و كعب الاحبار نزد وى بود، ناگاه عمر گفت: اى كعب، آيا تورات را حفظ كرده اى؟ كعب گفت: بسيارى از تورات را حفظ كرده ام. پس مردى از كنار او در مجلس گفت: اى اميرمؤمنان از او بپرس، خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريند كجا بود و آب را از چه خلق كرد؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد. پس عمر گفت: اى كعب از اين علم، چيزى دارى؟

كعب گفت: آرى اى اميرمؤمنان، در اصل حكيم می يابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش، قديم بود و در هوا بر روى صخره ى بيت المقدس بسر می برد، و چون خواست عرش را بيافريند، تُفى انداخت كه درياهاى عميق و درياچه هاى پرآب از آن پديد آمدند و آنگاه عرش خود را از جزئى از اجزاى صخره اى كه زير خودش بود آفريد. و باقى مانده ى آنرا براى مسجد قدس خود باقى گذاشت.

ابن عباسرضي‌الله‌عنه . می گويد: على بن ابى طالبعليه‌السلام در مجلس حاضر بود، پس پروردگار خود را به عظمت ياد كرد و برخواست و لباس خود را تكاند، پس عمر، علىعليه‌السلام را قسم داد كه بجاى خود بازگردد، و او چنين كرد (كلمه ى او چنين كرد در بعضى از نسخه ها وجود ندارد).

عمر گفت: اى غوّاص براى ما غوّاصى كن (يعنى گوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان بده)، ابوالحسن چه می گويد؟ زيرا من تو را بجز كسى كه غمها را برطرف می كند نمی شناسم (يعنى تو هر غم و غصه را برطرف می كنى). پس علىعليه‌السلام رو به كعب نمود و فرمود: اصحاب تو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند و (باب) افترا و دروغ را بر وى گشودند. واى بر تو اى كعب، آن صخره اى كه گمان برده اى، حاوى جلال او نمی شود و وسعتِ عظمت او را ندارد. و هوائى كه ذكر كردى، اطراف او را نمی تواند دربر گيرد، و اگر صخره و هوا به همراه او قديم باشند، بايد قديم بودن او را داشته باشند، و خداوند عزيزتر و جليلتر از آن است كه گفته شود، مكانى دارد كه به آن اشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدان می گويند و چنان نيست كه جاهلان می انگارند. وليكن خداوند وجود داشت و مكان موجود نبود، به گونه اى كه اذهان بدان نرسند، و می گويم: «بود» اين كلام، بودنش به وجود آمده است.

و اين چيزى است از آنچه از بيان و سخن گفتن ياد داد. خداوند تعالى ميفرمايد:( خَلَقَ الأنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ ) (١١٤٠) يعنى «خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن به وى آموخت». و اينكه می گويم او بود، اين از همان چيزهائى است كه از بيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت خداوند منّان سخن بگويم و خداوند پيوسته بر آنچه ميخواست قادر بود، و بر هر چيزى احاطه داشت، سپس آنچه را اراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد، ايجاد كرد، و بدون وارد شدن شبه هاى در آنچه اراده كرده است.

خداوند عزوجل نورى را خلق كرد از غير شيىء و آن را ابداع كرد، سپس از او ظلمتى آفريد، و قادر بود ظلمت را هم از غير شيىء بيافريند همانطورى كه نور را از غير شيىء آفريد، سپس از آن نور ياقوتى آفريد و آنرا به اندازه ى هفت آسمان و هفت زمين ضخامت داد، سپس آن ياقوت را باز داشت، كه بخاطرِ هيبت او ذوب گرديد و به آبى لرزان مبدّل شد و تا روز قيامت لرزان خواهد ماند، سپس عرش خود را از نور آن آفريد، و آنرا بر روى آب قرار داد، و براى عرش، ده هزار زبان است، و هر زبانى خداوند را به ده هزار لغت تسبيح می گويد، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نيست. و عرش روى آب بود و حجاب هائى از مِه پائين عرش قرار داشت. و اين فرمايش خداوند تعالى است كه ميفرمايد:( وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ ) (١١٤١) يعنى «عرش او بر آب بود تا شما را امتحان كند».

واى بر تو اى كعب، اگر درياها بنا به گفته ى تو، آب دهان او باشد، عظيمتر از آن بود كه صخره ى بيت المقدس يا هوا، كه اشاره كردى در آن بسر می برد، او را دربر گيرد.

پس عمر بن الخطاب خنديد و گفت: و مطلب همين، و علم چنين است. و اين علم همچون علم تو نيست اى كعب، زنده نباشم تا زمانى كه در آن زمان ابوالحسن را نبينم.(١١٤٢)

سؤال درباره ى آينده و درباره ى دجال

عمر از كعب الاحبار پرسيد كه: درباره ى چيزى از تو می پرسم و می خواهم چيزى را از من پنهان نكنى.

كعب گفت: بخدا سوگند، چيزى را كه می دانم بر تو پنهان نمی كنم.

عمر گفت: بر امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از چه چيزى بيشتر می ترسى؟

گفت: رهبران گمراه كننده.

عمر گفت: راست گفتى، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد.(١١٤٣) و در عمل، كعب الاحبار به همان شيوهى نابود كردن اسلام به وسيله ى رهبران گمراه كننده، كه بدان اعتقاد داشت پيش رفت، و عمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود، و عمر نيز قبول كرد.

و با اندك دقتى در واليان ابوبكر و عمر، در می يابيم كه ولايتهاى بزرگ (و شهرهاى مهم) در دست رهبران گمراه كننده قرار داشت، در حالى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را از رهبران گمراه كننده ترسانده بود. و عملا معاويه و امويان و يارانشان همچون عمروعاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آوردند كه تاكنون از آنها شكايت می كنند و در زير سنگينى بار آنها دست و پا می زنند.

سالم از پدرش نقل می كند كه عمر از مردى يهودى سؤال كرد و به او گفت: صدق و راستى را در تو يافته ام، درباره ى دجّال صحبت كن.

گفت: او را فرزند مريم بر دروازه ى «لد» به قتل می رساند، و گمان می كنم آن يهودى كعب بود.

در اين روايت عمر به كعب می گويد كه من صدق و راستى را در تو می بينم، در حالى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اهل كتاب را تصديق نكنيد.(١١٤٤)

و اگر به احاديث كعب مراجعه كنيم و در تورات دقت نمائيم، در می يابيم كه احاديث كعب، احاديثى دروغين هستند كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدس بوجود آورد. در حالى كه خوب می دانيم خودِ تورات گرفتار تحريف شده، و همين امر را پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر فرموده است. بنابراين چگونه كعب می تواند راستگو باشد، در حالى كه او همان دروغگوى معاند است و امام علىعليه‌السلام و ابن عوف و معاويه و بخارى و ابن عساكر و ديگران او را تكذيب كرده اند.(١١٤٥)

كعب مردم را به كفر دعوت می كند ابن مردويه از عبدالرحمن بن ميمون نقل می كند كه: روزى كعب نزد عمر بن الخطاب رفت، عمر گفت: مرا خبر ده، شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا می انجامد؟

كعب گفت: خداوند در قرآن به تو خبر داده است. خداوند می فرمايد:( ما سَلَكَكُمْ فى سَقَر... حَتّى أَتانَا الْيَقينُ ) (١١٤٦)

كعب گفت: پس خداوند در آن روز شفاعت می كند تا به كسى می رسند كه حتى يك نماز نخوانده و هيچ مسكينى را اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده است، و چون شفاعت به اين گروه می رسد، احدى باقى نمی ماند كه در او خيرى وجود داشته باشد.(١١٤٧)

در اينجا كعب بيان كرد كه كفّار و كسانى كه نماز نمی خوانند داخل بهشت می شوند. و با اين بيان، به شيوه اى شيطانى به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكات ندادن دعوت كرد!

عبدالله می گويد: ابى ثنا، أسود بن عامر گفت: حماد بن سلمه از ابى سنان از عبيد بن آدم و ابى مريم و ابى شعيب نقل كرد كه هنگامی كه عمر در جابيه بود فتح بيت المقدس را ذكر كرد، راوى می گويد: ابوسلمه گفت: ابوسنان از عبيد بن آدم نقل كرد كه گفت: عمر بن الخطاب را شنيدم كه به كعب می گفت: به نظرت كجا نماز بخوانيم؟

كعب گفت: اگر از من قبول كنى، پشت صخره نماز بخوان، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود.

عمر گفت: چون يهوديان نظر دادى، نه، اما همچون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز می خوانم، پس رو به قبله نمود و نماز خواند، سپس پيش آمد و عباى خود را باز كرد و زباله ها را در عباى خود جارو زد و مردم نيز جارو زدند.(١١٤٨)

هدف كعب از دعوت كردن عمر به نماز خواندن پشتِ صخره، آن بود كه صخره را قبله ى مسلمانان و معبودى براى آنها قرار دهد همانطورى كه گوساله ى بنى اسرائيل معبودِ بنى اسرائيل گرديد.

و گفته می شود كه (عمر) چون داخل بيت المقدس شد تلبيه گفت، (يعنى لبيك اللهم لبيك گفت) و در محراب داودعليه‌السلام نماز تحيّت مسجد خواند. و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند و در ركعت اول سوره ى صاد را خواند و در آن سجده كرد، و مسلمانان نيز به همراه او سجده كردند، و در ركعت دوم سوره ى بنى اسرائيل را خواند، سپس كنار صخره آمد و از كعب الاحبار درباره ى مكان آن صخره راهنمائى خواست، كعب الاحبار اشاره كرد تا مسجد را پشت صخره قرار دهد (بنحوى كه قبله ى مسجد، بجاى كعبه، صخره ى بيت المقدس باشد).

عمر گفت: همچون يهوديان نظر دادى، سپس مسجد را در جهت قبله ى بيت المقدس قرار داد، اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرت دارد، سپس خاك صخره را با گوشه ى عبا و قباى خود برداشت، و مسلمانان به همراه او چنين كردند، و اهل اردن را در برداشتن بقيّه ى آن بكار گماشت.

روميان در آن زمان، صخره ى بيت المقدس را چون قبله ى يهوديان بود، به زباله دان تبديل كرده بودند، تا جائى كه يك زن، كهنه ى حيض خود از زباله دان خانه ى خود بر می داشت و می فرستاد تا روى صخره قرار دهند.

اين مكافات و مجازات كارى بود كه يهوديان در قمامه انجام دادند. قمامه همان محلى است كه يهوديان در آن مصلوب را به دار آويختند، و همواره يهوديان بر قبر او زباله ريختند، به همين جهت آن محل را قمامه (يعنى زباله دان يا زباله) ناميدند، و اين نام بر كليسائى كه مسيحيان در آن محل بنا نمودند، كشيده شد، و آن كليسا را قمامه، نام گذاشتند.(١١٤٩)

و با آنكه هيچ دليلى بر قداست صخره وجود ندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله سامرى توجه می كردند، به آن صخره نيز توجه كردند، و بعد از تلاش بسيارِ مسلمانان براى پاك كردن آن صخره از كثافات و نجاسات، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قرار دادند.

هشام بن محمد می گويد: عبدالرحمن قشيرى به نقل از همسرِ ابن حباشه ى نميرى گفت: همراه عمر بن الخطاب در روزهائى كه به شام می رفت خارج شديم و در جائى منزل كرديم كه به آن «قتل» می گفتند.

آن زن می گويد: شوهرم شريك، بيرون رفت تا آب بياورد، اما دلو او در چشمه افتاد و بخاطر ازدحام جمعيت نتوانست آنرا از آب بيرون آورد، پس به او گفتند: تا شب صبر كن. چون شب شد به درون چشمه رفت و تا مدتى طولانى همانجا ماند، و چون عمر ميخواست از آن منزل كوچ كند، نزد او رفتم و او را از مكان شوهرم خبر دادم. پس سه روز در آنجا درنگ كرد و روز چهارم به حركت افتاد. ولى ناگهان ديديم شريك می آيد، مردم به او گفتند: كجا بودى؟

او نزد عمر آمد در حالى كه برگى در دست داشت، آن برگ به اندازه اى بود كه دست او را می پوشاند و پا را می پوشانيد و پنهان می كرد، آنگاه چنين گفت: اى اميرمؤمنان، در چشمه راهى پيدا كردم، در آن حال مردى آمد و مرا به زمينى برد كه شبيه زمين شما نبود و به باغهائى كه شبيه باغهاى دنيا نبودند و چيزى از آن باغ برداشتم، آن مرد گفت: هنوز وقت آن نرسيده است، و من اين برگ را برداشتم، و آن برگ درخت انجير است.

در اينجا عمر، كعب الاحبار را صدا زد و گفت: آيا در كتابهاى خود يافته اى، مردى از امّت ما داخل بهشت می شود و بعد، از آن خارج می گردد؟

كعب گفت: آرى و اگر در ميان جمعيت باشد، او را به تو نشان می دهم.

عمر گفت: او در ميان قوم است.

پس كعب، در جمعيت تأمل كرد و شريك را نشان داد و گفت: او همان است. و بنى نمير تا به حال شعار (يعنى لباس روئين) خود را سبز قرار می دهند.(١١٥٠)

و در حادثه اى ديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. عمر با تعجب گفت: اللّه، آيا عُمَر را در تورات می يابى؟ (يعنى آيا در تورات از عمر چيزى گفته شده است).

گفت: نه، لكن صفت و نشانه هايت را يافته ام.(١١٥١)

اما در توضيح قضيه ى اول می گوئيم، توافق بين آن مرد دروغگو و كعبال احبار به خوبى آشكار است! لكن امر عجيب آنست كه چگونه عمر او را تصديق كرد؟

و در حادثه ى دوم: در سخن كعب دروغ به وضوح ديده می شود، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتلِ عمر بوجود آورد تا به او و سخنانش بيشتر اطمينان كنند!

____________________________________

كعب حديث دوازده خليفه را تحريف كرد

كعب حديث دوازده خليفه را تحريف كرد نعيم بن حماد می گويد: ضمرة از ابن شوذب از ابى منهال از زياد از كعب نقل می كند كه گفت: خداوند از صلب اسماعيلعليه‌السلام دوازده قيّم به او موهبت نمود كه افضل آنها ابوبكر و عمر و عثمان هستند.(١١٥٢)

عبدالله بن عمر حديث كعب را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استناد داد و گفت:

«رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بر اين امت دوازده خليفه خواهد بود. ابوبكر صديق كه نام او را يافتيد، عمر فاروق...»(١١٥٣)

بخارى و مسلم، حديث دوازده خليفه را بدون نام بردن اسمی نقل كرده اند.(١١٥٤) بخارى اين حديث را در سننِ خود از سمرة بن جندب نقل می كند، سمره می گويد: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه می فرمود: دوازده امير خواهند بود و پس از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كلمه اى فرمود كه نشنيدم (جابر بن سمره می گويد) پدرم گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می گويد همگى آنان از قريش هستند.(١١٥٥)

مسلم، همين حديث را در صحيح خود ذكر نمود، او می گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين امر به پايان نمی رسد مگر آنكه در بين آنها دوازده خليفه بيايند كه همگى آنان از قريش هستند.(١١٥٦)

قندوزى در ينابيع الموده در باب هفتاد و هفتم از برخى علماى عامه نقل می كند كه: حديث (الخلفاء بعدى اثنى عشر) منقول از جابر بن سمره را روايت كرده است و در انتهاى آن چنين گفته است: همگى آنان از بنى هاشم هستند.

حافظ ابونعيم در كتاب حليه اش با سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هركس دوست دارد چون من زنده شود و چون من بميرد و ساكنِ بهشتِ عدن شود كه پروردگارم آنرا احداث كرده، پس بايد بعد از من ولايت على را بپذيرد و ولايت ولى او را نيز بپذيرد و بايد به امامان بعد از من اقتدا نمايد، زيرا آنان عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند و فهم و علم، روزى آنان شده است، واى بر حال گروهى از امت من كه فضل و برترى آنان را تكذيب كنند و صله كردن با من را درباره ى آنان قطع نمايند، خداوند آنان را از نيل به شفاعت من محروم گرداند.

اما كعب و اصحاب وى بجاى عبارتِ «كلهم من بنى هاشم» يعنى همگى آنان از بنى هاشم هستند، اين عبارت را گذاشتند: افضلهم ابوبكر و عمر و عثمان، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان از همه ى آنان بيشتر فضيلت دارند. در حاليكه على بن ابى طالب می فرمايد: «به حتم امامان (دوازده گانه) همه از قريش بوده كه درخت آن را در خاندان بنى هاشم كاشته اند، مقام ولايت و امامت در خور ديگران نيست و ديگر مدعيّانِ زمامدارى، شايستگى آنرا ندارند».(١١٥٧)

كعب خداوند سبحان را مجسم كرد و داودعليه‌السلام را به گناه نسبت داد كعبال احبار بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افترا بست كه خداوند سبحان را رؤيت كرده است.(١١٥٨)

در صحيفه ى ابن منبّه شاگرد ابى هريره آمده است كه گفت:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند حضرت آدم را به صورت خود آفريد كه قد او شصت ذراع بود. چون او را آفريد فرمود: «برو بر آن گروه سلام كن» و آنجا گروهى از ملائكه نشسته بودند. «پس گوش فرا دار كه چگونه به تو تحيّت می گويند كه آن تحيّت تو و تحيّت فرزندان توست». آدمعليه‌السلام نزديك رفت و گفت: السلام عليكم، گفتند: و عليك و رحمةالله، آنان «رحمةالله» را زياد كردند.

حضرت فرمود: پس هركس داخل بهشت شود به صورت آدم قد او شصت ذراع است. و تا به حال همواره خلق در حال كم شدن است.(١١٥٩)

ابوهريره از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل می كند كه: اما آتش، پر نمی شود، آنگاه خداوند پاى خود را بر آن می گذارد، پس می گويد: بس است، بس است پس اينجا آتش پر می شود، و قسمتى از آن بر قسمت ديگر جمع می شود.(١١٦٠)

روايتِ در موضوع تجسم خداوند، در تفسير آيه ى(وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب ) (١١٦١) يعنى «او نزد ما، بسيار مقرب و نيكو منزلت است» درباره ى حضرت داود و به زبان عمر بن الخطاب است.

سدى بن يحيى می گويد: ابوالحفص از مردى كه عمر بن الخطاب را درك كرد نقل می كند، كه گفت: در روز قيامت مردم به تشنگى شديدى مبتلا می شوند، پس منادى، داود را صدا می زند و در مقابل تمام مردم او را آب می دهند، او همان است كه خداوند او را ياد كرد:( إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب )

سپس عمر بن الخطاب از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرد كه آنحضرت روز قيامت را ياد كرد و شأن و شدت آن را عظيم شمرد و فرمود: خداوند رحمن به داودعليه‌السلام می گويد: در مقابل من عبور كن. پس داود می گويد: می ترسم خطايم مرا بلغزاند، پس می گويد: پاى مرا بگير! پس پاى او را می گيرد و عبور می كند.

گفت: اين همان زلفى است كه خداوندفرمود ( وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب ) (١١٦٢)

در احاديث كعب از جهات متعدد، كفر وجود دارد، او در اين حديث داودعليه‌السلام را به خطا نسبت داد و خداوند تعالى را مجسم كرد (يعنى قائل شد به اينكه خداوند جسم و اعضا دارد).

عمر دو جواب مختلف از علىعليه‌السلام و كعب می شنود در اين گفتار كلام مهمی را ذكر می كنيم كه طبرى آنرا ذكر كرد و گفت: آن كلام بين عمر و علىعليه‌السلام و عثمان و كعب اتفاق افتاد. سه نفر اول در مكّه اسلام آوردند و با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معاشرت كردند در حاليكه كعب مرد حيله گرى يهودى بود كه ادعا كرد در سال هفدهم هجرى اسلام آورده است، و اين گفتگو در همان سال اتفاق افتاد!

سه نفر اول بر اهميت مشرق توافق كردند، مشرقى كه شامل كوفه يعنى مركز سپاهِ مسلمانان كه متوجه مشرق زمين بودند، بنابراين آنان مجاهدينى بودند كه ايران و هند و كاشغر و بخارى و سمرقند را فتح كردند.

لكن كعب بخاطر خباثت يهودى خود با آنان مخالفت كرد و شهرهاى مشرق و آهل آنرا به شر متهم كرد و شام را بدون هيچ دليل شرعى يا عقلى بر آن ترجيح داد! و نتيجه آن شد كه عمر رأى كعب را پذيرفت و اعتقاد شخصى خود را به كنارى انداخت! و رأى عثمان را ترك كرد و نصيحت على بن ابى طالبعليه‌السلام را نيز ترك كرد كه درباره ى او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: من شهر علم هستم و على دروازه آنست، پس هركس شهر را بخواهد بايد از دروازه ى آن وارد شود.(١١٦٣)

و عملا عمر به همراه كعب به شام رفت و عراق را ترك نمود با آنكه سابقاً شام را چندين بار زيارت كرده بود و از عراق ديدن نكرده بود.

گفتگوى بين عمر و علىعليه‌السلام و عثمان و كعب بنابر نقل تاريخ طبرى از اين قرار بود:

در ماه جمادىالاول سال هفدهم، عمر مردم را جمع كرد و درباره ى شهرها از آنان نظر خواست و گفت: بنظرم رسيده است مسلمانان را در شهرهايشان ديدار كنم، تا در آثارشان تأمل كنم، پس مرا راهنمائى كنيد. كعب الاحبار كه در ميان مردم بود و در همان سالِ از حكومت عمر اسلام آورده بود گفت: «اى اميرمؤمنان با كداميك از شهرها ميخواهى شروع كنى؟

(عمر) گفت: با عراق.

كعب گفت: اين كار را نكن; زيرا شر ده جزء دارد و خير ده جزء، يك جزء از خير در مشرق است و ده جزء ديگر آن در مغرب، و يك جزء از شر در مغرب است و نه جزء ديگر آن در مشرق، و شاخ شيطان و هر بيمارى معضل در آن است.

علىعليه‌السلام فرمود: كوفه براى هجرت بعد از هجرت، و قبه ى اسلام است. و بر آن روزى خواهد آمد كه هيچ مؤمنى نمی ماند مگر آنكه به آنجا رود و مشتاق آن گردد، و خداوند با اهل آن نصرت می يابد همانطورى كه با سنگ بر قوم لوط نصرت يافت.

عثمان گفت: اى اميرمؤمنان، مغرب سرزمين شر است و شر به صد جزء تقسيم شد، يك جزء آن در ميان مردم و بقيه ى آن در آنجاست.

عمر گفت: كوفه نيزه ى خدا و قبه ى اسلام و جمجمه ى عربهاست، كه با آن مرزهاى خود را باز می دارند و شهرها را مدد ميرسانند، به حتم ميراث اهل عمواس (روستائى در نزديكى قدس، كه مشهور است حضرت مسيح از آن ظهور می كند) ناپديد گرديد، لذا از آن شروع می كنم.(١١٦٤)

و برغم اتفاق نظرِ امام علىعليه‌السلام و عثمان و عمر، اين اتفاق نظر را عمر ترك كرد و به نقطه نظر كعب الاحبار عمل كرد، و از زيارت عراق خوددارى نمود.

مقصود كعب از بردن عمر به شام، تثبيت احاديث بى اساس يهودى در برترى شام بر ساير شهرهاى جهان و بازگرداندن اعتبار به اماكنِ مقدس يهوديان، همچون صخره ى مقدس بود! و از آن زمان تاكنون برخى مسلمانان به صخره ى كعبال احبار صخره ى مقدس می گويند، و بايد ملاحظه كرد كه مسأله چقدر خنده آور و مسخره آميز است، زيرا می گويند بدترين بلايا، بلائى است كه موجب خنديدن شود.

و مقصود ديگر او آماده سازى جو براى بازگرداندن يهوديان حجاز به موطن خود، فلسطين و فراهم كردن زمينه ى مناسب براى ملاقات عمر با معاويه در حضور خود او بود! تا بناى حكومت بنى اميه را استوار كرده به اوج برساند. كعب معاويه را براى خلافت پيشنهاد كرده بود، و عمر را از رسيدن علىعليه‌السلام به حكومت برحذر كرد.(١١٦٥)

چرا يهوديان روميان و اهل عراق را دوست نداشتند؟ می گويند يهوديانى كه در جزيرةالعرب سكونت كردند، در سه قبيله ى بزرگِ قينقاع و قريظه و نضير، متشكّل شدند كه بعد از پيروزى روميان بر آنها، از فلسطين به حجاز فرار كرده بودند. اين يهوديان، از مسيحيانِ نجران، در قضيه ى اصحاب اخدود، به شدت انتقام گرفتند. لذا مسيحيان شام به ناچار با عربهاى يثرب متفق شدند تا از آن يهوديان انتقام گيرند.

از آنجائى كه يهوديان در قلعه هاى خود حمايت می شدند، توافق كردند آنها را بيرون از قلعه هايشان غافلگير كنند. و عملا چنين شد و مسيحيان از يهوديان به بدترين وجهى انتقام گرفتند. آنگاه غنائم بين عربهاى يثرب و عربهاى شام تقسيم شد.

پس يهوديان به سلاح كشنده ى خود يعنى همان سلاح فتنه روى آوردند، و بين اوس و خزرج اختلاف انداختند كه به صورت جنگ بغاث نمودار گرديد. آنگاه يهوديان از عربهاى يثرب به بدترين شكل انتقام گرفتند!

از طرفى چون، انصار، در كنار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر ضد بنى قينقاع و بنى قريظه و خيبر ايستادند و قدرت يهوديان جزيرة العرب را درهم كوبيدند، يهوديان بر اهالى مدينه ى منوره كينه گرفتند، و رابطه ى خود را با كفار قريش مستحكم كردند كه در رأس همه ى آنها ابوسفيان و معاويه بودند.

يهوديان در قريش گمشده ى خود را يافتند، لذا براى بدست آوردن دو هدف تلاش كردند كه اولين آنها حمايت از قريش و بنى اميه و دومين آنها درهم كوبيدن بنى هاشم و انصار بود. و در عمل، كعب با پيشنهاد كردن معاويه براى خلافت و حمايت از او با احاديث دروغين و منحصر كردن خلافت در قريش و دور كردن انصار و بنى هاشم از خلافت، به اين دو مطلب اشاره كرد.

همين زمينه سازى مناسب كمك كرد تا بنى هاشم و انصار در مواقع متعددى به قتل برسند، كه از جمله ى آنها كربلا و حرّه را نام می بريم.

ما در اين كتاب به اثبات رسانديم كه حديث دوازده خليفه را كه در شأن اهلبيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيان شده است، كعب به نفع خلفا تحريف و معاويه را در آن داخل كرد.

بنابراين يهوديان، بنى هاشم و انصار را به قانون شرع از خلافت دور كردند، در همان حال كعب و ديگران احاديث دروغين را براى جلب عمر در مدح و ستايش از او وضع كردند، پس از آن معاويه را مدح و از علىعليه‌السلام كه بزرگِ يهوديان، حارث بن ابى زينب را كشت و مرحب را مغلوب و خيبر را فتح كرد، بدگوئى كردند!

زينب دختر حارث، همان زنى بود كه همچون كعب و ابن سلام به دروغ اسلام آورد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با گوسفندى مسموم كرد، و بشر بن البراء را كه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، به قتل رسانيد.(١١٦٦)

سرّ دوست نداشتن اهل روم و اهل عراق از طرف كعب، كارهاى گذشته ى آنها با يهوديان در فلسطين و درهم كوبيدن دولت يهوديان، در دو زمان مختلف بود. و اين ضديت همواره مخصوصاً بر عليه اهل عراق وجود داشت.

در قرآن كريم چنين آمده است كه:( وَ قَضَيْنا إِلى بَنى إِسْرائيلَ... وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولا ) (١١٦٧) يعنى «و در كتاب خبر داديم كه شما بنى اسرائيل دو بار حتماً در زمين فساد و خونريزى می كنيد و تسلط و سركشى سخت ظالمانه می يابيد پس چون وقت انتقام اول فرا رسد، بندگانِ سخت جنگجو و نيرومندِ خود را بر شما برانگيزيم، تا آنجا كه در درونِ خانه هايتان نيز جستجو كنند، و اين وعده ى انتقام، حتمی خواهد بود».

بنابراين يهوديان گرفتار دو ضربه ى كوبنده، در دو زمانِ مختلف شدند، ضربه ى اوّل واردِ بر آنان، بدست بخت النصر پادشاه بابل محقق شد، كه مملكت يهوديان را هزار سال قبل از ظهور اسلام مورد تهاجم قرار داد پس كشورشان را نابود كرد و هيكل سليمان را به آتش كشيد و يهوديان را به قتل رسانيد و ديگران را به اسارت به بابل برد، و بخاطر اين ضربه ى سهمگين، كعب و امثال او بر عراق و اهل عراق كينه ورزى كردند.

و ضربه ى دوّم در سال هفتاد ميلادى، بدست تيطُس پادشاه روم، تحقق يافت، كه قدس را فتح كرد و يك ميليون نفر را بنابر برآورد يوسفيوس، شاهد عينى واقعه، به قتل رساند و عده اى را در بازار برده ها فروخت و عده اى به شهرهاى مختلف جهان و از جمله جزيرةالعرب فرار كردند.

لذا احبار يهود براى بازگرداندن يهوديان به فلسطين و اعاده ى تأسيس دولتِ عبرى زبان، مترصد فرصت بودند. بخاطر همين حمله ى روميان، يهوديان بر روم كينه گرفتند، و چون سپاه اسلام بر روم غلبه يافت و قدس را فتح كرد، كعب آن فتح را انتقام گرفتن يهوديان از روميان و فرصتى براى بازگشتن آنان به فلسطين به حساب آورد. و طبرى اشاره كردن كعب به اين انتقام گرفتن را، ذكر كرد.(١١٦٨)

كعب شدت ناراحتى و ضديت خود را از اهل عراق با اين سخن بيان كرد: در عراق معصيتكاران جن بسر می برند، ابليس در آنجا تخم گذاشت و بچه دار شد. و كعب در اين ضديت با اهل عراق، بر عمر تأثير گذاشت. ابن سعد در «طبقات» خود به همين مطلب اشاره كرد.(١١٦٩)

ابن عساكر نيز متوجه شد كعب عراق را دوست ندارد، پس چنين گفت: آنچه از كعب حفظ شده، بدگوئى او دربارهى عراق است.(١١٧٠)

سپس شاگردان كعب و پيروان او به سواره نظام او پيوستند و اهل عراق را مورد تهاجم قرار دادند و عبدالله پسر عمروعاص نيز آنان را متهم نمود.(١١٧١)

ابن شهاب زهرى اموى و مالك بن انس نيز چنين كردند، لكن احاديث آندو مورد قبول واقع نمی شد.(١١٧٢) و عايشه بعد از جنگ جمل اعلام كرد آنها را (اهل عراق را) دوست ندارد.(١١٧٣)

كعب می گويد: در عراق معصيتكاران جن بسر می برند، و ابليس در آنجا تخم گذاشت و بچه دار شد در كتاب «كنزالعمال» آمده است كه: عمر ميخواست هيچ شهرى را رها نكند مگر آنكه به آن سفر كرده باشد، پس كعب به او گفت: به عراق نرو، زيرا در آن نه دهم شر وجود دارد.(١١٧٤)

همچنين گفت: «نه دهم جادوگرى آنجاست و فاسقان جن در آن بسر می برد. و در آن بيمارى عضال وجود دارد».(١١٧٥)

ابى ادريس می گويد: عمر بن الخطاب در شام بر ما وارد شد و گفت: ميخواهم به عراق بروم، كعب الاحبار به او گفت: اى اميرمؤمنان تو را از رفتن به آنجا به خدا پناه می دهم!

گفت: از اين رفتن چه چيز را نمی پسندى؟ گفت: نه دهم شر در آنجاست و هر بيمارىِ عضال و معصيتكاران جن و هاروت و ماروت آنجا هستند و در آنجا ابليس تخم گذاشت!(١١٧٦)

اما كعب نگفت چه مدت زمانى ابليس روى تخمهاى خود خوابيد!!

هيثم بن عمار می گويد: شنيدم جدم می گويد: «هنگامی كه عمر بن الخطاب به خلافت رسيد، اهل شام را زيارت كرد و در جابيه منزل گزيد... اهالى عراق چون خبردار شدند عمر اهل شام را زيارت كرده است، برايش نامه نوشتند و درخواست كردند، همانطوريكه اهل شام را زيارت كرد آنان را نيز زيارت كند، عمر قصد كرد چنين كند، كعب گفت: اى اميرمؤمنان تو را به خدا پناه می دهم از آنكه داخل آنجا شوى. گفت براى چه؟ گفت: در آنجا معصيتكاران جن و هاروت و ماروت كه مردم را جادوگرى ياد می دهند، بسر می برند و آنجا نه دهم شر و هر بيمارى معضل وجود دارد.

عمر گفت: تمام آنچه گفتى دانستم بجز (داء معضل) آن چيست؟ گفت: زيادى ثروت، همان بيماريى كه هيچ شفائى ندارد. لذا عمر به آنجا نرفت».(١١٧٧)

انسان به درستى از زندگى اين مرد و حيله گرى و توان تأثر او بر عمر و قانع كردن او در مناسبتهاى متعدد و شئون مختلف شگفت زده و حيران می گردد.

علت تفاوت كمال در انسان با ساير موجودات

همان كسانی كه ما را از وجود فرشتگان آگاه كرده‏اند گفته‏اند كه فرشتگان موجوداتی هستند كه از عقل محض آفريده شده‏اند، از انديشه و فكر محض آفريده شده‏اند؛ يعنی در آنها هيچ جنبه خاكی، مادی، شهوانی، غضبی و مانند اينها وجود ندارد؛ همچنان كه حيوانات، صرفاً خاكی هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدايی معرفی می‏كند بی‏بهره‏اند و اين انسان است كه موجودی است مركّب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاكيان موجود است؛ هم ملكوتی است و هم مُلكی، هم عِلْوی است و هم سِفْلی. اين تعبير در متن حديثی است كه در اصول كافی آمده است و اهل تسنن هم اين حديث را- ظاهراً با عبارت نزديك به آن- نقل كرده‏اند. مولوی در مثنوی اين حديث را به صورت شعر آورده است :

در حديث آمد كه خلّاق مجيد

خلق عالم را سه گونه آفريد

بعد می‏گويد يك گروه از نور مطلق آفريده شده‏اند و يك گروه ديگر- كه مقصود حيوانات است- از خشم و شهوت آفريده شده‏اند و خدا انسان را مركّب آفريد. پس انسان كامل همچنان كه با يك حيوان كامل- مثلًا با يك اسبِ در حد اعلی‏ و ايده آل و به حد كمال رسيده- متفاوت است، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است.

تفاوت انسان به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است : نّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ نَبْتَليهِ ) ما انسان را از نطفه‏ای آفريديم كه در آن مخلوطهای زيادی وجود دارد. مقصود اين است كه استعدادهای زيادی به تعبير امروز در ژنهای او هست. [بعد می‏فرمايد : ] انسان به مرحله‏ای رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار می‏دهيم (اين خيلی حرف است) يعنی به حدی از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم.( انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ ) انسان را از نطفه‏ای كه مجموعی از مشْجها يعنی استعدادهای گوناگون و تركيبات گوناگون است، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم. ولی موجودهای ديگر چنين شايستگی را ندارند.( فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً ) . از اين بهتر و زيباتر، آزادی و اختيار انسان و ريشه و مبنای آن را نمی‏شود بيان كرد : او را مورد آزمايش قرار داديم، راه را به او نمايانديم، آنوقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند. بنابراين، از اين بيان قرآن معلوم می‏شود كه كامل انسان به دليل همين امشاج بودن، با كامل فرشته فرق می‏كند

لزوم هماهنگی در رشد ارزشها

كمال انسان در تعادل و توازن اوست؛ يعنی انسان با داشتن اين همه استعدادهای گوناگون آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوی يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهای ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن، همراه هم رشد دهد كه علما می‏گويند اساساً حقيقت عدل به توازن و هماهنگی برمی‏گردد.

مقصود از هماهنگی در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهای انسان رشد می‏كند، رشدش رشد هماهنگ باشد. مثال ساده‏ای برايتان عرض می‏كنم : يك كودك كه رشد می‏كند، دست، پا، سر، گوش، بينی، زبان، دهان، دندان، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست. كودك سالم كودكی است كه همه اعضايش به‏طور هماهنگ رشد می‏كنند. حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بينی‏اش رشد كند و ساير قسمتهای بدنش رشد نكند- مثل كاريكاتورهايی كه می‏كشند- يا فقط چشمهايش رشد كند يا فقط سرش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس، و يا دستش رشد كند و پايش رشد نكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند، چنين انسانی رشد كرده است ولی رشد ناهماهنگ.

انسان كامل آن انسانی است كه همه ارزشهای انسانی در او رشد كنند و هيچ كدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هركدام از اين ارزشها به حد اعلی‏ برسد. اين انسان می‏شود انسان كامل، انسانی كه قرآن از او تعبير به امام می‏كند :

( وَ اذِ ابْتَلی‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً ) .

ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهای گوناگون و بزرگ الهی بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالی و ٢٠ گرفت، [به مقام امامت رسيد.] يكی از امتحانهای بزرگ ابراهيمعليه‌السلام آماده شدن او برای بريدن سر فرزند خودش با دست خود در راه خدا بود. او تا اين حد تسليم بود كه وقتی فهميد خداست كه به او امر می‏كند، بدون چون و چرا حاضر شد.( فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ) ابراهيم آماده كامل برای سربريدن و اسماعيل هم آماده كامل برای ذبح شدن بود،( وَ نادَيْناهُ انْ يا ابْراهيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا )

[به او ندا داديم كه] آنچه ما می‏خواستيم تا همين جا بود؛ ما واقعاً از تو نمی‏خواستيم سر فرزندت را ببُری، می‏خواستيم ببينيم كه مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضای ما تا چه حد ظهور و بروز می‏كند.

بعد از آنكه ابراهيم از عهده همه امتحانها، از به آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن برمی‏آيد و به تنهايی با يك قوم و يك ملت مبارزه می‏كند، آنگاه به او [خطاب می‏شود : ]( انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماما ) تو اكنون به حدی رسيده‏ای كه می‏توانی الگو باشی، امام و پيشوا باشی، مدل ديگران باشی و به تعبير ديگر تو انسان كاملی؛ انسانهای ديگر برای كامل شدن بايد خود را با تو تطبيق دهند.

علیعليه‌السلام انسان كامل است، برای اينكه همه ارزشهای انسانی، در حد اعلی‏ و به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است؛ يعنی هر سه شرط را داراست.

مسئله هماهنگی را بايد يك مقدار توضيح دهم. جزر و مد دريا را ديده‏ايد و يا حداقل شنيده‏ايد. دريا دائماً در حال جزر و مد است ، گاهی از اين طرف و گاهی از آن طرف كشيده می‏شود و دائماً خروشان است. روح انسان و به تبع آن، جامعه انسانی اين حالت جزر و مدی را كه در دريا هست داراست. روح انسان دائماً در حال جزر و مد است، از اين طرف و آن طرف كشيده می‏شود. جامعه‏ها نيز گاهی به اين طرف و آن طرف كشيده می‏شوند. البته منشأ كشيده شدن جامعه‏ها ممكن است افراد يا جريانهای ديگری باشند ولی اين قضيه هست.

حتی ارزشهای انسانی انسان هم همين‏طور است ؛ يعنی شما افرادی را می‏بينيد كه واقعاً گرايششان گرايش انسانی است، اما گاهی در جهت يك گرايش از گرايشهای انسانی مَد پيدا می‏كنند و كشيده می‏شوند به طوری كه همه ارزشهای ديگر فراموش می‏شود. اينها مثل همان آدمی می‏شوند كه فقط گوش يا بينی يا دستش رشد كرده است.

اين يك نكته‏ای است كه غالباً جامعه‏ها از راه گرايش صددرصد به باطل، به گمراهی كشيده نمی‏شوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده می‏شوند.

بسياری از انسانها نيز از اين راه به فساد كشيده می‏شوند

نمونه‏های افراط در رشد يك ارزش خاص‏

١ - عبادت‏

يكی از ارزشهای انسانی كه اسلام آن را صدرصد تأييد می‏كند، عبادت است.

عبادت به همان معنی خاصش مورد نظر است ؛ يعنی همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنی نيست.

عبادت يك ارزش واقعی است ولی اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوی اين ارزش كشيده می‏شود؛ يعنی اساساً اسلام فقط می‏شود عبادت كردن، فقط می‏شود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقيب خواندن، غسلهای مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود، همه ارزشهای ديگر آن محو می‏شود، چنانكه می‏بينيم در تاريخ اسلام چنين مدّی در جامعه اسلامی پيدا شده و حتی در افراد چنين مدّی را می‏بينيم. افراد صددرصد بی‏غرض كه هيچ نمی‏شود آنها را متهم كرد، به اين وادی افتاده‏اند و وقتی به اين جاده كشيده شدند ديگر نمی‏توانند تعادل را حفظ كنند. چنين شخصی نمی‏تواند [بفهمد] كه خدا او را انسان آفريده و فرشته نيافريده است. اگر فرشته بود، بايد از اين راه می‏رفت. انسان بايد ارزشهای مختلف را به‏طور هماهنگ در خود رشد دهد.

به پيغمبر اكرمصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر دادند كه عده‏ای از اصحاب غرق در عبادت شده‏اند. ناراحت و عصبانی به مسجد تشريف آورد و فرياد كشيد : ما بالُ اقْوامٍ؟ چه می‏شود گروههايی را؟ چه‏شان است؟ (تعبير مؤدبانه‏ای است، كأنه می‏گوييم چه مرضی دارند؟) شنيده‏ام چنين افرادی در امت من پيدا شده‏اند. من كه پيغمبر شما هستم اين‏طور نيستم؛ هيچ وقت همه شب تا صبح را عبادت نمی‏كنم، قسمتی از آن را استراحت می‏كنم، می‏خوابم. من به خاندان و همسران خود رسيدگی می‏كنم، هر روز روزه نمی‏گيرم، بعضی روزها روزه می‏گيرم، روزهای ديگر را حتماً افطار می‏كنم. كسانی كه اين كارها را پيش گرفته‏اند، از سنت من خارج‏اند. پيغمبر وقتی احساس می‏كند يك ارزش از ارزشهای اسلامی ساير ارزشها را در خود محو می‏كند، يعنی جامعه اسلامی به يك طرف مد پيدا كرده است، شديداً با آن مبارزه می‏كند.

عمرو بن عاص دو پسر دارد : يكی به نام محمّد كه تيپ پدرش است، يعنی اهل دنيا و مادی و دنياپرست است، و ديگری به نام عبداللَّه كه نسبتاً پسر نجيب تری است. هميشه در مشورتهايی كه پدر با دو پسرش می‏كرد، عبداللَّه پدر را دعوت به جانب علیعليه‌السلام می‏كرد و آن پسر ديگر به پدر می‏گفت : خيری از علی نمی‏بينی، برو طرف معاويه. يك وقت پيغمبر به عبداللَّه رسيد و فرمود : چنين به من خبر داده‏اند كه شبها تا صبح عبادت می‏كنی و روزها روزه می‏گيری. گفت : بله يا رسول اللَّه. فرمود :

ولی من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين كار درست نيست؛ اين كار را ترك كن.

گاهی جامعه به سوی زهد كشيده می‏شود. زهد خودش حقيقتی است، قابل انكار نيست، يك ارزش است و دارای آثار و فوايد. محال و ممتنع است كه جامعه‏ای روی سعادت ببيند يا لااقل آن را بتوانيم جامعه اسلامی بشماريم در حالی كه در آن جامعه اين عنصر و اين ارزش وجود نداشته باشد. اما می‏بينيد گاهی همين ارزش، جامعه را به سوی خود می‏كشد؛ ديگر همه چيز می‏شود زهد، و غير از زهد چيز ديگری نيست.

٢ - خدمت به خلق‏

. يكی از ارزشهای قاطع و مسلّم انسان كه اسلام آن را صددرصد تأييد می‏كند و واقعاً ارزشی انسانی است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر می‏فرمايد :

( لَيْسَ الْبِرَّ انْ تُوَلّوا وُجوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ و اتَی الْمالَ عَلی‏ حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی‏ وَ الْيَتامی‏ وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السّائِلينَ وَ فِی الرِّقابِ ) .

اما انسانی مثل سعدی می‏گويد : (عبادت به جز خدمت خلق نيست ؛ همين يكی است و بس. [عده‏ای با گفتن اين سخن] می‏خواهند ارزش عبادت را نفی كنند، ارزش زهد را نفی كنند، ارزش علم را نفی كنند، ارزش جهاد را نفی كنند، اين همه ارزشهای عالی و بزرگی را كه در اسلام برای انسان وجود دارد يكدفعه نفی كنند. می‏گويند : می‏دانيد انسانيت يعنی چه؟ يعنی خدمت به خلق خدا. مخصوصاً بعضی از اين روشنفكرهای امروز خيال می‏كنند به يك منطق خيلی عالی دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلی عالی را انسانيت و انسان گرايی می‏گذارند.

انسان گرايی يعنی چه؟ [می‏گويند : ] يعنی خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت می‏كنيم. [می‏گوييم : ] بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه می‏خواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كرده‏ايم. اگر ما برای آنها ارزش بالاتری قائل نباشيم و اصلًا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگری وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا می‏شوند مجموعه‏ای از گوسفندها، مجموعه‏ای از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كرده‏ايم، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم. البته اگر انسان شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كاری كرده است، ولی آيا حد اعلای انسان اين است كه در حيوانيت باقی بماند و حد اعلای خدمت من اين است كه به حيوانهايی مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايی مثل خودم هم حد اعلای خدمتشان اين است كه به حيوانی مثل خودشان- كه من باشم- خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايی است] ولی انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفته‏ايم : لومومبا انسان است، موسی چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسی چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل می‏شويد؟

چه فرقی است ميان ابوذر و معاويه؟.

پس اينكه انسانيت يعنی خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگری مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگری است.

٣ - آزادی‏

. آزادی يكی از بزرگترين و عاليترين ارزشهای انسانی است و به تعبير ديگر جزء معنويات انسان است آزادی برای انسان ارزشی مافوق ارزشهای مادی است.

انسانهايی كه بويی از انسانيت برده‏اند، حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگی كنند ولی در اسارت يك انسان ديگر نباشند، محكوم انسان ديگر نباشند، آزاد زندگی كنند.

می‏دانيد كه مع الاسف بوعلی سينا مدتی وزير بود. داستان عجيبی از اين دوران زندگی او در كتاب نامه دانشوران آمده است :

روزی با كوكبه وزارت از راهی می‏گذشت. كنّاسی را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنّم است :

گرامی داشتم‏ای نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد. با شكرخنده از روی تعريض آواز داد كه : الحق حد تعظيم و تكريم همان است كه تو درباره نفس شريف مرعی داشته‏ای؛ قدر جاهش اين است كه در قعر چاه به ذلت كنّاسی دچارش كرده و عزّ و شأنش اين است كه بدين خفت و خواری گرفتارش ساخته‏ای.

عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه می‏كنی و اين كار زشت را افتخار نفس می‏شماری. مرد كنّاس دست از كار، كوتاه و زبان بر وی دراز كرده، گفت : در عالم همت، نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. بوعلی غرق عرق شد و با شتاب تمام گذشت بوعلی ديد منطقی است كه جواب ندارد، واقعيتی است. در منطق حيوانی و خاكی معنی ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنيز و غلام و برو بيا را رها كند و بيايد كنّاسی كند و بعد، از آزادی و آزادگی سخن براند. آزادی و آزادگی چيست؟

مگر يك چيز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نيست. ولی برای وجدان عالی بشر، آزادی آنقدر ارزش دارد كه كنّاسی را بر اسارت ترجيح می‏دهد.

آزادی واقعاً يك ارزش بزرگ است. گاهی انسان می‏بيند در بعضی از جوامع، اين ارزش بكلی فراموش شده. ولی يك وقت هم می‏بيند اين حس در بشر بيدار می‏شود. بعضی افراد می‏گويند بشريت و بشر يعنی آزادی، و غير از آزادی ارزش ديگری وجود ندارد؛ يعنی می‏خواهند تمام ارزشها را در اين يك ارزش كه نامش آزادی است محو كنند. [آزادی، تنها ارزش نيست.] ارزش ديگر عدالت است، ارزش ديگر حكمت است، ارزش ديگر عرفان است و چيزهای ديگر.

٤ - عشق‏

. گاهی عشق- مثل آنچه كه در عرفان و تصوف و در غزليات عرفانی ما هست- تنها ارزش انسانی می‏شود : جلوه‏ای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت و يا :

فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان

بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز

ديگر، تمام ارزشهای ديگر حتی عقل [ناديده گرفته می‏شوند.] عرفا كه گرايششان به ارزش عشق است، اصلًا گرايش ضد عقل دارند و رسماً با عقل مبارزه می‏كنند. حافظ می‏گويد :

صوفی از پرتو می‏راز نهانی دانست

گوهر هركس از اين لعل توانی دانست

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

كه نه هركو ورقی خواند معانی دانست

می‏خواهد بگويد فقط و فقط عارف با مركب عشق، به عرفان حق می‏رسد. در چند بيت بعد می‏گويد :

ای كه از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نكته به تحقيق نتانی دانست

مخاطبش در اين بيت، بوعلی سيناست كه در آخر اشارات [سخن از عشق گفته است.] پس، از نظر اينها اساساً انسان و انسانيت عبارت از عشق می‏شود و عقل به دليل اينكه عقال و پای بند است، بكلی محكوم می‏شود.

يك وقت هم می‏بينيد تنها ارزش، می‏شود ارزش عقل و فكر. انسان می‏گويد اين حرفها چيست، اينها همه خيالات است. بوعلی سينا گاهی در بين صحبتهايش می‏گويد : اين حرفها اشبه به خيالات صوفيه است، بايد با مركب عقل جلو رفت.

اينها ارزشهای گوناگونی است كه در بشر وجود دارد : عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواع ديگر ارزشها. حال كدام انسان، انسان كامل است؟ او كه فقط عابد محض است؟ او كه فقط آزاده محض است؟ او كه فقط عاشق محض است؟ او كه فقط عاقل محض است؟ نه، هيچ كدام انسان كامل نيست. انسان كامل آن انسانی است كه همه اين ارزشها در حد اعلی‏ و هماهنگ با يكديگر در او رشد كرده باشد. علیعليه‌السلام چنين انسانی است‏

جامعيت نهج البلاغه‏

نهج البلاغه- كه من نمی‏توانم بگويم كتاب علی است - چگونه كتابی است؟ در نهج البلاغه عناصر گوناگون را می‏بينيد. وقتی انسان نهج البلاغه را مطالعه می‏كند، گاهی خيال می‏كند بوعلی سيناست كه دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند ملّای رومی يا محيی الدين عربی است كه دارد حرف می‏زند؛ جای ديگرش را كه مطالعه می‏كند، می‏بيند يك مرد حماسی مثل فردوسی است كه دارد حرف می‏زند، يا فلان مرد آزاديخواه كه جز آزادی چيزی سرش نمی‏شود دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند يك عابد گوشه نشين و يك زاهد گوشه گير و يا يك راهب دارد حرف می‏زند. همه ارزشهای انسانی را [در آن می‏بينيم] چون سخن، نماينده روح گوينده است.

.

ببينيد علی چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك! تا حدود پنجاه سال پيش كه گرايش جامعه ما در مسائل دينی و مذهبی فقط روی ارزش زهد و عبادت بود، وقتی واعظی بالای منبر می‏رفت كدام قسمت از نهج البلاغه را می‏خواند؟ حدود ده تا بيست خطبه بود كه معمول بود خوانده شود. كدام خطبه‏ها؟ خطبه‏های زهدی و موعظه‏ای نهج البلاغه [مانند خطبه‏ای كه اين‏طور شروع می‏شود : ] ا يُّهَا النّاسُ انَّمَا الدُّنْيا دارُ مَجازٍ وَ الْاخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ باقی خطبه‏های نهج البلاغه مطرح نبود، چون اصلًا جامعه نمی‏توانست آنها را جذب كند. جامعه به سوی يك سلسله ارزشها گرايش پيدا كرده بود و همان قسمت نهج البلاغه كه در جهت آن گرايشها و ارزشها بود، معمول بود. صد سال می‏گذشت و شايد يك نفر پيدا نمی‏شد كه فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را كه خزانه‏ای از دستورهای اجتماعی و سياسی است بخواند، چون اصلًا روح جامعه اين نشاط و اين موج را نداشت. مثلًا آنجا كه علیعليه‌السلام می‏گويد :

فَانّی سَمِعْتُ رَسولَ اللَّهصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يَقولُ فی غَيْرِ مَوْطِنٍ : لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَویِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ

می‏فرمايد از پيغمبر مكرر شنيدم كه می‏فرمود : هيچ امتی به مقام قداست و طهارت و مبرّا و خالی بودن از عيب نمی‏رسد مگر اينكه قبلًا به اين مرحله رسيده باشد كه ضعيف در مقابل قوی بايستد و حق خود را مطالبه كند بدون اينكه لكنت زبان پيدا كند. جامعه پنجاه سال پيش نمی‏توانست ارزش اين حرف را درك كند چون جامعه يك ارزشی بود، فقط به سوی يك ارزش يا دو ارزش گرايش پيدا كرده بود ، ولی در كلام علیعليه‌السلام همه ارزشهای انسانی هست و اين ارزشها در تاريخ زندگی و شخصيت او موجود است‏

اوصاف علی عليه‌السلام

ما اگر علی را الگو و امام خود بدانيم، يك انسان كامل و يك انسان متعادل و يك انسانی را كه همه ارزشهای انسانی به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است [پيشوای خود قرار داده‏ايم.]

وقتی شب می‏شود و خلوت شب فرا می‏رسد، هيچ عارفی به پای او نمی‏رسد.

آن روح عبادت كه جذب شدن و كشيده شدن به سوی حق و پرواز به سوی خداست، با شدت در او رخ می‏دهد، مثل آن حالتی كه انسان در مطلبی داغ می‏شود؛ مثلًا وقتی در حالت جنگ و دعوا و ستيز است، چاقو قسمتی از بدنش را می‏بُرد و يك تكه گوشت از بدنش به طرفی انداخته می‏شود ولی آنچنان توجهش متمركز مبارزه است كه احساس نمی‏كند يك قطعه گوشت از بدنش جدا شده است. علی در حال عبادت چنان گرم می‏شود و آن عشق الهی چنان در وجودش شعله می‏كشد كه اصلًا گويی در اين عالم نيست. خودش گروهی را اين‏طور توصيف می‏كند :

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلی‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلی‏

با مردم‏اند و با مردم نيستند؛ در حالی كه با مردم‏اند، روحشان به عاليترين [محل] وابسته است. در حال عبادت تير را از بدنش بيرون می‏آورند ولی او آنچنان مجذوب حق و عبادت است كه متوجه نمی‏شود، حس نمی‏كند. آنچنان در محراب عبادت می‏گريد و به خود می‏پيچد كه نظيرش را كسی نديده است.

روز كه می‏شود، گويی اصلًا اين آدم آن آدم نيست. با اصحابش كه می‏نشيند، چنان چهره‏اش باز و خندان است كه از جمله اوصافش اين بود كه هميشه قيافه‏اش باز و شكفته است. به قدری علیعليه‌السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتی بذله‏گو بود كه عمروعاص وقتی عليه علی تبليغ می‏كرد، می‏گفت : او به درد خلافت نمی‏خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمی‏خورد؛ خلافت، آدم عبوس می‏خواهد كه مردم از او بترسند. اين را هم خودش در نهج البلاغه نقل می‏كند : عَجَباً لِابْنِ النّابِغَةِ يَزْعُمُ لِاهْلِ الشّامِ أنَّ فِیَّ دُعابَةً وَ انِّی امْرُوٌ تِلْعابَةٌ .[از پسر نابغه تعجب می‏كنم كه] می‏گويد علی خيلی با مردم خوش و بش می‏كند، خيلی شوخی می‏كند، مزّاح است.

با دشمن كه در ميدان جنگ به صورت يك مجاهد روبرو می‏شود، باز چهره‏اش باز و خندان است كه درباره‏اش گفته‏اند :

هُوَ الْبَكّاءُ فِی الِمحْرابِ لَيْلًا

هُوَ الضَّحاك اذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ

اوست كه در محراب عبادت، بسيار گريان و در ميدان نبرد، بسيار خندان است او چگونه موجودی است؟ او انسانِ قرآن است. قرآن چنين انسانی می‏خواهد : انَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِیَ اشَدُّ وَطْأً وَ اقْوَمُ قيلًا. انَّ لَكَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا

شب را برای عبادت بگذار و روز را برای شناوری در زندگی و اجتماع. علیعليه‌السلام گويی شب يك شخصيت و روز شخصيتی ديگر است.

حافظ چون مفسر است و پيچ و تابهای قرآن را خوب درك می‏كند، با زبان رمزی خود همين موضوع را كه شب وقت عبادت و روز موقع حركت و رفتن به دنبال زندگی است، در اشعارش آورده است :

روز در كسب هنر كوش كه می‏خوردن روز

دلِ چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می‏صبح فروغ است كه شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

علیعليه‌السلام روز و شبش اين گونه است.

تعبير جامع الاضداد بودن كه ما درباره انسان كامل می‏گوييم، صفتی است كه از هزار سال پيش علیعليه‌السلام با آن شناخته شده است. حتی خود سيد رضی در مقدمه نهج البلاغه می‏گويد : مطلبی كه هميشه با دوستانم در ميان می‏گذارم و اعجاب آنها را برمی‏انگيزم اين موضوع است كه جنبه‏های گوناگون سخنان علیعليه‌السلام [به گونه‏ای است] كه انسان در هر قسمتی از سخنان او كه وارد می‏شود، می‏بيند به يك دنيايی رفته است : گاهی در دنيای عُبّاد است و گاهی در دنيای زهّاد، گاهی در دنيای فلاسفه است و گاهی در دنيای عرفا، گاهی در دنيای سربازان و افسران است و گاهی در دنيای حكام عادل، گاهی در دنيای قضات است و گاهی در دنيای مفتی‏ها. علیعليه‌السلام در همه دنياها وجود دارد و از هيچ دنيايی از دنياهای بشريت غايب نيست.

صفی الدين حلّی- كه در قرن هشتم هجری می‏زيسته است- می‏گويد :

جُمِعَتْ فی صِفاتِكَ الْاضْدادُ

فَلِهذا عَزَّتْ لَكَ الْانْدادُ

اضداد در تو يك جا جمع شده‏اند. بعد می‏گويد :

زاهدٌ حاكمٌ حليمٌ شجاعٌ

ناسكٌ فاتكٌ فَقيرٌ جَوادٌ

حليمی در نهايت درجه حلم و شجاعی در نهايت درجه شجاعت، خونريزی در نهايت درجه خونريزی- در جايی كه بايد خون كثيفی را ريخت- و عابد هستی در منتهی‏ درجه عبادت، فقيری و جواد! نداری و بخشنده هستی، نداری و آنچه به دستت می‏آيد می‏بخشی كه :

قرار در كف آزادگان نگيرد مال

نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

همين‏طور علی را توصيف می‏كند :

خُلْقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ الْعَطَفِ

وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ

اخلاق تو آنچنان لطيف و رقيق و آنچنان نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهده‏ای داری كه سنگها و جمادات و فلزات در برابر آن آب می‏شوند. روح تو آن نسيم لطيف است يا اين قدرت و صلابت و قوّت؟ تو چگونه موجودی هستی؟!.

پس انسان كامل يعنی انسانی كه قهرمان همه ارزشهای انسانی است، در همه ميدانهای انسانيت قهرمان است.

ما چه درسی بايد بياموزيم؟ اين درس را بايد بياموزيم كه اشتباه نكنيم كه فقط يك ارزش را بگيريم و ارزشهای ديگر را فراموش كنيم. ما نمی‏توانيم در همه ارزشها قهرمان باشيم ولی در حدی كه می‏توانيم، همه ارزشها را با يكديگر داشته باشيم؛ اگر انسان كامل نيستيم، بالاخره يك انسان متعادل باشيم. آن وقت است كه ما به صورت يك مسلمان واقعی در همه ميدانها در می‏آييم. پس اين، معنی انسان كامل و اين هم نمونه‏ای از آن كه ان شاء اللَّه در جلسه آينده بقيه مطلب را برای شما عرض می‏كنم‏

علت تفاوت كمال در انسان با ساير موجودات

همان كسانی كه ما را از وجود فرشتگان آگاه كرده‏اند گفته‏اند كه فرشتگان موجوداتی هستند كه از عقل محض آفريده شده‏اند، از انديشه و فكر محض آفريده شده‏اند؛ يعنی در آنها هيچ جنبه خاكی، مادی، شهوانی، غضبی و مانند اينها وجود ندارد؛ همچنان كه حيوانات، صرفاً خاكی هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدايی معرفی می‏كند بی‏بهره‏اند و اين انسان است كه موجودی است مركّب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاكيان موجود است؛ هم ملكوتی است و هم مُلكی، هم عِلْوی است و هم سِفْلی. اين تعبير در متن حديثی است كه در اصول كافی آمده است و اهل تسنن هم اين حديث را- ظاهراً با عبارت نزديك به آن- نقل كرده‏اند. مولوی در مثنوی اين حديث را به صورت شعر آورده است :

در حديث آمد كه خلّاق مجيد

خلق عالم را سه گونه آفريد

بعد می‏گويد يك گروه از نور مطلق آفريده شده‏اند و يك گروه ديگر- كه مقصود حيوانات است- از خشم و شهوت آفريده شده‏اند و خدا انسان را مركّب آفريد. پس انسان كامل همچنان كه با يك حيوان كامل- مثلًا با يك اسبِ در حد اعلی‏ و ايده آل و به حد كمال رسيده- متفاوت است، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است.

تفاوت انسان به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است : نّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ نَبْتَليهِ ) ما انسان را از نطفه‏ای آفريديم كه در آن مخلوطهای زيادی وجود دارد. مقصود اين است كه استعدادهای زيادی به تعبير امروز در ژنهای او هست. [بعد می‏فرمايد : ] انسان به مرحله‏ای رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار می‏دهيم (اين خيلی حرف است) يعنی به حدی از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم.( انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ ) انسان را از نطفه‏ای كه مجموعی از مشْجها يعنی استعدادهای گوناگون و تركيبات گوناگون است، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم. ولی موجودهای ديگر چنين شايستگی را ندارند.( فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً ) . از اين بهتر و زيباتر، آزادی و اختيار انسان و ريشه و مبنای آن را نمی‏شود بيان كرد : او را مورد آزمايش قرار داديم، راه را به او نمايانديم، آنوقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند. بنابراين، از اين بيان قرآن معلوم می‏شود كه كامل انسان به دليل همين امشاج بودن، با كامل فرشته فرق می‏كند

لزوم هماهنگی در رشد ارزشها

كمال انسان در تعادل و توازن اوست؛ يعنی انسان با داشتن اين همه استعدادهای گوناگون آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوی يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهای ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن، همراه هم رشد دهد كه علما می‏گويند اساساً حقيقت عدل به توازن و هماهنگی برمی‏گردد.

مقصود از هماهنگی در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهای انسان رشد می‏كند، رشدش رشد هماهنگ باشد. مثال ساده‏ای برايتان عرض می‏كنم : يك كودك كه رشد می‏كند، دست، پا، سر، گوش، بينی، زبان، دهان، دندان، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست. كودك سالم كودكی است كه همه اعضايش به‏طور هماهنگ رشد می‏كنند. حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بينی‏اش رشد كند و ساير قسمتهای بدنش رشد نكند- مثل كاريكاتورهايی كه می‏كشند- يا فقط چشمهايش رشد كند يا فقط سرش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس، و يا دستش رشد كند و پايش رشد نكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند، چنين انسانی رشد كرده است ولی رشد ناهماهنگ.

انسان كامل آن انسانی است كه همه ارزشهای انسانی در او رشد كنند و هيچ كدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هركدام از اين ارزشها به حد اعلی‏ برسد. اين انسان می‏شود انسان كامل، انسانی كه قرآن از او تعبير به امام می‏كند :

( وَ اذِ ابْتَلی‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً ) .

ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهای گوناگون و بزرگ الهی بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالی و ٢٠ گرفت، [به مقام امامت رسيد.] يكی از امتحانهای بزرگ ابراهيمعليه‌السلام آماده شدن او برای بريدن سر فرزند خودش با دست خود در راه خدا بود. او تا اين حد تسليم بود كه وقتی فهميد خداست كه به او امر می‏كند، بدون چون و چرا حاضر شد.( فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ) ابراهيم آماده كامل برای سربريدن و اسماعيل هم آماده كامل برای ذبح شدن بود،( وَ نادَيْناهُ انْ يا ابْراهيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا )

[به او ندا داديم كه] آنچه ما می‏خواستيم تا همين جا بود؛ ما واقعاً از تو نمی‏خواستيم سر فرزندت را ببُری، می‏خواستيم ببينيم كه مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضای ما تا چه حد ظهور و بروز می‏كند.

بعد از آنكه ابراهيم از عهده همه امتحانها، از به آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن برمی‏آيد و به تنهايی با يك قوم و يك ملت مبارزه می‏كند، آنگاه به او [خطاب می‏شود : ]( انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماما ) تو اكنون به حدی رسيده‏ای كه می‏توانی الگو باشی، امام و پيشوا باشی، مدل ديگران باشی و به تعبير ديگر تو انسان كاملی؛ انسانهای ديگر برای كامل شدن بايد خود را با تو تطبيق دهند.

علیعليه‌السلام انسان كامل است، برای اينكه همه ارزشهای انسانی، در حد اعلی‏ و به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است؛ يعنی هر سه شرط را داراست.

مسئله هماهنگی را بايد يك مقدار توضيح دهم. جزر و مد دريا را ديده‏ايد و يا حداقل شنيده‏ايد. دريا دائماً در حال جزر و مد است ، گاهی از اين طرف و گاهی از آن طرف كشيده می‏شود و دائماً خروشان است. روح انسان و به تبع آن، جامعه انسانی اين حالت جزر و مدی را كه در دريا هست داراست. روح انسان دائماً در حال جزر و مد است، از اين طرف و آن طرف كشيده می‏شود. جامعه‏ها نيز گاهی به اين طرف و آن طرف كشيده می‏شوند. البته منشأ كشيده شدن جامعه‏ها ممكن است افراد يا جريانهای ديگری باشند ولی اين قضيه هست.

حتی ارزشهای انسانی انسان هم همين‏طور است ؛ يعنی شما افرادی را می‏بينيد كه واقعاً گرايششان گرايش انسانی است، اما گاهی در جهت يك گرايش از گرايشهای انسانی مَد پيدا می‏كنند و كشيده می‏شوند به طوری كه همه ارزشهای ديگر فراموش می‏شود. اينها مثل همان آدمی می‏شوند كه فقط گوش يا بينی يا دستش رشد كرده است.

اين يك نكته‏ای است كه غالباً جامعه‏ها از راه گرايش صددرصد به باطل، به گمراهی كشيده نمی‏شوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده می‏شوند.

بسياری از انسانها نيز از اين راه به فساد كشيده می‏شوند

نمونه‏های افراط در رشد يك ارزش خاص‏

١ - عبادت‏

يكی از ارزشهای انسانی كه اسلام آن را صدرصد تأييد می‏كند، عبادت است.

عبادت به همان معنی خاصش مورد نظر است ؛ يعنی همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنی نيست.

عبادت يك ارزش واقعی است ولی اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوی اين ارزش كشيده می‏شود؛ يعنی اساساً اسلام فقط می‏شود عبادت كردن، فقط می‏شود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقيب خواندن، غسلهای مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود، همه ارزشهای ديگر آن محو می‏شود، چنانكه می‏بينيم در تاريخ اسلام چنين مدّی در جامعه اسلامی پيدا شده و حتی در افراد چنين مدّی را می‏بينيم. افراد صددرصد بی‏غرض كه هيچ نمی‏شود آنها را متهم كرد، به اين وادی افتاده‏اند و وقتی به اين جاده كشيده شدند ديگر نمی‏توانند تعادل را حفظ كنند. چنين شخصی نمی‏تواند [بفهمد] كه خدا او را انسان آفريده و فرشته نيافريده است. اگر فرشته بود، بايد از اين راه می‏رفت. انسان بايد ارزشهای مختلف را به‏طور هماهنگ در خود رشد دهد.

به پيغمبر اكرمصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر دادند كه عده‏ای از اصحاب غرق در عبادت شده‏اند. ناراحت و عصبانی به مسجد تشريف آورد و فرياد كشيد : ما بالُ اقْوامٍ؟ چه می‏شود گروههايی را؟ چه‏شان است؟ (تعبير مؤدبانه‏ای است، كأنه می‏گوييم چه مرضی دارند؟) شنيده‏ام چنين افرادی در امت من پيدا شده‏اند. من كه پيغمبر شما هستم اين‏طور نيستم؛ هيچ وقت همه شب تا صبح را عبادت نمی‏كنم، قسمتی از آن را استراحت می‏كنم، می‏خوابم. من به خاندان و همسران خود رسيدگی می‏كنم، هر روز روزه نمی‏گيرم، بعضی روزها روزه می‏گيرم، روزهای ديگر را حتماً افطار می‏كنم. كسانی كه اين كارها را پيش گرفته‏اند، از سنت من خارج‏اند. پيغمبر وقتی احساس می‏كند يك ارزش از ارزشهای اسلامی ساير ارزشها را در خود محو می‏كند، يعنی جامعه اسلامی به يك طرف مد پيدا كرده است، شديداً با آن مبارزه می‏كند.

عمرو بن عاص دو پسر دارد : يكی به نام محمّد كه تيپ پدرش است، يعنی اهل دنيا و مادی و دنياپرست است، و ديگری به نام عبداللَّه كه نسبتاً پسر نجيب تری است. هميشه در مشورتهايی كه پدر با دو پسرش می‏كرد، عبداللَّه پدر را دعوت به جانب علیعليه‌السلام می‏كرد و آن پسر ديگر به پدر می‏گفت : خيری از علی نمی‏بينی، برو طرف معاويه. يك وقت پيغمبر به عبداللَّه رسيد و فرمود : چنين به من خبر داده‏اند كه شبها تا صبح عبادت می‏كنی و روزها روزه می‏گيری. گفت : بله يا رسول اللَّه. فرمود :

ولی من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين كار درست نيست؛ اين كار را ترك كن.

گاهی جامعه به سوی زهد كشيده می‏شود. زهد خودش حقيقتی است، قابل انكار نيست، يك ارزش است و دارای آثار و فوايد. محال و ممتنع است كه جامعه‏ای روی سعادت ببيند يا لااقل آن را بتوانيم جامعه اسلامی بشماريم در حالی كه در آن جامعه اين عنصر و اين ارزش وجود نداشته باشد. اما می‏بينيد گاهی همين ارزش، جامعه را به سوی خود می‏كشد؛ ديگر همه چيز می‏شود زهد، و غير از زهد چيز ديگری نيست.

٢ - خدمت به خلق‏

. يكی از ارزشهای قاطع و مسلّم انسان كه اسلام آن را صددرصد تأييد می‏كند و واقعاً ارزشی انسانی است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر می‏فرمايد :

( لَيْسَ الْبِرَّ انْ تُوَلّوا وُجوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ و اتَی الْمالَ عَلی‏ حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی‏ وَ الْيَتامی‏ وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السّائِلينَ وَ فِی الرِّقابِ ) .

اما انسانی مثل سعدی می‏گويد : (عبادت به جز خدمت خلق نيست ؛ همين يكی است و بس. [عده‏ای با گفتن اين سخن] می‏خواهند ارزش عبادت را نفی كنند، ارزش زهد را نفی كنند، ارزش علم را نفی كنند، ارزش جهاد را نفی كنند، اين همه ارزشهای عالی و بزرگی را كه در اسلام برای انسان وجود دارد يكدفعه نفی كنند. می‏گويند : می‏دانيد انسانيت يعنی چه؟ يعنی خدمت به خلق خدا. مخصوصاً بعضی از اين روشنفكرهای امروز خيال می‏كنند به يك منطق خيلی عالی دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلی عالی را انسانيت و انسان گرايی می‏گذارند.

انسان گرايی يعنی چه؟ [می‏گويند : ] يعنی خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت می‏كنيم. [می‏گوييم : ] بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه می‏خواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كرده‏ايم. اگر ما برای آنها ارزش بالاتری قائل نباشيم و اصلًا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگری وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا می‏شوند مجموعه‏ای از گوسفندها، مجموعه‏ای از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كرده‏ايم، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم. البته اگر انسان شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كاری كرده است، ولی آيا حد اعلای انسان اين است كه در حيوانيت باقی بماند و حد اعلای خدمت من اين است كه به حيوانهايی مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايی مثل خودم هم حد اعلای خدمتشان اين است كه به حيوانی مثل خودشان- كه من باشم- خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايی است] ولی انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفته‏ايم : لومومبا انسان است، موسی چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسی چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل می‏شويد؟

چه فرقی است ميان ابوذر و معاويه؟.

پس اينكه انسانيت يعنی خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگری مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگری است.

٣ - آزادی‏

. آزادی يكی از بزرگترين و عاليترين ارزشهای انسانی است و به تعبير ديگر جزء معنويات انسان است آزادی برای انسان ارزشی مافوق ارزشهای مادی است.

انسانهايی كه بويی از انسانيت برده‏اند، حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگی كنند ولی در اسارت يك انسان ديگر نباشند، محكوم انسان ديگر نباشند، آزاد زندگی كنند.

می‏دانيد كه مع الاسف بوعلی سينا مدتی وزير بود. داستان عجيبی از اين دوران زندگی او در كتاب نامه دانشوران آمده است :

روزی با كوكبه وزارت از راهی می‏گذشت. كنّاسی را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنّم است :

گرامی داشتم‏ای نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد. با شكرخنده از روی تعريض آواز داد كه : الحق حد تعظيم و تكريم همان است كه تو درباره نفس شريف مرعی داشته‏ای؛ قدر جاهش اين است كه در قعر چاه به ذلت كنّاسی دچارش كرده و عزّ و شأنش اين است كه بدين خفت و خواری گرفتارش ساخته‏ای.

عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه می‏كنی و اين كار زشت را افتخار نفس می‏شماری. مرد كنّاس دست از كار، كوتاه و زبان بر وی دراز كرده، گفت : در عالم همت، نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. بوعلی غرق عرق شد و با شتاب تمام گذشت بوعلی ديد منطقی است كه جواب ندارد، واقعيتی است. در منطق حيوانی و خاكی معنی ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنيز و غلام و برو بيا را رها كند و بيايد كنّاسی كند و بعد، از آزادی و آزادگی سخن براند. آزادی و آزادگی چيست؟

مگر يك چيز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نيست. ولی برای وجدان عالی بشر، آزادی آنقدر ارزش دارد كه كنّاسی را بر اسارت ترجيح می‏دهد.

آزادی واقعاً يك ارزش بزرگ است. گاهی انسان می‏بيند در بعضی از جوامع، اين ارزش بكلی فراموش شده. ولی يك وقت هم می‏بيند اين حس در بشر بيدار می‏شود. بعضی افراد می‏گويند بشريت و بشر يعنی آزادی، و غير از آزادی ارزش ديگری وجود ندارد؛ يعنی می‏خواهند تمام ارزشها را در اين يك ارزش كه نامش آزادی است محو كنند. [آزادی، تنها ارزش نيست.] ارزش ديگر عدالت است، ارزش ديگر حكمت است، ارزش ديگر عرفان است و چيزهای ديگر.

٤ - عشق‏

. گاهی عشق- مثل آنچه كه در عرفان و تصوف و در غزليات عرفانی ما هست- تنها ارزش انسانی می‏شود : جلوه‏ای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت و يا :

فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان

بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز

ديگر، تمام ارزشهای ديگر حتی عقل [ناديده گرفته می‏شوند.] عرفا كه گرايششان به ارزش عشق است، اصلًا گرايش ضد عقل دارند و رسماً با عقل مبارزه می‏كنند. حافظ می‏گويد :

صوفی از پرتو می‏راز نهانی دانست

گوهر هركس از اين لعل توانی دانست

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

كه نه هركو ورقی خواند معانی دانست

می‏خواهد بگويد فقط و فقط عارف با مركب عشق، به عرفان حق می‏رسد. در چند بيت بعد می‏گويد :

ای كه از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نكته به تحقيق نتانی دانست

مخاطبش در اين بيت، بوعلی سيناست كه در آخر اشارات [سخن از عشق گفته است.] پس، از نظر اينها اساساً انسان و انسانيت عبارت از عشق می‏شود و عقل به دليل اينكه عقال و پای بند است، بكلی محكوم می‏شود.

يك وقت هم می‏بينيد تنها ارزش، می‏شود ارزش عقل و فكر. انسان می‏گويد اين حرفها چيست، اينها همه خيالات است. بوعلی سينا گاهی در بين صحبتهايش می‏گويد : اين حرفها اشبه به خيالات صوفيه است، بايد با مركب عقل جلو رفت.

اينها ارزشهای گوناگونی است كه در بشر وجود دارد : عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواع ديگر ارزشها. حال كدام انسان، انسان كامل است؟ او كه فقط عابد محض است؟ او كه فقط آزاده محض است؟ او كه فقط عاشق محض است؟ او كه فقط عاقل محض است؟ نه، هيچ كدام انسان كامل نيست. انسان كامل آن انسانی است كه همه اين ارزشها در حد اعلی‏ و هماهنگ با يكديگر در او رشد كرده باشد. علیعليه‌السلام چنين انسانی است‏

جامعيت نهج البلاغه‏

نهج البلاغه- كه من نمی‏توانم بگويم كتاب علی است - چگونه كتابی است؟ در نهج البلاغه عناصر گوناگون را می‏بينيد. وقتی انسان نهج البلاغه را مطالعه می‏كند، گاهی خيال می‏كند بوعلی سيناست كه دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند ملّای رومی يا محيی الدين عربی است كه دارد حرف می‏زند؛ جای ديگرش را كه مطالعه می‏كند، می‏بيند يك مرد حماسی مثل فردوسی است كه دارد حرف می‏زند، يا فلان مرد آزاديخواه كه جز آزادی چيزی سرش نمی‏شود دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند يك عابد گوشه نشين و يك زاهد گوشه گير و يا يك راهب دارد حرف می‏زند. همه ارزشهای انسانی را [در آن می‏بينيم] چون سخن، نماينده روح گوينده است.

.

ببينيد علی چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك! تا حدود پنجاه سال پيش كه گرايش جامعه ما در مسائل دينی و مذهبی فقط روی ارزش زهد و عبادت بود، وقتی واعظی بالای منبر می‏رفت كدام قسمت از نهج البلاغه را می‏خواند؟ حدود ده تا بيست خطبه بود كه معمول بود خوانده شود. كدام خطبه‏ها؟ خطبه‏های زهدی و موعظه‏ای نهج البلاغه [مانند خطبه‏ای كه اين‏طور شروع می‏شود : ] ا يُّهَا النّاسُ انَّمَا الدُّنْيا دارُ مَجازٍ وَ الْاخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ باقی خطبه‏های نهج البلاغه مطرح نبود، چون اصلًا جامعه نمی‏توانست آنها را جذب كند. جامعه به سوی يك سلسله ارزشها گرايش پيدا كرده بود و همان قسمت نهج البلاغه كه در جهت آن گرايشها و ارزشها بود، معمول بود. صد سال می‏گذشت و شايد يك نفر پيدا نمی‏شد كه فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را كه خزانه‏ای از دستورهای اجتماعی و سياسی است بخواند، چون اصلًا روح جامعه اين نشاط و اين موج را نداشت. مثلًا آنجا كه علیعليه‌السلام می‏گويد :

فَانّی سَمِعْتُ رَسولَ اللَّهصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يَقولُ فی غَيْرِ مَوْطِنٍ : لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَویِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ

می‏فرمايد از پيغمبر مكرر شنيدم كه می‏فرمود : هيچ امتی به مقام قداست و طهارت و مبرّا و خالی بودن از عيب نمی‏رسد مگر اينكه قبلًا به اين مرحله رسيده باشد كه ضعيف در مقابل قوی بايستد و حق خود را مطالبه كند بدون اينكه لكنت زبان پيدا كند. جامعه پنجاه سال پيش نمی‏توانست ارزش اين حرف را درك كند چون جامعه يك ارزشی بود، فقط به سوی يك ارزش يا دو ارزش گرايش پيدا كرده بود ، ولی در كلام علیعليه‌السلام همه ارزشهای انسانی هست و اين ارزشها در تاريخ زندگی و شخصيت او موجود است‏

اوصاف علی عليه‌السلام

ما اگر علی را الگو و امام خود بدانيم، يك انسان كامل و يك انسان متعادل و يك انسانی را كه همه ارزشهای انسانی به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است [پيشوای خود قرار داده‏ايم.]

وقتی شب می‏شود و خلوت شب فرا می‏رسد، هيچ عارفی به پای او نمی‏رسد.

آن روح عبادت كه جذب شدن و كشيده شدن به سوی حق و پرواز به سوی خداست، با شدت در او رخ می‏دهد، مثل آن حالتی كه انسان در مطلبی داغ می‏شود؛ مثلًا وقتی در حالت جنگ و دعوا و ستيز است، چاقو قسمتی از بدنش را می‏بُرد و يك تكه گوشت از بدنش به طرفی انداخته می‏شود ولی آنچنان توجهش متمركز مبارزه است كه احساس نمی‏كند يك قطعه گوشت از بدنش جدا شده است. علی در حال عبادت چنان گرم می‏شود و آن عشق الهی چنان در وجودش شعله می‏كشد كه اصلًا گويی در اين عالم نيست. خودش گروهی را اين‏طور توصيف می‏كند :

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلی‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلی‏

با مردم‏اند و با مردم نيستند؛ در حالی كه با مردم‏اند، روحشان به عاليترين [محل] وابسته است. در حال عبادت تير را از بدنش بيرون می‏آورند ولی او آنچنان مجذوب حق و عبادت است كه متوجه نمی‏شود، حس نمی‏كند. آنچنان در محراب عبادت می‏گريد و به خود می‏پيچد كه نظيرش را كسی نديده است.

روز كه می‏شود، گويی اصلًا اين آدم آن آدم نيست. با اصحابش كه می‏نشيند، چنان چهره‏اش باز و خندان است كه از جمله اوصافش اين بود كه هميشه قيافه‏اش باز و شكفته است. به قدری علیعليه‌السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتی بذله‏گو بود كه عمروعاص وقتی عليه علی تبليغ می‏كرد، می‏گفت : او به درد خلافت نمی‏خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمی‏خورد؛ خلافت، آدم عبوس می‏خواهد كه مردم از او بترسند. اين را هم خودش در نهج البلاغه نقل می‏كند : عَجَباً لِابْنِ النّابِغَةِ يَزْعُمُ لِاهْلِ الشّامِ أنَّ فِیَّ دُعابَةً وَ انِّی امْرُوٌ تِلْعابَةٌ .[از پسر نابغه تعجب می‏كنم كه] می‏گويد علی خيلی با مردم خوش و بش می‏كند، خيلی شوخی می‏كند، مزّاح است.

با دشمن كه در ميدان جنگ به صورت يك مجاهد روبرو می‏شود، باز چهره‏اش باز و خندان است كه درباره‏اش گفته‏اند :

هُوَ الْبَكّاءُ فِی الِمحْرابِ لَيْلًا

هُوَ الضَّحاك اذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ

اوست كه در محراب عبادت، بسيار گريان و در ميدان نبرد، بسيار خندان است او چگونه موجودی است؟ او انسانِ قرآن است. قرآن چنين انسانی می‏خواهد : انَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِیَ اشَدُّ وَطْأً وَ اقْوَمُ قيلًا. انَّ لَكَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا

شب را برای عبادت بگذار و روز را برای شناوری در زندگی و اجتماع. علیعليه‌السلام گويی شب يك شخصيت و روز شخصيتی ديگر است.

حافظ چون مفسر است و پيچ و تابهای قرآن را خوب درك می‏كند، با زبان رمزی خود همين موضوع را كه شب وقت عبادت و روز موقع حركت و رفتن به دنبال زندگی است، در اشعارش آورده است :

روز در كسب هنر كوش كه می‏خوردن روز

دلِ چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می‏صبح فروغ است كه شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

علیعليه‌السلام روز و شبش اين گونه است.

تعبير جامع الاضداد بودن كه ما درباره انسان كامل می‏گوييم، صفتی است كه از هزار سال پيش علیعليه‌السلام با آن شناخته شده است. حتی خود سيد رضی در مقدمه نهج البلاغه می‏گويد : مطلبی كه هميشه با دوستانم در ميان می‏گذارم و اعجاب آنها را برمی‏انگيزم اين موضوع است كه جنبه‏های گوناگون سخنان علیعليه‌السلام [به گونه‏ای است] كه انسان در هر قسمتی از سخنان او كه وارد می‏شود، می‏بيند به يك دنيايی رفته است : گاهی در دنيای عُبّاد است و گاهی در دنيای زهّاد، گاهی در دنيای فلاسفه است و گاهی در دنيای عرفا، گاهی در دنيای سربازان و افسران است و گاهی در دنيای حكام عادل، گاهی در دنيای قضات است و گاهی در دنيای مفتی‏ها. علیعليه‌السلام در همه دنياها وجود دارد و از هيچ دنيايی از دنياهای بشريت غايب نيست.

صفی الدين حلّی- كه در قرن هشتم هجری می‏زيسته است- می‏گويد :

جُمِعَتْ فی صِفاتِكَ الْاضْدادُ

فَلِهذا عَزَّتْ لَكَ الْانْدادُ

اضداد در تو يك جا جمع شده‏اند. بعد می‏گويد :

زاهدٌ حاكمٌ حليمٌ شجاعٌ

ناسكٌ فاتكٌ فَقيرٌ جَوادٌ

حليمی در نهايت درجه حلم و شجاعی در نهايت درجه شجاعت، خونريزی در نهايت درجه خونريزی- در جايی كه بايد خون كثيفی را ريخت- و عابد هستی در منتهی‏ درجه عبادت، فقيری و جواد! نداری و بخشنده هستی، نداری و آنچه به دستت می‏آيد می‏بخشی كه :

قرار در كف آزادگان نگيرد مال

نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

همين‏طور علی را توصيف می‏كند :

خُلْقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ الْعَطَفِ

وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ

اخلاق تو آنچنان لطيف و رقيق و آنچنان نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهده‏ای داری كه سنگها و جمادات و فلزات در برابر آن آب می‏شوند. روح تو آن نسيم لطيف است يا اين قدرت و صلابت و قوّت؟ تو چگونه موجودی هستی؟!.

پس انسان كامل يعنی انسانی كه قهرمان همه ارزشهای انسانی است، در همه ميدانهای انسانيت قهرمان است.

ما چه درسی بايد بياموزيم؟ اين درس را بايد بياموزيم كه اشتباه نكنيم كه فقط يك ارزش را بگيريم و ارزشهای ديگر را فراموش كنيم. ما نمی‏توانيم در همه ارزشها قهرمان باشيم ولی در حدی كه می‏توانيم، همه ارزشها را با يكديگر داشته باشيم؛ اگر انسان كامل نيستيم، بالاخره يك انسان متعادل باشيم. آن وقت است كه ما به صورت يك مسلمان واقعی در همه ميدانها در می‏آييم. پس اين، معنی انسان كامل و اين هم نمونه‏ای از آن كه ان شاء اللَّه در جلسه آينده بقيه مطلب را برای شما عرض می‏كنم‏

علت تفاوت كمال در انسان با ساير موجودات

همان كسانی كه ما را از وجود فرشتگان آگاه كرده‏اند گفته‏اند كه فرشتگان موجوداتی هستند كه از عقل محض آفريده شده‏اند، از انديشه و فكر محض آفريده شده‏اند؛ يعنی در آنها هيچ جنبه خاكی، مادی، شهوانی، غضبی و مانند اينها وجود ندارد؛ همچنان كه حيوانات، صرفاً خاكی هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدايی معرفی می‏كند بی‏بهره‏اند و اين انسان است كه موجودی است مركّب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاكيان موجود است؛ هم ملكوتی است و هم مُلكی، هم عِلْوی است و هم سِفْلی. اين تعبير در متن حديثی است كه در اصول كافی آمده است و اهل تسنن هم اين حديث را- ظاهراً با عبارت نزديك به آن- نقل كرده‏اند. مولوی در مثنوی اين حديث را به صورت شعر آورده است :

در حديث آمد كه خلّاق مجيد

خلق عالم را سه گونه آفريد

بعد می‏گويد يك گروه از نور مطلق آفريده شده‏اند و يك گروه ديگر- كه مقصود حيوانات است- از خشم و شهوت آفريده شده‏اند و خدا انسان را مركّب آفريد. پس انسان كامل همچنان كه با يك حيوان كامل- مثلًا با يك اسبِ در حد اعلی‏ و ايده آل و به حد كمال رسيده- متفاوت است، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است.

تفاوت انسان به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است : نّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ نَبْتَليهِ ) ما انسان را از نطفه‏ای آفريديم كه در آن مخلوطهای زيادی وجود دارد. مقصود اين است كه استعدادهای زيادی به تعبير امروز در ژنهای او هست. [بعد می‏فرمايد : ] انسان به مرحله‏ای رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار می‏دهيم (اين خيلی حرف است) يعنی به حدی از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم.( انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ ) انسان را از نطفه‏ای كه مجموعی از مشْجها يعنی استعدادهای گوناگون و تركيبات گوناگون است، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم. ولی موجودهای ديگر چنين شايستگی را ندارند.( فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً ) . از اين بهتر و زيباتر، آزادی و اختيار انسان و ريشه و مبنای آن را نمی‏شود بيان كرد : او را مورد آزمايش قرار داديم، راه را به او نمايانديم، آنوقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند. بنابراين، از اين بيان قرآن معلوم می‏شود كه كامل انسان به دليل همين امشاج بودن، با كامل فرشته فرق می‏كند

لزوم هماهنگی در رشد ارزشها

كمال انسان در تعادل و توازن اوست؛ يعنی انسان با داشتن اين همه استعدادهای گوناگون آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوی يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهای ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن، همراه هم رشد دهد كه علما می‏گويند اساساً حقيقت عدل به توازن و هماهنگی برمی‏گردد.

مقصود از هماهنگی در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهای انسان رشد می‏كند، رشدش رشد هماهنگ باشد. مثال ساده‏ای برايتان عرض می‏كنم : يك كودك كه رشد می‏كند، دست، پا، سر، گوش، بينی، زبان، دهان، دندان، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست. كودك سالم كودكی است كه همه اعضايش به‏طور هماهنگ رشد می‏كنند. حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بينی‏اش رشد كند و ساير قسمتهای بدنش رشد نكند- مثل كاريكاتورهايی كه می‏كشند- يا فقط چشمهايش رشد كند يا فقط سرش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس، و يا دستش رشد كند و پايش رشد نكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند، چنين انسانی رشد كرده است ولی رشد ناهماهنگ.

انسان كامل آن انسانی است كه همه ارزشهای انسانی در او رشد كنند و هيچ كدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هركدام از اين ارزشها به حد اعلی‏ برسد. اين انسان می‏شود انسان كامل، انسانی كه قرآن از او تعبير به امام می‏كند :

( وَ اذِ ابْتَلی‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً ) .

ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهای گوناگون و بزرگ الهی بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالی و ٢٠ گرفت، [به مقام امامت رسيد.] يكی از امتحانهای بزرگ ابراهيمعليه‌السلام آماده شدن او برای بريدن سر فرزند خودش با دست خود در راه خدا بود. او تا اين حد تسليم بود كه وقتی فهميد خداست كه به او امر می‏كند، بدون چون و چرا حاضر شد.( فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ) ابراهيم آماده كامل برای سربريدن و اسماعيل هم آماده كامل برای ذبح شدن بود،( وَ نادَيْناهُ انْ يا ابْراهيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا )

[به او ندا داديم كه] آنچه ما می‏خواستيم تا همين جا بود؛ ما واقعاً از تو نمی‏خواستيم سر فرزندت را ببُری، می‏خواستيم ببينيم كه مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضای ما تا چه حد ظهور و بروز می‏كند.

بعد از آنكه ابراهيم از عهده همه امتحانها، از به آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن برمی‏آيد و به تنهايی با يك قوم و يك ملت مبارزه می‏كند، آنگاه به او [خطاب می‏شود : ]( انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماما ) تو اكنون به حدی رسيده‏ای كه می‏توانی الگو باشی، امام و پيشوا باشی، مدل ديگران باشی و به تعبير ديگر تو انسان كاملی؛ انسانهای ديگر برای كامل شدن بايد خود را با تو تطبيق دهند.

علیعليه‌السلام انسان كامل است، برای اينكه همه ارزشهای انسانی، در حد اعلی‏ و به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است؛ يعنی هر سه شرط را داراست.

مسئله هماهنگی را بايد يك مقدار توضيح دهم. جزر و مد دريا را ديده‏ايد و يا حداقل شنيده‏ايد. دريا دائماً در حال جزر و مد است ، گاهی از اين طرف و گاهی از آن طرف كشيده می‏شود و دائماً خروشان است. روح انسان و به تبع آن، جامعه انسانی اين حالت جزر و مدی را كه در دريا هست داراست. روح انسان دائماً در حال جزر و مد است، از اين طرف و آن طرف كشيده می‏شود. جامعه‏ها نيز گاهی به اين طرف و آن طرف كشيده می‏شوند. البته منشأ كشيده شدن جامعه‏ها ممكن است افراد يا جريانهای ديگری باشند ولی اين قضيه هست.

حتی ارزشهای انسانی انسان هم همين‏طور است ؛ يعنی شما افرادی را می‏بينيد كه واقعاً گرايششان گرايش انسانی است، اما گاهی در جهت يك گرايش از گرايشهای انسانی مَد پيدا می‏كنند و كشيده می‏شوند به طوری كه همه ارزشهای ديگر فراموش می‏شود. اينها مثل همان آدمی می‏شوند كه فقط گوش يا بينی يا دستش رشد كرده است.

اين يك نكته‏ای است كه غالباً جامعه‏ها از راه گرايش صددرصد به باطل، به گمراهی كشيده نمی‏شوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده می‏شوند.

بسياری از انسانها نيز از اين راه به فساد كشيده می‏شوند

نمونه‏های افراط در رشد يك ارزش خاص‏

١ - عبادت‏

يكی از ارزشهای انسانی كه اسلام آن را صدرصد تأييد می‏كند، عبادت است.

عبادت به همان معنی خاصش مورد نظر است ؛ يعنی همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنی نيست.

عبادت يك ارزش واقعی است ولی اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوی اين ارزش كشيده می‏شود؛ يعنی اساساً اسلام فقط می‏شود عبادت كردن، فقط می‏شود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقيب خواندن، غسلهای مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود، همه ارزشهای ديگر آن محو می‏شود، چنانكه می‏بينيم در تاريخ اسلام چنين مدّی در جامعه اسلامی پيدا شده و حتی در افراد چنين مدّی را می‏بينيم. افراد صددرصد بی‏غرض كه هيچ نمی‏شود آنها را متهم كرد، به اين وادی افتاده‏اند و وقتی به اين جاده كشيده شدند ديگر نمی‏توانند تعادل را حفظ كنند. چنين شخصی نمی‏تواند [بفهمد] كه خدا او را انسان آفريده و فرشته نيافريده است. اگر فرشته بود، بايد از اين راه می‏رفت. انسان بايد ارزشهای مختلف را به‏طور هماهنگ در خود رشد دهد.

به پيغمبر اكرمصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر دادند كه عده‏ای از اصحاب غرق در عبادت شده‏اند. ناراحت و عصبانی به مسجد تشريف آورد و فرياد كشيد : ما بالُ اقْوامٍ؟ چه می‏شود گروههايی را؟ چه‏شان است؟ (تعبير مؤدبانه‏ای است، كأنه می‏گوييم چه مرضی دارند؟) شنيده‏ام چنين افرادی در امت من پيدا شده‏اند. من كه پيغمبر شما هستم اين‏طور نيستم؛ هيچ وقت همه شب تا صبح را عبادت نمی‏كنم، قسمتی از آن را استراحت می‏كنم، می‏خوابم. من به خاندان و همسران خود رسيدگی می‏كنم، هر روز روزه نمی‏گيرم، بعضی روزها روزه می‏گيرم، روزهای ديگر را حتماً افطار می‏كنم. كسانی كه اين كارها را پيش گرفته‏اند، از سنت من خارج‏اند. پيغمبر وقتی احساس می‏كند يك ارزش از ارزشهای اسلامی ساير ارزشها را در خود محو می‏كند، يعنی جامعه اسلامی به يك طرف مد پيدا كرده است، شديداً با آن مبارزه می‏كند.

عمرو بن عاص دو پسر دارد : يكی به نام محمّد كه تيپ پدرش است، يعنی اهل دنيا و مادی و دنياپرست است، و ديگری به نام عبداللَّه كه نسبتاً پسر نجيب تری است. هميشه در مشورتهايی كه پدر با دو پسرش می‏كرد، عبداللَّه پدر را دعوت به جانب علیعليه‌السلام می‏كرد و آن پسر ديگر به پدر می‏گفت : خيری از علی نمی‏بينی، برو طرف معاويه. يك وقت پيغمبر به عبداللَّه رسيد و فرمود : چنين به من خبر داده‏اند كه شبها تا صبح عبادت می‏كنی و روزها روزه می‏گيری. گفت : بله يا رسول اللَّه. فرمود :

ولی من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين كار درست نيست؛ اين كار را ترك كن.

گاهی جامعه به سوی زهد كشيده می‏شود. زهد خودش حقيقتی است، قابل انكار نيست، يك ارزش است و دارای آثار و فوايد. محال و ممتنع است كه جامعه‏ای روی سعادت ببيند يا لااقل آن را بتوانيم جامعه اسلامی بشماريم در حالی كه در آن جامعه اين عنصر و اين ارزش وجود نداشته باشد. اما می‏بينيد گاهی همين ارزش، جامعه را به سوی خود می‏كشد؛ ديگر همه چيز می‏شود زهد، و غير از زهد چيز ديگری نيست.

٢ - خدمت به خلق‏

. يكی از ارزشهای قاطع و مسلّم انسان كه اسلام آن را صددرصد تأييد می‏كند و واقعاً ارزشی انسانی است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر می‏فرمايد :

( لَيْسَ الْبِرَّ انْ تُوَلّوا وُجوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ و اتَی الْمالَ عَلی‏ حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی‏ وَ الْيَتامی‏ وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السّائِلينَ وَ فِی الرِّقابِ ) .

اما انسانی مثل سعدی می‏گويد : (عبادت به جز خدمت خلق نيست ؛ همين يكی است و بس. [عده‏ای با گفتن اين سخن] می‏خواهند ارزش عبادت را نفی كنند، ارزش زهد را نفی كنند، ارزش علم را نفی كنند، ارزش جهاد را نفی كنند، اين همه ارزشهای عالی و بزرگی را كه در اسلام برای انسان وجود دارد يكدفعه نفی كنند. می‏گويند : می‏دانيد انسانيت يعنی چه؟ يعنی خدمت به خلق خدا. مخصوصاً بعضی از اين روشنفكرهای امروز خيال می‏كنند به يك منطق خيلی عالی دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلی عالی را انسانيت و انسان گرايی می‏گذارند.

انسان گرايی يعنی چه؟ [می‏گويند : ] يعنی خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت می‏كنيم. [می‏گوييم : ] بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه می‏خواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كرده‏ايم. اگر ما برای آنها ارزش بالاتری قائل نباشيم و اصلًا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگری وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا می‏شوند مجموعه‏ای از گوسفندها، مجموعه‏ای از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كرده‏ايم، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم. البته اگر انسان شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كاری كرده است، ولی آيا حد اعلای انسان اين است كه در حيوانيت باقی بماند و حد اعلای خدمت من اين است كه به حيوانهايی مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايی مثل خودم هم حد اعلای خدمتشان اين است كه به حيوانی مثل خودشان- كه من باشم- خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايی است] ولی انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفته‏ايم : لومومبا انسان است، موسی چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسی چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل می‏شويد؟

چه فرقی است ميان ابوذر و معاويه؟.

پس اينكه انسانيت يعنی خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگری مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگری است.

٣ - آزادی‏

. آزادی يكی از بزرگترين و عاليترين ارزشهای انسانی است و به تعبير ديگر جزء معنويات انسان است آزادی برای انسان ارزشی مافوق ارزشهای مادی است.

انسانهايی كه بويی از انسانيت برده‏اند، حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگی كنند ولی در اسارت يك انسان ديگر نباشند، محكوم انسان ديگر نباشند، آزاد زندگی كنند.

می‏دانيد كه مع الاسف بوعلی سينا مدتی وزير بود. داستان عجيبی از اين دوران زندگی او در كتاب نامه دانشوران آمده است :

روزی با كوكبه وزارت از راهی می‏گذشت. كنّاسی را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنّم است :

گرامی داشتم‏ای نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد. با شكرخنده از روی تعريض آواز داد كه : الحق حد تعظيم و تكريم همان است كه تو درباره نفس شريف مرعی داشته‏ای؛ قدر جاهش اين است كه در قعر چاه به ذلت كنّاسی دچارش كرده و عزّ و شأنش اين است كه بدين خفت و خواری گرفتارش ساخته‏ای.

عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه می‏كنی و اين كار زشت را افتخار نفس می‏شماری. مرد كنّاس دست از كار، كوتاه و زبان بر وی دراز كرده، گفت : در عالم همت، نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. بوعلی غرق عرق شد و با شتاب تمام گذشت بوعلی ديد منطقی است كه جواب ندارد، واقعيتی است. در منطق حيوانی و خاكی معنی ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنيز و غلام و برو بيا را رها كند و بيايد كنّاسی كند و بعد، از آزادی و آزادگی سخن براند. آزادی و آزادگی چيست؟

مگر يك چيز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نيست. ولی برای وجدان عالی بشر، آزادی آنقدر ارزش دارد كه كنّاسی را بر اسارت ترجيح می‏دهد.

آزادی واقعاً يك ارزش بزرگ است. گاهی انسان می‏بيند در بعضی از جوامع، اين ارزش بكلی فراموش شده. ولی يك وقت هم می‏بيند اين حس در بشر بيدار می‏شود. بعضی افراد می‏گويند بشريت و بشر يعنی آزادی، و غير از آزادی ارزش ديگری وجود ندارد؛ يعنی می‏خواهند تمام ارزشها را در اين يك ارزش كه نامش آزادی است محو كنند. [آزادی، تنها ارزش نيست.] ارزش ديگر عدالت است، ارزش ديگر حكمت است، ارزش ديگر عرفان است و چيزهای ديگر.

٤ - عشق‏

. گاهی عشق- مثل آنچه كه در عرفان و تصوف و در غزليات عرفانی ما هست- تنها ارزش انسانی می‏شود : جلوه‏ای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت و يا :

فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان

بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز

ديگر، تمام ارزشهای ديگر حتی عقل [ناديده گرفته می‏شوند.] عرفا كه گرايششان به ارزش عشق است، اصلًا گرايش ضد عقل دارند و رسماً با عقل مبارزه می‏كنند. حافظ می‏گويد :

صوفی از پرتو می‏راز نهانی دانست

گوهر هركس از اين لعل توانی دانست

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

كه نه هركو ورقی خواند معانی دانست

می‏خواهد بگويد فقط و فقط عارف با مركب عشق، به عرفان حق می‏رسد. در چند بيت بعد می‏گويد :

ای كه از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نكته به تحقيق نتانی دانست

مخاطبش در اين بيت، بوعلی سيناست كه در آخر اشارات [سخن از عشق گفته است.] پس، از نظر اينها اساساً انسان و انسانيت عبارت از عشق می‏شود و عقل به دليل اينكه عقال و پای بند است، بكلی محكوم می‏شود.

يك وقت هم می‏بينيد تنها ارزش، می‏شود ارزش عقل و فكر. انسان می‏گويد اين حرفها چيست، اينها همه خيالات است. بوعلی سينا گاهی در بين صحبتهايش می‏گويد : اين حرفها اشبه به خيالات صوفيه است، بايد با مركب عقل جلو رفت.

اينها ارزشهای گوناگونی است كه در بشر وجود دارد : عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواع ديگر ارزشها. حال كدام انسان، انسان كامل است؟ او كه فقط عابد محض است؟ او كه فقط آزاده محض است؟ او كه فقط عاشق محض است؟ او كه فقط عاقل محض است؟ نه، هيچ كدام انسان كامل نيست. انسان كامل آن انسانی است كه همه اين ارزشها در حد اعلی‏ و هماهنگ با يكديگر در او رشد كرده باشد. علیعليه‌السلام چنين انسانی است‏

جامعيت نهج البلاغه‏

نهج البلاغه- كه من نمی‏توانم بگويم كتاب علی است - چگونه كتابی است؟ در نهج البلاغه عناصر گوناگون را می‏بينيد. وقتی انسان نهج البلاغه را مطالعه می‏كند، گاهی خيال می‏كند بوعلی سيناست كه دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند ملّای رومی يا محيی الدين عربی است كه دارد حرف می‏زند؛ جای ديگرش را كه مطالعه می‏كند، می‏بيند يك مرد حماسی مثل فردوسی است كه دارد حرف می‏زند، يا فلان مرد آزاديخواه كه جز آزادی چيزی سرش نمی‏شود دارد حرف می‏زند؛ يك جای ديگر را كه مطالعه می‏كند، خيال می‏كند يك عابد گوشه نشين و يك زاهد گوشه گير و يا يك راهب دارد حرف می‏زند. همه ارزشهای انسانی را [در آن می‏بينيم] چون سخن، نماينده روح گوينده است.

.

ببينيد علی چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك! تا حدود پنجاه سال پيش كه گرايش جامعه ما در مسائل دينی و مذهبی فقط روی ارزش زهد و عبادت بود، وقتی واعظی بالای منبر می‏رفت كدام قسمت از نهج البلاغه را می‏خواند؟ حدود ده تا بيست خطبه بود كه معمول بود خوانده شود. كدام خطبه‏ها؟ خطبه‏های زهدی و موعظه‏ای نهج البلاغه [مانند خطبه‏ای كه اين‏طور شروع می‏شود : ] ا يُّهَا النّاسُ انَّمَا الدُّنْيا دارُ مَجازٍ وَ الْاخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ باقی خطبه‏های نهج البلاغه مطرح نبود، چون اصلًا جامعه نمی‏توانست آنها را جذب كند. جامعه به سوی يك سلسله ارزشها گرايش پيدا كرده بود و همان قسمت نهج البلاغه كه در جهت آن گرايشها و ارزشها بود، معمول بود. صد سال می‏گذشت و شايد يك نفر پيدا نمی‏شد كه فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را كه خزانه‏ای از دستورهای اجتماعی و سياسی است بخواند، چون اصلًا روح جامعه اين نشاط و اين موج را نداشت. مثلًا آنجا كه علیعليه‌السلام می‏گويد :

فَانّی سَمِعْتُ رَسولَ اللَّهصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يَقولُ فی غَيْرِ مَوْطِنٍ : لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَویِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ

می‏فرمايد از پيغمبر مكرر شنيدم كه می‏فرمود : هيچ امتی به مقام قداست و طهارت و مبرّا و خالی بودن از عيب نمی‏رسد مگر اينكه قبلًا به اين مرحله رسيده باشد كه ضعيف در مقابل قوی بايستد و حق خود را مطالبه كند بدون اينكه لكنت زبان پيدا كند. جامعه پنجاه سال پيش نمی‏توانست ارزش اين حرف را درك كند چون جامعه يك ارزشی بود، فقط به سوی يك ارزش يا دو ارزش گرايش پيدا كرده بود ، ولی در كلام علیعليه‌السلام همه ارزشهای انسانی هست و اين ارزشها در تاريخ زندگی و شخصيت او موجود است‏

اوصاف علی عليه‌السلام

ما اگر علی را الگو و امام خود بدانيم، يك انسان كامل و يك انسان متعادل و يك انسانی را كه همه ارزشهای انسانی به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است [پيشوای خود قرار داده‏ايم.]

وقتی شب می‏شود و خلوت شب فرا می‏رسد، هيچ عارفی به پای او نمی‏رسد.

آن روح عبادت كه جذب شدن و كشيده شدن به سوی حق و پرواز به سوی خداست، با شدت در او رخ می‏دهد، مثل آن حالتی كه انسان در مطلبی داغ می‏شود؛ مثلًا وقتی در حالت جنگ و دعوا و ستيز است، چاقو قسمتی از بدنش را می‏بُرد و يك تكه گوشت از بدنش به طرفی انداخته می‏شود ولی آنچنان توجهش متمركز مبارزه است كه احساس نمی‏كند يك قطعه گوشت از بدنش جدا شده است. علی در حال عبادت چنان گرم می‏شود و آن عشق الهی چنان در وجودش شعله می‏كشد كه اصلًا گويی در اين عالم نيست. خودش گروهی را اين‏طور توصيف می‏كند :

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلی‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلی‏

با مردم‏اند و با مردم نيستند؛ در حالی كه با مردم‏اند، روحشان به عاليترين [محل] وابسته است. در حال عبادت تير را از بدنش بيرون می‏آورند ولی او آنچنان مجذوب حق و عبادت است كه متوجه نمی‏شود، حس نمی‏كند. آنچنان در محراب عبادت می‏گريد و به خود می‏پيچد كه نظيرش را كسی نديده است.

روز كه می‏شود، گويی اصلًا اين آدم آن آدم نيست. با اصحابش كه می‏نشيند، چنان چهره‏اش باز و خندان است كه از جمله اوصافش اين بود كه هميشه قيافه‏اش باز و شكفته است. به قدری علیعليه‌السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتی بذله‏گو بود كه عمروعاص وقتی عليه علی تبليغ می‏كرد، می‏گفت : او به درد خلافت نمی‏خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمی‏خورد؛ خلافت، آدم عبوس می‏خواهد كه مردم از او بترسند. اين را هم خودش در نهج البلاغه نقل می‏كند : عَجَباً لِابْنِ النّابِغَةِ يَزْعُمُ لِاهْلِ الشّامِ أنَّ فِیَّ دُعابَةً وَ انِّی امْرُوٌ تِلْعابَةٌ .[از پسر نابغه تعجب می‏كنم كه] می‏گويد علی خيلی با مردم خوش و بش می‏كند، خيلی شوخی می‏كند، مزّاح است.

با دشمن كه در ميدان جنگ به صورت يك مجاهد روبرو می‏شود، باز چهره‏اش باز و خندان است كه درباره‏اش گفته‏اند :

هُوَ الْبَكّاءُ فِی الِمحْرابِ لَيْلًا

هُوَ الضَّحاك اذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ

اوست كه در محراب عبادت، بسيار گريان و در ميدان نبرد، بسيار خندان است او چگونه موجودی است؟ او انسانِ قرآن است. قرآن چنين انسانی می‏خواهد : انَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِیَ اشَدُّ وَطْأً وَ اقْوَمُ قيلًا. انَّ لَكَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا

شب را برای عبادت بگذار و روز را برای شناوری در زندگی و اجتماع. علیعليه‌السلام گويی شب يك شخصيت و روز شخصيتی ديگر است.

حافظ چون مفسر است و پيچ و تابهای قرآن را خوب درك می‏كند، با زبان رمزی خود همين موضوع را كه شب وقت عبادت و روز موقع حركت و رفتن به دنبال زندگی است، در اشعارش آورده است :

روز در كسب هنر كوش كه می‏خوردن روز

دلِ چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می‏صبح فروغ است كه شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

علیعليه‌السلام روز و شبش اين گونه است.

تعبير جامع الاضداد بودن كه ما درباره انسان كامل می‏گوييم، صفتی است كه از هزار سال پيش علیعليه‌السلام با آن شناخته شده است. حتی خود سيد رضی در مقدمه نهج البلاغه می‏گويد : مطلبی كه هميشه با دوستانم در ميان می‏گذارم و اعجاب آنها را برمی‏انگيزم اين موضوع است كه جنبه‏های گوناگون سخنان علیعليه‌السلام [به گونه‏ای است] كه انسان در هر قسمتی از سخنان او كه وارد می‏شود، می‏بيند به يك دنيايی رفته است : گاهی در دنيای عُبّاد است و گاهی در دنيای زهّاد، گاهی در دنيای فلاسفه است و گاهی در دنيای عرفا، گاهی در دنيای سربازان و افسران است و گاهی در دنيای حكام عادل، گاهی در دنيای قضات است و گاهی در دنيای مفتی‏ها. علیعليه‌السلام در همه دنياها وجود دارد و از هيچ دنيايی از دنياهای بشريت غايب نيست.

صفی الدين حلّی- كه در قرن هشتم هجری می‏زيسته است- می‏گويد :

جُمِعَتْ فی صِفاتِكَ الْاضْدادُ

فَلِهذا عَزَّتْ لَكَ الْانْدادُ

اضداد در تو يك جا جمع شده‏اند. بعد می‏گويد :

زاهدٌ حاكمٌ حليمٌ شجاعٌ

ناسكٌ فاتكٌ فَقيرٌ جَوادٌ

حليمی در نهايت درجه حلم و شجاعی در نهايت درجه شجاعت، خونريزی در نهايت درجه خونريزی- در جايی كه بايد خون كثيفی را ريخت- و عابد هستی در منتهی‏ درجه عبادت، فقيری و جواد! نداری و بخشنده هستی، نداری و آنچه به دستت می‏آيد می‏بخشی كه :

قرار در كف آزادگان نگيرد مال

نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

همين‏طور علی را توصيف می‏كند :

خُلْقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ الْعَطَفِ

وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ

اخلاق تو آنچنان لطيف و رقيق و آنچنان نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهده‏ای داری كه سنگها و جمادات و فلزات در برابر آن آب می‏شوند. روح تو آن نسيم لطيف است يا اين قدرت و صلابت و قوّت؟ تو چگونه موجودی هستی؟!.

پس انسان كامل يعنی انسانی كه قهرمان همه ارزشهای انسانی است، در همه ميدانهای انسانيت قهرمان است.

ما چه درسی بايد بياموزيم؟ اين درس را بايد بياموزيم كه اشتباه نكنيم كه فقط يك ارزش را بگيريم و ارزشهای ديگر را فراموش كنيم. ما نمی‏توانيم در همه ارزشها قهرمان باشيم ولی در حدی كه می‏توانيم، همه ارزشها را با يكديگر داشته باشيم؛ اگر انسان كامل نيستيم، بالاخره يك انسان متعادل باشيم. آن وقت است كه ما به صورت يك مسلمان واقعی در همه ميدانها در می‏آييم. پس اين، معنی انسان كامل و اين هم نمونه‏ای از آن كه ان شاء اللَّه در جلسه آينده بقيه مطلب را برای شما عرض می‏كنم‏


15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33