ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه6%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31320 / دانلود: 3644
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

قرآن مطابق ميل بعضى نازل شد، نه مطابق حكمت خداوند تعالى!!!

جرأت و وقاحت، امويان و همدستانشان را به آن جا كشانيد كه بر ساخت مقدس الهى نيز تعدّى نمايند، در نتيجه چنين تصويرى به وجود آوردند كه جزئى از قرآن مطابق نظريات و اميال عمر نازل شده است. و از جمله ى اين احاديث دروغين، ميتوان به احاديث ذيل اشاره كرد:

عمر رأى و نظر می داد آنگاه قرآن نازل می شد.(٢٨٤) و ابن عساكر از علىعليه‌السلام نقل می كند كه گفت: در قرآن يك رأى از آراى عمر وجود دارد!

و از ابن عمر به صورت حديث مرفوع نقل كرده است كه: مردم درباره ى چيزى سخن نگفتند و عمر درآن باره سخنى نگفت، مگر آنكه قرآن مطابق سخن عمر نازل شد.

و با عمر پروردگار او بيست و يك جا موافقت نمود.(٢٨٥)

و ذكر كردند خداوند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تخطئه نمود و جانب عمر را گرفت: هنگامی كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى گروهى طلب آمرزش و استغفار را بسيار نمود، عمر گفت: سودى برايشان ندارد، پس خداوند چنين نازل كرد:( سَواءٌ عَلَيْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ ) (٢٨٦) يعنى «مساوى است چه برايشان استغفار كنى يا نكنى».

و هنگامی كه حضرت درباره ى خروج به بدر با اصحاب مشورت نمود عمر به خارج شدن اشاره كرد و رأى داد. پس آيه نازل شد كه:( كَما اَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ ) (٢٨٧) يعنى «چنانچه خدا تو را از خانه ى خود به حق بيرون آورد و گروهى از مؤمنان به شدت رأى خلاف دادند و اظهار كراهت كردند». و قول خداوند تعالى كه فرمود:( مَنْ كانَ عَدُّواً لِجِبْريلَ... ) (٢٨٨) يعنى «هر كه با خدا و فرشتگان و پيغمبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً كه خداوند دشمن كافران است».

مؤلف می گويد: ابن جرير و ديگران از طرق مختلف حديث را نقل كرده اند و موافقترين آنها خبرى است كه ابن ابى حاتم از عبدالرحمن بن ابى ليلى نقل كرده است كه: يك نفر يهودى با عمر برخورد كرد و گفت: جبرئيلى كه صاحب (و پيامبر) شما می گويد دشمن ماست.

عمر گفت: كسى كه با خدا و ملائكه و پيامبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً خداوند دشمن كافران است. بنابراين آيه بر زبان عمر نازل شده است!

يعنى عمر می گويد و خداوند بر زبان او سخن می گويد، و از مستى و غفلت و كفر بنى اميّه و آزادشدگان مكّه و يهوديانى كه عده اى را بيش از حد تصور (نه بخاطر محبت به آنها، بلكه بخاطر كينه، به دشمنان خود) بالا بردند، به خدا پناه می بريم.

و از جمله ى احاديثِ ساختگىِ كهنه و فرسوده اى كه در بالا بردن شأن عمر بر تمام بشريت حتى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وضع كردند، اين حديث است: آنها موضوع اذن و اجازه گرفتن در هنگام داخل شدن را به اين صورت ذكر كردند:

عمر خوابيده بود، ناگاه غلام او داخل شد، پس عمر گفت: خداوندا داخل شدن (بدون اجازه) را حرام كن. بلافاصله آيه ى اذن گرفتن نازل شد!(٢٨٩)

بنابراين اگر رغبت عمر نبود اين امر، مباح باقى می ماند و در اين حالت امر، به اين شكل در می آيد: عمر می گويد و نظر می دهد و خداوند تعالى تدوين می كند و می نويسد و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبليغ می كند!

و از امور عجيب، اين حديث دروغين است كه:

دو مرد براى شكايت نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند. و پيامبر بين آنان قضاوت نمود. پس آن مردى كه عليه او قضاوت شد گفت: ما را نزد عمربن الخطاب برگردان، و ما نزد او آمديم.

مرد گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نفع من قضاوت نمود و بر عليه اين مرد، پس گفت: ما را نزد عمر برگردان، پس (عمر) گفت: آيا همين طور است؟

گفت: آرى، عمر گفت: همين جا باشيد تا نزد شما بيايم. پس با شمشير به سوى آنها خارج شد و مردى را كه گفته بود ما را نزد عمر برگردان با شمشير زد و به قتل رسانيد و ديگرى بازگشت و گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : بخدا سوگند عمر طرف نزاع مرا كشت. پس حضرت فرمود: گمان نمی كردم عمر جرأت بر قتل مؤمنى نمايد. پس خداوند اين آيه را نازل كرد( فَلا وَ رَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ... ) (٢٩٠) يعنى «چنين نيست، قسم به خداى تو، كه اينان بحقيقت اهل ايمان نمی شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمی كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته باشند و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند». در نتيجه خون آن مرد را هَدَر نمود و عمر بخاطر كشتن او تبرئه شد.

در اين روايت، سازنده آن خواسته است عمر را همان قاضى مشهور به عدالت بين مردم به تصوير بكشد، بنحوى كه بعضى از مسلمانان در شكايات، قضاوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را قبول نكرده و قضاوت عمر را طلب می نمايند. در حاليكه عمر از قضاوت آگاهى و شناختى نداشت. و تنها چيزى كه از او شناخته شده، آنست كه در بازارها دست می زد و مشغول خريد و فروش بود و جعل كننده اين روايت اين تصوير را بوجود آورد كه عمر به كفر و حلال بودن خون آن مرد حكم كرد و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مؤمن بودن و حرمت ريختن خون او فتوى داد... پس خداوند تعالى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تخطئه نمود و فعل عمر را به خاطر ايمان نداشتن آن مرد صحيح دانست و اين آيه را هم نازل كرد.( فَلا وَ رَبِّكَ لايُوْمِنُونَ... ) !(٢٩١)

در حاليكه درباره ى اين آيه در تفسير كشاف چنين آمده است: آيه در شأن منافق يهودى نازل شد و گفته شده است كه به اين صورت در شأن زبير و حاطب بن ابى تلعه نازل شد: كه آندو در مورد جوى آبى كه از زمين سنگلاخ می گذشت و درختان خرماى خود را با آن آبيارى می كردند نزاع داشتند و نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى قضاوت آمدند، پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى زبير آبيارى كن سپس آب را بطرف همسايه جارى كن، پس حاطب غضبناك شد و گفت: چون پسر عمه ات بود چنين قضاوت كردى؟

پس چهره مبارك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تغيير كرد، سپس فرمود: اى زبير آبيارى كن سپس آب را نگهدار تا به ديوارها برگردد و حق خود را كاملا بگير، بعد آن را بطرف همسايه ات رها كن، و آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حكمی اشاره كرد كه براى زبير و خصم او استفاده و توسعه داشت، و هنگامی كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خشم آورد بصراحت حكم نمود تا زبير تمام حق خود را استيفا نمايد. سپس خارج شدند و از كنار مقداد گذشتند، مقداد گفت: قضاوت به نفع چه كسى بود؟

انصارى گفت: به نفع پسر عمه خود قضاوت كرد و با گوشه لب استهزاء نمود. پس مردى يهودى كه همراه مقداد بود مطلب را دريافت و گفت: خدا آنها را بكشد، شهادت می دهند او رسول خداست سپس در قضاوتى كه بينشان انجام می دهد او را متهم می كنند بخدا قسم در زمان حيات موسى يك بار مرتكب گناهى شديم پس ما را به توبه ى از آن گناه دعوت كرد و گفت: خود را بُكشيد، و ما همديگر را كشتيم تا حدّى كه كشته هاى ما در راه اطاعت پروردگارمان به هفتاد هزار رسيد آنگاه از ما راضى شد...(٢٩٢)

«نووى» از كسانى است كه تأييد كردند قرآن مطابق تمايلات عمر نازل شده. او در كتاب «التهذيب» ذكر می كند كه: قرآن مطابق نظر او (عمر) درباره ى اسراى بدر و درباره ى حجاب و درباره ى مقام ابراهيم و درباره ى تحريم شراب نازل شد. و احاديث آن در سنن و مستدرك حاكم بدين صورت است كه گفت: خداوندا، درباره ى شراب چنان بيانى بياور كه در آن هيچ شبهه و ترديدى نباشد. پس خداوند حرمت آنرا نازل كرد.(٢٩٣) در حاليكه حقيقت به اين صورت بود: «محمد أبشيهى محلى» متوفاى سال ٨٥٠ هجرى می گويد: خداوند مسأله شراب را در سه آيه نازل كرد. آيه اوّل( يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلْنّاسِ ) (٢٩٤) يعنى: «اى پيغمبر از تو از حكم شراب و قمار می پرسند بگو در اين دو كار گناه بزرگى است و سودهائى...» پس در مسلمانان كسانى بودند كه می خوردند و كسانى كه ترك كردند، تا آنكه مردى شراب خورد و به نماز ايستاد و هذيان گفت، پس اين آيه نازل شد:( يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ ) (٢٩٥)

يعنى «اى اهل ايمان هرگز در حال مستى به نماز نزديك نشويد تا بدانيد چه می گوئيد»، پس عده اى از مسلمانان شراب خوردند و عده اى ترك كردند و چون عمر شراب خورد استخوان فك شترى را برداشت و سر عبدالرحمن بن عوف را با آن شكست، سپس بر كشته شدگان بدر با شعر اسود بن يعفر به نوحه گرى نشست. و چنين می گفت: در چاه بدر جوانمردان و عربهاى بزرگوار بسر می برند. آيا ابن كبشه (كه مقصود او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است) وعده ام می دهد كه زنده می شويم؟ زنده شدن مردگان و اجساد چگونه است؟

آيا خدا عاجز است مردن را از من بازگرداند؟ و چون استخوانهايم پوسيد مرا زنده كند؟

آيا كسى هست از طرف من، خداوند رحمان را خبر دهد كه ماه روزه دارى را ترك كرده ام، پس بخدا بگو كه مرا از نوشيدنم باز دارد و به او بگو مرا از خوردن باز دارد.

چون مطلب، به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد غضبناك بيرون آمد در حاليكه عباى خويش را می كشيد، پس چيزى كه در دست داشت بالا برد و بر سر او زد، پس (عمر) گفت پناه به خدا می برم از غضب او و غضب رسول او، پس خداوند تعالى اين آيه را نازل كرد.( إِنَّما يُريدُ الشّيطانُ اَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِى الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِاللّهِ وَ عَنِ الصَّلوةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ ) (٢٩٦) يعنى «شيطان ميخواهد با شراب و قمار بين شما دشمنى و كينه بوجود آورد و شما را از ياد خدا و از نماز باز دارد آيا دست بر نمی داريد؟». پس عمر گفت: دست برداشتيم، دست برداشتيم.(٢٩٧)

محمد بن جرير طبرى ذكر می كند كه: «خداوند عزوجل آيه ى( يا أَيُهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ اَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ ) (٢٩٨) را نازل كرد، پس بعضى از آنان شراب خوردند، لكن در هنگام نماز از آن خوددارى می كردند تا آنكه مردى (يعنى عمر كه نام او را حذف كرده اند) شراب خورد و مشغول نوحه گرى بر كشته هاى بدر شد و اين اشعار را در رثاى آنها خواند:

بنى مغيره دوست داشتند او را به هزار مرد يا هزار شتر فديه دهند، گوئى در چاه بدر هستم كه از آبنوس است و تا قلّه مرّصع، و گوئى در چاه بدر هستم، كه از جوانمردان و حُلّه هاى قيمتى پر شده است.(٢٩٩)

بنابراين نووى منزلت عمر را از شارب الخمر به سؤال كننده از حكم شراب تغيير داد.

رواياتى به اسم علىعليه‌السلام اعوان و انصارِ بنى اُميّه، براى حمايت از آرا و پشتيبانى از تمايلات و هوسها و زيرپا گذاشتن حجّتهاى مخالفين خود، دريافتند كه بهترين وسيله، جعل احاديث دروغين بر زبان دشمنان خويش است، تا مهم آسان گردد، پس مجموعه ى عظيمی از احاديث را از زبان امام علىعليه‌السلام نقل كردند كه با حقوق و افكار و احكام و اعتقادات و منزلت اهل البيت معارض و در تضاد بود. مثلا: علىرضي‌الله‌عنه فرمود: چون صالحان ذكر شوند عمر را بخوانيد، ما بعيد نمی دانستيم كه سكينه و آرامش بر زبان عمر سخن بگويد.

و جابررضي‌الله‌عنه می گويد: على بر عمر داخل شد در حاليكه بر او پارچه اى انداخته بودند ـ و گفت: رحمت خدا بر تو باد، بعد از صحيفه ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ صحيفه ى اعمالى برايم محبوبتر از صحيفه ى اعمال اين پوشانده شده نيست كه با آن خدا را ملاقات كنم.(٣٠٠)

اين حديث ترديد و شك كردن در منزلت على و صحيفه اوست، زيرا در حديث آمده است كه عنوان نامه ى اعمال مؤمن دوستى على بن ابى طالبعليه‌السلام است.

و از آنجائى كه اثبات شجاعت علىعليه‌السلام احتياج به سخنى ندارد و او قهرمان جنگها و حمل كننده ى پرچم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگهاى اوست، احاديث ساختگى بى اساسى را كه بر زبان حضرت وضع كردند ملاحظه كنيد:

بزار در مسند خود از على نقل می كند كه گفت: مرا از شجاعترين مردم خبر دهيد؟ گفتند: شما هستيد. گفت: اما من، با هيچكس مبارزه نكردم مگر آنكه از او انتقام گرفتم. لكن مرا از شجاعترين مردم خبر دهيد. گفتند: نمی دانيم، او كيست؟ گفت: ابوبكر، در روز بدر براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سايه بانى درست كرديم و گفتيم: چه كسى همراه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می ماند؟

تا احدى از مشركين بطرف او نيايد، بخدا قسم احدى بجز ابوبكر نزديك نشد، در حاليكه شمشير را بالاى سر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست گرفته بود و كسى بطرف او نمی آمد مگر آنكه به طرفش می رفت بنابراين او شجاعترين مردم است...

و كذب اين حديث آشكار است زيرا در باب «غزوات عمر» فرار ابوبكر و عمر و عثمان را در جنگهاى احد و خيبر و خندق و حنين، نوشتيم، لكن داستان سرايان خواستند ابوبكر را شجاع اول اسلام قرار دهند تا علىعليه‌السلام را از اين منصب كه در طى جنگهاى خود در بدر و احد و خيبر و حنين با شايستگى و لياقتِ خود بدست آورده بود دور نمايند. ابوبكر و عمر از مبارزه با عمروبن عبدود عامرى در جنگ خندق بخاطر ترس از شمشير او خوددارى كردند و علىعليه‌السلام براى مبارزه با او خارج شد و او را كشت.(٣٠١)

و يادآورى شد كه معاويه به سمرة بن جندب چهارصد هزار درهم از بيت المال داد تا در ميان اهل شام سخنرانى كند و بگويد: آيهى( وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبْكَ قَوْلُه.. .) (٣٠٢) يعنى «بعضى از مردم از گفتار دلفريب خود تو را به شگفت آورند كه از چرب زبانى و به دروغ به متاع دنيا برسند و از نادرستى و نفاق، خدا را به راستى خود گواه گيرند و اين كس بدترين دشمن اسلام است و آنگاه كه پشت كند در روزى زمين تلاش می كند تا فساد كند و نسل بشر را هلاك كند و خداوند فساد را دوست ندارد» در شأن على بن ابى طالب نازل شده است و آيه ى( وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى... ) (٣٠٣) يعنى «بعضى از مردان كه از جان خود در راه رضاى خدا می گذرند و خداوند دوستدار چنين بندگانست» در شأن ابن ملجم نازل شده است.(٣٠٤)

ابو جعفر اسكافى می گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را بر آن داشت تا اخبارِ ناروا، درباره ى علىعليه‌السلام روايت كنند كه منجر به بدنامی و بيزارى از او شود، و براى اين كار پاداشى قرار داد كه در مانند آن رغبت می كردند. لذا احاديثى بوجود آوردند كه موجب رضايت او شد و از آن افراد می توان ابوهريره و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و عروة بن الزبير را نام برد.(٣٠٥)

و اين حديث را به نقل از علىعليه‌السلام وضع كردند كه فرمود: آيا می خواهيد شما را خبر دهم بهترين اين امت بعد از پيامبرش چه كسى است؟ ابوبكر است. سپس فرمود آيا ميخواهيد شما را خبر دهم به بهترين اين امّت بعد از ابوبكر؟ عمر است.(٣٠٦)

بنابراين اگر عكرمة بن ابى جهل، خليفه ى بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می شد و بعد از او معاذ بن جبل و بعد از او عمرو بن العاص، راوى اموى چنين می گفت: بهترين مردم بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عكرمه سپس معاذ سپس عمرو هستند!

و اين حديث وضع شده مخالف با اعتقاد ابوبكر است كه دربارهى خود می گويد:

امر بر شما را بعهده گرفتم در حاليكه بهترين شما نيستم و امر عظيمی را بعهده گرفتم كه نه طاقت آنرا دارم و نه بر آن مسلط هستم.(٣٠٧) و اى كاش پشكلى بودم.(٣٠٨)

و بهتر بود، راوى حتى بدون سؤال كردن از كسى، به جاى به زحمت انداختن خود با ذكرِ بهترين مسلمانانِ بعد از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طلب رحمت می كرد.

امويان اين حديث را در مقابل اين دو حديث صحيح وضع كردند: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌ مَوْلاهُ(٣٠٩) يعنى «آنكس كه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست» و حديث: عَلىٌ إمامُ الْمُتَّقينَ وَ قائِدُ الغُرِّ الْمُحَجَّلينَ يَوْمَ الْقِيامَةِ.(٣١٠) يعنى «على امام متقيان و رهبر غرّ محجلين (پيشانى سفيدان) در روز قيامت است».

امويان همچنين روايت كردند كه: از غضب عمر بپرهيزيد زيرا هنگامی كه عمر غضبناك می شود خداوند غضبناك می گردد. و در مختصر تاريخ ابن عساكر آمده است كه: از راويان اين حديث ابولقمان است كه احاديث ناروا را به اسم افراد موثق نقل می كند.(٣١١) و اين حديث را در مقابل حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وضع كرده اند كه فرمود: فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّى، فَمَنْ أَغْضَبَها فَقَدْ أَغْضَبَنى وَ مَنْ أَغْضَبَنى فَقَدْ أَغْضَبَ اللّهَ(٣١٢) يعنى «فاطمه پاره تن من است هركس او را غضبناك كند مرا غضبناك كرده و هركس مرا غضبناك كند خداوند را غضبناك كرده است».

و در صحيح مسلم آمده است كه: عمر بن الخطاب را (بعد از هلاك شدن) بر روى تخت گذاشتند، و مردم اطراف او را گرفتند و برايش دعا و ثنا می كردند و بر او نماز می خواندند، و قبل از آنكه او را بردارند، من هم در بين مردم بودم و متوجه چيزى نشدم مگر آنكه از پشت، مردى شانه ام را گرفت، رو به سوى او كردم، او علىعليه‌السلام بود، پس براى عمر طلب رحمت نمود و خطاب به او گفت: بجز تو احدى را پشت سر نگذاشتم و از دست ندادم كه برايم محبوبتر باشد با اعمالش خداوند را ملاقات كنم. بخدا قسم از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسيار می شنيدم كه می فرمود: من با ابوبكر و عمر آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل شدم و من با ابوبكر و عمر خارج شدم.(٣١٣)

در اين حديث، قصه گوى اموى ذكر كرد كه علىعليه‌السلام آرزو كرد خدا را با اعمال عمر ملاقات نمايد. در حاليكه خود عمر ذكر كرده است كه: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است، پس چگونه مولائى كه به او اقتدا می كنند و از او پيروى می نمايند آرزو می كند كه اعمال تابع و پيرو خود را داشته باشد؟ و اين مطلب ممكن نيست مگر آنكه تابع بهتر از متبوع باشد.

يكى از امور بديهى و مسلّمِ اديانِ آسمانى آنست كه رهبرِ تعبيّت شده از تابعين خود بهتر و برتر باشد. لكن بنى اميه خواستار وارانه كردن اين نصوص و مفاهيم شدند، لذا احاديث ساختگى بسيارى را منتشر كردند كه بيانگر برترى صحابه بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام بودند.

زيرا اين گروه و رهبران يهودى خود به خوبى دريافتند كه سقوطِ منزلتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصى او بمعنى سقوط اسلام است.

اين جيره خواران، هزاران حديث ساختگى را از زبان على بن ابى طالبعليه‌السلام و صحابه، در مدح خلفا و اثبات برترى ابوبكر و عمر و عثمان و ديگران بر علىعليه‌السلام ، روايت نمودند.

و در زمانى كه معاويه اين احاديث را در كتابهاى مسلمانان پخش كرد، در نامه خود به محمد بن ابوبكر حقيقت قضيه را نوشت و از موضوعات زياد و بسيار حساسى پرده برداشت. زيرا در آن نامه ثابت كرد كه بيعت علىعليه‌السلام با خلفاء از روى اختيار نبود بلكه با اكراه و زور صورت گرفت و ثابت كرد ابوبكر و عمر خلافت را از علىعليه‌السلام غصب نمودند.

و روشن و آشكار كرد كه علىعليه‌السلام از هر جهتى بر ساير صحابه افضليّت و برترى دارد.(٣١٤)

همچنين امويان خواستند بيان كنند اين اصحاب از نظر منزلت و فضيلت از پيامبران و اوصيا بالاتر هستند درنتيجه، اديان هيچ منّتى بر مردم نمی توانند داشته باشند! بلكه مردم تمام ارزشهاى معنوى را از ابوسفيان و ابوجهل و عقبة بن ابى معيط فرا گرفته اند! و در قسمتِ آخرِ اين حديثِ وضع شده ى جعلى آمده است كه: بيشترين سخنى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می فرمود، اين جملات بود: من با ابوبكر و عمر آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل شدم.

اما واقع مطلب آنست كه معاويه خود به راويان جيره خوار خود به ذكر چنين مطالبى دستور داده بود و آنها حديث و سيره را به رشته تحرير درآورند. و هدف از آن بالا بردن منزلت و مقام ابوبكر و عمر بر مقام و منزلت علىعليه‌السلام وصى پيامبرِ مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، تا آندو وزير پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گردند، نه علىعليه‌السلام . آيا پيامبر خدا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را كه درباره اش فرمود: أَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، يعنى، «منزلت تو نسبت به من همچون منزلت هارون به موسى است»، رها می كند؟ و آيا مردان انصار و مهاجرين و چهره هاى سرشناس عرب را رها می كند و فقط با دو نفر همراه می گردد؟

رسم و عادت پادشاهان بر اين بود كه همراهان و نديمان خود را در عده اى محدودى منحصر كنند، با آنها شراب بخورند و با آنها سرگرم شوند و با آنها خوشگذرانى نمايند، لذا يهوديان و طغيانگران قريش خواستند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به آنها تشبيه كنند، تا در پيامبرى او شك و ترديد شود، در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ساير مردم بسر می برد و همچون آنها زندگى می كرد.

در كتاب اُسدالغابة آمده است كه: ابو البركات حسن بن محمد بنالحسن شافعى خبر داد كه ابوالعشائر محمد بن خليل خبر داد كه ابوالقاسم على بن محمد بن على خبر داد كه ابو محمد عبدالرحمن بن عثمان خبر داد كه ابوالحسن خيثمة بن سليمان خبر داد كه عبدالله بن الحسن هاشمی خبر داد كه عبدالاعلى بن حماد خبر داد كه يزيد بن زريع خبر داد كه سعد بن ابى عروبة خبر داد كه قتادة از انس روايت كرد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر كوه احد بالا رفت و همراه او ابوبكر و عمر و عثمان بودند، پس كوه لرزيد، پس او را با پا زد و گفت: اى اُحد نه جنب و ثابت باش كه بر تو كسى بجز يك پيامبر و يك صديق و دو شهيد قرار نگرفته اند.(٣١٥) و ابن حجر درباره ى محمد بن خليل گفته است: او وضع حديث می كرد.(٣١٦)

و يزيد بن زريع را ابن معين و دارقطنى ضعيف می دانند، و ذهبى و ابن حجر گفته اند: ناشناس است.(٣١٧)

اما در مورد قتادة، اگر او پسر دعامة باشد، ذهبى درباره ى او گفته است كه: فريبكار و مدلس است، و اگر فرزند رستم طائى باشد، ذهبى و ابن حجر درباره ى او گفته اند: او مجهول است.(٣١٨) و از حديث به وضوح بدست می آيد كه بعد از قتل عمر و قتل عثمان بن عفان وضع شده است. و اين حديث با منطق مخالف است، زيرا براى چه كوه به لرزه افتاد؟ آيا كوه بالا آمدن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نمی پذيرفت كه آنحضرت ناچار شد كوه را با پا بزند؟

از طرفى عثمان از منطقه جنگ احد فرار كرد و تا سه روز بازنگشت، بنابراين در چه زمانى همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر روى كوه بود؟

و اين حديث وضع شده، ساده لوحى راوى خود را كه دشمن اسلام است بخوبى آشكار می كند، بعلاوه حديث، معارض با قرآن كريم است و آنچه با قرآن معارضه كند باطل است، زيرا در قرآن كريم آمده است كه:( وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ... ) (٣١٩) يعنى «و كوهها و مرغان را با داود مسخر ساختيم كه تسبيح گفتند و ما اين معجزات را از او پديد آورديم» بنابراين كوهها خاشع و مطيع خداوند تعالى هستند و خداوند تعالى آنها را مسخر داودعليه‌السلام نمود، آيا معقول است اين كوهها، خاتم الانبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را وادار نمايند كه آنها را با پا بزند؟ و اين چنين امويان احاديث مخالف با اهل البيتعليه‌السلام را بخاطر مصالح و منافع ديگران وضع كردند.

مالك در «الموطأ» از يحيى بن سعيد و ابن دريد در «الاخبار المنثوره» و ابن كلبى در «الجامع» و ديگران نقل كرده اند، و ابوالشيخ در كتاب «العظمة» می گويد ابوالطيب خبر داد كه على بن داود خبر داد كه عبدالله بن صالح خبر داد كه ابن لهيعة از قيس بن الحجاج از ناقل اصلى حديث روايت كرد كه: هنگامی كه مصر فتح شد، در يكى از روزهاى يكى از ماههاى عجم، اهل آنجا نزد عمروبن العاص آمدند و گفتند: اى امير اين رود نيل ما رسمی دارد كه فقط با آن جريان پيدا می كند.

گفت: آن رسم چيست؟ گفتند: چون يازده شب از اين ماه بگذرد دختر باكره اى را كه پيش پدر و مادر خود بسر می برد قصد می كنيم و پدر و مادر او را راضى می كنيم و از لباس و زيورآلات بهترين لباس و زيورآلات موجود را بر او می پوشانيم، سپس او را در اين دريا می اندازيم.

عمرو گفت: در اسلام اصلا چنين چيزى وجود ندارد. و اسلام ماقبل خود را باطل می كند، پس ادامه دادند، و نيل جارى نشد نه كم و نه زياد تا جائيكه قصد كوچ نمودند، چون عمرو مطلب را چنين ديد براى عمربن الخطاب دراينباره نامه نوشت، عمر در جواب چنين نوشت: در آنچه گفتى بر حق بودى، اسلام، ماقبل خود را باطل می كند و برگه اى را به همراه نامه فرستاد و به عمرو نوشت: من براى تو به همراه نامه ام برگه اى را فرستادم پس آنرا در نيل بينداز.

چون نامه ى عمر به عمرو بن العاص رسيد برگه را برداشت و باز نمود، كه در آن اين جمله به چشم می خورد: از عبدالله عمر بن الخطاب اميرمؤمنان به نيل مصر، اما بعد، اگر به اختيار خودت جارى بودى ديگر جارى نباش و اگر خداوند تو را جارى می كرد، از خداىِ واحدِ قهار درخواست می كنم تو را جارى نمايد. پس آن برگه را قبل از صليب به يك روز در نيل انداخت و در حالى شب را بسر آوردند كه خداوند تعالى در يك شب آنرا شانزده ذراع جارى كرده بود و خداوند تا به امروز آن سنت و رسم را از اهل مصر برداشت.(٣٢٠)

رودخانه ى نيل و نر بودن او چقدر عجيب است، چگونه دختران را می گيرد و به غير باكره راضى نمی شود؟

اين قصه گوى اموى رود نيل را مردى شيفته ى زنان و شهوتران تصور كرده كه با مردم بدرفتارى می كند و اگر به او زن ندهند جارى نمی شود، حال كه رود نيل راضى نمی شود مگر با زنان باكره، چرا رود دجله و فرات و سند و صدها رود عالم آنچه را كه رود نيل ميخواهد، مطالبه نمی كنند؟ آيا آن رودخانه ها ماده هستند و فقط رود نيل نر است؟

من مدتى طولانى بين دو نهرِ دجله و فراتِ آبى و زرد بسر بردم و افسانه اى چون افسانه نيل نشنيدم!

و از ديگر دروغها، اين حديث است كه: خداوند جبرئيل را به سوى ابوبكر فرستاد تا بپرسد آيا در اين فقرى كه دارى از من راضى هستى يا نه؟

ابوبكر گفت: آيا از پروردگارم راضى نباشم؟ من از پروردگارم راضى هستم، من از پروردگارم راضى هستم، من از پروردگارم راضى هستم.

سيوطى می گويد: اين حديث، غريب و سندش بسيار ضعيف است.(٣٢١)

خطيب حديثى را ذكر كرد كه در آن چنين آمده است: خداوند ملائكه را دستور داد تا در آسمان فرو روند همانطورى كه ابوبكر در زمين فرو می رود.

ابن كثير می گويد:

اين حديث جداً منكر است و (بكلى قابل قبول نيست).

و اين گروه تلاش كردند به ابوبكر مقام اوّل را نه فقط در اسلام آوردن و شجاعت بلكه در ثروت و دارائى نيز بدهند.

زيرا در حديث عايشه آمده است: «روزى كه ابوبكر اسلام آورد چهل هزار دينار داشت»(٣٢٢)

و از احاديث ساختگى حديثى است كه درباره ى فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به قطع درختان خرماى خيبر بود كه عمر از اجراى آن ممانعت كرد، پس عمر نزد حضرت آمد و گفت: آيا شما دستور قطع درختان خرما را داديد؟

فرمود: آرى، گفت: آيا خداوند وعده نداده است كه خيبر را بتو دهد؟

فرمود: آرى

عمر گفت: بنابراين شما درختان خرماى خود و اصحابت را قطع می كنى، پس حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به منادى دستور داد كه به نهى از قطع درختان خرما ندا دهد.(٣٢٣)

و از احاديث دروغين ديگر براى بدنام كردن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اسلام اين حديث است كه ابوهريره شاگرد كعب الاحبار ذكر كرده است:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چون مگس در ظرف يكى از شما افتاد، بايد آنرا كاملا در آن ظرف فرو ببرد و سپس بيرون اندازد، زيرا در يكى از دو بال او شفا و در ديگرى بيمارى وجود دارد.(٣٢٤)

و از عايشه نقل شده است كه گفت: مردى از بنى زريق كه به او لبيد بن الاعصم می گفتند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را جادو كرد تا جائيكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خيال می كرد كارى انجام داده است در حاليكه انجام نداده بود.(٣٢٥)

و اگر موساى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر جادوگران غلبه كرد، در اين ميدان محمد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بايد سزاوارتر به غلبه كردن باشد زيرا او خاتم پيامبران و رسالت او رسالت برتر است، بنابراين معقول نيست خداوند تعالى كارهاى يهودىِ آميختهِ به جادوگرى را براى مسلمانان به عنوان اعمال رسول خودصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معرفى نمايد!!! و اين مطلب به ترديد و شك در كارهاى ديگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می انجامد، زيرا احتمال تأثير جادو و سحر در آنها نيز ممكن می گردد درنتيجه دين خدا به تباهى كشيده می شود.

و اگر عايشه به دشمنى يهوديان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان داشت، چرا بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به دعا نوشته هاى آنها براى طلب شفا پناه برد؟(٣٢٦)

و از جمله اباطيل آنست كه معاوية بن ابى سفيان به اهل شام به دروغ گفت: «علىعليه‌السلام نماز نمی خواند» و آنها را فريب داد.(٣٢٧)

__________________________________

صراحت عمر در قضاياى سياسى

از صراحت عمر اين گفته او به علىعليه‌السلام در روز غدير است: به به آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(١١٣)

عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به علىعليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(١١٤)

ابن عباس روايت می كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد و گفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانه ى خود را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس می گويد: گفتم اگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر می دهم.

گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن می گفتى.

گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى می سپارى.

گفت: راست گفتى.

گفتم: درباره ى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟

گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، و منع كننده اى كه بخل نورزد.

گفتم: سعد بن ابى وقاص.

گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود را می بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.

گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد و قضا شود.

گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار می كند و مال خدا را به آنها می دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين می كند، بخدا سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت می كنند تا آنكه او را در خانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟

گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورى می كند.

گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راه وادار می كند، پس جاده ى روشن را پيش می گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى می كند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب می كند و سن اندكى دارد.

خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» می گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا می كرد، ترك می نمود و دنبال مصلحت می رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص می دهد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا پرداخت می كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود، عمر می آيد و می گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمی دهيم، هركس بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(١١٥) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى می نمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.

هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامی براى مسلمانان تهيه كنم؟

عمر گفت: می ترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.

راوى می گويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند و چون به در خانه ى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.

هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد می كنى، اين شيرين است و اين ترش.

عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه می كرد با او چنين رفتارى نمود!!

و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(١١٦)

قابل توجه است كه سببى كه باعث می شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود را آشكار می كردند.

از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بن ابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان ما بسر می بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را می دانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع كردند.(١١٧)

ادامه حديث ابن عباس.

...ابن عباس می گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى می تافتند و بزرگان از او می گريختند، و در روز بدر هنگامی كه سرهاى اقران را از تن جدا می كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟

عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.

پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان می كند و راهى از روى گرداندن از آن نمی يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته می شود و گرفتار جنگ می گردد.(١١٨)

و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(١١٩)

گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا می دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت: نمی دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من می دانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى امير مؤمنان؟

عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز می دارد و گوش می دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.

گفت: اينكه اميرمؤمنان می گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومی گفته است: ( ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) (١٢٠) يعنى «اين بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود كرد».

اما اينكه می گوئى ما اجحاف می كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافت اجحاف می كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف می كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه خداوند درباره ى او چنين فرموده است:( وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم ) (١٢١) يعنى «تو بر اخلاق عظيمی هستى» و به او فرمود:( وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِين َ) (١٢٢) يعنى «آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه می گوئى: قريش اختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: ( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٣) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق می كند و خود انتخاب می كند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بود كه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق می يافت و به صواب می رفت.

عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريش بجز فريبى كه زايل نمی شود و كينه اى كه برطرف نمی شود، چيزى را نپذيرفت.

ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها از قلب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است( إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا ً) (١٢٤) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهلالبيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟

عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامی به من رسيده است كه می ترسم تو را بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمی شود! عمر گفت: به من رسيده است كه پيوسته می گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه می گوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه می گوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب می داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات می كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.

پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب می كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(١٢٥)

ما در اين روايت قدرت فوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در می يابيم. و در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم می شود! به سخن او دربارهى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و علىعليه‌السلام به دست مردم كشته می شوند، اولى بخاطر آنكه آلاميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار می كند در حاليكه مال خدا را به ناحق می گيرند، و دومی بخاطر آنكه مردم را بر تلخى حق وادار می كند.

لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم علىعليه‌السلام او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمی سن توصيف كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخطبعى در مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كنندهى اين وصف باشد، خوانده نشده است.

و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود:( وَ شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ ) (١٢٦) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».

همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از علىعليه‌السلام شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت علىعليه‌السلام را در مورد حق، در مقابل عدهاى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!

عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنىهاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.

و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت:( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٧) يعنى «پروردگارت خلق می كند و انتخاب می نمايد و آنها هيچ حق انتخابى ندارند».

و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود».

و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنجشنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميخواست به نام او (علىعليه‌السلام ) تصريح كند پس من او را باز داشتم.(١٢٨)

و از صراحت نادر او اين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(١٢٩)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(١٣٠)

و اين گفته ى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(١٣١)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر علىعليه‌السلام و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفتهاش به مغيره است:

بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلى كور می كنند.(١٣٢)

و گفته ى او درباره ى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(١٣٣)

و هنگامی كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زن خود ناتوان است.(١٣٤)

لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله نمود، پس علىعليه‌السلام او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!

و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(١٣٥)

و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهلالبيتعليهم‌السلام كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضه می نمايد.(١٣٦)

و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ صراحتى وجود ندارد.

و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ملاء عام مسلمانان بود.(١٣٧)

در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(١٣٨)

و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.

و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(١٣٩)

و ذكر حديثى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه عدالت بنى اميه را لكهدار می كرد.(١٤٠)

چند نمونهى ديگر از تصريحات از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ

نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ

وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا

لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ

وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا

وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(١٤١)

.

يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائينترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان در پائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا و پيامبر مرسلصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزيز می شود.

و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم می دهم آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى كه به على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟

گفت: خدايا شاهد باش، آرى

جوان گفت: پس به خدا شهادت می دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(١٤٢)

لكن دست خيانتكار تحريفگران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثه براى انس بن مالك واقع شد: علىعليه‌السلام از او درباره ى سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس علىعليه‌السلام فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(١٤٣) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبه بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».

انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين علىعليه‌السلام شد) روايت كرد كه: او (يعنى علىعليه‌السلام ) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(١٤٤)

و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفته ى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دستهى قريش؟ گفت: از بنى هاشم. راوى می گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ى بنى هاشم؟ گفتم: مُوالى علىعليه‌السلام هستم؟ گفت: على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى می گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخدا سوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرمالله وجهه) هستم، سپس گفت: عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده اند كه می فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر می دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.

گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بن ابى طالب شصت دينار بده.(١٤٥)

____________________________________


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33