• شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8635 / دانلود: 5305
اندازه اندازه اندازه
گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نام نامه

اشاره

حسن مرسلوند

آقاسي

حاج ميرزا آقاسي فرزند ميرزا سليم ايرواني از طايفه‌ي پات. وي چون به نام جدش موسوم بود، او را به جهت احترام ميرزا آقاسي ناميدند. در سال ۱۱۹۰ ه ق براي تحصيل علوم ديني به عتبات رفت و در خدمت ملا عبدالصمد همداني به تحصيل پرداخت، و بعد از شهادت آن استاد به سال ۱۲۱۴ به ايروان برگشت و پس از چندي به تبريز مهاجرت كرد و مورد تفقد نايب‌السلطنه عباس ميرزا قرار گرفت و به سمت ملاباشي اولاد وي منصوب شد. در زمان پادشاهي محمدشاه، وي به صدارت عظمي رسيد و هم در دوره‌ي صدارت او بود كه سيد علي‌محمد باب دعوي خود را به ظهور رساند. در ابتداي امر، حاج ميرزا آقاسي دعوت سيد علي‌محمد باب را چندان جدي نگرفت و از آنجايي كه خود نيز شربي خاص داشت با سيد به مماشات گذراند.. تا اين كه سيد به اصفهان رفت و تحت حمايت منوچهرخان معتمدالدوله حاكم اصفهان رسما دست به تبليغ زد. اين امر موجب اعتراض روحانيون اصفهان قرار گرفت و ناچار علماي اصفهان طي نامه‌اي به صدراعظم از او خواستند كه به اين وضعيت خاتمه دهد «اين گفتگوها متدرجا به طهران رسيد و علما به حاجي ميرزا آقاسي كه صدراعظم شاه بود اين وقايع را اخبار نمودند.» اما حاج ميرزا آقاسي سخنان سيد باب را جدي نگرفت و آن را ناشي از استعمال حشيش و ديوانگي سيد دانست. او طي نامه‌اي به علماي اصفهان نوشت: «خدمت علماي اعلام و فضلاي ذوي‌العز و الاحترام، مصدع مي‌شود كه: در باب شخص شيرازي كه خود را باب و نايب امام ناميده، نوشته بودند كه چون ضال مضل است، بر حسب مقتضيات دين و دولت لازم است مورد سياست اعلي حضرت قدر قدرت قضا شوكت شاهنشاه اسلام پناه روح‌العالمين فداه شود، تا آينده را عبرتي باشد. آن ديوانه‌ي جاهل جاهل، دعوي نيابت نكرده بلكه دعوي نبوت كرده زيرا كه از روي كمال ناداني و سخافت رأي در مقابل با اين كه آيه‌ي شريفهفأتوا سورة من مثله دلالت دارد كه مقابله يك سوره اقصر محال است، كتابي از مزخرفات جمع كرده و قرآن ناميده، و حال آن كهلئن اجتمعت الانس و الجن علي ان يأتو به مثل هذا القرآن لا يأتون به مثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا چه رسد به قرآن. آن نادان كه به جاي كهيعص مثلا كاف، ها، جيم، دال، نوشته و بدين نمط مزخرفات و ترهات و اباطيل ترتيب داده؛ بلي حقيقت اصول او را من بهتر مي‌دانم كه چون اكثر اين طايفه‌ي شيخي را مداومت به چرس و بنگ است، جميع گفته‌ها و كرده‌هاي او از روي نشأه‌ي حشيش است كه آن بد كيش به اين خيالات باطل افتاده. و من فكري كه براي سياست او كرده‌ام اين است كه او را به ماكو بفرستم كه در قلعه‌ي ماكو حبس مؤبد باشد. اما كساني كه به او گرويده‌اند و متابعت كرده‌اند مقصرند. شما چند نفر از تابعين او را پيدا كرده به من نشان بدهيد تا آنها مورد تنبيه و سياست شوند. باقي ايام فضل و افاضت مستدام باد.» پس از مرگ منوچهرخان معتمدالدوله (ربيع‌الاول ۱۲۶۳(، به دستور حاج ميرزا آقاسي، سيد علي‌محمد باب از اصفهان به ماكو تبعيد شد. سياست حاج ميرزا آقاسي بعدها مورد انتقاد ناصرالدين شاه قاجار قرار گرفت «شاهنشاه جهان فرمود: اين خطا از حاجي ميرزا آقاسي افتاد كه حكم داد او را بي‌آنكه به دارالخلافه آورند، بدون تحقيق به چهريق فرستاده محبوس بداشت. مردم عامه گمان كردند كه او را علمي و كرامتي بوده. اگر ميرزا علي‌محمد باب را رها ساخته بود تا به دارالخلافه آمده با مردم محاورت و مجالست نمايد، بر همه كس مكشوف مي‌گشت كه او را هيچ كرامتي نيست.» و اين سخن سنجيده‌اي است، اگر در همان ابتداي كار صدراعظم دستور مي‌داد كه سيد باب را به تهران آورده و در مجالسي كه به منظور بحث و مناظره تشكيل مي‌شد، با علماي شيعه به گفتگو وامي‌داشت، شايد تاريخ به گونه‌اي ديگر رقم مي‌خورد. صدراعظم ساده‌لوح و بي‌تدبير، با تبعيد سيد باب به ماكو از او چهره‌اي افسانه‌اي و قهرمان ساخت كه قابل دسترسي هم نبود. سيد باب هم در قلعه‌ي ماكو به كار سازمان‌دهي و دين‌سازي با خيال آسوده مشغول شد. اين بي‌سياستي حاج ميرزا آقاسي از طرفي هم بهانه به دست گمراهان بابيه داد، به طوري كه بعدها در كتب تاريخي خود، عدم احضار سيد باب به تهران را دليل حقانيت ادعاي او قلمداد كردند: «ميرزا آقاسي ترسيد كه مبادا محمدشاه چون اين سخنان را بشنود درصدد تحقيق برآيد و باب را به طهران بخواهد و محبت او را در دل بگيرد و كار منجر به سقوط وي از رتبه‌ي صدارت شود. بنابراين در فكر چاره افتاد و بيشتر از اين مي‌ترسيد كه ممكن است معتمدالدوله مجلسي فراهم كند و علما را دعوت نمايد و با سيد باب آنها را به مذاكرات وادار كند و چون محمدشاه نسبت به معتمدالدوله خوش‌بين است، سيد باب را به شاه معرفي كند و باب مورد توجه شاه قرار گيرد. اين خيالات ميرزا آقاسي را بي‌اندازه خائف ساخت و بيشتر ترسش از اين بود كه اگر معتمدالدوله واسطه بشود، امر جديد باب قوت خواهد گرفت و در شاه و رعايا مؤثر واقع خواهد شد، زيرا محمدشاه قلب رقيقي داشت و امر باب هم عظمت و جذابيتي شديد دارا بود. نتيجه‌ي اين مطالب اين مي‌شد كه صدارت از دست ميرزا آقاسي بيرون مي‌رفت و شاه ديگر به او توجهي نخواهد داشت.» ياوه بودن اين سخنان بسيار روشن است، واقعيت اين بود كه صدراعظم ادعاي سيد باب را تا اين حد جدي نمي‌پنداشت كه او را به تهران آورده و مورد تحقيق قرار دهد، نه اين كه بيم اين داشت كه سيد باب او را از صدارت معزول كند! به هر جهت بي‌كفايتي حاج ميرزا آقاسي در برخورد با پديده‌ي نوظهور بابيه، سبب شد تا حكومتهاي بعد از او مدتها با اين مشكل سياسي - مذهبي دست به گريبان باشند و كاري را كه در ابتدا با گفت و شنود و بحث و مذاكره مي‌شد جلوگيري كرد، بعدها به زد و خورد و كشتار و قتل و غارت انجاميد. حاج ميرزا آقاسي پس از فوت محمدشاه قاجار، به سبب مخالفان بسياري كه داشت ناگزير به حضرت عبدالعظيم پناه برد و سپس به عتبات رفت و در ۱۲۶۵ ه ق در كربلا درگذشت. منابع: ۱. دكتر معين، محمد. فرهنگ فارسي ج / ۵ اعلام. ۲. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. ۳. نبيل زرندي. مطالع الانوار (تلخيص تاريخ نبيل زرندي). ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. ۴. دكتر آدميت، فريدون. امير كبير و ايران.

احمد احسايي

شيخ احمد احسايي فرزند زين‌الدين در سال ۱۱۶۶ ه ق در احسا به دنيا آمد. پس از مدتي تحصيل علم در جواني به عتبات عاليات رفت و در كربلا و نجف در مجالس درس علما حاضر شد. در سال ۱۲۲۱ ه ق به يزد رفت و در آنجا شهرت بسيار پيدا كرد. فتحعلي شاه از او درخواست كرد كه به تهران بيايد، شيخ عازم تهران شد و فتحعلي شاه او را گرامي داشت، دو سال بعد به يزد بازگشت و از آنجا سفرهايي به مشهد و اصفهان و كرمانشاه كرد بعد عازم بيت‌الله شد. مردي پارسا و پرهيزكار بود و اغلب علوم متداوله‌ي آن عصر را مي‌دانست، با اين حال عده‌اي او را تكفير كردند زيرا كه او مذهب شيخيه را تأسيس كرده و شيخيه نيابت خاصه‌ي امام عصر را براي خود قائل بودند و مي‌گفتند در غيبت امام زمان بايد يك نفر باشد كه واسطه‌ي ميان امام غايب و مؤمنين باشد و چنين شخصي را شيعه‌ي كامل مي‌دانستند و در نظر شيخيه شيخ احمد احسايي شيعه‌ي كامل بود. از همين نظريه‌ي اعتقادي شيخيه بود كه بعدها سيد علي‌محمد شيرازي مشهور به باب سوءاستفاده كرده و خود را باب بين مردم و امام عصر ناميد. در حقيقت بابيه انشعابي انحرافي از اعتقادات شيخيه بود. طرفداران سيد علي‌محمد باب احترام خاصي براي شيخ احمد احسايي و شاگرد و جانشين او سيد كاظم رشتي قائل هستند و معتقدند كه شيخ و سيد مبشر ظهور باب بودند. شيخ احمد احسايي در سفر دومي كه به بيت‌الله رفت در ميان راه بيمار شد و در نزديكي مدينه در سال ۱۲۴۱ ه ق درگذشت و جسد او را به مدينه حمل كرده در بقيع به خاك سپردند. در فهرست كتب مشايخ عظام تأليف ابوالقاسم‌خان كه فهرست كتب شيخيه كرمان است، آثار شيخ احسايي را چنين معرفي كرده‌اند: ۱۱۵ رساله و پنج خطبه و ۳۵ فايده و يك مراسله و ابيات به عدد ۱۶۵۹۳۷ كه يازده جلد از آنها موجود نيست. منابع: ۱. عميد، حسن. فرهنگ عميد. ۲. چهاردهي، نورالدين. از احساء تا كرمان.

امير اصلان خان مجدالدوله

اميراصلان خان عميدالملك، مجدالدوله پسر اميرقاسم خان قاجار قويونلو و دايي ناصرالدين شاه و برادر صلبي مهد عليا كه در ابتدا از پيش‌خدمتان مقرب محمدشاه بود، در سال ۱۲۶۳ ه ق كه ناصرالدين ميرزا با سمت ولي‌عهدي به حكمراني آذربايجان به جاي بهمن ميرزا تعيين شد، اميراصلان خان سمت ايشيك آقاسي باشي‌گري (رياست تشريفات) وليعهد را داشت. در همان سال به دستور محمدشاه قاجار، سيد علي‌محمد باب را از قلعه‌ي چهريق كه در آن زنداني بود، به تبريز آوردند و در مجلسي با حضور وليعهد و عده‌اي از رجال دولتي، او را توسط تني چند از علماي روحاني تبريز به گفتگو و مباحثه‌ي اعتقادي واداشتند. يكي از حاضرين مجلس اميراصلان خان مجدالدوله بود كه او هم گاهي با سيد باب به مباحثه مي‌پرداخت. ناصرالدين ميرزاي وليعهد در بخشي از گزارش خود براي پدرش محمدشاه مي‌نويسد: «... بعد از آن [از سيد علي‌محمد باب] پرسيدند كه از معجزات و كرامات چه داري؟ گفت: اعجاز من اين است كه از براي عصاي خود آيه نازل مي‌كنم و شروع كرد به خواندن اين فقره: بسم الله الرحمن الرحيم. سبحان الله القدوس السبوح الذي خلق السموات و الارض كما خلق هذه العصا آية من آياته. اعراب كلمات را به قاعده‌ي نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مكسور بخوان. آنگاه الارض را مكسور خواند. اميراصلان خان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله‌ي آيات باشد من هم توانم تلفيق كرد و عرض كرد: الحمد الله الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المسا. باب بسيار خجل شد.» در سال ۱۲۶۴ قمري كه مردم فارس بر نظام‌الدوله حاكم فارس شوريدند و كار به زد و خورد شديد بين شورشيان و قواي دولتي كشيد، ميرزا تقي‌خان امير كبير بنابر تمايل شاه اميراصلان خان را براي فرونشاندن شورش به شيراز فرستاد و او كاري از پيش نبرد و به تهران بازگشت. در فتنه‌ي بابيه‌ي زنجان به سركردگي ملا محمدعلي زنجاني كه از سوي باب به حجت ملقب شده بود و در ماه رجب ۱۲۶۶ ه ق شروع شد كه تا مدت شش ماه به طول انجاميد، امير كبير تصميم گرفت كه در آغاز كار عزيزخان مكري آجودان‌باشي كل عساكر را مأمور دفع غائله كند، ليكن به اصرار شاه و بعضي از متنفذين درباري و مهدعليا، اميراصلان خان مجدالدوله را به اين سمت مأمور و حاكم زنجان كرد و بعد مراقبت كلي را در عهده‌ي محمدخان بيگلربيگي و عزيزخان و برادر خود ميرزا حسن‌خان وزير نظام گذاشت. اميراصلان خان پس از ورود به زنجان و مشاهده‌ي اوضاع و احوال آن سامان و اطلاع پيدا كردن از اهميت و نفوذ معنوي ملا محمدعلي در ميان قاطبه‌ي مردم، مركز را از اوضاع جاريه باخبر كرد. بعد كه دولت از جريانات آنجا مطلع شد به وي دستور داده شد كه فورا ملا محمدعلي را به تهران روانه نمايد، لكن اميراصلان خان سستي كرد و به واسطه‌ي اهميت و نفوذ زيادي كه ملا محمدعلي در زنجان براي خود كسب كرده بود جرأت آن را نكرد كه متعرض او بشود. بعد به خاطر مسامحه‌ي او شورش عجيبي در آنجا برپا شد كه دولت را چندين ماه به زحمت زياد انداخت. مجدالدوله به قدري با ملا محمدعلي نرمش نشان داد كه حتي منابع بابيه نيز اين امر را تأييد كرده‌اند «مجدالدوله اگر چه در باطن نسبت به حجت عداوت شديدي داشت و پيوسته مراقب بود كه فرصتي پيدا كند و حجت را از بين ببرد و لكن در ظاهر نسبت به جناب حجت اظهار محبت مي‌كرد و به ديدنشان مي‌رفت و از ايشان احترام مي‌نمود.» سرانجام به اراده‌ي ميرزا تقي‌خان اميركبير و چند ماه جنگ كردن قواي دولتي، شورش بابيه سركوب و در جريان آن ملا محمدعلي زنجاني نيز كشته شد. اميراصلان خان در سال ۱۲۸۸ ه ق به عضويت مجلس دارالشوراي كبري درآمد و در همين سال به حكومت خوزستان و بروجرد منصوب شد و پيش از رفتن به مقر حكمراني خود چون به مرض جذام مبتلا بود در اين سال در ماه صفر به همان ناخوشي درگذشت. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. ۲. نبيل زرندي. مطالع الانوار «تلخيص تاريخ نبيل زرندي». به ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. ۳. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب. به كوشش آقاي دكتر عبدالحسين نوايي. [ صفحه ۹۲]

ملا تقي برغاني

حاجي ملاتقي يا ملا محمدتقي برغاني متولد ۱۱۸۳ ه ق از مشاهير مجتهدين ايران مقيم قزوين بود كه با برادرش حاج ملا محمدصالح و برادر كوچكشان حاج ملا محمدعلي همگي در برغان تولد يافته به مقام رشد رسيدند. تحصيلات اوليه‌شان در برغان و قزوين صورت گرفت و در شهر قم نزد ميرزا ابوالقاسم مجتهد شهير و معروف به ميرزاي قمي مؤلف كتاب قوانين الاصول، چندي تحصيل فقه و اصول نمودند. آن گاه به اصفهان رفته چند سالي به تحصيل علوم نقليه و عقليه پرداختند، سپس به عتبات رفته در كربلا نزد آقا سيد علي مؤلف كتاب «رياض» فقه و اصول خواندند و در تحصيل علوم ديني رنج فراوان برده و با مقامات عاليه رسيدند. حاج ملا محمدعلي برادر كوچك نزد شيخ احمد احسايي تلمذ كرده از علماي مشهور شيخيه شد و به كثرت عبادات شاقه و تلاوت آيات و اوراد و ادعيه و تفرعات دايمه شهرت يافت. هر سه برادر پس از اقامت ساليان دراز به ايران مراجعت نموده در تهران اقامت گزيدند: چون ما بين حاجي ملا محمدتقي و ميرزاي قمي در برخي از مسايل فقهي مناظره‌ي علمي برخاست و رد و ايرادات ضد يكديگر مبادله گشت، خود را مجبور به بازگشت به كربلا ديده بدان سو شتافت و از استاد خود آقا سيد علي اجازه‌ي اجتهاد گرفته به تهران برگشت و بساط رياست ديني و اجتهاد بگسترد. هر سه برادر به غايت جسور و مغرور بودند و نوبتي در محضر فتحعلي شاه ضمن مباحثه با ملا محمدعلي مجتهد جدلي مازندراني كه مقرب درگاه شاه بود، اعمالي از ايشان سر زد كه مورد غضب شاه واقع شده و در نتيجه به قزوين رفته و در آن شهر ساكن شدند. حاج ميرزا عبدالوهاب مجتهد متنفذ قزوين آنان را با احترام و تجليل بسيار به شهر وارد كرد و به تدريج شهرتي به سزا حاصل كرده، رياست و ثروت معتنابهي فراهم آوردند. در فقه و اصول و تفسير و جمع و اخبار و غيره‌ها تأليفات بسيار نمودند. چندي بعد حاج ميرزا عبدالوهاب به جاي حاجي سيد محمدتقي امام جمعه، امام جمعه‌ي قزوين شد و چون شيخ احمد احسايي به قزوين وارد شد، حاجي ميرزا عبدالوهاب تبعيت و عقيدت و احترام و اكرام نمود و حاجي ملا محمدتقي به معارضت و مقاومت و تكفير شيخ احسايي پرداخت. اولين مكفر شيخ احمد احسايي و نخستين باعث اختلاف و نفرت بين شيخيه و اصوليه همانا حاجي ملا محمدتقي بود. حاجي ملا محمدتقي با حاجي ميرزا عبدالوهاب نيز به ضديت و دشمني پرداخت و پس از شيخ احمد احسايي، سيد كاظم رشتي جانشين او را نيز تكفير كرده، در مجامع و بر منبر به طعن و لعن پرداخت. چون نسبت به متصوفه نيز تعرضات شديده داشته و در منبر و درس به تكفير و تحقيرشان سخن همي گفت، در ايام سلطنت محمدشاه مورد تنفر و تحقيرشان سخن همي گفت، در ايام سلطنت محمدشاه مورد تنفر شاه و حاجي ميرزا آقاسي كه تمايلات صوفيانه داشتند قرار گرفت. هنگام ظهور سيد علي‌محمد شيرازي و ادعاي بابيت وي به سال ۱۲۶۰ ه ق، حاجي ملا محمدتقي يكي از مخالفين سرسخت بابيه بود و از رد و سب و تكفير و هرگونه سخت‌گيري نسبت به بابيان فروگذار نكرد. شايد مهمترين انگيزه‌ي او در ضديت با بابيه بعد از مسايل عقيدتي و ديني، پيوستن عروس و برادرزاده‌ي او طاهره قرةالعين به اين فرقه‌ي گمراه بود. قرةالعين با پيوستن به اين فرقه، شوي و فرزندان خويش را رها كرد و كانون گرم خانواده را به هم پاشيد. در ضمن بي‌پرده ظاهر شدن او در ملأ عام آن هم در آن شرايط زماني، براي آن روحاني عالي‌رتبه غير قابل تحمل بود. سرانجام بابي‌هاي قزوين احتمالا به تحريك قرةالعين، او را در سال ۱۲۶۳ ه ق در سن ۸۰ سالگي با فجيع‌ترين وضعي به قتل رساندند. بد نيست شرح واقعه‌ي قتل او را از زبان قاتل و از منابع بابيه بشنويم تا ببينيم كه ترور و كشتن هشتاد ساله مردي چه قدر براي گمراهان لذت‌بخش بوده است. تاريخ نبيل زرندي از قول ملا عبدالله شيرازي قاتل ملا محمدتقي مي‌نويسد: «... چون به قزوين رسيدم ديدم شهر در نهايت اضطراب است. از هر طرف هياهو بلند است. همان طوري كه توي كوچه مي‌رفتم، ديدم مردم شخصي را گرفته‌اند عمامه‌اش را به گردنش انداخته‌اند، كفش هم به پايش نبود، در وسط كوچه و بازار او را مي‌كشيدند. اذيتش مي‌كردند. كتكش مي‌زدند. لعنتش مي‌كردند. تهديدش مي‌نمودند. پرسيدم چه خبر است، اين شخص چه كرده است كه اين طور او را مجازات مي‌كنيد. گفتند گناه اين شخص از كباير است. قابل عفو و غفران نيست. گفتم گناه او چيست؟ جواب دادند كه اين شخص علني پيش مردم از شيخ احمد احسايي و سيد كاظم رشتي تعريف و تمجيد كرده است و به شرح فضايل آن دو لب گشوده، از اين جهت ملاتقي حجت‌الاسلام قزوين حكم به كفر او فرموده و امر كرده است او را از شهر بيرون كنيم. من اين قضيه را شنيدم خيلي تعجب كردم. با خود گفتم چطور مي‌شود كسي كه پيرو شيخ و سيد باشد جزو كفار شود. و مستحق اين همه اذيت و آزار باشد. براي اين كه درست تحقيق كنم ببينم آنچه شنيده‌ام راست است يا دروغ و آيا ملاتقي حقيقة اين فتوي را داده يا نه به مجلس درس ملاتقي رفتم و از او پرسيدم آيا شما درباره‌ي اين شخص فتوي كفر و ضرب و نفي داده‌ايد؟ ملاتقي گفت: آري خدايي را كه شيخ احمد بحريني [احسايي] مي‌پرستد، خدايي است كه من ابدا معتقد نيستم. خود او و اتباعش همه در نظر من گمراه و خدانشناسند. وقتي كه اين سخن را از ملاتقي شنيدم، خواستم همان جا در حضور شاگردان سيلي سختي به صورت او بزنم، ليكن هر طور بود خودداري كردم و با خداي خود عهد نمودم كه با خنجر لبهاي او را قطع نمايم، تا پس از اين نتواند به چنين گفتاري لب باز كند. از محضر درسش بيرون آمدم، فورا به بازار رفتم و خنجر و نيزه‌ي كوچكي كه از بهترين فولاد ساخته شده بود نهايت درجه‌ي حدت و شدت را داشت خريداري كردم و آنها را در بغل خود پنهان ساختم و مترصد فرصتي بودم تا مقصود خود را انجام دهم و آتش دروني خويش را به واسطه‌ي اخذ انتقام از ملاتقي خاموشي بخشم. ملاتقي معمولا در مسجدش مرتب به اقامه‌ي صلوة يوميه مي‌پرداخت و امام جماعت بود. يك شب رفتم در ميان مسجد ملاتقي بيتوته كرده، نزديك فجر ديدم پيرزني به مسجد وارد شد و سجاده‌اي كه همراه داشت در ميان محراب بگسترد. پس از آن ملاتقي تنها وارد مسجد شد و در محراب به اداي نماز مشغول گشت. هيچ كس هنوز در آنجا نبود. من آهسته از پشت سرش رفتم تا نزديك او رسيدم. و ايستادم وقتي كه سر به سجده گذاشت، نيزه‌ي كوچكي را كه همراه داشتم بيرون كشيدم و با نهايت قوت به پشت سرش فروكردم. ملاتقي فريادي هولناك كشيد، من هم او را به پشت انداختم، خنجرم را بيرون آوردم و با قوت هر چه تمامتر به اعماق حلق او فروبردم و به پشت و پهلويش نيز چند زخم زدم و همان طور او را در ميان محراب انداختم.» ملاتقي برغاني پس از كشته شدن، نزد شيعيان به شهيد ثالث مشهور شد. قتل او موجب خشم اعضاي خانواده، شاگردان و همشهريانش واقع شد و پس از آن به انتقام قتل او، تعدادي از بابي‌ها در قزوين و ساير شهرها كشته شدند. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. ۲.نبيل زرندي. مطالع الانوار «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري.

ملا حسن گوهر

ميرزا حسن ملقب به گوهر از شاگردان ارشد سيد كاظم رشتي پيشواي دوم شيخيه بود كه پس از وفات سيد رشتي، حوزه‌ي درس او را اداره كرد به جاي وي تدريس نمود. از آن جايي كه او به سيد علي‌محمد باب اعتنايي نكرد، مورد انتقاد بابي‌ها واقع شد [رجوع كنيد به تاريخ نبيل زرندي ص ۳۷ و ۴۴]. علي‌قلي ميرزا اعتضادالسلطنه در حاشيه‌ي كتاب المتنبئين كه بخشي از آن به همت آقاي دكتر عبدالحسين نوايي تحت عنوان فتنه‌ي باب به چاپ رسيده مي‌نويسد: «نيابت آن سيد (سيد كاظم رشتي) را در كربلا ملاحسن گوهر مدعي و مسلم نزد قوم بود». و در صفحه‌ي ۱۵۲ جلد سوم كتاب طرائق الحقايق تأليف حاج ميرزا معصوم نايب‌الصدر شيرازي راجع به وي چنين مي‌نويسد: «و علي‌الجمله پس از فوت مرحوم شيخ (شيخ احمد احسايي) و سيد (سيد كاظم رشتي) قدس سرهما، جمعي كه پيروان دو بزرگوار بودند متفرق به دو فرقه شدند و هر دو طرفي نقيض، يكي به نام ركنيه خوانده شود و ديگري بابيه. اما مرحوم ميرزا حسن گوهر كه از خواص مرحوم سيد بود انكار هر دو فرقه مي‌نمود». ميرزا حسن گوهر با وجود اين كه خود را نايب و جانشين سيد كاظم رشتي پيشواي شيخيه مي‌دانست و به جاي وي تدريس مي‌كرد، چون فاقد اسباب و وسايل لازمه‌ي پيشوايي بود كارش رونقي نگرفت و مدعيان ديگر از وي جلو افتادند و او از قافله‌ي پيشوايي به كلي عقب ماند ميرزا گوهر طبع شعر داشت و گاهي شعر نيز مي‌سرود. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران ج / ۱. ۲. اشاره به تاريخ نبيل زرندي.

حسين خان نظام الدوله

حسين‌خان يا محمدحسين خان مقدم مراغه‌اي ملقب به آجودان‌باشي، نظام‌الدوله و صاحب اختيار، از رجال معروف دوره‌ي قاجاري است كه خواهرزاده‌ي ميرزا جعفرخان مشيرالدوله بوده و زمان فتحعلي شاه، محمدشاه و ناصرالدين شاه قاجار را درك كرده و در سلطنت دو پادشاه اولي در كارهاي دولتي خدمت مي‌كرد و مشاغل مهمي را عهده‌دار بود. وي از اعقاب آقاخان مقدم كه از امراي معروف صفويه و از طايفه‌ي اوتوزايكي بوده است، بود. در سال ۱۲۶۰ ه ق به جاي ميرزا نبي‌خان قزويني امير ديوان، به حكومت فارس رفت و لقب صاحب اختيار گرفت و تا فوت محمدشاه قاجار ۱۲۶۴ ه ق در اين سمت باقي بود. سالي كه ميرزا حسين‌خان نظام‌الدوله به حكمراني فارس مي‌رفت، مصادف بود با ادعاي ظهور سيد علي‌محمد باب در شيراز. ميرزا حسين‌خان در ابتداي امر با اين فرقه قدري مماشات كرد، ولي وقتي كار ادعاي آنان بالا گرفت به دستور حكومت مركزي تعدادي از طرفداران سيد علي‌محمد باب را دستگير كرد، تازيانه زد و از شهر اخراج كرد. پس از چندي خود سيد علي‌محمد باب را با همكاري شيخ ابوتراب امام جمعه‌ي شيراز به بازپرسي فراخواند. سيد علي‌محمد باب در آن بازپرسي ادعاي خود را پس گرفت و اظهار توبه كرد. بهتر است اين مطلب از منابع بابيه نقل شود: «... آنگاه شيخ ابوتراب درباره‌ي ادعاي امر جديد از حضرت باب جويا شد. حضرت فرمودند: «من نه وكيل قائم موعود هستم و نه واسطه‌ي بين امام غايب و مردم هستم.» امام جمعه گفت كافي است از شما خواهش مي‌كنيم روز جمعه در مسجد وكيل تشريف بياوريد و در مقابل عموم مردم همين بياني را كه فرموديد مكرر بفرماييد... روز جمعه رسيد، وقتي كه شيخ ابوتراب بالاي منبر رفت حضرت باب با جناب خال وارد شدند. چون امام جمعه آن حضرت را ديد با كمال خوشرويي و احترام از حضرت درخواست نمود كه بالاي منبر تشريف آورده و بياناتي بفرمايند. حضرت باب به درخواست امام جمعه به پله‌ي اول منبر قدم گذاشتند و شروع به بياني فرمودند. امام جمعه درخواست كرد كه بالاتر برويد تا مردم همه آن حضرت را ببينند. دو پله‌ي ديگر هم بالا رفتند و ايستادند، به طوري كه در نظر مردمان پاي منبر، سر حضرت باب مطابق سينه‌ي شيخ ابوتراب قرار گرفته بود. حضرت باب شروع به خطبه كرده و فرمودند: «الحمد لله الذي خلق السموات و الارض بالحق» ناگهان سيد شش پري كه عصادار امام جمعه بود فرياد برآورد اين كلمات بي‌معني را كنار بگذار و آنچه را بايد بگويي بگو. امام جمعه از جسارت سيد شش پري خشمناك گرديد و از بي‌شرمي او غضبناك شد و به او فرمود سيد ساكت باش، حيا كن، بي‌شرمي بس است. آنگاه از حضرت باب درخواست كرد كه براي تسكين هيجان عمومي مردم بيان خود را مختصر بفرمايند. حضرت باب روي به جمعيت كرده فرمودند: «لعنت خدا بر كسي كه مرا وكيل امام غايب بداند. لعنت خدا بر كسي كه مرا باب امام بداند. لعنت خدا بر كسي كه بگويد من منكر وحدانيت خدا هستم. لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر نبوت حضرت رسول بداند. لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر انبياي الهي بداند. لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر امامت اميرالمؤمنين و ساير ائمه اطهار بداند.» پس از اين گفتار تا پله‌ي اول كه شيخ ابوتراب نشسته بود بالا تشريف بردند و با امام جمعه معانقه فرمودند...». شرح فوق از تاريخ نبيل زرندي صفحات ۱۴۰ و ۱۴۱ نقل شد كه از منابع مهم و مورد قبول بابيه به شمار مي‌آيد. آنان در توجيه توبه‌ي سيد علي‌محمد باب نوشته‌اند: «... جمعي از نفوس كه در مسجد وكيل حاضر بودند و بيانات حضرتش را شنيدند، از طرز حكمتي كه در بيانات خود رعايت فرمودند بي‌اندازه متعجب شدند...» جالب است كه پيروان دين‌سازي، سخنان به اين روشني و صراحت را نيز مي‌توانند توجيه و تفسير نمايند و آن را داراي طرز حكمتي خاص بخوانند. تا بوده همين بوده، در دين‌سازي خردگرايي جايي ندارد و هر چه هست تعصب و جهل و ناداني است. ميرزا حسين‌خان نظام‌الدوله در سال ۱۲۶۴ ه ق به دنبال شورش و جنگ داخلي در فارس، معزول شد و به تهران آمد. او به دلايل نامعلومي طرف بي‌مهري ميرزا تقي‌خان اميركبير صدراعظم وقت بود. روي هم رفته او از رجال كاردان و مدير و مدبر دوره‌ي قاجاري به حساب مي‌آيد و علي‌رغم بدگوييهاي بابيان نسبت به او، او را مي‌توان از رجال دنيا ديده، باسواد و روشنفكر زمان خود به حساب آورد. ميرزا حسين‌خان احتمالا در حدود سال ۱۲۸۲ ه ق درگذشته است. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. [ صفحه ۱۰۲] ۲. نبيل زرندي. مطالع الانوار «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. [ صفحه ۱۰۳]

حسين بشرويه‌اي

ملاحسين بشرويه‌اي فرزند حاج ملا عبدالله صباغ در سال ۱۲۲۹ ه ق در بشرويه از توابع شهرستان فردوس واقع در استان خراسان به دنيا آمد. مدتي در مدرسه‌ي ميرزا جعفر مشهد مشغول تحصيل شد. در ضمن تحصيل به عقايد و نظريات شيخ احمد احسايي مؤسس فرقه‌ي شيخيه پي برد و شيفته آن شد و بدين سبب در سن ۱۸ سالگي از مشهد به كربلا رفت و از شاگردان حوزه‌ي درس سيد كاظم رشتي جانشين شيخ احسايي شد. مدت ۹ سال در نزد سيد رشتي كاظم رشتي جانشين شيخ احسايي شد. مدت ۹ سال در نزد سيد رشتي علوم و معارف ديني را تكميل كرد و در اين مدت به قدري با زهد و تقوي بود كه در غالب ايام سال روزه‌دار بود و از اين لحاظ در نزد سيد بسيار گرامي و مقرب بود. اگر در شهرهاي ايران نسبت به شيخي‌ها اتفاقي روي مي‌داد و يا اين كه لازم مي‌شد كه مناظرات و مباحثاتي با فقهاي متشرع صورت گيرد، سيد رشتي را به جاي خود و به عنوان نماينده‌ي خويش مي‌فرستاد و براي اين كار يك سفر او را به قزوين و نيز به اصفهان نزد حاج سيد محمدباقر حجت‌الاسلام رشتي و بعد او را به مشهد نزد ميرزا عسكري مجتهد متنفذ خراسان فرستاد. اين انتخاب بدان سبب بود كه او اولا از سواد و معلومات ديني خوبي برخوردار بود و درثاني قوه‌ي استدلال و منطق عجيبي داشت. پس از درگذشت سيد رشتي پيشواي شيخيه در كربلا، عده‌ي زيادي از شاگردانش مدعي جانشيني او شدند. ملاحسين بشرويه‌اي ابتدا به سراغ جمعي از آنان از جمله ميرزا حسن گوهر و حاج محمدكريم خان و غيره رفت و نظرش اين بود كه جانشين حقيقي سيد را بداند و خود و ساير شيخي‌ها تابع او شوند. از راه فارس خواست براي ملاقات حاج محمدكريم خان قاجار به كرمان برود، در مسير خود به شيراز رفت و سيد علي‌محمد شيرازي را كه بعدها مشهور به باب شد ملاقات كرد و به او سر سپرد. سيد علي‌محمد شيرازي در اولين شب ملاقاتش با ملاحسين بشرويه‌اي، در شب شصت و پنجم نوروز مطابق با شب ششم خرداد از سال نهنگ و پنجم جمادي ۱۲۶۰ هجري كه در واقع شب ظهور او نيز بود، دعوت خود را آشكار كرد و گفت: «... امروز جميع طوايف و ملل مشرق و مغرب عالم بايد به درگاه سامي من توجه كنند و فضل الهي را به وسيله‌ي من دريافت نمايند. هر كس در اين عمل شك و شبهه نمايد به خسران مبين مبتلا گردد...». بدين ترتيب ملاحسين بشرويه‌اي اولين كسي بود كه به سيد علي‌محمد باب ايمان آورد و از او لقب اول من آمن گرفت و نخستين حرف حي شد. در ضمن از سوي باب به باب‌الباب و سيد علي نيز ملقب شد و اين لقب دادنها در دستگاه دين‌سازي سيد شيرازي بسيار ديده مي‌شود؛ چنانچه پس از اين كه سيد علي‌محمد ادعاي قائميت كرد، لقب سابق خود يعني باب را به ملاحسين بخشيد. ملاحسين بشرويه‌اي سپس براي امر تبليغ راهي خراسان شد و در آن ديار عده‌اي را به گرد خود فراهم آورد. اين زمان كه مصادف بود با فتنه‌ي سالار در خراسان و اردوكشي نواب حمزه ميرزا حشمت‌الدوله به آن نواحي، براي كار تبليغي ملاحسين زمان بسيار خوبي بود. اما به زودي بر اثر علني شدن دعوت ملاحسين و افراط در آن او دستگير شده و به اردوي حشمت‌الدوله منتقل و زنداني شد. بعد از چندي، هنگام حركت اردو، از اردو گريخته و به مازندران رفت و سيصد چهارصد نفر از فريب‌خوردگان به او پيوسته تا به آذربايجان به ياري سيد علي‌محمد روند. پس از چندي به قلعه‌ي طبرسي كه از سوي نيروهاي دولتي محاصره شده بود رفت و به نيروهاي شورشي بابي پيوست و سردار و فرمانده‌ي نظامي آنان شد. دانسته نيست كه او فنون رزمي و نظامي‌گري را كي و چگونه آموخته بود، ولي به طوري كه تقريبا در تمامي منابع بابيه و مسلمين متفقا نوشته‌اند او به خوبي از عهده‌ي فرماندهي نظامي برمي‌آمد. شجاعت ذاتي او غيرقابل انكار است و در وصف آن سخنهاي بسياري گفته‌اند. او و جماعت بابيه در قلعه‌ي طبرسي شش ماه تمام در محاصره بودند تا اين كه گرسنگي و قطع نان و آب به حد اعلي رسيد. ملاحسين يكصد نفر جنگ‌جوي بابي انتخاب كرد و همراه آنان به نيروهاي دولتي حمله برد، شمار زيادي از طرفين كشته شدند و سرانجام جنگ به نفع نيروهاي دولتي و شكست شورشيان بابي خاتمه يافت. ملاحسين و تقريبا همه‌ي بابي‌هاي قلعه‌ي طبرسي در اين جنگ كشته شدند، (ربيع‌الثاني ۱۲۶۵ ه ق) ملاحسين به هنگام مرگ ۳۶ سال داشت. جنازه‌ي او را با شمشير و لباس در بن ديوار مقبره‌ي شيخ طبرسي به خاك سپردند. بسياري را عقيده بر اين است كه ملاحسين بشرويه‌اي، سيد شيرازي را علم كرده و او را وادار نموده تا ادعاي بابيت نمايد. حتي برخي نيز معتقدند كه آيات ساختگي سيد را ملاحسين تحرير و به او القا كرده است، البته اين فرض به اين دليل ملاحسين آدم باسواد و به علم صرف و نحو آشنا بوده و با توجه به اين كه آثار باب سراسر انباشته از اغلاط دستوري است، محال به نظر مي‌آيدمنابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. ۲. نبيل زرندي «تلخيص نبيل زرندي»، ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. [ صفحه ۱۰۷]

سيد حسين كاتب يزدي

سيد حسين پسر سيد احمد يزدي از پيروان سيد علي‌محمد باب و يكي از حواريون هجده‌گانه‌ي سيد كه به حروف حي مشهورند بود. او و برادرش سيد حسن از اولين گروندگان سيد باب بودند و در تمامي مراحل تبعيد با سيد همراه، و سيد حسين در واقع كاتب وحي باب بود. هنگامي كه در سال ۱۲۶۶ ه ق علماي تبريز حكم قتل سيد علي‌محمد باب و دو نفر همراه او سيد حسين كاتب يزدي و ملامحمد زنوزي را صادر كردند، كاتب يزدي از مولاي خود روي برتافت و اظهار توبه و ندامت كرد و به دستور محاكمه‌كنندگان، آب دهان بر روي سيد باب انداخت و از كشته شدن رهايي يافت. چندي در تبريز در حبس ماند و پس از رهايي به تهران آمد و مجددا به طرفداران باب پيوست «او نقل مي‌كرد كه باب خودش به او دستور داده بود او را دشنام دهد تا از مرگ رهايي پيدا كند و داستان كشته شدندش را به ديگران بازگويد. ضمنا اضافه مي‌كرد كه چون الواح به دست او سپرده شده بود اگر زودتر از اين مي‌مرد، آنها به دست دشمن مي‌افتادند.» سيد حسين كاتب يزدي كه پس از آمدن به تهران با سليمان‌خان پسر يحيي‌خان متحد و همكار شده بود، در سال ۱۲۶۸ پس از تيراندازي بابي‌ها به سوي ناصرالدين شاه قاجار، به همراه تعداد زيادي از سران بابيه دستگير و در تهران مقتول شد. [ صفحه ۱۰۸] منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. ۲. آدمها و آيين‌ها در ايران، سفرنامه‌ي مادام كارلاسرنا. ترجمه‌ي علي‌اصغر سعيدي.

ناموس ناصري

به قلم: ميرزا محمدتقي مامقاني هذا كتاب ناموس ناصري بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي جعل في كل خلف عدو لا ينفون عن دينه تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و الصلوة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين محمد خاتم النبيين و آله اعلام الدين و كاسر اصنام شبهات الملحدين. و بعد بر روان پاك ارباب فطانت و ادراك پوشيده نيست كه به مفاد كنت كنزا مخفيا فاجبت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف غايت مقصود از تأسيس اساس وجود جز اين نيست كه قوابل هيولائيه به واسطه‌ي قيام به وظايف طاعت و عبادت مصور به صورت سعادت آمده مرآت ظهور جمال شوند و مشكوة نور كمال: در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد و چون بندگان ضعيف را به واسطه‌ي بعد از مبدأ جود كه لازم مرتبه وجود است بي‌دليل هادي در شعب اين وادي سير كردن و به استظهار عقول ناقصه تميز شر از خير دادن در حيز امتناع بود، خداوند ودود به اقتضاي وجود از آغاز كار جهان، هاديان راه و مقربان درگاه را كه به واسطه‌ي سبق اجابت و قرب ذاتي به مبدأ اعلي قوت، نور ظلمت ديجور را در هويت آنها مغمور داشته، پاي تا سر مرآت جمال و حاكي مثال بودند، از عالم پاك بر حضيض خاك آورده پايه‌ي بعثت داد و به كار دعوت فرستاد تا به مناسبت مشاكلت صوريه، بندگان ضعيف [را] به حسن تربيت تقويت كنند و به مشاغل تعليم و هدايت از ظلمات جهل و غوايت وارهانند و به مفاد قل فلله الحجة البالغه اتماما للحجة و ايضاحا للحجة[10] آنها را به حجج باهره و معجزات قاهره مؤيد فرمود تا شبهات ظلمانيه از ميانه مرتفع و اعذار مكلفين در ادبار از مبادي نور منقطع آيد؛ و پس از رحلت ايشان اوصيايي را كه از شبخ طينت آن انوار پاك و اضواء تابناك هستند، در مقام آنها خليفه‌ي مطلق و جانشين برحق قرار داد تا قانون هدايت ايشان از تطرق تغييرات مصون و از تسلق تبديلات مأمون بوده، لگدكوب جهال و دست‌خوش ظلال نگرديده، هيچ قرني از قرون بي‌حجت دليل هادي سبيل كه معصوم از خبط و خطا و مأمون از ميل و اعتدا باشد باقي نماند سنة الله في الذين خلوا من قبل و لن تجد لسنة الله تبديلا[11] و ايشان را نيز بر سنن مرسلين به تشريف آيات ظاهره و كرامات باهره محلي داشت تا دعوت بي‌حجت و دعوي بي‌بينه نباشد ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي بينة[12] و به همين واسطه مدعيان كاذب را راه طمع بسته شود و حبل نفس گسسته، تكيه بر جاي برزگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگي همه آماده كني و از اين سو نيز به جهت رفع الجا در تكليف به مفاد كذلك جعلنا لكل نبي عدوا من المجرمين[13] ، به حكم وضع رؤساي ضلالت و غوايت را كه اضداد ارباب رسالت و وصايت‌اند، از باب تخليه و خذلان تا يوم وقت معلوم در بسيط زمين مهلت و تمكين داد، تا بدين واسطه اسباب افتنان و امتحان و اختيار كفر و ايمان در عالم مستحكم آمده، استنطاق ضماير و استخبار سراير كه موجب تمحيض شقي از سعيد و تخليص قريب از بعيد است، بر نحو كمال تحقق پذيرفته، مقبلان به حسن اختيار، درجات عاليه را فايز آيند و مدبران به سوءاختيار، دركات هاويه را؛ تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم از كه مي‌نالي و فرياد چرا مي‌داري؟و ما ظلمناهم ولكن كانوا أنفسهم يظلمون [14] پس به حكم اين مقدمات هيچ دوري از ادوار و هيچ عصري از اعصار از رعاة هدايت و دعاة غوايت خالي نتواند بود تا مضمون آيه‌ي وافي هدايت: الم،أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا ءآمنا و هم لا يفتنون [15] و [آيه‌ي] كريمه‌يما كان الله ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب [16] و قول اميرالمؤمنين و سيد الوصيين كه مي‌فرمايد: و لتغربلن غربلة و لتبلبلن بلبلة و لتساطن سوط القدر، حتي يعود أعلاكم أسفلكم و أسفلكم أعلاكم[17] وقوع‌پذير و: عشق از اول سركش و خوني بود تا گريزد هر كه بيروني بود از جمله‌ي اسباب افتنان كه الحق جاي حيرت احلام و موقع غيرت بر ناموس اسلام بود واقعه‌ي سيد علي‌محمد نام بود كه در سنه‌ي هزار و دويست و شصت هجري از ملك فارس به دعوي بابيت امام زمان و حجت غايب خداوند منان عجل الله فرجه و سهل مخرجه، رأيت غوايت برافراشت و بناي دعوت گذاشت و بي اين كه او را بر علوم رسميه خبرتي و در انوار حكميه ربط و بصيرتي بوده باشد، كلمات ملحونه‌ي مهمله به زبان تازي به هم بافته و راه بافتن را هم نيافته آن را آيت صدق دعوي قرار داده، اسلاميان را به آن تحدي كرد و با اين كه نفس صدور همين كلمات ملحونه‌ي مهمله از آن بئر مكبوسه معطله بر بطلان دعوي او خود دليلي بود قاطع و بر ناداني و جهالت او برهاني ساطع، به نحوي كه حاجت به هيچ حجت و دليل و برهان و تأويل ديگر نبود، قضيه نتيجه‌ي برعكس داده به مضمون: از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكي مي‌نمود سكه‌ي اين دعوت ملعونه و كلمات ملحونه به نحوي در قلوب منكوسه‌ي اهل جهل نقش و بر كرسي نشست كه در زمان اندك فتنه‌ي مزدك را فراموش كرد و گوساله‌ي سامري را در بيغوله‌ي تيه از خوار خاموش گذاشت و اباحات ملاحده به كسوتي علي‌حده در عالم تجدد يافت و تأويلات ناصواب فرقه‌ي باطنيه از نو شيوع يافت و طريقه‌ي فرقه‌ي خطابيه از نو رواج گرفت، تناسخ را رجعت نام شد؛ اسامي و القاب ائمه‌ي اثني‌عشر به ارذال و انذال اهل الحاد از آحاد بشر اطلاق يافت و بالجمله فتنه‌ي اين دعوت ملعونه آتشي در مملكت اسلام برافروخت و خشك [و] تر را در هم سوخت كه به مرور دهور و كرور سنين و شهور هنوز نايره‌ي آن آتش خاموش و اثر آن را خواطرها [خاطرها] فراموش نخواهد شد. نيش خاري نيست كز خون شكاري سرخ نيست آفتي بود آن شكارافكن كزين صحرا گذشت و چون تفصيل وقايع ناهنجار اين سانحه‌ي عظمي و داهيه‌ي كبري را مورخين عهد ما مثل صاحب ناسخ‌التواريخ و صاحب تذبيل روضةالصفا به شرحي وافي و بسطي كافي در مسفورات خود ايراد كرده‌اند، لهذا اعاده‌ي شرح آن غوائل را در اين اوراق تكرار لاطائل مي‌بيند، ولي چون از جمله‌ي وقايع اين قضيه، حديث محاورات جناب عليين رتبت كروبي منزلت، ملاذ المسلمين، غياث الملة و الدين، والد ماجد علام حجت‌الاسلام ملامحمد مامقاني طيب‌الله تربته و اعلي درجته بود كه به آن مدعي كذاب در حضور معدلت ظهور اعلي حضرت قوي شوكت ناصر دين مبين و حافظ آيين حضرت سيدالمرسلينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، سلطان السلاطين، قهرمان الماء و الطين السلطان بن السلطان بن السلطان ابي‌المظفر ناصرالدين شاه قاجار ايدالله سلطانه و شيد اركانه و نصر اعوانه در ايام ولايت‌عهد در دارالسلطنه‌ي تبريز واقع شد كه بي‌شائبه تكلف، وقوع آن مجلس در چنان موقعي فرقه‌ي ملاحده را در مملكت آذربايجان قاصم ظهور و هادم قصور آمد، چه بيننده داند كه اگر آن روز انعقاد آن مجلس كه به امر اين سلطان حق‌پرست دين‌پرور واقع شد، نبود؛ و پايه‌ي جهالت آن مايه‌ي ضلالت در آن مجمع بر عارف و عامي به آن وضوح منكشف نمي‌شد، در همان روز تقريبا يك ثلث اهل آذربايجان از نفس شهر و نواحي مستعد اين بودند كه مانند فرقه‌ي بني‌اسرائيل، عبادت آن عجل ذي‌خوار را اختيار كرده، طوق ارادت او را شعار گردن خود سازند و در نصرت الحاد او به كار غزا و جهاد و تخريب بلاد و عباد بپردازند و فتنه‌اي برپا دارند كه به مرور دهور اصلاح آن از براي دولت و ملت غيرمقدور آيد. و از آنجا كه مورخين عهد در آن مجلس مبارك حضور نداشتند، محاورات آن مجمع را به استناد سماعات افواهيه به كلي تغيير داده، مقاولاتي كه اصلا اتفاق نيفتاده مذكور داشته و بيان واقع را بالمره قلم نسخ بر سر گذاشته‌اند. و عجب آن است كه صورت مجلس را هم به خط مرحوم حاج ملامحمود نظام‌العلما كه در آن اوقات سمت معلمي اعلي حضرت اقدس همايوني را داشت نسبت داده‌اند، در صورت صدق دور نيست كه چون آن مرحوم از محاورات آن مجلس بعيدالعهد بوده، وقايع مجلس را فراموش كرده، در هنگام سؤال به تكلف خيال چيزي به نظر آورده و براي مورخين مرقوم داشته و منسيات خود را كه متن واقع است به كلي مهمل گذاشته؛ وگرنه خاطر حقيقت مظاهر اقدس همايوني خود شاهد راستين و گواه آستين است كه اين مسطورات [را] با مقاولات آن مجلس تباين كلي در ميان است، به نحوي كه مي‌توان گفت: كل ذلك لم يكن. و عجب‌تر از همه آن است كه منقولات اين دو تاريخ نيز در همين قضيه با همديگر مباينت تامه دارد. فلهذا اين بنده‌ي ضعيف را مدتها در خاطر مي‌گشت و به نظر مي‌گذشت كه محاورات آن مجلس را كه والد ماجد بعد از فراغت از آن مجلس بي‌تراخي من البدو الي الختم تقرير فرموده، اين بنده‌ي حقير را صورت آن مجلس را از كثرت تذكار و تكرار ملكه شده در صحيفه‌ي خيال الا ما شذ و ندر محفوط و مركوز است، به قيد تحرير آورده تذكرة لأولي الأبصار به يادگار بگذارد. ولي به واسطه‌ي اختلال حال و اعتلال بال هيچ وقت در خود آن اقبال را نمي‌ديد تا اين اوقات كه موكب اعلي حضرت اقدس همايوني به عزم سفر فرنگستان[18] صفحه‌ي آذربايجان را به تشريف قدوم ميمنت لزوم، رشك روضه‌ي رضوان فرمودند و اين داعي حقير را سعادت شرف‌اندوزي حضور مهر ظهور همايوني دست داد. در ضمن تلطفات ملوكانه، ذكري از والد ماجد علام به ميان آورده تمجيداتي از محاورات آن مجلس منيف فرمودند. بعد از مرخصي از حضور همايون، مراتب قدرشناسي اين وجود مبارك، داعي حقير را مؤكد عزيمت آمد كه به استدراك مافات شرح وقايع آن مجلس مبارك را علي‌ماوقع در اوراق چند درج كرده، تقديم حضور معدلت ظهور همايوني دارد تا صورت آن بر طبق واقع ريشه‌ي اين فرقه‌ي ضلالت انديشه، حق حيات بر گردن اهل اسلام دارند در جزو خزانه‌ي كتب محفوظ و مظبوط باشد. پس اينك به توفيق باري و اقبال اعلي حضرت شهرياري شرح مقالات آن مجلس [را] در اين اوراق علي ما هي عليه ضبط كرده، هديه‌ي بارگاه حضور مهر ظهور اعلي مي‌دارد و اگر مسامحتي در ترتيب بعضي سؤالات يا عدول از نقل لفظي به نقل بالمعني رفته باشد اميد كه جاي اعتراض نباشد، چه چندان فايده بر آن مترتب مي‌بيند و به مضمون الحق احق ان يتبع در تكذيب نقول غير واقعه‌ي مورخين عهد، از روح مرحوم نظام‌العلما و مرحوم لسان‌الملك و رضاقلي خان معذرت مي‌جويد. والله مستعان و عليه التكلان قبل از شروع مقصود لازم است كه شمه‌اي از بدو حال آن قائد ضلال كه مورخين عهد بر اكثري از آنها اطلاع پيدا نكرده و بعضي ديگر را هم برخلاف واقع نگارش داده‌اند، ايراد كرده آيد؛ تا ناظرين [را] في‌الجمله بصيرتي به حالات و خيالات او حاصل آمده، علت انعقاد آن مجلس و محاورات واقعه در آن مانند ابتدا به سكون واقع نشود و فوائد مترتبه بر آن بر همگنان واضح آيد. سيد مزبور از غلمان شيراز و پسر سيد رضا بزاز بود ولي از سلسله نسبت او و صحت آن اطلاع درستي حاصل نيست. در بدايت جواني كه مبدأ نشو هوسهاي نفساني است، او را داعيه‌ي استعلاني به سر افتاده، حصول اين مرام و وصول اين مقام را در تكلف بعضي اوراد و رياضيات باطله ديده، چندي بر آن اشتغال ورزيد. به جهت [زيادت] قوه‌ي حافظه در اكل كندر نيز افراط مي‌كند و مبرهن است كه اين نوع اوراد و رياضات غير مشروعه با خاصيت هواجس نفسانيه [مغاير] و محرك وساوس شيطانيه و مورث بعضي خيالات و محدث پاره‌اي اختلالات خاصه در مزاج احداث كه چندان نضجي پيدا نكرده، مي‌شود. پس مشاراليه را به همين واسطه، خيال بعضي دعاوي باطله در دماغ قوت گرفته راه سفر عتبات عاليات پيش مي‌گيرد و در آنجا نيز به طور انزوا راه رفته به مضمون يلقون السمع و أكثرهم كاذبون[19] ، گاهي به طريق استراق سمع به مجلس درس علماي آن مشاهد مشرفه متنكرا حاضر مي‌شود و چون از ابتدا از تحصيل علوم رسميه كه مقدمه‌ي عروج به مدارج مطالب حكميه و وقوف به معارج مدارك شرعيه است بي‌بهره بود، از حضور [در] مدارس حكما و عبور [از] مجالس علما و رجوع به كتب علميه جز حفظ بعضي الفاظ مفرده‌ي مغلقه كه در حين تكلم و تحرير در خلال كلمات مهمله‌ي خود درج كرده به خرج دهد، انتفاعي حاصل نكرده، به مضمون: خر عيسي اگر به مكه رود چون برآيد هنوز خر باشد با همان حالت بي‌سوادي و عدم وقوف، به وطن غيرمألوف خود معاودت مي‌نمايد. و هر ساعت بخارات خيال در دماغ او به صورتي مجسم شده، عاقبت بر اين داعيه‌ي واهيه مصمم مي‌شود كه خود را باب اعظم و نايب خاص امام غايب خوانده دايره‌ي رياست بلكه سلطنتي را براي خود جمع آورد. پس به مفاد ان الشياطين ليوحون الي أوليائهم[20] ، ابليس لعين او را به جهت تشييد اين اساس و تأكيد اين وسواس بر اين واداشت كه كتابي به اسلوب قرآن مجيد انشا كرده در نظر عامه چنان وانمايد كه اين همان كتاب جديد و فرقان حميد است كه در خدمت صاحب عصر عجل الله فرجه مخزون است؛ پس كتابي تلفق از آيات قرآنيه و بعضي خيالات ملحونه‌ي ابداعيه‌ي خود به هم بافته آن را به فرقان مسمي داشت. ولي به مفاد لا يفلح الساحر حيث أتي[21] ، چون بيچاره از قواعد لغت عرب به كلي بي‌بهره بود، آن كتاب منكوس و مصحف منحوس علاوه بر عجمه‌ي عجميت كه داشت سر تا پا مختل المباني و معتل المعاني از قالب درآمد، كه در حقيقت آلت مضحكه‌ي اطفال دبستان بود. بر همين منوال خطب و ادعيه نيز بر سبك خطب و ادعيه‌ي ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين پرداخته، براي يوم خروج خود ذخيره ساخت، و منتظر فرصت نشست كه لدي الافتقار اين دعوي باطل را اظهار داشته و اين مزخرفات را كه از غايت جهل و ناداني به زعم خود تالي كتاب خدا و قرين ادعيه و خطب ائمه هدي مي‌پنداشت، آيت صدق دعوي خود قرار دهد. اتفاقا ملاحسين نام بشرويي خراساني كه مدتي در عتبات عاليات و ساير اماكن مشغول تحصيل علم بود و از علوم رسميه و معارف حكميه بهره‌اي به دست آورده و از غرور علم و عرق خراساني‌گري داعيه‌ي رياست و تنمر در رگ و ريشه‌ي او رسوخي تمام داشت، بعد از فراغت از تحصيل از عتبات عاليات مراجعت كرده از راه دريا وارد شيراز شده، در ايام توقف آنجا او را با سيد مزبور اتفاق ملاقات مي‌افتد. ملاحسين از مطالعه‌ي حالات و مقالات او تفرس بعضي دعاوي و خيالات او كرده، كم‌كم غور در مكنونات ضمير او مي‌كند. پس از استنطاقات زياد، سيد مزبور دعوي خود را از پرده‌ي خفا به ظهور آورده، مطلب خود را صريحا اظهار مي‌دارد. ملاحسين كه از ابتدا حب رياست را در ضمير خباثت تخمير خود مخمر داشت، وصول به چنين باب و حصول چنين اسبابي را از نعم غيرمترقبه ديده، او را بر جاي گوساله و خود را در مقام سامري قرار داده الحادانه اعتقادا دست بيعت به او مي‌دهد و ظاهرا سر بر يقه‌ي ارادت او مي‌نهد. سيد مزبور نيز به مضمون[22] طبقه تصديق چنين شخص بااستعدادي را از اعظم اسباب پيشرفت خيال خود ديده، او را به منصب باب‌البابي منصوب مي‌دارد. ملاحسين با او مواضعه مي‌نمايد كه سيد خود را در پرده‌ي خفا داشته، احدي را پيش خود راه ندهد و ملاحسين در خارج مردم را به سوي او دعوت كند؛ و اگر مقتضي شد، بعضي را به حضور او راه داده بعضي كلمات قلنبه‌ي مهمله از او اصغا نمايند و بيرون آيند و اين تفصيلات همه در بلده‌ي شيراز بود و اين كه صاحب ناسخ‌التواريخ از روي عدم اطلاع، اظهار دعوت او را در عتبات عاليات نگارش داده و پاره‌اي تفاصيل از او در توقف آن مشاهد ياد كرده، هيچ يك واقعيت ندارد. اتفاقا مقارن اين حال قريب بيست نفر از طلاب عتبات عاليات كه با ملاحسين مزبور سابقه‌ي معرفتي داشتند وارد شيراز شده، ملاحسين از آنها جوياي حال مي‌شود كه داعي بر اين مسافرت و مهاجرت به اين هيأت اجتماعيه چه خواهد. آنها اظهار مي‌دارند كه ما با همديگر معاهده بسته به جهت [يافتن] شخص كاملي رو به سياحت آورده‌ايم. ملاحسين خيال آن حمقا را موافق مقصود ديده، آنها را بشارت مي‌دهد كه: دل قوي داريد و شكر خدا به جا آريد كه به حمدالله مجاهده‌ي شما هدر نرفته و معاهده‌ي شما بي‌ثمر واقع نشده، اينك يكي درخت گل اندر ميان خانه‌ي ماست كه سروهاي چمن به پيش قامتش پستند ياران از آنجا كه سابقه‌ي وثوقي به علم و فهم مشاراليه داشتند، چون اين اشارات بشارت‌آميز را از او اصغا مي‌نمايند با كمال تشنگي به مقام شرح حال و كشف اين مقال از او برمي‌آيند. ملاحسين از آن پختگي و شيادي كه داشت به مفاد الكناية ابلغ من التصريح پرده از روي شاهد مطلوب برنداشته، به ابهام و اشاره و كنايت و استعاره به بعضي كلمات شورانگيز تكلم مي‌كند كه حمقا را تشنه‌تر كرده، حرارت طلب در باطن آنها در فوران آيد و آتش حرص و اشتياق در ثوران، هر چه اصرار در كشف اسرار مي‌كند [مي‌كنند]، مشاراليه به انكار افزوده مي‌گويد امر اعظم آن است كه من بتوانم تصريح بر آن كرد، چه در شما هنوز آن استعداد را نمي‌بينم، بايد منتظر حضور وقت شد. به مضمون: ديدار مي‌ننمايي و پرهيز مي‌كني بازار خويش و آتش ما تيز مي‌كني بعضي بشارات نيز كه محرك عرق طمع ارباب بلع تواند بود، به آنها در ميان رمز و تصريح القا مي‌كند. پس از آن كه شدت انتظار و اشتياق طاقت آن ابلهان طاق و به حد اذا بلغت التراق[23] مي‌رسد، نقاب از چهره‌ي مقصود برداشته آنها را بشارت مي‌دهد كه اينك باب اعظم و نايب خاص امام غايب عجل الله فرجه با فرقاني كه در نزد آن حضرت مخزون و مكنون است ظاهر شده، عن قريب با سيف شاهر سلطنت هفت اقليم را مالك خواهد شد و مصداقأنت الباقي و كل شيئي هالك [24] و به جهت تشييد اساس اضلال خويش، بعضي اخبار معصوميه را نيز كه در باب ظهور صاحب عصر عجل الله فرجه وارد شده به تأويلات بعيده‌ي متشابهه، راجع به ظهور همين شخص كرده كما ينبغي اعتقاد آنها را در اين باب راسخ مي‌كند. بعد از آن بعضي از نوشت ه جات او را كه لفظا مشتمل به پاره‌اي الفاظ مستعمر به غير معهوده و معني داخل مهملات مسروده بود، با مداد قرمز كه شعار او بود بيرون آورده براي آنها مي‌خواند. پس آن ابلهان از غايت كوري و نهايت بي‌شعوري عدم فهم معاني آنها را حمل بر قصور خود مي‌كنند و لحن الفاظ آن را نيز ملاحسين به اين نحو اصلاح مي‌كند كه قواعد نحويه و صرفيه منسوخ شده. چنانچه داعي حقير در همين معني رساله‌اي از خود حضرت باب در نزد ملايوسف اردبيلي كه از خلصين اتباع او [بود] و در فتنه‌ي مازندران به درك واصل شد، ديد كه سائلي از او از حقيقت نحو و صرف سؤال كرده و او جواب نوشته بود كه نحو مأخوذ از محو است و صرفمأخوذ از صحو است و اين هر دو مانند آدم و حوا زوجين بودند در جنت احديت اقامت داشتند، پس ولايت و دوستي ما را به آنها عرض كردند و آنها در قبول آن تقاعد ورزيدند، خداوند به مكافات اين تقصير آنها را از آن مقام تجرد به علم الفاظ تنزل داده، به قيد اعراب و بند مقيد كرد، اين اوقات كه نور وجود ما از مشرق ظهور [و] طالع شد، آنها برداشتيم، حال اين قيود از آنها مرتفع است؛ يعني معلوم و مجهول و فاعل و مفعول و لازم و متعدي و معرب و مبني و امثال آنها كه در علم صرف و نحو قواعدي براي آنها معين است فرقي ندارد. فاعتبروا يا اولي الأبصار؛ فلم تلمها و لم زينما بزعم ان ابنها امام، چون آن سفها اين كلمات مموهه را از ملاحسين مي‌شنوند در كمال شوق و شعف طالب ديدار او مي‌شوند. مشاراليه اين كار را نيز مدتي به دفع‌الوقت و تعلل و صدور اذن از حضرت باب مي‌گذراند. [تا اين كه زماني] شبانه آن گوساله را كه جواني بود بيست [و] پنج ساله و صورتش چنانچه مشاهده شد خالي از خد [؟] نبود به البسه‌ي فاخره در اطاق خلوتي در صدر مجلس نشانده، حضرات را به اطاق او وارد كرده بعد از تقديم رسم سجود و تعظيم، خود در يك سمت و آنها در يك سمت سر پا ايستاده بعد از زماني لب به تكلم گشوده، به چند كلمه‌ي قلنبه‌ي مهمله تكلم كرده آنها را اذن مرخصي مي‌دهد. صبحي اين سفها در نزد ملاحسين انجمن شده جوياي تكليف از او مي‌شوند.ملاحسين مي‌گويد اين بزرگوار امسال عازم مكه‌ي معظمه است و امر او از آنجا ظاهر خواهد شد و از آن جا به طي‌الارض روز عاشورا در كربلاي معلي حاضر شده بناي دعوت و قتال با جميع سلاطين روي زمين خواهد گذاشت و حديث شريف يظهر في ستين امره و يعلو ذكره[25] را كه در حق صاحب عصر عجل الله فرجه وارد شده شاهد مدعا قرار داده و گفت: حالا تكليف شما اين است كه مراجعت به كربلاي معلي كرده، مردم را بدون تقيه و احتشام به سوي اين بزرگوار دعوت نماييد كه ديگر زمان تقيه به پايان رفته هنگام ظهور حق است، روز عاشورا اسلحه‌ي حرب بر خود راست كرده با لباس سرخ در حرم محترم حضرت ابي‌عبداللهعليه‌السلام حاضر شده، منتظر ظهور بنشينيد. و چند فقره از احكام مبتدعه‌ي او [را] نيز به آنها القا نمود كه از جمله حرمت شرب تتن [توتون] و قهوه و استحباب شرب چاي ختايي و ذكر اسم او در اذان به عنوان اشهد ان علي محمد بقيةالله بود و نيز فرمان داد كه كتابت به مداد سياه منسوخ است، چون اين بزرگوار به سيف و خونريزي خروج خواهد كرد بايد جميع نوشتجات او را هم بامداد سرخ نوشت. و همان كتاب منحول، و از ساير نوشتجات او هم مقداري به آنها داد كه براي مردم بخوانند و آيه‌اي كه اين ملحد در كتاب منحول خود براي حرمت شرب تتن [توتون] و استحباب چاي مندرج داشته بود و به نظر رسيد چون خالي از مزه نيست در اين جا ايراد مي‌نمايد و آن اين بود: يا ايها الذين آمنو لا تشربو الدخان انه من عمل الخان و اصرفوا مثنة في الحاز السكر المصفي المخلوط بشئ من ورق الصين لعلكم تفلحون. پس اين اشخاص ملاحسين را وداع گفته عازم عتبات شدند. بعد از ورود [به] كربلاي معلي، جمعي از رفقاي خود را نيز به اين الحاد بي‌بنياد دعوت كرده و داخل بيعت نموده، شور و همهمه‌ي غريبي به آن صفحات انداختند. پس روز عاشورا به اميد همان نويد مانند روز، همه لباس سرخ برخلاف رسم معتاد در بر،. شمشير جهاد بر كمر در حرم محترم جمع شده منتظر نشستند. از فلق بام تا غسق شام اثري از آن عنقاي گمنام ظاهر نشده، با خفت و خواري و يأس و سوگواري به منازل خود برگشته از خجلت متواري شدند. اتفاقا حضرت در مراجعت از مكه [به دست] اعراب باديه لخت و اسباب و اوضاع او حتي صحف منحوله‌ي او را نيز كه همراه داشته به نهب و غارت مي‌برند؛ چنانچه خود نيز در بعضي صحف ملعونه‌ي خود بر آن تصريح كرده و گفته: و لقد فصلنا احكام الصوم في صحيفة الفاطميه و احكام الحج في صحيفة التي سرق السارق في الارض الحرمين. و بدين واسطه او را مراجعت به عتبات متعذر آمده، سر از بندر بوشهر به درمي‌كند و از خلال راه توقيعي به آن منتظرين فرج صادر مي‌كند كه در ظهور ما بدايي واقع شده، پنج سال به تأخير افتاد، در سنه‌ي [هزار و دويست و] شصت و پنج [ه ق] منتظر فرج باشيد. پس داعيان اين گوساله باز به اميد همان نويد از پا ننشسته، در اضلال خواص و عوام مجاهده و ابرام را از حد بردند. جناب عليين مآب آخوند ملاحسن شهير به گوهر كه از اعاظم تلاميذ شيخ اجل امجد مولانا الشيخ احمد الاحسايي اعلي الله مقامه بود و آن اوقات در عتبات عاليات سمت رياست عامه داشت، جمعي از آنها را احضار كرده هر چه مي‌خواهد به القاي حجج وافيه و مواعظ شافيه از آن غي و ضلالت بازآرد به مضمون سواء عليهم أنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون[26] ، اصلا مفيد نيفتاد و عاقبت بعضي را به چوب تعزير تأديب مي‌كند. با وصف اين، آن جماعت روز به روز در غي و ضلالت خود طغيان كرده، آخرالأمر آن مرحوم اضطرارا مراتب را به حكومت بغداد اظهار داشته معروفين آنها را مغلولا به بغداد برده، بعضي را حبس و بعضي را مفقودالاثر كردند و بعضي ديگر هم بعد از مشاهده‌ي اين احوال از آنجا مهاجرت كرده در ساير بلاد متفرق شده بناي دعوت گذاشتند؛ و عتبات عاليات في‌الجمله از اين فتنه آسوده شد. و از اين طرف ملاحسين نيز كه باب‌الباب بود، خر دجالي را سوار و به هر يك از بلاد و امصار كه وارد شد ما بين ظهور و خفا با اهل آنجا بناي مخالطه گذاشته، با آن زبان‌هاي چرم [چرب] و نرم و بيانهاي عذب و گرم جمع كثيري و جم غفيري را به مواعيد عرقوبيه مريد و فدوي جان نثار آن گوساله‌ي نوساله كرد. هر يك از ارباب علم را كه كمر ارادت بر ميان بسته داشت، به سمتي مأمور داشت. چندي نرفت كه كار الحاد ارباب فساد به نحوي بالا گرفت كه از صدر اسلام الي الآن كسي نظير او را در حق هيچ يك از مدعيان كاذب معهود ندارند. و چون گوساله ديد كه كار الحاد از آن چه تصور كرده بود بالاتر رفت، عارف از خنده‌ي مي در طمع خام افتاد با خود انديشيد كه حال كه مردم به اين شدت خر و احمقند، چرا بايد قناعت به نيابت كرد؛ پس بالصراحه دعوي امامت كرده خود را عين همان حجت‌الله غايب عجل الله فرجه قلم داد. بعد از چندي قناعت بر آن هم نكرده گام جسارت از درجه‌ي نبوت خاصه نيز بالاتر گذاشت و كلمات مزخرفه‌ي ملحونه‌ي خود را افصح از كتاب الله انگاشت و بالجمله دعاوي مختلفه‌ي مهافيه از او ظاهر شد كه هيچ يك به آن ديگري وفق نمي‌داد و از آنجا كه بشر سباع مغلول به اغلال نفس اماره‌ي شيطانيه و مايل به آزادي و لاقيدي هستند، الا قليل من المؤمنين، بعد از چندي به جهت تكثير اتباع، مذهب اباحه را پيش آورده حكم به نسخ جميع شرايع و تكاليف و حدود نمود؛ چنانچه همان نوشته كه به خط معروف خود در اين باب بر مريدان خود نگاشته بود، داعي حقير خود ديد و از عبارات ملحونه‌ي ملعونه‌ي آن اين [است]: و لقد ارفعت عنكم كلما تدينون به فلا تصلوا و لا تزكوا و لا تصوموا و لا تحجو و لا تطهروا و هكذا تا آخر شرايع اسلاميه حتي اين نكاح محارم را از مادر و خواهر و غيرها كه از عهد آدم تا خاتم در هيچ شريعتي حكم به اباحه‌ي آن نشده مباح داشت، تا كار به جايي رسيد كه دختر حاجي ملاصالح قزويني كه عروس حاجي ملاتقي برقاني قزويني برادر او، و در نزد پدر و عم تحصيل علم كرده بود و بعد از طلوع اين قرن شيطان به او ايمان آورده لقب قرةالعيني يافت. روزي در ملاء عام با زينتي تمام، بي‌چادر و نقاب بالاي منبر رفته زبان بريده‌ي او به اين سرود مترنم شد: انكحت و زوجت قد فر من الميدان قد اشرق هذا النور من طلعة هذالان بعد از آن به خلوتي رفته مريدان خود را كه قريب سي و چهل نفر بودند يك به يك به نعمت وصال خود فايز داشت و هيچ يك را از اين فيض عظيم بي‌بهره نگذاشت[27] نعوذ بالله من هفرات الشياطين. و بالجمله چون كار دعوت او بدين منوال قوت گرفت، به طمع سلطنت افتاد. مكتوبي به حضرت سلطان رضوان مكان محمدشاه مبرور البسه الله حلل النور انفاذ داشت كه اين سلطنت كه تو داري حق ما است يا بايد دست از اين سلطنت برداري و تخت [و] تاج را به ما سپاري، يا دست بيعت به ما داده به نيابت از جانب ما بر سرير حكمراني متمكن باشي. سلطان مبرور و وزير او مرحوم حاجي ميرزا آقاسي چون استشمام اختلال دماغ از اين مكتوب او كردند، چندان وقعي به نوشته‌ي او نگذاشته به مرحوم حسين‌خان نظام‌الدوله كه آن وقت به فرمانفرمايي فارس منصوب بود اعلام داشتند كه مشاراليه را احضار كرده با حضور علما به حقيقت دعاوي او رسيدگي كرده شرح حال را به عرض حضرت سلطاني برساند. حسين‌خان مرحوم بعد از احضار او در محضر علما و وقوف بر بطلان دعاوي او، او را چوب تأديبي زده در محبسي حبس كردند و بعد از چندي به خواهش منوچهرخان معتمدالدوله حكمران اصفهان كه او نيز به اضلال داعيان او، حسن ظني در حق او پيدا كرده بود مشاراليه را به اصفهان بردند و مدتي محترما در خانه‌ي معتمد بود. معتمد را اجل محتوم رسيده، حسب‌الأمر همايوني مشاراليه را به سمت آذربايجان حركت دادند [و] در قلعه‌ي ماكو حبس كردند. در اين ضمن باز داعيان او در اقطار بلاد به اضلال عباد مشغول بودند و احكام او به توسط سفرايي كه موكل به اين كار بودند به آنها مي‌رسيد. وكلاي او اخذ حقوق ماليه از ارباب ثروت مريدان او كرده، به هر جا حواله و اطلاق مي‌شد مي‌رساندند. بعضي را هم پيش خود او مي‌بردند. بعد از چندي او را از قلعه‌ي ماكو به قلعه‌ي چهريق اروميه كه قلعه‌اي بسيار سخت است نقل و تحويل دادند كه شايد بدين واسطه مريدان او را امكان دسترس به او نبود، [و] نايره‌ي فتنه‌ي في‌الجمله خاموش و ذكر او از خاطرها فراموش شود؛ ولي كار از آن گذشته بود كه به اين تدبيرات سد اين رخنه و رفع اين فتنه را توان كردن. تا اين كه در اوايل سنه‌ي هزار [و] دويست و شصت و چهار هجري بندگان اعلي حضرت قدر قدرت شاهنشاه دين پناه خلد الله ملكه و سلطانه كه در آن وقت سمت ولايت‌عهد شاهنشاه ماضي انار الله برهانه را داشتند، به حكمراني مملكت آذربايجان تشريف‌فرما شد. چندي بعد از ورود مسعود، فرماني از جانب شاهنشاه مبرور صادر شد كه سيد باب را در تبريز احضار داشته علماي تبريز از روي تحقيق به حقيقت صدق و كذب دعاوي او رسيدگي نمايند تا بطلان دعاوي او بر همگنان واضح شده و بساط اين فتنه‌ي ناهنجار از مملكت اسلام برچيده شود، و همين فرمان مبارك را به امر اعلي حضرت همايوني در مسجد والد ماجد علام در ملأ عام براي مردم خوانده شود. امر همايوني به احضار او صادر شد و از آنجا كه اغلب مردم همج و رعاع و اتباع كل ناعق هستند و حركات و سكناتشان از روي بصيرت و شعور و تحقيق نيست، در هنگام ورود او به اروميه، عامه‌ي اهالي آنجا از صغير و كبير و اناث و ذكور به استقبال او شتافته، او را با طمطراق و اجلال وارد شهر كردند. اتفاقا فرداي آن روز مشاراليه به جهت شست‌وشو به يكي از حمامهاي آنجا رفته، بعد از بيرون آمدن او، اغنام كالأنعام هجوم و ازدحام آورده تمامي آب خزانه‌ي حمام را فنجاني به قيمت يك تومان از حمامي خريداري نمودند. چون اين حكايت در تبريز منتشر شد، عوام اهل تبريز نيز به توهم افتاد، گمانها در حق او بردند و منتظر ورود او و انعقاد مجلس علما بودند كه اگر در آن مجلس آثار غلبه از جانب او ظاهر شود يا امر مجلس به اشتباه بگذرد، عارف و عامي و غريب و بومي حتي عساكر نظاميه بي‌تأمل دست بيعت به او داده، اطاعت او را به هر چه حكم رود واجب شمارند. بالجمله حالت انقلاب و تزلزل غريبي در شهر حادث شد كه جاي حيرت عقول و الباب بود. بعد از چند روز مشاراليه را بي‌خبر وارد شهر كردند. در خانه‌ي مرحوم كاظم‌خان فراشباشي محترما منزل دادند و ملاشيخ علي نام نيز كه در اواخر به حضرت عظيم به جهت تطابق عدد اسم ملقب شده بود، با سيد حسين خراساني كه كاتب ترهات او بود همراه بودند. پس از چند روزي مرحوم حاجي ملامحمود نظام‌العلما كه از جمله‌ي تلاميذ سيد اجل اوحدآقا سيد علي طباطبايي و شيخ اجل امجد شيخ احمد احسائي اعلي الله مقامه و مدتي در تبريز صاحب مسجد و منبر و جماعت بود، بعد حسب‌الأمر شاهنشاه ماضي انار الله برهانه به سمت معلمي اعلي حضرت ظل الهي منتخب شد، حسب‌الأمر ابلاغي به عامه‌ي معتبرين علماي بلد نوشته و ايشان تكليف به حضور مجلس محاوره با مشاراليه نمودند. هيچ يك از علماي شهر اقدام به اين امر نكرده، متشبث به بعضي اعذار شدند. و اين فقره بيشتر مايه‌ي توهمات واهيه‌ي عوام الناس شد، به جز والد ماجد علام حجت‌الاسلام انار الله برهانه كه به مجرد اظهار، به حضور آن مجلس اقدام فرمود. مرحوم حاجي ملامرتضي ملقب به علم‌الهدي را نيز كه از معارف علما و از تلاميذ مجاز شيخ اجل احسائي قدس سره و با والد ماجد غالبا انيس حجره و جليس سفره بود، به همراهي خود به آن مجلس كه در حضور مبارك حضرت اسعد وليعهد منعقد بود بردند؛ و نظام‌العلما نيز كه سمت معلمي داشت حاضر بود. بالجمله حاضرين مجلس از علما منحصر به همين سه بزرگوار شد و بس و اين كه مرحوم رضاقلي خان از جمله‌ي حاضرين مجلس، مرحوم حاجي ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام را شمرده از روي سهو است. و جمعي نيز از معتبرين امناي دربار حضرت وليعهدي و شاهزادگان در حضور واقف بودند. در اين بين باب را نيز حاضر كردند، در يك سمت مجلس جا دادند. و چون محاورين اين مجلس اشخاص عالم حكيم بودند، ديدند كه اگر طرح گفتگو با مشاراليه با بعضي مسائل غامضه‌ي حكيمه و مشاكل علوم مكتومه كه مشرع هر خائضي نيست بيندازند و مجيب به طريق مغالطه و كافر ماجرايي پيش آيد، نه اكثري از مجلس و نه سامعين كه غايبند تشخيص قول محق از مبطل را نداده، كار به كلي در پرده‌ي اشتباه و خطا مستور مانده، انعقاد آن مجلس نسبت به سايرين بالمره خالي از فايده خواهد بود و بر علم خود محاورين نيز چيزي نخواهد افزود، چه ايشان خود پيش از وقت مراتب جهالت و ناداني او را سنجيده داشتند لو كشف الغطا ما ازددت يقينا. پس از ابتدا باب فحص فحص و سؤال از اين گونه مسايل را كه شبهه‌پرداز است مسدود داشته، مسايلي را پيش آوردند كه خواص و عوام در فهم صحيح و سقيم و منتج و عقيم آن مساوي‌اند. و مستشعر بودند كه چون مشاراليه از حليه‌ي علم به كلي عاري است، در جواب در علوم ظاهره نيز جواب مقرون به صواب از او ظاهر نشده، بيشتر مايه‌ي فضيحت او خواهد بود. پس مرحوم نظام‌العلما به والد ماجد عرض كرد كه من قبل از شروع به صحبت علميه، چند فقره سؤال از آقا دارم اگر مأذون مي‌داريد سؤال كنم. پس رو به حضرت باب كرده فرمود: اين نوشته جاتي كه بعضي به اسلوب قرآن و بعضي به اسلوب خطب و ادعيه به توسط اتباع شما در ميان مردم منتشر است، آيا از شما است، يا بر شما بسته‌اند؟ گفت: از خداست. نظام‌العلما گفت: هر چه هست، از زبان شما جاري شده؟ گفت: بلي، مثل صدور از شجره‌ي طور. گفت: اين يكي را فهميدم، اين اسم باب را كه براي شما گذاشته‌اند؟ گفت: خدا. نظام‌العلما گفت: گستاخي است خدا اين شب بخير [؟] را كجا براي شما كرده؟ باب متغير شده گفت: من مسخره شدم. نظام‌العلما گفت: از اين نيز گذشتيم، شما باب چه هستيد؟ گفت: أنا مدينة العلم و علي بابها[28] گفت: شما باب مدينه‌ي علمي؟ گفت: بلي، فادخلو الباب سجدا[29] نظام‌العلما گفت: باب حطه هم هستي؟ گفت: بلي. نظام‌العلما گفت: حالا كه شما باب مدينه‌ي علمي، از هر علمي از شما بپرسند جواب خواهي داد؟ گفت: بلي، شما مرا نمي‌شناسيد، من همان شخصم كه هزار سال بيشتر است انتظار مرا مي‌بريد. پس والد ماجد فرمودند: سيد تو اول دعوي بابيت امام را داشتي، حالا صاحب‌الأمر غايب شدي؟ گفت: بلي من همانم كه از صدر اسلام انتظار مرا مي‌بريد. والد مرحوم از اين حرف گزاف سخت برآشفته، فرمودند: سيد حيا چرا نمي‌كني؟ اين چه لاف و گزاف است مي‌زني؟ ما اگر انتظار مي‌بريم، انتظار آن امامي را مي‌بريم كه پدرش امام حسن عسكري و مادرش نرجس بنت يشوعا ابن قيصر روم است كه در سنه‌ي دويست [و] پنجاه [و] شش در سر من رأي [سامرا] از مادر متولد شده و از مكه‌ي معظمه با شمشير ظهور خواهد كرد؛ ما كي انتظار سيد علي‌محمد پسر سيد رضا بزاز شيرازي [را] كه ديروز از شكم مادر بيرون آمده مي‌بريم؟ وانگهي صاحب عصر وقتي كه تشريف مي‌آورند، جميع مواريث انبيا از آدم تا خاتم در خدمت ايشان است، شما يكي از آن مواريث در بيار ببينيم. گفت: حالا مأذون نيستم. والد مرحوم تغيیر كرده فرمودند: تو كه مأذون نبودي بسيار غلط كردي و سرت را به ديوار زدي آمدي، برو مأذون شو بعد از آن بيا. صاحب‌الأمر غير مأذون نوبر است. گذشته از اين، صاحب‌الأمر كرامات و معجزات دارد، بسم الله تو همين عصا را كه در دست داري اژدها كن تا ما ايمان بياوريم. گفت: من به اين عصا آيه نازل مي‌كنم. حاضرين خيلي خنديدند، گفتند: چه آيه نازل مي‌كني؟ پس دستي مثل مغنيان به گوش گذاشته، به آواز نغمه‌خواني گفت: الحمد لله الذي خلق هذا العصا و جعله آية من آية لعلكم تتقون[30] . گفتند: آيه‌ي تو همين است؟ گفتند: بلي. مرحوم اميراصلان خان مجدالدوله كه حاضر بود گفت: اگر با چنين آيه امامت ثابت شود، من بهتر از شما آيه نازل مي‌كنم: الحمد لله الذي خلق هذا العصا و جعل الصباح و المسا لعلكم تشكرون. اين آيه‌ي شما چه مزيتي بر آيه‌ي من دارد؟ سيد جوابي نتوانست گفت. پس آن گاه رو به والد مرحوم كرده گفت: بلي شما حق داريد كه انكار مرا مي‌كنيد، در حديث وارد است كه وقتي كه صاحب عصر عجل الله فرجه ظهور مي‌كند چهل هزار مفتي به قتل او فتوي مي‌دهند. مرحوم والد گفت: سيد حديث چرا جعل مي‌كني و جزاف [گزاف] چرا مي‌گويي، اولا اجتماع چهل هزار مفتي در يك عهد خارق عادت است، ثانيا صاحب‌الأمر مثل تو خاك به سر نمي‌آيد كه كسي جرأت كرده فتوي به قتل او بدهد؛ شمشير ذوالفقار در دست اوست كه هر كس تخلف كند مثل سگ گردن او را مي‌زند. راست مي‌گويي بگو اين حديث در كدام كتاب و از كدام امام مأثور است؟ گفت: چهل هزار نباشد، چهل نفر كه هست. حاضرين از اين اغراق‌گويي و از اين تنزل فوري او خيلي خنديدند. مرحوم والد فرمودند: اين هم حديث نيست، از كدام امام و در كدام كتاب است؟ گفت: آخر كه هست كه بعضي از علماء انكار او را مي‌كنند. والد مرحوم فرمودند: اين هم حديث نيست، كلامي است كه محي‌الدين بن عربي گفته مهدي موعود ظهور مي‌كند، منكرين او اغلب علماي ظاهره خواهند بود. تو كه به اين شدت از آثار و اخبار بي‌خبري به اين چانه ادعاي امامت مي‌كني و مي‌گويي من باب مدينه‌ي علمم، فبهت الذي كفر. پس مرحوم نظام‌العلما گفت: بلي حكايت آقا در اين نقل حديث، به عينها حكايت آن شخص عامي است كه از عالمي بپرسيد: آن كدام امام بود كه در بصره شغالش خورد؟ مقصودش حضرت يوسف بود. گفت: امام نبود، پيغمبر بود؛بصره نبود، مصر بود؛ شغال نبود، گرگ بود؛ آن هم نخورد. حاضرين خيلي خنديدند. پس نظام‌العلما گفت: حال كه تو ادعاي امامت داري، ما معجز ديگر از تو نمي‌خواهيم، پادشاه ما درد پاي نقرسي دارد، شما دعا بكنيد اين درد پا رفع شود، ما همه به تو ايمان بياوريم. اعلي حضرت ظل الهي فرمودند: شما جاي دور چرا رفتيد، در همين مجلس شما را به حالت جواني بازآرد، ما همه ايمان مي‌آوريم. جوابي بيرون نيامد. پس باب رو به والد مرحوم كرده گفت: شما صحيفه‌ي سجاديه را از معجزات حضرت سجاد مي‌شماريد و دليل امامت او مي‌دانيد، من ده مقابل آن صحيفه ادعيه دارم؛ آيا آنها در اعجاز من كافي نيست؟ مرحوم والد فرمود: سبحانك هذا بهتان عظيم[31] ، اولا ما كي گفتيم صحيفه‌ي سجاديه از معجزات آن حضرت است؟ افترا چرا مي‌بندي؟ نهايت را مي‌گوييم اين ادعيه در ميان كلام بشر در اعلا درجه‌ي فصاحت و بلاغت است؛ ثانيا كلمات تو كه سر تا پا لفظا و معنا ملحون و مغلوط است چه مناسبت با صحيفه‌ي سجاديه دارد؟ چه نسبت خاك را با عالم پاك؟ و كلام مغلوط و مهمل چگونه معجزه مي‌شود؟ نظام‌العلما گفت: جناب آقا! از ادعيه‌ي صحيفه يكي دعاي يا من تحل به عقد المكاره است، شما يك دعاي مثل او انشا كن ما به تو تصديق مي‌كنيم. جوابي از او ظاهر نشد. پس مرحوم والد فرمود: خدا در كتاب خود در حق عيسي از قول امت او مي‌فرمايد:قالوا كيف نكلم من كان في المهد صبيا [32] ، اين استبعاد و استعجاب جا دارد، چه تكلم طفل در عهد مهد خارق عادت است، تو كه در كتاب خود با اين آيه مجازات كرده گفته‌اي:يا ايها الذين آمنوا لا تقولوا كيف يكلم عن الله من كان سنه علي الحق بالحق خمسة و عشرونا ، گذشته از الفاظ ملحونه‌ي اين كلام، تكلم آدم بيست و پنج ساله از جانب خدا جاي چه استبعاد و استعجاب است كه تو به صدد رفع آن برآمده‌اي؟ كدام احمق به اين كلمه تكلم مي‌كند تا محتاج ردع باشد؟ تو كه هنوز راه حرف بافتن را هم نيافته‌اي فبهت الذي كفر؟ پس مرحوم علم‌الهدي گفت: جناب آقا! خدا در كتاب خود فرموده است:و اعلموا أنما غنمتم من شي‌ء فأن لله خمسه [33] ، حكم آيه منسوخ است يا باقي است؟ گفت: باقي. گفت: پس شما از چه بابت در كتاب خود آورده [اي]: و اعلمو انما غنمتم من شئ فان للذكر ثلثه، آيه اين تشريع ناسخ قول خدا نيست؟ گفت: آخر سهم امام به من مي‌رسد. علم‌الهدي گفت: سهم امام نصف خمس است و نصف خمس، عشر مي‌شود نه ثلث. گفت: نه خير ثلث مي‌شود. حاضرين همه خنديدند. آخر مرحوم علم‌الهدي با هزار ليت و لعل و حساب انگشت به او حالي كرد كه نصف خمس، عشر مي‌شود. بعد از الزام گفت: سهو شده. پس مرحوم والد فرمود: تو كه در حساب اين قدر مهارت داري بگو كسور حساب چند تا است؟ گفت: من حساب نخوانده‌ام. پس علم‌الهدي گفت: جناب سيد! ضروري دين ما است كه باب وحي تأسيسي بعد از جناب ختمي مآبصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسدود است، حتي جبرئيل در حين وفات پيغمبر عرض كرد كه اين آخر نزول من است بر زمين. و مرادش نزول به وحي تأسيسي بود. گفت: بلي چنين است علم‌الهدي گفت: پس شما در كتاب خود آورده [اي]: انا اوحينا اليك كما اوحينا الي محمد من قبل[34] ، وجه آن چيست؟ خاصه اين كه به قاعده‌ي شما مشبه عين مشبه‌به است. گفت: آن وقت مسدود بود حالا مفتوح شده، چه عيب دارد؟ علم‌الهدي گفت: عيب ندارد، و ليكن لازم مي‌آيد كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، خاتم‌النبيين نباشد، و قول لا نبي بعدي[35] دروغ باشد. جوابي بيرون نيامد. پس علم‌الهدي گفت: شما در كتاب خود گفته‌اي: و لقد ارفعناك فوق مقام او ادني مكانا عليا آيا چنين است؟ گفت: بلي. گفت: اولا زيادي حرف تعديه در «ارفعنا» چه وجهي دارد؟ خدا كه در قرآن در حق ادريس مي‌فرمايد: و رفعناه مكانا عليا بدون حرف تعديه، ثانيا غايت سير جناب رسالت مآب در معراج تا مقامي«او ادني» بود، زيرا كه بالاتر از آن عالم در عالم امكان مقامي نيست. شما كه از مكه پنج منزل هم آن طرف رفته و قدم از مقام نوبت بالاتر گذاشته‌اي، كجا مي‌خواهي تشريف ببري؟ و از اين قرار بايد رتبه‌ي شما بالاتر از رتبه‌ي پيغمبر باشد، فبهت الذي كفر. پس مرحوم والد فرمود: تو در كتب خود گفته‌اي كه نوري كه در طور به حضرت موسي بن عمران تجلي كرد نور من بود، اين درست است؟ گفت: بلي. فرمود: شاهدت بر اين چيست؟ گفت: آخر در حديث آمده كه نوري كه به حضرت موسي تجلي كرد، نور يكي از شيعيان اميرالمؤمنين است، نبود؟ اعلي حضرت ظل الهي كه آن وقت در سن هفده سالگي بودند كمال فطانت و كياستي كه داشتند فرمودند: از كجا كه آن تو باشي؟ اين چه دلالت به مدعي شما دارد؟ شيعيان اميرالمؤمنين خيلي است. مرحوم والد فرمود: ايراد صحيح است و گذشته از آن،حفظت شيئا و غابت عنك اشياء [36] تو چيزي شنيده‌اي ولي هيچ معني آن را نفهميده‌اي. نور ديگري به ديگري كه ميان آنها بينونت عزلتي است تجلي نمي‌كند. بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اين معني در حكمت ائمه هديعليهم‌السلام مبرهن است. مراد از اين نور، نور حقيقت خود حضرت موسي است كه يكي از شيعيان اميرالمؤمنين است، چنانچه امامعليه‌السلام در حديث ديگر تصريح بر آن فرموده، آنجا كه راوي سؤال كرد از آن حضرت از كروبين، حضرت فرمودند قومي از شيعيان اميرالمؤمنين [هستند] از خلق اول در خلف عرش كه اگر نور يكي از آنها را به جميع اهل زمين قسمت كنند كفايت دارد، و وقتي كه حضرت موسي سؤال كرد از پروردگار خود، آنچه سؤال كرد امر فرمود يكي از آن كروبين رافتجلي للجبل فجعله دكا و خر موسي صعقا [37] ، راوي عرض كرد اسم آنها چيست؟ فرمود: نوح و ابراهيم و موسي و عيسي. راوي عرض كرد: آنچه به موسي تجلي كرد نور كدام يك از آنها بود؟ فرمود: نور موسي. تو بيچاره كه نه از اخبار خبري داري و نه در قواعد حكميه نفاذ بصري، اينها چه ادعاي گزافي است مي‌كني؟ پس از آن فرمودند: ما از مسايل غامضه گذشتيم، يك مسئله‌ي فقهي از تو مي‌پرسم. بگو طلاق در شرع ما چند قسم است؟ طلاق بدعت كدام است؟ طلاق سنت كدام؟ و در طلاق سنت به اين كدام است و رجعي كدام و عذي كدام؟ گفت: من فقه نخوانده‌ام. پس مرحوم والد مسئله از طب پرسيدند كه حقير در نظر ندارم. گفت: من طب نخوانده‌ام. پس فرمودند: تو در مكتوبي كه به من نوشته و مرا به سوي خود دعوت كرده بودي [نوشته‌اي]: اول من آمن بي محمد بن عبدالله، آيا اين مكتوب از تو بود؟ گفت: بلي. فرمود: پس از اين قرار بايد رتبه‌ي تو بالاتر از رتبه‌ي حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد، زيرا كه تابع به متبوع ايمان مي‌آورد نه متبوع به تابع؟ از آن باب مدينه جواب ظاهر نشد. پس مرحوم علم‌الهدي پرسيد كه: شما خود را به اسم «رب» تسميه كرده‌اي، از چه بابت است؟ گفت: آخر عدد اسم من با اسم «رب» مطابق است[38] مرحوم والد فرمود: پس از اين قرار اين اسم اختصاص به شما ندارد، هر چه در عالم علي‌محمد و محمدعلي نام است بايد ارباب من دون الله باشند؟ جواب مسموع نشد. پس آن گاه دستي به گوش گذاشته گفت: گوش دهيد آيه نازل مي‌كنم: الحمد لله الذي خلق السموات و الأرض؛ به فتح تاء سموات. اعلي حضرت شاهنشاهي فرمودند: مرد تو كه به قواعد عربيه هم بلد نيستي و ما بتا و الف قد جمعا يكسر في النصب و في الجر معا گفت: حالا گوش دهيد: و جعل الشمس و القمر؛ به كسر «شين» شمس. حاضرين گفتند: آقا غلط شد، آنجا كه بايست كسر بدهي فتح مي‌دهي، آنجا كه بايست فتح بدهي كسره مي‌دهي؟ گفت: حالا گوش دهيد! مرحوم والد تغيیر كرده فرمودند: مرد! حرف غلط چه گوش دادن دارد؟ نفسش قطع شد. اتفاقا كرة الافلاكي در طاقچه بود، اعلي حضرت ظل اللهي فرمودند: آن كره را بياوريد اشكال و دواير آن را براي ما نشان بدهد. گفت: من نجوم نخوانده‌ام. مرحوم والد تغيیر كرده فرمود:اي خر! اين نجوم نيست، هيأة است. نظام‌العلما گفت: آقا! معني اين عبارت علامه چيست: اذا دخل الرجل علي الخنثي و الخنثي علي الانثي وجب الغسل علي الخنثي دون الرجل و الانثي، بگو وجه اين حكم و راه خيال علامه چيست؟ گفت: من گفتم كه فقه نخوانده‌ام. نظام‌العلما گفت: مأمون از حضرت رضاعليه‌السلام بپرسيد: ما الدليل علي خلافة جدك؟[39] حضرت فرمود: آيه‌ي «انفسنا». مأمون گفت: لو لا نسائنا. حضرت فرمود: لو لا ابنائنا. وجه استدلال امام و وجه رد مأمون و وجه جواب رضاعليه‌السلام در اين حديث چيست؟ گفت: واقعا اين حديث است؟ نظام العلما گفت: بلي. گفت: چيزي به نظرم نمي‌آيد. نظام العلما گفت: خداوند مي‌فرمايد:هو الذي يريكم البرق خوفا و طمعا، اين «خوفا» و «طمعا» به حسب تركيب نحوي چه صورت دارد؟ گفت: من نحو نخوانده‌ام. نظام العلما گفت: بگو معني اين حديث چيست: لعن الله العيون فانها ظلمت العين الواحدة؟ قدري تأمل كرده گفت: نمي‌دانم. پس مرحوم علم الهدي گفت: جناب آقا! تو در كتاب خود گفته‌اي كه اگر جن و انس جمع شوند، مثل نصف حرف از كتاب مرا نمي‌توانند بيارند اين صحيح است؟ گفت: بلي. علم الهدي گفت: خدا در كتاب خود مردم را تحدي به يك سوره كرده و فرموده:فأتوا بسورة من مثل، چه طور شد كه كتاب شما از كتاب خدا هم بالاتر رفت؟ ثانيا نصف حرف قابل تلفظ نيست كه تحدي به آن جايز باشد، تكليف به ما لا يطاق هم قبيح است. ثانيا فصاحت و بلاغت از صفات كلمات و حروف مركبه است، در حروف مفرده فصيح و غير فصيح همه مساوي‌اند. حال من اگر «الفي» بگويم، با «الف» كتاب شما فرقش چه چيز است؟ اگر گويي «الف» كتاب من لاهوتي است و «الف» تو ناسوتي، بر من نيز مي‌رسد كه همين دعوي را عكس بكنم؛ زيرا كه قول من و تو هر دو دعوي بي‌دليل است. وجه اين طور تحدي چيست؟ حضرت باب مبهوت ماند، چيزي نگفت. بعد از آن حيا نكرده گفت: اين فرقاني كه من آورده‌ام، احدي مثل آن را نتوانسته بياورد. همين دليل در حقيت من كافي است. والد مرحوم تغير كرده فرمودند: سيد تا كي از اين ترهات خواهي سرود؟ كتاب تو سر تا پا ملحون، و معاني آن جزو مزخرفات است. ما شأن خود را اجل از اين مي‌دانيم كه با ترهات تو به مقام مجارات برآييم؛ وانگهي ما مثل تو بي‌حيا نيستيم كه هتك حرمت قرآن خدا را كرده به اسلوب آن سخني رانيم و خود را در معرض فضيحت بداريم. اگر اصرار داري، اينك شخصي از علماي ما [كه] ميرزا حسين نام دارد و از علماي خوي است محض اتمام حجت، چند جزوي بر سبك اين كلمات تو انشا كرده، مي‌خواهي بيارند ببينيد كه در صحت و فصاحت و بلاغت اصلا ربطي به كلمات غير مربوطه‌ي تو ندارد. سيد ساكت شده جوابي نگفت. پس نظام العلما گفت: در شأن نزول سوره‌ي كوثر وارد شده است كه حضرت رسول از كوچه‌اي مي‌گذشت، عاص پدر عمرو گفت: اين مرد ابتر است، عنقريب بميرد و نسلي از او باقي نمي‌ماند. حضرت نبوي اندوهگين شد، در تسليه‌ي آن حضرت اين سوره نازل شد. اين چه تسليه است؟ گفت: واقعا شأن نزول سوره اين است؟ گفت: بلي. تأملي كرده گفت: چيزي به نظرم نمي‌آيد. پس مرحوم علم الهدي گفت: جناب آقا! شما در كتاب خود گفته‌اي كه من در خواب ديدم كه حضرت سيدالشهدا را شهيد كرده‌اند و من چند كف از خون او خوردم و باب فيوضات بر من مفتوح شد، درست است؟ گفت: بلي. مرحوم والد فرمودند: سيد تو چه عداوت با سيدالشهدا را شهيد [كرده‌اند او را خوردي؟ مرحوم نظام العلما به شوخي گفت: آخر هند جگرخوار بود. جواب از آقا بيرون نيامد. پس مرحوم والد بعد از تغيرات و تغير زياد از اين حرفاي [حرفهاي] گزاف او فرمودند: خوب لوطي شيرازي، اين ديگر چه منافقي و حقه بازي است، وقتي كه اتباع شيخ احسائي از تو سئوال مي‌كنند در جواب آنها مي‌نويسي «احمد و كاظم صلوات الله عليهما» و چون سيد يحيي پسر سيد جعفر دارابي كه پدرش در مسئله‌ي معاد با مرحوم شيخ احسائي مخالف است از تو سئوال مي‌كند، در جواب آنها مي‌نويسي كه شيخ در مسئله‌ي معاد خبط كرده و صريحا تكفيرش مي‌كني و مي‌نويسي «و لقد اجاد السيد جعفر دارابي فيما كتب في سنا برقه المحيط بالمشارق و المغارب»، آن صلوات فرستادنت چيست و اين تخطأه [تخطئه] و تكفيرت چه؟ تو اگر آدم درستي هستي چرا در سر يك ريسمان نمي‌ايستي؟ سيد سر به زير انداخته جوابي نگفت. پس مرحوم نظام العلما گفت: ما از اين مسايل گذشتيم، كسي [در نماز] شك كرد ميان دو و سه بنا را به چه بگذارد؟ گفت: بنا را به دو بگذارد. مرحوم والد تغير كرد [سيد] فورا گفت: نه سهو كردم بنا را بر سه گذارد. حاضرين خنديدند. والد فرمودند: البته، دو كه نشد بايد سه را گفت. نظام العلما گفت: مرد! تو كه اگر در سر حرف اول ايستاده اقرار به خطاي خود نكرده بودي، از براي تو اصلح بود؛ زيرا كه آن هم قائلي از قدما دارد. نهايت مي‌گفتي فتواي من بر اين است، زيرا كه شغل ذمه‌ي يقيني، برائت ذمه‌ي يقيني مي‌خواهد؛ و آن گاه چرا نپرسيدي كه اين شك در نماز دوگانه [و] سه گانه است يا چهارگانه؟ و قبل از اكمال سجدتين است يا بعد از آن؟ يا قبل از فراغ است يا بعد از فراغ؟ حضرت باب سر به زير افكنده، هيچ نگفت. نظام العلما گفت: جواب اينها را كه هيچ يك ندانستي، يك مسئله‌ي آساني از تو مي‌پرسم. قلن چه صيغه است و اعلال آن چه طور است؟ گفت: من نحو نخوانده‌ام. باز مرحوم والد تغير كرده فرمود: اي خر! اين صرف است، نحو نيست. به اين مدرك ادعاي امامت مي‌كني؟ پس مرحوم نظام العلما ديد كه قابل محاوره‌ي علمي نيست بناي سخريه گذاشته گفت: آقا! من كي شما را به امامت فرستادم، چرا بي‌خود آمدي؟ گفت: شما مگر خدايي؟ نظام العلما گفت: آري، مثل شما امامي مثل من خدايي لازم دارد. چون رشته‌ي كلام به اين مقام رسيد و مراتب جهل و ناداني او بر خاص و عام واضح شد، ديگر جاي گفتگو نمانده، اعلي حضرت ظل اللهي به فراشباشي فرمودند: اين گوساله قابل مجلس علما نيست، او را برداريد. آقا را با خفت تمام از آنجا برداشته، در خانه‌ي كاظم‌خان فراشباشي گذاشتند و مجلس منقضي شد.فاعتبروا يا اولي الابصار . چون اين مجلس منقضي شد و مقالات آن در ميان خاص و عام اشتهار پذيرفت و مراتب ناداني و جهالت آن قائد ارباب ضلالت بر همگنان واضح و روشن شد، بعد از دو روز اعليحضرت ظل اللهي به جهت تنبيه و عبرة ناظرين و حفظ ناموس دين مبين، مشاراليه را در حضور مبارك احضار داشته به واسطه‌ي نسبت سيادت ظاهريه كه داشت غفران مآب حاجي ميرزا علي اصغر شيخ الاسلام آذربايجان را نيز كه از سلسله‌ي جليله‌ي سادات طباطبايي و آن وقت در تبريز مرجعيت تامه داشت، با فرزند ايشان مرحوم ميرزا ابوالقاسم، در آن محضر احضار فرموده به مباشرت كسان ايشان كه [آنها] هم از طايفه‌ي سادات بودند، امر به تأديب و تعزير او فرمودند. مشاراليه در اثناي چوب زدن به كلمه‌ي «غلط كردم» و «فلان خوردم» مترنم بود. و اين خود شاهدي ديگر بر بطلان آن ملحد مرتاب بود، چه تا به حال هيچ يك از اولياي خدا در اين گونه موارد ايذا به اين كلمه‌ي مستهجنه و اظهار توبه و انابت از گفته‌ي خود، تكلم نكرده‌اند؛ تعالي شأنهم عن ذلك. و اما اين كه مرحوم لسان الملك مؤلف ناسخ التواريخ نگارش داده كه مشاراليه را در همان مجلس صحبت علما به چوب بستند از روي سهو و عدم وقوف است. خلاصه بعد از تنبيه و تعزير، مشاراليه را دوباره به قلعه‌ي چهريق معاودت دادند. با اين تفصيلات باز اتباع كالحمير به مضمون و الشربوا في قلوبهم العجل دست از دامن ارادت او برنداشته، در اكثر بلاد بناي خروج و فتنه و فساد گذاشتند؛ مثل ملا محمد علي زنجاني در زنجان، و ملا حسين بشرويي با حاجي محمد علي بارفروشي در مازندران و سيد يحيي پسر سيد جعفر دارابي در فارس كه تفصيل وقايع و فتن آنها را تاريخ نگاران عهد در دفاتر خود ضبط داشته‌اند. چون كارداران دولت عليه ديدند كه حسم ماده‌ي اين فتن متواتره كه مايه‌ي تخريب دين مبين و اهدار دماء مسلمين است، جز به قطع ريشه‌ي اصل فيصل پذير نخواهد شد لهذا در سنه‌ي يك هزار و دويست و شصت و شش هجري كه سال دويم جلوس ميمنت مأنوس همايوني [بود] از جانب اولياي دولت قاهره به مرحوم حمزه ميرزاي حشمت الدوله حكمران آذربايجان فرمان رفت كه سيد باب را از چهريق به تبريز آورده، اولا در محضر علما او را تكليف توبه و انابت از دعاوي خود بكنند و در صورت امتناع او را به كيفر اعمال خود برسانند. نواب حشمت الدوله حسب الأمر، مشاراليه را احضار داشته اولا در محضر خود كه جمعي از ارباب كمال آنجا جمع بودند مجمعي قرار داده، بعضي سئوالات كردند. بعد از عجز جواب، مرحوم حشمت الدوله فرمود: شنيدم تو بعضي آيات به اسلوب قرآن انشا مي‌كني و آنها را وحي آسماني مي‌شماري، مي‌خواهم از براي اين مردنگي و چراغدان چند آيه انشا كني. مشاراليه بي‌تواني دست به گوش گذاشته به لحني كه داشت بعضي كلمات بر سبك آيه‌ي نور تكلم كرد. حشمت الدوله امر كرد همان كلمات را در مجلس نوشتند. بعد از زماني فرمود: وحي آسماني كه فراموش نمي‌شود، مي‌خواهم همان آيات را دوباره براي ما اعاده نمايي. چون خواست آن آيات را اعاده كند، ديگر گونه قرائت كرد. مباينت تامه با كلمات سابقه داشت، معين شد كه آقاي دروغگوي هيچ حافظه نداشته [است]. صبحي مشاراليه را به ازدحام تمام اهل بلد و به همراهي ده نفر از اتباعش كه يكي آقا محمد علي تبريزي و يكي سيد حسين خراساني[40] بود، اولا به خانه‌ي مرحوم حاجي ميرزاباقر پسر مرحوم ميرزا احمدمجتهد تبريز بردند و در آنجا مشاراليه چيزي از عقايد خود اظهار نداشت. از آنجا به خانه‌ي والد ماجد حجت الاسلام [مامقاني] آوردند و اين داعي حقير آن وقت خود در آن مجلس حضور داشت. مشاراليه را در پيش روي والد مرحوم نشانده، آن مرحوم آنچه نصايح حكيمانه و مواعظ مشفقانه بود با كمال شفقت و دلسوزي به مشاراليه القا فرمودند در سنگ خواره [خارا] قطره‌ي باران اثر نكرد. پس مرحوم والد بعد از يأس از اين فقره از در احتجاج درآمده فرمودند: سيد كسي كه چنين ادعاي بزرگي در پيش دارد، بي بينه و برهان كسي از او نمي‌پذيرد؛ آخر اين دعوي‌ها كه تو مي‌كني دليل و برهانت بر اينها چيست؟ [سيد] بي تحاشا گفت: اينها كه تو مي‌گويي دليلت بر اينها چيست؟ والد مرحوم از روي تعجب خنديده فرمود: سيد تو كه طريق محاوره را هم بلد نيستي، از منكر كسي بينه نمي‌خواهد، اقامه‌ي شهود و بينه وظيفه‌ي مدعي است. من كه مدعي مقامي نيستم كه محتاج اقامه‌ي دليلي باشم. گفت: چرا حرفهاي من دليل مي‌خواهد، حرفهاي شما دليل نمي‌خواهد؟ والد مرحوم بعد از تعجب زياد از اين جواب ناصواب فرمودند: اي مرد من كه به تو حالي كردم كه اقامه‌ي دليل وظيفه‌ي مدعي است نه منكر. تو هنوز در امور بديهيه هم كه جاهلي. گفت: دليل من تصديق علما است. فرمودند: علمايي كه تصديق تو را كرده‌اند، با اغلبشان من ملاقات كرده آنها را صاحب عقل درستي نديده‌ام، و تصديق سفها مناط حقيقت كس نمي‌باشد. گذشته از اين اگر تصديق علما دليل حقيت باشد، اينك در ميان جميع ملل باطله اسلاميه و غير اسلاميه علماي متبحر بوده و هستند كه تصديق مذهب خود را مي‌كنند، بنابراين پس بايد جميع مذاهب و ملل باطله حق باشند و هذا شيئي عجيب. گفت: دليل من نوشته جات من. فرمودند: نوشته جات تو را هم اكثري را من ديده‌ام. جز كلمات مزخرفه‌ي مهلمه‌ي معتل المعاني و مختل المباني چيزي در آنها مشاهده نكرده و در حقيقت آن نوشته جات دليل روشني بر بطلان دعاوي تو است، نه دليل حقيت. گفت: آنها كه اين نوشته جات را ديده‌اند، تصديق كرده‌اند. والد مرحوم فرمودند: تصديق ديگري بر ما حجت نيست و آن گاه اين ادعاها كه تو مي‌كني ثبوت آنها جز معجزه يا تصديق معصومي، ديگر راه ندارد، اگر داري بيار و الا حجتي بر ما نداري. گفت: خير، دليل من همان است كه گفتم. فرمودند: حال در آن دعاوي كه در مجلس همايوني در حضور ما كردي، از دعوي صاحب الامري و الفتاح وحي تأسيسي و آيتان به مثل قرآن و غيره، آيا در سر آنها باقي هستي؟ گفت: آري. فرمودند: از اين عقايد برگرد، خوب نيست، خود و مردم را به غبث به مهلكه نينداز. گفت: حاشا و كلا. پس مرحوم والد قدري نصايح به آقا محمد علي كردند، اصلا مفيد نيفتاد. موكلان ديواني خواستند آنها را بردارند، باب رو به والد كرده عرض كرد: حالا شما به قتل من فتوي مي‌دهي؟ والد فرمودند: حاجت به فتواي من نيست، همين حرفهاي تو كه همه دليل ارتداد است، خود فتواي قتل تست. گفت: من از شما سئوال مي‌كنم. فرمودند: حال كه اصرار داري، بلي مادام كه در اين دعاوي باطله و عقايد فاسده كه اسباب ارتداد است باقي هستي، به حكم شرع انور قتل تو واجب است؛ ولي چون من توبه‌ي مرتد فطري را قبول مي‌دانم اگر از اين عقايد اظهار توبه نمايي، من تو را از اين مهلكه خلاصي مي‌دهم. گفت: حاشا، حرف همان است كه گفته‌ام و جاي توبه نيست. پس مشاراليه را با اتباعش از مجلس برداشتند و به ميدان سرباز خانه‌ي حكومت بردند. اين كه صاحب ناسخ التواريخ نگاشته كه باب در آن مجلس نيز عقايد خود را مخفي داشته، دست عجز و استيمان به دامن والد ماجد زده و ايشان فرمودند الآن و قد عصيت من قبل، حرفهايي است غير واقع، و روايت با درايت معارضه نتواند كرد. بلي سيد حسين خراساني در آن مجلس توسل به والد مرحوم جست و بعد در حضور حكومت نيز اظهار پشيماني كرد و خيو بر روي امام خود انداخته، از آن مخمصه خلاصي يافت ولي باز در فتنه‌ي طهران به ملا شيخ علي پيوسته، در همان فتنه مقتول شد. و هم چنين اين كه نگاشته باب را از آنجا به خانه‌ي مرحوم سيد العلما آقا سيد علي زنوزي بردند، اين نيز برخلاف واقع است. آن مرحوم از ابتدا از خوف فتنه‌ي مريدان آن مرتاب، در آن ازدحام عام قبول اين مرحله را نفرمودند. و بالجمله سيد باب و آقا محمد علي را در ميدان سربازخانه‌ي ارك در ملاء عام هدف تير گلوله كرده به دارالقرار فرستادند. بعد از قتل نعش او را به خندق انداخته، گوشت او طعمه‌ي كلاب شد و استخوانهاي او را حاجي سليمان خان پسر مرحوم يحيي خان تبريزي كه آن اوقات مخفيا در شهر تبريز بود، شبانه دزديده به زنجان برده دفن كرد. چون مقصود عمده از نگارش اين مختصر، محض ضبط وقايع متعلقه به والد ماجد حجت الاسلام اعلي الله مقامه بود كه در تواريخ عهد به كلي برخلاف واقع نگارش رفته بود، نه ضبط جميع وقايع متعلق به اين داهيه‌ي عظمي؛ لهذا به همين مقدار از آن وقايع اكتفا مي‌نمايد. ولي چون در اين اوراق نگارش رفت كه اين مدعي كذاب، كتاب منحولي به اسلوب قرآن مجيد و فرقان حميد ساخته و آن را آيت صدق دعوي قرار داده، مستبعد نديد كه بعضي ضعفا چنين توهم كنند العياذ بالله كلمات منحوله‌ي او را نسبتي با كتاب خدا بوده كه محل اشتباهي از براي اتباع او كه بعضي ظاهرا از اهل علم بودند شده و بدين واسطه معذور بوده‌اند، فلهذا لازم ديد كه شطري از خرافات ملحونه‌ي آن صحف ملعونه را كه الحق فصاحت باقل را باطل كرده در تلو اين اوراق ايراد نمايد تا ناظرين بر ركاكت آن كلمات واقف شده، دانسته باشند كه جهالي كه فريب او را خورده تا چه اندازه از دايره عقل و شعور خارج بوده‌اند، انها لا تعمي الابصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور و چون در حال تحرير جز خرافاتي مهمله كه به سبك سور قرآنيه در اعمال شهور حول بافته و چند فقره از آيات منحوله‌ي ديگر حاضر نبود، لهذا به ذكر بعضي از آن سور و آيات كه نمونه‌ي كل است اقتصار مي‌نمايد و اگر اين ضرورت راعي نبود ضبط اين گونه كلمات مخربطه كه از نفثات ابليس لعين است شرعا محظور بود وليكن الضرورات [؟] المحظورات: [كوشنده بهتر ديد چند صفحه‌ي آخر كتاب را به چند دليل عينا گراور نمايد: 1. اين كه نوشته‌هاي اين چند صفحه داراي اغلاط املايي و انشايي عربي بوده كه تصحيح آن به كتاب لطمه مي‌زد. 2. اين كه چند سطر در اصل نسخه مخدوش و يا از بين رفته است كه تصحيح آن هم امكان نداشت. 3. اين كه چون مقابله‌ي اين نوشته‌ها با نوشته‌هاي سيد باب مقدور نبود و حكم قطعي دادن درباره‌ي اين نوشته‌ها كوشنده را از بي يكسويي دور مي‌كرد. بنابراين تا آنجايي كه مقدور بود اين سطور مرمت و عينا به چاپ رسيد.]:


3

4

5

6

7