• شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8637 / دانلود: 5305
اندازه اندازه اندازه
گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حمزه ميرزا حشمت‌الدوله

حمزه ميرزا پسر عباس ميرزا نايب‌السلطنه در سال ۱۲۶۳ ه ق به حكمراني خراسان رفت. حكومت او را سالار و ساير امراي خراسان گردن ننهادند و او ناچار از تهيه‌ي اردوي نظامي شد و در سال ۱۲۶۵ ه ق همراه يارمحمد خان حاكم مقتدر هرات كه براي كمك او به مشهد آمده بود به هرات رفت و سه ماه و نيم در دو فرسنگي غوريان توقف كرد. در همين ايام بود كه عده‌اي از سران بابيه به خراسان رفتند و آنجا را محل تجمع و تبليغ خود قرار دادند. به دستور حشمت‌الدوله، ملاحسين بشرويه‌اي، اولين ايمان آورنده به باب، دستگير و به اردوي نظامي منتقل شد. ولي پس از چندي ملاحسين از اردو گريخت و به مازندران رفت. حمزه ميرزا حشمت‌الدوله در سال ۱۲۶۵ ه ق به تهران آمده و سپس به ايالت آذريجان فرستاده شد. در سال ۱۲۶۶ ه ق كه والي آذربايجان بود به دستور ميرزا تقي‌خان اميركبير مأمور محاكمه و اعدام سيد علي‌محمد باب شد كه در آن ايالت زنداني و تحت نظر بود. او به قتل سيد باب راضي نبود و در اين كار مردد بود، چه گذشته از اين كه كشتن سيدي را جايز نمي‌شمرد، از اين كه امير او را مأمور به قتل فردي كرده بود نيز دلتنگ بود. وقتي فرمان امير درباره‌ي اعدام باب به او رسيد جواب داد «... مرا چنان گمان بود كه لطف آن حضرت سبب شود كه فتح سرحدات روم و روس و جنگ با ملت پاريس و پروس به من محول فرمايند.» در رد گنده‌گويي‌هاي شاهزاده‌مآبانه‌ي او همين بس كه بدانيم اين شاهزاده كه آرزوي جنگ با روس و پروس را در سر داشت، مأمور سركوبي تركمانان شورشي شد و آن چنان شكست سختي از آنان خورد كه بيشتر سپاهيان دولتي كه تعداد آنها بيش از سي هزار نفر (بعضي تا پنجاه هزار هم نوشته‌اند) كشته شدند و بقيه هم به دست تركمانان اسير شدند. به هر جهت گويا او از امر صدراعظم سرباز زد و فرمان را ميرزا حسن‌خان وزير نظام برادر ميرزا تقي‌خان امير نظام اجرا كرد. در سال ۱۲۹۷ ه ق از تهران يك اردوي نظامي به رياست حمزه ميرزا حشمت‌الدوله و مصطفي قلي‌خان اعتمادالسلطنه قراگزلوي همداني براي سركوبي شيخ عبيدالله كرد راهي آذربايجان و كردستان شد. هنگامي كه اردو به شهر بانه رسيد، حشمت‌الدوله به مرگ طبيعي درگذشت. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۱. [ صفحه ۱۱۱]

سليمان خان

حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي از فداييان سيد علي‌محمد باب و از خوانين آذربايجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهايي مي‌باشد، در شرح زندگي او مي‌نويسد: «سليمان‌خان پسر يحيي‌خان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبريز، پيش‌خدمت مخصوص عباس ميرزا نايب‌السلطنه، بعد از او پيش‌خدمت محمدشاه، و سليمان‌خان پيش‌خدمت ناصرالدين ميرزاي وليعهد بود. وي طايفه‌ي بزرگي در آن بلد داشت. چون از آغاز جواني رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتي يافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختيار كرد و در سلك محبين سيد كاظم رشتي پيشواي مسلم طريقه‌ي شيخي‌ها درآمد و بعد به واسطه‌ي چند نفر از علماي شيخي كه سابقا از شاگردان سيد رشتي بوده و بعد به آيين سيد باب گرويده بودند، بابي شد و از فداييان و جان‌نثاران باب گرديد و با يك حرارت و از خودگذشتگي در پيشرفت آيين مزبور ساعي و كوشا بود. در موقع قتل سيد باب خيلي كوشيد به وسايلي او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعي او به جايي نرسيد و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سليمان‌خان بود كه نعش باب و ميرزا محمدعلي انيس، از گودالي كه در خارج دروازه تبريز انداخته بودند به مساعدت حاج ميرزا مهدي باغ ميشه‌اي كلانتر تبريز بيرون آورده و در محلي پنهان نمودند و باز به دستياري حاج سليمان‌خان به تهران حمل گرديد.» سليمان‌خان پس از نقل اجساد به تهران در اين شهر ماند و خانه‌اش محل اجتماع و كنكاش بابيان شد. در فتنه‌ي سال ۱۲۶۸ ه ق كه بابي‌ها قصد ترور ناصرالدين شاه را در نياوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب اين سوءقصد تمام بابيان در سراسر ايران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجيع‌ترين وضعي آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سليمان‌خان بود كه از رؤساي بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب مي‌شد و در طرح ترور شاه نيز دست داشت. ناسخ‌التواريخ مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان با دوازده تن گرفتار شد و ايشان را دست و گردن بسته به نياوران آوردند. صدراعظم حاجي سليمان‌خان را مخاطب ساخت كه بي‌شك تو زاده‌ي زنايي و مستحق هزار گونه عذاب و عنايي. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پيوسته و يك كرور تومان به خرج پدر تو يحيي‌خان و برادر تو فرخ‌خان هدر شده و از اين بر زيادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودي و از پشت يك پدر بودي در خونخواهي برادر چه كردي؟» در كيفيت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئين» مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي را كه تفصيل او ترقيم يافت با حاجي قاسم تبريزي كه وصي سيد يحيي بود، آقا حسن نايب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بيرون دروازه‌ي شاه عبدالعظيم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آويختند. وقتي كه حاج ميرزا سليمان‌خان را شمع آجين كرده مي‌بردند، به طور رقص متصل اين شعر را مي‌خواند: كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن تا همه خلق ببينند نگارستان را وقتي مي‌خواستند او را به قتل بياورند، گفت كه حاجي قاسم تبريزي را اول به اين فيض رسانيد، براي اين كه او از من پيش‌قدم‌تر است.» منابع بهايي نوشته‌اند كه او طبع شعر نيز داشته و گاهي اشعار مي‌سروده، شعر زير از او است:

اي به سر زلف تو سوداي من

وز غم هجران تو غوغاي من

لعل لبت شهد مصفاي من

عشق تو بگرفته سراپاي من

گرچه بسي رنج غمت برده‌ام

جام پياپي ز بلا خورده‌ام

سوخته جانم اگر افسرده‌ام

زنده دلم گرچه ز غم مرده‌ام

گنج منم باني مخزن تويي

سيم منم صاحب معدن تويي

دانه منم مالك خرمن تويي

هيكل من چيست اگر من تويي؟

دست قضا چون گل آدم سرشت

مهر تو در مزرعه‌ي سينه كشت

عشق تو گرديده مرا سرنوشت

فارغم اكنون ز جحيم و بهشت

نيست به غير از تو تمناي من

من شده از بهر تو چون ذره پست

وز قدح باده‌ي عشق تو مست

چون به سر زلف تو داديم دست

سجده گه من همه اعضاي من

تا تو مني من شده‌ام خودپرست

خرقه و سجاده به دور افكنم

باده به ميناي بلور افكنم

شعشعه در وادي طور افكنم

كوه و در از عشق به شور افكنم

بر در ميخانه بود جاي من

شيفته‌ي حضرت مولاستم

رهرو اين وادي سوداستم

از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضاي من

چند به عشق تو خموشي كنم؟

تا كي و كي پند نيوشي كنم؟

چند نهان بلبله نوشي كنم؟

تا كه شود راغب كالاي من

پيش كسان زهدفروشي كنم

تو زد شعله به جان و تنم

سوخته‌ي باديه ايمنم

برق تجلي زده در خرمنم

من متحير كه خود اين كي منم

اين سر من هست و يا پاي من

ساقي ميخانه‌ي بزم الست

ريخت به هر جام چو صهبا ز دست

ذره صفت شد همه ذرات پست

از اثر نشئه‌ي صهباي من

باده ز ما مست شد و گشت هست

بر در دل چون ارني‌گو شدم

جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم

هر طرفي گرم هياهو شدم

او همگي من شد و من او شدم

دل اگر از توست چرا خون كني؟

ور ز تو نبود ز چه مجنون كني؟

دم به دمم سوز دل افزون كني

تا خوديم را همه بيرون كني

تا ز خم ابروي خود چين گشاد

صد گره از روي دل و دين گشاد

چون به تكلم لب شيرين گشاد

عقده‌ي دل همچو نخستين گشاد

«ناطقه‌ي بلبل گوياي من»

عشق علم كوفت به ويرانه‌ام

داد صلا بر در ميخانه‌ام

باده‌ي حق ريخت به پيمانه‌ام

از خود و عالم همه بيگانه‌ام

حق طلبد همت والاي من

مشعله‌افروز جهان روي تو

قبله‌ي دل طاق دو ابروي تو

سلسله‌ي جان خم گيسوي تو

جان و دلم بسته به يك موي تو

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند

بر همه موجود صلا مي‌كند

هر كه هواي ره ما مي‌كند

گر حذر از موج بلا مي‌كند

من باقيم از يار و ز خود فانيم

جرعه‌كش باده‌ي ربانيم

ساكن هجران و پريشانيم

راهرو وادي حيرانيم

تا چه رسد بر دل رسواي من

آتش عشق چو برافروخت دود

سوخت مرا مايه‌ي هر هست و بود

كفر و مسلمانيم از دل ربود

تا به خم ابرويت آرم سجود

فرق نه از كعبه كليساي من

كلك ازل تا به ورق زد رقم

گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم

بر تن آدم چو دميدند دم

عشق تو بد بر دل شيداي من

منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۲. ۲. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. ۳. ذكايي بيضايي، نعمت‌الله. تذكره‌ي شعراي قرن اول بهايي، ج / ۱. ۴. كتابهاي نام برده در متن مقاله

صالح قزويني برغاني

حاجي ملاصالح يا محمدصالح برغاني فرزند آقا سيد علي و برادر كوچكتر حاجي ملا محمدتقي برغاني مشهور به شهيد ثالث بود. مدتي نزد پدرش و زماني هم نزد آقا سيد محمد در برغان و قزوين مقدمات آموخت و سپس همراه دو برادر ديگرش حاجي ملا محمدتقي و حاجي ملا محمدعلي به قم رفت و نزد ميرزا ابوالقاسم مجتهد مشهور به ميرزاي قمي مؤلف كتاب قوانين‌الاصول، تحصيل فقه و اصول كرد. آن گاه به اصفهان رفته، همراه با برادرانش به تحصيل علوم نقليه و عقليه پرداخت. از او نقل است: «... چون من به اصفهان رفتم، مطول مي‌خواندم. گفتند آقا سيد محمدباقر دشتي تازه آمده و مطول درس مي‌گويد. پس من به درس او حاضر شدم و مرا كيفيت درس او پسند نيامد...» هر سه برادر سپس براي تكميل علوم ديني، به عتبات رفتند و در كربلا نزد آقا سيد علي مؤلف كتاب رياض، فقه و اصول خواندند. حاجي ملا محمدصالح پس از بازگشت به ايران، به قزوين رفت و مدتها به كار تدريس وعظ و خطابه مشغول شد. او به زهد و تقوي مشهور بود و شايد به همين دليل بود كه گرويدن دخترش طاهره ملقب به قرةالعين به فرقه‌ي بابيه و حجاب‌افكني او، برايش خيلي گران و سخت و ناگوار بود. هنگامي كه قرةالعين به سيد علي‌محمد باب پيوست و به اين خاطر بين او و شوهرش ملامحمد كه پسرعمويش نيز بود اختلافات عقيدتي بروز كرد، حاجي ملاصالح پدر قرةالعين بسيار تلاش كرد كه بين طاهره و شوهرش از سويي و طاهره و پدرشوهرش ملا محمدتقي كه در ضمن برادر ملاصالح نيز بود از سوي ديگر صلح و آشتي برقرار كند، لكن موفق نشد. ملا محمدتقي و پسرش ملامحمد، طاهره را كافر خواندند و سرانجام ملا محمدتقي به تحريك طاهره توسط بابيان به قتل رسيد و از طرف شيعيان به شهيد ثالث ملقب شد. حاجي ملاصالح در اواخر عمر به كربلا رفت و در همان جا نيز درگذشت. از او تأليفات بسياري به جا مانده از جمله كتاب غنيمةالمعاد در چهارده جلد، كتاب مسلك در دو جلد، كتاب تفسير گويا در هفت جلد، كتاب معدن‌البكاء، كتاب مخزن‌البكاء و كتاب منبع‌البكاء است. منابع: ۱. تنكابني، ميرزا محمد. قصص العلما. [ صفحه ۱۲۲]

علي اصغر شيخ الاسلام تبريز

حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام فرزند ميرزا محمدتقي در سال ۱۱۸۲ قمري به دنيا آمد. او از علماي طراز اول و متنفذ فرقه‌ي شيخيه‌ي آذربايجان و شيخ‌الاسلام آن ديار بود كه پس از او مقام شيخ‌الاسلامي به فرزندش ميرزا ابوالقاسم رسيد. اين كه اكثر مورخين نوشته‌اند كه او در مجلس مباحثه‌ي سيد علي‌محمد باب در تبريز حضور داشته، طبق گفته‌ي ميرزا محمدتقي مامقاني مؤلف ناموس ناصري كاملا اشتباه است «... و اين كه مرحوم رضاقلي‌خان از جمله‌ي حاضرين مجلس، مرحوم حاجي ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام را شمرده از روي سهو است...» و باز همچنين در منابع گوناگون نوشته‌اند كه شيخ‌الاسلام به قتل باب فتوي داد، در صورتي كه نسخه‌ي حاضر مؤيد اين مطلب نيست؛ البته سندي با امضا و مهر ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام و پسرش ميرزا ابوالقاسم در دست است كه نشان مي‌دهد فتوي آنان، قتل سيد باب بوده، ولي از آنجايي كه اين سند فاقد تاريخ است، دانسته نيست اين فتوي كي صادر شده است. متن سند به اين شرح است: سيد علي‌محمد شيرازي شما در بزم همايون و محفل ميمون در حضور نواب اشرف والا، ولي‌عهد دولت بي‌زوال، ايده الله و سدده و نصرة و حضور علماي اعلام اقرار به مطالب چندي كردي كه هر يك جداگانه باعث ارتداد شما است و موجب قتل. توبه‌ي مرتد فطري مقبول نيست و چيزي كه موجب تأخير قتل شما شده است شبهه‌ي خبط دماغ است كه اگر آن شبهه رفع شود، بلاتأمل احكام مرتد فطري به شما جاري مي‌شود. حرره خادم الشريعة المطهره محل مهر ابوالقاسم الحسني الحسيني محل مهر علي‌اصغر الحسني الحسيني هنگامي كه در سال ۱۲۶۳ ه ق سيد علي‌محمد باب را از قلعه‌ي چهريق به تبريز آورده و در حضور ناصرالدين ميرزاي وليعهد با او مباحثه كردند، پس از اتمام مباحثه، وليعهد حكم به تنبيه بدني سيد باب داد. از آن جايي كه باب، سيد و از فرزندان پيامبر اسلام محسوب مي‌شد، طبق اعتقاد عامه هر كسي نمي‌توانست او را تنبيه كند. شايد بزرگي ادعاي او نيز فراشان و مأمورين دولتي را از تنبيه كردن ترساند. به هر جهت اين امر به حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام كه خود نيز سيد و از اولاد پيامبر بود واگذار شد. شيخ‌الاسلام، سيد باب را به منزل خود برد و تعداد كمي چوب به كف پاهاي او زد. نوشته‌اند كه سيد باب به هنگام چوب خوردن توبه و انابه مي‌كرد و تقاضاي بخشش داشت. نكته‌ي جالب توجه در زندگي‌نامه‌ي شيخ‌الاسلام، روايتي است كه منابع بهايي براي او جعل كرده‌اند. بابي‌ها اصرار دارند كه به پيروان خود و ديگران بقبولانند كه هر كس در محاكمه، آزار و يا حتي لعن و نفرين به سيد باب دست داشته، به هلاكت افتاده و با مرگي فجيع به ديار نيستي شتافته است. تاريخ نبيل زرندي درباره‌ي مرگ شيخ‌الاسلام مي‌نويسد: «... خود شيخ‌الاسلام به شخصه حاضر شد كه حضرت باب را مجازات كند. حضرت باب را به خانه‌ي خود برد و يازده مرتبه چوب به پاهاي مبارك زد. شيخ‌الاسلام در همان سال به مرض سل گرفتار شد و بعد از تحمل درد فراوان به مرگ شنيع دچار گشت...» به گفته‌ي اين منبع، شيخ‌الاسلام در همان سال ۱۲۶۳ ه ق، پس از جلسه‌ي مباحثه‌ي سيد باب و چوب خوردن او، به مكافات اين عمل دچار خشم الهي شده و به مرض سل مبتلا و پس از رنج فراوان درگذشته است؛ در صورتي كه مي‌دانيم شيخ‌الاسلام سالها پس از آن ماجرا در كمال تندرستي زيست و سرانجام در سال ۱۲۷۸ ه ق، پانزده سال پس از آن ماجرا در سن ۹۶ سالگي درگذشت. منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۲. ۲. اعتضادالسلطنه، فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. ۳. كتب نام برده در متن مقاله.

علي ترشيزي

شيخ علي ترشيزي ملقب به عظيم، در ابتدا از شاگردان و اصحاب سيد كاظم رشتي بود. او كه شيخي مسلك بود، بعدها به سيد علي‌محمد باب گرويد و بابي شد. سيد باب لقب عظيم را كه از نظر ارزش عددي معادل با حروف نام او «شيخ علي» و نمايانگر عدد ۱۰۲۰ بود را به او اعطا كرد. شيخ علي ترشيزي به زودي از سركردگان مهم بابيه شد و چند سالي هم نايب باب در تهران بود. هنگامي كه در سال ۱۲۶۸ ه ق سه تن از افراد بابي، به تحريك و دستور ملا شيخ علي، براي انتقام خون سيد باب، در نياوران تهران به ناصرالدين شاه قاجار تيراندازي كردند، پس از نافرجام ماندن ترور، به دستور شاه و صدراعظم همه‌ي بابي‌هاي تهران و از جمله سوءقصدكنندگان دستگير شدند. تقريبا تمامي دستگيرشدگان به طرز فجيعي كشته شدند. ملا شيخ علي نيز كه دستگير شده بود، به اتهام رهبري بابي‌ها، نزد ميرزا آقاخان نوري صدراعظم برده شد «چون او را به حضور آوردند، ميرزا آقاخان كه در آن وقت صدراعظم بود از وي پرسيد: تو كيستي و ادعايت چيست؟ جواب داد: نايب بابم و صاحب كرامات و خوارق عادات. صدراعظم گفت: الان معجزه را معلوم نماي! و به حاجي علي‌خان كه در آن وقت حاجب‌الدوله بود، حكم داد كه گوش او را ببر. حاجب‌الدوله في‌الحال بدون تأمل، با چاقوي جيب، گوش او را بريده، خون به مجلس ريخت. صدراعظم گفت: الان گوش خودت را باز بچسبان. عاجز گشت. صدراعظم حكم نمود او را در كرياس عمارت دولتي نياوران حبس كرده، زنجير نموده و ميخ زنجير را دم كرياس كوبند.» ملا شيخ علي ترشيزي پس از تحمل حبس و شكنجه، چون لباس روحاني داشت، بعد از قتل‌عام بابي‌ها، او را به مجلس روحانيون برده و آنان نيز حكم به قتل او مي‌دهند. در اين هنگام حاجب‌الدوله اول ضربت به او زده، بعد ميرغضبان به قتلش رساندند. منابع: ۱.بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۲. ۲. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي.

فصل 1: خانواده و تربيت او

مقدمه

سخن از فاطمه (عليه‌السلام )است و معرفى او، و البته در محدوده حسب و نسب، ولادت و نامگذارى او بگونه‏اى اجمالى تا شناختى سطحى از ريشه و تبار او حاصل آيد. اما در همين تلاش مقدماتى نيز ما با دشوارى‏هائى بشرح ذيل مواجهيم:

1- دشوارى در محدوديت ثبت تاريخى كه بسيارى از اطلاعات لازم از وقايع و جريانات بصورتى مدون وجود ندارند.

2- اختلاف در رأى و نظر مورخان كه برخى از آنها استناد تاريخى را ملاك بحث خود قرار داده‏اند گروهى اسنتاد عقلى را. آشفتگى و درهمى اسناد در اين زمينه فوق‏العاده است.

3- آميخته بودن شگفتى‏هاى واقعيت زندگى او، با پاره‏اى از استبعادهاى فكرى و عقلى كه موجب شد مورخى آن را بكلى ناديده انگارد و اصولاً وارد آن بحثها نگردد.

4- دور ماندن ما از اصل جريان‏هاى تاريخى بعلت فاصله زمانى بسيار و نفوذ دست تحريف در اسناد و احياناً اعمال غرض برخى از مورخان و برخورد خطى و مسلكى با وقايع.

5- آميختن بسيارى از مسائل و حوادث با تعصب‏هاى، اغراق گوئى‏ها، و در مواردى هم تخفيف‏ها و كاستن‏ها از شأن و رتبت و موقعيت او، واقعى جلوه دادن امرى را كه شايد هرگز واقع نشده بود و يا اصل مسأله به گونه‏اى ديگر بوده و مورخ آن را با رنگ مذاق خويش وفق داده است.

در همه حال اين مائيم و آن هم تاريخ. اسنادى در دستند كه تكيه‏گاه ما جز بدانها نمى‏تواند باشد. گو اينكه در مواردى با استحسان عقلى مى‏توانيم بحقايقى دست يابيم ولى بعلت شگفتى‏هاى عظيم خلقى و خلقى در فاطمه (عليه‌السلام ) و استثنائى بودن شرايط او، همه گاه به آن هم نمى‏توان تكيه كرد. و ما در عين چنان دشوارى‏هاو محدوديت‏ها خواستيم به ترسيم چهره‏هاى واقعى از شخصيت فاطمه (عليه‌السلام ) بپردازيم و طبيعى است كه توفيق ما در اين راه اندك باشد.

پدرش

پدرش محمد مصطفى (ص) خاتم انبياء و آخرين تن از سفراى الهى، عقل كل و هادى سبل است. رمز خلقت است و سمبل آفرينش به بركت او خلقت افلاك است و انجم، و در سايه بعثت او نظام حيات اسلامى و رشد و سعادت بشر.

اينكه رسول خدا (ص) چگونه انسانى بود و در گرو خدمتش چه رشدها و پيشرفتهائى براى بشريت پديد آمدند خود بحثى پر دامنه است كه عرضه آن دفترى جداگانه را مى‏طلبد و به بحمدالله آثار مكتوب در اين زمينه اندك نيستند. بدين خاطر ما وارد آن بحث نمى‏شويم و تنها به اين مطلب بسنده مى‏كنيم كه:

فاطمه (عليه‌السلام ) ثمره وجودى پيامبر (ص) و تربيت شده و در دامان او، آن هم در دوران بعثت است. بدين سان هرگونه بحث و سخنى كه در اسلام راجع به تربيت و سازندگى است توسط پيامبر درباره او پياده شده و حق است كه فاطمه (عليه‌السلام ) را تربيت يافته‏اى مدل و اسوه براى دنياى اسلام بشناسيم و اگر از ما بپرسند كه اسلام در تربيت دختران به كجا مى‏خواهد برسد پاسخ صريح آن اين است كه مى‏خواهد چون فاطمه (عليه‌السلام ) بپروراند.

مادرش

مادرش خديجه است، زن سرشناس عرب و از متشخص‏ترين آنها، از خاندانى كه اغلب اعضايش متفكر بودند و صاحب مقامات علمى. پدرش مدافع كعبه و مقاومى سرسخت كه نگذاشت حجر الاسود توسط پادشاه يمن از خانه كعبه كنده و ربوده شود، جدش جزء گروه حلف الفضول و مدافع مستضعفان، پسر عمويش ورقه بن نوفل فردى كه در جلسه سرى سران جاهليت بت پرستى را كار لغو و بيهوده كرده بود و با شنيدن جريان وحى و نبوت سر پيامبر را بوسيد و مراتب را به او تبريك گفت و به او عده يارى داد و...(1)

اما خديجه خود زنى است كه از قريش، صاحب مال و ثروت بسيار، در عين جمال معنوى متعدد. شافعى در كتاب خود مى‏نويسد كانت خديجه اوسط نساء قريش نسباً و اعظمهم شرفا و اكثرهم مالا و كانت تدعى فى الجاهليه، طاهرة.(2)

او از لحاظ نسب در جامعه قريش زنى متوسط و از نظر شرافت بزرگترين آنها و از نطر مال و ثروت در سطح نسبتاً بالائى بود و او را در جاهليت طاهره مى‏خواندند.

زنى بود، باصفات عالى و پاكيزه كه زكيه‏اش نيز مى‏ناميدند. پناه زنان و دختران بى‏پناه بود و ام الايتامش مى‏خواندند.

زنى بود با گذشت و ايثارگر، ملكه‏اى بود جليله و على الاطلاق در مكه، كه در سايه علاقه به معنويت، تلاش و كوشش بسيارى در خدمت به مردم داشت و در مسير تجارت و كار، درآمدى بدست آورده و بخشى از آن را در خدمت به محرومان صرف مى‏كرد.

ازدواج باپيامبر:

پس از مرگ همسر اول (و شايد همسر دوم) بعلت ثروت و شهرت، و هم بعلت پاكدامنى و طهارت خواستگارانى بسيار براى او مى‏آمدند. ولى او به همه آنها پاسخ منفى مى‏داد. اما او محمد (ص) را كه بعدها به پيامبرى رسيد امين و راستگو يافته و آثار عظيمى از نجابت و عزت در او سراغ داشت. خود به وسيله پيام رسانى به او پيشنهاد ازدواج داد و تقاضاى همسرى با او را كرد.

و عرضت نفسها على النبى و قالت يابن عم انى رغبت فيك لقرابتك منى، و شرفك من قومك و امانتك عندهم و حسن خلقك و صدق حديثك(3) خود را بر پيامبر عرضه كرد و گفت اى پسر عم، بخاطر خويشاوندى و نزديكى تو با خود به تو رغبت دارم، و هم بمناسبت برترى شرافت تو و امانت تو در نزد آنان و اخلاق خوش تو و صدق سخن تو خواستار ازدواج تو شده‏ام.

و اين يك درس است براى همه آنان كه در پى ازدواج و اختيار همسرند. زنان با كمال و فهميده در ازدواج به دنبال ملاك و معيارى مى‏روند كه زندگى ساز و سعادت آفرين باشد. تنها در پى قد و قامت رشيد، چهره زيبا، و مال و ثروت نيستند كه آن جنبه‏ها در عين اينكه بد نيستند اصالت ندارند. زندگى سعادتمندانه زوجين در سايه شرافت و ايمان است، امانتدارى و پاكى است، حسن خلق و صدق حديث است و ديگر امور بايد تحت‏الشعاع آن قرار گيرند.

برگزارى ازدواج

ازدواج صورت گرفت، با شكوه و عزتى در خور آنان و اين درست به هنگامى است كه پيامبر جوانى مجرد است و 25 سال از عمرش مى‏گذرد و خديجه به روايت ابن عباس 28 سال(4) او و به روايت مشهور 40 سال دارد و زنى بيوه است و البته در آنجا كه مسأله كفويت اعتقادى مطرح باشد مسأله تفاوت سن و بيوگى تحت‏الشعاع قرار خواهد گرفت.

ازدواج شان ازدواجى موفق بود وا ين دو از وصل هم راضى و دلشاد بودند و تاريخ همانند چنان وصلتى را كه خاطره آفرين باشد سراغ ندارد. خديجه از مال خود، به احترام محمد (ص) هزينه بسيارى را تدارك ديد و جمع عظيمى بر سر خوان او حاضر شدند و از آن جشن و اطعام بهره بردند و آوازه آن وصلت در شهر پيچيد.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه بسيارى از زنان همشأن خديجه او را بخاطر اين ازدواج سرزنش كرده وحتى از او دورى گزيدند. بر او وارد نمى‏شدند و بر او سلام نمى‏كردند و اين امر بدان حد بود كه ميرفت خديجه را نگران كند زيرا در جاهليت فرد يتيم را بچشم فردى بيچاره نگاه مى‏كردند و ازدواج و همسرى با او را ناميمون مى‏شمردند و وحشت از آن بود كه بدبختى يتيم دامنگير آنها هم بشود. ادامه اين دورى و قهر چندان ادامه يافت كه حتى در دوران نبوت محمد (ص) خديجه را نگران جان پيامبر مى‏كرد. او پس از ازدواج صندوقى را كه در آن پول و ثروت و اسناد او بود درمقابل پيامبر نهاد كه اين دارائى من است و در اختيار توست و من در برابر تو كنيزى هستم.(5)

ايمان خديجه

فاطمه (عليه‌السلام ) اين مزيت را بر ديگران زنان جامعه خود دارد كه مادرش «اوّلُ مَنْ آمَن» است. و پس از قبول اسلام و دعوت پيامبر همه توان و عاطفه و احساس و هستيش را در راه دين او مايه گذارد و همه صدق و وفايش را در راه گسترش آئين او صرف كرد. و درآمد و ثروتش را كه اندك نبودند براى پيشبرد اهداف الهى و انسانى بكار انداخت.

رسول خدا (ص) پس از وفات او، در برابر فردى كه از محبت رسول (ص) درباره او انتقاد كرده بود فرمود: و اين مثل خديجه، صدقتنى حين كذبنى الناس(6) چه كسى مى‏تواند چون خديجه باشد؟ به هنگامى كه همه افراد به تكذيبم پرداخته بودند او مرا تصديق كرد و...

زهرى در تاريخ خود مى‏نويسد خديجه در راه ترويج اسلام و كمك به مسلمانان چهل ميليون سكه طلا و نقره خرج كرد و همه هستيش را در راه خدا داد و بگفته بزرگى ديگر(7) با آن همه ثروتى‏كه داشت دستش از مال دنيا چنان خالى بود كه حتى كفنى براى خود باقى نگذارد و در حين مرگ توسط دخترش فاطمه (عليه‌السلام ) به پيامبر پيغام فرستاد عبائى را كه در حين نزول وحى بر سر مى‏انداخت كفن او كند و پيامبر هم چنين كرد.

در آن هنگام كه راه حق شناخته شود و جاى شك و شبهه‏اى باقى نماند، ديگر جاى حفظ و نگهدارى كفن هم نخواهد بود مى‏توان از پول كفن خود هم بنفع هدف صرفنظر كرد. آرى، از نظر ما هم بى كفن بودن ضايعه‏اى است، ولى ضايعه بزرگتر و بهتر بگوئيم فاجعه گرانبارتر در اين است كه ستر آئين و مذهب براى آدمى نباشد. خديجه بى‏كفنى خود را مى‏پذيرد تا جامعه انسانى را جامه‏اى و نانى باشد، از جهاز دفن خود مى‏گذرد تا آئينداران راستين بى‏ساز و برگ نباشند.

احترام خديجه نزد پيامبر:

خديجه را نزد پيامبر احترامى فوق‏العاده بود. رسول خدا (ص) هم به خاطر پاكى اخلاق و صدق گفتار و خلوص عمل او، و هم بخاطر انديشه بلند و تفكر والاى خديجه او را محترم مى‏داشت. محبت او را نوعى عنايت الهى تلقى مى‏كرد و مى‏فرمود رزقت حبها (دوستى او روزى من شد) و اين خود سند افتخارى براى خديجه بحساب مى‏آيد. و در جنبه صحت رأى و نظر او نيز آورده‏اند كه در مواردى بسيار پيامبر با او مشورت مى‏فرمود.(8) و اين خود افتخارى ديگر براى اوست و مى‏خواهيم بگوئيم اگر همسر آدمى خردمند و اهل انديشه باشد هم در خور محبت است و هم در خور مشورت و معاونت در حيات فردى و اجتماعى.

او بيست و پنج سال با پيامبر زندگى كرد و در حالى از دنيا رفت كه رسول خدا هم چنان به زندگى با او رغبت داشت و تا خديجه زنده بود او همسر ديگرى اختيار نكرد(9) و نيز هيچگاه از زندگى با او احساس خستگى و ملالت نفرمود. پس از مرگ خديجه روزى پيامبر صداى هاله، خواهر او، را شنيد و بياد خديجه گريه كرد. عايشه گويد از اين واقعه رشكم آمد و گفتم خداى عوض آن پيرزن، زنى جوانى و زيبا به تو داد (يعنى خودش) و پيامبر بر آشفت كه عايشه ترا به خدا سوگند ديگر از اين سخنان مگوى، خداوند هرگز بهتر از او را نصيبم نفرمود او وقتى مرا تصديق كرد كه همه كفر مى‏ورزيدند و...(10)

خديجه به هنگام مرگ بعنوان حلاليت‏طلبى ازپيامبر پرسيد كه آيا از او رضايت دارد؟ رسول خدا (ص) فرمود آرى، از تو خرسندم، و اميدوارم خداى از تو راضى باشد... و چه سعادتى از اين بالاتر كه رسول خدا (ص) از او ابراز رضايت كند و اين درسى است براى ما انسانها كه مردان و زنان براى يكديگر امانتدار باشند و دلدار، وغفلت‏ها و مسامحه‏ها در زندگى خود را بر يكديگر بخشند و بر هم مصالحه كنند و رفتارشان بگونه‏اى باشد كه موجبات رضاى شان را از يكديگر فراهم آورد. غرض آنكه فاطمه (عليه‌السلام ) دختر چنين مادرى است و خديجه امضاى پيامبر را بر صحت فعل و قولش در دفتر اعمال خود دارد پيامبر او را سيده زنان عالم معرفى كرده و هم او محبوب خداى تعالى است مقام خديجه در نزد خداتا بدان حد است كه در روايات آمد، هرگاه جبرئيل بر پيامبر وارد مى‏شد مى‏گفت سلام خداوند را به خديجه اعلام نمايد.(11)

تكون جنين فاطمه (عليه‌السلام )

روايات در اين زمينه گوناگون و پر دامنه‏اند ضمن اينكه همه آنها محتواى كلى يك سخن را عرضه مى‏دارند. از جمله اين روايت است كه پيامبر فرمود: «لما عرج بى الى السماء اخذ بيدى جبرئيل و ادخلنى الجنة» به هنگامى كه مرا به معراج بردند جبرئيل دستم را گرفت و وارد بهشتم كرد. «فناولى من رطبها فاكلته»،از خرماى بهشت برايم آورد و من آن را خوردم.«فتحول ذلك نطفة فى صلبى» و مايه آن غذا در صلب من بصورت نطفه‏اى در آمد. «فلما هبطت الى الارض واقعت خديجه» به هنگامى كه به زمين فرود آمدم با خديجه همبستر شدم «فحملت بفاطمة» او به وجود فاطمه (عليه‌السلام ) حامله شد.(12) در سخنى ديگر آمده است كه:

جبرئيل فرود آمد كه چهل روز از خديجه دورى گزين در اين مدت شبها به عبادت و روزها در روزه باشد. در شب چهلم با خرما و انگور، به نقلى با سيب بهشتى افطار كرد و بنزد خديجه رفت و نور فاطمه (عليه‌السلام ) به رحم خديجه منتقل شد(13) ، دستور وصلت از جانب خدا بود كه مى‏خواست از نسل او ذريه طيبه‏اى باشد.(14)

در اين سخن درس جديدى براى مردان و زنان است كه در انعقاد نطفه و ايجاد نسل زمينه سازى و طراحى قبلى بايد باشد، روابط در چار چوب انديشه الهى بايد صورت گيرد و با غذاى پاك و طيب نطفه‏اى و به دنبالش وصلتى باشد. اين حاملگى را اگر در سال پنجم بعثت در نظر گيريم، خديجه بايد در سنين 60باشد (اگر ازدواج او در 40 سالگى بوده) و اگر در 28 سالگى او ازدواج صورت گرفته باشد(15) ، در حاملگى 48 سال داشته است.

در دوران حاملگى او از وقايع و حوادث كمتر خبر داريم، زيرا تاريخ حمل خديجه را برخى در سنين قبل از بعثت بعضى آغاز بعثت و جمعى پنجم بعثت نقل كرده‏اند و هر كدام را كه اختيار كنيم بحث جديدى در آن رابطه خواهيم داشت. اما آنچه كه در دوران حمل او اتفاق افتاد سخن گفتن فاطمه (عليه‌السلام ) در شكم مادر است كه سخنان و روايات متعددى در اين زمينه از منابع گوناگون نقل شده‏اند.(16) از جمله اين روايت است:

- فلما حملت (خديجه) بفاطمةعليه‌السلام - به هنگامى كه خديجه بوجود فاطمه (عليه‌السلام ) كه درود خدا بر او باد حامله شد.

- كانت فاطمهعليها‌السلام تحدثها من بطنها و تصبرها فاطمه (عليه‌السلام ) از شكم مادر با او حرف مى‏زد و درس تحملش مى‏داد.

- و كانت تكتم ذلك من رسول الله (ص) خديجه آن را مكتوم داشته و از آن به پيامبر سخنى نگفته بود.

- فدخل رسول الله يوما فسمع ذلك روزى پيامبر وارد شد و اين گفتگو را شنيد.

- فقال يا خديجة لمن تحدثين؟ فرمود خديجه با چه كسى سخن مى‏گوئى؟

- قالت الجنين اللذى فى بطنى تحدثنى و تونسنى خديجه عرض كرد جنينى كه در شكم من است با من سخن مى‏گويد و با من مأنوس است.(17)

- در روايات ديگر آمده است كه پيامبر فرمود خديجه، اين جبرئيل است كه به من مژده داد فرزندى كه در شكم تست دختر است و او نسلى پاك و ميمون و مبارك است و خداوند تبارك و تعالى نسل مرا از او قرار داده و از ذريه او ائمه راستين و خلفائى را در زمين مقرر فرموده تا از انقضاى وحى تا روز قيامت هم چنان جانشين خداوند در زمين باشند.

بدين سان از همان دوران جنينى معلوم است كه او چگونه ثمره‏اى است و از ذريه او چگونه افرادى پديد مى‏آيند، از غذاى پاك و بهشتى، نسلى پاك، مدافع سنن الهى و سازنده و هدايت كننده پديد مى‏آيند و از نطفه ناپاك ذريه‏اى كه هر كدام نيزه‏اى بر پيكر اسلامند.

ولادت فاطمه

زمان حمل فرا رسيد، خديجه اززنان قريش در امر وضع حمل كمك خواست بخاطر سابقه نارضائى از اين وصلت و شايد هم نارضائى از تغييرعقيده و مذهب او كمك به او را نپذيرفتند. حزن و اندوه خديجه فزونى يافت و بنا بر آنچه كه نوشته‏اند ناگهان در باز شد و جمعى از زنان بر او وارد شدند.

- فقالت احديهن لا تحزنى يا خديجه - از بين آنان زنى رو به او كرد و گفت اى خديجه محزون مباش.

- فارسلنا ربك اليك و نحن اخواتك - خداى تو ما را به سوى تو فرستاد و ما خواهران و ياران توايم.

- انا ساره - من ساره‏ام (همسر ابراهيم (ع)).

- و هذه آسيه بنت مزاحم وهى رفيقتك فى الجنة.و اين آسيه (همسر فرعون) و همدم تو در بهشت است.

- و هذه مريم بنت عمران و اين مريم بنت عمران (مادر عيسى است).

- و هذه كلثم اخت موسى بن عمران و ابن كلثم خواهر موسى بن عمران است.

- بعثنا الله اليك لِنُلّى عنك ما بلى النساء من النساء خداوند ما را به سوى تو گسيل داشت تا در امورى كه براى زنان پديد مى‏آيد ترا ياور و كمك كار باشيم.

(18) بدين سالن به كمك خديجه پرداختند تا فاطمه را به دنيا آورد.

در حين ولادت

فاطمه (عليه‌السلام ) آن معجزه آفرينش و آن سيده زنان به دنيا آمد و بنا به سرورده مرحوم حجة الاسلام خراسانى در حريم مكه خورشيدى درخشيد كه مروه و صفا از نور او روشنائى يافتند:

اشرقت فى حريم مكة شمس‏

فاستنارت بمروها و صفاها

بدنيا آمد در حاليكه بنا به نوشته محدث قمى ره ذكر شهادت بر لب داشت.(19) بدينگونه:

- اشهد ان لا اله الا الله گواهى مى‏دهم كه خدائى جز الله نيست.

- و ان ابى رسول الله سيد الانبياء و گواهى مى‏دهم كه پدرم رسول خدا و سيد پيامبر است.

- و ان بعلى سيد الاوصياء و همسرم على سيد اوصياءاست

- و ولدى سادة الاسباط

و فرزندانم سيد اسباط پيامبرند

شايد بروز چنين واقعه‏اى براى اذهان كمتر قابل قبول باشد ولى در بينش دينى وقوع چنين امرى غير قابل امكان نيست. اين قرآن كتاب خداوند است كه در دست ماست و در حقانيت آن شك و ريبى نيست در قرآن سخن از مريم است كه بدون واسطه و اسباب عادى زاد و ولد، از او فرزندى چون عيسى پديد آمد. عيسائى كه در گهواره سخن گفت و يا آدم ابوالبشر را از خاك پديد آورد و از روح منسوب به خود در او دميد و حياتش بخشيد. از چنان خدائى بعيد نيست كه بخواهد دخترى از صلب پيامبر بدين حال و هوا و خصايص پديد آورد. داستان چنين كارهاى شگفت‏انگيز در همه كتب مقدس فراوان مشاهده مى‏شود و طبيعى است كه اين امر از آيات خداوند باشد.

در تاريخ ولادتش

اينكه فاطمه (عليه‌السلام ) كى و در چه تاريخى بدنيا آمد در بين مورخان وحدت نظر نيست و اين خود يك بحث تاريخى است و حق اين است كه در اين باب اطلاع درستى نداريم و آنچه كه درباره آن داورى مى‏شود باتكاى نوعى استحسان عقلى است. ما در اينجا نظراتى را كه ديگران در كتب خود نوشته و جمع‏آورى كرده‏اند ذكر مى‏كنيم و نخست در مورد سال ولادتش بحث كنيم.

1- ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين سال ولادتش را پنج سال قبل از بعثت، مقارن سال نوسازى خانه كعبه ذكر كرده است. صاحب كشف الغمه هم اين رأى و نظر را پسنديده و از امام باقر (ع) روايتى را در اين باره ذكر كرده است. ابن اثير هم همين رأى را برگزيده است.(20)

2- صاحب الاستيعاب (ابن عبدالبر) ولادت او را در سال دوم بعثت ذكر كرده، رأيى كه مورد تأييد در كتاب الاصابه هم هست(21) ، شيخ طوسى، كفعمى، و مجلسى هم اين رأى را برگزيده‏اند(22) به همين گونه است طرز فكر حاكم در مستدرك، شيخ مفيد در ارشاد و ابن شهر آشوب در مناقب.

3- گروهى از علماى اماميه ولادت او را در سال پنجم بعثت نوشته‏اند، يعنى در 45 سالگى پيامبر مثل مرحوم طبرسى، مرحوم كلينى(23) و در اين انديشه مورخان اهل سنت تاييدى نكرده‏اند.

البته گروه اندكى هم هستند كه ولادت او را در سال اول بعثت نوشته‏اند ولى در كل به نظر مى‏رسد رأى سالهاى پنجم قبل از بعثت و يا دوم آن به صواب نزديكتر باشد.

اما درباره روز ولادت او.

- عده‏اى آن را روز جمعه دهم جمادى الاخر نوشته‏اند.

- برخى هم آن روز جمعه بيستم جمادى الاخر.

و البته به تناسب روز و تاريخ ولادت فاطمه (عليه‌السلام ) كه مورد بحث و اختلاف است در مورد سن و سال ازدواج و وفات او هم اختلاف رأى خواهد بود و اينكه او در چه سنى ازدواج كرده و در چه سنى وفات يافته جاى سخن بسيار است.

نامگذارى او

اسم به معنى نشانه و اسم گذارى نوعى نشانه‏گذارى است. از نظر علمى نوع اسم در شخصيت حال و آينده فرد بسيار مؤثر است و از نظر روان موجب نوع احساس نيك يا بد، حركت يا ركود، رشد يا انحطاط است و به همين خاطر در اسلام راجع به آن توصيه‏هاى بسيارى شده است.

مثلاً اسلام خواسته است براى فرزندان نامى را برگزينند كه سازنده و رشد دهنده باشد، وابستگى او را به مكتبى و انديشه‏اى نشان دهد، موجب احساس غرور و سرافرازى او در حال و آينده باشد، او را به موضعگيرى ويژه و مثبتى وا دارد، حتى در مواردى خط فكرى و سياسى آدمى را در حفاظت و احياى يك انديشه نشان دهد.

رسول خدا به تناسب ابعاد متعدد شخصيتى فاطمه (عليه‌السلام ) او را به اسامى و القاب متعددى مى‏ناميد كه همه آنها زيبايند و غرور آفرين، رنگ مكتب و انديشه اسلامى دارند و هر كدام به مناسبتى و در جائى به كار مى‏رفته‏اند و يا نوعى از حالات و صفات فاطمه (عليه‌السلام ) را نشان مى‏دادند.

نوع اسامى

امام صادق (ع) فرمد: ان لفاطمة تسعة اسماء عند الله عزو جل. براى فاطمه (عليه‌السلام ) در نزد خدا نه اسم است: فاطمه، والصديقه، و المباركه، و الزكيه، و الراضيه، والمرضيه، و المحدثه، و الزهراء و الطاهره.(24)

در شرح و توضيح اين اسماء گفته‏اند او

- فاطمه است زيرا كه از شر و از دوزخ بريده است.

- طاهره است يعنى پاك و پاكيزه از نقايص و صفات ناپسند.

- زكيه است يعنى رشد يافته و رشد يابنده در جنبه كمالات و خيرات.

- مباركه است يعنى صاحب خير و بركت در علم و فضل و كمالات و نسل.

- صديقه است يعنى بسيار راستگو و درست.

- راضيه است يعنى خشنود به رضاى حق و تسليم در راه او.

- مرضيه است يعنى مورد پسند خدا و اولياى او.

- محدثه است يعنى زنى كه فرشته الهى با او سخن مى‏گويد.

- مطهره است يعنى از هر آلودگى و پليدى دور است.

- نامهاى ديگرى هم براساس روايات، براى او ذكر كرده‏اند كه اهم آنها عبارتنداز:

- زهراء يعنى كسى كه از او نور و درخشندگى متجلى مى‏شود، فروغ تابان معرفت، نمونه روشن خداپرستى است و نُوُرها اشتقّ مِن نور عظمة اله.

- معصومه يعنى محصوره از گناه.

- بتول يعنى كسى كه حيض نشود. التى لم ترحمرة قط(25) .

- ابن اثير در النهايه گويد بدان علت بتولش خواندند كه از زنان عصر خود بحسب فضيلت و تقوا و نسب منقطع و ممتاز بود و هم به دليل انقطاعتش از دنيا و اتصالش بمنبع سرمدى.

- منصورهيعنى كسى كه يارى مى‏شود (به قصاص قاتل فرزندش).

- حصان يعنى كسى كه عفيف است و پاكدامن.

- حره يعنى كسى كه آزاد از وابستگى به خاك و رمل و شوائب آن است.

- عذرايعنى بكر و باكره.

- هانيه يعنى مهربان در حق شوهر.

- شفيعه يعنى دارنده مقام شفاعت.

و اينها خود درس آموزند و جهت دهنده و مى‏ارزد كه در خانواده‏هاى شيعى براى فرزندان از اينگونه نامها برگزيده شود. ما را در اسامى ديگرى كه براى فرزندان بر مى‏گزينيم اگر اعتراضى نباشد انتقادى وارد است.

درباره نام فاطمه (عليه‌السلام )

در ميان اسامى متعددى كه براى اوست نام فاطمه (عليه‌السلام ) از همه معروفتر و به گوش‏ها آشناتر و در كتب اسلامى ذكر اين نام بيشترين است. در مورد معنى و وجه تسميه‏اش گفته‏اند: او فاطمه (عليه‌السلام ) است:(26)

- لا نها فطمت عن الطمت، بدان خاطر كه از آزار حيض بازداشته شده.

- لا نها فطمت عن الشر زيرا كه او از شر بريده و جداست.

- لانها فطمت عن الخلق‏زيرا كه او از مردم بريده شده.

- لا نها فطمت محبيها عن النار زيرا كه دوستدارانش از آتش دوزخ دور و بركنارند.

- لانها فطمت و شيعتها عن النار زيرا كه او و شيعيانش از آتش دور و بركنارند.

- لان الخلق فطموا عن كنه معرفتها زيرا كه مردم از كنه معرفتش بازداشته شده‏اند.

- لانها فطمت عن ماسوى اله‏زيرا كه او از غير خدا بريده است.

- و امام صادق (عليه‌السلام ): لقد فطمها بالعلم و عن الطمث فى الميثاق - فسماها فاطمة - ثم قال انى فطمتك بالعلم و فطمتك بالطمث(27) خداوند اورا با علم و دانش درآميخت و از شكول در پيمان بازداشت او را فاطمه (عليه‌السلام ) ناميد و فرمود تو را از كسب دانش اكتسابى بازداشتم و از پليدى‏ها دور نمودم.

كنيه‏ها و تعابير

براى فاطمه (عليه‌السلام ) كنيه‏هائى است و كنيه‏ها در دنياى گذشته تقريباً نقش نام خانوادگى امروز را براى افراد ايفا مى‏كرده‏اند اين كنيه‏ها متعددند و هر كدام به مناسبتى و در بيان شأنى از فاطمه (عليه‌السلام ) بكار مى‏رفته‏اند.

- برخى از آنها در رابطه با انتساب او به فرزندان اوست مثل ام الحسن، ام الحسين، ام المحسن، ام الائمه، ام السبطين، ام الازهار.

- برخى ديگر داراى رنگ جامعه و اجتماعند مثل ام المومنين، ام الايتام، ام النساء، ام الامه.

- بعضى در رابطه بافضائل اوست مثل ام العلوم، ام الخيره، ام الفضائل.

- و بعضى هم در انتساب او به پدرش مثل ام ابيها (مادر پدرش)(28) .

تعابيرى هم كه از او در دست است همگى زيبا و در خور شأن اوست از جمله:

- فاطمه (عليه‌السلام ) لطيفه‏اى از عالم لاهوت است، فاطمه (عليه‌السلام ) مظهر زنى كامل و نمونه انسانيت و فضيلت است، فاطمه (عليه‌السلام ) واجد بوى بهشت است.

- فاطمه (عليه‌السلام ) ريحانه يا گلى خوشبوست و رسول خدا (ص) مى‏فرمود من از فاطمه (عليه‌السلام ) بوى بهشت را مى‏شنوم.

تربيت او

او در خانه وحى بدنيا آمد و در مهبط فرشتگان رشد يافت. در محلى نشو و نما كرد كه آيه‏هاى قرآن در آن جا نازل شده‏اند. خانه او از خشت و گلى بيش نبود ولى خانه زبده‏ترين انسانهاى جهان بود، پدرش خاتم انبياء و مادرش سيدة النساء او را چون دو بال ملكوتى در ميان گرفتند و به رشد و پرورش او همت گماشتند.

او از ديدى نخستين ثمره وحى و نبوت است و طبعاً سرمايه‏گذارى درباره او بسيار. و اين درس مهمى براى مسلمانان است كه براى داشتن نسلى ارزنده و پر ثمر حضور والدين عامل و متعهد ضرورى است. پدر و مادر چون دو بالند كه بايد فرزند را هم چون جوجه‏اى زير پر گيرنده و از حرارت بدن وگرمى عاطفه، در آنان حرارت ايمان و علاقه به مذهب را در او پديد آورند و كودكى كه از اين حرارت دور باشد بزرگ نخواهد شد.

فاطمه (عليه‌السلام ) در شرايطى بود كه تنها كودك خانواده بحساب مى‏آيد، آنهم خانواده‏اى كه پسر نداشت. دو خواهر بزرگش پيش از او ازدواج كرد و ترك خانواده خود كرده بودند. همبازى او بدين سان تنها پدر و مادر اويند و همراز او مادرش.

بسته به اينكه سال ولادت او را در چه تاريخى حساب كنيم مى‏توانيم حدس بزنيم كه ايام شير خوارگى را در شعب گذرانده يا نه، محتمل است او در همانجا به راه افتاده و يا به زبان آمده باشد و در آن دوران خردسالى و پرستارى جز محيط شعب را نديده باشد. ولى در تمام دوران خردسالى او پدرش كه مصداق وانك لعلى خلق عظيم است(29) توجه عميقش را به او مبذول مى‏داشت و مهر و محبتش را درباره او اعمال كرده و براى آينده‏اى دشوار او را نيكو به بار مى‏آورد. آرى همت پدر و مادرش او را ام الائمه ساخت، و فاطمه (عليه‌السلام ) پروراند كه ميراث قرآن و عترت ازطريق او سرايت يابند. در همرازى به مادر به درجه‏اى رسيد كه توانست وارث اسرار مادر و متحمل آن باشد. و در همراهى با پدر به درجه‏اى رسيد كه لقب ام ابيها گرفت و در همه اين مورد عنايت خدا با او قرين بود.

مرگ مادر

براساس پاره‏اى از روايات او هنوز كودك و خردسال بود و نياز به مادر را با تمام وجود احساس مى‏كرد كه دست اجل آغوش مادر را از او گرفت و در كودكى به دنبال جنازه مادر روانش ساخت. او حامل اسرار مادر و در دم مرگ حامل پيام مادر به پدر و در لحظات جان سپردن خديجه، مايه آرامش و تسلى او بود.

خديجه در هنگام مرگ به فكر تجهيز و كفن خويش افتاد و ديد كه فاقد كفن است. زنى كه روزى شوكت عظيم و ملوكانه‏اى داشت و عمرى را پيش از ازدواج با پيامبر غرق در نعمت گذارنده بود، با بذل و بخشش مختارانه دستش از مال دنيا چنان خالى شده بود كه حتى كفنى براى خود ذخيره نكرده بود. از طريق فاطمه (عليه‌السلام ) از پيامبر (ص) خواست عباى خود را كفنش كند.

خديجه در دم مرگ دلواپس بود، دلواپس دخترى كه بايد درگرداب بلا غوطه بخورد، خس و خاشاك از سرو روى پدر پاك كند و براى او ام ابيها باشد. دخترى كه بايد قربان و صدقه اسلام شود، در فقرى سخت بسوزد و باجهل‏ها و نادانى‏ها بسازد، و حتى ضربه‏هاى خصم را بر بازو و لطمه در را بر پهلو تحمل كند.

خديجه در حين مرگ به رسول خدا سفارش كرد فاطمه (عليه‌السلام ) را به خدا و به دست تو مى‏سپارم، مراقب دختر كوچكم باش... فاطمه (عليه‌السلام ) كوچك كنار بستر مرگ مادر مى‏نشيند و جان دادن او را تماشا مى‏كند، به مادر دلدارى و تسليت مى‏دهد تا آرام جان بسپرد به او قول و اطمينان مى‏دهد كه به وصايايش عمل خواهد كرد. او شاهد آخرين دم مادر است كه به همراه آن اين كلمات را از او مى‏شنود: ان الله هو السلام، و منه السلام، و الله يعود السلام. خديجه از دنيا مى‏رود در حاليكه عمر فاطمه (عليه‌السلام ) را قوياً بين 5 تا 10 سال و محتملاً تا 15 سال مى‏توان ذكر كرد.

همگامى با پدر

فاطمه (عليه‌السلام ) از همان دوران كودكى كه در كشمكش‏هاى پدر با مشركان با او همراه همگام بود.

- او در جريان نقشه ترور پيامبر قرار گرفته و پدر را مضطربانه از اين واقعه هشدار داد.

- دشمن شكمبه شتر يا گوسفند بر سر پدر مى‏ريزد و او با دستهاى كوچك خود آنها را از سر و روى پدر پاك مى‏كند.

- پدرش را كتك مى‏زنند و او از شدت تاثر مى‏گريد و پدر را نوازش مى‏كند.

- بر بدن پدرش جراحات وارد مى‏كنند او هم چون پرستارى مهربان بر آن جراحات مرهم مى‏گذارد.

- والحق كه اين دختر را چه تحملى در رنجها و نامردى‏ها بود و چه آثارى از خدمات ارزنده.

- السلام على البتول الطاهرة؛ الصديقة المعصومة، المغصوبة حقها و الممنوعة ارثها.

- السلام على بضعة لحمه و صميم قلبه و رحمة اله و بركاته.


3

4

5

6

7