• شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7262 / دانلود: 3400
اندازه اندازه اندازه
گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حمزه ميرزا حشمت‌الدوله

حمزه ميرزا پسر عباس ميرزا نايب‌السلطنه در سال 1263 ه ق به حكمراني خراسان رفت. حكومت او را سالار و ساير امراي خراسان گردن ننهادند و او ناچار از تهيه‌ي اردوي نظامي شد و در سال 1265 ه ق همراه يارمحمد خان حاكم مقتدر هرات كه براي كمك او به مشهد آمده بود به هرات رفت و سه ماه و نيم در دو فرسنگي غوريان توقف كرد. در همين ايام بود كه عده‌اي از سران بابيه به خراسان رفتند و آنجا را محل تجمع و تبليغ خود قرار دادند. به دستور حشمت‌الدوله، ملاحسين بشرويه‌اي، اولين ايمان آورنده به باب، دستگير و به اردوي نظامي منتقل شد. ولي پس از چندي ملاحسين از اردو گريخت و به مازندران رفت. حمزه ميرزا حشمت‌الدوله در سال 1265 ه ق به تهران آمده و سپس به ايالت آذريجان فرستاده شد. در سال 1266 ه ق كه والي آذربايجان بود به دستور ميرزا تقي‌خان اميركبير مأمور محاكمه و اعدام سيد علي‌محمد باب شد كه در آن ايالت زنداني و تحت نظر بود. او به قتل سيد باب راضي نبود و در اين كار مردد بود، چه گذشته از اين كه كشتن سيدي را جايز نمي‌شمرد، از اين كه امير او را مأمور به قتل فردي كرده بود نيز دلتنگ بود. وقتي فرمان امير درباره‌ي اعدام باب به او رسيد جواب داد «... مرا چنان گمان بود كه لطف آن حضرت سبب شود كه فتح سرحدات روم و روس و جنگ با ملت پاريس و پروس به من محول فرمايند.» در رد گنده‌گويي‌هاي شاهزاده‌مآبانه‌ي او همين بس كه بدانيم اين شاهزاده كه آرزوي جنگ با روس و پروس را در سر داشت، مأمور سركوبي تركمانان شورشي شد و آن چنان شكست سختي از آنان خورد كه بيشتر سپاهيان دولتي كه تعداد آنها بيش از سي هزار نفر (بعضي تا پنجاه هزار هم نوشته‌اند) كشته شدند و بقيه هم به دست تركمانان اسير شدند. به هر جهت گويا او از امر صدراعظم سرباز زد و فرمان را ميرزا حسن‌خان وزير نظام برادر ميرزا تقي‌خان امير نظام اجرا كرد. در سال 1297 ه ق از تهران يك اردوي نظامي به رياست حمزه ميرزا حشمت‌الدوله و مصطفي قلي‌خان اعتمادالسلطنه قراگزلوي همداني براي سركوبي شيخ عبيدالله كرد راهي آذربايجان و كردستان شد. هنگامي كه اردو به شهر بانه رسيد، حشمت‌الدوله به مرگ طبيعي درگذشت. منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 1. [ صفحه 111]

سليمان خان

حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي از فداييان سيد علي‌محمد باب و از خوانين آذربايجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهايي مي‌باشد، در شرح زندگي او مي‌نويسد: «سليمان‌خان پسر يحيي‌خان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبريز، پيش‌خدمت مخصوص عباس ميرزا نايب‌السلطنه، بعد از او پيش‌خدمت محمدشاه، و سليمان‌خان پيش‌خدمت ناصرالدين ميرزاي وليعهد بود. وي طايفه‌ي بزرگي در آن بلد داشت. چون از آغاز جواني رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتي يافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختيار كرد و در سلك محبين سيد كاظم رشتي پيشواي مسلم طريقه‌ي شيخي‌ها درآمد و بعد به واسطه‌ي چند نفر از علماي شيخي كه سابقا از شاگردان سيد رشتي بوده و بعد به آيين سيد باب گرويده بودند، بابي شد و از فداييان و جان‌نثاران باب گرديد و با يك حرارت و از خودگذشتگي در پيشرفت آيين مزبور ساعي و كوشا بود. در موقع قتل سيد باب خيلي كوشيد به وسايلي او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعي او به جايي نرسيد و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سليمان‌خان بود كه نعش باب و ميرزا محمدعلي انيس، از گودالي كه در خارج دروازه تبريز انداخته بودند به مساعدت حاج ميرزا مهدي باغ ميشه‌اي كلانتر تبريز بيرون آورده و در محلي پنهان نمودند و باز به دستياري حاج سليمان‌خان به تهران حمل گرديد.» سليمان‌خان پس از نقل اجساد به تهران در اين شهر ماند و خانه‌اش محل اجتماع و كنكاش بابيان شد. در فتنه‌ي سال 1268 ه ق كه بابي‌ها قصد ترور ناصرالدين شاه را در نياوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب اين سوءقصد تمام بابيان در سراسر ايران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجيع‌ترين وضعي آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سليمان‌خان بود كه از رؤساي بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب مي‌شد و در طرح ترور شاه نيز دست داشت. ناسخ‌التواريخ مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان با دوازده تن گرفتار شد و ايشان را دست و گردن بسته به نياوران آوردند. صدراعظم حاجي سليمان‌خان را مخاطب ساخت كه بي‌شك تو زاده‌ي زنايي و مستحق هزار گونه عذاب و عنايي. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پيوسته و يك كرور تومان به خرج پدر تو يحيي‌خان و برادر تو فرخ‌خان هدر شده و از اين بر زيادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودي و از پشت يك پدر بودي در خونخواهي برادر چه كردي؟» در كيفيت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئين» مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي را كه تفصيل او ترقيم يافت با حاجي قاسم تبريزي كه وصي سيد يحيي بود، آقا حسن نايب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بيرون دروازه‌ي شاه عبدالعظيم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آويختند. وقتي كه حاج ميرزا سليمان‌خان را شمع آجين كرده مي‌بردند، به طور رقص متصل اين شعر را مي‌خواند: كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن تا همه خلق ببينند نگارستان را وقتي مي‌خواستند او را به قتل بياورند، گفت كه حاجي قاسم تبريزي را اول به اين فيض رسانيد، براي اين كه او از من پيش‌قدم‌تر است.» منابع بهايي نوشته‌اند كه او طبع شعر نيز داشته و گاهي اشعار مي‌سروده، شعر زير از او است:

اي به سر زلف تو سوداي من

وز غم هجران تو غوغاي من

لعل لبت شهد مصفاي من

عشق تو بگرفته سراپاي من

گرچه بسي رنج غمت برده‌ام

جام پياپي ز بلا خورده‌ام

سوخته جانم اگر افسرده‌ام

زنده دلم گرچه ز غم مرده‌ام

گنج منم باني مخزن تويي

سيم منم صاحب معدن تويي

دانه منم مالك خرمن تويي

هيكل من چيست اگر من تويي؟

دست قضا چون گل آدم سرشت

مهر تو در مزرعه‌ي سينه كشت

عشق تو گرديده مرا سرنوشت

فارغم اكنون ز جحيم و بهشت

نيست به غير از تو تمناي من

من شده از بهر تو چون ذره پست

وز قدح باده‌ي عشق تو مست

چون به سر زلف تو داديم دست

سجده گه من همه اعضاي من

تا تو مني من شده‌ام خودپرست

خرقه و سجاده به دور افكنم

باده به ميناي بلور افكنم

شعشعه در وادي طور افكنم

كوه و در از عشق به شور افكنم

بر در ميخانه بود جاي من

شيفته‌ي حضرت مولاستم

رهرو اين وادي سوداستم

از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضاي من

چند به عشق تو خموشي كنم؟

تا كي و كي پند نيوشي كنم؟

چند نهان بلبله نوشي كنم؟

تا كه شود راغب كالاي من

پيش كسان زهدفروشي كنم

تو زد شعله به جان و تنم

سوخته‌ي باديه ايمنم

برق تجلي زده در خرمنم

من متحير كه خود اين كي منم

اين سر من هست و يا پاي من

ساقي ميخانه‌ي بزم الست

ريخت به هر جام چو صهبا ز دست

ذره صفت شد همه ذرات پست

از اثر نشئه‌ي صهباي من

باده ز ما مست شد و گشت هست

بر در دل چون ارني‌گو شدم

جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم

هر طرفي گرم هياهو شدم

او همگي من شد و من او شدم

دل اگر از توست چرا خون كني؟

ور ز تو نبود ز چه مجنون كني؟

دم به دمم سوز دل افزون كني

تا خوديم را همه بيرون كني

تا ز خم ابروي خود چين گشاد

صد گره از روي دل و دين گشاد

چون به تكلم لب شيرين گشاد

عقده‌ي دل همچو نخستين گشاد

«ناطقه‌ي بلبل گوياي من»

عشق علم كوفت به ويرانه‌ام

داد صلا بر در ميخانه‌ام

باده‌ي حق ريخت به پيمانه‌ام

از خود و عالم همه بيگانه‌ام

حق طلبد همت والاي من

مشعله‌افروز جهان روي تو

قبله‌ي دل طاق دو ابروي تو

سلسله‌ي جان خم گيسوي تو

جان و دلم بسته به يك موي تو

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند

بر همه موجود صلا مي‌كند

هر كه هواي ره ما مي‌كند

گر حذر از موج بلا مي‌كند

من باقيم از يار و ز خود فانيم

جرعه‌كش باده‌ي ربانيم

ساكن هجران و پريشانيم

راهرو وادي حيرانيم

تا چه رسد بر دل رسواي من

آتش عشق چو برافروخت دود

سوخت مرا مايه‌ي هر هست و بود

كفر و مسلمانيم از دل ربود

تا به خم ابرويت آرم سجود

فرق نه از كعبه كليساي من

كلك ازل تا به ورق زد رقم

گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم

بر تن آدم چو دميدند دم

عشق تو بد بر دل شيداي من

منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 3. ذكايي بيضايي، نعمت‌الله. تذكره‌ي شعراي قرن اول بهايي، ج / 1. 4. كتابهاي نام برده در متن مقاله

صالح قزويني برغاني

حاجي ملاصالح يا محمدصالح برغاني فرزند آقا سيد علي و برادر كوچكتر حاجي ملا محمدتقي برغاني مشهور به شهيد ثالث بود. مدتي نزد پدرش و زماني هم نزد آقا سيد محمد در برغان و قزوين مقدمات آموخت و سپس همراه دو برادر ديگرش حاجي ملا محمدتقي و حاجي ملا محمدعلي به قم رفت و نزد ميرزا ابوالقاسم مجتهد مشهور به ميرزاي قمي مؤلف كتاب قوانين‌الاصول، تحصيل فقه و اصول كرد. آن گاه به اصفهان رفته، همراه با برادرانش به تحصيل علوم نقليه و عقليه پرداخت. از او نقل است: «... چون من به اصفهان رفتم، مطول مي‌خواندم. گفتند آقا سيد محمدباقر دشتي تازه آمده و مطول درس مي‌گويد. پس من به درس او حاضر شدم و مرا كيفيت درس او پسند نيامد...» هر سه برادر سپس براي تكميل علوم ديني، به عتبات رفتند و در كربلا نزد آقا سيد علي مؤلف كتاب رياض، فقه و اصول خواندند. حاجي ملا محمدصالح پس از بازگشت به ايران، به قزوين رفت و مدتها به كار تدريس وعظ و خطابه مشغول شد. او به زهد و تقوي مشهور بود و شايد به همين دليل بود كه گرويدن دخترش طاهره ملقب به قرةالعين به فرقه‌ي بابيه و حجاب‌افكني او، برايش خيلي گران و سخت و ناگوار بود. هنگامي كه قرةالعين به سيد علي‌محمد باب پيوست و به اين خاطر بين او و شوهرش ملامحمد كه پسرعمويش نيز بود اختلافات عقيدتي بروز كرد، حاجي ملاصالح پدر قرةالعين بسيار تلاش كرد كه بين طاهره و شوهرش از سويي و طاهره و پدرشوهرش ملا محمدتقي كه در ضمن برادر ملاصالح نيز بود از سوي ديگر صلح و آشتي برقرار كند، لكن موفق نشد. ملا محمدتقي و پسرش ملامحمد، طاهره را كافر خواندند و سرانجام ملا محمدتقي به تحريك طاهره توسط بابيان به قتل رسيد و از طرف شيعيان به شهيد ثالث ملقب شد. حاجي ملاصالح در اواخر عمر به كربلا رفت و در همان جا نيز درگذشت. از او تأليفات بسياري به جا مانده از جمله كتاب غنيمةالمعاد در چهارده جلد، كتاب مسلك در دو جلد، كتاب تفسير گويا در هفت جلد، كتاب معدن‌البكاء، كتاب مخزن‌البكاء و كتاب منبع‌البكاء است. منابع: 1. تنكابني، ميرزا محمد. قصص العلما. [ صفحه 122]

علي اصغر شيخ الاسلام تبريز

حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام فرزند ميرزا محمدتقي در سال 1182 قمري به دنيا آمد. او از علماي طراز اول و متنفذ فرقه‌ي شيخيه‌ي آذربايجان و شيخ‌الاسلام آن ديار بود كه پس از او مقام شيخ‌الاسلامي به فرزندش ميرزا ابوالقاسم رسيد. اين كه اكثر مورخين نوشته‌اند كه او در مجلس مباحثه‌ي سيد علي‌محمد باب در تبريز حضور داشته، طبق گفته‌ي ميرزا محمدتقي مامقاني مؤلف ناموس ناصري كاملا اشتباه است «... و اين كه مرحوم رضاقلي‌خان از جمله‌ي حاضرين مجلس، مرحوم حاجي ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام را شمرده از روي سهو است...» و باز همچنين در منابع گوناگون نوشته‌اند كه شيخ‌الاسلام به قتل باب فتوي داد، در صورتي كه نسخه‌ي حاضر مؤيد اين مطلب نيست؛ البته سندي با امضا و مهر ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام و پسرش ميرزا ابوالقاسم در دست است كه نشان مي‌دهد فتوي آنان، قتل سيد باب بوده، ولي از آنجايي كه اين سند فاقد تاريخ است، دانسته نيست اين فتوي كي صادر شده است. متن سند به اين شرح است: سيد علي‌محمد شيرازي شما در بزم همايون و محفل ميمون در حضور نواب اشرف والا، ولي‌عهد دولت بي‌زوال، ايده الله و سدده و نصرة و حضور علماي اعلام اقرار به مطالب چندي كردي كه هر يك جداگانه باعث ارتداد شما است و موجب قتل. توبه‌ي مرتد فطري مقبول نيست و چيزي كه موجب تأخير قتل شما شده است شبهه‌ي خبط دماغ است كه اگر آن شبهه رفع شود، بلاتأمل احكام مرتد فطري به شما جاري مي‌شود. حرره خادم الشريعة المطهره محل مهر ابوالقاسم الحسني الحسيني محل مهر علي‌اصغر الحسني الحسيني هنگامي كه در سال 1263 ه ق سيد علي‌محمد باب را از قلعه‌ي چهريق به تبريز آورده و در حضور ناصرالدين ميرزاي وليعهد با او مباحثه كردند، پس از اتمام مباحثه، وليعهد حكم به تنبيه بدني سيد باب داد. از آن جايي كه باب، سيد و از فرزندان پيامبر اسلام محسوب مي‌شد، طبق اعتقاد عامه هر كسي نمي‌توانست او را تنبيه كند. شايد بزرگي ادعاي او نيز فراشان و مأمورين دولتي را از تنبيه كردن ترساند. به هر جهت اين امر به حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام كه خود نيز سيد و از اولاد پيامبر بود واگذار شد. شيخ‌الاسلام، سيد باب را به منزل خود برد و تعداد كمي چوب به كف پاهاي او زد. نوشته‌اند كه سيد باب به هنگام چوب خوردن توبه و انابه مي‌كرد و تقاضاي بخشش داشت. نكته‌ي جالب توجه در زندگي‌نامه‌ي شيخ‌الاسلام، روايتي است كه منابع بهايي براي او جعل كرده‌اند. بابي‌ها اصرار دارند كه به پيروان خود و ديگران بقبولانند كه هر كس در محاكمه، آزار و يا حتي لعن و نفرين به سيد باب دست داشته، به هلاكت افتاده و با مرگي فجيع به ديار نيستي شتافته است. تاريخ نبيل زرندي درباره‌ي مرگ شيخ‌الاسلام مي‌نويسد: «... خود شيخ‌الاسلام به شخصه حاضر شد كه حضرت باب را مجازات كند. حضرت باب را به خانه‌ي خود برد و يازده مرتبه چوب به پاهاي مبارك زد. شيخ‌الاسلام در همان سال به مرض سل گرفتار شد و بعد از تحمل درد فراوان به مرگ شنيع دچار گشت...» به گفته‌ي اين منبع، شيخ‌الاسلام در همان سال 1263 ه ق، پس از جلسه‌ي مباحثه‌ي سيد باب و چوب خوردن او، به مكافات اين عمل دچار خشم الهي شده و به مرض سل مبتلا و پس از رنج فراوان درگذشته است؛ در صورتي كه مي‌دانيم شيخ‌الاسلام سالها پس از آن ماجرا در كمال تندرستي زيست و سرانجام در سال 1278 ه ق، پانزده سال پس از آن ماجرا در سن 96 سالگي درگذشت. منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه، فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 3. كتب نام برده در متن مقاله.

علي ترشيزي

شيخ علي ترشيزي ملقب به عظيم، در ابتدا از شاگردان و اصحاب سيد كاظم رشتي بود. او كه شيخي مسلك بود، بعدها به سيد علي‌محمد باب گرويد و بابي شد. سيد باب لقب عظيم را كه از نظر ارزش عددي معادل با حروف نام او «شيخ علي» و نمايانگر عدد 1020 بود را به او اعطا كرد. شيخ علي ترشيزي به زودي از سركردگان مهم بابيه شد و چند سالي هم نايب باب در تهران بود. هنگامي كه در سال 1268 ه ق سه تن از افراد بابي، به تحريك و دستور ملا شيخ علي، براي انتقام خون سيد باب، در نياوران تهران به ناصرالدين شاه قاجار تيراندازي كردند، پس از نافرجام ماندن ترور، به دستور شاه و صدراعظم همه‌ي بابي‌هاي تهران و از جمله سوءقصدكنندگان دستگير شدند. تقريبا تمامي دستگيرشدگان به طرز فجيعي كشته شدند. ملا شيخ علي نيز كه دستگير شده بود، به اتهام رهبري بابي‌ها، نزد ميرزا آقاخان نوري صدراعظم برده شد «چون او را به حضور آوردند، ميرزا آقاخان كه در آن وقت صدراعظم بود از وي پرسيد: تو كيستي و ادعايت چيست؟ جواب داد: نايب بابم و صاحب كرامات و خوارق عادات. صدراعظم گفت: الان معجزه را معلوم نماي! و به حاجي علي‌خان كه در آن وقت حاجب‌الدوله بود، حكم داد كه گوش او را ببر. حاجب‌الدوله في‌الحال بدون تأمل، با چاقوي جيب، گوش او را بريده، خون به مجلس ريخت. صدراعظم گفت: الان گوش خودت را باز بچسبان. عاجز گشت. صدراعظم حكم نمود او را در كرياس عمارت دولتي نياوران حبس كرده، زنجير نموده و ميخ زنجير را دم كرياس كوبند.» ملا شيخ علي ترشيزي پس از تحمل حبس و شكنجه، چون لباس روحاني داشت، بعد از قتل‌عام بابي‌ها، او را به مجلس روحانيون برده و آنان نيز حكم به قتل او مي‌دهند. در اين هنگام حاجب‌الدوله اول ضربت به او زده، بعد ميرغضبان به قتلش رساندند. منابع: 1.بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي.