• شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8649 / دانلود: 5340
اندازه اندازه اندازه
گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

محمد علي تبريزي

ميرزا محمدعلي يا ملا محمدعلي زنوزي پسر ميرزا عبدالوهاب از روحانيون اهل قريه‌ي زنوز از توابع شهرستان مرند كه در تبريز ساكن بود و هم در آنجا درگذشت. ميرزا محمدعلي هنگام وفات پدر دو سال داشت و مادرش را سيد علي زنوزي كه از روحانيون بلند پايه و طراز اول آذربايجان بود به زني گرفت. سيد علي زنوزي در تربيت پسر خوانده‌ي خود كوشيد، تا آنجا كه ملا محمدعلي علاوه بر علم و دانش، به زهد و تقوي نيز شهرت يافت. در سال ۱۲۶۳ ه ق، كه سيد علي‌محمد باب از اصفهان به آذربايجان تبعيد شد، هنگام ورود به تبريز، ميرزا محمدعلي چند بار با او ملاقات كرد و به وي گرويد. چندي نگذشت كه از پيروان نزديك سيد باب و محرم اسرار او شد. او تا هنگام كشته شدن سيد باب با او بود و با او كشته شد و به همين سبب از سيد باب لقب انيس گرفت. در سال ۱۲۶۶ ه ق كه سيد باب از سوي علماي تبريز و دولت مركزي محكوم به اعدام شد، هنگامي كه مي‌خواستند باب را به قتل برسانند، ميرزا محمدعلي با التماس و اصرار زياد از مأمورين خواستار شد كه اول او را بكشند و بعد قصد كشتن باب را نمايند. هر چه به او گفتند كه از اين عقيده‌ي باطل خود دست بكش و توبه و انابه كن تا از كشتن معاف شوي، نپذيرفت. چون پسر زن سيد علي زنوزي از مجتهدين طراز اول آذربايجان بود كه به سبب زهد و صلاح و علمش مورد احترام دولت و ملت بود، از اين لحاظ ميل داشتند كه حتي الامكان او كشته نشود. سرانجام سيد علي زنوزي دستور داد كه زن و بچه‌ي او را نزدش آورده، شايد ديدار آنان در وي اثر كند و از عقيده‌ي خود برگردد «زوجه‌ي بيچاره تا محمدعلي شوي خود را ديد دست به شيون زد و با كلماتي جانسوز خواست در اراده‌ي چون سنگ او تأثير كند و گفت: «شوهر عزيزم، آيا به خواري و ذلت من رحم نمي‌كني؟ آيا به بي شوهري من و يتيمي دخترت ترحم نمي‌نمايي؟ عزيزم دستم به دامان تو، توبه كن تا زندگي ما به هم نخورد و مورد سرزنش و ننگ واقع نشويم. اگر به من رحم نمي‌كني بدين طفل كوچك و بي‌گناه بينوا رحم كن!». زن اين را بگفت و طفل را به سوي او فرستاد. دخترك دامن پدر گرفت و به تركي به پدر گفت: «گل بابا اويمزه كيداق» يعني بابا بيا برويم به خانه. منظره‌اي سخت وحشتناك و جانسوز بود. ولي ملا محمدعلي رو به زوجه‌ي خود كرده گفت: «اي زن تو را به كار مردان چكار؟ بردار طفل را و به خوبي تربيتش كن. مثل آن كه به زبان حال مي‌گفت: كتب الحرب و القتال علينا و علي الغانيات جرالذيول سپس خم شد و صورت دختر خود را بوسيد و گفت: دختر عزيزم برو به خانه و من اكنون خواهم آمد. تمام مردم از اين استقامت در شگفت ماندند.» سرانجام سيد علي‌محمد باب را به همراه ملا محمدعلي به ميدان مشق تبريز بردند و هر دو را تيرباران كردند. نوشته‌اند كه هنگام تيرباران، اولين گلوله كه به ملا محمدعلي اصابت و او را مجروح كرد، رو به سوي باب كرد و به وي گفت: از من راضي شدي. بعضي هم نوشته‌اند كه او اين عبارت عربي را گفت «ارضيت عني يا مولاي». منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۳. ۲. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي.

محمد علي بارفروشي

اشاره

حاجي ملا محمدعلي بارفروشي پسر محمد صالح در سال ۱۲۳۱ هجري قمري در بابل به دنيا آمد. پس از تحصيلات مقدماتي در بابل و ساري در ۱۸ سالگي براي تكميل تحصيلات به كربلا رفت. چهار سال در حوزه‌ي درس سيد كاظم رشتي جانشين شيخ احمد احسايي موسس فرقه‌ي شيخيه درس خواند و از شاگردان او به شمار مي‌آمد. بارها در مسجد كوفه اعتكاف كرده عبادت و رياضت مي‌كشيد. سپس به ايران بازگشت و چندي امور خود را به تقدس و تقوي گذرانيد. پس از مرگ سيد كاظم رشتي در سال ۱۲۵۹ قمري، ملا محمدعلي قصد زيارت كعبه كرد و در رهگذر خود به شيراز وارد شد. در آن شهر، او بر اثر ملاقات با ملا حسين بشرويه‌اي و ملا علي بسطامي كه از اولين ايمان آورندگان سيد باب بودند، بابي شد و از پيروان پر و پا قرص و فداكار سيد علي‌محمد باب شد. او در كار پيروي از باب چنان پيشرفت كرد كه بعضي او را باب دوم لقب دادند. سيد باب نيز به همين سبب او را به القابي از قبيل: آخر من آمن، قدوس، حضرت اعلي، محمد قبل علي ملقب كرد و او را سخت محترم مي‌داشت. ملا محمدعلي از شيراز به همراه سيد باب عازم بيت‌الله الحرام شد. اين سفر نه ماه طول كشيد كه ملا محمدعلي در تمام اين مدت، همراه سيد علي‌محمد باب بود. پس از بازگشت از سفر حج، ملا محمدعلي به شيراز آمد و به اتفاق ملا صادق مقدس خراساني ملقب به اسم‌الله الاصدق و ملا علي‌اكبر اردستاني به كار تبليغ و دعوت مردم به سوي باب پرداخت. چون تبليغ آن‌ها علني بود و در نتيجه موجب تحريك و سر و صداي مخالفين مي‌شد، ناچار حاكم فارس حسين خان نظام‌الدوله ملقب به صاحب اختيار، هر سه نفر را دستگير و پس از چوب زدن امر كرد كه دماغ هر يك را مهار كرده با روي سياه در كوچه و بازار گرداندند و بعد هر سه را از شيراز تبعيد كرد. پس از ورود سيد باب از بوشهر به شيراز، آن‌ها نيز از تبعيدگاه خويش بازگشته و او را در سعديه، بيرون شهر شيراز ملاقات كردند. از طرف سيد باب به هر يك مأموريتي محول شد، قدوس و مقدس را براي تبليغ حاج محمدكريم خان بزرگ‌ترين رقيب و مخالف خود كه داعيه‌ي جانشيني سيد كاظم رشتي را داشت به كرمان فرستاد. حاج محمدكريم خان هرگز تحت تأثير تبليغ ملا محمدعلي قدوس و ملا صادق مقدس قرار نگرفت و بعدها چندين جلد كتاب در رد بابيه نوشت و قطب عقيدتي مخالفين سيد باب شد. قدوس پس از بازگشت از كرمان، براي اشاعه‌ي آيين باب به يزد، نايين، اردستان، اصفهان، كاشان، قم و تهران سفر كرد و سپس به زادگاهش بابل برگشت، و با رعايت احتياط شروع به تبليغ و ترويج بابي‌گري نمود. با آغاز مخالفت روحانيون مازندران با تبليغ علني او، بالاخره مجبور شد كه ديگر تبليغ نكند و دم فرو بندد. دو سال خانه‌نشين و منزوي بود تا اينكه ملا حسين بشرويه‌اي، پهلوان ميدان بابي‌گري، پس از ديدن باب در ماكو به بابل آمد و او را تحريك به قيام و اقدام كرد. چون در آن هنگام ملا محمدسعيد ملقب به سعيدالعلما مجتهد معروف (متوفي ۱۲۷۰ ق) از مخالفين بسيار سرسخت بابيه، در خطه‌ي مازندران مانع عمليات آن‌ها بود، ناچار به خراسان رفتند و در اجتماع دشت بدشت شركت كردند. در آن اجتماع ۸۱ نفر از بابي‌ها از جاهاي مختلف ايران شركت داشتند كه سه نفر سمت رهبري آنها را به عهده داشتند: طاهره قرةالعين، ميرزا حسينعلي بهاءالله و حاج محمدعلي قدوس. همان‌طور كه در زندگي‌نامه‌ي قرةالعين نوشتيم، طاهره قدوس را به چشم شاگردي بيش نمي‌ديد و مقام خود را از «باب دوم» به مراتب بالاتر مي‌دانست و اين مسئله در كتب تاريخي بابيه نيز نوشته شده است. بين قرةالعين و قدوس به خاطر حجاب‌افكني قرةالعين و رفتار غير معمول او به شدت اختلاف افتاد و اگر وساطت ميرزا حسين‌علي بهاءالله نبود كار آنان با هم به زد و خورد نيز مي‌كشيد. بالاخره قدوس تسليم شد و پس از مراسم آشتي‌كنان، همگي به سمت مازندران حركت كردند. در نيالا مورد هجوم و غارت قرار گرفتند ناچار از يكديگر جدا شده، قدوس به طرف بابل رهسپار شد و قرةالعين به سوي نور حركت كرد. حاجي محمدعلي قدوس در بابل به دستور حاكم وقت گرفتار و به ساري برده شد و در منزل حاجي ميرزا محمدتقي مجتهد كه با وي خويشاوندي نيز داشت مدت سه ماه و اندي تحت نظر قرار گرفت. حاج ميرزا محمدتقي مجتهد ساروي كه يكي از مخالفين جدي فرقه‌ي بابيه در مازندران بود از سوي حاجي ملا محمدعلي قدوس «ستون كفر» خوانده شد و از اين پس بابي‌ها به او لقب ستون كفر دادند. قدوس پس از رهايي به قلعه‌ي شيخ طبرسي رفت و به شورشيان بابي پيوست. داستان گرد آمدن بابي‌ها در قلعه‌ي طبرسي چنين است كه جمعي از بابي‌ها كه نزديك به چهارصد نفر مي‌شدند از سراسر ايران به بابل رفته تحت رياست و رهبري ملا حسين بشرويه‌اي در كاروانسرايي واقع در سبزه‌ميدان بابل گرد آمدند. در اين جا ميان بابي‌ها و مخالفين آنان نزاع در گرفت و سرانجام مخالفين توانستند آنان را از كاروانسرا برانند. بابي‌ها ناگزير خود را به مقبره‌ي شيخ طبرسي رسانيده آنجا را مانند قلعه‌اي براي خود ترتيب داده، مأمن و مسكن خويش قرار دادند. براي استحكام و دفاع از خويشتن، اطراف قلعه را خندق گودي كنده، براي جنگ و نبرد آماده شدند. با آغاز قيام مسلحانه از سوي بابي‌ها، اين جريان عقيدتي كه تا اين زمان رنگ و بوي مذهبي داشت به يك جريان سياسي تبديل شد. اكنون ديگر پيروان باب نه تنها با روحانيون مخالف خود در نبرد و ستيز بودند بلكه دولت مركزي و نهادهاي سياسي و ملي ايران را نيز هدف قرار داده بودند. بدين جهت گفتيم نهادهاي سياسي و ملي كه در رأس دولت مركزي شخص مقتدر و ميهن دوستي همچون ميرزا تقي‌خان اميركبير قرار داشت. او نشانه‌ي استقلال و آزادي و مدنيت ايران عصر خود بود. وقتي كه بابي‌ها با صلح و مسالمت حاضر نشدند تسليم شوند، به دستور اميركبير نيروهاي دولتي به قلعه‌ي شيخ طبرسي يورش بردند. ملا حسين بشرويه‌اي سمت رهبري نظامي شورشيان بابي را به عهده داشت و ملا محمدعلي قدوس سمت رهبري ديني و معنوي آنان را. در ابتدا پيروزي با بابي‌ها بود و شكست از آن قواي دولتي، ولي سرانجام پس از كشته شدن ملا حسين بشرويه‌اي، با افزايش نيروهاي دولتي و محاصره‌ي قلعه، كار آن‌چنان بر شورشيان تنگ شد كه از شدت گرسنگي علف‌ها را جوشانده و استخوان‌ها را سوزانده مي‌خوردند. برخي از اصحاب و پيروان نيز در نهان به نيروهاي دولتي پيوستند و به هم‌كيشان خود خيانت ورزيدند، از آن جمله سيد حسين متولي بود كه به عباس قلي‌خان لاريجاني سركرده‌ي سپاه دولتي نامه‌اي نوشت و راه پيروزي را نشانش داد. سرانجام بين نيروهاي دولتي و شورشيان بابي آتش بس برقرار شد بدين شرط كه شورشي‌ها تسليم قواي دولتي شوند و در امان باشند. حاجي محمدعلي قدوس با باقي مانده‌ي اصحابش تسليم شد، ولي دانسته نيست از چه روي مجددا بين بابي‌ها و نيروهاي دولتي در اردوگاه نظامي اختلاف و نزاع درگرفت و بدين سبب شاهزاده مهدي قلي ميرزا فرمان داد تا به غير از قدوس و چند تن ديگر بقيه را از دم شمشير بگذرانند. پس از قتل عام بابي‌ها، شاهزاده به بابل رفت و در آن شهر، حاجي ملا محمدعلي قدوس و چند تن ديگر را به علماي آن شهر از جمله سعيدالعلما مجتهد مشهور مازندراني كه در مخالفت با بابي‌هاي بسيار سرسخت بود سپرد و آنان نيز فتواي قتل قدوس را صادر كردند. قدوس در سن ۳۴ سالگي، در سال ۱۲۶۶ ه ق در سبزه‌ميدان بابل به فجيع‌ترين وضعي به قتل رسيد و جسدش نيز در همان ميدان به آتش كشيده شد. منابع بهايي در مورد ملا محمدعلي سخنان گزافه‌آميز بسياري گفته‌اند و تلاش كرده‌اند كه از او چهره‌اي مقدس و روحاني بسازند. نوشته‌اند كه در جنگ قلعه‌ي طبرسي هر كس از بابي‌ها كشته مي‌شد، هنگام مرگ روي خود را به سوي او مي‌كرد و مي‌گفت: «سبوح قدوس ربنا رب الملائكة و الروح». چرا بايستي ملا محمدعلي بارفروشي را با شعار اسلامي فوق مخاطب ساخت؟ چه نسبتي بين صفت «قدوس» در شعار فوق كه منظور از آن ذات باريتعالي است با ملا محمدعلي بارفروشي وجود دارد؟ اين سخنان و اين رفتار آنان نزد همه‌ي دينداران جهان، كفر تلقي مي‌شود. در تمام اديان الهي موجود در جهان، براي خداوند جايگاهي در نظر گرفته شده است كه غير قابل تصور، غير قابل دسترسي و غير قابل سنجيدن با معيارهاي مادي است. يا مثلا وقتي مي‌خواهند قدرت علمي ملا محمدعلي بارفروشي را به رخ ما بكشند چنين سخناني تحويل ما مي‌دهند: «جناب قدوس در اوقاتي كه در شهر ساري محبوس بودند، بنا به خواهش ميرزا محمدتقي تفسيري به سوره‌ي توحيد نگاشتند و در شرح صاد كلمه‌ي (الصمد) سه برابر قرآن مرقوم فرموده بودند... تفسير صاد در ساري تمام نشده بود، جناب قدوس در قلعه‌ي طبرسي به نگارش باقي آن مشغول بودند و با وجود هجوم دشمنان و كثرت گرفتاري، تفسير صاد را به آخر رساندند. تتمه‌ي آن به قدر تفسيري بود كه در ساري مرقوم فرموده بودند.»!! يعني خلاصه جناب قدوس فقط براي حرف «ص» در كلمه‌ي «الصمد» شش برابر قرآن تفسير نوشته‌اند! اولا اين كه ما نفهميديم چرا واحد حجم نوشته‌هاي ملا محمدعلي بارفروشي را قرآن قرار داده‌اند و نوشته‌اند سه برابر قرآن و نمي‌توانستند بنويسند مثلا هزار صفحه، دو هزار برگ و يا هر ميزان ديگر؟ در ثاني، باور كنيم كه مي‌توان بر حرف «ص» و فقط بر اين حرف، چندين هزار صفحه تفسير و حكمت نوشت؟ البته اين كار شدني است به شرطي كه سخنان و نوشته‌ها يكسره ياوه و بيهوده باشد، مثل ساير نوشته‌ها و گفته‌هاي سران بابيه. يك واقعه‌ي تاريخي به نقل از تاريخ نبيل زرندي كه مهمترين تاريخ بهايي‌ها است بسيار قابل تأمل است. اين كتاب تاريخ مي‌نويسد هنگامي كه ملا محمدعلي قدوس را در شهر بابل به سبزه‌ميدان مي‌بردند تا به قتل برسانند: «سيد قمي ميرزا حسين كه به خيانت اقدام كرد و نسبت به قدوس بي‌وفايي نمود از قلعه خارج شد، در آن حين از پهلوي جناب قدوس عبور كرد و چون ايشان را گرفتار و تنها و بي‌پناه ديد سيلي سختي به صورت قدوس زد و با كمال وقاحت از روي استهزا گفت تو مي‌گفتي كه آوازت آواز خداست، اگر راست مي‌گويي اين غل و زنجير را به هم بشكن و خود را از دست دشمنانت نجات ده...» هرچند كه نگارنده‌ي اين سطور سيلي زدن به صورت كسي را جايز نمي‌داند، ولي واقعا نبايستي قدري در سخنان آن مرد توبه كرده و از راه كژ برگشته تأمل و تعمق كنيم. اين چه ادعايي بود كه سران بابيه براي مشتي مردم جاهل و نادان مي‌كردند.

ادعاهاي آنان از مرز انسان‌هاي زميني بودن اغلب فراتر مي‌رفت و بسيار هم فراتر «تو مي‌گفتي كه آوازت آواز خداست»! منابع: ۱. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / ۳. ۲. مطالع‌الانوار «تلخيص تاريخ نبيل زرندي». ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري.

محمد علي زنجاني

ملا محمدعلي زنجاني ملقب به حجت فرزند آخوند ملا عبدالرحيم در سال ۱۲۲۷ هجري قمري به دنيا آمد. پس از تحصيل مقدمات در زنجان، براي تكميل تحصيلات ديني به عتبات رفت و در محضر درس شريف العلماي مازندراني فقه و اصول آموخت. برخي نوشته‌اند كه او در حوزه‌ي درس شيخ احمد احسايي مؤسس فرقه‌ي شيخيه نيز شركت كرد. پس از اين كه مجتهد جامع‌الشرايط شد از كربلا به ايران بازگشت. ابتدا در همدان به مدت دو سال و نيم ساكن شد و در همان‌جا نيز ازدواج كرد. پس از فوت پدرش، به زنجان رفت و بر مسند و منبر و مسجد پدر استقرار يافت. حوزه‌ي درسي در زنجان تشكيل داد و عده‌اي طلبه به دور خويش گرد آورد. او از همان ابتداي كار، نوعي ماجراجويي مذهبي داشت. فتواهاي عجيبي صادر مي‌كرد «اگرچه در شب سلخ رؤيت هلال مي‌كرد، باز همه سال شهر رمضان را سي روز مي‌شمرد و روز عيد فطر را روزه مي‌گرفت... سجده كردن بر بلور صافي را جايز مي‌دانست و مني را پاك مي‌شمرد و از اين گونه فتاوي فراوان داشت كه ذكر آن موجب تطويل است.». افكار و عقايد، مخصوصا فتواهاي عجيب او مورد اعتراض روحانيون زنجان قرار گرفت و آنان نامه‌اي به شاه نوشته و از او خواستند كه ملا محمدعلي را از زنجان به پايتخت ببرد. شاه نيز چنين كرد، اما از چندي عصا و انگشتري به او بخشيد و ضمن دلجويي او را راهي زنجان كرد. ملا محمدعلي زنجاني همچنان در زنجان مي‌زيست تا اين كه پيام سيد علي‌محمد باب را از شيراز شنيد. يكي از شاگردان معتمد خود را كه ملا اسكندر نام داشت براي تحقيق در امر دين جديد به شيراز فرستاد. ملا اسكندر در شيراز با سيد باب ملاقات كرد و شيفته‌ي او شد و چون به زنجان بازگشت و گزارش سفر خود را به ملا محمدعلي داد، او نيز به سيد باب گرويد. پس از مدتي سيد باب به ملا محمدعلي دستور داد تا علنا در منبر و نماز جماعت مردم را به آيين باب بخواند. جالب اينجاست كه سيد علي‌محمد باب كه خود را امام زمان مي‌دانست به ملا محمدعلي دستور داده بود كه به جاي امام جمعه‌ي زنجان نيز بايستي نماز جمعه بخواند «روز جمعه جناب حجت بر حسب امر حضرت باب در مسجدي نماز جمعه را خواندند و مردم به ايشان اقتدا كردند. امام جمعه به جناب حجت اعتراض كرد كه اداي نماز جمعه حق من است زيرا من امام جمعه هستم، اجداد من هم پيش از اين همه امام جمعه بودند و در اين خصوص فرمان پادشاه صادر شده، هيچ‌كس نمي‌تواند به جز من امام جمعه باشد، پس شما چرا به اداي نماز جمعه پرداختيد؟ جناب حجت به امام جمعه فرمودند: اگر تو فرمان سلطان داري كه امام جمعه هستي، مرا حضرت قائمعليه‌السلام به اداي نماز جمعه امر كرده، من هم فرمان حضرت قائم را دارم و هيچ‌كس نمي‌تواند اين حق را از من بگيرد و اگر كسي با من معارضه كند و در اين خصوص مقاومت نمايد، دفاع خواهم كرد.» ملاحظه فرماييد كه منطق چه قدر قوي و مستدل است! روحانيون زنجان كه اوضاع را چنين ديدند، دوباره نامه‌اي به حاج ميرزا آقاسي صدر اعظم وقت نوشتند و از او خواستند كه به عرض شاه برساند تا ملا محمدعلي را از زنجان دور كند. شاه، قليچ‌خان كرد را مأمور كرد تا به زنجان رفته و ملا محمدعلي را به تهران بياورد؛ او نيز چنين كرد. ملا محمدعلي زنجاني كه اكنون از سوي باب لقب حجت گرفته بود، تا زمان فوت محمدشاه قاجار در تهران با احترام فراوان از سوي دولت زيست. پس از فوت محمدشاه در سال ۱۲۶۴ ه ق، از موقعيت استفاده كرد و به زنجان رفت. هنگام ورود به زنجان مورد استقبال مريدان و مردم ناراضي از حكومت قرار گرفت. ملا محمدعلي دوباره در زنجان به جمع‌آوري مريد و تبليغ براي آيين باب پرداخت. مجدالدوله حاكم زنجان كاري به كار او نداشت و در واقع احترام او را حفظ مي‌كرد، ولي او روز به روز بيشتر بر نفوذ خود مي‌افزود و كار به جايي رسيد كه حكومت و قوانين دولتي را نيز ناديده مي‌گرفت. سرانجام بي اعتنايي او به قانون سبب شد كه جنگ بزرگ بابيه در زنجان اتفاق بيفتد «روزي چنان اتفاق افتاد كه يكي از پيروان ملا محمدعلي با عمال ديوان منازعه كرد و مجدالدوله حكم به حبس او نمود. ملا محمدعلي پيغام داد كه اين مرد از بستگان من است، امير اصلان‌خان [مجدالدوله] گفت حمايت اين گونه مردمان مفسد شرير جايز نباشد. ملا محمدعلي خشمناك شده حكم داد تا محبوس را به عنف بياورند. چون امير اصلان‌خان آگاه شد، آماده‌ي جنگ گرديد.» اين گزارش يك مورخ مسلمان (اعتضادالسلطنه) بود، از چگونگي آغاز نبرد. حال نگاهي بيندازيم به تاريخ نبيل زرندي تا ببينيم منابع بهايي در مورد آغاز جنگ چه مي‌گويند: «در اين بين‌ها واقعه‌ي كوچكي حادث شد كه آتش عداوت پنهاني در قلوب مخالفين حجت بدان سبب زبانه كشيد. آن قضيه‌ي بي‌اهميت و كوچك از اين قرار بود كه دو طفل با هم نزاعشان شد، يكي از آن دو تا، پسر يكي از پيروان جناب حجت بود. حاكم زنجان فورا فرمان داد طفل مزبور را گرفته محبوس ساختند. احبا به حاكم مراجعه كردند و از او درخواست نمودند كه طفل محبوس را رها كند و در مقابل مبلغي را كه از بين خودشان جمع كرده بودند، دريافت دارد. حاكم زنجان حاضر نشد. احبا نزد جناب حجت رفتند و شكايت كردند. جناب حجت به حاكم نوشتند طفل صغير به رشد نرسيده شخصا مسئول نيست. اگر شما مي‌خواهيد حتما مجازات كنيد خوب است پدرش را به جاي آن طفل محبوس نماييد. حاكم به نوشته‌ي جناب حجت اعتنايي نكرد. حجت دو مرتبه نوشتند و نامه را به ميرجليل كه شخصي با نفوذ بود دادند و فرمودند اين نامه را به دست خودت به حاكم بده. ميرجليل پدر جناب سيد اشرف زنجاني و يك تن از شهداي امر مبارك است. وقتي كه به دارالحكومه رسيد، دربانان نگذاشتند داخل شود. ميرجليل غضبناك شد و خواست به زور وارد شود، شمشير خود را كشيد و دربان‌ها را به يك طرف راند و نزد حاكم رفت و خلاصي طفل را خواستار شد. حاكم زنجان بدون قيد و شرط مقصود ميرجليل را انجام داد و طفل را رها كرد. علماي شهر از اين رفتار حاكم خشمگين شدند و از مجدالدوله بازخواست كردند كه چرا اين‌طور كردي؟». چند نكته در اين گزارش هست كه جاي سؤال دارد. اولا چطور مي‌توان باور كرد كه حاكم در نزاع دو طفل صغير دخالت كرده باشد، اگر قرار بر اين باشد كه حاكم در زندان‌هاي خود را بر روي اطفال صغيري كه با يكديگر نزاع مي‌كنند بگشايد، بايستي زنداني به بزرگي شهر محل حكومت خود داشته باشد. دوم اين كه جناب حجت چرا بايستي اين‌قدر به خود حق مي‌داد كه در كارهاي حكومتي مداخله كند و آزادي يك فرد خطاكار و قانون‌شكن را از حاكم تقاضا نمايد. سوم اين‌كه چرا بايستي ميرجليل نماينده‌ي ملا محمدعلي به زور با شمشير آخته وارد مقر حكمراني حاكم شده و مقصر را آزاد كند. باري آتش جنگ در اوايل ماه رجب ۱۲۶۶ ه ق در شهر زنجان زبانه كشيد. بابي‌ها به قلعه‌ي علي مردان خان رفتند و در آنجا سنگر گرفته آماده‌ي نبرد شدند. چند روزي نبردهاي پراكنده بين طرفين ادامه داشت تا اين‌كه در بيستم رجب، صدرالدوله‌ي اصفهاني سركرده‌ي سوار خمسه با دو فوج سرباز از سلطانيه به زنجان آمد و با شورشيان به جنگ پرداخت. اما او هم نتوانست كاري از پيش ببرد و ناچار از سوي دولت مركزي، مصطفي خان اميرتومان مأمور سركوبي شورشيان شد. ميرزا تقي خان اميركبير به اين هم بسنده نكرد و از سوي خود محمد آقاي حاجي يوسف سرهنگ فوج ناصريه و قاسم بيگ تفنگدار خاصه را نيز براي دستگيري ملا محمدعلي و اتباعش به زنجان فرستاد. روز بيست وپنجم ماه رمضان همان سال، از طرف نيروهاي دولتي حمله‌ي سختي به مواضع شورشيان شد كه طي آن تعدادي از طرفين كشته شدند. ملا محمدعلي كه احساس مي‌كرد نمي‌تواند از اين حمله جان به سلامت به‌در كند، دستور داد تا بازار زنجان را به آتش بكشند. مردم و نيروهاي دولتي ناچار دست از جنگ كشيدند و به خاموش كردن بازار مشغول شدند. جنگ چند ماه تمام به سختي ادامه داشت، هر روز تعدادي از طرفين كشته مي‌شدند و از تهران نيز پي در پي نيروهاي كمكي به زنجان سرازير مي‌شد. ملا محمدعلي حجت با وعده‌هاي دروغيني كه به آن مردم ساده دل مي‌داد، آنان را مي‌فريفت و وادار به مقاومت مي‌كرد، او به پيروانش مي‌گفت كه بعد از مرگ زنده خواهيد شد و در اين نبرد نيز پيروزي از آن شما خواهد شد، او مي‌گفت كه به زودي تمام كره‌ي زمين را فتح خواهند كرد و حتي حكمران كشورهاي مصر و حجاز را نيز از بين پيروانش برگزيده بود. مأمور انگليسي «ابوت» Abbott كه زمان آشوب زنجان از آن شهر مي‌گذشت، شرح جنگ آن‌جا را مي‌دهد و مي‌گويد «ملا محمدعلي رئيس گروه بابيان متعصب زنجان به پيروانش گفت: از پيكار نهراسيد، و اگر كشته شديد روحتان از نو باز مي‌گردد، و دين مقدس مغرب و مشرق را فرا خواهد گرفت. حتي به يكي از اصحابش سلطنت مصر را بخشيده، و به ديگران وعده‌ي حكومت فلان شهر و فلان ده را داده است. به علاوه اطمينان داده كه دولت روس به ياري آنان خواهد آمد. عده‌اي از همراهان ملا محمدعلي، با غيرت و از خود گذشته‌اند، و گروهي ديگر او را ترك گفتند و از شهر بيرون رفتند... بيگلربيگي زنجان از عهده‌ي نبرد خوب برآمده، و شايعه‌ي بي‌رحمي او به كلي بي‌اساس است.». كردار زشت ديگر ملا محمدعلي حجت در طي جنگ اين بود كه با نامه‌هايي كه به سفيران روس و انگليس و عثماني فرستاد، تلاش كرد تا پاي بيگانگان را نيز به اين معركه بگشايد و اين اولين سندي است كه نشان مي‌دهد آنان خواستار حمايت بيگانگان از خود بودند. نامه‌ي مورخ ۲۲ ژوئيه ۱۸۵۰ كلنل شيل سفير انگليس در ايران به پالمرستون كه تحت شماره‌ي ۶۰ / ۱۵۲ در آرشيو اسناد وزارت امور خارجه انگليس نگهداري مي‌شود به خوبي گوياي اين مطلب است: «... ملا محمدعلي، مجتهد برجسته‌ي زنجان نامه‌اي به من فرستاده و گفته: مرا به دروغ متهم به بابيت كرده‌اند. و استدعا كرده نزد دولت حسن توسط نمايم كه او و هموطنانش را از حمله‌ي سپاهيان نجات دهم. عين همين مطلب را به امير نظام نيز نوشته است. امير جواب داده كه حاضر است حرف او را بپذيرد و مدارا نمايد. اما براي اثبات صدق سخنش بايد به پايتخت بيايد. چون اين شرط را قبول نكرد، امير براي محاصره‌ي زنجان از نو قشون فرستاد.» و سفير روس در ايران نيز در گزارش ۱۴ سپتامبر ۱۸۵۰ خود مي‌نويسد: «... ملا محمدعلي سر دسته‌ي بابيان زنجان، از سامي افندي سفير عثماني و سرهنگ شيل وزير مختار انگليس در تهران درخواست ميانجيگري نمود. اما همكار انگليسي من عقيده دارد كه مشكل است دولت ايران براي خاطر آن فرقه، راضي به دخالت بيگانه گردد.» آري، ملا محمدعلي زنجاني مي‌دانست كه ميرزا تقي‌خان اميركبير زير فشار دو دولت روس و انگليس دست و پا مي‌زند و آنان نظر خوبي نسبت به امير ندارند و بدين جهت بود كه او از آن دو دولت چشم ياري داشت. هرچند كه امير به دولت‌هاي روس و انگليس اجازه‌ي مداخله در اين جريان را نداد، ولي اسناد تاريخي به ما نشان مي‌دهند كه در برخي موارد مجبور به پذيرفتن نظريات آنها شده است. سرانجام، ديديم كه درخواست از بيگانگان توسط ملا محمدعلي زنجاني به وابستگي كامل فرقه‌ي بابيه به بيگانگان منتهي شد و پس از انشعاب مذهبي به دو شعبه‌ي بهايي و ازلي، انگليس‌ها ازلي‌ها را و روس‌ها بهايي‌ها را زير نفوذ درآوردند و چندي نگذشت كه اين فرقه‌ي مذهبي به آلت دست بيگانگان و جاسوس اجنبي تبديل شد. باري، به معركه‌ي جنگ بازگرديم. گفتيم كه جنگ ماه‌ها به طول انجاميد و هرچندگاه نيز نيروهاي كمكي تازه نفس از سوي دولت مركزي به زنجان گسيل مي‌شد. نيروهاي دولتي با آتش توپخانه هر روز قلعه‌ي شورشيان را درهم مي‌كوبيدند و شورشيان نيز بنا به گفته‌ي منابع تاريخي خودشان، طي مدت جنگ موفق شده بودند دو عراده توپ بسازند كه از آن عليه نيروهاي دولتي استفاده مي‌كردند. سرانجام علايم شكست شورشيان آشكار شد و ملا محمدعلي زنجاني در پنجم ربيع‌الاول ۱۲۶۷ ه ق بر اثر زخم گلوله‌اي كه چند روز قبل برداشته بود، كشته شد. با مرگ او شورش نيز فرونشست و قلعه به تصرف نيروهاي دولتي درآمد. پس از شورش بابي‌ها در قلعه‌ي شيخ طبرسي مازندران، اين دومين فتنه‌اي بود كه آنان برپا مي‌داشتند و مسلحانه عليه حكومت مركزي قيام مي‌كردند. ميرزا تقي‌خان اميركبير پس از اين قيامها بود كه دستور تيرباران سيد علي‌محمد باب را در تبريز صادر كرد، او معتقد بود كه اگر سيد باب كشته نمي‌شد، دامنه‌ي اين عوام فريبي مذهبي روز به روز گسترده‌تر مي‌شد. منابع: ۱. دكتر آدميت، فريدون، اميركبير و ايران، اسناد متن مقاله از اين كتاب گرفته شده است. ۲. اعتضادالسلطنه، فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. ۳. مطالع‌الانوار (تلخيص تاريخ نبيل زرندي) ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. ۴. بامداد، مهدي، شرح حال رجال ايران، ج / ۳.

محمود نظام‌العلما

حاج ملامحمود تبريزي ملقب به نظام‌العلما از ادباي معروف و معلم دوران وليعهدي ناصرالدين شاه قاجار بود. او از شاگردان آقا سيد علي طباطبايي بود كه بعدها به درس شيخ احمد احسايي رفت و از علماي شيخيه شد. در تبريز علاوه بر اين‌كه سمت معلمي وليعهد را داشت، صاحب مسجد و منبر نيز بود. در سال ۱۲۵۳ قمري همراه وليعهد براي ديدار با نيكلاي اول به نواحي قفقاز رفت. هنگامي كه در سال ۱۲۶۳ قمري مجلس مباحثه‌اي در حضور ناصرالدين ميرزا وليعهد در تبريز آراستند تا در آن علماي تبريز ادعاي سيد علي‌محمد باب را شنيده و به آن پاسخ گويند، حاجي ملامحمود نظام‌العلما يكي از اركان مهم آن مجلس بود. در آن مجلس سه روحاني عالي رتبه‌ي تبريزي طرف مباحثه‌ي سيد باب بودند، حاج ملا محمد ممقاني ملقب به حجت الاسلام، حاج ملا مرتضي ملقب به علم‌الهدي و حاج ملا محمود نظام‌العلما. ملا محمد تقي ممقاي فرزند حاج ملا محمد ممقاني كه نسخه‌ي حاضر به قلم اوست، مي‌نويسد كه اين سه تن روحانيون قبل از جلسه تصميم گرفتند كه از سيد باب سؤالات ساده و پيش پا افتاده بكنند زيرا كه اين كار دو حسن داشت، هم مردم عامي و بي‌سواد متوجه مكالمه و بحث مي‌شدند و هم درجه‌ي بي‌سوادي سيد باب بيشتر آشكار مي‌شد. اغلب سؤالات توسط نظام‌العلما مطرح مي‌شد و جالب اينجاست كه او با خونسردي و آرامش خاصي به طرح سئوال مي‌پرداخت. درباره‌ي شخصيت اخلاقي او گفته‌اند كه وي شوخ طبع نيز بوده كه يك برخورد او با سيد باب مؤيد اين نكته است. او در اواخر بحث به سيد باب گفت: آقا من كي شما را به امامت فرستادم؟ چرا بي خود آمدي؟ [سيدباب] گفت: شما مگر خدايي؟ نظام‌العلما گفت: آري، مثل شما امامي مثل من خدايي لازم دارد. نوشته‌اند كه نظام‌العلما بعدها صورت مذاكرات مجلس مباحثه با سيد باب را به ضميمه‌ي مطالبي ديگر در رساله‌اي مرتب و منتشر كرد و آنچه را كه رضا قلي خان هدايت در تاريخ روضةالصفا جلد قاجاريه و علي قلي ميرزا اعتضادالسلطنه در كتاب المتنبئين تأليف خود راجع به قضاياي آن مجلس نقل كرده‌اند منبع آن از روي نسخه‌ي خطي رساله‌ي حاج ملا محمود نظام‌العلما تبريزي كه به خط خود مؤلف بوده مي‌باشد؛ ولي ملا محمدتقي ممقاني در نسخه‌ي خطي خود به نام ناموس ناصري كه كتاب حاضر بر پايه‌ي آن نگاشته شده مي‌نويسد: «از آنجا كه مورخين عهد در آن مجلس مبارك حضور نداشتند، محاورات آن مجمع را به استناد سماعات افواهيه به كلي تغيير داده، مقاولاتي كه اصلا اتفاق نيفتاده مذكور داشته و بيان واقع را بالمره قلم نسخ بر سر گذاشته‌اند و عجب آن است كه صورت مجلس را هم به خط مرحوم حاج ملا محمود نظام‌العلما كه در آن اوقات سمت معلمي اعلي‌حضرت اقدس همايوني را داشت نسبت داده‌اند. در صورت صدق، دور نيست كه چون آن مرحوم از محاورات آن مجلس بعيدالعهد بوده، وقايع مجلس را فراموش كرده در هنگام سؤال به تكليف خيال چيزي به نظر آورده و براي مورخين مرقوم داشته و منسيات خود را كه متن واقع است، به كلي مهمل گذاشته وگرنه خاطر حقيقت مظاهر اقدس همايوني، خود شاهد راستين و گواه راستين است كه اين مسطورات با مقاولات آن مجلس تباين كلي در ميان است...». ملا محمدتقي مامقاني بدين وسيله نوشته‌هاي روضةالصفا و نظام‌العلما را رد مي‌كند و تاريخ خود را كه براساس تقريرات پدرش مي‌باشد صحيح و درست مي‌داند. او براي صحت ادعاي خود، ناصرالدين شاه را كه در آن زمان وليعهد و از حاضرين مجلس بوده به شهادت مي‌طلبد و اصولا اين كتاب را براي تقديم به شاه در هنگام عبور از آذربايجان در سفر فرنگستان تهيه و تأليف كرده است. نام كتاب را هم براي خوشامد ناصرالدين شاه «ناموس ناصري» نهاده. پس مي‌توان ادعاي او را پذيرفت و كتاب او را كامل‌تر و صحيح‌تر از نگاشته‌هاي ديگران به حساب آورد. نظام‌العلما به نوشته‌ي كتاب دانشمندان آذربايجان در سال ۱۲۷۰ ه ق و به نوشته‌ي كتاب ظهورالحق در ۱۲۷۱ ه ق و بنا به نوشته‌ي كتاب منتظم ناصري در سال ۱۲۷۲ ه ق درگذشته است. كتاب الشهاب الثاقب في ردالنواصب تأليف وي است كه در سال ۱۲۶۲ قمري در تبريز چاپ شده است. منابع: ۱. بامداد، مهدي، شرح حال رجال ايران، ج / ۴. ۲. مامقاني، ميرزا محمدتقي، ناموس ناصري، نسخه‌ي خطي.

حمزه ميرزا حشمت‌الدوله

حمزه ميرزا پسر عباس ميرزا نايب‌السلطنه در سال 1263 ه ق به حكمراني خراسان رفت. حكومت او را سالار و ساير امراي خراسان گردن ننهادند و او ناچار از تهيه‌ي اردوي نظامي شد و در سال 1265 ه ق همراه يارمحمد خان حاكم مقتدر هرات كه براي كمك او به مشهد آمده بود به هرات رفت و سه ماه و نيم در دو فرسنگي غوريان توقف كرد. در همين ايام بود كه عده‌اي از سران بابيه به خراسان رفتند و آنجا را محل تجمع و تبليغ خود قرار دادند. به دستور حشمت‌الدوله، ملاحسين بشرويه‌اي، اولين ايمان آورنده به باب، دستگير و به اردوي نظامي منتقل شد. ولي پس از چندي ملاحسين از اردو گريخت و به مازندران رفت. حمزه ميرزا حشمت‌الدوله در سال 1265 ه ق به تهران آمده و سپس به ايالت آذريجان فرستاده شد. در سال 1266 ه ق كه والي آذربايجان بود به دستور ميرزا تقي‌خان اميركبير مأمور محاكمه و اعدام سيد علي‌محمد باب شد كه در آن ايالت زنداني و تحت نظر بود. او به قتل سيد باب راضي نبود و در اين كار مردد بود، چه گذشته از اين كه كشتن سيدي را جايز نمي‌شمرد، از اين كه امير او را مأمور به قتل فردي كرده بود نيز دلتنگ بود. وقتي فرمان امير درباره‌ي اعدام باب به او رسيد جواب داد «... مرا چنان گمان بود كه لطف آن حضرت سبب شود كه فتح سرحدات روم و روس و جنگ با ملت پاريس و پروس به من محول فرمايند.» در رد گنده‌گويي‌هاي شاهزاده‌مآبانه‌ي او همين بس كه بدانيم اين شاهزاده كه آرزوي جنگ با روس و پروس را در سر داشت، مأمور سركوبي تركمانان شورشي شد و آن چنان شكست سختي از آنان خورد كه بيشتر سپاهيان دولتي كه تعداد آنها بيش از سي هزار نفر (بعضي تا پنجاه هزار هم نوشته‌اند) كشته شدند و بقيه هم به دست تركمانان اسير شدند. به هر جهت گويا او از امر صدراعظم سرباز زد و فرمان را ميرزا حسن‌خان وزير نظام برادر ميرزا تقي‌خان امير نظام اجرا كرد. در سال 1297 ه ق از تهران يك اردوي نظامي به رياست حمزه ميرزا حشمت‌الدوله و مصطفي قلي‌خان اعتمادالسلطنه قراگزلوي همداني براي سركوبي شيخ عبيدالله كرد راهي آذربايجان و كردستان شد. هنگامي كه اردو به شهر بانه رسيد، حشمت‌الدوله به مرگ طبيعي درگذشت. منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 1. [ صفحه 111]

سليمان خان

حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي از فداييان سيد علي‌محمد باب و از خوانين آذربايجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهايي مي‌باشد، در شرح زندگي او مي‌نويسد: «سليمان‌خان پسر يحيي‌خان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبريز، پيش‌خدمت مخصوص عباس ميرزا نايب‌السلطنه، بعد از او پيش‌خدمت محمدشاه، و سليمان‌خان پيش‌خدمت ناصرالدين ميرزاي وليعهد بود. وي طايفه‌ي بزرگي در آن بلد داشت. چون از آغاز جواني رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتي يافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختيار كرد و در سلك محبين سيد كاظم رشتي پيشواي مسلم طريقه‌ي شيخي‌ها درآمد و بعد به واسطه‌ي چند نفر از علماي شيخي كه سابقا از شاگردان سيد رشتي بوده و بعد به آيين سيد باب گرويده بودند، بابي شد و از فداييان و جان‌نثاران باب گرديد و با يك حرارت و از خودگذشتگي در پيشرفت آيين مزبور ساعي و كوشا بود. در موقع قتل سيد باب خيلي كوشيد به وسايلي او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعي او به جايي نرسيد و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سليمان‌خان بود كه نعش باب و ميرزا محمدعلي انيس، از گودالي كه در خارج دروازه تبريز انداخته بودند به مساعدت حاج ميرزا مهدي باغ ميشه‌اي كلانتر تبريز بيرون آورده و در محلي پنهان نمودند و باز به دستياري حاج سليمان‌خان به تهران حمل گرديد.» سليمان‌خان پس از نقل اجساد به تهران در اين شهر ماند و خانه‌اش محل اجتماع و كنكاش بابيان شد. در فتنه‌ي سال 1268 ه ق كه بابي‌ها قصد ترور ناصرالدين شاه را در نياوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب اين سوءقصد تمام بابيان در سراسر ايران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجيع‌ترين وضعي آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سليمان‌خان بود كه از رؤساي بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب مي‌شد و در طرح ترور شاه نيز دست داشت. ناسخ‌التواريخ مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان با دوازده تن گرفتار شد و ايشان را دست و گردن بسته به نياوران آوردند. صدراعظم حاجي سليمان‌خان را مخاطب ساخت كه بي‌شك تو زاده‌ي زنايي و مستحق هزار گونه عذاب و عنايي. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پيوسته و يك كرور تومان به خرج پدر تو يحيي‌خان و برادر تو فرخ‌خان هدر شده و از اين بر زيادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودي و از پشت يك پدر بودي در خونخواهي برادر چه كردي؟» در كيفيت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئين» مي‌نويسد: «حاجي سليمان‌خان پسر يحيي‌خان تبريزي را كه تفصيل او ترقيم يافت با حاجي قاسم تبريزي كه وصي سيد يحيي بود، آقا حسن نايب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بيرون دروازه‌ي شاه عبدالعظيم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آويختند. وقتي كه حاج ميرزا سليمان‌خان را شمع آجين كرده مي‌بردند، به طور رقص متصل اين شعر را مي‌خواند: كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن تا همه خلق ببينند نگارستان را وقتي مي‌خواستند او را به قتل بياورند، گفت كه حاجي قاسم تبريزي را اول به اين فيض رسانيد، براي اين كه او از من پيش‌قدم‌تر است.» منابع بهايي نوشته‌اند كه او طبع شعر نيز داشته و گاهي اشعار مي‌سروده، شعر زير از او است:

اي به سر زلف تو سوداي من

وز غم هجران تو غوغاي من

لعل لبت شهد مصفاي من

عشق تو بگرفته سراپاي من

گرچه بسي رنج غمت برده‌ام

جام پياپي ز بلا خورده‌ام

سوخته جانم اگر افسرده‌ام

زنده دلم گرچه ز غم مرده‌ام

گنج منم باني مخزن تويي

سيم منم صاحب معدن تويي

دانه منم مالك خرمن تويي

هيكل من چيست اگر من تويي؟

دست قضا چون گل آدم سرشت

مهر تو در مزرعه‌ي سينه كشت

عشق تو گرديده مرا سرنوشت

فارغم اكنون ز جحيم و بهشت

نيست به غير از تو تمناي من

من شده از بهر تو چون ذره پست

وز قدح باده‌ي عشق تو مست

چون به سر زلف تو داديم دست

سجده گه من همه اعضاي من

تا تو مني من شده‌ام خودپرست

خرقه و سجاده به دور افكنم

باده به ميناي بلور افكنم

شعشعه در وادي طور افكنم

كوه و در از عشق به شور افكنم

بر در ميخانه بود جاي من

شيفته‌ي حضرت مولاستم

رهرو اين وادي سوداستم

از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضاي من

چند به عشق تو خموشي كنم؟

تا كي و كي پند نيوشي كنم؟

چند نهان بلبله نوشي كنم؟

تا كه شود راغب كالاي من

پيش كسان زهدفروشي كنم

تو زد شعله به جان و تنم

سوخته‌ي باديه ايمنم

برق تجلي زده در خرمنم

من متحير كه خود اين كي منم

اين سر من هست و يا پاي من

ساقي ميخانه‌ي بزم الست

ريخت به هر جام چو صهبا ز دست

ذره صفت شد همه ذرات پست

از اثر نشئه‌ي صهباي من

باده ز ما مست شد و گشت هست

بر در دل چون ارني‌گو شدم

جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم

هر طرفي گرم هياهو شدم

او همگي من شد و من او شدم

دل اگر از توست چرا خون كني؟

ور ز تو نبود ز چه مجنون كني؟

دم به دمم سوز دل افزون كني

تا خوديم را همه بيرون كني

تا ز خم ابروي خود چين گشاد

صد گره از روي دل و دين گشاد

چون به تكلم لب شيرين گشاد

عقده‌ي دل همچو نخستين گشاد

«ناطقه‌ي بلبل گوياي من»

عشق علم كوفت به ويرانه‌ام

داد صلا بر در ميخانه‌ام

باده‌ي حق ريخت به پيمانه‌ام

از خود و عالم همه بيگانه‌ام

حق طلبد همت والاي من

مشعله‌افروز جهان روي تو

قبله‌ي دل طاق دو ابروي تو

سلسله‌ي جان خم گيسوي تو

جان و دلم بسته به يك موي تو

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند

بر همه موجود صلا مي‌كند

هر كه هواي ره ما مي‌كند

گر حذر از موج بلا مي‌كند

من باقيم از يار و ز خود فانيم

جرعه‌كش باده‌ي ربانيم

ساكن هجران و پريشانيم

راهرو وادي حيرانيم

تا چه رسد بر دل رسواي من

آتش عشق چو برافروخت دود

سوخت مرا مايه‌ي هر هست و بود

كفر و مسلمانيم از دل ربود

تا به خم ابرويت آرم سجود

فرق نه از كعبه كليساي من

كلك ازل تا به ورق زد رقم

گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم

بر تن آدم چو دميدند دم

عشق تو بد بر دل شيداي من

منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 3. ذكايي بيضايي، نعمت‌الله. تذكره‌ي شعراي قرن اول بهايي، ج / 1. 4. كتابهاي نام برده در متن مقاله

صالح قزويني برغاني

حاجي ملاصالح يا محمدصالح برغاني فرزند آقا سيد علي و برادر كوچكتر حاجي ملا محمدتقي برغاني مشهور به شهيد ثالث بود. مدتي نزد پدرش و زماني هم نزد آقا سيد محمد در برغان و قزوين مقدمات آموخت و سپس همراه دو برادر ديگرش حاجي ملا محمدتقي و حاجي ملا محمدعلي به قم رفت و نزد ميرزا ابوالقاسم مجتهد مشهور به ميرزاي قمي مؤلف كتاب قوانين‌الاصول، تحصيل فقه و اصول كرد. آن گاه به اصفهان رفته، همراه با برادرانش به تحصيل علوم نقليه و عقليه پرداخت. از او نقل است: «... چون من به اصفهان رفتم، مطول مي‌خواندم. گفتند آقا سيد محمدباقر دشتي تازه آمده و مطول درس مي‌گويد. پس من به درس او حاضر شدم و مرا كيفيت درس او پسند نيامد...» هر سه برادر سپس براي تكميل علوم ديني، به عتبات رفتند و در كربلا نزد آقا سيد علي مؤلف كتاب رياض، فقه و اصول خواندند. حاجي ملا محمدصالح پس از بازگشت به ايران، به قزوين رفت و مدتها به كار تدريس وعظ و خطابه مشغول شد. او به زهد و تقوي مشهور بود و شايد به همين دليل بود كه گرويدن دخترش طاهره ملقب به قرةالعين به فرقه‌ي بابيه و حجاب‌افكني او، برايش خيلي گران و سخت و ناگوار بود. هنگامي كه قرةالعين به سيد علي‌محمد باب پيوست و به اين خاطر بين او و شوهرش ملامحمد كه پسرعمويش نيز بود اختلافات عقيدتي بروز كرد، حاجي ملاصالح پدر قرةالعين بسيار تلاش كرد كه بين طاهره و شوهرش از سويي و طاهره و پدرشوهرش ملا محمدتقي كه در ضمن برادر ملاصالح نيز بود از سوي ديگر صلح و آشتي برقرار كند، لكن موفق نشد. ملا محمدتقي و پسرش ملامحمد، طاهره را كافر خواندند و سرانجام ملا محمدتقي به تحريك طاهره توسط بابيان به قتل رسيد و از طرف شيعيان به شهيد ثالث ملقب شد. حاجي ملاصالح در اواخر عمر به كربلا رفت و در همان جا نيز درگذشت. از او تأليفات بسياري به جا مانده از جمله كتاب غنيمةالمعاد در چهارده جلد، كتاب مسلك در دو جلد، كتاب تفسير گويا در هفت جلد، كتاب معدن‌البكاء، كتاب مخزن‌البكاء و كتاب منبع‌البكاء است. منابع: 1. تنكابني، ميرزا محمد. قصص العلما. [ صفحه 122]

علي اصغر شيخ الاسلام تبريز

حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام فرزند ميرزا محمدتقي در سال 1182 قمري به دنيا آمد. او از علماي طراز اول و متنفذ فرقه‌ي شيخيه‌ي آذربايجان و شيخ‌الاسلام آن ديار بود كه پس از او مقام شيخ‌الاسلامي به فرزندش ميرزا ابوالقاسم رسيد. اين كه اكثر مورخين نوشته‌اند كه او در مجلس مباحثه‌ي سيد علي‌محمد باب در تبريز حضور داشته، طبق گفته‌ي ميرزا محمدتقي مامقاني مؤلف ناموس ناصري كاملا اشتباه است «... و اين كه مرحوم رضاقلي‌خان از جمله‌ي حاضرين مجلس، مرحوم حاجي ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام را شمرده از روي سهو است...» و باز همچنين در منابع گوناگون نوشته‌اند كه شيخ‌الاسلام به قتل باب فتوي داد، در صورتي كه نسخه‌ي حاضر مؤيد اين مطلب نيست؛ البته سندي با امضا و مهر ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام و پسرش ميرزا ابوالقاسم در دست است كه نشان مي‌دهد فتوي آنان، قتل سيد باب بوده، ولي از آنجايي كه اين سند فاقد تاريخ است، دانسته نيست اين فتوي كي صادر شده است. متن سند به اين شرح است: سيد علي‌محمد شيرازي شما در بزم همايون و محفل ميمون در حضور نواب اشرف والا، ولي‌عهد دولت بي‌زوال، ايده الله و سدده و نصرة و حضور علماي اعلام اقرار به مطالب چندي كردي كه هر يك جداگانه باعث ارتداد شما است و موجب قتل. توبه‌ي مرتد فطري مقبول نيست و چيزي كه موجب تأخير قتل شما شده است شبهه‌ي خبط دماغ است كه اگر آن شبهه رفع شود، بلاتأمل احكام مرتد فطري به شما جاري مي‌شود. حرره خادم الشريعة المطهره محل مهر ابوالقاسم الحسني الحسيني محل مهر علي‌اصغر الحسني الحسيني هنگامي كه در سال 1263 ه ق سيد علي‌محمد باب را از قلعه‌ي چهريق به تبريز آورده و در حضور ناصرالدين ميرزاي وليعهد با او مباحثه كردند، پس از اتمام مباحثه، وليعهد حكم به تنبيه بدني سيد باب داد. از آن جايي كه باب، سيد و از فرزندان پيامبر اسلام محسوب مي‌شد، طبق اعتقاد عامه هر كسي نمي‌توانست او را تنبيه كند. شايد بزرگي ادعاي او نيز فراشان و مأمورين دولتي را از تنبيه كردن ترساند. به هر جهت اين امر به حاجي علي‌اصغر شيخ‌الاسلام كه خود نيز سيد و از اولاد پيامبر بود واگذار شد. شيخ‌الاسلام، سيد باب را به منزل خود برد و تعداد كمي چوب به كف پاهاي او زد. نوشته‌اند كه سيد باب به هنگام چوب خوردن توبه و انابه مي‌كرد و تقاضاي بخشش داشت. نكته‌ي جالب توجه در زندگي‌نامه‌ي شيخ‌الاسلام، روايتي است كه منابع بهايي براي او جعل كرده‌اند. بابي‌ها اصرار دارند كه به پيروان خود و ديگران بقبولانند كه هر كس در محاكمه، آزار و يا حتي لعن و نفرين به سيد باب دست داشته، به هلاكت افتاده و با مرگي فجيع به ديار نيستي شتافته است. تاريخ نبيل زرندي درباره‌ي مرگ شيخ‌الاسلام مي‌نويسد: «... خود شيخ‌الاسلام به شخصه حاضر شد كه حضرت باب را مجازات كند. حضرت باب را به خانه‌ي خود برد و يازده مرتبه چوب به پاهاي مبارك زد. شيخ‌الاسلام در همان سال به مرض سل گرفتار شد و بعد از تحمل درد فراوان به مرگ شنيع دچار گشت...» به گفته‌ي اين منبع، شيخ‌الاسلام در همان سال 1263 ه ق، پس از جلسه‌ي مباحثه‌ي سيد باب و چوب خوردن او، به مكافات اين عمل دچار خشم الهي شده و به مرض سل مبتلا و پس از رنج فراوان درگذشته است؛ در صورتي كه مي‌دانيم شيخ‌الاسلام سالها پس از آن ماجرا در كمال تندرستي زيست و سرانجام در سال 1278 ه ق، پانزده سال پس از آن ماجرا در سن 96 سالگي درگذشت. منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه، فتنه‌ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 3. كتب نام برده در متن مقاله.

علي ترشيزي

شيخ علي ترشيزي ملقب به عظيم، در ابتدا از شاگردان و اصحاب سيد كاظم رشتي بود. او كه شيخي مسلك بود، بعدها به سيد علي‌محمد باب گرويد و بابي شد. سيد باب لقب عظيم را كه از نظر ارزش عددي معادل با حروف نام او «شيخ علي» و نمايانگر عدد 1020 بود را به او اعطا كرد. شيخ علي ترشيزي به زودي از سركردگان مهم بابيه شد و چند سالي هم نايب باب در تهران بود. هنگامي كه در سال 1268 ه ق سه تن از افراد بابي، به تحريك و دستور ملا شيخ علي، براي انتقام خون سيد باب، در نياوران تهران به ناصرالدين شاه قاجار تيراندازي كردند، پس از نافرجام ماندن ترور، به دستور شاه و صدراعظم همه‌ي بابي‌هاي تهران و از جمله سوءقصدكنندگان دستگير شدند. تقريبا تمامي دستگيرشدگان به طرز فجيعي كشته شدند. ملا شيخ علي نيز كه دستگير شده بود، به اتهام رهبري بابي‌ها، نزد ميرزا آقاخان نوري صدراعظم برده شد «چون او را به حضور آوردند، ميرزا آقاخان كه در آن وقت صدراعظم بود از وي پرسيد: تو كيستي و ادعايت چيست؟ جواب داد: نايب بابم و صاحب كرامات و خوارق عادات. صدراعظم گفت: الان معجزه را معلوم نماي! و به حاجي علي‌خان كه در آن وقت حاجب‌الدوله بود، حكم داد كه گوش او را ببر. حاجب‌الدوله في‌الحال بدون تأمل، با چاقوي جيب، گوش او را بريده، خون به مجلس ريخت. صدراعظم گفت: الان گوش خودت را باز بچسبان. عاجز گشت. صدراعظم حكم نمود او را در كرياس عمارت دولتي نياوران حبس كرده، زنجير نموده و ميخ زنجير را دم كرياس كوبند.» ملا شيخ علي ترشيزي پس از تحمل حبس و شكنجه، چون لباس روحاني داشت، بعد از قتل‌عام بابي‌ها، او را به مجلس روحانيون برده و آنان نيز حكم به قتل او مي‌دهند. در اين هنگام حاجب‌الدوله اول ضربت به او زده، بعد ميرغضبان به قتلش رساندند. منابع: 1.بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه. فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي.


5

6

7