داستانهایی از مقامات مردان خدا

 داستانهایی از مقامات مردان خدا نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

داستانهایی از مقامات مردان خدا
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3382 / دانلود: 3812
اندازه اندازه اندازه
 داستانهایی از مقامات مردان خدا

داستانهایی از مقامات مردان خدا

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانهایی از مقامات مردان خدا

نویسنده: علی میرخلف‌زاده

مقدمه

الحمد لله رب العالمین الصلوة والسلام علی اشرف الانبیاء والمرسلین ابی القاسم محمد صلی الله علیه وآله المعصومین الذین اذهب الله عنهم الرجس وطهرهم تطهیرا سیما حجة بن الحسن روحی وارواح العالمین له الفداء

قال الله تبارک وتعالی فی محکم کتابه العظیم( لقد کان فی قصصهم عبرة لاولی الالباب ) ( سرگذشت آنها هشدار وبیدار باشی است برای خردمندان وعاقلان ) در این جمله کوتاه ، قرآن کریم انسانهای عاقل را به فراگرفتن درسهای اخلاقی وتربیتی واجتماعی دعوت فرموده است

زیرا آگاهی از زندگی بزرگان از بهترین راهها برای رسیدن به یک حیات طیبه وزندگی سراپا خیر وسعادت است

ما در این مجموعه قطره ای از مقامات مردان خدا را جمع نموده که بگوئیم می شود به حد کمال رسید ، زیرا مردان خدا همان کسانی که در صدد تصفیه دل وتطهیر روان وتذهیب وتزکیه نفس برآمده وسالیان خود را به شست و شوی قلب از آلودگیها وصفات شیطانی ورذایل نفسانی مشغول گشتند وبه تیغ عبادت وبندگی رشته صحبت دنیا را از داخل گسسته ویک سره به محبوب پیوستند وبه اجازه حق ، وسعه وجودی خویش وحد قرب به انجام برخی از امور خارق العاده وتصرفات غیر عادی در تکوین ونظام طبیعت شدند ، لذا بر این شدیم که مقداری از مقامات مردان خدا را در اینجا ب ه رشته تحریر درآوریم واز خداوند متعال خواستار توفیق روز افزون هستیم ، واین کتاب را به ساحت مقدس حضرت صاحب العصر والزمان ( عج ) تقدیم وثواب آن بروح شهدا وعلماء ومؤ منین وبرادر شهیدم آشیخ احمد میرخلف زاده واصل گردد

علی میرخلف زاده

( ۱ ) ( غذای با برکت )

حضرت آیت الله العظمی ( شیخ محمد علی اراکی ) از مرحوم عالم عامل ( آقا نورالدین عراقی ) نقل فرمود : آقای ( حاج غلامعلی کریمی ) که از تجار وشخص معتدمی بود ، برای من نقل کرد وگفت :

یکی از اوقاتی که آقا نورالدین به تکیه در بیرون شهر رفته بودند ، تجار گفتند ، برویم پیشش من هم جزء آنان بودم ، رفتیم دور تا دور اطاق تجّار نشسته بودند ، نزدیک ظهر شد ومنجر گشت که آقا نور الدین نهار بیاورد نهاری که تهیه کرده بودند ، یک قابلمه دونفری بود که اندازه خودش وآقا سید باقر وشاید هم یک نفر دیگر

جمعیت دورتادور اطاق نشسته بودند به خدمتکارش گفت : نهار بیاور او خنده ای کرد وفهماند که قابلمه ما کفایت اینان را نمی کند ( خودش بلند شد ورفت سر قابلمه ، وگفت : تو بشقاب بیاور ، وهی بشقاب آوردند ، هی پر کرد ، دورتادور به همه داد از این غذای کم به همه داد چه برکتی پیدا کرده بود ! )( ۱ )

( ۲ ) ( فوت مؤ من )

حضرت آیة الله العظمی ( اراکی ) از مرحوم عالم ربانی ( آقا نور الدین عراقی ) نقل فرمود :

( آقا سید محمد ملکی نژاد ) که عمه زاده مرحوم ( آقای فرید عراقی ) بود ، با من آشنایی دارد خودش برای من نقل کرد وگفت که :

برای مرحوم آقا نور الدین خبر آوردند که ( حاج آقا صابر ) به زیارت کربلا رفته ودر همان جا فوت شده است

حاج آقا صابر از معمرین وخودش هم پیش نماز واهل منبر بود وخیلی آدم معتبری بود مرحوم آقای ( حاج شیخ عبدالکریم ) هم خیلی به ایشان محبت داشت

وقتی خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدین رساندند ، ( ایشان سرش را روی کرسی گذاشت ، قدری طول کشید وبعد سرش را بلند کرد وگفت : نه دروغ است )

گفتند از کجا می گویید ؟ فرمود : چون وقتی مؤ منی از دنیا می رود ، هاتفی در میان آسمان و زمین ندا می کند که فلان مؤ من فوت شد ومن هرچه گوش دادم نشنیدم ، پس دروغ است بعد هم همین طور شد ، ماجرای فوت دروغ بود )( ۲ )

( ۳ ) ( مردی که بر قبر شیخ می گریست )

یکی از فرزندان مرحوم ( شیخ مرتضی انصاری ) به واسطه نقل می کند که :

مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد وقتی علت گریه اش را پرسیدند ، گفت جماعتی مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم

وقتی وارد اتاق شیخ شدم دیدم روی سجاده در حال نماز است ، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه بطرف من برگردد گفت : خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) خدایا من آنها را بخشیدم تو هم آنها را ببخش

آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم : آقا مرا ببخشید ، فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود :

برو با این پول کاسبی کن

من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم( ۳ )

( ۴ ) ( آن عمل را ترک کن )

( حاج شیخ عبدالنبی نوری ) که از بزرگان علماء ومراجع تقلید بودند نقل کردند :

در ایام جوانی در تهران به تحصیل علم مشغول بودم ودر هر فنی از جمله کیمیا رغبتی داشتم اما این سرّ پنهانی بود وکسی از آن اطلاع نداشت تا اینکه زمانی با جمعی از اهالی نور به زیارت ثامن الائمة حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدیم

در سبزوار موفق شده تیّمُناً به زیارت حکیم عظیم الشاءن ( حاج ملا هادی سبزواری ) مشرف شدیم پس از زیارت ودست بوسی خواستیم از خدمت آن عالم بزرگ مرخص شویم ، مرا نگه داشت تا رفیقان بیرون رفتند آنگاه مرا نصیحت فرمود که آن عمل خفی را که کسی از آن اطلاع ندارد ترک کنم حاج شیخ عبدالنبی این را از مقامات آن بزرگوار می شمرد( ۴ )

( ۵ ) ( توجّه باطنی )

از جمله مقامات ( آخوند ملا عبدالله یزدی ) ( صاحب حاشیه ) اینستکه یک وقتی وارد اصفهان شد ، چون قدری از شب گذشته آخوند به توجّه باطن نظری به شهر اصفهان نمود پس به ملازمانش فرمود : حرکت کنید که از این شهر با عجله بیرون رویم ، زیرا که چندین هزار بساط شراب می بینم که در این شهر چیده شده

پس حرکت کردند ، هنوز بیرون شهر نرسیده بودند که وقت سحر رسید ، آخوند دوباره توجه به شهر اصفهان کرد پس به ملازمان فرمود : برگردید زیرا چندین هزار سجّاده را می بینم که پهن شده ونماز شب می خوانند واین جبران آن معاصی را می نماید( ۵ )

( ۶ ) ( آتش متعرّض خرمن نشد )

حضرت آیة الله ( شیخ محمد علی اراکی ) نقل فرمود :

پدرم نقل کرد که آخوند کبیر ( ملا محمد ، پدر مرحوم آقا ضیاء عراقی ) ارتزاقش از یک قطعه زمینی در همان اطراف سلطان آباد ( اراک ) بود زراعت می کرد ونان سال خودش وعیالش از همان قطعه زمین بود

یک وقت که حاصل زمین را در خرمنگاه جمع کرده بودند در اطرافش هم خرمنهائی بوده است ، کسی عمداً یاسهواً آتش روشن می کند باد هم بوده وآتش افتاده بوده توی خرمنها به محض افتادن آتش ، خرمن ها آتش می گیرد ، آتش همه خرمن ها را می گیرد

کسی به آخوند می گوید : چرا نشسته ای ؟ نزدیک است آتش خرمن شما را بگیرد آخوند تا این را می شنود عبا وعمامه را بر می دارد وقرآن را به دست می گیرد و به بیابان می رود و رو به آتش می گوید : ای آتش ! این نان خانواده واهل وعیال من است ترا به این قرآن قسم به این خرمن متعرّض نشو !

پدرم می گفت : تمام آن قبّه ها ( کپّه های خرمن ها ) که در اطراف بود خاکستر شد واین یکی ماند هر کس که می آمد ، انگشت به دهان می گرفت و متحیّر می شد که این چه جور سالم مانده ! ولی من از قضیه خبر داشتم

پدر مرحوم آقا ضیاء ( عراقی ) اینطور شخصی بوده است رحمة الله علیهم. ( ۶ )

( ۷ ) ( سلام او بمن رسید )

مقامات بسیار ومکاشفات بی شمار از مرحوم ( حاج ملا هادی سبزواری ) نقل کرده اند ما در اینجا به ذکر یکی از آنها قناعت می کنیم :

در سال ۱۲۸۴ قمری ( ناصرالدین شاه ) به قصد خراسان نخست به سوی ( حضرت عبدالعظیم ) حرکت می کند

در عرض راه مردی را به حالت انتظار مشاهده می کند شاه قاجار از آنجا که بر جان خود بیمناک بوده به یک نفر از ملتزمین رکاب خود دستور می دهد که برود وببیند آن شخص پیاده کیست وچه کار دارد ؟

پیشخدمت شاه خود را به او رسانیده ودر نزدیکش می ایستد می بیند مردی ژولیده موی و ژنده پوش است ، از او سبب توقّفش را کنار جاده سؤ ال می کند آن مرد می گوید : گویا شاه قصد خراسان را دارد پس به سبزوار هم خواهد رفت به ایشان عرض کنید در سبزوار وقتی با حاج ملا هادی ملاقات کردید سلام مرا به او برسانید

فرستاده شاه با تعجّب به او نگاهی کرده وسپس به سوی کالسکه می شتابد شاه موضوع را از او سؤ ال می کند ، پیشخدمت عرض می کند مردی مجنون بود که قصد رفتن به شهر را داشت

ناصر الدین شاه بعد از فراغت از زیارت حضرت عبدالعظیم به سوی خراسان حرکت می کند در سبزوار ، در کوشک با حاجی ملاقات می کند وسپس روز بعد به منزل او می رود

مرد عارف تا اواسط بیرونی از شاه استقبال به عمل می آورد و سپس او را به اتاق مخصوص خود که با بوریا مفروش بوده راهنمائی می کند در ضمن مذاکرات مختلف ، شاه از حاجی می خواهد که دعای خیری در حقّش بنماید وی پاسخ می دهد من در تمام اوقات مؤ منین را دعا می کنم شاه می گوید : دلم می خواهد در حق من دعائی مخصوص بفرمائید مرد عارف دست بسوی پروردگار خویش دراز کرده ومی گوید : ( خدایا پادشاه اسلام را رعیّت پرور کن ) در بین این مذاکرات آن پیشخدمت وارد اطاق می شود

صاحب اسرار با نظر راءفت توجهی به او نموده و می فرماید : ( فرزند ، اگر چه سلام آن مرد را که در بین راه تهرن وحضرت عبدالعظیم ایستاده بود به من نرسانیدی اما بدان که سلام او به من رسید )

شاه با کمال تعجّب جریان را از پیشخدمت سؤ ال می کند وقتی پس از ملاقات پیشخدمت صدق قضیّه را عرض می کند ناصر الدین شاه سخت متعجب می شود وبیش از پیش به این مرد بزرگ علاقه مند می گردد( ۷ )

( ۸ ) ( مقام سید محمد باقر قزوینی )

در احوال سید جلیل الشاءن صاحب مقامات عدیده ( محمد باقر بن احمد حسینی قزوینی ) در ( نجم الثاقب ) در حکایت نور ودوّم نقل فرموده که :

( امام عصر ) ارواحنا له الفداه او را خبر داد به اینکه ترا علم توحید روزی خواهد بود بعد از این بشارت شبی در خواب دید دو ملک بر او نازل شدند ودر دست یکی از آن دو چند لوح است که در آن چیزی نوشته و در دست دیگری ترازوئی است پس در هر کفه ترازو لوحی را می گذاشتند وبا هم موازنه می کردند آنگاه آن دو لوح متقابل رابه من نشان می دادند ومن آنها را می خواندم تا در آخر الواح دیدم ، ایشان عقیده هر یک از اصحاب پیغمبر واصحاب ائمهعليه‌السلام را با عقیده یکی از علماء امامیّه از سلمان وابوذر تا آخر نوّاب اربعه واز کلینی و صدوقین وشیخ مفید وسید مرتضی وشیخ طوسی تا دایی او علامه بحر العلوم وبعد از ایشان از علماء رضوان الله علیهم مقابله می کنند :

سید فرموده بود پس در این خواب بر عقائد جمیع امامیّه از صحابه واصحاب ائمهعليه‌السلام وبقیه علماء امامیّة ، مطلع شدم وبر اسراری از علوم که اگر عمر من عمر نوح بود ودر پی این گونه معرفت می رفتم به عشر از اعشار آن مطلع نمی شدم احاطه نمودم( ۸ )

( ۹ ) ( مرض طاعون )

جناب ( سید مهدی قزوینی ) نقل کرد : برای من که دو سال قبل از آمدن طاعون در عراق ومشاهد مشرفه در سنه ۱۲۴۶ ه ق ما را به آمدن مرض طاعون خبر داد وبرای هر یک از ما که از نزدیکان وی بودیم دعا نوشت ومی فرمود : آخرین کسی که به مرض طاعون خواهد مُرد ، من خواهم بود وبعد از من مرض طاعون رفع خواهد شد

چون ( حضرت امیر المؤ منین )عليه‌السلام به او خبر داده بود و در خواب به او این کلام را فرموده ( بِکَ یَخْتَمَ یا ولدی )

ودر آن طاعون خدمتی به اسلام واسلامیان کرد که عقول متحیّر می ماند ایشان متکفّل تجهیز وتکفین جمیع اموات شهر وخارج شهر بود که بیش از چهل هزار نفر بودند و بر همه نماز می خواند وبرای بیست ، سی نفر یک نماز می خواند یک روز بر هزار نفر یک نماز خواند وبعد هم همان طور شد که ایشان فرموده بود بعد از ایشان مرض طاعون برداشته شد

( ۱۰ ) ( ای باد ساکن شو )

( سید مهدی قزوینی ) چنان بود که احتیاط می کرد که کسی دستش را ببوسد ومردم منتظر بودند که به حرم بیاید ، چون به حرم مشرّف می شد اگر دستش رامی بوسیدند ملتفت نمی شد ونیز شیخ مرحوم در مستدرک نقل فرموده از جناب آقا سید مهدی که یک وقتی با جماعتی از صلحاء وعلماء در سفینه ای بودند که ناگاه باد سختی وزیدن گرفت که کشتی به تلاطم درآمد ومردم ترسان وهراسان شدند

مردی زیاد وحشت می کرد ومتوسل به ائمه می شد وگریه می کرد ولی جناب سیّد مانند کوهی نشسته بود چون اضطراب آن مرد را دید فرمود : از چه می ترسی ؟ همانا باد ورعد وبرق تمامی مطیع امر الهی می باشد پس گوشه عبای خود را جمع کرد واشاره به سوی باد کرد مثل آنکه مگس را دور کند فرمود : ای باد ساکن باش ! پس باد ساکن شد وکشتی قرار گرفت( ۹ )

( ۱۱ ) ( توسل به قرآن )

ثقه عدل جناب ( حاج محمد حسن ایمانی ) سلمه الله تعالی فرمودند :

زمانی امر تجارت پدرم مختل شد وگرفتار بدهکاری های زیاد ونبودن قدرت اداء آنها شد در آن هنگام مرحوم ( حاج شیخ جواد بیدآبادی ) از اصفهان به قصد شیراز حرکت نمود وچون آن بزرگوار مورد علاقه شدید پدرم بود در شیراز به منزل ما وارد میشدند به والد خبر رسید که آقا به قصد شیراز حرکت کرده اند وبه آباده رسیده اند

مرحوم پدرم گفتند : در این هنگام شدّت گرفتاری ما ، آمدن ایشان مناسب نبود چون ایشان به زرقان می رسند پنج تومان به کرایه مرکب اضافه می نمایند ومرکب تندرویی کرایه می کنند که بلکه قبل از ظهر روز جمعه به شیراز برسند وغسل جمعه را قبل از ظهر بجا بیاورند که قضا نگردد ( چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصاً غسل جمعه که از سنن اکیده است )

خلاصه پیش از ظهر جمعه وارد منزل شدند در حین ملاقات پدرم فرمودند : بی موقع وبی مناسب نیامده ام شما از امشب باتمام اهل خانه شروع کنید به خواندن سوره مبارکه انعام به این تفصیل که بین الطلوعین مشغول قرائت سوره شوید وآیه( وربک الْغَنّیَّ ذُوالرحمة ) را تا آخر دویست و دو مرتبه تکرار کنید ( به عدد اسماء مبارکه ربِّ ومحمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وعلیعليه‌السلام )

پس حمّام رفتند وغسل جمعه کردند وبه منزل مراجعت فرمودند وما از همان شب شروع کردیم به قرائت ، پس از دو هفته فرج شد و از هر جهت رفع گرفتاری ها گردید وتا آخر عمر مرحوم پدرم در کمال رفاه بودند( ۱۰ )

( ۱۲ ) ( میرزای شیرازی وزائر خراسانی )

جناب ( آقای سید عبدالله توسّلی ) نقل کرد که :

زائری از اهل خراسان دو الاغ خرید وبا عیال واطفالش به قصد تشرف به کربلای معلّی حرکت کرد به یعقوبیّه که رسید ، یک الاغ با خورجینش را دزد برد ، مخارج سفرش در میان آن خورجین بود ، این بیچاره اطفال را سوار الاغ کرد وخودش با عیالش پیاده مشرّف شدند به سامراء

بعد از زیارت عسکریینعليه‌السلام به خدمت مرحوم ( آیت الله حاج میرزا حسن شیرازی ) رحمه الله علیه مشرّف شد درب منزل ، ( آخوند ملا عبدالکریم ) ملازم مرحوم میرزا به او گفت : تو فلان کس خراسانی هستی که الاغت را دزد برده ؟

گفت : بلی او را آورد خدمت میرزا در حالی که جمعیّت زیادی در خدمت میرزا بودند میرزا تا آن مرد را دید او را نزدیک طلبید وبیست وپنج قرآن به او داد و فرمود : پسرت به مکّه مشرّف شده وشنیده که تو با عیال واطفال به کربلا مشرّف شده ای ، جهت مخارج تو صد تومان بدست یک حاجی خراسانی داده به کربلای معلّی مشرف می شوی و در ایوان ( حضرت سیدالشهداء ) آن شخص خراسانی را ملاقات خواهی کرد وصد تومان را به تو خواهد داد و این بیست و پنج قران به جهت مخارجت از اینجا تا کربلااست آن شخص خراسانی متعجبانه از خدمت مرحوم میرزا بیرون شد و به کربلا رفت ، میان ایوان شخصی از اهل خراسان را دید ، بعد از گفتگو به او گفت : الا ن میان حرم مطهّر یکی از حاجی های خراسانی که از مکه مراجعت نموده سراغ تو را می گیرد هنوز حرفش تمام نشده بود که آن حاجی از حرم بیرون آمد ودر ایوان این شخص را دید و شناخت وصد تومان را که پسرش فرستاده بود به او داد آن مرد خراسانی نزدیک بود که از کثرت تحیّر دیوانه شود( ۱۱ )

( ۱۳ ) ( تو زنده خواهی ماند )

( فاضل عراقی ) در ( دار السلام ) از ( محقق رشتی ) واو از فرزند عارف جلیل القدر وعالم متبحّر ( حاج سید علی شوشتری ) نقل می کند که :

در سال ۱۲۶۰ مرض وبا در نجف اشرف بروز کرد اواسط شب پدرم حاج سید علی شوشتری به این مرض مبتلا شد چون حال او را پریشان دیدم از ترس آنکه مبادا فوت کند وشیخ مرتضی از ما مؤ اخذه کند که چرا برای عیادت به او اطلاع نداده ایم چراغی روشن نمودم که به منزل شیخ برویم واو را مطلع سازیم ، پدرم متوجّه شده گفت کجا می روید ؟

عرض کردیم به منزل شیخ

گفت : شما نروید شیخ خودش الا ن تشریف می آورد

لحظه ای نگذشت که شیخ به اتفاق خادمش ملا رحمت الله تشریف آمد سید را مضطرب وپریشان دید به او گفت : مضطرب نباش خوب می شوی انشاء الله

سید عرض کرد : از کجا می فرمائید ؟

فرمود : من از خدا خواسته ام که تو بعد از من باشی وبر جنازه من نماز بخوانی

گفت : چرا این را خواستی ؟

فرمود : حال که شد و به اجابت نیز رسید پس قدری نشست وسؤ ال وجواب ومطایبه وشوخی با هم کردند بعد شیخ تشریف برد

فردا در درس فرمود : می گویند سید علی مریض است هر کس از طلاب می خواهد به عیادت او برود با من بیاید ، پس با جمعی از طلاّب تشریف آورد مثل کسی که هیچ خبری ندارد احوال سیّد را می پرسید

من خواستم عرض کنم که شما دیشب اینجا بودید ناگاه سید انگشت به دندان گذاشت واشاره کرد ، من هم سکوت کردم

سید حالش خوب شد تا شیخ از دنیا رفت واو طبق وصیّت شیخ بر جنازه اش نماز خواند( ۱۲ )

( ۱۴ ) ( حاجی کلباسی و باران )

مرحوم ( حاج ملا اسماعیل سبزواری ) در کتاب ( جامع النّورین ) می نویسد :

یادم می آید در زمان مرحوم ( حاجی کلباسی ) یک سال باران نیامد ( منوچهر خان معتمد الدوله ) آمد خدمت حاجی عرض کرد : مردم استدعا می کنند که سرکار به دعای باران تشریف ببرید حاجی متعذّر شدند که من پیرم و قوت رفتن ندارم

( معتمد الدّوله ) عرض کرد : تخت روان برای شما می فرستم که در آن بنشینید و تشریف بیاورید آن مرحوم فرمودند : آخر با تخت غصبی به دعای باران رفتن وطلب باران نمودن چه مناسبت دارد وآیا خداوند آن دعا را مستجاب می کند ؟

آقا محمد مهدی پسر مرحوم حاجی عرض کرد : خودمان تخت برای شما می سازیم وچوب هم در خانه داریم آقا فرمود : عیبی ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت آنگاه در میان شهر جار کشیدند که از روز شنبه مردم روزه بگیرند که روز دوشنبه با حال روزه به همراه حاجی به دعای باران حاضر شوند پس مردم روزه گرفتند و در روز موعود اجتماع کرده آمدند حاجی بر روی تخت نشست اطراف تخت را گرفتند و به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه اصفهان هم آمدند صف کشیدند و کتابهای انجیل را باز کردند از طرف دیگر یهودی های اصفهان هم تورات را برداشته آمدند ، مرحوم حاجی برگشت نگاهی کرد دید ارامنه یک طرف صف کشیده اند ، یهودی ها از یک سمت ، سرش را برهنه نموده به سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد : خدایا ابراهیم محاسنش را در اسلام سفید کرده امروز مرا پیش یهودی ها ونصاری خجالت مده که یک دفعه ابر آمد ودر همان ساعت باران شروع شد( ۱۳ )

( ۱۵ ) ( سید مرتضی کشمیری )

ونیز جناب سید مزبور نقل فرمود : از جناب ( علم الهدی ملایری ) که فرمود : در اوقات اقامت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیه چندی برای معیشت در مضیقه بودم تا آنکه روزی برای تدارک نان برای عیال هیچی نداشتم از خانه بیرون رفتم و با حالت حیرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اوّل بازار تا آخر بازار رفتم و آمدم و به کسی هم اظهار حال خود نمی کردم پس با خود گفتم در بازار این طور آمد و رفت کردن زشت است ، لذا از بازار خارج شدم تا نزدیک خانه حاج سعید رسیدم ، ناگاه مرحوم ( حاج سید مرتضی کشمیری ) اعلی اللّه مقامه را دیدم به من که رسید ابتداء فرمود : ترا چه می شود ؟

جدّت امیر المؤ منین نان جو می خورد و گاهی دو روز هیچ نداشت پس مقداری از گرفتاری های آنحضرت را برای من فرمود و مرا تسلیت داد وامر به صبر کرد وفرمود : صبر کن البته فرج می شود و باید در نجف زحمت کشید ورنج برد

پس از آن چند فلس ( پول رائج آن زمان ) در جیبم ریخت وفرمود : آن را شماره نکن و هر چه می خواهی خرج کن ! ایشان رفتند و من آمدم بازار و از آن پول نان و خورش گرفته و به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش می گرفتم

با خود گفتم حال که این پول تمام نمی شود و هر وقت دست به جیب می کنم پول موجود است خوب است بر عیال توسعه بدهم ، پس در آن روز گوشت خریدم ، عیالم گفت : معلوم می شود برایت فرج حاصل شده ؟

گفتم : بلی گفت : پس مقداری پارچه برای لباس ما تدارک کن پس به بازار رفتم و از بزّازی مقداری پارچه که خواسته بودند خریدم ودست در جیب کرده مقداری پول بیرون آورده و در جلوی بزاز ریختم وگفتم قیمت پارچه ها را بردار اگر زیاد آمد به من بده واگر کسر آمد من به تو می دهم

بزّاز پول ها را شمرد بدون کم و زیاد مطابق آمد و بیش از یک سال حال من این بود و از آن پول خرج می کردم وبه کسی هم اطلاع ندادم تا آنکه روزی برای شستن ، لباس خود را بیرون آوردم و از اینکه آن پول را از جیبم بیاورم غفلت کردم واز خانه بیرون رفتم موقع شستن لباس یکی از فرزندانم دست در جیب کرده آن پول را بیرون آورده به مصرف مخارج همان روز رساندند وتمام شد( ۱۴ )

نیز سید مزبور از ( شیخ حسین حلاوی ) شاگرد مرحوم سید کشمیری نقل کرد که گفت : در نظر داشتم با دختر ( سید محسن عاملی ) ازدواج کنم از سید استاد خواستم استخاره کند جناب سید قدری تاءمل کرد پس فرمود خوش ندارم علویه با غیر علوی ازدواج کند چون چنین فرمود از استخاره منصرف شدم( ۱۵ )

( ۱۶ ) ( مرحوم بید آبادی )

مرحوم ( بید آبادی ) اعلی الله مقامه به قصد تشرف به مدینه منوّره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه توقف کردند در آن ایام بین عموم طبقات مردم دو دستگی ایجاد شده بود ، یعنی : مشروطه خواهان و استبداد طلبان

مرحوم بیدآبادی به مسئله اصلاح ذات البین وجلوگیری از فساد وتفرقه اهمیّت زیادی می دادند و در این اختلاف هم زیاد کوشش فرمود حتی شخصاً به منزل مرحوم علامه ( حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتی ) که از طرفداران مشروطه بود تشریف بردند وهر چه کوشیدند این غائله را برطرف نمایند سودی نداد

پس از آن ناگهان عازم حرکت از شیراز شدند وهر چه اصرار کردیم که توقف نمایند نپذیرفت وفرمود : به زودی در این شهر آتش فتنه روشن می شود و در آن عده ای کشته و خونها ریخته می گردد

آن وقت حرکت کردند وچند نفر از اخیار در خدمتشان حرکت کردند از آن جمله مرحوم ( حاج سید عباس ) و ( آقا میرزا محمد مهدی حسن پور ) که هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند که برای من نقل کردند که تا دشت ارژن در خدمت آقای بیدآبادی بودیم آنجا به ما فرمودند : در شیراز آتش فتنه روشن شده و حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتی با عده ای دیگر کشته گردیدند واهل بیت شما ناراحتند و باید شما برگردید لذا ما دو نفر با آن چند نفر دیگر به شیراز برگشتیم وصدق فرمایش آن بزگوار را دیدیم( ۱۶ )

( ۱۷ ) ( صدقه وحفظ مال )

ونیز ( آقای ایمانی ) نقل کرد که : ( حاج غلامحسین ملک التّجار ) گفت : در سفر مکّه که ( آقای بیدآبادی ) هم همسفر ما بودند راهزنان اموال زیادی از حجاج بردند ومرض وبا هم شروع شد وهمه ترسناک بودند

مرحوم بیدآبادی فرمود : هر کس بخواهد از خطر محفوظ بماند باید مبلغ ۱۴۰ یا ۱۴۰۰ هر کس به قدر توانائیش صدقه بدهد ، من سلامتی او را توسط ( حضرت حجت ) عجل الله فرجه از خدا مسئلت می کنم و سلامتی او را ضمانت می کنم ، آن مبلغ در آن زمان زیاد بود عده ای پرداختند وعده ای ندادند

پس آقای بیدآبادی آن اموال را در بین حجاج که اموالشان را دزد برده بود تقسیم کرد هر که آن مبلغ را داده بود محفوظ ماند وهر که نداده بود هلاک شد از آن جمله همشیره زاده و کاتبم بودند که آن صدقه را ندادند ومردند( ۱۷ )

( ۱۸ ) ( استخاره نجات بخش )

ونیز ( آقای ایمانی ) فرمود : در سفری که از اصفهان به شیراز می خواستیم مراجعت کنیم خدمت ( آقای حاجی بید آبادی ) مشرف شدیم فرمودند : ( جناب میرزای محلاتی ) به من نوشته اند ایشان را از دعا فراموش کرده ام سلام مرا به ایشان برسانید وعرض کنید من شما را از دعا فراموش نکرده ام چنانچه در آن شب که سه خطر بزرگ به شما متوجّه شد و من از ( حضرت ولی عصر عجل الله فرجه ) سلامتی شما را خواستم وخداوند شما را حفظ کرد

آقای ایمانی فرمودند : پس از رسیدن به شیراز پیغام آقای بید آبادی را به جناب میرزا رساندیم ، فرمود : درست است در همان شب تنها به منزل می آمدم زیر طاق که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه ای عارضش شد پس سلام کرد و گفت : استخاره ای بگیر

با تسبیح استخاره ای گرفتم بد بود

گفت : یکی دیگر بگیر آنهم بد بود ، گفت : یکی دیگر بگیر آنهم بد آمد ، پس دست مرا بوسید وعذرخواهی کرد وگفت : مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شما را دیدم بی اختیار عطسه عارض من شد پس به واسطه عطسه مردّد شدم ، گفتم استخاره می گیرم اگر خوب بیاید می کشم وتاسه مرتبه استخاره بد آمد دانستم که خدا راضی نیست وشما را نزد خدا منزلتی است( ۱۸ )

( ۱۹ ) ( شفای مریض )

جناب آقای ایمانی نقل فرمودند که :

جناب ( حسین آقا مژده ) ( عمه زاده آقای ایمانی ) سلمه الله با والده اش هر دو سخت مریض و مشرف به موت شدند ، مرحوم حاج بید آبادی تشریف آوردند وفرمودند :

یکی از این دو مریض باید برود و من شفای حسین آقا را از خداوند خواسته ام واو خوب خواهد شد

بعد از این فرمایش همان شب والده حسین آقا مرحومه شد وحسین آقا را خداوند شفا داد( ۱۹ )

( ۲۰ ) ( با حال جنابت )

شوهر همشیره مرحوم ( حاج شیخ جواد بیدآبادی ) از ( مشهدی احمد آشپز ) که دکانش در محله بیدآباد بود نقل کرد : که یک روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمایم فوری غذا برداشتم به منزل حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی بردم

ایشان پس از جواب سلام فرمود : چرا غسل نکرده به درب دکانت آمده ای دیگر این طور عمل نکن وغذائی که آورده ای ببر

گفت : من فکر کردم که ایشان حدس زده اند و حدسش مطابق با واقع شده ، یک روز مخصوصاً غسل نکرده و به حال جنابت آمدم درب دکّان وبرای شیخ غذا بردم ایشان مرا صدا کردند و در گوشم فرمودند : نگفتم غسل نکرده درب دکانت میا چرا این طور کردی برو غذا را هم ببر من نمی توانم این غذا را بخورم( ۲۰ )

( ۲۱ ) ( حمّام لازم تر بود )

. . آقای رضوی فرمود : در ایامی که مرحوم بیدآبادی به شیراز تشریف آورده بودند ، یک روز من محتلم شده بودم به قصد حمام از منزل خارج شدم ، دیدم ( حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام ) عازم خدمت آقای بید آبادی هستند به من فرمود : شما هم بیائید به خدمت آقا برویم

من حیا کردم که بگویم عازم حمامم بالا خره همراه ایشان به زیارت آقا مشرف شدیم وقتی وارد بر ایشان شدیم ، اول آقا شیخ الاسلام با آقا مصافحه کرد بعد من که رفتم مصافحه کنم ، آهسته در گوشم فرمود : ( حمام لازمتر بود ) من از اطلاع ایشان بخود لرزیدم و با شرمساری برگشتم

آقا شیخ الاسلام فرمود چرا می روی ؟

مرحوم بید آبادی علیه الرحمه فرمود : بگذارید برود کار لازم تری دارد. ( ۲۱ )

( ۲۲ ) ( برو غسل کن )

در قصص العلماء نوشته مرحوم ( سید عبدالکریم ) از قول پدرش ( آقا سید زین العابدین لاهیجی ) نقل کرده که فرموده :

در اواخر عمر استاد بزرگ ( آقا باقر بهبهانی ) من در نجف تحصیل می کردم ، آقای بهبهانی از کثرت پیری به درس حاضر نمی شد ولی یک درس شرح لمعه به عنوان تیمّن وتبرّک در منزلش می فرمود ما چند نفر به درس حاضر می شدیم

از قضا روزی مرا احتلام عارض شد ، ونمازم قضا شد وقت درس هم رسید فکر کردم که اول به درس حاضر شوم بعد برای غسل به حمام بروم ، پس وارد مجلس شدیم

آقا به اطاق درس تشریف آورد ومثل هر روز با خوشروئی و بشاشت به همه توجه والتفات فرمود وتوجهی به من کرد ، ناگهان قیافه اش تغییر پیدا کرد و گرفته شد ، بعد فرمود : امروز درس تعطیل است ، آقایان بروند به کارهای دیگرشان برسند

طلاب حرکت کردند من هم حرکت کردم خواستم از اطاق خارج شوم اشاره فرمود که شما بنشینید من نشستم وقتی همه رفتند واطاق خلوت شد فرمود : همانجا که نشسته ای زیر فرش مقداری پول هست آن را بردار برو حمّام غسل کن واز این بعد با حال جنابت در چنین مجلسی حاضر مشو( ۲۲ )

( ۲۳ ) ( صدای برخیز ! )

مرحوم سید ( محمد علی قاضی طباطبائی ) درباره عبادت وتهجد مرحوم شیخ ( محمد حسین آل کاشف الغطاء ) می نویسد :

( شیخ ما ، محقق متتبع تهرانی در مقدمه ای که با خط خود بر کتاب ( صحائف الابرار ) نوشته چنین آورده است : بخوبی تا کنون به یادم مانده که شیخ محمد حسین آل کاشف الغطا به شیخ ما ( علامه نوری ) قدس نفسه اظهار داشت : خواب بر من غلبه می کند و بعضی شبها برای نافله شب برنمی خیزم شیخ نوری با عتاب به او گفت : چرا ؟ چرا ؟ برخیز ! برخیز !

سالها از این قضیه گذشت وشیخ نوری وفات کرد ، پس از سالها روزی با شیخ محمد حسین نشسته خاطرات خوش گذشته را بازگو می کردیم ، شیخ محمد حسین گفت : هر شب پیش از سحر صدای شیخمان مرحوم نوری ( برخیز ! برخیز ! ) در گوشم می پیچد و مرا برای اداء نماز شب بیدار می کند( ۲۳ ) )

( ۲۴ ) ( شرط سید )

نقل شده ( ناقل آقای صدر اراکی ) از مرحوم ( حاج شیخ عبدالکریم حائری ) علیه الرحمه که فرمود :

زمانی که من در اراک بودم برای چند نفر درس می گفتم در میان شاگردها سیدی بود که می دانستم درس را خوب درک نموده و درست می فهمد من از او خوشم آمد و دوست داشتم که او را یک روز نهار دعوت کنم تا آن که روزی به او گفتم که شما یک روز برای صرف نهار به منزل ما تشریف بیاورید

گفت : قبول می کنم با این شرط که چیزی به غذای معمولی همه روزه خودتان اضافه نکنید من هم قبول کردم ، وقرار شد روز جمعه بیاید وتا چند روزی به روز جمعه مانده بود ، اتفاقاً من یادم رفته بود و فراموش کردم دعوت ایشان را ، و ایشان روز جمعه آمدند

ما آن روز برای نهار نان با پیاز داشتیم من دیدم این غذا مناسب مهمان نیست ناچار مقداری پول امانت در نزدم بود از آن دادم دو سیخ کباب از بیرون خریده وآوردند میان سفره نهادند ولی آن آقا از آن کبابها هیچ نخورد من تعارف کرده گفتم از این کبابها میل فرمائید

گفت : یا شیخ ! من با تو شرط کردم که بر غذای حاضری خود نیفزائید تو چرا به آن شرط عمل نکرده ای و از پول امانت مردم دادی کباب خریدی ؟

بالاخره نان با پیاز خورد واز آن کبابها نخورد و رفت بعد از آن من هر چه کردم آن آقا را دیگر ندیدم و نفهمیدم که کی بود و کجا رفت ؟ وچگونه دانست آن پول امانت است ؟ !( ۲۴ )

گام یکم‌

شاید بعضی‌ها اشکال بگیرند چرا پیش از شناختی لازم و کافی از مقامات و درجه زهد و تقوای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد، در همین صفحه‌های آغازین به مقام و توفیق مرحوم زاهد، در تشرّف به ساحت مقدس حضرت بقیة الله‌الاعظم، حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام پرداخته شد؛ مقام و درجه‌ای که همه مقامات و درجات و کرامات را تحت الشعاع قرار می‌دهد. مقام و توفیقی که در زمانه غیبت، تمنّا و آرزوی بسیاری از بزرگان و صاحبان کرامات است.

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

به هر حال تقدیر چنین شد و این نوشتار این چنین آغاز گشت، پس در این اولین گام، باز هم یادی از امام زمانمان‌عليه‌السلام می‌کنیم؛ اما این بار با استناد به یکی از بارزترین مصداق‌های عالمان ربّانی و یکی از مراجع بزرگ تقلید، شیخ الفقها و المجتهدین حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ محمد تقی بهجت مدظله العالی؛ تا به خوبی معلوم شود که بزرگانی همچون حضرت آیت الله‌العظمی بهجت نیز برای یاد کردن از سلیمان زمان و شیرینی عالَم حضرت بقیة الله‌الاعظمعليه‌السلام از داستانهای آقا شیخ مرتضی زاهد بهره می‌گیرند.

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون، لبِ خندان، دل خرّم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمانست که خاتم با اوست

روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندم گونست

سرِّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیت الله‌العظمی بهجت در دفترچه‌ای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسه روضه خانه ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.

آن روز حضرت آیت الله‌بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطیف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.

مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌کرد. او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌کند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه می‌یابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده می‌شود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف می‌دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته می‌گردد. دیگر هیچ راه و چاره‌ای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام متوسل می‌شود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص می‌گردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمانعليه‌السلام را باید چهل روز پشت سر هم ادامه می‌داد.

این توسل را آغاز می‌کند، روزِ اول، روز دوم، روز سوم...و همین طور روزها پشت سر هم می‌آید و می‌رود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا می‌رسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.

آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته می‌شود و شخصی او را با اسم صدا می‌زند:

- آقا سید حسن! آقا سید حسن!

آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همه فکر و اندیشه‌اش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.

آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.

در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین می‌فرماید:

«آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.

- «آقا سید حسن! شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:

«در آن لحظه‌ای که آن صدای نهانی و جان‌بخش را شنیدم به یک باره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی‌اختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب‌تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روح بخش و نهانی همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت!»

حضرت آیت الله‌العظمی بهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیح‌تر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.

در حدود سی سال پیش از سال ۱۳۷۳ یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشه‌اش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سالهای زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا می‌کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله‌های چوبی را بسیار کم و ناچیز می‌کند و در آمدهای او روز به روز کاهش می‌یابد.

آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه‌جویی می‌کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی‌شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می‌شد...»

اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانواده‌اش هم بازگو نمی‌کرد. هر روز در محل کارش حاضر می‌شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله‌مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیة الله‌الاعظم حجة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.

فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.

سفره غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.

آن آقای نجار برای آیت الله‌بهجت تعریف کرده بود:

«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش‌زمینه‌ای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه به اندازه‌ای بی‌مقدمه و بی‌مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده‌اند.

آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن می‌فرماید: «شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.

با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده‌ای در من پیدا شد.

«شما گمان می‌کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم!»

به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی‌اختیار احساس می‌کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت دراین فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بی اختیار به یاد شب گذشته‌ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة االله‌الاعظمعليه‌السلام متوسل شده بودم. و عجیب‌تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه‌های بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»

بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقای نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است و این داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کرده‌اند.

آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقه‌ترین پامنبری‌های مرحوم زاهد بود و سالهای سال در جلسات ایشان حاضر می‌شد. او سیدی بسیار خوش‌باطن و با تقوایی بود.

همانطوری که می‌دانید بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) چند سال پشت سر هم، هر از گاهی برای دیدن استادشان مرحوم حضرت آیت الله‌آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی آن عارف و فیلسوف عظیم الشأن به تهران رفت و آمد می‌داشته است بنابراین این سؤال مطرح بود آیا آن بزرگوار در آن رفت و آمدها با افرادی چون آقا شیخ مرتضی زاهد نیز ارتباطی و انسی پیدا کرده است یا نه؟ تا اینکه این موضوع با سخنانی منقول از حضرت آیت الله‌بهجت روشن گشت و عالم ربانی و وارسته حضرت آقای حاج شیخ علی جاودان (از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم) نقل کردند حضرت آیت الله‌بهجت برای او تعریف کرده و فرموده بودند:

یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه‌عليها‌السلام با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود. در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می‌شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت: من الان دارم به فلان جا می‌روم شما هم بیا با ما برویم...

بنابراین، به خصوص با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام (ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می‌شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته‌اند.

در ضمن حضرت آیت الله‌آقای حاج سید محسن خرازی نیز تاکید می‌کردند حضرت امام (ره) را در تهران در جلسه و در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بوده‌اند.

گام دوم

تعدادی از دوستان و رفقای خاصِّ آقا شیخ مرتضی زاهد که با ایشان نزدیک و محرم بودند و آقا شیخ مرتضی بسیاری از حرفها را به راحتی می‌توانست به آنها بگوید به دور او جمع بودند. آن روز در آن جمع، آقا شیخ مرتضی زاهد نگاهش به مورچه‌ای بی‌جان افتاد. لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس رو به حاضران کرد و گفت.

«می‌گویند: این دانشمندهای جدید همه چیز را براساس آزمایش و امتحان، قبول یا رد می‌کنند!»

دوباره به فکر فرو رفت. همه حاضران به خوبی فهمیده بودند او از این جملات منظوری دارد. آقا شیخ مرتضی نگاهش را به آن مورچه متمرکز کرد. نگاه حاضران نیز به آن مورچه بی‌جان معطوف شد. آقا شیخ مرتضی آن مورچه بی‌جان را برداشت و آن را به دو نیمه نصف کرد!

حاضران از این عمل شگفت زده شدند! درست است آن مورچه جان در بدن نداشت، اما از آقا شیخ مرتضی چنین عملی بعید بود. آنها آقا شیخ مرتضای خود را این گونه یافته بودند که هر کاری می‌کند فقط و فقط برای خدا است و کار بیهوده از او سر نمی‌زند. مردی که حتی نفس کشیدنها و پلک زدنهای او نیز نشانه‌های فراوانی از اخلاص و برای خدا بودن داشت.

آقا شیخ مرتضی زاهد هر دو نیمه مورچه را با مقداری فاصله بر روی زمین گذاشت؛ سپس سرش را بالا آورد و گفت:

«می‌گویند: این دانشمندان جدید همه چیز را باید آزمایش و امتحان کنند... پس بیایید ما هم یک آزمایشی بکنیم.»

در حالی که به آن مورچه دو نیمه شده نظر داشت ادامه داد.

«در روایات آمده است اگر بر مرده‌ای هفتاد مرتبه، سوره حمد را قرائت کردید، اگر دیدید آن جنازه جان پیدا کرد و زنده شد، زیاد تعجب نکنید!... پس بیایید ما هم این مطلب و این حمدهای خود را امتحان و آزمایش کنیم.»

آقا شیخ مرتضی زاهد شروع به خواندن سوره حمد می‌کند.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمداللَّه رب العالمین

الرحمن الرحیم...

چند بار سوره حمد قرائت شد، معلوم نیست؛ ولی پس از لحظات و دقایقی همه حاضران با چشمهای شگفت زده مشاهده کردند که هر دو نیمه از مورچه تکان تکان خوردند و به هم نزدیک شدند و به هم چسبیدند و سپس مورچه‌ای کامل و سالم جان گرفت و به راه افتاد!

«سُبْحانَ اللَّه عَما یصِفُون اِلَّا عِبادَاللَّهِ الُمخْلَصِینَ» (۷)

خداوند منزه است از آنچه او را به آن توصیف می‌کنند؛ مگر آن گونه که بندگانِ مخلَص توصیف می‌کنند.

از کسانی که در آن جمع حاضر بوده‌اند، تنها آقای حاج حسین حسینی قزوینی معروف به حاج حسین آقا مداح است که در این دنیای فانی باقی مانده است. حاج حسین آقا مدّاح، یکی از ارادتمندان و ذاکرهای پیر و با صفای اباعبدالله‌الحسین‌عليه‌السلام است که جوانی خود را با پرهیزکاری و با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت‌عليه‌السلام به پیری رسانده است؛ پیرمردی که از سر و رویش پاکی و تقوا نمایان است.

متأسفانه هم اکنون حافظه حاج حسین آقا به علت کهولت و بیماری، تحلیل رفته است. زمانی هم که من به ایشان مراجعه کردم او به چند نکته کلی اشاره کرد. وقتی هم این داستان را آن گونه که آقای حاج مهدی آل آقا(۸) از زبانِ او شنیده بود، برای او یادآور شدم، چشمهایش برقی زد و با یک شور و شعفی فقط گفت:

شما الآن مرا به جایی بردی که خودم دیگر به طور طبیعی به هیچ وجه به ذهنم نمی‌آمد.

یاد کردن از آقا شیخ مرتضی برای حاج حسین آقا که یکی از تربیت شده‌های او بوده، بسیار شعف‌انگیز و نشاط آور بود. او در این شور و حال یکی از نکاتی را که دو - سه بار تکرار کرد و بر آن تأکید داشت این جملات بود:

آقای آشیخ مرتضای زاهد یک زمینه‌ای داشت و یک جوری بود که هیچ کس نمی‌توانست او را دوست نداشته باشد؛ خیلی دوست داشتنی بود؛ خیلی دوست داشتنی بود... و وقتی هم او از دنیا رفت من خودم گیج و متحیر شده بودم که بدونِ او چه می‌شود و ما بعد از او چه باید بکنیم...

گام سوم

حضرت آیت الله‌حاج شیخ نصرالله شاه آبادی، یکی از فرزندان فیلسوف و عارف عظیم الشأن و بلند آوازه، مرحوم حضرت آیت‌الله آقای حاج شیخ محمد علی شاه آبادی است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی هم اکنون در شهر قم ساکن است. او تحصیلات مقدماتی و سطح و فلسفه را در تهران گذراند و پس از آن، به نجف اشرف مشرّف شد و پس از بیست سال تحصیل و اقامت در نجف اشرف به تهران بازگشت و بعد از سی سال تدریس و تبلیغ و خدمت در تهران، نزدیک به دو سه سال است که به شهر مقدس و حوزه علمیه قم هجرت کرده است و در کنار تدریس فقه و اصول، در یکی از مسجدهای قدیمی و با سابقه قم، معروف به مسجد و مدرسه آقا سید صادق، به اقامه جماعت مشغول است.

آقای حاج شیخ نصرالله‌شاه آبادی می‌گوید:

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد آدمی با حقیقت بود و زهد و تقوایش حقیقت داشت. او از نظر علمی، خیلی بالا نبود؛ ولی در تقوا و ورع بسیار بالا و بسیار پاک و منزّه بود. من در همان سنین کودکی و نوجوانی به خوبی احساس می‌کردم این مرد، نسبت به دنیا هیچ علاقه‌ای ندارد. سخنان و کلماتش هم که بسیار دلنشین بود. با آنکه او بیشتر و به طور معمول، سخنانش را از روی کتاب می‌خواند، ولی به دل می‌نشست؛ به خصوص وقتی روضه می‌خواند مردم را به شدت منقلب می‌کرد؛ با آنکه روضه‌ها را نیز از روی کتاب و از روی مقتل می‌خواند، ولی چون اهل حقیقت بود همه را منقلب می‌کرد و همه را به گریه می‌انداخت.

من در ابتدای نوجوانی با فرزندان مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی رفاقت و دوستی داشتم، به خصوص با حاج آقا مرتضی تهرانی. در خانه مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی با آقا شیخ مرتضی زاهد آشنا شدم و از آن به بعد به بعضی از جلسات و نمازهای ایشان می‌رفتم و با جمعی از دوستان و رفقای ایشان نیز آشنایی و دوستی پیدا کرده بودم. یادم هست در یکی از شبها وقتی به یکی از جلسه‌های آقا شیخ مرتضی رفتم دو سه نفر از دوستان به من گفتند: ای کاش دیشب (یا دو سه شب پیش) نیز آمده بودی؛ جایت خالی بود!

من گفتم: مگر چه خبر بود؟!

آنها گفتند: دیشب (یا دو سه شب پیش) یک آقایی اینجا بود و با آقا شیخ مرتضی بحث و مناظره داشت.

حالا من الان یادم نمانده است آن آقا چه مذهب و مسلکی داشت؛ سنّی بود، بهایی، کمونیست یا صوفی بود. به هر حال او شخصی غیر شیعه بود.

دوستان و رفقا می‌گفتند: آن آقا خیلی با آقا شیخ مرتضی به بحث و مناظره پرداخت و آقا شیخ مرتضی هم با صبر و حوصله برای او استدلال و دلیل می‌آورد. ولی آن آقای مخالف، با هیچ حرف و استدلال و حدیثی قانع نمی‌شد و حرفهای خودش را تکرار می‌کرد. بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی رو به آن آقای مخالف کرد و گفت: حالا که شما تا این حد بر روی افکار و اعتقاداتت پافشاری داری بیا هر دو نفرمان نیم ساعت هم دستهایمان را بر روی آتش بگذاریم و به این بحث و مناظره ادامه دهیم.

آن گاه آقا شیخ مرتضی زاهد فوری منقلِ کرسی را که پر از ذغالهای داغ و آتشین بود طلب کرد، سپس بلافاصله دستهایش را در ذغالهای داغ و آتشین فرو برد!

آن آقای مخالف و لجوج تا این صحنه را دید رنگش پرید و وحشت زده شد و بعد از لحظاتی بدون اینکه حرفی بزند با عجله بلند شد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

این قضیه، از داستان‌های مشهور مرحوم زاهد است و دیگران نیز آنرا نقل کرده‌اند. نقل است آن جلسه در خانه مرحوم آقای حاج علی نقی کاشانی از تاجران و بازرگانان بزرگ تهران برقرار بود و آن آقای مخالف، یهودی بود. آن آقای یهودی، تاجری اصفهانی و در تجارت، هم طراز با مرحوم کاشانی و آن شب در خانه ایشان میهمان بود. در آن جلسه، پس از مقداری بحث و گفتگو آن تاجر یهودی ابتدا خودش مسأله مباهله را به سفسطه برای بی نتیجه ماندن بحث مطرح می‌کند و با ناباوری با آن عکس العمل و ادعای آقا شیخ مرتضی روبرو می‌شود و...