پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام11%

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 104 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29824 / دانلود: 4613
اندازه اندازه اندازه
پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

خطر ارتجاع

اين خطر از تمام مخاطراتى كه در آن روز جامعه مسلمانان را تهديد مى كرد، مهمتر و شكننده تر بود.

عفريت ارتجاع و بازگشت به عصر شرك و بت پرستى و جاهليت، اندك اندك قيافه منحوس و مهيب خود را نشان مى داد.

زور سر نيزه بنى اميه، نقشه هاى وسيع آنها را در سست كردن مبانى دينى جامعه و الغاى نظامات اسلامى و تحقير شعائر دينى، اجراء مى كرد.

عالم اسلام مخصوصاً مراكز حساس و موطن رجال بزرگ و با شخصيت مثل مكه، مدينه، كوفه و بصره در سكوت مرگبار و خفقان شديد فرورفته بود.

شدت ستمگرى فرماندارى مانند زياد، سمره و مغيره، و بى باكى آنها از قتل نفوس محترمه، جرح و ضرب و مثله، پرونده سازى و هتك اعراض مسلمانان، جامعه را مرعوب و مأيوس ساخته بود.

بنى اميه دست به كار بر گرداندن مردم از راه اسلام و مخالفت با نصوص كتاب و سنت و سيره رسول اعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند و افكار معاويه و نقشه هاى او اساس حمله هاى آنها بر ضد اسلام و صحابه و انصار و اهل بيت بود.

بنى اميه تصميم داشتند كه روحانيت اسلام و طبقات دين دار و ملتزم به آداب و شعائر دين را كه مورد احترام مردم بودند بكوبند و از ميان بردارند.

علاوه بر كشتن پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قتل عام مدينه و ويران ساختن و سوزاندن كعبه معظمه قبله مسلمانان، تجاهر به گناه، تعطيل حدود، دو مركز بزرگ اسلام: مكه معظمه و مدينه طيبه را مجمع خنياگران و نوازندگان و مخنثان و امارد و شعراى عشقباز، و اراذل و اوباش قرار دادند تا عظمت و اعتبار اين دو شهر مقدس كم شود و وضع اين دو شهر، مردم شهرهاى ديگر را به معاصى و فحشاء گستاخ سازد.

بنى اميه بودند كه علاوه بر آنكه شمشير در اهل بيت گذاردند و خواستند كارى كنند كه كسى فكر زمامدارى آنها و مراجعه به آنها را نكند و زمين را از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خالى سازند، كمر دشمنى انصار پيغمبر را نيز براى اينكه آن حضرت را يارى نمودند به ميان بستند و آنان را از حقوق اسلامى محروم، و ذليل و خوار ساختند.(٢٤)

تعطيل حدود و دفع شهود از عصر عثمان شروع شد و اگر علىعليه‌السلام يگانه كسى كه به شدت مطالبه اجراى حدود را مى نمود نبود، در همان زمان عثمان، حدود تعطيل گشته و فاتحه احكام خوانده شده بود.(٢٥)

علائلى مى گويد: در نزد مفكرين اسلامى ثابت است كه بنى اميه آلت فساد بودند و تجديد زندگى عصر جاهليت با تمام مراسم و رنگهايش جزو طبيعت آنها بود.(٢٦)

سبط ابن الجوزى مى گويد: جدم در كتاب تبصره گفته است: همانا حسين به سوى آن قوم رفت براى اينكه ديد شريعت محو شده است پس در رفع قواعد آن كوشش كرد.(٢٧)

اگر بدون معارض و بى سر و صدا دست يزيد در اجراى نقشه هاى خائنانه بنى اميه بازگذاشته مى شد، همانطور كه معاويه مى خواست، اذان و شهادت به توحيد و رسالت ترك مى شد و از اسلام اسمى باقى نمى ماند و اگر هم اسمى مى ماند مسماى آن طريقه بنى اميه و روش و اعمال يزيد بود.

اگر خلافت يزيد با عكس العمل شديدى در جامعه اسلام مواجه نمى گشت، او به سِمَت جانشينى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پذيرفته مى شد و مملكت اسلام كانون معاصى، فحشاء، قمار و شراب و رقص، غنا، سگبازى و نابكارى مى گرديد; زيرا جامعه از اقوياء و سران خود پيروى مى كنند و كارهاى آنها را سرمشق قرار مى دهند.

لذا لازم بود براى حفظ اسلام و دفع خطر ارتجاع نسبت به روش يزيد جنبش و نهضتى آغاز شود كه عموم، مخالفت روش او را با برنامه هاى اسلام درك كنند و بدانند كه سران سياسى بنى اميه از برنامه هاى اسلامى تبعيت ندارند.

علاوه بايد احساسات دينى مردم را بر ضد آنان بيدار ساخت تا در مخالفت آنها سرسختى نشان داده و نسبت به كارها و برنامه هائى كه مطرح مى كنند بد بين باشند و آنها را خائن و دشمن اسلام بشناسند.

قيام سيد الشهداءعليه‌السلام براى اين دو منظور لازم و واجب بود يعنى لازم بود كه هم پرده از روى كار بنى اميه بردارد و آنها را به جوامع اسلامى معرفى نمايد، و هم احساسات دينى مردم را عليه امويين بسيج كند و عواطف جامعه را به سوى خاندان پيغمبر و اهل بيت جلب فرمايد تا بنى اميه از اينكه بتوانند بر قلوب مردم حكمرانى كنند و مالك دلها شوند و شعائر اسلامى مانند اذان را موقوف سازند، محروم و نا اميد شوند.

شيخ محمد محمود مدنى استاد و رئيس دانشكده شريعت دانشگاه الازهر مى گويد:

حسين، شهيد نمونه و برجسته مجاهدين راه خدا، ديد بال و پر حق شكسته و باطل از چهار سو راه را بر آن بسته است، خود را ديد كه شاخ درخت نبوت و پسر آن امام شيردلى است كه هرگز از بيم و ذلت سر به زير نينداخت.

خود را ديد كه برطرف كردن اين حزن و اندوه و از ميان بردن اين تاريكيها به او حواله شده و از او خواسته شده است.

صدائى از اعماق دلش او را ندا مى كرد:

تو اى پسر پيغمبر براى رفع اين شدائد هستى!

خدا به حد تو تاريكيها را برطرف، و حق را ظاهر و باطل را باطل ساخت تا بر او نازل شد:

( اِذا جاءَ نَصْرُاللهِ وَالْفَتْحُ )

و مردم گروه گروه در دين خدا وارد شدند.

پدر تو همان شمشير برنده و قاطعى بود كه در نيام نرفت تا گردنهاى مشركين را ذليل توحيد ساخت.

برخيز ابا عبدالله! مانند پدر و جدت جهاد كن و از دين خدا حمايت كن، و ستمكاران را از بين ببر، و زمين را از پليدى بغى و ستم پاك ساز.

خاندان تو، اصحاب تو خوار شده اند و بانوان و فقرا و اطفال و يتيمان و بيوه زنان بيچاره گشته اند.

پس چه كسى اين همه گرفتارى و پريشانى و فشار ظلم و ستم را بر طرف مى سازد اگر تو برطرف نسازى؟.

و چه كس براى نجات امت قيام مى كند اگر تو قيام نكنى؟ پسر على و فاطمه؟!

گوئى حسين اين صدا را از اعماق دلش مى شنيد كه او را به اين نداى مؤثر، ندا مى كرد، و شب و روز به او اصرار مىورزيد.

پس حسين حق چاره اى جز پاسخ به اين ندا و اجابت اين صدا نداشت و به كسانى كه او را از قيام باز مى داشتند و مى ترساندند، التفاتى نفرمود و شدت و قساوت دشمن و جسارت و بى اعتنائى او به احترام خاندان نبوت، او را از جهاد در راه خدا باز نداشت، زيرا او مجاهدى بود كه به امر خدا قيام كرد و برايش تفاوت نداشت كه بظاهر مغلوب باشد يا منصور، چون هر دو حال برايش شرافت بود:

قُلْ هَلْ تَربَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَى الحُسْنَيَيْنِ(٢٨)

پس او در راه خدا و حق شهيد شد و كشندگان به لعنت خدا و تمام ملائكه و مردم گرفتار شدند و او به بزرگترين درجات در نزد خدايش رستگار شد:

مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءَ وَالصّالِحينَ(٢٩)

و پايان اين فصل را اين ابيات پر معنى قرار مى دهيم كه ترجمانى از خطر يزيد براى اسلام و توحيد، و فداكارى سيد الشهداءعليه‌السلام در راه نجات دين است.

لاَنْ جَرَتْ لَفْظَةُ التَّوْحيدِ فى فَمِّه

فَسَيْفُهُ بِسِوَى التَّوحيدِ ما فَتَكا

قَد اَصْبَحَ الدّينُ مِنْهُ يَشَتكِى سَقَما

وَ ما اِلى اَحَد غَيْرَ الحُسَينِ شَكا

فَما رَاىَ السِبْطُ لِلدّينِ الحَنيفِ شَفا

اِلاّ اِذا دَمُهُ فى كَرْبَلا سُفِكا

اگر چه لفظ توحيد بر زبانش جارى مى شود اما شمشيرش چيزى غير از توحيد را نمى كشد، دين از دست او از درد مى نالد و به هيچ كس غير از حسينعليه‌السلام شكوه نمى كند، پس فرزند پيغمبر (حسين) براى دين حنيف شفايى نيافت جز اين كه خونش در كربلا ريخته شود

نداشتن تأمين جانى

(٣٠) شرعاً و عقلاً هركس در برابر صدمات و خطراتى كه متوجه جانش مى شود، حق دفاع دارد، و فطرت او در هنگام توجه خطر او را به مدافعه و حفظ جان وادار مى سازد، و اگر انسان در مقابل دشمن مهاجم، دفاع نكند و تسليم شود مسؤول، و سزاوار توبيخ است.

اگر حيات كسى از طرف حكومت، بدون علت مشروع به خطر افتاد، و مصونيت جان و احترام خونش مراعات نشد، مى تواند براى حفظ جان و دفاع از نفس خويش قيام و انقلاب كند و اين حق، يعنى حق دفاع از نفس، حقى است كه براى تمام افراد ثابت و محرز است.

با توجه به اين مقدمه مى گوئيم: حسينعليه‌السلام در اوضاع و احوالى كه امنيت جانى براى آن حضرت وجود نداشت و مى دانست كه بنى اميه در مقام كشتن او هستند و آسوده اش نمى گذارند تا خونش را بريزند، قيام كرد و براى دفاع از نفس چاره اى جز قيام و خوددارى از تسليم نداشت.

اگر كسى بگويد: اين خطر از جهت خوددارى امام از بيعت بود، و اگر بيعت مى كرد خطر مرتفع مى شد. پاسخش اينست كه: البته حسينعليه‌السلام از بيعت يزيد امتناع داشت; اما اين امتناع مجوز قتل آن حضرت نبود; زيرا در حكومت به اصطلاح اسلامى كه بطور انتخاب و مراجعه به آراء عمومى، خليفه و زمامدار تعيين مى شد، بيعت و رأى دادن به زمامدارى كسى كه به حكومت انتخاب شده واجب نبود و به عبارت ديگر بيعت با خليفه انتخابى بر كسى كه در صلاحيت او ترديد دارد يا او را صالح براى زمامدارى نشناسد يا در اصل صحت بيعت او حرف و ايراد داشته باشد، واجب نيست. فقط بنابر معمول عامه و اهل سنت، خصوص در اعصار بنى اميه و بنى عباس و دورانهاى اختناق و خفقان، قيام بر ضد حكومت تا خون و مال و آبروى شخص محترم باشد، جايز شمرده نمى شد.

حتى امير المؤمنين علىعليه‌السلام با اينكه خلافتش به نصّ و اجماع ثابت بود، متعرض كسانى كه از بيعت آن حضرت تقاعد ورزيدند و به ظاهر مخالفتى نداشتند يا به عذرهاى جاهلانه و مغرضانه از شركت در جهاد با قاسطين و ناكثين و مارقين، خوددارى نمودند، نگرديد و آنان را به جنگ ملزم نفرمود و حق و تقاعد از بيعت خصوص اگر براى روشن شدن وضع باشد براى هركس ثابت بود(٣١) و تعرض به كسى كه كناره گيرى كرده و در رتق و فتق امور و سياست مداخله نمى كند، و به اجتهاد خودش زمامدار وقت را صالح براى زمامدارى نمى شناسد، مادام كه قيام نكرده، جايز نيست، و اين همان پيشنهادى بود كه حسينعليه‌السلام بنا به نقل بعضى از مقاتل به بنى اميه داد كه متعرض او نشوند تا در يكى از ثغور و مرزهاى اسلام برود و در آنجا بماند لَهُ ما لَهمْ وَ عَلَيْهِ ما عَلَيْهِمْ غرض اينست كه خوددارى از بيعت مجوز سلب مصونيت و مباح شدن مال و جان مسلمان نمى شود، پس امتناع حسينعليه‌السلام از بيعت، يك حق شرعى و يك نوع آزادى عادى بوده و به علل و مواد ذيل به جا و مشروع بوده است:

١ ـ نفس امتناع از بيعت در صورتى كه توأم با معارضه عملى با حكومت نباشد، خصوصاً اگر براساس عقيده به عدم صلاحيت نامزد خلافت باشد، جايز است. بلى، بر طبق مذهب شيعه كه امام به نص پيغمبر از جانب خدا نصب مى شود و يك منصب الهى است، هرگونه امتناعى كه حاكى از عدم تسليم فرمان خدا باشد جايز نيست.

٢ ـ امتناع از بيعت براى كسى كه خود از اهل حل و عقد و مراجع امور مسلمانان باشد جايز است و عدم بيعت او موجب عدم انعقاد اجماع است و بدون بيعت او خلافت بنابر مذهب اهل سنت هم غير شرعى و تحميل بر مسلمين و سلب آزادى است و سرباز زدن از اوامر او تخلف شرعى شمرده نمى شود.

٣ ـ بيعتى كه بر پايه تطميع و تهويل و تهديد و ارعاب باشد: لغو، و هركس با آن بيعت انتخاب شود، نماينده جامعه نيست و معارضه با حكومتى كه در اين شرايط تعيين شده، جايز است.

پس بنابر اين مواد اگر عمال حكومتى براى فردى مخاطره ايجاد كنند و بخواهند او را بى جهت فقط به جرم اينكه چرا در بيعت شركت نكرده و به كسى كه نامزد آنها بود رأى نداده، دستگير و به قتل برسانند، آن فرد حق دارد براى حفظ جان خود بر حكومت خروج نمايد و از مردم بخواهد تا او را يارى نمايند.

در مورد بيعت با يزيد: اولاً حسينعليه‌السلام خود از اهل حلّ و عقد بود يعنى اگر بنا باشد امر خلافت با مشورت و مراجعه به آراء عموم و اجماع اهل حل و عقد انجام شود; حسين اولين شخصيتى بود كه نظر و رأى او در شرعى بودن خلافت دخالت داشت; زيرا هم به ملاحظه مقام ارجمند معنوى و موقعيت بزرگ روحانى و پرارزشى كه داشت، رأيش بسيار مقدس و محترم بود، و هم از جهت توجه عموم مسلمين به آن حضرت، رأيش ميزان نظر عموم مسلمين به استثناء جمعى از بنى اميه و عمال و طرفداران آنها بود. پس بيعت نكردن حسينعليه‌السلام مساوى است با غير شرعى بودن حكومت و خلافت، بنابراين خوددارى چنين شخصيتى از بيعت بايد محترم باشد; و اگر بنا باشد مثل او را مجبور به بيعت سازند از اجماع و شورى جز لفظ چيزى باقى نمى ماند، و زور و استبداد جاى هر قاعده و ترتيبى را خواهد گرفت.

و ثانياً فرضاً اگر امامعليه‌السلام يكى از افراد عادى مسلمانان بود باز خوددارى از بيعت موجب جواز هتك احترام و تعرض به حريم حرمت و آزادى، و مباح شدن خون او نمى شد; زيرا چنانكه گفته شد در صورتى كه بيعت يزيد صحيح بود، بر او بيش از عدم مخالفت و معارضه نكردن تكليفى نبود و خوددارى از بيعت باعث هتك حرمت خون كه از هر مسلمانى محترم است نمى شود.

بيعت با يزيد چنانچه اتفاق تمام تواريخ بر آن است مبنى بر تطميع و تهديد و ارعاب بود و چيزى كه در آن ملاحظه نشد، صلاحيت او و مصلحت امت بود و بيشتر كسانى كه به او رأى دادند از روى رعب و زير برق شمشير و نيزه بيعت كردند، و آن عده كمى كه با رغبت و ميل موافقت كردند، همانهائى بودند كه چشم طمع به مقامات لشكرى و كشورى دوخته، و از بيت المال حقوقهاى كلان مى گرفتند و از جوائز معاويه و يزيد برخوردار بودند، خدا مى داند كه چه مبالغ هنگفتى از بيت المال و حقوق فقرا و خلق گرسنه و برهنه صرف اين كار شد، و چه خونهائى به ناحق ريخته شد، و چه ستمكارانى براى اخذ بيعت بر سر كار آورده شدند كه يكى از آنها مغيره بود.

بنابراين، امام و ساير شخصيتهاى اسلامى حق داشتند از بيعت يزيد امتناع نمايند و خود را از آلوده شدن به شركت در مظالم او حفظ كنند و كسى هم حق نداشت آنها را مجبور و ملزم به بيعت سازد، و دليل بر آنكه آنها اين حق را داشتند، يكى امتناع خود آنها است، و ديگر آنكه احدى از مسلمانان آنها را از جهت ترك اين بيعت ملامت و نكوهش نكرد بلكه همگى اصل جواز خوددارى از بيعت و بلكه حرمت بيعت با يزيد را قبول داشتند.

بعد از اين توضيحات و بيان مواد و ادله جواز امتناع از بيعت، مسأله سلب امنيت از حسينعليه‌السلام و توجه خطر به جان آن حضرت كه يك ماده مهم و علت واضح و قانع كننده اى براى قيام و دفاع است، مطرح مى شود.

تواريخ اسلامى همه نقل كرده اند كه جان حسين در خطر بوده، و بنى اميه و حكومت يزيد قصد جانش را كرده بودند و خواه بيعت مى كرد و خواه بيعت نمى كرد خون مباركش را مى ريختند.

روش حكومت و رفتار يزيد و پدرش و عمال آنها طورى بود كه اگر به آن حضرت هم اطمينانهائى در مورد عدم تعرض به جانش مى دادند، قابل اعتماد نبود. آنها مكرر رجال و شخصيتهاى كشور را كه در خانه نشسته و در كارهاى سياسى دخالت نداشتند، فقط براى اينكه در بين مردم سوابق روشن و طرفدارانى دارند كشتند. نه رعايت عهد و پيمان مى كردند و نه امانى را كه به شخص مى دادند محترم مى شمردند. اين بنى اميه و معاويه بودند كه سعد وقاص را محرمانه كشتند و اين بنى اميه و معاويه بودند كه به دست ابن آثال مسيحى عبدالرحمن بن خالد را كه از هواخواهان سر سخت خودشان بود، براى اينكه شايد معارض سلطنت يزيد شود كشتند و قاتل او را با اينكه مسيحى بود بر مسلمانها در شهر حمص حكومت دادند.

اين معاويه و بنى اميه بودند كه حضرت مجتبى و سبط اكبر و نور ديده حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به فجيع ترين صورتى شهيد نمودند، براى اينكه معاويه در عهدنامه، با آن حضرت تعهد كرده بود كسى را وليعهد نكند.

معاويه وقتى به عنوان مشورت موضوع ولايتعهدى يزيد را با افراد خبره و سياستمداران مطرح ساخت، احنف بن قيس به او گفت: اين فكر خيانت و تحميل بر مسلمين است; زيرا با وجود شخصى مثل امام حسن مجتبى كه در بين مردم محبوبيت دارد و نفوذش بقدرى است كه او را از پدرش على هم بيشتر دوست مى دارند، انتخاب شخص متهم و مشهور به فسادى مثل يزيد خطا و خيانت است.

معاويه و بنى اميه همان كسانى بودند كه برخلاف تمام شروط عهد نامه با حضرت مجتبىعليه‌السلام رفتار كردند، و هنوز مركب عهدنامه صلح نخشكيده بود كه وارد كوفه شد، و خطبه اى خواند كه در آن سوء نيت، و هدفهاى خود را آشكار ساخت، و در ضمن آن خطبه گفت:

كُلُّ شَرْط شَرَطْتُهُ فَتَحْتَ قَدَمَىَّ هاتَيْنِ

هر شرطى نموده بودم، زير پاهايم گذاردم.

و رسماً نقض عهد خود را اعلان كرد با اينكه خدا مى فرمايد:

وَ اُوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً(٣٢)

اينان كسانى بودند كه به مسلم بن عقيلعليه‌السلام امان دادند و به امان خود وفا نكردند و آن مرد خدا را شهيد نمودند.

لذا وقتى روز عاشورا قيس بن اشعث به امام گفت: آيا به حكم پسران عمويت تسليم نمى شوى؟ از آنها جز آنچه دوست دارى به تو نمى رسد، امامعليه‌السلام در جوابش فرمود: اَنْتَ اَخُو اَخيكَ تو برادر برادرت هستى آيا مى خواهى بنى هاشم بيشتر از خون مسلم از تو بخواهند(٣٣) يعنى تو برادر محمد بن اشعث هستى كه از طرف ابن زياد به مسلم امان داد، و با آن امان او را به آن وضع دردناك شهيد كردند، با آن سابقه چگونه اين سخنان را مى گوئى و مى خواهى مرا فريب دهى؟

اين يك مطلب ساده و روشنى بود كه هركس دورنماى اعمال گذشته و تاريخ بنى اميه را تماشا مى كرد، مى فهميد، تا چه رسد به كسى كه در روشنائى علم ولايت و امامت، خدا او را از اسرار بزرگ و حوادث آينده با خبر ساخته باشد.

پس حسينعليه‌السلام اگر بيعت هم مى كرد، براى خاطر محبوبيت و موقعيتى كه دارا بود امنيت و مصونيت نداشت و او را شهيد مى كردند. براى اينكه بدانيم حسينعليه‌السلام واقعاً جانش در خطر بوده و چاره اى غير از قيام و دفاع نداشت، همان سخنانى كه در مكه معظمه و در بين راه ضمن پاسخ بزرگان و رجال با شخصيت مى فرمود، كافى است; زيرا كسى غير از خود حسينعليه‌السلام بهتر نمى توانست اين موضوع را تشخيص دهد و روشن كند.

دفاع و قيام، تكليف حسينعليه‌السلام بود احراز موضوع و شرط وجوب نيز با خود آن حضرت بود.

حسينعليه‌السلام مكرر مى فرمود: بنى اميه تصميم گرفته اند مرا بكشند، و هيچكس هم در جواب امام نگفت: بنى اميه اهل اين كارها نيستند، يا اينكار را انجام نمى دهند، از جمله به ابن زبير در مكه فرمود:

وَاَيْمُ اللهِ لَوْ كُنْتَ فى حُجْرِ هامَّة مِنْ هذِهِ الْهَوامِّ لاَسْتَخرَجُونى حَتّى يَقْضُوابى حاجَتَهُمْ وَاللهِ لَيَعْتَدَنَّ عَلَى كَمَا اعْتَدَتِ الْيَهُودُ فِى السَّبْتِ(٣٤)

به ابن عباس فرمود: اى پسر عباس آيا مى دانى من پسر دختر پيغمبرم؟ گفت: به خدا قسم آرى، غير از تو كسى را پسر دختر پيغمبر نمى شناسم و يارى تو بر اين امت واجب است، مثل وجوب روزه و زكات كه خدا يكى از آنها را بدون ديگرى نمى پذيرد يعنى طاعات و عبادات بدون يارى تو مقبول نيست حسينعليه‌السلام فرمود: پس چه مى گوئى در حق مردمى كه پسر دختر پيغمبر را از خانه و قرارگاه و زادگاهش و حرم پيغمبر و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرت آن حضرت بيرون ساختند و او را بيمناك نموده اند كه نتواند در نقطه اى قرار بگيرد و در مكانى وطن گزيند و قصد كشتن او را كرده باشند در حاليكه او از راه توحيد و از ولايت خدا و روش پيغمبر و جانشينانش خارج نشده باشد. ابن عباس گفت: نمى گويم در حق آنها مگر آنكه آنان به خدا و رسول كافر شده اند....(٣٥)

صاحب درّ النظيم از جعفر بن سليمان از كسى كه مشافهة(٣٦) از حسينعليه‌السلام شنيده، روايت كرده كه در آن سالى كه به حج مى رفتم، از كنار جاده عبور مى كردم كه خيمه هاى بسيارى را برافراشته ديدم، گفتند خيمه هاى حضرت خامس آل عبا است، به خدمت آن حضرت مشرف شدم، ديدم نزد عمود خيمه نشسته، و نامه هاى بسيار در پيش داشت و در آنها نظر مى كرد گفتم: يابن رسول الله از چه در اين بيابان بى آب و گياه فرود آمده اى؟

فرمود: بنى اميه اراده قتل من كرده اند، و اينك نامه هاى كوفيان است كه مرا دعوت كرده اند و البته مرا به درجه شهادت مى رسانند....(٣٧)

وقتى ابوهره ازدى عرض كرد: يابن رسول الله چرا حرم خدا و حرم جدت را بگذاشتى؟ فرمود: واى بر تو! اباهره، بنى اميه مالم را گرفتند، صبر ورزيدم... اكنون مى خواهند تا خون پاك من مظلوم را بريزند; البته اين ستمكاران خون من را خواهند ريخت(٣٨)

از اينگونه سخنان كه همه دلالت دارد بر آنكه امام به هيچ وجه تأمين جانى نداشته و بنى اميه كمر كشتن آن حضرت را بميان بسته بودند، در كتب تاريخ و مقتل بيش از اينها است.(٣٩)

__________________

پى نوشت ها :

١ ـ الهيات شفا، فصل ٥، مقاله ١٠.

٢ ـ با اينكه برحسب اخبارى كه از طرق اهل سنت رسيده اطاعت زمامداران ستم پيشه و كسانى كه ملتزم به احكام اسلام نيستند، جايز نيست، و رواياتى كه راجع به اطاعت از امرا، به طور مطلق رسيده هم منصرف به زمامدارانى است كه حافظ شرع و مصالح عامّه و هدفهاى اسلامى باشند. مع ذلك آنچه عملاً مشاهده شده روش بيشتر اهل سنت براين بوده كه از هر كس حكومت يافت اطاعت نموده و از زمامدارانى مانند وليد و حجاج و يزيد و جبابره بنى عباس و فسّاق و ستمكاران تبعيت داشته، و آنها را خليفه و امير المؤمنين خوانده و واجب الاطاعه مى شمردند، ولى امروز متفكرين بزرگ آنها اين روش را رد كرده و به شدت اين گونه اطاعت از فسقه و فجره را به باد انتقاد گرفته و از روى خطاى پيشينيان خود پرده برداشته اند.

٣ ـ يكى از نمونه هاى استعباد به بندگى گرفتن بنى عباس اين بود كه در راه كاخ مخصوص و دربار خلافت، سنگى مانند حجر الاسود نصب كرده و بر آن پارچه اطلسى انداخته بودند، و رسم بر اين بود كه هر كس از بزرگان و پادشاهان و دگران عازم ملاقات خليفه بود، اين سنگ را مى بوسيد. وقتى يكى از علما به نام مجدالدين اسمعيل فالى براى اداى رسالتى از جانب اتابيك فارس به بغداد آمد از بوسيدن آن سنگ خوددارى كرد، چون او را ملزم كردند، ناچار قرآن مجيد را بر آن سنگ گذارد و قرآن را بوسيد روضة الصفا

٤ ـ سوره يوسف، آيه ٤٠.

٥ ـ سوره مائده، آيه ٤٥.

٦ ـ سوره مائده، آيه ٤٧.

٧ ـ سوره احزاب، آيه ٣٦.

٨ ـ سوره آل عمران، آيه ٦٤.

٩ قديد: گوشت خشك كرده و نمك سود، گوشت خشك كرده گاو يا گوسفند يا ماهى به هر طريقى كه خشك كنند و نگاهدارند. فرهنگ عميد

١٠ ـ ينابيع المودة، ص ٢١٩.

١١ ـ نهج البلاغه، ج ١، ص ٧٦، خ ٣٢.

١٢ ـ مع ذلك اين دو نفر نيز علاوه بر مسأله غصب خلافت و گرفتن فدك، تخلفات ديگر نيز داشتند كه در موارد خود مذكور است به طورى كه وقتى عمر مرد، هشتاد هزار درهم به بيت المال مقروض بود( رجوع شود به نهج البلاغه، ج ٣، ص ١٤٧ تا ١٨٠ و ج ٤، ص ١٦٦ تا ١٩١ و به كتاب الغدير)

١٣ ـ آقاى سيد قطب! اين تصادف نبود اين نتيجه شوراى شش نفرى عمرى بود كه با چنين كار بى سابقه اى مسلمانان را از اظهار رأى و انتخاب خليفه ممنوع كرده و دست على را از حقش كوتاه كرد و اگر اين شورا نبود بطور يقين در اين موقع مسلمانها على را انتخاب مى كردند.

١٤ ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٨٥.

١٥ ـ در اين جريان دست هاى كسانى مانند معاويه، عايشه و طلحه كه قتل عثمان را به صلاح سياست خود مى دانستند نيز در كار بود كه اين كتاب محل شرح آن نيست.

١٦ ـ معاويه از وقتى در شام امارت يافت برخلاف سيره پيغمبر و روش عمومى فرماندهان مسلمين رسم اكاسره و قياصره را كه منتهى به استعباد مردم و بشر پرستى و سلب حقوق جامعه مى شود زنده ساخت.

او هنگام اياب و ذهاب با سواره نظام بيرون مى آمد، وقتى عمر به شام آمد( چنانچه ابن سعد نقل كرده) معاويه را با جبه خز و لباس قيمتى و سواره نظام ديد و هر چند بر او اعتراض كرد، و دره بر سر او زد ولى عذر ناموجه او را پذيرفت و او را به حال خود گذاشت( النصائح الكافيه، ص ١٧٤ و در اسدالغابه( ج ٤، ص ٣٨٦) نقل كرده كه عمر مى گفت: هذا كسرى العرب = اين كسراى عرب است

١٧ ـ اگر علىعليه‌السلام شهيد نشده بود اسلام را در مسير حقيقى خود قرار مى داد و بنى اميه را از دخالت در شؤون مسلمانان بركنار مى داشت ولى شقاوت ابن ملجم مرادى خط سير تاريخ را عوض كرد.

١٨ ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص ٤٣.

١٩ ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص ١٨٠ و ١٨١.

٢٠ ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص ١٨١.

٢١ ـ سمو المعنى، فى سمو الذات، ص ٧٣.

٢٢ ـ معاويه سياست خطرناك و خائنانه تفرقه بين مسلمين را يكى از اصول سياست خود قرار داد و مسلمانان را به تفرقه و كينه و اختلاف تحريك مى كرد، حتى نمى توانست ميان دو نفر از رجال مسلمانان صلح و صفا ببيند و به هر قسم بود آنها را از هم جدا مى ساخت، ميان مهاجر و انصار، ميان عرب و عجم، ميان يمانيه و مصريه، ميان قبايل، ميان افراد; حتى در بين بنى اميه( جز خاندان ابى سفيان) دشمنى و عداوت مى انداخت و به قول عقاد به حساب صحيح تاريخى بايد معاويه را مفرق الجماعات ناميده و سال استقلال او را به زمامدارى، كه به غلط عام الجماعه گفته اند سال تفرقه و جدائى شمرد به كتاب معاوية بن ابى سفيان فى الميزان رجوع شود.

٢٣ ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص ١٨٧ و ١٨٨.

٢٤ ـ سمو المعنى، ص ٢٧ و ٢٨.

٢٥ ـ مروج الذهب، ص ٢٢٤ و ٢٢٥.

٢٦ ـ سمو المعنى، ص ٢٨.

٢٧ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٨٣.

٢٨(*) بگو درباره ما چه انتظارى داريد، جز اينكه يكى از دو خوبى شهادت يا پيروزى نصيب ما مى شود.( سوره توبه، آيه ٥٢

٢٩ ـ مجله العدل، شماره ٩ سال ٢ ص ٦ ط نجف اشرف نقل بمعنا.

٣٠ ـ پوشيده نيست كه علت اساسى قيام امام، همان اطاعت از فرمان خدا و اداى تكليف و دفع خطر از اسلام و آئين توحيد و برنامه هاى اسلامى بود چنانچه در زيارت اربعين است: وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذُ عِبادَكَ مِنَ الْجِهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ او حسين خون خود را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از جهالت و حيرت گمراهى برهاند، و نگارش مثل اين علت نداشتن تأمين جانى براى تشريح شرايط و احوالى است كه با وجود آن، حتى از لحاظ شخصى و فردى نيز قيام موجه و مشروع و نشانه كمال شجاعت روحى و عزت و كرامت نفس و تن ندادن به ذلت و پستى است.

٣١ ـ يكى از مظالمى كه در آغاز كار و بعد از رحلت پيغمبر، كارگردانان سياست مرتكب شدند همين بود كه وقتى علىعليه‌السلام و سائر بنى هاشم و جمعى از مهاجر و انصار از بيعت ابى بكر خوددارى نمودند، آنها را مجبور به بيعت كردند و با اينكه از آنها عملى جز اظهار رأى و دعوت به تجديد نظر و بازگشت به سوى حق صادر نشده بود و بر خلاف حكومت رسميت نيافته هم قيامى نكردند، آنها را تحت فشار گذارده و جرائمى مرتكب شدند كه درحكومتى كه مبنى بر شورا و احترام از آراء اشخاص باشد جايز نيست.

٣٢ ـ العدالة الاجتماعية، ص ١٩٩.

٣٣ ـ الحسن و الحسين، ص ١١٠.

٣٤ ـ الكامل، ج ٣، ص ٢٧٦ ـ ترجمه اين جمله سابقا ذكر شد.

٣٥ ـ مقتل خوارزمى، ف ١٠ ص ١٩١.

٣٦ مشافهه: روبروى يكديگر سخن گفتن شنيدن از راه مشافهه. شنيدن چيزى به طور مستقيم از زبان ديگرى

٣٧ ـ قمقام، ص ٣٤٥. نظم در رالسمطين، ص ٢١٤.

٣٨ ـ قمقام، ص ٣٤٧.

٣٩ ـ به تاريخ طبرى ج ٤، ص ٢٨٩ و ٢٩٠ و ٢٦٩ و تذكره ص ٢٥١، و كامل ص ٢٧٦ و مقتل خوارزمى، ص ٢١٩; رجوع شود.

صفات الهی از دیدگاه وهابیت

کیفیت صفات

در خصوص آیات و روایاتی که صفات خداوند در آن یاد شده و در ظاهر مخالف عقل قطعی است، بین علما و متکلمان سه نظریه وجود دارد:

1 - مذهب تأویل

این مذهب موافق رأی اهل بیتعليهم‌السلام و فلاسفه و کثیری از علمای اهل سنّت؛ از جمله: معتزله و ماتریدیه است. اساس این قول بر تنزیه خداوند متعال است. طبق این رأی، حکم اوّلی آن است که هر صفتی را باید بر معنای حقیقی آن حمل کرد، و در صورتی که مانع لفظی یا عقلی در میان بود، باید آن را تأویل و بر معنای کنایی و مجازی اش حمل نمود.

نووی در شرح صحیح مسلم می گوید: نخستین چیزی که اعتقاد به آن بر هر مؤمنی واجب است، تنزیه خداوند متعال از مشابهت مخلوقات است. و اعتقاد بر خلاف آن مخلّ به ایمان است. تمام علما از امامان مسلمین اتفاق کرده اند که آنچه از صفات خداوند در قرآن و حدیث وارد شده که ظاهر آن تشبیه خداوند به خلق است، باید بر این اعتقاد بود که آن ظاهر مراد خداوند نیست... ». (732)

همو در جایی دیگر می گوید: «این که از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روایت شده که آتش در دوزخ پر نمی شود تا آن که خداوند قدم خود را در آن می گذارد، این حدیث از احادیث مشهور در باب صفات است. قاضی عیاض می گوید: باید معنای آن را از ظاهرش صرف کرده و تأویل نمود؛ زیرا دلیل عقلی قطعی بر محال بودن اثبات اعضا و جوارح بر خداوند اقامه شده است».(733)

قسطلانی در ارشاد الساری می نویسد: «غضب خداوند کنایه از عقوبت اوست».(734) ابو منصور ماتریدی در تأویل «دستان» در قول خداوند متعال:( بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ ) می گوید: «دو دست، کنایه از نعمت گسترده است».(735)

2 - مذهب تفویض و توقف

جماعتی دیگر از علمای اهل سنّت قائل به توقفند؛ به این معنا که گفته اند: لازم است به جهت احتیاط در دین، راجع به صفات سخنی نگوییم و آن ها را تفسیر ننماییم. از جمله کسانی که به این نظریه متمایل شده اند، مالک بن انس و سفیان بن عیینه است.(736)

3 - مذهب حمل به ظاهر

این نظریه قول کسانی است که تأویل صفات و هم چنین تفویض و توقف آن را حرام می شمارند، و معتقدند که تمام صفات را بر ظاهرشان باید حمل نمود.

ابن تیمیه در کتاب الفتاوی می نویسد: «... آنچه در کتاب و سنّت ثابت شد و سلف از امّت بر آن اجماع کرده اند حقّ است و اگر لازمه آن نسبت جسمیت به خداوند باشد اشکالی ندارد؛ زیرا لازمه حقّ، حقّ است». (737)

ابن بطوطه در کتاب خود می نویسد: «در دمشق از فقهای حنبلی شخصی بود به نام تقی الدین ابن تیمیه... روز جمعه بر او وارد شدم؛ در حالی که بر منبر مسجد جامع شهر مردم را موعظه می نمود. از جمله صحبت هایش این بود که خداوند به آسمان دنیا فرود می آید؛ همان گونه که من از منبر پایین می آیم. در این هنگام از منبر پایین آمد. عالمی از فقهای مالکی معروف به ابن الزهرا بر او انکار نمود، مردم بر سرش ریختند و با دست و کفش کتک مفصّلی به او زدند، به حدّی که عمامه از سرش به روی زمین افتاد». (738)

شیخ بن باز در فتاوی خود می گوید: «تأویل در صفات امری منکر است و جایز نیست، بلکه واجب است اقرار بر صفات کرد طبق ظاهری که لایق به خداوند است».(739)

همو می گوید: «اهل سنّت و جماعت از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر آنند که خداوند در آسمان بالای عرش خود است و دست ها به سوی او دراز می گردد».(740)

البانی محدّث وهابیان در فتاوای خود می گوید: «ما اهل سنّت ایمان داریم به این که از نعمت های خداوند بر بندگانش آن است که خداوند در روز قیامت بر مردم تجلّی می کند و همگان او را می بینند، همان گونه که ماه شب چهارده را مشاهده می کنند.(741)

او هم چنین در جایی دیگر بر بخاری ایراد گرفته که چرا قول خداوند:( كُلُّ شَی ءٍ هالِكٌ إِلّا وَجْهَهُ ) را به ملک تأویل کرده و می گوید: «این گونه تأویل را شخص مسلمان مؤمن انجام نمی دهد».(742)

همو در جایی دیگر می گوید: «ما معتقدیم که کثیری از اهل تأویل کافر نیستند، ولی گفتارشان همانند کافران است».(743)

استدلال قائلین به تأویل صفات

1 - ادّعای اجماع از قاضی عیاض، و نووی و دیگران بر تأویل؛ نووی از قاضی عیاض نقل می کند که بین مسلمانان اختلاف نیست در این که صفات خبری خداوند را که در قرآن و حدیث آمده، باید تأویل نمود.(744)

2 - تعبیرهای کنایی امری عادی در زندگی بشر است که خداوند متعال نیز به جهت فهم مردم مطابق با محاورات آن ها در قرآن کریم سخن گفته است.

علامه طباطبایی رحمه الله در تفسیر المیزان در سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن می فرماید: «سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن به خضوع قرآن در القای معارف عالی باز می گردد؛ زیرا قصد خداوند آن است که با الفاظ و اسلوب های متداول بین مردم مطالب عالی را به مردم تفهیم کند، و می دانیم که این الفاظ برای معانی محسوس یا قریب به حس وضع شده است؛ از همین رو وافی به تمام مقصود نبوده و سبب ایجاد تشابه در آن ها گشته است، مگر بر کسانی که از نوعی بصیرت و تسلّط علمی برخوردارند، که در نتیجه متشابهات قرآن برای آنان با تعمیق نظر و دقّت فکر و با رجوع به محکمات، روشن و واضح خواهد گشت».(745)

ابن رشد اندلسی در کتاب فصل المقال در بحثی با عنوان: حق با حق مخالفت نداشته، بلکه شاهد و موافق بر آن است، می نویسد: «ما مسلمانان معتقدیم که شریعت الهی حق است و می تواند ما را به سعادت برساند... و نیز معتقدیم که هرگز حکم عقلی و برهانی با شرع به مخالفت بر نمی خیزد... آن گاه می گوید: هر گاه حکم عقلی برهانی بر خلاف شرع بود باید شرع را تأویل نمود. و معنای تأویل آن است که لفظ را از معنای حقیقی به معنای مجازی تبدیل کرد و این عادت عرب است که گاهی در کلماتش از تشبیه و استعاره استفاده می کند. و این مطلبی است که هیچ یک از مسلمین در آن شک ندارند... از همین رو مسلمانان اتفاق کرده اند بر این که واجب نیست در آنجا که ظاهر آیه یا روایت با حکم عقلی قطعی مخالف است آنها را به ظاهرش حمل نمود». (746)

اهتمام اهل بیتعليهم‌السلام در تنزیه باری تعالی

قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «خطبه های امیرالمؤمنینعليه‌السلام در بیان نفی تشبیه، و اثبات عدل قابل احصا و شمارش نیست».(747)

امام رضاعليه‌السلام می فرماید: «هر کس که خدا را به خلقش تشبیه نماید، مشرک است، و هر کس که او را به داشتن مکان توصیف کند، کافر است».(748)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «چیزی شبیه خداوند عزّوجلّ نیست».(749) همچنین فرمود: «منّزه است خداوندی که غیر از او کسی به حقیقتش پی نخواهد برد. او همانندی ندارد».(750)

منزلت عقل از دیدگاه قرآن و روایات

قرآن کریم کسانی را که از عقل خود استفاده نمی کنند، به عنوان بدترین چهارپایان تعبیر کرده است و می فرماید:( إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِینَ لا یعْقِلُونَ ) (751) «همانا بدترین چهارپایان نزد خداوند، اشخاص کر و گنگی هستند که تعقّل نمی کنند. » و در جایی دیگر می فرماید:( وَیجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَی الَّذِینَ لا یعْقِلُونَ ) (752) «خداوند پلیدی را برای کسانی قرار می دهد که تعقل نمی کنند. »

امام صادقعليه‌السلام در حدیثی می فرماید: «... به عقل است که بندگان، خالق خود را شناخته و مخلوق بودن خود را می شناسند، او مدبّر آنان است و همه تحت تدبیر اویند، و تنها او باقی و بقیه فانی اند... ». (753)

قاضی عبدالجبار معتزلی در وصف ادلّه می گوید: «اولین دلیل عقل است؛ زیرا با اوست که بین نیک و بد تمییز داده می شود و نیز به واسطه اوست که حجّیت کتاب و هم چنین حجّیت سنّت و اجماع ثابت می شود».(754)

ابوعلی جبایی از بزرگان معتزله می گوید: «همه معارفی که در قرآن راجع به توحید و عدل وارد شده، تأکید کننده اموری است که عقل انسان به آن اذعان دارد... ». (755)

رؤیت

از جمله مسائلی که از روزگاران کهن نزد متکلمان مورد بحث بوده و اختلاف شدیدی در آن واقع شده، رؤیت خداوند متعال است. آیا خداوند را در دنیا یا در آخرت، به چشم سر یا با چشم بصیرت می توان دید؟ در این زمینه اقوال مختلفی وجود دارد که به برخی از آن ها اشاره می کنیم؛

معتزله و شیعه امامیه معتقدند: خداوند متعال در دنیا و آخرت به دیده سر ادراک نمی شود، ولی با قلب و دل و به چشم یقین رؤیت می شود. و این عالی ترین مراتب ایمان است که از او به «عین الیقین» و شهود قلبی تعبیر می شود. لکن وهابیان و حنبلیان به طور عموم، و تابعین مذهب اشعری از حنفیه و مالکیه و شافعیه معتقدند که خداوند متعال در دنیا یا در آخرت دیده می شود.

ابن قیم جوزیه می گوید: «قرآن و سنّت متواتر و اجماع صحابه و ائمه اسلام و اهل حدیث و... بر این عقیده اند که خداوند متعال در روز قیامت با چشم سر به طور عیان رؤیت می شود؛ همان گونه که ماه شب چهارده و خورشید هنگام ظهر را می توان دید». (756)

البانی در فتاوای خود می گوید: «ما اهل سنّت بر این باوریم که از جمله نعمت های خداوند بر بندگانش آن است که در روز قیامت، برای بندگانش تجلّی می کند و او را خواهند دید؛ همان گونه که ماه را در شب چهارده می بینیم».(757)

عبدالعزیز بن باز مفتی آل سعود در عصر خود می گوید: «کسی که منکر رؤیت خداوند متعال در آخرت است، پشت سرش نمی توان نماز گزارد و او نزد اهل سنّت و جماعت، کافر است».(758)

همچنین البانی در تعلیقه خود بر کتاب العقیدة الطحاویة(759) از برخی از مشبّهه نقل کرده و تأیید می کند: کسی که معتقد به رؤیت خداوند باشد، ولی نه در جهت خاص، باید به عقل خود مراجعه کند؛ یعنی مشکلی در عقل خود دارد.

ادلّه امامیه و معتزله بر نفی رؤیت

شیعه امامیه و معتزله که معتقد به نفی رؤیت به دیده ظاهری هستند، به چند دلیل عقلی و نقلی؛ چه قرآنی و چه حدیثی تمسک کرده اند که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:

الف) دلیل عقلی

هر عاقلی می داند که دیدن با چشم امکان ندارد، مگر آن که شی ء مرئی در جهت و مکان خاصی مقابل بیننده قرار گیرد و حال آن که این مسأله در مورد خداوند متعال محال است.(760)

ب) دلیل نقلی قرآنی

1 - خداوند می فرماید:( لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ وَهُوَ یدْرِكُ اْلأَبْصارَ وَهُوَ اللَّطیفُ الْخَبیرُ ) (761) «او را هیچ چشمی درک نمی کند و حال آن که او بینندگان را مشاهده می کند و او نامرئی و به همه چیز آگاه است. »

قاضی عبدالجبار معتزلی در شرح این آیه می گوید: «هنگامی که ادراک با بینایی همراه شود، به معنای دیدن است که در این آیه، خداوند آن را نسبت به خودش نفی کرده است».(762)

2 - خداوند می فرماید:( ... وَلا یحِیطُونَ بِهِ عِلْماً ) (763) «هیچ کس به او احاطه علمی ندارد. » پر واضح است که رؤیت نوعی احاطه علمی از بشر بر خداوند متعال است که خداوند متعال آن را از خودش نفی می کند.

3 - خداوند می فرماید:( وَلَمّا جآءَ مُوسی لِمیقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی أَنْظُرْ إِلَیكَ قالَ لَنْ تَرانی وَلكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَیكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ ) (764) «و چون موسی در وقت معین به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با وی سخن گفت، موسی [به تقاضای قوم خود] عرض کرد: خدایا! خودت را بر من بنمایان که تو را ببینم؛ خداوند در پاسخ فرمود: مرا تا ابد نخواهی دید ولکن به کوه بنگر، اگر کوه به جای خود برقرار تواند ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس آن گاه که نور خدا بر کوه جلوه کرد، کوه را متلاشی ساخت و موسی بی هوش افتاد، سپس که به هوش آمد، عرض کرد: خدایا تو منزّه و برتری، به درگاهت توبه کردم و اوّل کسی باشم که ایمان آوردم. »

در این آیه از چند جهت می توان بر نفی رؤیت استفاده کرد:

الف) جواب خداوند به نفی مؤبّد:( لَنْ تَرانی. )

ب) تعلیق امکان رؤیت بر امر محال:( وَلكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانی. )

ج) تنزیه حضرت موسیعليه‌السلام از رؤیت بعد از به هوش آمدن:( قالَ سُبْحانَكَ. )

د) توبه حضرت موسیعليه‌السلام از طلب رؤیت از جانب هفتاد نفر:( تُبْتُ إِلَیكَ. )

ج) دلیل نقلی روایی

1 - مسلم از عایشه نقل کرده است: «هر کس گمان کند که محمّد پروردگارش را دیده، بر خداوند نسبت ناروا داده است».(765)

2 - نسایی از ابوذر نقل کرده است: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خداوند را با قلبش، نه با دیدگانش مشاهده نموده است».(766)

3 - طبری در تفسیرش از ابن عباس در تفسیر آیه:( سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَیكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ ... ) نقل می کند که معنای آیه این گونه است: «من اولین کسی هستم که ایمان می آورم به این که هیچ کس از مخلوقات، او را نخواهد دید. »(767)

4 - ابن ماجه نیز روایتی را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد سؤال از میت نقل می کند، که در آن آمده است: میت به جهت این پاسخ که خداوند دیده نمی شود، پاداش نیکی به او داده می شود.(768)

5 - امام علیعليه‌السلام در توصیف خداوند متعال می فرماید: «ستایش مخصوص خداوندی است که... دیدگان او را نبینند و پوشش ها او را مستور نسازند». (769)

6 - اسماعیل بن فضل می گوید: از امام صادقعليه‌السلام پرسیدم که آیا خداوند در روز رستاخیز دیده می شود؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «منزّه است خداوند، و بسیار دور است از این امر، ای پسر فضل! دیدگان تنها اشیایی را می بینند که رنگ و کیفیت داشته باشند؛ در حالی که خداوند خالق رنگ ها و کیفیت است».(770)

7 - ذعلب یمانی از امام علیعليه‌السلام سؤال کرد: ای علیعليه‌السلام ! آیا پروردگارت را دیده ای؟ حضرت فرمود: آیا چیزی را که نمی بینم عبادت کنم؟ ذعلب پرسید: چگونه او را دیده ای؟ حضرت فرمود: دیدگان به مشاهده عیان او را نبینند، بلکه قلب ها به حقیقتِ ایمان او را ادراک کنند... ». (771)

8 - امام صادقعليه‌السلام فرمود: «روزی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر شخصی گذر نمود که دیدگانش را بر آسمان دوخته و دعا می کند، فرمود: چشمانت را ببند؛ زیرا او را نخواهی دید».(772)

تصریح ائمه اهل بیتعليهم‌السلام به امکان رؤیت قلبی

از مجموعه کلمات ائمه اهل بیتعليهم‌السلام استفاده می شود که آنچه محال است، رؤیت به دیده است، ولی رؤیت به قلب - که از آن به شهود باطن تعبیر می شود - برای مؤمنین امکان دارد.

1 - محمّد بن فضیل می گوید: از امام رضاعليه‌السلام سؤال نمودم: آیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پروردگارش را دیده است؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «به قلبش دیده است؛ آیا نشنیده ای قول خداوند عزّوجلّ را که فرمود:( ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی ) «او را به چشم سر ندید ولکن او را با قلب خود مشاهده نمود. »(773)

2 - امام صادقعليه‌السلام در جواب شخصی که از امکان رؤیت خداوند در روز قیامت پرسیده بود، فرمود: «هرگز رؤیت با قلب، همانند رؤیت چشم نخواهد بود؛ منزّه است خداوند از آنچه تشبیه کنندگان و ملحدان او را توصیف می کنند».(774)

3 - مردی از خوارج بر امام باقرعليه‌السلام وارد شد و عرض کرد: ای اباجعفر! چه چیزی را عبادت می کنی؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: خدا را. آن مرد باز سؤال کرد: آیا او را دیده ای؟ حضرت فرمود: «چشم ها با مشاهده بینایی او را نخواهند دید، ولی قلب ها با حقیقت ایمان او را خواهند یافت... ». (775)

4 - یعقوب بن اسحاق می گوید: به ابا محمّدعليه‌السلام نامه ای نوشته از او سؤال نمودم: بنده چگونه پروردگار خود را عبادت می کند؛ در حالی که او را نمی بیند؟ حضرتعليه‌السلام در پاسخ نوشت: «ای ابا یوسف! آقا و مولا و نعمت دهنده بر من و پدرانم بزرگ تر است از آن که به چشم دیده شود». سؤال کردم: آیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پروردگارش را دیده است؟ حضرت در پاسخ نوشت: «خداوند تبارک و تعالی از نور عظمتش آنچه دوست داشت به رسولش از راه قلب نشان داد.(776)

5 - اسماعیل بن فضل می گوید: از امام صادقعليه‌السلام سؤال کردم که آیا خداوند در روز قیامت دیده می شود؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «منزّه است خداوند، و بسیار از این معنا بالاتر است. ای فرزند فضل! دیدگان تنها چیزهایی را درک می کنند که رنگ و کیفیت داشته باشند؛ در حالی که خداوند خالق رنگ ها و کیفیت است».(777)

علاّمه طباطبایی رحمه الله می فرماید: «خداوند متعال در کلام خود گونه ای از رؤیت و مشاهده را ثابت می کند که غیر از رؤیت بصری حسّی است، و آن، نوعی شعور باطنی در انسان است که بدون به کار بردن ابزار حسّی یا فکری می توان به آن دسترسی پیدا کرد و در پرتو آن، نوعی معرفت به خداوند پیدا می شود که با معرفت فکری فرق دارد؛ این معرفت همان وجدان و شهود باطنی است که هیچ نوع حجابی با آن نمی باشد، و هرگز انسان را از او غافل نکرده و به دیگری مشغول نمی سازد. و همین معنا مراد از لقای الهی است که در روز قیامت برای صالحین از بندگان فراهم خواهد شد... ». (778)

اعتراف برخی از علمای عامه

برخی از علمای عامه؛ همانند شیعه امامیه قائل به عدم امکان رؤیت حضرت حق سبحانه و تعالی به دیده چشم شده اند. اینک به عبارات برخی از آن ها اشاره می کنیم:

1 - ثعالبی در تفسیر آیه شریفه( وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی ) می گوید: «از عایشه و جمهور اهل سنّت نقل شده که ضمیر در «رآه» به جبرئیل بازمی گردد نه پیامبر».(779) نتیجه این که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خدا را ندیده است.

2 - شاطبی می گوید: «صحابه منکر رؤیت خداوند متعال بوده اند».(780)

3 - ذهبی در شرح حال ابوعبداللَّه بخاری می گوید: «او عالم اهل بخارا و شیخ آنان، فقیهی باورع و زاهد بود. و هر کسی را که قائل به خلق قرآن و احادیث رؤیت و نزول خدا از آسمان بود، تکفیر می نمود».(781)

بررسی ادله قائلین به رؤیت

کسانی که معتقد به رویت خداوند به دیدگان هستند، به ادله ای چند از آیات و روایات تمسک کرده اند:

دلیل اول

خداوند متعال می فرماید:( وُجُوهٌ یوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ * وَوُجُوهٌ یوْمَئِذٍ باسِرَةٌ * تَظُنُّ أَنْ یفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ ) (782) «آن روز رخسار طایفه ای از شادی برافروخته و نورانی است و[به چشم قلب] جمال حق را مشاهده می کنند. و رخسار گروهی دیگر عبوس و غمگین است که می دانند حادثه ناگواری در پیش است که پشت آن ها را می شکند. »

گفته شده که این آیه دلالت بر رؤیت خداوند در روز قیامت از ناحیه عدّه ای دارد.

پاسخ

شکّی نیست که نظر در لغت به معنای رؤیت و دیدن است، ولی جمله( إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ ) در مقابل( تَظُنُّ أَنْ یفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ ) آمده است، و لذا به قرینه مقابله در معنای لغوی آن به کار نمی رود، بلکه معنای کنایی آن اراده می شود، که همان انتظار رحمت است؛ زیرا جمله مقابل به این معنا است: «می دانند که حادثه ناگواری در پیش است... ». در این مورد انتظار حادثه ناگوار است و در مورد «نظر» نیز انتظار رحمت است.

قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «از جماعتی از مفسّرین رسیده که این آیه حمل بر انتظار می شود، همان گونه که در احادیث نیز وارد شده است. ابوحاتم رازی به سند خود از مجاهد در تفسیر آیه شریفه:( وُجُوهٌ یوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ ) ، نقل می کند که فرمود: «یعنی دیدگان با بشاشت و خوشرویی منتظر ثوابند». و همین تفسیر از ابن عباس نیز نقل شده است... آن گاه قاضی عبدالجبار می گوید: با این روایات صحّت گفتار ما ثابت می شود که مراد به نظر در آیه «انتظار» است». (783)

دلیل دوم

آیات فراوانی دلالت دارد بر این که مؤمنین به لقای پروردگار نایل می شوند، و معلوم است که ملاقات مستلزم رؤیت است. خداوند متعال می فرماید:( فَمَنْ كانَ یرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلا یشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ) (784) «هر کس به لقای [رحمت]او امیدوار است باید نیکوکار شود و هرگز در پرستش خدا احدی را با او شریک نگرداند. »

گفته شده که مقصود از ملاقات در آیه دیدن به چشم است.

پاسخ

خداوند متعال در رابطه با منافقین نیز از کلمه «لقاء اللَّه» استفاده کرده است آنجا که می فرماید:( فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یوْمِ یلْقَوْنَهُ (785) ) «در نتیجه این تکذیب، خدا هم دل آن ها را ظلمتکده نفاق گردانید تا روزی که به کیفر بخل و اعمال زشتشان برسند. » و می دانیم که هرگز منافقین خداوند را نخواهند دید. پس در این آیه لقا به معنای لقای مرگ و حساب و انواع عذاب آمده است. قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «هرگز لقا به معنای رؤیت نیست، و لذا یکی از آن دو به جای دیگر استعمال نمی شود. شخص کور صحیح است که بگوید: به ملاقات فلان شخص رفتم، ولی صحیح نیست که بگوید: فلان شخص را دیدم... پس لقا در آیه را باید حمل بر معنایی کرد که با حکم عقل سازگاری داشته باشد... ». (786)

دلیل سوم

خداوند متعال می فرماید:( كَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ ) (787) «چنین نیست، اینان [کفار] از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند. »

فخر رازی می گوید: «اصحاب ما به این آیه تمسک کرده اند بر این که مؤمنین خداوند سبحان را خواهند دید، و الاّ تخصیص آیه به کفار بی فایده است».(788)

پاسخ

استدلال به آیه مبتنی بر آن است که معنای آیه این باشد که: کفار از دیدن خدا محرومند؛ در حالی که در آیه لفظ «رؤیت» به کار نرفته است؛ لذا ظاهر معنا این است که کفار از رحمت خدا محرومند.

دلیل چهارم

گروه مشبّهه در جواز رؤیت، به برخی از احادیث نیز تمسک کرده اند؛ از قبیل قول پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله که بنابر نقل بخاری فرمود: «... همانا شما خدا را در روز قیامت خواهید دید... ». (789)

و نیز از جریر نقل می کند که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ؛ در حالی که به ماه نظاره می کرد، فرمود: «شما پروردگارتان را خواهید دید، همان گونه که این ماه را می بینید... ». (790)

پاسخ

اوّلاً: این ها خبر واحدند و مفید علم نیستند و لذا در اعتقادات ارزشی ندارند.

ثانیاً: این گونه احادیث، مخالف با آیات قرآن و عقل است، و لذا اعتباری ندارد.

ثالثاً: حدیث دوم به جهت وجود قیس بن ابی حازم، سندش ضعیف است؛ زیرا عبداللَّه بن یحیی بن سعید می گوید: او احادیث منکر را نقل می کند و یعقوب دوسی می گوید: «اصحاب ما در حق او سخن ها گفته اند و عدّه ای او را مورد حمله قرار داده اند... ». (791)

صفات الهی از دیدگاه وهابیت

کیفیت صفات

در خصوص آیات و روایاتی که صفات خداوند در آن یاد شده و در ظاهر مخالف عقل قطعی است، بین علما و متکلمان سه نظریه وجود دارد:

1 - مذهب تأویل

این مذهب موافق رأی اهل بیتعليهم‌السلام و فلاسفه و کثیری از علمای اهل سنّت؛ از جمله: معتزله و ماتریدیه است. اساس این قول بر تنزیه خداوند متعال است. طبق این رأی، حکم اوّلی آن است که هر صفتی را باید بر معنای حقیقی آن حمل کرد، و در صورتی که مانع لفظی یا عقلی در میان بود، باید آن را تأویل و بر معنای کنایی و مجازی اش حمل نمود.

نووی در شرح صحیح مسلم می گوید: نخستین چیزی که اعتقاد به آن بر هر مؤمنی واجب است، تنزیه خداوند متعال از مشابهت مخلوقات است. و اعتقاد بر خلاف آن مخلّ به ایمان است. تمام علما از امامان مسلمین اتفاق کرده اند که آنچه از صفات خداوند در قرآن و حدیث وارد شده که ظاهر آن تشبیه خداوند به خلق است، باید بر این اعتقاد بود که آن ظاهر مراد خداوند نیست... ». (732)

همو در جایی دیگر می گوید: «این که از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روایت شده که آتش در دوزخ پر نمی شود تا آن که خداوند قدم خود را در آن می گذارد، این حدیث از احادیث مشهور در باب صفات است. قاضی عیاض می گوید: باید معنای آن را از ظاهرش صرف کرده و تأویل نمود؛ زیرا دلیل عقلی قطعی بر محال بودن اثبات اعضا و جوارح بر خداوند اقامه شده است».(733)

قسطلانی در ارشاد الساری می نویسد: «غضب خداوند کنایه از عقوبت اوست».(734) ابو منصور ماتریدی در تأویل «دستان» در قول خداوند متعال:( بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ ) می گوید: «دو دست، کنایه از نعمت گسترده است».(735)

2 - مذهب تفویض و توقف

جماعتی دیگر از علمای اهل سنّت قائل به توقفند؛ به این معنا که گفته اند: لازم است به جهت احتیاط در دین، راجع به صفات سخنی نگوییم و آن ها را تفسیر ننماییم. از جمله کسانی که به این نظریه متمایل شده اند، مالک بن انس و سفیان بن عیینه است.(736)

3 - مذهب حمل به ظاهر

این نظریه قول کسانی است که تأویل صفات و هم چنین تفویض و توقف آن را حرام می شمارند، و معتقدند که تمام صفات را بر ظاهرشان باید حمل نمود.

ابن تیمیه در کتاب الفتاوی می نویسد: «... آنچه در کتاب و سنّت ثابت شد و سلف از امّت بر آن اجماع کرده اند حقّ است و اگر لازمه آن نسبت جسمیت به خداوند باشد اشکالی ندارد؛ زیرا لازمه حقّ، حقّ است». (737)

ابن بطوطه در کتاب خود می نویسد: «در دمشق از فقهای حنبلی شخصی بود به نام تقی الدین ابن تیمیه... روز جمعه بر او وارد شدم؛ در حالی که بر منبر مسجد جامع شهر مردم را موعظه می نمود. از جمله صحبت هایش این بود که خداوند به آسمان دنیا فرود می آید؛ همان گونه که من از منبر پایین می آیم. در این هنگام از منبر پایین آمد. عالمی از فقهای مالکی معروف به ابن الزهرا بر او انکار نمود، مردم بر سرش ریختند و با دست و کفش کتک مفصّلی به او زدند، به حدّی که عمامه از سرش به روی زمین افتاد». (738)

شیخ بن باز در فتاوی خود می گوید: «تأویل در صفات امری منکر است و جایز نیست، بلکه واجب است اقرار بر صفات کرد طبق ظاهری که لایق به خداوند است».(739)

همو می گوید: «اهل سنّت و جماعت از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر آنند که خداوند در آسمان بالای عرش خود است و دست ها به سوی او دراز می گردد».(740)

البانی محدّث وهابیان در فتاوای خود می گوید: «ما اهل سنّت ایمان داریم به این که از نعمت های خداوند بر بندگانش آن است که خداوند در روز قیامت بر مردم تجلّی می کند و همگان او را می بینند، همان گونه که ماه شب چهارده را مشاهده می کنند.(741)

او هم چنین در جایی دیگر بر بخاری ایراد گرفته که چرا قول خداوند:( كُلُّ شَی ءٍ هالِكٌ إِلّا وَجْهَهُ ) را به ملک تأویل کرده و می گوید: «این گونه تأویل را شخص مسلمان مؤمن انجام نمی دهد».(742)

همو در جایی دیگر می گوید: «ما معتقدیم که کثیری از اهل تأویل کافر نیستند، ولی گفتارشان همانند کافران است».(743)

استدلال قائلین به تأویل صفات

1 - ادّعای اجماع از قاضی عیاض، و نووی و دیگران بر تأویل؛ نووی از قاضی عیاض نقل می کند که بین مسلمانان اختلاف نیست در این که صفات خبری خداوند را که در قرآن و حدیث آمده، باید تأویل نمود.(744)

2 - تعبیرهای کنایی امری عادی در زندگی بشر است که خداوند متعال نیز به جهت فهم مردم مطابق با محاورات آن ها در قرآن کریم سخن گفته است.

علامه طباطبایی رحمه الله در تفسیر المیزان در سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن می فرماید: «سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن به خضوع قرآن در القای معارف عالی باز می گردد؛ زیرا قصد خداوند آن است که با الفاظ و اسلوب های متداول بین مردم مطالب عالی را به مردم تفهیم کند، و می دانیم که این الفاظ برای معانی محسوس یا قریب به حس وضع شده است؛ از همین رو وافی به تمام مقصود نبوده و سبب ایجاد تشابه در آن ها گشته است، مگر بر کسانی که از نوعی بصیرت و تسلّط علمی برخوردارند، که در نتیجه متشابهات قرآن برای آنان با تعمیق نظر و دقّت فکر و با رجوع به محکمات، روشن و واضح خواهد گشت».(745)

ابن رشد اندلسی در کتاب فصل المقال در بحثی با عنوان: حق با حق مخالفت نداشته، بلکه شاهد و موافق بر آن است، می نویسد: «ما مسلمانان معتقدیم که شریعت الهی حق است و می تواند ما را به سعادت برساند... و نیز معتقدیم که هرگز حکم عقلی و برهانی با شرع به مخالفت بر نمی خیزد... آن گاه می گوید: هر گاه حکم عقلی برهانی بر خلاف شرع بود باید شرع را تأویل نمود. و معنای تأویل آن است که لفظ را از معنای حقیقی به معنای مجازی تبدیل کرد و این عادت عرب است که گاهی در کلماتش از تشبیه و استعاره استفاده می کند. و این مطلبی است که هیچ یک از مسلمین در آن شک ندارند... از همین رو مسلمانان اتفاق کرده اند بر این که واجب نیست در آنجا که ظاهر آیه یا روایت با حکم عقلی قطعی مخالف است آنها را به ظاهرش حمل نمود». (746)

اهتمام اهل بیتعليهم‌السلام در تنزیه باری تعالی

قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «خطبه های امیرالمؤمنینعليه‌السلام در بیان نفی تشبیه، و اثبات عدل قابل احصا و شمارش نیست».(747)

امام رضاعليه‌السلام می فرماید: «هر کس که خدا را به خلقش تشبیه نماید، مشرک است، و هر کس که او را به داشتن مکان توصیف کند، کافر است».(748)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «چیزی شبیه خداوند عزّوجلّ نیست».(749) همچنین فرمود: «منّزه است خداوندی که غیر از او کسی به حقیقتش پی نخواهد برد. او همانندی ندارد».(750)

منزلت عقل از دیدگاه قرآن و روایات

قرآن کریم کسانی را که از عقل خود استفاده نمی کنند، به عنوان بدترین چهارپایان تعبیر کرده است و می فرماید:( إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِینَ لا یعْقِلُونَ ) (751) «همانا بدترین چهارپایان نزد خداوند، اشخاص کر و گنگی هستند که تعقّل نمی کنند. » و در جایی دیگر می فرماید:( وَیجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَی الَّذِینَ لا یعْقِلُونَ ) (752) «خداوند پلیدی را برای کسانی قرار می دهد که تعقل نمی کنند. »

امام صادقعليه‌السلام در حدیثی می فرماید: «... به عقل است که بندگان، خالق خود را شناخته و مخلوق بودن خود را می شناسند، او مدبّر آنان است و همه تحت تدبیر اویند، و تنها او باقی و بقیه فانی اند... ». (753)

قاضی عبدالجبار معتزلی در وصف ادلّه می گوید: «اولین دلیل عقل است؛ زیرا با اوست که بین نیک و بد تمییز داده می شود و نیز به واسطه اوست که حجّیت کتاب و هم چنین حجّیت سنّت و اجماع ثابت می شود».(754)

ابوعلی جبایی از بزرگان معتزله می گوید: «همه معارفی که در قرآن راجع به توحید و عدل وارد شده، تأکید کننده اموری است که عقل انسان به آن اذعان دارد... ». (755)

رؤیت

از جمله مسائلی که از روزگاران کهن نزد متکلمان مورد بحث بوده و اختلاف شدیدی در آن واقع شده، رؤیت خداوند متعال است. آیا خداوند را در دنیا یا در آخرت، به چشم سر یا با چشم بصیرت می توان دید؟ در این زمینه اقوال مختلفی وجود دارد که به برخی از آن ها اشاره می کنیم؛

معتزله و شیعه امامیه معتقدند: خداوند متعال در دنیا و آخرت به دیده سر ادراک نمی شود، ولی با قلب و دل و به چشم یقین رؤیت می شود. و این عالی ترین مراتب ایمان است که از او به «عین الیقین» و شهود قلبی تعبیر می شود. لکن وهابیان و حنبلیان به طور عموم، و تابعین مذهب اشعری از حنفیه و مالکیه و شافعیه معتقدند که خداوند متعال در دنیا یا در آخرت دیده می شود.

ابن قیم جوزیه می گوید: «قرآن و سنّت متواتر و اجماع صحابه و ائمه اسلام و اهل حدیث و... بر این عقیده اند که خداوند متعال در روز قیامت با چشم سر به طور عیان رؤیت می شود؛ همان گونه که ماه شب چهارده و خورشید هنگام ظهر را می توان دید». (756)

البانی در فتاوای خود می گوید: «ما اهل سنّت بر این باوریم که از جمله نعمت های خداوند بر بندگانش آن است که در روز قیامت، برای بندگانش تجلّی می کند و او را خواهند دید؛ همان گونه که ماه را در شب چهارده می بینیم».(757)

عبدالعزیز بن باز مفتی آل سعود در عصر خود می گوید: «کسی که منکر رؤیت خداوند متعال در آخرت است، پشت سرش نمی توان نماز گزارد و او نزد اهل سنّت و جماعت، کافر است».(758)

همچنین البانی در تعلیقه خود بر کتاب العقیدة الطحاویة(759) از برخی از مشبّهه نقل کرده و تأیید می کند: کسی که معتقد به رؤیت خداوند باشد، ولی نه در جهت خاص، باید به عقل خود مراجعه کند؛ یعنی مشکلی در عقل خود دارد.

ادلّه امامیه و معتزله بر نفی رؤیت

شیعه امامیه و معتزله که معتقد به نفی رؤیت به دیده ظاهری هستند، به چند دلیل عقلی و نقلی؛ چه قرآنی و چه حدیثی تمسک کرده اند که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:

الف) دلیل عقلی

هر عاقلی می داند که دیدن با چشم امکان ندارد، مگر آن که شی ء مرئی در جهت و مکان خاصی مقابل بیننده قرار گیرد و حال آن که این مسأله در مورد خداوند متعال محال است.(760)

ب) دلیل نقلی قرآنی

1 - خداوند می فرماید:( لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ وَهُوَ یدْرِكُ اْلأَبْصارَ وَهُوَ اللَّطیفُ الْخَبیرُ ) (761) «او را هیچ چشمی درک نمی کند و حال آن که او بینندگان را مشاهده می کند و او نامرئی و به همه چیز آگاه است. »

قاضی عبدالجبار معتزلی در شرح این آیه می گوید: «هنگامی که ادراک با بینایی همراه شود، به معنای دیدن است که در این آیه، خداوند آن را نسبت به خودش نفی کرده است».(762)

2 - خداوند می فرماید:( ... وَلا یحِیطُونَ بِهِ عِلْماً ) (763) «هیچ کس به او احاطه علمی ندارد. » پر واضح است که رؤیت نوعی احاطه علمی از بشر بر خداوند متعال است که خداوند متعال آن را از خودش نفی می کند.

3 - خداوند می فرماید:( وَلَمّا جآءَ مُوسی لِمیقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی أَنْظُرْ إِلَیكَ قالَ لَنْ تَرانی وَلكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَیكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ ) (764) «و چون موسی در وقت معین به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با وی سخن گفت، موسی [به تقاضای قوم خود] عرض کرد: خدایا! خودت را بر من بنمایان که تو را ببینم؛ خداوند در پاسخ فرمود: مرا تا ابد نخواهی دید ولکن به کوه بنگر، اگر کوه به جای خود برقرار تواند ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس آن گاه که نور خدا بر کوه جلوه کرد، کوه را متلاشی ساخت و موسی بی هوش افتاد، سپس که به هوش آمد، عرض کرد: خدایا تو منزّه و برتری، به درگاهت توبه کردم و اوّل کسی باشم که ایمان آوردم. »

در این آیه از چند جهت می توان بر نفی رؤیت استفاده کرد:

الف) جواب خداوند به نفی مؤبّد:( لَنْ تَرانی. )

ب) تعلیق امکان رؤیت بر امر محال:( وَلكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانی. )

ج) تنزیه حضرت موسیعليه‌السلام از رؤیت بعد از به هوش آمدن:( قالَ سُبْحانَكَ. )

د) توبه حضرت موسیعليه‌السلام از طلب رؤیت از جانب هفتاد نفر:( تُبْتُ إِلَیكَ. )

ج) دلیل نقلی روایی

1 - مسلم از عایشه نقل کرده است: «هر کس گمان کند که محمّد پروردگارش را دیده، بر خداوند نسبت ناروا داده است».(765)

2 - نسایی از ابوذر نقل کرده است: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خداوند را با قلبش، نه با دیدگانش مشاهده نموده است».(766)

3 - طبری در تفسیرش از ابن عباس در تفسیر آیه:( سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَیكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ ... ) نقل می کند که معنای آیه این گونه است: «من اولین کسی هستم که ایمان می آورم به این که هیچ کس از مخلوقات، او را نخواهد دید. »(767)

4 - ابن ماجه نیز روایتی را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد سؤال از میت نقل می کند، که در آن آمده است: میت به جهت این پاسخ که خداوند دیده نمی شود، پاداش نیکی به او داده می شود.(768)

5 - امام علیعليه‌السلام در توصیف خداوند متعال می فرماید: «ستایش مخصوص خداوندی است که... دیدگان او را نبینند و پوشش ها او را مستور نسازند». (769)

6 - اسماعیل بن فضل می گوید: از امام صادقعليه‌السلام پرسیدم که آیا خداوند در روز رستاخیز دیده می شود؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «منزّه است خداوند، و بسیار دور است از این امر، ای پسر فضل! دیدگان تنها اشیایی را می بینند که رنگ و کیفیت داشته باشند؛ در حالی که خداوند خالق رنگ ها و کیفیت است».(770)

7 - ذعلب یمانی از امام علیعليه‌السلام سؤال کرد: ای علیعليه‌السلام ! آیا پروردگارت را دیده ای؟ حضرت فرمود: آیا چیزی را که نمی بینم عبادت کنم؟ ذعلب پرسید: چگونه او را دیده ای؟ حضرت فرمود: دیدگان به مشاهده عیان او را نبینند، بلکه قلب ها به حقیقتِ ایمان او را ادراک کنند... ». (771)

8 - امام صادقعليه‌السلام فرمود: «روزی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر شخصی گذر نمود که دیدگانش را بر آسمان دوخته و دعا می کند، فرمود: چشمانت را ببند؛ زیرا او را نخواهی دید».(772)

تصریح ائمه اهل بیتعليهم‌السلام به امکان رؤیت قلبی

از مجموعه کلمات ائمه اهل بیتعليهم‌السلام استفاده می شود که آنچه محال است، رؤیت به دیده است، ولی رؤیت به قلب - که از آن به شهود باطن تعبیر می شود - برای مؤمنین امکان دارد.

1 - محمّد بن فضیل می گوید: از امام رضاعليه‌السلام سؤال نمودم: آیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پروردگارش را دیده است؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «به قلبش دیده است؛ آیا نشنیده ای قول خداوند عزّوجلّ را که فرمود:( ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی ) «او را به چشم سر ندید ولکن او را با قلب خود مشاهده نمود. »(773)

2 - امام صادقعليه‌السلام در جواب شخصی که از امکان رؤیت خداوند در روز قیامت پرسیده بود، فرمود: «هرگز رؤیت با قلب، همانند رؤیت چشم نخواهد بود؛ منزّه است خداوند از آنچه تشبیه کنندگان و ملحدان او را توصیف می کنند».(774)

3 - مردی از خوارج بر امام باقرعليه‌السلام وارد شد و عرض کرد: ای اباجعفر! چه چیزی را عبادت می کنی؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: خدا را. آن مرد باز سؤال کرد: آیا او را دیده ای؟ حضرت فرمود: «چشم ها با مشاهده بینایی او را نخواهند دید، ولی قلب ها با حقیقت ایمان او را خواهند یافت... ». (775)

4 - یعقوب بن اسحاق می گوید: به ابا محمّدعليه‌السلام نامه ای نوشته از او سؤال نمودم: بنده چگونه پروردگار خود را عبادت می کند؛ در حالی که او را نمی بیند؟ حضرتعليه‌السلام در پاسخ نوشت: «ای ابا یوسف! آقا و مولا و نعمت دهنده بر من و پدرانم بزرگ تر است از آن که به چشم دیده شود». سؤال کردم: آیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پروردگارش را دیده است؟ حضرت در پاسخ نوشت: «خداوند تبارک و تعالی از نور عظمتش آنچه دوست داشت به رسولش از راه قلب نشان داد.(776)

5 - اسماعیل بن فضل می گوید: از امام صادقعليه‌السلام سؤال کردم که آیا خداوند در روز قیامت دیده می شود؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: «منزّه است خداوند، و بسیار از این معنا بالاتر است. ای فرزند فضل! دیدگان تنها چیزهایی را درک می کنند که رنگ و کیفیت داشته باشند؛ در حالی که خداوند خالق رنگ ها و کیفیت است».(777)

علاّمه طباطبایی رحمه الله می فرماید: «خداوند متعال در کلام خود گونه ای از رؤیت و مشاهده را ثابت می کند که غیر از رؤیت بصری حسّی است، و آن، نوعی شعور باطنی در انسان است که بدون به کار بردن ابزار حسّی یا فکری می توان به آن دسترسی پیدا کرد و در پرتو آن، نوعی معرفت به خداوند پیدا می شود که با معرفت فکری فرق دارد؛ این معرفت همان وجدان و شهود باطنی است که هیچ نوع حجابی با آن نمی باشد، و هرگز انسان را از او غافل نکرده و به دیگری مشغول نمی سازد. و همین معنا مراد از لقای الهی است که در روز قیامت برای صالحین از بندگان فراهم خواهد شد... ». (778)

اعتراف برخی از علمای عامه

برخی از علمای عامه؛ همانند شیعه امامیه قائل به عدم امکان رؤیت حضرت حق سبحانه و تعالی به دیده چشم شده اند. اینک به عبارات برخی از آن ها اشاره می کنیم:

1 - ثعالبی در تفسیر آیه شریفه( وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی ) می گوید: «از عایشه و جمهور اهل سنّت نقل شده که ضمیر در «رآه» به جبرئیل بازمی گردد نه پیامبر».(779) نتیجه این که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خدا را ندیده است.

2 - شاطبی می گوید: «صحابه منکر رؤیت خداوند متعال بوده اند».(780)

3 - ذهبی در شرح حال ابوعبداللَّه بخاری می گوید: «او عالم اهل بخارا و شیخ آنان، فقیهی باورع و زاهد بود. و هر کسی را که قائل به خلق قرآن و احادیث رؤیت و نزول خدا از آسمان بود، تکفیر می نمود».(781)

بررسی ادله قائلین به رؤیت

کسانی که معتقد به رویت خداوند به دیدگان هستند، به ادله ای چند از آیات و روایات تمسک کرده اند:

دلیل اول

خداوند متعال می فرماید:( وُجُوهٌ یوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ * وَوُجُوهٌ یوْمَئِذٍ باسِرَةٌ * تَظُنُّ أَنْ یفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ ) (782) «آن روز رخسار طایفه ای از شادی برافروخته و نورانی است و[به چشم قلب] جمال حق را مشاهده می کنند. و رخسار گروهی دیگر عبوس و غمگین است که می دانند حادثه ناگواری در پیش است که پشت آن ها را می شکند. »

گفته شده که این آیه دلالت بر رؤیت خداوند در روز قیامت از ناحیه عدّه ای دارد.

پاسخ

شکّی نیست که نظر در لغت به معنای رؤیت و دیدن است، ولی جمله( إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ ) در مقابل( تَظُنُّ أَنْ یفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ ) آمده است، و لذا به قرینه مقابله در معنای لغوی آن به کار نمی رود، بلکه معنای کنایی آن اراده می شود، که همان انتظار رحمت است؛ زیرا جمله مقابل به این معنا است: «می دانند که حادثه ناگواری در پیش است... ». در این مورد انتظار حادثه ناگوار است و در مورد «نظر» نیز انتظار رحمت است.

قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «از جماعتی از مفسّرین رسیده که این آیه حمل بر انتظار می شود، همان گونه که در احادیث نیز وارد شده است. ابوحاتم رازی به سند خود از مجاهد در تفسیر آیه شریفه:( وُجُوهٌ یوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ ) ، نقل می کند که فرمود: «یعنی دیدگان با بشاشت و خوشرویی منتظر ثوابند». و همین تفسیر از ابن عباس نیز نقل شده است... آن گاه قاضی عبدالجبار می گوید: با این روایات صحّت گفتار ما ثابت می شود که مراد به نظر در آیه «انتظار» است». (783)

دلیل دوم

آیات فراوانی دلالت دارد بر این که مؤمنین به لقای پروردگار نایل می شوند، و معلوم است که ملاقات مستلزم رؤیت است. خداوند متعال می فرماید:( فَمَنْ كانَ یرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلا یشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ) (784) «هر کس به لقای [رحمت]او امیدوار است باید نیکوکار شود و هرگز در پرستش خدا احدی را با او شریک نگرداند. »

گفته شده که مقصود از ملاقات در آیه دیدن به چشم است.

پاسخ

خداوند متعال در رابطه با منافقین نیز از کلمه «لقاء اللَّه» استفاده کرده است آنجا که می فرماید:( فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یوْمِ یلْقَوْنَهُ (785) ) «در نتیجه این تکذیب، خدا هم دل آن ها را ظلمتکده نفاق گردانید تا روزی که به کیفر بخل و اعمال زشتشان برسند. » و می دانیم که هرگز منافقین خداوند را نخواهند دید. پس در این آیه لقا به معنای لقای مرگ و حساب و انواع عذاب آمده است. قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید: «هرگز لقا به معنای رؤیت نیست، و لذا یکی از آن دو به جای دیگر استعمال نمی شود. شخص کور صحیح است که بگوید: به ملاقات فلان شخص رفتم، ولی صحیح نیست که بگوید: فلان شخص را دیدم... پس لقا در آیه را باید حمل بر معنایی کرد که با حکم عقل سازگاری داشته باشد... ». (786)

دلیل سوم

خداوند متعال می فرماید:( كَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ ) (787) «چنین نیست، اینان [کفار] از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند. »

فخر رازی می گوید: «اصحاب ما به این آیه تمسک کرده اند بر این که مؤمنین خداوند سبحان را خواهند دید، و الاّ تخصیص آیه به کفار بی فایده است».(788)

پاسخ

استدلال به آیه مبتنی بر آن است که معنای آیه این باشد که: کفار از دیدن خدا محرومند؛ در حالی که در آیه لفظ «رؤیت» به کار نرفته است؛ لذا ظاهر معنا این است که کفار از رحمت خدا محرومند.

دلیل چهارم

گروه مشبّهه در جواز رؤیت، به برخی از احادیث نیز تمسک کرده اند؛ از قبیل قول پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله که بنابر نقل بخاری فرمود: «... همانا شما خدا را در روز قیامت خواهید دید... ». (789)

و نیز از جریر نقل می کند که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ؛ در حالی که به ماه نظاره می کرد، فرمود: «شما پروردگارتان را خواهید دید، همان گونه که این ماه را می بینید... ». (790)

پاسخ

اوّلاً: این ها خبر واحدند و مفید علم نیستند و لذا در اعتقادات ارزشی ندارند.

ثانیاً: این گونه احادیث، مخالف با آیات قرآن و عقل است، و لذا اعتباری ندارد.

ثالثاً: حدیث دوم به جهت وجود قیس بن ابی حازم، سندش ضعیف است؛ زیرا عبداللَّه بن یحیی بن سعید می گوید: او احادیث منکر را نقل می کند و یعقوب دوسی می گوید: «اصحاب ما در حق او سخن ها گفته اند و عدّه ای او را مورد حمله قرار داده اند... ». (791)


6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26