پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام0%

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آية الله لطف الله صافى گلپايگانى
گروه: مشاهدات: 24977
دانلود: 2841

توضیحات:

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 104 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24977 / دانلود: 2841
اندازه اندازه اندازه
پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خطر ارتجاع

اين خطر از تمام مخاطراتى كه در آن روز جامعه مسلمانان را تهديد مى كرد، مهمتر و شكننده تر بود.

عفريت ارتجاع و بازگشت به عصر شرك و بت پرستى و جاهليت، اندك اندك قيافه منحوس و مهيب خود را نشان مى داد.

زور سر نيزه بنى اميه، نقشه هاى وسيع آنها را در سست كردن مبانى دينى جامعه و الغاى نظامات اسلامى و تحقير شعائر دينى، اجراء مى كرد.

عالم اسلام مخصوصاً مراكز حساس و موطن رجال بزرگ و با شخصيت مثل مكه، مدينه، كوفه و بصره در سكوت مرگبار و خفقان شديد فرورفته بود.

شدت ستمگرى فرماندارى مانند زياد، سمره و مغيره، و بى باكى آنها از قتل نفوس محترمه، جرح و ضرب و مثله، پرونده سازى و هتك اعراض مسلمانان، جامعه را مرعوب و مأيوس ساخته بود.

بنى اميه دست به كار بر گرداندن مردم از راه اسلام و مخالفت با نصوص كتاب و سنت و سيره رسول اعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند و افكار معاويه و نقشه هاى او اساس حمله هاى آنها بر ضد اسلام و صحابه و انصار و اهل بيت بود.

بنى اميه تصميم داشتند كه روحانيت اسلام و طبقات دين دار و ملتزم به آداب و شعائر دين را كه مورد احترام مردم بودند بكوبند و از ميان بردارند.

علاوه بر كشتن پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قتل عام مدينه و ويران ساختن و سوزاندن كعبه معظمه قبله مسلمانان، تجاهر به گناه، تعطيل حدود، دو مركز بزرگ اسلام: مكه معظمه و مدينه طيبه را مجمع خنياگران و نوازندگان و مخنثان و امارد و شعراى عشقباز، و اراذل و اوباش قرار دادند تا عظمت و اعتبار اين دو شهر مقدس كم شود و وضع اين دو شهر، مردم شهرهاى ديگر را به معاصى و فحشاء گستاخ سازد.

بنى اميه بودند كه علاوه بر آنكه شمشير در اهل بيت گذاردند و خواستند كارى كنند كه كسى فكر زمامدارى آنها و مراجعه به آنها را نكند و زمين را از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خالى سازند، كمر دشمنى انصار پيغمبر را نيز براى اينكه آن حضرت را يارى نمودند به ميان بستند و آنان را از حقوق اسلامى محروم، و ذليل و خوار ساختند.(٢٤)

تعطيل حدود و دفع شهود از عصر عثمان شروع شد و اگر علىعليه‌السلام يگانه كسى كه به شدت مطالبه اجراى حدود را مى نمود نبود، در همان زمان عثمان، حدود تعطيل گشته و فاتحه احكام خوانده شده بود.(٢٥)

علائلى مى گويد: در نزد مفكرين اسلامى ثابت است كه بنى اميه آلت فساد بودند و تجديد زندگى عصر جاهليت با تمام مراسم و رنگهايش جزو طبيعت آنها بود.(٢٦)

سبط ابن الجوزى مى گويد: جدم در كتاب تبصره گفته است: همانا حسين به سوى آن قوم رفت براى اينكه ديد شريعت محو شده است پس در رفع قواعد آن كوشش كرد.(٢٧)

اگر بدون معارض و بى سر و صدا دست يزيد در اجراى نقشه هاى خائنانه بنى اميه بازگذاشته مى شد، همانطور كه معاويه مى خواست، اذان و شهادت به توحيد و رسالت ترك مى شد و از اسلام اسمى باقى نمى ماند و اگر هم اسمى مى ماند مسماى آن طريقه بنى اميه و روش و اعمال يزيد بود.

اگر خلافت يزيد با عكس العمل شديدى در جامعه اسلام مواجه نمى گشت، او به سِمَت جانشينى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پذيرفته مى شد و مملكت اسلام كانون معاصى، فحشاء، قمار و شراب و رقص، غنا، سگبازى و نابكارى مى گرديد; زيرا جامعه از اقوياء و سران خود پيروى مى كنند و كارهاى آنها را سرمشق قرار مى دهند.

لذا لازم بود براى حفظ اسلام و دفع خطر ارتجاع نسبت به روش يزيد جنبش و نهضتى آغاز شود كه عموم، مخالفت روش او را با برنامه هاى اسلام درك كنند و بدانند كه سران سياسى بنى اميه از برنامه هاى اسلامى تبعيت ندارند.

علاوه بايد احساسات دينى مردم را بر ضد آنان بيدار ساخت تا در مخالفت آنها سرسختى نشان داده و نسبت به كارها و برنامه هائى كه مطرح مى كنند بد بين باشند و آنها را خائن و دشمن اسلام بشناسند.

قيام سيد الشهداءعليه‌السلام براى اين دو منظور لازم و واجب بود يعنى لازم بود كه هم پرده از روى كار بنى اميه بردارد و آنها را به جوامع اسلامى معرفى نمايد، و هم احساسات دينى مردم را عليه امويين بسيج كند و عواطف جامعه را به سوى خاندان پيغمبر و اهل بيت جلب فرمايد تا بنى اميه از اينكه بتوانند بر قلوب مردم حكمرانى كنند و مالك دلها شوند و شعائر اسلامى مانند اذان را موقوف سازند، محروم و نا اميد شوند.

شيخ محمد محمود مدنى استاد و رئيس دانشكده شريعت دانشگاه الازهر مى گويد:

حسين، شهيد نمونه و برجسته مجاهدين راه خدا، ديد بال و پر حق شكسته و باطل از چهار سو راه را بر آن بسته است، خود را ديد كه شاخ درخت نبوت و پسر آن امام شيردلى است كه هرگز از بيم و ذلت سر به زير نينداخت.

خود را ديد كه برطرف كردن اين حزن و اندوه و از ميان بردن اين تاريكيها به او حواله شده و از او خواسته شده است.

صدائى از اعماق دلش او را ندا مى كرد:

تو اى پسر پيغمبر براى رفع اين شدائد هستى!

خدا به حد تو تاريكيها را برطرف، و حق را ظاهر و باطل را باطل ساخت تا بر او نازل شد:

( اِذا جاءَ نَصْرُاللهِ وَالْفَتْحُ )

و مردم گروه گروه در دين خدا وارد شدند.

پدر تو همان شمشير برنده و قاطعى بود كه در نيام نرفت تا گردنهاى مشركين را ذليل توحيد ساخت.

برخيز ابا عبدالله! مانند پدر و جدت جهاد كن و از دين خدا حمايت كن، و ستمكاران را از بين ببر، و زمين را از پليدى بغى و ستم پاك ساز.

خاندان تو، اصحاب تو خوار شده اند و بانوان و فقرا و اطفال و يتيمان و بيوه زنان بيچاره گشته اند.

پس چه كسى اين همه گرفتارى و پريشانى و فشار ظلم و ستم را بر طرف مى سازد اگر تو برطرف نسازى؟.

و چه كس براى نجات امت قيام مى كند اگر تو قيام نكنى؟ پسر على و فاطمه؟!

گوئى حسين اين صدا را از اعماق دلش مى شنيد كه او را به اين نداى مؤثر، ندا مى كرد، و شب و روز به او اصرار مىورزيد.

پس حسين حق چاره اى جز پاسخ به اين ندا و اجابت اين صدا نداشت و به كسانى كه او را از قيام باز مى داشتند و مى ترساندند، التفاتى نفرمود و شدت و قساوت دشمن و جسارت و بى اعتنائى او به احترام خاندان نبوت، او را از جهاد در راه خدا باز نداشت، زيرا او مجاهدى بود كه به امر خدا قيام كرد و برايش تفاوت نداشت كه بظاهر مغلوب باشد يا منصور، چون هر دو حال برايش شرافت بود:

قُلْ هَلْ تَربَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَى الحُسْنَيَيْنِ(٢٨)

پس او در راه خدا و حق شهيد شد و كشندگان به لعنت خدا و تمام ملائكه و مردم گرفتار شدند و او به بزرگترين درجات در نزد خدايش رستگار شد:

مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءَ وَالصّالِحينَ(٢٩)

و پايان اين فصل را اين ابيات پر معنى قرار مى دهيم كه ترجمانى از خطر يزيد براى اسلام و توحيد، و فداكارى سيد الشهداءعليه‌السلام در راه نجات دين است.

لاَنْ جَرَتْ لَفْظَةُ التَّوْحيدِ فى فَمِّه

فَسَيْفُهُ بِسِوَى التَّوحيدِ ما فَتَكا

قَد اَصْبَحَ الدّينُ مِنْهُ يَشَتكِى سَقَما

وَ ما اِلى اَحَد غَيْرَ الحُسَينِ شَكا

فَما رَاىَ السِبْطُ لِلدّينِ الحَنيفِ شَفا

اِلاّ اِذا دَمُهُ فى كَرْبَلا سُفِكا

اگر چه لفظ توحيد بر زبانش جارى مى شود اما شمشيرش چيزى غير از توحيد را نمى كشد، دين از دست او از درد مى نالد و به هيچ كس غير از حسينعليه‌السلام شكوه نمى كند، پس فرزند پيغمبر (حسين) براى دين حنيف شفايى نيافت جز اين كه خونش در كربلا ريخته شود

نداشتن تأمين جانى

(٣٠) شرعاً و عقلاً هركس در برابر صدمات و خطراتى كه متوجه جانش مى شود، حق دفاع دارد، و فطرت او در هنگام توجه خطر او را به مدافعه و حفظ جان وادار مى سازد، و اگر انسان در مقابل دشمن مهاجم، دفاع نكند و تسليم شود مسؤول، و سزاوار توبيخ است.

اگر حيات كسى از طرف حكومت، بدون علت مشروع به خطر افتاد، و مصونيت جان و احترام خونش مراعات نشد، مى تواند براى حفظ جان و دفاع از نفس خويش قيام و انقلاب كند و اين حق، يعنى حق دفاع از نفس، حقى است كه براى تمام افراد ثابت و محرز است.

با توجه به اين مقدمه مى گوئيم: حسينعليه‌السلام در اوضاع و احوالى كه امنيت جانى براى آن حضرت وجود نداشت و مى دانست كه بنى اميه در مقام كشتن او هستند و آسوده اش نمى گذارند تا خونش را بريزند، قيام كرد و براى دفاع از نفس چاره اى جز قيام و خوددارى از تسليم نداشت.

اگر كسى بگويد: اين خطر از جهت خوددارى امام از بيعت بود، و اگر بيعت مى كرد خطر مرتفع مى شد. پاسخش اينست كه: البته حسينعليه‌السلام از بيعت يزيد امتناع داشت; اما اين امتناع مجوز قتل آن حضرت نبود; زيرا در حكومت به اصطلاح اسلامى كه بطور انتخاب و مراجعه به آراء عمومى، خليفه و زمامدار تعيين مى شد، بيعت و رأى دادن به زمامدارى كسى كه به حكومت انتخاب شده واجب نبود و به عبارت ديگر بيعت با خليفه انتخابى بر كسى كه در صلاحيت او ترديد دارد يا او را صالح براى زمامدارى نشناسد يا در اصل صحت بيعت او حرف و ايراد داشته باشد، واجب نيست. فقط بنابر معمول عامه و اهل سنت، خصوص در اعصار بنى اميه و بنى عباس و دورانهاى اختناق و خفقان، قيام بر ضد حكومت تا خون و مال و آبروى شخص محترم باشد، جايز شمرده نمى شد.

حتى امير المؤمنين علىعليه‌السلام با اينكه خلافتش به نصّ و اجماع ثابت بود، متعرض كسانى كه از بيعت آن حضرت تقاعد ورزيدند و به ظاهر مخالفتى نداشتند يا به عذرهاى جاهلانه و مغرضانه از شركت در جهاد با قاسطين و ناكثين و مارقين، خوددارى نمودند، نگرديد و آنان را به جنگ ملزم نفرمود و حق و تقاعد از بيعت خصوص اگر براى روشن شدن وضع باشد براى هركس ثابت بود(٣١) و تعرض به كسى كه كناره گيرى كرده و در رتق و فتق امور و سياست مداخله نمى كند، و به اجتهاد خودش زمامدار وقت را صالح براى زمامدارى نمى شناسد، مادام كه قيام نكرده، جايز نيست، و اين همان پيشنهادى بود كه حسينعليه‌السلام بنا به نقل بعضى از مقاتل به بنى اميه داد كه متعرض او نشوند تا در يكى از ثغور و مرزهاى اسلام برود و در آنجا بماند لَهُ ما لَهمْ وَ عَلَيْهِ ما عَلَيْهِمْ غرض اينست كه خوددارى از بيعت مجوز سلب مصونيت و مباح شدن مال و جان مسلمان نمى شود، پس امتناع حسينعليه‌السلام از بيعت، يك حق شرعى و يك نوع آزادى عادى بوده و به علل و مواد ذيل به جا و مشروع بوده است:

١ ـ نفس امتناع از بيعت در صورتى كه توأم با معارضه عملى با حكومت نباشد، خصوصاً اگر براساس عقيده به عدم صلاحيت نامزد خلافت باشد، جايز است. بلى، بر طبق مذهب شيعه كه امام به نص پيغمبر از جانب خدا نصب مى شود و يك منصب الهى است، هرگونه امتناعى كه حاكى از عدم تسليم فرمان خدا باشد جايز نيست.

٢ ـ امتناع از بيعت براى كسى كه خود از اهل حل و عقد و مراجع امور مسلمانان باشد جايز است و عدم بيعت او موجب عدم انعقاد اجماع است و بدون بيعت او خلافت بنابر مذهب اهل سنت هم غير شرعى و تحميل بر مسلمين و سلب آزادى است و سرباز زدن از اوامر او تخلف شرعى شمرده نمى شود.

٣ ـ بيعتى كه بر پايه تطميع و تهويل و تهديد و ارعاب باشد: لغو، و هركس با آن بيعت انتخاب شود، نماينده جامعه نيست و معارضه با حكومتى كه در اين شرايط تعيين شده، جايز است.

پس بنابر اين مواد اگر عمال حكومتى براى فردى مخاطره ايجاد كنند و بخواهند او را بى جهت فقط به جرم اينكه چرا در بيعت شركت نكرده و به كسى كه نامزد آنها بود رأى نداده، دستگير و به قتل برسانند، آن فرد حق دارد براى حفظ جان خود بر حكومت خروج نمايد و از مردم بخواهد تا او را يارى نمايند.

در مورد بيعت با يزيد: اولاً حسينعليه‌السلام خود از اهل حلّ و عقد بود يعنى اگر بنا باشد امر خلافت با مشورت و مراجعه به آراء عموم و اجماع اهل حل و عقد انجام شود; حسين اولين شخصيتى بود كه نظر و رأى او در شرعى بودن خلافت دخالت داشت; زيرا هم به ملاحظه مقام ارجمند معنوى و موقعيت بزرگ روحانى و پرارزشى كه داشت، رأيش بسيار مقدس و محترم بود، و هم از جهت توجه عموم مسلمين به آن حضرت، رأيش ميزان نظر عموم مسلمين به استثناء جمعى از بنى اميه و عمال و طرفداران آنها بود. پس بيعت نكردن حسينعليه‌السلام مساوى است با غير شرعى بودن حكومت و خلافت، بنابراين خوددارى چنين شخصيتى از بيعت بايد محترم باشد; و اگر بنا باشد مثل او را مجبور به بيعت سازند از اجماع و شورى جز لفظ چيزى باقى نمى ماند، و زور و استبداد جاى هر قاعده و ترتيبى را خواهد گرفت.

و ثانياً فرضاً اگر امامعليه‌السلام يكى از افراد عادى مسلمانان بود باز خوددارى از بيعت موجب جواز هتك احترام و تعرض به حريم حرمت و آزادى، و مباح شدن خون او نمى شد; زيرا چنانكه گفته شد در صورتى كه بيعت يزيد صحيح بود، بر او بيش از عدم مخالفت و معارضه نكردن تكليفى نبود و خوددارى از بيعت باعث هتك حرمت خون كه از هر مسلمانى محترم است نمى شود.

بيعت با يزيد چنانچه اتفاق تمام تواريخ بر آن است مبنى بر تطميع و تهديد و ارعاب بود و چيزى كه در آن ملاحظه نشد، صلاحيت او و مصلحت امت بود و بيشتر كسانى كه به او رأى دادند از روى رعب و زير برق شمشير و نيزه بيعت كردند، و آن عده كمى كه با رغبت و ميل موافقت كردند، همانهائى بودند كه چشم طمع به مقامات لشكرى و كشورى دوخته، و از بيت المال حقوقهاى كلان مى گرفتند و از جوائز معاويه و يزيد برخوردار بودند، خدا مى داند كه چه مبالغ هنگفتى از بيت المال و حقوق فقرا و خلق گرسنه و برهنه صرف اين كار شد، و چه خونهائى به ناحق ريخته شد، و چه ستمكارانى براى اخذ بيعت بر سر كار آورده شدند كه يكى از آنها مغيره بود.

بنابراين، امام و ساير شخصيتهاى اسلامى حق داشتند از بيعت يزيد امتناع نمايند و خود را از آلوده شدن به شركت در مظالم او حفظ كنند و كسى هم حق نداشت آنها را مجبور و ملزم به بيعت سازد، و دليل بر آنكه آنها اين حق را داشتند، يكى امتناع خود آنها است، و ديگر آنكه احدى از مسلمانان آنها را از جهت ترك اين بيعت ملامت و نكوهش نكرد بلكه همگى اصل جواز خوددارى از بيعت و بلكه حرمت بيعت با يزيد را قبول داشتند.

بعد از اين توضيحات و بيان مواد و ادله جواز امتناع از بيعت، مسأله سلب امنيت از حسينعليه‌السلام و توجه خطر به جان آن حضرت كه يك ماده مهم و علت واضح و قانع كننده اى براى قيام و دفاع است، مطرح مى شود.

تواريخ اسلامى همه نقل كرده اند كه جان حسين در خطر بوده، و بنى اميه و حكومت يزيد قصد جانش را كرده بودند و خواه بيعت مى كرد و خواه بيعت نمى كرد خون مباركش را مى ريختند.

روش حكومت و رفتار يزيد و پدرش و عمال آنها طورى بود كه اگر به آن حضرت هم اطمينانهائى در مورد عدم تعرض به جانش مى دادند، قابل اعتماد نبود. آنها مكرر رجال و شخصيتهاى كشور را كه در خانه نشسته و در كارهاى سياسى دخالت نداشتند، فقط براى اينكه در بين مردم سوابق روشن و طرفدارانى دارند كشتند. نه رعايت عهد و پيمان مى كردند و نه امانى را كه به شخص مى دادند محترم مى شمردند. اين بنى اميه و معاويه بودند كه سعد وقاص را محرمانه كشتند و اين بنى اميه و معاويه بودند كه به دست ابن آثال مسيحى عبدالرحمن بن خالد را كه از هواخواهان سر سخت خودشان بود، براى اينكه شايد معارض سلطنت يزيد شود كشتند و قاتل او را با اينكه مسيحى بود بر مسلمانها در شهر حمص حكومت دادند.

اين معاويه و بنى اميه بودند كه حضرت مجتبى و سبط اكبر و نور ديده حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به فجيع ترين صورتى شهيد نمودند، براى اينكه معاويه در عهدنامه، با آن حضرت تعهد كرده بود كسى را وليعهد نكند.

معاويه وقتى به عنوان مشورت موضوع ولايتعهدى يزيد را با افراد خبره و سياستمداران مطرح ساخت، احنف بن قيس به او گفت: اين فكر خيانت و تحميل بر مسلمين است; زيرا با وجود شخصى مثل امام حسن مجتبى كه در بين مردم محبوبيت دارد و نفوذش بقدرى است كه او را از پدرش على هم بيشتر دوست مى دارند، انتخاب شخص متهم و مشهور به فسادى مثل يزيد خطا و خيانت است.

معاويه و بنى اميه همان كسانى بودند كه برخلاف تمام شروط عهد نامه با حضرت مجتبىعليه‌السلام رفتار كردند، و هنوز مركب عهدنامه صلح نخشكيده بود كه وارد كوفه شد، و خطبه اى خواند كه در آن سوء نيت، و هدفهاى خود را آشكار ساخت، و در ضمن آن خطبه گفت:

كُلُّ شَرْط شَرَطْتُهُ فَتَحْتَ قَدَمَىَّ هاتَيْنِ

هر شرطى نموده بودم، زير پاهايم گذاردم.

و رسماً نقض عهد خود را اعلان كرد با اينكه خدا مى فرمايد:

وَ اُوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً(٣٢)

اينان كسانى بودند كه به مسلم بن عقيلعليه‌السلام امان دادند و به امان خود وفا نكردند و آن مرد خدا را شهيد نمودند.

لذا وقتى روز عاشورا قيس بن اشعث به امام گفت: آيا به حكم پسران عمويت تسليم نمى شوى؟ از آنها جز آنچه دوست دارى به تو نمى رسد، امامعليه‌السلام در جوابش فرمود: اَنْتَ اَخُو اَخيكَ تو برادر برادرت هستى آيا مى خواهى بنى هاشم بيشتر از خون مسلم از تو بخواهند(٣٣) يعنى تو برادر محمد بن اشعث هستى كه از طرف ابن زياد به مسلم امان داد، و با آن امان او را به آن وضع دردناك شهيد كردند، با آن سابقه چگونه اين سخنان را مى گوئى و مى خواهى مرا فريب دهى؟

اين يك مطلب ساده و روشنى بود كه هركس دورنماى اعمال گذشته و تاريخ بنى اميه را تماشا مى كرد، مى فهميد، تا چه رسد به كسى كه در روشنائى علم ولايت و امامت، خدا او را از اسرار بزرگ و حوادث آينده با خبر ساخته باشد.

پس حسينعليه‌السلام اگر بيعت هم مى كرد، براى خاطر محبوبيت و موقعيتى كه دارا بود امنيت و مصونيت نداشت و او را شهيد مى كردند. براى اينكه بدانيم حسينعليه‌السلام واقعاً جانش در خطر بوده و چاره اى غير از قيام و دفاع نداشت، همان سخنانى كه در مكه معظمه و در بين راه ضمن پاسخ بزرگان و رجال با شخصيت مى فرمود، كافى است; زيرا كسى غير از خود حسينعليه‌السلام بهتر نمى توانست اين موضوع را تشخيص دهد و روشن كند.

دفاع و قيام، تكليف حسينعليه‌السلام بود احراز موضوع و شرط وجوب نيز با خود آن حضرت بود.

حسينعليه‌السلام مكرر مى فرمود: بنى اميه تصميم گرفته اند مرا بكشند، و هيچكس هم در جواب امام نگفت: بنى اميه اهل اين كارها نيستند، يا اينكار را انجام نمى دهند، از جمله به ابن زبير در مكه فرمود:

وَاَيْمُ اللهِ لَوْ كُنْتَ فى حُجْرِ هامَّة مِنْ هذِهِ الْهَوامِّ لاَسْتَخرَجُونى حَتّى يَقْضُوابى حاجَتَهُمْ وَاللهِ لَيَعْتَدَنَّ عَلَى كَمَا اعْتَدَتِ الْيَهُودُ فِى السَّبْتِ(٣٤)

به ابن عباس فرمود: اى پسر عباس آيا مى دانى من پسر دختر پيغمبرم؟ گفت: به خدا قسم آرى، غير از تو كسى را پسر دختر پيغمبر نمى شناسم و يارى تو بر اين امت واجب است، مثل وجوب روزه و زكات كه خدا يكى از آنها را بدون ديگرى نمى پذيرد يعنى طاعات و عبادات بدون يارى تو مقبول نيست حسينعليه‌السلام فرمود: پس چه مى گوئى در حق مردمى كه پسر دختر پيغمبر را از خانه و قرارگاه و زادگاهش و حرم پيغمبر و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرت آن حضرت بيرون ساختند و او را بيمناك نموده اند كه نتواند در نقطه اى قرار بگيرد و در مكانى وطن گزيند و قصد كشتن او را كرده باشند در حاليكه او از راه توحيد و از ولايت خدا و روش پيغمبر و جانشينانش خارج نشده باشد. ابن عباس گفت: نمى گويم در حق آنها مگر آنكه آنان به خدا و رسول كافر شده اند....(٣٥)

صاحب درّ النظيم از جعفر بن سليمان از كسى كه مشافهة(٣٦) از حسينعليه‌السلام شنيده، روايت كرده كه در آن سالى كه به حج مى رفتم، از كنار جاده عبور مى كردم كه خيمه هاى بسيارى را برافراشته ديدم، گفتند خيمه هاى حضرت خامس آل عبا است، به خدمت آن حضرت مشرف شدم، ديدم نزد عمود خيمه نشسته، و نامه هاى بسيار در پيش داشت و در آنها نظر مى كرد گفتم: يابن رسول الله از چه در اين بيابان بى آب و گياه فرود آمده اى؟

فرمود: بنى اميه اراده قتل من كرده اند، و اينك نامه هاى كوفيان است كه مرا دعوت كرده اند و البته مرا به درجه شهادت مى رسانند....(٣٧)

وقتى ابوهره ازدى عرض كرد: يابن رسول الله چرا حرم خدا و حرم جدت را بگذاشتى؟ فرمود: واى بر تو! اباهره، بنى اميه مالم را گرفتند، صبر ورزيدم... اكنون مى خواهند تا خون پاك من مظلوم را بريزند; البته اين ستمكاران خون من را خواهند ريخت(٣٨)

از اينگونه سخنان كه همه دلالت دارد بر آنكه امام به هيچ وجه تأمين جانى نداشته و بنى اميه كمر كشتن آن حضرت را بميان بسته بودند، در كتب تاريخ و مقتل بيش از اينها است.(٣٩)

__________________

پى نوشت ها :

١ ـ الهيات شفا، فصل ٥، مقاله ١٠.

٢ ـ با اينكه برحسب اخبارى كه از طرق اهل سنت رسيده اطاعت زمامداران ستم پيشه و كسانى كه ملتزم به احكام اسلام نيستند، جايز نيست، و رواياتى كه راجع به اطاعت از امرا، به طور مطلق رسيده هم منصرف به زمامدارانى است كه حافظ شرع و مصالح عامّه و هدفهاى اسلامى باشند. مع ذلك آنچه عملاً مشاهده شده روش بيشتر اهل سنت براين بوده كه از هر كس حكومت يافت اطاعت نموده و از زمامدارانى مانند وليد و حجاج و يزيد و جبابره بنى عباس و فسّاق و ستمكاران تبعيت داشته، و آنها را خليفه و امير المؤمنين خوانده و واجب الاطاعه مى شمردند، ولى امروز متفكرين بزرگ آنها اين روش را رد كرده و به شدت اين گونه اطاعت از فسقه و فجره را به باد انتقاد گرفته و از روى خطاى پيشينيان خود پرده برداشته اند.

٣ ـ يكى از نمونه هاى استعباد به بندگى گرفتن بنى عباس اين بود كه در راه كاخ مخصوص و دربار خلافت، سنگى مانند حجر الاسود نصب كرده و بر آن پارچه اطلسى انداخته بودند، و رسم بر اين بود كه هر كس از بزرگان و پادشاهان و دگران عازم ملاقات خليفه بود، اين سنگ را مى بوسيد. وقتى يكى از علما به نام مجدالدين اسمعيل فالى براى اداى رسالتى از جانب اتابيك فارس به بغداد آمد از بوسيدن آن سنگ خوددارى كرد، چون او را ملزم كردند، ناچار قرآن مجيد را بر آن سنگ گذارد و قرآن را بوسيد روضة الصفا

٤ ـ سوره يوسف، آيه ٤٠.

٥ ـ سوره مائده، آيه ٤٥.

٦ ـ سوره مائده، آيه ٤٧.

٧ ـ سوره احزاب، آيه ٣٦.

٨ ـ سوره آل عمران، آيه ٦٤.

٩ قديد: گوشت خشك كرده و نمك سود، گوشت خشك كرده گاو يا گوسفند يا ماهى به هر طريقى كه خشك كنند و نگاهدارند. فرهنگ عميد

١٠ ـ ينابيع المودة، ص ٢١٩.

١١ ـ نهج البلاغه، ج ١، ص ٧٦، خ ٣٢.

١٢ ـ مع ذلك اين دو نفر نيز علاوه بر مسأله غصب خلافت و گرفتن فدك، تخلفات ديگر نيز داشتند كه در موارد خود مذكور است به طورى كه وقتى عمر مرد، هشتاد هزار درهم به بيت المال مقروض بود( رجوع شود به نهج البلاغه، ج ٣، ص ١٤٧ تا ١٨٠ و ج ٤، ص ١٦٦ تا ١٩١ و به كتاب الغدير)

١٣ ـ آقاى سيد قطب! اين تصادف نبود اين نتيجه شوراى شش نفرى عمرى بود كه با چنين كار بى سابقه اى مسلمانان را از اظهار رأى و انتخاب خليفه ممنوع كرده و دست على را از حقش كوتاه كرد و اگر اين شورا نبود بطور يقين در اين موقع مسلمانها على را انتخاب مى كردند.

١٤ ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٨٥.

١٥ ـ در اين جريان دست هاى كسانى مانند معاويه، عايشه و طلحه كه قتل عثمان را به صلاح سياست خود مى دانستند نيز در كار بود كه اين كتاب محل شرح آن نيست.

١٦ ـ معاويه از وقتى در شام امارت يافت برخلاف سيره پيغمبر و روش عمومى فرماندهان مسلمين رسم اكاسره و قياصره را كه منتهى به استعباد مردم و بشر پرستى و سلب حقوق جامعه مى شود زنده ساخت.

او هنگام اياب و ذهاب با سواره نظام بيرون مى آمد، وقتى عمر به شام آمد( چنانچه ابن سعد نقل كرده) معاويه را با جبه خز و لباس قيمتى و سواره نظام ديد و هر چند بر او اعتراض كرد، و دره بر سر او زد ولى عذر ناموجه او را پذيرفت و او را به حال خود گذاشت( النصائح الكافيه، ص ١٧٤ و در اسدالغابه( ج ٤، ص ٣٨٦) نقل كرده كه عمر مى گفت: هذا كسرى العرب = اين كسراى عرب است

١٧ ـ اگر علىعليه‌السلام شهيد نشده بود اسلام را در مسير حقيقى خود قرار مى داد و بنى اميه را از دخالت در شؤون مسلمانان بركنار مى داشت ولى شقاوت ابن ملجم مرادى خط سير تاريخ را عوض كرد.

١٨ ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص ٤٣.

١٩ ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص ١٨٠ و ١٨١.

٢٠ ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص ١٨١.

٢١ ـ سمو المعنى، فى سمو الذات، ص ٧٣.

٢٢ ـ معاويه سياست خطرناك و خائنانه تفرقه بين مسلمين را يكى از اصول سياست خود قرار داد و مسلمانان را به تفرقه و كينه و اختلاف تحريك مى كرد، حتى نمى توانست ميان دو نفر از رجال مسلمانان صلح و صفا ببيند و به هر قسم بود آنها را از هم جدا مى ساخت، ميان مهاجر و انصار، ميان عرب و عجم، ميان يمانيه و مصريه، ميان قبايل، ميان افراد; حتى در بين بنى اميه( جز خاندان ابى سفيان) دشمنى و عداوت مى انداخت و به قول عقاد به حساب صحيح تاريخى بايد معاويه را مفرق الجماعات ناميده و سال استقلال او را به زمامدارى، كه به غلط عام الجماعه گفته اند سال تفرقه و جدائى شمرد به كتاب معاوية بن ابى سفيان فى الميزان رجوع شود.

٢٣ ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص ١٨٧ و ١٨٨.

٢٤ ـ سمو المعنى، ص ٢٧ و ٢٨.

٢٥ ـ مروج الذهب، ص ٢٢٤ و ٢٢٥.

٢٦ ـ سمو المعنى، ص ٢٨.

٢٧ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٨٣.

٢٨(*) بگو درباره ما چه انتظارى داريد، جز اينكه يكى از دو خوبى شهادت يا پيروزى نصيب ما مى شود.( سوره توبه، آيه ٥٢

٢٩ ـ مجله العدل، شماره ٩ سال ٢ ص ٦ ط نجف اشرف نقل بمعنا.

٣٠ ـ پوشيده نيست كه علت اساسى قيام امام، همان اطاعت از فرمان خدا و اداى تكليف و دفع خطر از اسلام و آئين توحيد و برنامه هاى اسلامى بود چنانچه در زيارت اربعين است: وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذُ عِبادَكَ مِنَ الْجِهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ او حسين خون خود را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از جهالت و حيرت گمراهى برهاند، و نگارش مثل اين علت نداشتن تأمين جانى براى تشريح شرايط و احوالى است كه با وجود آن، حتى از لحاظ شخصى و فردى نيز قيام موجه و مشروع و نشانه كمال شجاعت روحى و عزت و كرامت نفس و تن ندادن به ذلت و پستى است.

٣١ ـ يكى از مظالمى كه در آغاز كار و بعد از رحلت پيغمبر، كارگردانان سياست مرتكب شدند همين بود كه وقتى علىعليه‌السلام و سائر بنى هاشم و جمعى از مهاجر و انصار از بيعت ابى بكر خوددارى نمودند، آنها را مجبور به بيعت كردند و با اينكه از آنها عملى جز اظهار رأى و دعوت به تجديد نظر و بازگشت به سوى حق صادر نشده بود و بر خلاف حكومت رسميت نيافته هم قيامى نكردند، آنها را تحت فشار گذارده و جرائمى مرتكب شدند كه درحكومتى كه مبنى بر شورا و احترام از آراء اشخاص باشد جايز نيست.

٣٢ ـ العدالة الاجتماعية، ص ١٩٩.

٣٣ ـ الحسن و الحسين، ص ١١٠.

٣٤ ـ الكامل، ج ٣، ص ٢٧٦ ـ ترجمه اين جمله سابقا ذكر شد.

٣٥ ـ مقتل خوارزمى، ف ١٠ ص ١٩١.

٣٦ مشافهه: روبروى يكديگر سخن گفتن شنيدن از راه مشافهه. شنيدن چيزى به طور مستقيم از زبان ديگرى

٣٧ ـ قمقام، ص ٣٤٥. نظم در رالسمطين، ص ٢١٤.

٣٨ ـ قمقام، ص ٣٤٧.

٣٩ ـ به تاريخ طبرى ج ٤، ص ٢٨٩ و ٢٩٠ و ٢٦٩ و تذكره ص ٢٥١، و كامل ص ٢٧٦ و مقتل خوارزمى، ص ٢١٩; رجوع شود.