پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام11%

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 104 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29175 / دانلود: 4418
اندازه اندازه اندازه
پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

پرتوى از عظمت امام حسين علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

٣ ـ سخاوت حسين عليه‌السلام

جود و بخشش اين خاندان ضرب المثل است يكى از فضايل علىعليه‌السلام كه موجب شد آياتى از قرآن در شأنش نازل شود، انفاق و صدقات آن حضرت در راه خدا بود.

على و اهل بيتش در اين صفت، شهره آفاق شدند و تنها دِرهم، و قرص نانى را كه داشتند به فقراء مى دادند و ديگران را بر خود مقدم مى داشتند و ايثار مى نمودند. اى بسا كه خودشان گرسنه و برهنه به سر بردند و غذا و جامه خود را در راه خدا بخشيدند.

ابن عساكر در تاريخ خود از ابى هشام فنّاد روايت نموده كه او از بصره براى حسينعليه‌السلام كالا مى آورد، و آن حضرت از جاى برنخاسته همه را به مردم مى بخشيد.(٥)

و هم ابن عساكر روايت كرده: گدائى ميان كوچه هاى مدينه قدم برمى داشت و سؤال مى كرد تا به در خانه حسينعليه‌السلام رسيد در را كوبيد و اين دو شعر را انشاء كرد:

لَمْ يَخِبِ الْيَوْمَ مَنْ رَجاكَ

وَ مَن حَرَّكَ مِنْ دُونِ بابِكَ الْحَلَقَةَ

اَنْتَ ذُوالْجُودِ اَنْتَ مَعْدَنُه

اَبُوكَ قَدْ كانَ قاتِلَ الْفَسَقَةِ

يعنى: نا اميد نمى گردد امروز آن كسى كه به تو اميدوار باشد، و حلقه در خانه تو را حركت دهد. تو صاحب جود و معدن بخششى، و پدرت كشنده فاسقان بود

حسينعليه‌السلام مشغول نماز بود. نماز را به زودى به جا آورد و بيرون آمد، در اعرابى اثر تنگدستى مشاهده كرد; برگشت و قنبر را صدا زد و قنبر جواب داد: لَبَّيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، فرمود: از پول مخارج ما چقدر مانده است عرض كرد دويست درهم كه فرمودى در بين اهل بيت قسمت كنم. فرمود: آن را بياور! كسى آمده كه از آنها به آن پول سزاوارتر است، آن را گرفت و بيرون آمد و به اعرابى داد و اين اشعار را انشاء كرد:

خُذْها فَاِنّى اِلَيْكَ مُعْتَذِر

وَاعْلَمْ بِاَنّى عَلَيْكَ ذُوشَفَقَة

لَوْ كانَ فى سَيْرنَا عصاً تَمِدُّ اِذَن

كانَتْ سَمانا عَلَيْكَ مُنْدَفِقَةً

لكِنَّ رَيْبَ الزَّمانِ ذُوغِيَر

وَ الْكَفُّ مِنّا قَليلَةُ النَّفَقَةِ

در اين اشعار از آن مرد عذر خواهى فرمود. اعرابى پولها را گرفت، و رفت، و مى گفت:

اَللهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ(٦) (٧)

روزى آن حضرت به عيادت و احوالپرسى اسامة بن زيد به منزل او قدم رنجه فرمود. اسامه مى گفت: واغمّاه.

فرمود: برادر چه غم دارى؟

عرض كرد: قرضى كه شصت هزار درهم است.

حسين فرمود: آن به ذمّه من است.

اسامه گفت: مى ترسم ادا نشده بميرم.

فرمود: نمى ميرى تا من آن را ادا كنم و آن را پيش از مرگ او ادا كرد.(٨)

بحرانى روايت كرده كه حسينعليه‌السلام بعد از وفات برادرش حسنعليه‌السلام در مسجد جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود. عبدالله بن زبير، و عتبة بن ابى سفيان هم هريك در ناحيه اى نشسته بودند. مردى اعرابى كه سوار ناقه بود آمد بر در مسجد زانوى ناقه را بست و وارد شد نزد عتبه ايستاد و سلام كرد و جواب شنيد. گفت: من پسر عمويم را كشته ام و از من ديه او را خواسته اند آيا ممكن است چيزى به من بدهى؟ عتبه به غلامش گفت: صد درهم به او بده. اعرابى گفت: نمى خواهم مگر تمام ديه را. او را گذارد و نزد عبدالله بن زبير رفت او دويست درهم به او داد. اعرابى از او هم نپذيرفت و به خدمت حسينعليه‌السلام رفت و عرض كرد: يابن رسول الله! من پسر عمويم را كشته ام، و از من ديه او را مى خواهند، آيا ممكن است چيزى به من عطا كنى؟!

حسينعليه‌السلام دستور داد تا ده هزار درهم به او بدهند سپس فرمود: اين براى اداى ديون تو، و فرمان داد كه ده هزار درهم ديگر به او بدهند، سپس فرمود: اين براى رفع پريشانى و حسن حال و مخارج عائله تو. پس اعرابى اين اشعار را انشاء كرد:

طَرِبْتُ وَ ما هاجَ لى مَعْبَق

وَ لا لى مَقامٌ وَ لا مَعْشَقٌ

وَ لكِنْ طَرِبْتُ لاِلِ الرَّسُول

فَلَذَّ لى الشِعْرُ وَ الْمَنْطِقُ

هُمُ الاْكْرَمُونَ هُمُ الاْنْجَبُون

نُجُومُ السَّماءِ بِهِمْ تُشْرِقُ

سَبَقْتَ الاَنامَ اِلَى الْمَكْرَمات

وَ اَنْتَ الْجَوادُ فَلا تلْحَقُ

اَبُوكَ الَّذى سادَ بِالْمَكْرَمات

فَقَصَرَ عَنْ سَبْقِهِ السَبَّقُ

بِهِ فَتَحَ اللهُ بابَ الرَّشاد

وَ بابَ الفَسادِ بِكُمْ مُغْلَقٌ(٩)

به طرب آمدم ولى از هيچ طرف بوى خوشى بر من نوزيده و هيچ مقام يا وسيله عشقى ندارم.

فقط طرب من براى خاندان پيغمبر است و براى اين است كه شعر و نطق براى من لذّت بخش گرديده است!

اين خاندان هستند كه از همه بزرگوارتر و نجيب ترند و ستارگان آسمان به واسطه آنها نور افشانى مى كنند.

اى حسين! تو در نيكى و بزرگوارى بر همه پيشى گرفتى و تو آن بخشنده اى هستى كه كسى به تو نمى رسد.

پدرت آن كسى است كه با بزرگوارى بر همه پيشى گرفت و تمام مردم از رسيدن به او عاجز ماندند.

به وسيله پدرت خداوند در رستگارى را گشود و از وجود شماست كه درهاى فساد بسته شده است

٤ ـ ادب و عاطفه امام حسين عليه‌السلام

در آداب اجتماعى و حسن معاشرت با دور و نزديك بلند پايه و بى نظير بود. عفو و گذشت از خصال آن حضرت بود.

جمال الدين محمد زرندى حنفى مدنى روايت كرده كه از على بن الحسين زين العابدين از پدرش حسينعليه‌السلام گفت: شنيدم مى فرمود: اگر مردى به من دشنام دهد در اين گوش و به گوش راستش اشاره فرمود و عذر بياورد در گوش ديگرم عذر او را مى پذيرم براى اينكه امير المؤمنينعليه‌السلام حديث كرد مرا كه شنيد، جدم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

لا يَرِدُ الْحَوْضَ مَنْ لَمْ يَقْبَلِ الْعُذْرَ مِنْ مُحِقٍّ اَوْمُبْطل

بگويد يا باطل.(١٠)

حسينعليه‌السلام با فرزندان و بانوان و با كسان و اهل بيت خود در نهايت ادب، محبت، رحمت، مهربانى و انس و مودت زيست داشت.

ابن قتيبه روايت كرده: مردى خدمت حضرت حسنعليه‌السلام آمد، و از آن حضرت درخواست چيزى كرد. حضرت فرمود: سؤال شايسته نيست مگر براى وام سنگين يا فقر خوار كننده يا ديه و تاوانى كه ادا نكردن آن سبب رسوائى شود. عرض كرد: نيامدم به خدمت شما مگر براى يكى از آنها. حضرت فرمان داد صد دينار به او دادند.

سپس آن مرد خدمت حسينعليه‌السلام رفت و از آن حضرت نيز سؤال كرد، حسينعليه‌السلام هم همان سخن برادرش را به او فرمود و همان پاسخ را شنيد، سپس پرسيد، برادرم به تو چقدر داد؟ عرض كرد. صد دينار. حسينعليه‌السلام نودونه دينار به او عطا كرد; زيرا نخواست با برادرش برابرى كرده باشد.(١١)

ياقوت مستعصمى از انس روايت كرده كه گفت: در خدمت حسينعليه‌السلام بودم كنيزكى دسته گلى براى آن حضرت آورد حسينعليه‌السلام فرمود:

اَنْتِ حُرّةٌ لِوَجْهِ اللهِ تَعالى

تو براى خدا آزادى.

گفتم كنيزكى يك دسته گل برايت آورده او را آزاد مى كنى؟ فرمود: اينچنين خدا به ما ادب آموخته است كه فرمود:

وَ اِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْرُدُّوها(١٢)

و نيكوتر از اين دسته گل آزاد ساختن او بود.(١٣)

عقاد بعد از آنكه اين شعر را از آن حضرت نقل كرده است:

لَعَمْرُكَ اِنَّنى لاَحِبُّ دارا

تَكُونَ بِها سَكينَةُ وَ الرُبابُ

اُحِبُّهُما، وَ اَبْذُلُ جُلَّ مالى

وَ لَيْسَ لِعاتِب عِنْدى عِتابُ

به جان تو سوگند! آن خانه اى را كه سكينه و رباب در آن باشند دوست دارم. آن دو را دوست دارم و بيشتر مالم را نثار آنان مى كنم و كسى نمى تواند مرا بر اين دوستى ملامت كند

مى گويد: حسينعليه‌السلام از آن كسان بود كه به فرزندان خود محكم ترين علائق مهر و محبت را دارا هستند، و عواطف آنها نسبت به همسرهايشان بهترين و نيرومندترين عواطف است.

سپس مى گويد: از وفاى همسرهايش بعد از شهادت آن حضرت اينست كه: رباب همان بانوئى كه نامش در اين دو شعر برده شده از طرف رجال و بزرگان قريش خواستگارى شد، نپذيرفت، و گفت:

ما كُنْتُ لاِتَّخِذَ حَماً بَعْدَ رَسُولِ اللهِ

پدر شوهرى انتخاب نمى كنم.

و تايك سال در زير سقفى منزل نكرد، و تا وفات كرد گريه و اندوه او كم نشد.

٥ عدالتخواهى امام

خاندان علىعليه‌السلام به عدالت و حمايت از مظلوم همانندى در عالم ندارند. حكومتشان حكومت حق و عدالت و سيره و رفتارشان دادگرى و دادخواهى براى مظلومين بود. اگر مى شنيدند به كسى ستمى شده ناراحت مى شدند و تا براى او دادخواهى نمى كردند آسوده نمى گشتند.

حكاياتى كه از عدل على در كتابهاى تاريخ است نشان مى دهد كه او دلباخته حق و فانى در عدالت بود. او به فرزندانش وصيت كرد:

كُونا لِلظّالِمِ خَصْماً، وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً

دشمن ستمگر و يار ستمديده باشيد.

حسينعليه‌السلام فرزند آن پدر و وارث همان صفات بود. از ستمهائى كه بنى اميه و عمّال آنها به مردم مى نمودند بيش از همه كس رنج مى كشيد، و به شدت ناراحت مى شد.

قيام او، قيام عليه ظلم و بيداد و ستمگرى، و نهضت او نهضت نجات بخش ستمديدگان و مظلومين بود.

در مزاج حسين مانند جد و پدرش و برادرش هيچ چيزى مانند مناظر خداپرستى و عدالت و دادگرى لذت بخش و شيرين نبود، و هيچ چيز مثل صحنه هاى غم انگيز كفر و ظلم و بيداد ستمگران تلخ و ناگوار نبود تا آنجا كه ممكن بوده و به هر نحو ميسر مى شد از شرافت، آبرو، ناموس و جان و مال مسلمانها دفاع مى كرد.

يكى از داستانهائى كه از آن شدت علاقه حسين به دفاع از مظلومين و حمايت از بيچارگان بى پناه ظاهر مى شود، داستان اُرينب دختر اسحاق و همسر عبدالله بن سلام است.

اين داستان معروف، پرده از انحطاط، سقوط اخلاقى، پستى بنى اميه و رذالت معاويه و يزيد بر مى دارد و نشان مى دهد كه چگونه غاصبان مسند خلافت و حكومت مسلمين آلوده دامان و بى بهره از شرف انسانى بودند:

اين داستان را ابن قتيبه، شبراوى، علائلى، نويرى، ابن بدرون و ديگران نقل نموده اند(١٤) و علاوه بر آن به عنوان يك كتاب، به طور مستقل نيز تأليف شده است(١٥) ; و چون داستانى مشهور و طولانى است خوانندگان را به مطالعه مصادر عربى آن، و كتابهاى فارسى مانند قمقام زخار حواله مى دهيم، و در اينجا به طور خلاصه به آن اشاره مى كنيم:

اجمال اين داستان اينست كه: يزيد كه به اصطلاح شاهزاده و وليعهد معاويه بود، و تمام وسايل شهوترانى مانند پول و مقام و زور و كنيزكان ماهرو و زنهاى رقاصه و خواننده خودفروش در اختيارش بود با همه اينها باز چشم طمع به بانوى شوهردارى كه بايد خود و پدرش پاسدار عصمت و عفت او باشند دوخت، و به شيوه اراذل و شهوت پرستانى كه در وفور عيش و نوش حكومت تربيت مى شوند ناآرام شد، و چون آن زن، نجيبه و پاكدامن و با عفت بود و دسترسى به او از راه فريب و منحرف ساختن او از طريق پارسائى محال مى نمود، معاويه ناپاك و بى غيرت كه خود را امير المؤمنين مى خواند براى خواهش نفس و شهوت يزيد دست به نيرنگ بسيار عجيب و بى سابقه اى زد. و مرد بدبخت را از زن عفيفه و زيبايش جدا كرد و مقدمات كاميابى يزيد را از آن زن فراهم ساخت.

ولى حسين غيرت و جوانمردى و فتوت مقابل اين تصميم زشت شيطانى معاويه ايستاد، و نقشه او را نقش بر آب كرد، و غيرت و حميّت هاشمى و علاقه خود را به حفظ نواميس مسلمين نشان داد و مانع از رسيدن يزيد به هوس ناپاك و شريرش گرديد، و افتراقى را كه معاويه با نيرنگ و وسايلى كه در دست داشت ايجاد كرد مبدل به اتصال نمود، و آن ستم بزرگ را از عبدالله بن سلام و همسرش دفع كرد و اين داستان را در تاريخ مفاخر آل علىعليه‌السلام و مظالم بنى اميه جاودان باقى گذارد.(١٦)

٦ ـ زهد امام حسين عليه‌السلام

بهترين نشانه زهد كامل و خوار شمردن دنيا همان فداكارى و گذشت آن حضرت از جان خود و جوانان و برادران و اصحاب و ياران، و تن دادن به آنهمه مصيبت و بلا بود.

اگر دنيا و مال و نعمت آن، در نظر كسى بى قدر و ارزش نباشد نمى تواند اينگونه در راه حق و يارى دين خدا و بزرگداشت هدف عالى خود پايدارى و استقامت ورزد تا به حدّى كه بدن قطعه قطعه عزيزانش را ببيند و صداى ناله كودكانش را از زحمت تشنگى بشنود و گريه زن و بچه، دل پر از مهر و عاطفه او را به درد آورد و برپيكرش آن همه زخمهاى كارى وارد شود ولى در يارى دين خدا ثابت و پا برجا بماند و در مقابل باطل نرمش نشان ندهد و مانند كوه تمام اين مصائب او را تكان ندهد.

آرى به حسينعليه‌السلام پيشنهاد مى شد كه با يزيد از در مسامحه و سازش در آيد، و به نحوى كه در عرف اهل دنيا خلاف شأن و شرف او شمرده نشود با او كنار بيايد، و در عوض خودش و خاندان و فاميل و كسانش از دنيا متمتع و بهره مند شوند; اما حسين كسى نبود كه براى خاطر زندگى دنيا و خوشگذرانى، مصالح عاليه اسلامى را ناديده بگيرد و با گرفتن حق السكوت برقرارى چنان دستگاه فاسد و ظلم و كفر را امضاء نمايد و در اداى تكليف و وظيفه مهمى كه از طرف خدا به عهده دارد مسامحه و كوتاهى نمايد.

حسين پسر آن كسى است كه فرمود: اگر آفتاب را در دست راست، و ماه را در دست چپم بگذارند كه دست از دعوت بردارم، برنخواهم داشت

او پسر كسى است كه مى گفت: دنياى شما نزد من از آب بينى يك بز زكامى خوارتر است

علائلى مى گويد: حسين در اين ناحيه، بزرگ و يگانه بود، زندگى دنيا را خوار مى شمرد، و از مرگ بيم و هراسى نداشت، و بجز برهان پروردگارش كه همه چيز را فداى آن مى كرد به هيچ چيز نظر ندوخت. از اين جهت سزاوار است مانند شاعر هندى (معين الدين اجميرى) او را دومين بنا كننده كاخ اسلام بعد از جدش، و مجدد بناى توحيد و يكتا پرستى بناميم.(١٧)

و نيز او مى گويد: حسين به كلّ وجود و تمام هستيش از دنيا رو گردانده بود.(١٨)

پس حسين مانند پدرش رئيس و سيد زهاد بود. پدر مى گفت:

كَقارب وَرَدَ اَوْ كَطالِب وَجَدَ

پسر مى گفت:

اِنِّى لا اَرَى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً، وَ لاَ الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً

ابن شهر اشوب در جمله اى از زهد آن حضرت گويد كه به او گفته شد:

ما اَعْظَمَ خَوْفَكَ مِنْ رَبِّكَ

چقدر بزرگ است بيم تو از خدا؟

فرمود:

لا يَأْمَنُ الْقِيامَةَ اِلاّ مَنْ خافَ اللهُ فِى الدُّنْيا

در امان نيست كسى روز قيامت مگر آن كس كه در دنيا از خدا بترسد.(١٩)

٧ـ تواضع و فروتنى حسين عليه‌السلام

هرچه معرفت و خداشناسى و توحيد، و علم و حكمت انسان بيشتر شود، تواضع و فروتنى او زيادتر مى شود. تكبر بشر ناشى از جهل و نادانى، و غفلت و خودپسندى است. در آيات كريمه و احاديث از تكبر به شدّت مذّمت و از تواضع مدح و ستايش شده است.

مخصوصاً بزرگان و زمامداران بيشتر بايد به تواضع و فروتنى خو بگيرند و از تكبر دور باشند، تكبر ميان فرد و جامعه فاصله مى اندازد و او را نسبت به جامعه بدبين، و مردم را از او متنفر مى سازد. شخص متكبر در همان حالى كه در ميان اجتماع است منفرد و تنها است.

افراد نادان به اندك چيزى از مال يا مقام باد در بينى مى اندازند و به ديگران به نظر حقارت نگاه مى كنند و مايلند فكر و نظر خود را بر مردم تحميل كنند.

طرز حكومت اسلامى چنانچه در زمان خلافت علىعليه‌السلام مشاهده شد، متكى بر تواضع زمامداران و الغاء فاصله بود. رسم زمامدارى پيش از اسلام و آن تشريفات از بين رفت. او مثل يك فرد عادى شخصاً براى حوائج خود به بازار مى رفت و با مردم تماس مى گرفت و خرما و نانى را كه خريده بود در دامن عبا يا قبا مى ريخت و به منزل مى آورد و در بين راه حوائج مردم را برمى آورد و به آنها كمك مى كرد و به شكاياتشان رسيدگى مى نمود، لباس وصله دار مى پوشيد، خودش در حضور مردم لباس و كفشش را وصله مى زد، غالباً بيشتر از يكدست لباس نداشت. غذايش بسيار ساده و عادى بود، بلكه غالباً نان و نمك يا نان و شير بود در حاليكه به ديگران در خوراك و پوشاك اينگونه سخت گيرى نمى كردند.

خليفه براى آنكه فقراء به او نگاه كنند و از تنگدستى خود ناراحت نشوند و تجمل پرستى و افتخار به تشريفات رايج نگردد اينگونه زندگى مى كرد.

شخص اول در دعوائى كه مردم به او داشتند در دادگاه حاضر مى شد و مثل مدعى خود در دادگاه مى نشست، و بسا كه دادگاه او را محكوم مى ساخت و كسى آن را توهين به مقام خليفه نمى شمرد.

با زهد و تواضع و سادگى معاش، نفس خود را مهار مى كردند و به قناعت معتاد مى ساختند، مبادا غريزه زياده طلبى آنها را وادار به حيف و ميل اموال بيت المال و تجمل و كاخ نشينى سازد.

در روايات رسيده است:

مَنْ اَرادَ اَنْ يَتَمَثَّلَ لَهُ الرِّجالُ فَلْيَتَبَوَّءَ مَقْعَدَهُ مِنَ النّار

را از آتش بگيرد.

اين يك نوع گردنكشى و فساد در زمين است كه شخص زمامدار بر زيردستان خود به لباس و مركب و مسكن برترى بگيرد، و براى خود دستگاه و تشريفات قرار دهد كه او را غير از مردم عادى بدانند و به عادات دوران جاهليت و پيش از اسلام خو بگيرد. اين عادات زشت همان رسومى است كه بنى اميه تجديد كردند و پس از انحراف خلافت از مسير خود و گرايش به سبك جاهليت، در كشورهاى اسلامى دوباره برقرار شد.

با خواست خداوند در آينده اين بحث ادامه خواهد يافت، در اينجا سخن از تواضع و فروتنى حسينعليه‌السلام است.

حسين در نزد مردم بسيار محترم بود وقتى او و برادرش حسن مجتبىعليهما‌السلام پياده به حج مى رفتند تمام رجال و شيوخ صحابه كه با آنها بودند به احترامشان از مراكب پياده مى شدند و پياده مى رفتند، اين احترام حسينعليه‌السلام در نفوس نه براى آن بود كه حسين كاخ مجلل داشت يا مركبهاى سوارى او گران قيمت بود يا غلامان و سربازان پيشاپيش يا دنبال موكب او مى رفتند يا آنكه مسجد پيغمبر را براى او خلوت مى نمودند و راهها را در موقع آمد و شد او بر مردم مى بستند، نه! براى هيچيك از اينها نبود. حسين با مردم زندگى مى كرد و از مردم جدا نبود، در نهايت سادگى و تواضع بود، همه ساله پياده به حج مى رفت، با مردم نشست و برخاست، و آمد و شد داشت، با فقراء معاشرت مى كرد، در نماز جماعت حاضر مى شد، به عيادت بيماران مى رفته، در تشييع جنازه ها شركت مى كرد در مسجد جدش پيغمبر با دوستان و اصحابش مى نشست. دعوت فقرا را مى پذيرفت و آنها را ميهمان مى نمود، خودش براى محتاجان، بينوايان، بيوه زنان و يتيمان، نان و غذا مى برد.

وقتى سپاهيان ستم پيشه و سنگدل كوفه بدن مطهرش را عريان بر خاك افكندند، بر شانه مباركش نشانه از برداشتن بار ديدند، از علت آن پرسيدند، حضرت سجاد فرمود: اثر آن انبانها است كه در مدينه به دوش مبارك بر مى گرفت، و به خانه هاى فقراء و ايتام و بيوه زنان مى برد.

٨ ـ ايمان خالص و استوار سيدالشهداء

ايمان به هدف و مقصد براى ارباب نهضتها و رهبران انقلابها و زعماى اصلاحات دينى و اجتماعى، عامل بزرگ پيشرفت و بازنگشتن به عقب و عدول نكردن از برنامه است.

اگر رهبر يك قيام به هدف آن ايمان داشته باشد يعنى آن را عين واقع و حقيقت بشناسد، با اطمينان خاطر به سوى هدف پيش مى رود و سستى و كندى نمى كند و در همه حال از ايمانى كه دارد نيرو مى گيرد و ناملايمات و سختيها و مشكلات، عزم او را ضعيف نمى سازد و در اراده او خللى وارد نمى كند.

در تاريخ انبياء خصوص پيغمبر اعظم اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى مطالعه و دقت كنيم مى بينيم كه يكى از اسباب عمده موفقيت آن حضرت، ايمان قاطع و ثابت، و يقين جازمى بود كه به نبوّت خود و وحى خدا داشت. با چنان ايمان محكم پيغمبر اعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت به توحيد را در ميان وحشى ترين اقوام بت پرست آغاز فرمود و پرچم دعوت تمام ملل را به دست گرفت، و با اينكه موانع بزرگ و خطرات عظيم در راه پيشرفت دعوت او بيشمار بود، با قوت قلب و اطمينان خاطر با فرياد

( قُولُوا: لا اِلهَ اِلاَّ الله تُفْلِحُوا )

جهان را متوجه به توحيد و يكتاپرستى كرد.

اين ايمان قوى در تمام دوران زندگى پر از حوادث پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نمايان و آشكار است.

در جنگها و غزوات در هنگام فتح در موقع شكست ظاهرى در ابتداى دعوت و روزگار ضعف مسلمين و تسلط كفار و فشار و آزارهاى آنها به مسلمانان، همه جا پيغمبر با قيافه اطمينان بخش و دل آرام، برنامه هاى آسمانى را اجرا مى كرد و به سوى مقصد و هدف پيش مى رفت.

حسين نيز در ايمان به هدف و مقصد قيام خود، مانند جدش مرتبه اعلى را دارا بود.

هدف خود را حق، و امويين را باطل مى دانست، و برنامه هائى را كه اجرا كرد سبب نجات اسلام و مسلمين تشخيص داد و راه منحصر به فرد مبارزه با نقشه هاى خائنانه بنى اميّه را خوددارى از بيعت و تسليم دانست. او يقين داشت اين راهى كه مى رود موافق با رضاى خدا و پيغمبر و منتهى به شهادت و سعادت است به اين جهت، صادقانه و قاطعانه مخالفت خود را با زمامدارى يزيد اعلام كرد، و هرچند مى دانست اين مخالفت و امتناع از بيعت برايش بى نهايت گران تمام مى شود ولى چون رضاى خدا را در آن مى ديد از همه آن مصائب و سختيها استقبال كرد.

همانطور كه يك بازرگان اگر در يك معامله يقين به هزار ميليون سود كند از آن معامله نخواهد گذشت. حسين هم در اين معامله اى كه با خدا كرد يقين به همه قسم سود و فائده معنوى و دينى و اخروى داشت، و كسى كه داراى آنچنان ايمان محكم به خدا و ثواب خدا است نمى تواند از اين معامله صرف نظر كند، و هيچ شبهه و ترديد ندارد كه هر چه را در اين معامله عوض قرار دهد باز هم سود و نفع او بى حساب است.

حسين مى دانست كه مدافعه با خطرات و ضربات مهلكى كه به اسلام متوجه شده واجب و لازم است، و برنامه دفاع هم غير از شهادت و قبول بلا روى بلا نيست.

امام به شهادت خود ايمان داشت و مى دانست كه شهادت بر او نوشته شده، و اين شهادت سبب مزيد افتخار خاندان رسالت و ارتفاع درجات خودش خواهد شد.

تاريخ واقعه جانسوز كربلا را از آغاز تا انجام بخوانيد، در همه جاى آن ايمان استوار حسين و فرزندان و اصحاب و بانوان و خواهران و دخترانش به چشم مى خورد.

سخنان و كلمات حسينعليه‌السلام در مدينه، مكه، كربلا و در بين راه به يك مضمون بود، و اگر چه به مناسبت مقامات الفاظ و تعبيرات عوض مى شد اما مطالب و معانى تفاوت پيدا نمى كرد.

در مدينه وقتى وليد به آن حضرت پيشنهاد كرد با يزيد بيعت كند فرمود:

فَمِثْلى لا يُبايِعُ مِثْلَهُ(٢٠)

بيعت نمى كند.

و به مروان وقتى عرض كرد صلاح تو در آنست كه بيعت كنى فرمود:

اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، وَ عَلَى الاْسْلامِ السَّلامُ اِذْبُلِيَتِ الاْمَّةُ بِراع

مِثْلِ يَزيد(٢١)

را بايد خواند، اگر امت به رهبرى چون يزيد مبتلا شود!!.

در اين بيانات صريحاً اعلام كرد كه شخصى مثل او كه مركز و معدن همه فضايل است، با شخصى متجاهر به فسق، ميگسار و كشنده مردم بيگناه، بيعت نمى كند، يعنى نبايد بيعت كند، و وقتى مسلمانها به زمامدارى مثل يزيد مبتلا گردند بايد با اسلام وداع كرد، و هركس با زمامدارى يزيد موافقت كند مثل اين است كه به انقراض اسلام رأى داده باشد.

در سر قبر پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در موارد ديگر نيز همينگونه مقالات از آن حضرت روايت شده است.

در مكه در ضمن آن خطبه معروف

خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ...

صريحاً برنامه كار، و عاقبت قيام خود را اعلام داشت.

ابن اثير نقل كرده بعد از آنكه امام از نزد عبيدالله الحر باز گشت ساعتى را شبانه راه طى مى كردند در همان حال خواب گونه اى بر آن حضرت عارض شد، سپس بيدارگشت و فرمود:

اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَالْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ

فرزندش على بن الحسين رو به آن حضرت نمود و عرض كرد:

پدر! فدايت شوم، سبب اين استرجاع و حمد چه بود؟ فرمود: سوارى بر من ظاهر شد و گفت:

اَلْقَوْمَ يَسيرُونَ، وَ الْمَنايا تَسيرُ اِلَيْهِمْ

اين قوم مى روند در حالى كه مرگ به سوى ايشان مى آيد

پس دانستم كه خبر مرگ به ما داده مى شود. عرض كرد:

يا اَبَتِ لا اَراكَ اللهُ سُوءاً اَلَسْنا عَلَى الْحَقِّ

اى پدر! خدا به تو بدى ننماياند مگر ما بر حق نيستيم؟.

قالَ: بَلى وَالَّذى يَرْجِعُ اِلَيْهِ الْعِبادِ

فرمود: بلى به خدائى كه بندگان به سوى او باز مى گردند ما برحقيم

قالَ: اِذَنْ لا نُبالى اَنْ نَمُوتَ مُحِقِّينَ

پس در اين صورت ما باكى از مرگ نداريم.

فَقالَ جَزاكَ اللهُ مِنْ وَلَد خَيْرَ ما جَزى وَلَداً عَنْ والِدِهِ

فرمود خدا تو را پاداش دهد بهترين پاداشى كه فرزندى را از

پدرش مى دهد.(٢٢)

در يكى از منازل بين راه عراق خطبه اى خطاب به اصحاب خود و سپاهيان حر خواند. پس از حمد و ثناى آفريدگار فرمود:

اللهِ وَ حَرَّمُوا حَلالَهُ وَ اَنَا اَحَقُّ مَنْ غَيَّرَ...(٢٣)

مضمون اين عبارات اينست كه:

اى مردم، پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هركس ببيند سلطان ستمكارى را كه حرام هاى خدا را حلال قرار دهد و عهد خدا را بشكند و بر خلاف سنت پيغمبر رفتار كند و در ميان بندگان خدا به گناه و تجاوز كار كند پس به كردارى يا به گفتارى بر او تغيير و پرخاش نكند بر خدا حق است كه او را در همان موضع كه سلطان ستمكار را وارد مى كند وارد كند. اى مردم! اينان( بنى اميه و كارمندان آنها) ملازم اطاعت شيطان شده و اطاعت خدا را ترك كرده، و فساد را آشكار نموده، و حدود را تعطيل، و فىء و غنيمت را به خود مخصوص ساخته و حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال كرده اند و من سزاوارتر كسى هستم كه بر آنها برآشوبد....

و به فرزدق فرمود:

كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا(٢٤)

جهاد در راه او، براى آنكه كلمه خدا بلندتر باشد.

صريح ترين كلامى كه از آن حضرت در روز عاشورا روايت شده و نشان مى دهد چگونه آن حضرت از برنامه اى كه از آغاز در مجلس وليد، استاندار مدينه، اعلام كرد تا پايان كار، عدول نفرمود، اينست كه در ضمن يكى از خطبه هاى بليغى كه در روز عاشورا خطاب به سپاه عمر سعد خواند فرمود:

وَطَهُرَتْ وَ اُنُوفٌ حَمِيَّةٌ مِنْ اَنْ نُؤْثِرَ طاعَةَ اللِئامِ عَلى مَصارِعِ الْكِرامِ(٢٥)

و بزرگواران برگزينيم.

__________________

پى نوشت ها : ١ ـ اسدالغابه، ج ٢، ص ٢٠. استيعاب، ج ١، ص ٣٧٨.

٢ ـ ابوالشهداء، ص ٧٣.

٣ ـ استيعاب، ج ١، ص ٣٨٢. اسدالغابه، ج ٢، ص ٢٠ تذكرة الخواص، ص ٢٤٤. تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٢١٩. تاريخ ابى الفداء، ج ٢، ص ١٠٧.

٤ ـ اسعاف الراغبين، ص ١٨٣.

٥ ـ سمو المعنى، ص ١٥٠ و ١٥١.

٦ ـ سمو المعنى، ص ١٥١: نقل از عيون الاخبار، ج ٣، ص ١٤٠.

٧ ـ خدا بهتر مى داند كه رسالت خود را كجا قرار دهد. سوره انعام، آيه ١٢٤.

٨ ـ سمو المعنى، ص ١٥١ و١٥٢. بيهقى در المحاسن والمساوى، ج ١،ص ٨٩ اين= = حكايت را به نام حضرت حسنعليه‌السلام ياد كرده و در همين صفحه حكايتى از خود اين دو برادر بزرگوار روايت كرده كه هر يك صدو پنچاه هزار درهم به يك نفر عطا كردند.

٩ ـ سمو المعنى، ص ١٥٢ و ١٥٣: نقل از عقد اللآل فى مناقب الآل.

١٠ ـ نظم درر السمطين، ص ٢٠٩.

١١ ـ سمو المعنى، ص ١٥٢.

١٢ ـ هرگاه كسى شما را ستايش كند، شما نيز بايد در مقابل به ستايشى بهتر از آن، يا مانند آن، پاسخ دهيد. سوره نساء، آيه ٨٦.

١٣ ـ سمو المعنى، ص ١٥٩. ابوالشهداء، ص ٧٢.

١٤ ـ الامامة و السياسة، ص ٢٠٣ تا ٢١٢. الاتحاف ص ٧٩ تا ٨٣. سمو المعنى، ص ١٥٦ تا ١٥٩. ابوالشهداء، ص ١٣٩ تا ١٤١.

١٥ ـ كتاب ارينب قصة التاريخية نوشته عبدالله حسون العلى، طبع ١٩٥٠.

١٦ ـ در بعضى از خصوصيات اين داستان مانند بعضى اعلام اختلافاتى بين مصادر آن ديده مى شود. آنچه كه ما اجمال آن را نقل كرديم موافق است با نقل شبراوى در الاتحاف، وابن قتيبه در الامامة و السياسة.

١٧ ـ سمو المعنى، ص ١١٩ نقل به معنا.

١٨ ـ سمو المعنى، ص ١٠٢ نقل به معنا.

١٩ ـمناقب، ج ٤، ص ٦٩.

٢٠ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٨٤، ف ٩.

٢١ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٨٤، ف ٩.

٢٢ ـ كامل، ج ٣، ص ٢٨٢ ـ مقاتل الطالبين، ص ١١١: با اندك تفاوت.

٢٣ ـ كامل، ج ٣، ص ٢٨٠ ـ تاريخ طبرى، ج ٤، ص ٣٠٤.

٢٤ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٥٢.

٢٥ ـ كتب مقاتل ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٣٠٢.

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26