دیدار با ابرار سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل

دیدار با ابرار  سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل 75%

دیدار با ابرار  سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

دیدار با ابرار سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل
  • شروع
  • قبلی
  • 60 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6161 / دانلود: 3689
اندازه اندازه اندازه
دیدار با ابرار  سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل

دیدار با ابرار سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دیدار با ابرار

سیدبحرالعلوم دریای بی ساحل

نویسنده: نورالدین علی لو

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

پیشگفتار

اشاره

تهاجم فرهنگی دو پایه دارد، پایه اول تحقیر فرهنگ خودی است و پایه دوم تکبیر فرهنگ بیگانه تا مردمی به پستی و بی هویتی و احساس حقارت در خویش نرسند، شیفته و شیدای فرهنگ دیگران نمی شوند. جامعه ای که از سرمایه های مادی و معنوی خود بی خبر باشد و قدر و قیمت گوهرهای خویش را نداند، گوهرهای گرانبهای خود را به ثمن بخس و بهای ناچیز می فروشد و کالاهای بنجل دیگران را با التماس و منت به قیمت گزاف می خرد، تمدن به اصطلاح بزرگ رژیم از خود بیگانه پهلوی در ایران و همسایگان سیاسیش در جهان بر این دو پایه قرار داشته و دارد، اینان غرب را تا سر حد خدای علم و هنر و صنعت و حتی اخلاق و دین ، ستایش کرده و می کنند و شرق را، وحشی و بی هویت و عقب مانده و به اصطلاح در حال توسعه

معرفی می نمایند و با استفاده از این دو شیوه ی به هم پیوسته ، آرمان های اقتصادی و سیاسی خود را تامین می کنند.

در اوج کاربرد این سیاست شیطانی ، ناگاه روح خدایی در کالبد امت بزرگ اسلام دمیده شد و انقلاب اسلامی ایران نغمه بیداری سرداد، بسیاری از فرزندان اسلام در ایران و جهان به خودباوری رسیدند و سیمای پلید غرب را علیرغم ماسک حقوق بشر و نقاب دموکراسی و رنگ و لعاب آزادی بخوبی شناختند. و بازگشت به خویش ، یعنی بازگشت به فطرت و قرآن و مکتب و آرمان های اسلامی خود را آغاز کردند.

اما هنوز – سوگ مندانه - باید اعتراف کنیم که خود باختگی در برابر غرب در زوایای فکر، عمل ، تصمیم و نگرش بسیاری از مردم جامعه ما نهفته است هنوز کاربرد واژه های فرنگی ، نشان دانشوری و مایه افتخار و برتری گروهی از روشنفکران و دانشگاهیان و گاه ، حوزویان ما شناخته می شود. هنوز پسوند بین الملل برای روابط عمومی ها، سمینارها، و شرکت ها، پز و پرستیژ اجتماعی و غرور علمی و ریاستی و اقتصادی به همراه دارد.

هنوز، داروها، اگر نام فرنگی نداشته باشد، برای غرب باوران تاثیر نخواهد داشت

و هنوز، بازی ها، جدول های سرگرمی و آموزشی ، اسباب بازی ها، و لوازم تفریحی و ورزشی و آرایشی با نام های فرنگی ، احساس برتری و زیبایی می کند.

و با کمال تاسف هنوز مدال ها و مدلهای دنیای کفر و الحاد و غارت و استثمار، مایه افتخار برخی از غرب گرایان و غربزدگان دنیای اسلام و مشرق زمین است

آیا نظام بین المللی که جز حرص و آز و کبر و غرور و قساوت و غفلت از ارزشهای انسانی چیزی ندارد، معیارهایش می تواند میزان ارزیابی قرار گیرد؟ و ارتباط با آن و تایید و حمایت آن مایه فخر و بالیدن باشد؟

آیا آفرین و احسنت و به به و کف شدید جلا دادن قرن پانزدهم هجری ارزش مغرور شدن دارد. و یا انتقاد و رد و تکذیب آنان به پشیزی می ارزد؟

دنیایی که جایزه ادبی را به بی ادب ترین قلم بمزد تاریخ - رشدی - می دهد و دانش آموزان برگزیده و پرتلاش یک کشور را به جرم مسلمانی و ایرانی بودن از حضور در المپیاد فیزیک محروم می سازد، معیارهای عادلانه و عاقلانه ای دارد. اشتباه ماست که سرنوشت خویش را به این معیارها، و داوران و روش ها گره زده ایم

دنیای اسلام باید به فکر تشکیل نظام بین المللی اسلام باشد و از دموکراسی و آزادی و حقوق بشر غربی و موسسات وابسته به این نظام هر چه سریعتر قطع امید کند و از تجربه بوسنی و الجزایر و فلسطین عبرت گیرد و بداند که تکیه جز بر خویش کردن کافری است

دیدار با ابرار، تلاشی بسوی خودباوری و بازگشت به خود و خدای خویش است ستارگانی که حتی برجسته ترین و بزرگترین چهره های مذاهب و مکاتب را تحت الشعاع نورانیت خویش قرار داده اند.

ستارگانی که حتی برجسته ترین و بزرگترین چهره های مذاهب و مکاتب را تحت الشعاع نورانیت خویش قرار داده اند.

ستارگانی که شناسایی تمام آنان کاری بس دشوار است و ما تا کنون هفتاد ستاره را برای دیداربرگزیده ایم

ابرار و نیکانی که اینک در مقابل از خود گذشتگی و به خدا پیوستگی ایشان سر تعظیم فرود می آوریم و به دیدار سیمای پرنورشان می رویم ، قبل از آنکه الگوی خودسازی و سازندگی و مبارزه با کفر و بیداد باشند، اسناد افتخار اسلام و مسلمانی اند.

اسنادی که غرب از بروز و ظهور آن سخت بیم دارد و سالهاست که بر چهره زیبای آنان ، گرد نسیان و اتهام می پاشد و با همه امکانات به محو و مسخ آنان پرداخته است

دیدار با ابرار دستاورد یک زیارت است ، زیارتی همراه با قصد قربت و به آهنگ آشنایی با پاسداران فرهنگ قرآن و سنت ، آنان که پرچم دفاع از پیام خدا و پیامبران الهی را برافراشتند. و گوشه های زندان و بالای دار را بر سازش و همزیستی با جباران ترجیح دادند.

جلوه نور

صفحات تاریخ پیاپی ورق می خورد، از عالمان و دانشمندانی بزرگوار، حکایتها می گوید و درس زیستن و به تکامل رسیدن می آموزد. قصه شیرین زندگی بحر العلوم در آن میان ، قصه ستاره درخشانی است که چشم ها را خیره می کند و گوشها را نوارش می دهد و دلها از شنیدن سرگذشت او به شور و هیجان می آید. در این دفتر سخن از چهره درخشانی در میان است که نویسندگان به او می بالند و نام مبارکش را زینت بخش زبان و قلم خود می دانند.

او کیست ؟ از چه دودمان و از کدام تبار است ؟ و از کدامین دیار؟ نامش چیست ؟ جلوگاه نور او کجاست ؟او درختی است ریشه دار و پرثمر

و سایه گستر، بر سر رهروان دنیای سیر و سلوک او دریاست ، دریای مواج علم و عمل او درد آشناست درد دوری انسان از ملکوت او کوه است ، کوهی استوار و سربلند. او کسی است که دور از اغیار یا با حضرت دلدار سخن می گوید. اختری تابناک است و دریایی بی ساحل نامش آشناست ، و دیارش سرزمین بندگان صالح خدا. او کسی است که با فقرا مانوس بود و با سلاح دانش گسترده و تقوای عملی و با روح پاک و بلند، بر تمام مخالفان اسلام غالب آمد. اگر لب به سخن می گشود تو گفتی بو علی است(۱) اگر استدلال می نمود تو گفتی سقراط است

اگر در عقائد سخن می راند سید مرتضی را تجسم می کرد(۲) اگر لب به تفسیر قرآن می گشود تو گویی ابن عباس شاگرد معدن وحی است ، او مفسر است و اصولی ، فقیه ، فیلسوف ، حکیم و ادیب

چشم روزگار هنوز آرزوی دیدار چنین دانشمندانی دارد، ولی کمتر به امثال آن دست می یابد، او را چه کسی می شناسد؟ نمی دانم آری ، او را کربلا، نجف ، حجاز و خراسان می شناسد، نه بلکه بالاتر، عالم اسلام او را می شناسد.

او محمد مهدی فرزند سید مرتضی ، طباطبائی بروجردی از نوادگان امام حسن مجتبیعليه‌السلام است که در یک خانواده روحانی و متقی و پرهیزگار و نیکوکار، و در فضایی آکنده از مهر و صفا و صمیمیت ، در شبی جمعه از ماه شوال هزار و صد و پنجاه و پنج

(۱۱۵۵ه ق .) مصادف با (۱۱۱۳) شمسی پا به عرصه جهان نهاد.

شبی که دوستداران مهدی (عج )، در آن شب عرفانی و معنوی دعای ملکوتی کمیل را زمزمه می کردند، و با معبود حقیقتی خود به مناجات و راز و نیاز پرداخته بودند، سید مهدی ، متولد گردید، تو گویی اولین گریه های وی نغمه های فرق و ناله های نی بود که با نجوای دلنشین مناجاتیان درهم آمیخت آری قلب او پر از عشق مهدی (عج ) و نام او نام مهدی بود.

تولد در کربلا

او در شهری تولد یافت که نام مقدس آن با یاد شهیدان آمیخته است ، شهری که قلب همه شیفتگان حق و شیعیان جهان برای در آغوش کشیدن آن می تپد، شهری که با خون پاک و مطهر سومین پیشوای آزادی در آن زمین جاری شد و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسینعليه‌السلام در آن مکان مقدس شربت شهادت نوشید، در کربلای حسینی این سید عظیم الشان چشم به جهان گشود و با طلوع فرخنده خود فضای منزل سید مرتضی طباطبائی را عطرآگین و نورانی ساخت(۳) شبی که سید به دنیا آمد، پدر وی در عالم خواب دید که امام رضاعليه‌السلام ، دستور دادند محمد بن اسماعیل بن بزیع (که از اصحاب امام کاظم و امام رضا و امام جوادعليهم‌السلام بوده و در سال دویست و بیست هجری قمری فوت کرده است .) شمعی بر فراز بام سید مرتضی برافزود، وقتی محمد بن اسماعی آن شمع به آسمان بالا رفته بود که نهایت نداشت(۴) تعجب کردم ، خدایا. این چه بود که من دیدم ؟ پدر از آن رویای راستین ، بیدار شد و در همان ساعت ستارگان ، با چشمک خود، آمدن مولود مبارکی را به یکدیگر خبر می دادند و تبریک و تهنیت می گفتند. پدر بیدار می شود و هم زمان با بیداری او خبر مولود تازه رسیده را به او می دهند.

سید مرتضی با تعجب ، به خود می گوید! این یک بشر عادی و معمولی نیست دیگران برای خواب پدر بحر العلوم تعبیرهایی نمودند، از تعبیرهای جالب یکی این بود که آن نور، علم و شهرت جهانی فرزند او است

بدون تردید، این رویا آفاق نورانی خانه بحر العلوم و آینده تابناک فرزند وی را مژده می داد، چون در روایات آمده که در خواب دیدن ائمه اطهارعليهم‌السلام مثل دیدن آنها در بیداری است(۵) و این گونه خوابها، مهر اعتبار و صداقت بر چهره دارد.

یکی از بزرگان(۶) گفته است : شکی نیست که آن شمع علامه بحرالعلوم بود، که دنیا را با نور خود روشن کرد و از روشنایی نور او، الم منور شد و مقام والای وی زبانزد عام و خاص گردید، او یگانه روزگار و احیاگر و زنده کننده آداب و رسوم اسلامی در جهان بود.

در بین علمای زمان بحر العلوم بلکه بعد از او شهرت دارد که او با امام عصر ارواحنا له الفدا ملاقات نموده ، بلکه درهای بسته به روی مبارک وی گشوده گشته و اشکالات خود را بارها از حضور امامعليه‌السلام سوال کرده و پاسخ شنیده بعضی از علما و بزرگان او را چکیده علمای قدیم و جدید دانسته اند.(۷)

در محضر پدر

از آغاز ولادت ، پدر به او با دید احترام نگاه می کرد و بزرگش می شمرد و از دوران کودکی در دامن پر محبت پدر بزرگوارش به آداب و اخلاق اسلامی پرورش یافت وی همیشه همراه پدر بزرگوار بود و پدر را در زیارت حرم مطهر امام حسینعليه‌السلام و در ساعات بحث و تدریس همراهی می کرد، و از مذاکرات و گفتگوهای آن جلسات بهره ها می برد و روح تشنه خود را سیراب می کرد.(۸)

هنوز هفت بهار را پشت سر نگذاشته بود که خواندن و نوشتن را بخوبی فرا گرفت و در درس عالمان و دانشمندان حضور پیدا کرد و شاگردان دیگر از دیدن این محصل کم سن و سال حیرت زده می شدند، و با تامل و دقت به آن شمع فروزان می نگریستند که چگونه با وجود کمی سن در بحث های علمی شکرت می جوید. سید بزرگوار علوم مقدماتی حوزه را که شامل صرف ، نحو، معانی ، بیان و منطق است و معمولا فراگیری آن چهار سال طور می کشد و نیز درسهای سطح متوسط (فقه و اصول ) را وقتی به پایان رساند که هنوز سن او از دوازده سال تجاوز نمی کرد و در اوائل سن تکلیف به درس خارج پدر خویش راه یافت و از محضر استادان بزرگ و نامی زمان خود بهره مند شد و پس از طی پنج سال درس و بحث فشرده به مقام بلند اجتهاد نائل آمد.(۹)

سید در بروجرد

در منتخب التواریخ از مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری نقل شده است که : حاکم بروجرد، روزی به دیدن عالم جلیل سید مرتضی طباطبائی پدر بحرالعلوم را که در آن وقت در شمار کودکان حساب می شد، ملاقات کرد ایشان را به حاکم معرفی کردند حاکم ایستاد و اظهار مهربانی کرد و رفت پسر سید به پدر عرض کرد باید مرا از این شهر بیرون فرستی ، که می ترسم هلاک شوم ، فرمود چرا؟ گفت : به جهت آنکه قلبم را از آن ساعت که حاکم اظهار مهربانی کرد مایل به او می بینم و آن بغضی که باید به حاکم ظالم داشته باشم ندارم ، دیگر در این جا نباید ماند، همین جریان سبب هجرت بحرالعلوم از بروجرد شد.(۱۰)

سید تا سن پانزده سالگی در کربلا بود و در آنجا از محضر استادان گرانمایه ای از جمله پدر و شیخ یوسف بحرانی و استاد کل وحید بهبهانی بهره مند گردید.(۱۱)

استادان بحرالعلوم

۱- سید مرتضی طباطبائی بروجردی نجفی ، این ستاره نورانی اولین استاد سید است ، سید مدتی در درس فقه او شرکت کرد و از درس پدر، که همراه با محبت و مهر پدری بود بهره های فراوان برد. سید مرتضی ، فرزند بزرگ سید محمد طباطبائی در شهر نجف متولد شد و نشو و نمای او در کربلای معلی صورت گرفت از محضر دانشمندان بنام آن زمان استفاده نمود، تا خود یکی از علمای برجسته زمان شد، و از نظر تقوا و پرهیزکاری همزمان با تعلیم علوم به مقام والایی رسید وقتی ایام جوانی را به پایان برد، قصد مسافرت به وطن کرد به ایران آمد و در دیار بروجرد که وطن اصلی پدرش بود، عهده دار امور دینی

آن سامان شد و از بزرگان آنجا به حساب آمد.(۱۲)

مردم در مشکلات خود به او مراجعه می کردند، عاقبت در سال ۱۱۹۹ه - ق از بروجرد به نجف بازگشته و آنجا را وطن دائمی خود قرار داده است(۱۳)

سید مرتضی دارای دو فرزند پسر و یک دختر بود که عبارت بودند از: سید جواد طباطبائی که در سال ۱۲۴۸ه ق قمری چشم از جهان فرو بست و دومین فرزند او، ستاره پر فروغ کتاب ما سید مهدی طباطبائی مشهور به سید بحر العلوم می باشد، که در این دفتر با زندگی نور آفرین او آشنا می شویم

درگذشت پدر

بریدن از دنیا برای دوستداران آن ، بس سخت و تلخ است و دل کندن از آن برای عاشقانش مشکل می باشد، ولی آنان که دنیا را، گذرگاه و موقت می دانند با آغوش باز و با چهره خندان و شاداب به استقبال مرگ می روند و خواهان رسیدن به مقام بالای ملاقات با خداوند منان هستند زیرا برای دیدار خدا راهی جز مرگ نیست پدر بحرالعلوم با لب های ذکرگوی در سال ۱۲۰۴ هجری قمری جان به جان آفرین تسلیم کرد.(۱۴) و از عالم فانی به عالم آخرت سفر کرد و دوستداران خود را اندوهگین ساخت ، سید مهدی با جنازه پدر خداحافظی کرد و برای آخرین بار او را در آغوش کشید، و بعد از مراسم غسل ، او را کفن کرد و خود بر بدن پاک پدر نمازگزارد، و او را در جوار حرم مطهر امام حسینعليه‌السلام به خاک سپرد.

او بزودی بر قبر پدر ضریحی از چوب

مخصوص بنا کرد و بعد از مدتی استاد خوبی (یعنی وحید بهبهانی ) را نیز در داخل ضریح دفن کرد. ضریح الان نیز به نام آن دو بزرگوار و معروف و مشهور به سید ین العظیمین(۱۵) نمی باشد. رحمت خدا بر روح هر دو باد.

بخش نخست

در محضر وحید بهبهانی

۲- دومین استاد برجسته وی ، محمد باقر بهبهانی ، معروف به استاد کل می باشد که مقام وی از نظر علم و فضیلت و تقوا بر کسی پوشیده نیست ، سید مهدی درس اصول فقه را نزد وی فرا گرفت زندگینامه نگاران از این مرد بزرگ به نام وحید عصر و موسس اصول و فروع و علم رجال یاد کرده اند.(۱۶) وی در شهر عالم پرور اصفهان در سال ۱۱۱۸ هجری قمری ، پا به عرصه وجود نهاد. مدتی را در بهبهان ساکن بود پس از آن به کربلا رفته و در کنار مزار منادی عشق و ایثار و پیشوای سوم شیعیان جهان به تحصیل مشغول شد، این مرد پارسا در کربلا از نظر مادی چنان در تنگنای زندگی قرار گرفته بود که تصمیم بازگشت به وطن گرفت ، شبی از شبها امام حسینعليه‌السلام را در خواب دید که او خطاب فرمود: من راضی نیستم از جوار و کنار من و شهر من بیرون بروی ، وحید در پی این رویا از سفر به ایران منصرف شد، و تصمیم گرفت در کنار مرقد سالار شهیدان بماند.(۱۷)

مبارزه با اخباری گری

این مرد محقق در زمانی زندگی می کرد که اخباری گری به شدت شیوع داشت ، و صدای پای اخباری گری در همه جا پیچیده و در حوزه ها طرفدارانی جذب کرده بود و اجتهاد و اصول فقه در حوزه ها در انزوا قرار داشت ، این عالم بزرگ با تحمل زحمات و مشکلات طاقت فرسا مبارزه خستگی ناپذیری را با اخباری گری شروع کرد و درس اصول فقه را در سرداب ها و زیرزمین ها آغاز نمود و در کنار مبارزه ، درس اصول و اجتهاد را پی گرفت تا وقتی که زحمات او به ثمر نشست و منجر به تربیت گروهی مجتهد بزرگ گردید که از جمله آنان سید مهدی طباطبائی معروف به بحر العلوم است

علت اینکه این عالم بزرگوار، استاد کل لقب یافت ، تربیت گروه زیادی مجتهد، و احیای مکتب اجتهاد و فقه و اصول شیعه بود. او زمانی به تربیت مجتهدان پرداخت که اخباری گری بیش از صد سال قلمرو دنیای شیعه را بطور کلی فرا گرفته بود، وحید بهبهانی در برابر جمود اخباری ها فقه استدلالی را به روش بزرگان اصولی پیشین ، همچون علامه حلی (حسن بن یوسف حلی متوفی ۷۲۶ ق .) و شهید اول محمد بن مکی عاملی سال شهادت ، (۷۸۶ ق )، برای شاگردان خود بیان می کرد. او آنچنان جایگاه مهمی در قلب ها پیدا کرد که هر جا در میان علما کلمه آقا اطلاق شود این مرد بزرگ مورد نظر است و خاندان او را آل آقا نامیده اند.(۱۸)

این مجتهد بزرگ عمر پرافتخار خویش را برای جمع مال و منال صرف و ضایع نکرد، با اهل دنیا و مال معاشرت نمی کرد. مصاحبت با فقراء را خوش می داشت بسیار خوش صحبت و خوشرو بود.(۱۹) و درباره بی توجهی او به دنیا داستانی شنیدنی نقل کرده اند که ما آنرا برای استفاده خوانندگان عزیز نقل می کنیم :

هدیه قرآن

آقا محمد خان قاجار، قرآنی به خط میرزای نیریزی که خطاط معروفی بود با جلدی که به یاقوت و الماس و زبرجد و سایر سنگهای گرانبها تزئین نموده بودند،برای آقا به رسم هدیه ارسال کرد. وقتی قرآن را آوردند که به. آقا برسانند، درب منزل را زدند با کوبیدن حلقه درب ، خود آقا پشت درب منزل آمد و در را باز نمود در حالی که دست مبارک آن بزرگمرد بالا و قلم بدست مبارکش بود. خطاب به آنان فرمود چه کار دارید؟ گفتند که : حضرت سلطان ، قرآنی برای شما فرستاده اند، استاد نگاهی به جانب قرآن نمود و فرمود این زینتها و دانه ها چیست که بر جلد آن نصب شده ؟ عرض شد، اینها سنگهای گرانبهاست که جلد قرآن را تزیین نموده اند، فرمود: چرا بر کلام خدا چیزی آویخته اید که باعث زندانی شدن و تعطیل آن می گردد؟ آنها را از جلد قرآن جدا کنید، و بفروشید، و قیمت آنرا، درمیان مساکین قسمت کنید، عرض کردند، قرآن که با خط خطاط معروف است و قیمت زیادی دارد قبول فرمائید، فرمود: قرآن را هر کس آورده در نزد او باشد و آن را تلاوت نماید، این را فرمود و درب منزل را بست(۲۰)

ویژگیهای وحید

الف - علاقه و محبت فراوان او به ائمه اطهارعليهم‌السلام .

نقل شده است : وقتی وارد حرم مطهر امام حسینعليه‌السلام می شد نخست بر کفش کن (آستانه ) بوسه می زد،(۲۱) صورت مبارک خود را به آن می مالید، و بعد وارد حرم می گردید، و مانند پروانه بر دور حرم می گردید

ب - بزرگ شمردن دیگران و اهمیت به درس

از او پرسیدند چطور شد که به این مرتبه و درجه از مقام علم و عمل رسیدی ؟ در جواب نوشت : من از خود چیزی ندارم که شایسته این مقام باشم جز اینکه هرگز خود را چیزی نشمردم و در شمار سرشناسان و معروفین شمارش و آمار نکردم ، و در تعریف و توصیف بزرگداشت و ستودن و تمجید نام بزرگان کوتاهی ننمودم و اشتغال به تحصیل علم را تا آنجا که توانستم وانگذاشتم ،(۲۲) و همیشه آن را بر هر کاری و هر پیشامدی مقدم داشتم این دانشور بزرگ در سال (۱۲۰۸ه ق ) در کربلای معلا به رحمت ایزدی پیوست و سید بحرالعلوم او را در رواقی که پدرش را در آن دفن کرده بود و به خاک سپرد. درود خدا بر روانش باد

باغبان فقه

۳- شیخ یوسف بحرانی (صاحب کتاب حدائق ) سومین استاد سید بحرالعلوم است ، این فقیه بزرگ (به نقل خود او در کتاب لولوه البحرین در قریه ماحوز که یکی از روستاهای بحرین است در سال ۱۱۰۷ هجری قمری متولد شد و سید مهدی قهرمان کتاب ما از درس فقه ایشان کسب فیض کرده است این فقیه فرزانه در طول عمر خود با جنگ و خونریزی های فراوان در بلاد بحرین روبرو بوده است او خود نقل کرده : پنج ساله بودم که در آن سال نزاعی میان دو قبیله در بحرین روی داد و پدرم اشتغال به غواصی و تجارت داشت با آن حال هر چه دستش می آمد بر میهمان و خویشان و دیگران انفاق می کرد و در نزد پدرم کتاب (قطر الندی ) را می خواندم ، که خوارج برای گرفتن بحرین هجوم آوردند و سه سال جنگ کردند، تا اینکه مخالفان اهل بیت از خوارج حمایت کردند و بحرین را گرفتند و غارت و چپاول نمودند و بزرگان به قطیف و شهرهای دیگر گریختند و پدرم نیز با خانواده به آنجا رفت و مرا در بحرین در روستای ماحوز که در آن خانه داشتیم گذاشت ، بعضی اسباب منزل و کتابها را دفن و مخفی کرده بود و به من امر کرد: کتابهایی که به غارت برده بودند اگر پیدا کردم بگیرم ، من بعضی از آنها را پیدا کردم و بعضی از آنها را بتدریج نزد پدرم فرستادم و بعد برای زیارت پدرم به قطیف رفتم پدرم بعد از چند ماه به سوی بحرین مراجعت نمود. در این حال جنگ دیگری روی داد و در شهرها آتش سوزی شد و خانه ما که در آنجا بود سوخت و به علت زیادی اولاد و کمی مال و دنیا و از بین رفتن منزل ، پدرم از غصه و اندوه مریض شد و در اثر آن درگذشت ، و دو سال بعد از درگذشت ، ، در قطیف بودم و گاهی به بحرین می رفتم ، برای اصلاح درختان خرما که در آنجا داشتیم و هر سال درآمد آنرا جمع می کردیم و به قطیف می آمدم و به درس اشتغال داشتم تا در بحرین صلح شد و به آنجا برگشتم مدت پنج سال در آنجا ماندم و درس را ادامه دادم و در این مدت به خانه خدا مشرف شدم و بعد هم به عللی به شهر کرمان سفر کردم ، پس از آن به سوی شیراز مراجعت نمودم و به تدریس در مدرسه ای اشتغال داشتم و نماز جماعت و جمعه در آن شهر می گزاردم ، و در آن شهر بسیاری مسائل و جواب آن را می نوشتم ، تا اینکه خرابی در آن شهر روی داد و از آنجا بعضی از روستاها رفتم و در فسا منزل نمودم و در آنجا مشغول مطالعه و نوشتن کتاب حدائق شدم و با این حال به زراعت اشتغال داشتم تا محتاج مردم روزگار نباشم باز در آن شهر وقایعی روی داد که اکثر کتابهای من از دست رفت و از آنجا به اصطهبانات رفتم و آرزوی زیارت عتبات عالیات در سر داشتم با توفیق الهی به کربلا رفتم و در آنجا قصد وطن کردم و تصمیم گرفتم تا پایان عمر در آنجا بمانم

این عالم ربانی در سال ۱۱۸۶ه ق در ماه ربیع الاول در کربلا از دنیا رفت و محمد باقر بهبهانی بر جنازه او نماز گزارد. و در کربلا سر بر آستان قدس حسینی نهاد. رحمه الله تعالی علیه(۲۳)

استادان در نجف

۱- محمد تقی دروقی نجفی : این عالم محقق و مدقق نیز یکی از چهره های برجسته زمان و جامع علوم عقلی و نقلی و از علمای مشهور عراق بود. سید مهدی مدتی در محضر این دانشمند درس خواند، این روحانی عالیقدر، در سال ۱۱۸۶ هجری قمری درگذشت(۲۴)

۲- مهدی فتونی نباطی عاملی (معروف

به محمد مهدی نجفی ) این استاد گرانمایه در نباطیه (لبنان ) متولد شد،(۲۵) و بعد از بزرگ شدن بخاطر ظلم و جوری که احمد پاشای سفاک بر شیعیان جبل عامل در لبنان روا می داشت به عراق هجرت نمود و شهر نجف اشرف را به عنوان وطن دائم خود برگزید. بعد از مدتی از علما و دانشمندان بزرگ به شمار آمد و از استوانه های علمی بنام گردید که از کانون تدریس او چهره هایی همچون سید مهدی طباطبایی برخاستند. این مرد محقق در سال ۱۱۸۳ه ق از دنیا رخت بربست(۲۶)

اقامت در نجف

سید بزرگوار بحر العلوم در سال ۱۰۶۹ه ق به نجف اشرف و حوزه بزرگ دانشهای اسلامی مشرف شد و مدت زمانی را به فراگیری علوم پرداخت ، سپس به کربلا بازگشت و در خلال این سالها پیش آقا میرزا ابوالقاسم مدرس ، درس حکمت و فلسفه آموخت ، و آن حکیم نیز در نزد وی درس اصول و فقه را فرا گرفت و در آخر سال ۱۰۶۹ه ق باردیگر به نجف اشرف و آن شهر را به عنوان وطن همیشگی خود برگزید و بعد از تحصیلات و سعی و کوشش فراوان ، عالمی فقیه و دانشوری اصولی و فرزانه ای بزرگ گردید.(۲۷)

دانش و تقوای بحر العلوم در روزگار استادان او (یعنی وحید بهبهانی و شیخ یوسف بحرانی ) که مردم آنها را مرجع و پناه خود می دانستند و با وجود آنها که اساس و پایه های محافل علمی زمان خود بودند، زبانزد همه اقشار بود، و تمامی مردم به بلندی مقام او اعتراف می کردند

و محفل درس و بحث وی همیشه از وجود شاگردان علاقه مند پر بود و آنان مانند پروانه بر دور او حلقه می زدند.

وحید بهبهانی ، در اواخر عمر مردم را در مسائل و فتواهای احتیاطی به سوی سید راهنمایی می کرد(۲۸) و او را مجتهدی جامع الشرایط می دانست

سفر به خراسان

هدایت و مرجعیت امت در سن سی سالگی به عهده سید گذاشته شد و همزمان (در ماه ذی القعده ۱۱۸۶ه ق ) از سوی بعضی از علمای اعلام و بزرگوار ایران و مراجع عظام آن وقت به ایران دعوت شد. سید در آن سال به قصد زیارت مرقد مطهر امام رضاعليه‌السلام و برای دیدار با علمای بزرگ ایران از نجف اشرف خارج شد و در وقت حرکت همه طبقات مردم برای بدرقه وی به کوچه و خیابان ریختند و با اشکهای حسرت بار خود، سید را از دروازه شهر بدرقه نمودند و او راهی مشهد مقدس شد و در راه سفر به خراسان توقف کوتاهی در کرمانشاه نمود در مسیر راه فضلای زیادی از محضر او بهره مند شدند. چون به آستان مقدس امام هشتمعليه‌السلام نزدیک شد، اهالی خراسان و علمای شهر استقبال پرشکوهی از وی به عمل آوردند و مقدمش را مبارک شمردند و بعد از ورود به مشهد با تمامی طبقات علمی ، دینی ، سیاسی و اقشار مختلف مردم دیدار کرد. مدت اقامت وی را در خراسان ، بعضی ۶ سال و بعضی ۷ سال ذکر کرده اند.(۲۹)

لقب بحر العلوم

سید در مدت اقامت خود در مشهد مقدس ، علاوه بر دیدارهای علمی با مردم و مباحثات با علمای شهر، لحظه ای از عمر مبارک خود را بیهوده نگذرانید بلکه در آن سفر نیز به درس استاد شهید میرزا مهدی اصفهانی خراسانی در فلسفه ، عقائد و کلام قدم گذارده و از آن مرد بزرگ بهره های فراوان برد، لقب بحر العلوم از زبان این استاد برای اولین بار به سید مهدی طباطبائی گفته شد. علت ملقب شدن سید به بحر العلوم چنین بود.(۳۰)

او از هوش و ذکاوت فوق العاده ای برخوردار بود، استاد که از هوش و استعداد او شگفت زده شده بود، در حین درس خطاب به شاگرد خود گفت : (انما انت بحر العلوم ) یعنی تو دریای علوم هستی ، از آن لحظه سید به این لقب معروف شد و سید در همه جا با این لقب شناخته می شود

یکی از دانشمندان بزرگ (صاحب روضات ) گفته است که : برای افتخار سید این بس که کسی نه قبل از او و نه بعد از او به این لقب ملقب نگشته است(۳۱)

شهیدی در کنار شهید

میرزا محمد مهدی اصفهانی خراسانی فیلسوفی بزرگ بود که در سال ۱۱۵۳ه ق متولد شد و از مشاهیر عالمان خراسان بلکه از فضلاء معروف ایران محسوب می شود. در مشهد مقدس اقامت داشت و یکی از چهار مهدی معروف از شاگردان وحید بهبهانی بود، در فقه و اصول و معقول و منقول مهارت کامل داشت وی استاد فلسفه بحرالعلوم بود و آنگاه که بحر العلوم به مشهد مقدس آمده و در نزد میرزا مهدی به تحصیل فلسفه پرداخت لقب بحرالعلوم را به او داد. این مرد بزرگ در دوره فتحعلی شاه قاجار شهید گشت و جریان شهادت او به این قرار است :

نادر میرزا افشار پسر شاهرخ میرزا از نوده های نادرشاه افشار در مشهد مقدس حاکم بود و پادشاهان قاجار به احترام نادرشاه دست بازماندگانش را در خراسان باز گذاشته بودند، اما نادر میرزا در سال (۱۲۱۷ه ق ) در برابر حکومت

مرکزی سر مخالفت برداشت فتحعلی شاه قاجار یکی از فرماندهان نظامی به نام حسین خان را با سپاهی گران مامور سرکوبی او کرد و به دستور نادر میرزا دروازه شهر بسته شد. شهر به محاصره سپاه حکومت مرکزی درآمد، چند روز بدین حال گذشت و مردم به تنگ آمدند و ناراحت شدند دست به دامان این دانشمند بزرگوار زدند. او یکی از نزدیکان خود را نزد نادر میرزا فرستاد، و خواستار ترک مخاصمه و آشتی و گشودن دروازه های شهر شد، نادر میرزا نپذیرفت ، وی چون از تصمیم نادر میرزا نومید گشت به عده ای از مردم شهر دستور داد که دروازه های شهر را بر روی سپاه حکومت مرکزی باز کنند، نادر میرزا از این جریان مطلع شده ، و این را نوعی همدستی با دشمن خویش شمرد و برآشفت ، همراه جمعی از یاران خود به صحن مطهر آمده به او مشغول خواندن قرآن بود پرخاش کرد که تو می خواهی حکومت این سرزمین را به دشمن تسلیم کنی و علیه ما تحریک نمایی ؟ گفت : نه نادر میرزا به سخن او اعتنا نکرد و ضربه ای با شمشیر بر پیکر مبارکش وارد آورد، مردم جمع شده نادر میرزا را دور ساختند، ولی وی بنابر نقل بعضی در جا به شهادت رسید و بنابر نقل دیگر بعد از سه روز به مقام بلند شهادت نائل آمد.(۳۲)

او در ماه مبارک رمضان ماه خدا به میهمانی همیشگی خدا شتافت ، و این شهادت مصادف با ۱۲۱۸ه ق بود.

از جمله اساتید دیگر وی می توان محمد باقر هزار جریبی در گذشته به سال ۱۲۰۵ ق سید حسن موسوی خوانساری درگذشته به سال ۱۱۹۱ق سید حسین قزوینی متوفای ۱۲۰۸ ق و نیز از استادان اجازه حدیث او، عبدالباقی حسین خاتون آبادی اصفهانی ، امام جمعه اصفهان متوفای ۱۲۰۷ ق را برشمرد.

استاد و شاگرد

از داستانهای شیرین زندگی این عالم بزرگ این است که میرزا ابوالقاسم مدرس ، استاد وی و او نیز استاد میرزا ابوالقاسم بوده ، یعنی هر دو شاگرد و استاد یکدیگر بودند.

استاد میرزا ابوالقاسم فرزند محمد اسماعیل مدرس ، عالمی کامل و فاضلی گرانقدر بود که در غالب علوم از فقه ، حدیث و اخلاق و تفسیر و کلام و حکمت استاد بود. او قریب به سی سال در مدرسه چهار باغ اصفهان تدریس می نمود. این دانشمند درس فقه و اصول را نزد بحرالعلوم فراگرفت و سید بزرگوار نیز در حدود چهار سال درس حکمت و فلسفه را نزد وی خواند. این فیلسوف گرانقدر در سال ۱۲۰۲ ق در اصفهان درگذشت(۳۳)

جنازه او را به نجف اشرف برده و در کنار مرقد امام امیرالمومنینعليه‌السلام دفن کردند، رحمت خدا بر او باد.

برگشت یار به دیار

پس از زیارت و دیدار با مردم مشهد مقدس و بردن بهره های معنوی از جوار بارگاه ملکوتی و عرفانی امام رضاعليه‌السلام ، در سال ۱۱۹۳ه ق تصمیم گرفت به نجف اشرف برگردد، خبر بازگشت سید بحرالعلوم در نجف پیچید، مردم با تشکیل دسته های استقبال شادی کنان به دروازه شهر ریختند و به عشق وصال یار بعد از هجرت طولانی ، اشک شوق از دیده ها جاری کردند. تجمع با شکوه مراسم استقبال از بحرالعلوم مانند لحظه وداع وی جلال و عظمت خاصی داشت ، بطوری که ورود او را به شهر، به سرور و شادی مردم در روزهای اعیاد بزرگ اسلامی تشبیه می کنند، بالاخره انتظار به سر رسید، و رخسار یار دیرینه پدیدار گشت

، گردنها به تماشایش کشیده شد، کوچه ها و خیابانها پر از شیفتگان او بود، که ورود به آن دریای علم را به شهر آب حیات گرامی داشتند.(۳۴)

سفر حجاز

به قصد زیارت خانه خدا، در اواخر سال ۱۱۹۳ه ق راهی حجاز و مکه مکرمه شد، استقبال شایان دانش پژوهان و علمای مکه و سایر طبقات مردم و احساس مسئوولیتهای الهی موجب شد که به مدت دو سال در آن جا در کنار خانه خدا توقف کند و در این دو سال مجلس درس و بحث وی در علم کلام طبق مذاهب چهارگانه دائر بود. و جالب اینکه پیروان هر کدام از مذاهب خیال می کردند بحرالعلوم پای بند به مذهب ایشان است و هر بحثی را که می گفت چنان مسلط بود که هر کدام از آنها تصور می کردند که به یاری دلیل های آن مکتب حرفی می زند. او دو سال را با تقیه گذرانید تا در طول اقامت خود تمام وظائف خود را به انجام رساند و بعد از انجام وظائف ، مذهب خود - شیعه دوازده امامی بودن - را در اواخر توقف در مکه ، اعلان فرمود وقتی خبر اظهار مذهب او به گوش پیروان مذاهب دیگر رسید از اطراف و اکناف به دور او ریختند و مناقشه و بحث را شروع کردند و او را دانش گسترده خود بر تمامی آنها برتری پیدا کرد و همه آنها را با دلیلهای قوی و منطقی به سوی حقیقت اسلام مجذوب نمود در آنجا مباحثات و جریان های زیادی داشت(۳۵) که داستان (ناقه سوار) را برای نمونه می آوریم :

منافقان و دو چهرگان

كسانى كه به سوى اسلام روى آوردند، ولى ايمان نياورند. قرآن آن ها منافق خواند و دو چهره ناميد. منافقان ، گروه هاى گوناگون بودند: منافقانى بودند از يهود، منافقانى بودند از قريش ، منافقانى بودند از اهل مدينه ، منافقانى بودند از نقاط ديگر شبه جزيره عربستان ، چنان كه منافقانى بودند شناخته شده ، منافقانى بودند ناشناس ، ولى همه با هم كار مى كردند. آن ها در ميان خود اختلاف داشتند و با يك ديگر نيز دشمن بودند، ولى در برابر مسلمانان و دشمنى با اسلام يگانه بودند. شمار منافقان بسيار بود، و آزارى كه اسلام از اين گروه ديد، اندك نبود! آن اندازه كه قرآن از خطر منافقان ، سخن گفته ، از خطر مشركان و كافران ، سخن نگفته است اين گروه دو چهره ، در لباس اسلام و به نام مسلمانى ، تيشه به ريشه اسلام زدند. كافران ، در لباس دشمن بودند، در ميان مسلمانان راه نداشتند، آنان تك چهره اى بودند و شناخته مى شدند. ولى دو چهرگان ، جامه اسلام پوشيده بودند و دوستى اظهار مى كردند، و در قلب جهان اسلام جاى داشتند و دشمنى مى كردند؛ دشمنى هاى عاقلانه و زيركانه دشمن درونى را دشوار است معرفى كردن ، چنان كه نتوان با وى نبرد كردن و بسيار سخت است از حمله هاى وى دفاع كردن ؛ ضربت هاى غافل گيرانه داد، و ضربت هاى غافل گيرانه را چه طور مى توان دفع كرد؟!دو چهرگان ، نخست به نام اسلام و مسلمانى ، مسجدى بنا كردند و پاتوقى براى خويش ساختند و آن را پايگاهى براى نابودى اسلام قرار دادند و بنام اسلام، به كوبيدن اسلام پرداختند! اين مسجد را، قرآن(٢) ،

مسجد« ضرار» لقب داد و پيغمبر اسلام آن را ويران ساخت و از بن بر انداخت نقشه هايى گوناگون ، براى نابودى اسلام كشيدند و پياده كردند تا مسلمانان را از دين منحرف سازند.و در جهادهاى مسلمانان شركت مى كردند و با كوچكترين بهانه اى ، پاى به گريز مى نهادند، تا روحيه سر بازان اسلام را ضعيف ساخته ، شكست در سپاه اسلام بيندازند. مسلمانان را از خطرهاى موهوم مى ترسانيدند و از زيان هاى مالى بر حذر مى داشتند، و به طورى كلى در ميان آن ها سم پاشى مى كردند و مى كوشيدند تا شكاف ايجاد كنند و سدى براى پيشرفت اسلام شوند. وقتى پيامبر مى خواست به سوى تبوك برود، با مشركان باديه نشين توطئه كردند كه هنگام نبودن پيامبر و سربازان اسلام در مدينه ، بر زنان و كودكان مسلمان بتازند و شهر را تصرف كنند و مركزيت اسلام را نابود سازند. پيامبر، از اين توطئه آگاه شد. علىعليه‌السلام را نگهبان مدينه و خليفه خود ساخت و مدينه را از اين توطئه بزرگ نجات بخشيد. منافقان ، از قول پيامبر حديث جعل مى كردند! احكام و دستورهاى اسلام را وارونه مى گفتند! روابط سرى با كافران داشتند و ستون پنجم آن ها بودند!

مساءله خلافت

پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافى عميق در ميان مسلمانان روى داد، و كار به زد و خوردهاى خونين و كشتارهاى پى در پى كشيد. اين شكاف ، در اثر اختلاف بر سرحالم اسلام و فرمان روايى مسلمانان پيدا شد. اين اختلاف ، در تاريخ اسلام به نام خلافت تعبير مى شود. شهادت حسينعليه‌السلام پيشواى شهيدان ، از اين جا ريشه مى گيرد. مساءله خلافت ، نقطه اصلى براى شكاف ميان مسلمانان قرار دارد، و در ديگر مسايل اسلامى - چه مسايل اعتقادى ، چه مسايل قضايى ، چه اجتماعى و چه مسايل ديگر - اثر گذارده است

شايسته است به طور فشرده و كوتاه ، با نظرى بى طرف ، مساءله خلافت را مورد تحقيق و بررسى قرار دهيم تا حقيقت روشن گردد. چون كه دو دستگى اصلى كه در ميان مسلمانان رخ داد و گروهى شيعه و گروهى سنى شدند، از اين جا پيدا شد. شيعيان و سنيان ، در بسيارى از مسايل بنيادى اسلام با هم اتفاق نظر دارند. ذر قرآن ، كتاب خدا، اتفاق دارد. در قبله اتفاق دارند، در نماز، روزه ، حج ، در بسيارى از عبادات و مناسك ، اتفاق دارند. در معاد اتفاق دارند، در حشر و رستاخيز اتفاق دارند، در حجيت و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق دارد، در اجماع اتفاق دارند، در وجوب طاعت پيامبر بزرگ اتفاق دارند. پس اختلاف اين دو گروه در چيست ؟شيعه مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خود خليفه تعيين كرده و او حضرت علىعليه‌السلام است سنى مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام را به خلافت خود نصب كند، ولى موفق نشد و نصى صادر نكرد و اين خواسته جامه عمل نپوشيد. سنى و شيعه وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام داراى فضيلت هايى است كه صحابيان ديگر فاقد بوده اند. علىعليه‌السلام نزديك ترين كس به رسول خدا و عزيزترين فرد نزد آن حضرت بوده است وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام از همه داناتر، و دانش و بينش وى برتر بوده ، در راه اسلام بيشتر از دگران رنج برده و سختى كشيده و جهاد كرده است از طرف رسول خداعليه‌السلام هميشه امير بوده و هيچ گاه تحت امر كسى قرار نگرفته است اتفاق نظر دارند كه علىعليه‌السلام خود را خليفه منصوب و منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه فاطمهعليها‌السلام دخت رسول خدا، علىعليه‌السلام را خليفه منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه اهل بيت وحى ، همگى علىعليه‌السلام را خليفه منصوب مى دانسته اند. اختلاف نظر در اين است : آيا نصى درباره علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شده و علىعليه‌السلام به مقام خلافت نصب شده است ؟شيعى مى گويد: نص صادر شد و على به مقام خلافت منصوب گرديد. سنى مى گويد: نص صادر نشده و فرمانى نرسيده است شيعى و سنى با هم در حكم اختلافى ندارند، هر دو مى گويند: نصوص پيامبر واجب الاتباع است ، اوامر حضرتش مطاع است ، اطاعتش ‍ فرض است اختلاف در موضوع است كه آيا نص صادر شده ؟ فرمانى رسيده ؟محققان اسلام و كاوش گران مذهب و تاريخ مى توانند در اينجا نظر كنند و راه حق را پيدا كنند. در اين جا پرسشى پيش مى آيد؟ چه مانعى داشت كه كسانى كه منكر صدور نص بودند، با علىعليه‌السلام بيعت مى كردند تا شكافى ميان مسلمانان پيدا نمى شد، و وحدت كلمه حفظ مى گرديد، و خواسته رسول خدا انجام مى شد!؟ نكته شايان ذكر آن است كه در دين خدا، حكومت از آن خداست و بس و هيچ بشرى بر بشر ديگر حق حكم روايى و فرماندهى ندارد، مگر كسانى كه از سوى خدا بدين منصب رسيده باشند؛ مانند پيامبران الهى و كسانى كه از طرف آن ها براى حكم روايى بشر تعيين شده اند. حضرت موسىعليه‌السلام خودش بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد و حاكم الهى بود و پس از وفاتش ،خليفه اش يوشع پيغمبر، حكومت بنى اسرائيل را به دست داشت شموئيل پيغمبر، طالوت را از سوى خداى ، براى حكومت بنى اسرائيل تعيين كرد،

طالوت مردى بزرگى بود، در دانش و بينش ، توانا و از نظر قواى جسمانى بسيار نيرومند. فرمان فرمايان آسمانى ، هر دو فضيلت را دارا هستند. هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت كرد و ملتى تشكيل داد، حضرتش ‍ حاكم مطلق بود و بنياد حكومت اسلامى را در مدينه پى ريزى كرد. نماز جمعه را حضرتش در مكه نخواند، با آن كه نمازهاى پنج گانه را به جماعت اقامه مى فرمود، وارد مدينه كه شد، در نخستين روز جمعه ، نماز جمعه را اقامه فرمود. اين ، نشانه تشكلى حكومت اسلامى در مدينه بود. از نظر اسلام ،حكومت بر بشر، از آن خداست و بس و كسى در اين مقام با حضرت احديت شركت ندارد. كسانى كه از سوى خداى براى حكومت بر بشر تعيين شده اند، نمايان گر حكومت الهى هستند. قرآن با تعبيرهاى گوناگون ، به اين حقيقت تصريح مى كند: گاه مى گويد:« اءلا له الخلق و الامره؛(٣)

آفرينش و فرمان روايى ويژه اوست» .گاه مى گويد:« ان الحكم الا الله ؛(٤) حكومت از آن خداست و بس» .

گاه مى گويد:« هنالك الولاية لله الحق ؛(٥)

فرمان روايى از آن خداست و بس» .اكنون بايد ديد كه اين منصب از طرف خدا به چه كسى عنايت شده و فرمان رهبرى بشر به نام كه صادر شده است قرآن ، از رهبرى بشر، سه تعبير مى كند:« امام» ،« عهد» ،« ولى» .امام و ولى به مردم اضافه مى شود و عهد به خدا. هيچ فردى از بشر داراى اين منصب بزرگ الهى نخواهد بود، مگر كسى كه از طرف خدا فرمان به نام او صادر شود. قرآن ، چنين مى گويد:

« و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظامين » .(٦)

به نص قرآن ، كسى كه در گذشته اين فرمان به نامش صادر شده ، ابراهيم خليلعليه‌السلام بوده است ابراهيم از خداى تقاضا مى كند كه اين مقام در ميان فرزندانش بماند و پاره اى از ايشان بدين مقام عالى برسند. تقاضا پذيرفته مى شود و به عقد سلبى آن تصريح مى گردد. عقد سلبى چنين است : ستم گران و ظالمان تبار ابراهيم ، بدين مقام نخواهند رسيد. ستم گر، كسى است كه حقى را پامال كند، خواه حق خداى باشد، خواه حق خلق ، ستم گر، چگونه مى تواند اقامه عدل كند؟! كورى ، بينايى نمى آورد و روشنايى از تاريكى محال است مهر ايزدى ، اجازه نمى دهد كه ظالمى بر بشرى مسلط گردد. پس چگونه روا مى شمارد كه ظالمان رهبرى بشر را به عهده گيرند! اكنون به سراغ عقد ايجابى فرمان و جنبه مثبت آن برويم تا ببينيم كه اين فرمان پس از ابراهيم خليل ، در اسلام ، به نام چه كسانى صادر شده است قرآن مى گويد:« انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون » ؛(٧) فرمان فرما و رهبر شما خداست و رسول او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز خواندند و =در حال ركوع صدقه دادند

فرمانده و رهبر، خداست ، سپس رسول خدا، فرمانده سوم كيست ؟! او كسى است كه در حال ركوع ، صدقه داده است به اتفاق علماى تفسير، و دانش وران حديث و ارباب تاريخ ، او على است اوست كه در حال نماز و حال ركوع ، انگشترى در راه خدا داد. همان طور كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور خدا، فرمانده الهى و واجب الاطاعه است ، همان طور علىعليه‌السلام در حضور خدا و رسولعليه‌السلام فرمانده خدايى است و واجب الاطاعه منشور الهى براى رهبرى جهان بشريت ، نخست به نام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شد، سپس به نام علىعليه‌السلام بنابر گفته قرآن ، ما نيازى به بحث در مساءله خلافت نداريم ؛ چون علىعليه‌السلام در زمان رسول خدا در حضور آن حضرت ،حاكم و واجب الاطاعه بشر بوده و فرمان او هم چون فرمان خداست و در زمان حيات رسول ، يكى از سه كس است : خدا، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام و پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى از دو كس است خدا، علىعليه‌السلام آرى ، منصب اصلى از آن خداست و ويژه ذات حق ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام منصب دارند. با اين بيان قرآن ، موضوعى براى بحث در مساءله خلافت باقى نمى ماند.

خلفاى راشدين

ابوبكر

خلفاى راشدين ، پنج تن بوده اند و ابوبكر نخستين كس آن ها است وى با دستيارى عده اى به مقام حكومت رسيد. خلافت ابوبكر، به وسيله بيعت انجام شد. بيعت ، انتخاب نيست و معناى ديگر دارد. بيعت عقبه و بيعت شجره ، انتخاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيامبرى نبود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيامبر و حاكم بود؛ خواه كسى با حضرتش بيعت كند، خواه نكند. بيعت ، اظهار تسليم است ، نه برگزيدن زمام دارى ابوبكر، از قبيل انتخاب رئيس جمهور نيست ، و بايد به حكومت ابوبكر، نامى ديگر داده شود. دو عامل اساسى در رسيدن ابوبكر به حكومت كمك كرد:

١.قريش : اينان قدرت مندان صحابه بودند و بغض بنى هاشم را در دل داشتند و با تمام نيرو مى كوشيدند نگذارند حكومت به دست بنى هاشم بيفتد. قريشيان ، خواستار بركنارى هميشگى علىعليه‌السلام از حكومت بودند.

٢. نظريه محروميت از حكومت : بدين معنى كه اگر حكومت به دست بنى هاشم بيفتد، در حكومت جاودانى و ابدى خواهند شد، و هيچ طايفه اى از طوايف قريش و يا قبيله اى از قبايل عرب را در هيچ زمانى ، نصيبى از حكومت نخواهد بود. تز« محروميت از حكومت» را جويندگان قدرت بهانه كرده ، و بدان وسيله يارانى يافتند و جبهه خود را تقويت كردند. ابوبكر، داراى چهره اى زيبا و فوق العاده زيرك و بسيار باهوش بوده و از سياست مداران بزرگ جهان به شمار مى رود. وى در زمره سابقين در اسلام بود، و چون كه به طور مستقيم در جنگ ها و جهادها شركت نكرده بود، كسى از قريش و عرب با وى دشمنى نداشت ابوبكر، در سقيفه بنى ساعده ، بزرگ ترين شايستگى سياسى را نشان داد و مخالفان را به زانو در آورد. دز آغاز،از انصار اقرار گرفت كه امارت قريش را بپذيرند و ايشان را يك گام به عقب نشانيد. وقتى كه آن ها حكومت را پيشنهاد كردند و گفتند: يك تن از ما و يك تن از شما، حكومت را اداره كند، ابوبكر با استناد به سخن پيغمبر، پيشنهاد آن ها را رد كرد.سخن پيغمبر چنين بود:« الائمةُ من قريش ، پيشوايان همگى از قريش هستند.» وقتى كه استدلال ابوبكر را براى علىعليه‌السلام گفتند، حضرتش ‍ گفت :

« احتجّوا بالشجرة واضاعوا الثمرة ؛ به درخت تكيه مى كنند، و ميوه اش ‍ را بر باد مى دهند» .

در اثر حكومت ابوبكر، نخستين شكاف ميان مسلمانان رخ داد و آن ها دو دسته شدند: پيروان نص ؛ مخالفان نص اين دو گروه ، براى هميشه در برابر هم قرار گرفتند، ولى قدرت هاى اسلام و حكومت ها در بيشتر زمان ها و بيشتر كشورهاى اسلامى ، در اختيار گروه دوم قرار گرفت خفاى بنى عباس ، در آغاز در زمره گروه نخستين بودند، سپس از گروه دومين گرديدند. منافقان ، همگى با ابوبكر بيعت كردند. و در برابر، به لقب شريف صحابى مشرف شدند. پيروان نص ، به پيروى از رهبر خود، از مقاومت مسلحانه دست كشيدند. اگر پس از وفات پيامبر اسلام ، جنگ و خون ريزى ، در ميان مسلمانان رخ مى داد، صد در صد به زيان اسلام تمام مى شد و نابودى اساس اسلام را در پى داشت تازه مسلمانان مرتد مى شدند و اسلام را وسيله اى براى رسيدن به حكومت مى پنداشتند. كافران ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر مسلمانان مى تاختند و نامى از اسلام و مسلمانى باقى نمى ماند. قدرت طلبان از اين خير انديشى علىعليه‌السلام استفاده كرده ، خويشتن را به هدف رسانيدند و پايه هاى حكومت خود را محكم ساختند. دومين شكافى كه در اثر خلافت ابوبكر، در ميان مسلمانان رخ داد، دو دستگى مهاجر و انصار بود. ابوبكر، در روز سقيفه ، به انصار وعده وزارت داد، وعده اشتراك در حكومت داد، ولى به اين وعده عمل نشد. مهاجران ، انصار را از حكومت راندند و انصار نتوانستند مقاومتى نشان دهند. انصار، نه از زيركى مهاجران برخوردار بودند، و نه با هم اتحاد داشتند. و مصلحت خود را تشخيص ندادند كه بايد يگانه شوند. اوسيان ، با خزرجيان رقابت مى كردند. خود خزرجيان نيز، با يك دگر حسادت مى ورزيدند. بسيارى از منافقان نيز، در زمره انصار قرار داشتند. به طور كلى ، انصار در نبرد سياسى ، از مهاجران شكست خوردند و براى هميشه از صفحه سياست دور شدند. مسلمانانى كه در خارج مدينه مى زيستند، با ابوبكر بيعت نكردند و از پرداخت زكات به حكومت وى سر باز زدند. ابوبكر، ايشان را مرتد خواند و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا كه به وى گفتند: با مسلمان نجنگد تصميم به جنگ گرفت و همه را كوبيد. اين جنگ ها، در تاريخ اسلام به نام« حروب ردة» ناميده شده اند.

نخستين جنگ مسلمانان با يك ديگر، از اين تاريخ آغاز گرديد، چنان كه نخستين ديكتاتورى بود. دوره خلافت ابوبكر موقت نبود و محدود به زمان بود. وى مادام العمر بدين سمت رسيد، ولى بخت با وى يارى نكرد! هنگامى كه از سركوبى مخالفان فراغت يافت ، ديرى نپاييد كه زندگى را بدرود گفت مدت خلافت ولى دو سال و اندى بود. حكومت اسلامى كه پايه اش نه بر گرايش به چپ قرار داشت و نه بر گرايش ‍ به راست ، از مسير اصلى خود منحرف گرديد، و از نظر سياسى گرايش به سوى راست پيدا كرد.

عمر

عمر، دومين خليفه است ابوبكر، وى را به خلافت منصوب ساخت و مردم تسليم شدند. و با وى بيعت كردند. خلافت عمر فرمايشى بود. اكثريت مسلمانان با آن مخالف بودند، ولى ابوبكر مقصود خود را عملى ساخت و اين خود، ديكتاتورى بود. روزى ابوبكر، افكار عمومى را درباره ولايت عهدى عمر، از مُعَيقِب دَوسى پرسيد. پاسخ داد: گروهى موافقند و گروهى مخالفند. ابوبكر پرسيد: اكثريت با كدام گروه است ؟!دوسى گفت : با مخالفان عمر، بسيار زيرك بود و از سياست مداران بزرگ به شمار مى رفت ، ولى در برابر، بسيار تند خو و عصبانى بودا. مردم از نزديك شدن به وى دريغ مى كردند! كار عصبانيت وى به جايى رسيده بود كه وقتى كه بر همسرش ‍ خشمگين مى شد، آرام نمى گرفت ، تا دست خود را دندان گرفته و خونى سازد. خلافت عمر، دومين پله از خلافت ابوبكر بود. خلافت ابوبكر چنان كه ذكر شد، جنبه سلبى داشت ، ولى خلافت عمر، رنگ ايجابى به خود گرفت عمر، حكومت اسلامى را عربى كرد و رنگ نژادى داد و اين خود، گام ديگرى بود به سوى راست گرايى ! در عهد عمر تفاضل طبقاتى ميان مسلمانان پيدا شد. عمر، عرب را از عجم برتر قرار داد! مهاجران را بر انصار برتر قرار داد! اوس ‍ را بر خزرج برتر قرار داد، عشاير ربيعه را بر مضر برتر قرار داد! از آن زمان ، مسلمانانى كه عرب نبودند، به لقب موالى و بردگان ناميده شدند! فتوحات عمر، حكومت اسلامى را تبديل به امپراتورى عرب كرد، و دعوت اسلام ، رنگ جهان گيرى به خود گرفت نتايج جهان گيرى عمر براى اسلام ، نياز به بررسى كامل دارد. آن چه مسلم است ، اروپاى بت پرست ، پس از مرگ عمر به كيش مسيحيت در آمد. مبشران مسيحى ، حد اعلاى استفاده را از جهان گيرى عمر كردند. كيش مسيح را آيين مهر و دوستى خواندند و اسلام را دين شمشير و قهر ناميدند. مسيحيت ، تا آن روز نتوانسته بود در اروپا پيشروى كند، و در كشو روم متوقف مانده بود، اما پس از مرگ عمر، دين دنياى فرنگ گرديد. از نظر اقتصادى نيز در زمان عمر، حكومت اسلامى گرايش به راست پيدا كرد. سهميه برتران ، در اموال مسلمين بيش از دگران بود، و مساوات حقوقى كه قرآن پايه گذارى كرده بود به كنار رفت نظام طبقاتى ، در اسلام ، در خلافت عمر نمايان شد و به سير تصاعدى پرداخت و« طبقه ممتاز» از آن روز در ميان مسلمانان قدم گذارد. تاريخ مى گويد: روزى ،عمر بر منبر بود و به سخن مشغول بود،حسين كه هنوز كودك بود، داخل مسجد شد و به سوى منبر رفت و عمر را مخاطب ساخته چنين گفت :« از منبر پدرم بيا پايين و به منبر پدرت برو!» عمر كه پيش بينى چنين وضعى را نكرده بود، به حيرت افتاده گفت : راست گفتى پدرم منبرى نداشت آن گاه كودك را در كنار خود نشانيده ، به بازجويى پرداخت و پرسيد: كه تو را چنين كارى آموخت ؟!كودك گفت :

« به خدا سوگند، كسى مرا چيزى نياموخته» دودمان عمر با حسين ميانه خوبى نداشتند، زيرا حسين به شراب خوارى عاصم ، پسر عمر، شهادت داده بود و حد بر او جارى شده بود. تاريخ مى گويد: عمر، از حسينعليه‌السلام خواسته بود كه هر كارى دارد، خودش ‍ به وى رجوع كند. حسينعليه‌السلام روزى به سراغ عمر رفت خليفه با معاويه خلوت كرده بود. عبدالله فرزند عمر مانع شد و نگذارد حسين نزد عمر برود و ملاقات كند! عمر، هنگام مرگ ، هشتاد و شش هزار دينار، مقروض بيت المال بود و دانسته نشد كه اين قرض براى چه بوده و در چه كارى مصرف شده است فتوحات عمر، حكومت اسلامى را به امپراتورى عرب تبديل كرد.

عثمان

عمر با يك شاهكار سياسى ، عثمان را به جاى خود نشانيد و بر اريكه خلافت مستقر ساخت چرا عمر، عثمان را جاى خود قرار داد و چه حسابى در كار بود؟پاره اى مى گويند: بنى اميه ، در اواخر زندگى عمر، قدرت را به دست آورده بودند و عمر در محاصره آن ها قرار داشت و راهى نداشت ، به جز آن كه عثمان را جانشين خود كند. اينان سخن ابو سفيان را بر نظر خود گواه مى گيرند. روزى كه عثمان به خلافت رسيد، ابو سفيان به بنى اميه گفت : چنين روزى را اميدوار بودم كه حكومت به دست يكى از شما بيفتد. اميدوارى ابو سفيان را نشانه اى از فعاليت هاى زير پرده ، براى رسيدن به قدرت مى دانند. هرچه بود، منظور كنار زدن علىعليه‌السلام از حكومت بود، و شايسته ترين كس ‍ براى رسيدن به اين هدف ، عثمان بود. مسلمانان ، با دو دلى و بيم و هراس ، از حكومت عثمان ، استقبال كردند. چرا كه آن را پيروزى بنى اميه دانستند، و پيروزى بنى اميه را ضد اسلام مى ديدند. عثمان در ميان مسلمانان ناشناس نبود. او را مى شناختند، تعصب قبيله اى داشت ، خواهان زندگى اشرافى بود ديرى نپاييد كه اين دانسته ، درست از كار در آمد و حكومت اسلامى ، حكومت خانوادگى گرديد! پست هاى حساس كشور و مناصب بلند پايه ، در اختيار خويشان و نزديكان خليفه قرار گرفت !

و برترى طبقاتى به گونه اى ديگر، نير در ميان مسلمين راه يافت ! بستگان خليفه و ثروت مندان جديد، خود را نجباى مملكت و شرفاى كشور دانستند! و دستگاه خلافت اسلامى ، چند گام ديگر، از اسلام دور شد! و انحراف ، انحراف هايى زاييد! شكم هاى قريش ، پر شد! اعيان و اشراف ، در حكومت استقرار يافتند! و گل سر سبد و طبقه ممتاز جامعه شدند! بخور بخور، شروع شد و پريشانى بر كشور سايه انداخت ! فرياد شكايت مردم از استان داران و بلند پايگان دولتى ، بلند شد و گوشى شنوا در كار نبود! رفتار عثمان با بيت المال ، رفتار با ملك طلق بود: سيصد هزار درهم به دامادش ، حارث داد، شترهاى زكات را به وى بخشيد، يك بازار را در مدينه بدو بخشيد. تاريخ مى گويد:

اين بازار را پيامبر، براى همه مسلمانان قرار داده بود. به ابو سفيان ، دويست هزار درهم بداد! به داماد ديگرش ششصد هزار درهم ، حواله صندوق بيت المال بصره كرد! به طلحه دويست هزار دينار داد! به زبير ششصد هزار! به زيد بن ثابت ، آن بداد كه پس از مرگ ، طلاهايش ‍ را با تبر شكستند! قطعه هاى اراضى زراعتى بسيارى به كسانى بخشيد!

جواهر بيت المال را كه به قيمت در نمى آمد، زيور زنان و دختران خود ساخت ! و بسيارى بذل و بخشش هاى ديگر! اين كارها در اسلام سابقه نداشت و بر مسلمانان بسيار گران بود. سر و صداها بلند شد، اعتراضات و انتقادهاى پى در پى ادامه يافت ، و به جاى رسيدگى به اعتراض ها، اعتراض كنندگان كوبيده مى شدند! ابن مسعود، مورد شكنجه سخت قرار گرفت ! عمار ياسر آن قدر كتك خورد كه سلامتى خود را از دست داد! ابوذر، نخست به شام تبعيد شد! و سپس به ربذه فرستاده شد! ربذه بيابانى بود خشك و بى آب و گياه امر شد كه كسى حق ندارد از ابوذر مشايعت كند و با وى سخن گويد! تاريخ مى گويد: على و حسينعليه‌السلام و تنى چند از بنى هاشم ، فرمان را ناديده گرفتند و از وى مشايعت كردند و با وى سخن گفتند. حسينعليه‌السلام وى را عمو خطاب كرده ، گفت :« خدا توانایى دارد كه آن چه رخ داده تغيير دهد. او هر روز شاءنى دارد. اين مردم بر دنياى خود از تو بيم داشتند. و تو بر دين خود از آنان بيم داشتى ، تو به دنياى آن ها نيازى ندارى ، ولى آنان به دين تو نيازمند هستند، صبر و استقامت از خداى بخواه ، و به حضرتش از شر حرص و آز و بى تابى ، پناه ببر. صبر و استقامت از دين است ، از كرم است ، از جوان مردى است حرص و آز، روزى را پيش نمى آورد و بى تابى سودى نخواهد داشت» .قيام عمومى آغاز شد و انقلاب ، كشور را فرا گرفت و عثمان به دست انقلابيون كشته شد. در كشته شدن عثمان ، ضد انقلاب و نزديكان عثمان شكرت داشتند. آنان مى خواستند عثمان ، كشته شود. انقلابيون را تحريك كرده ، آتش آن ها را دامن مى زدند، انقلابيون نمى خواستند عثمان را بكشند، آن ها خواستار اصلاح وضع بودند، ولى خويشان و نزديكان عثمان ، وضع را بدتر كردند تا دست انقلابيون را به خون خليفه آلوده سازند. حكومت خواهان بنى اميه ، مى دانستند كه اگر عثمان با مرگ طبيعى از دنيا برود، صد در صد حكومت از دست آن ها خواهد رفت و اميدى براى باقى ماندن قدرت در دست آن ها نخواهد ماند، ولى اگر عثمان كشته شود، مى توانند به نام خون خواهى عثمان ، وارد معركه شده براى خود راهى براى رسيدن به قدرت باز كنند. نقشه قتل عثمان را طرح كردند، و خوب پياده كردند! مروان ، نخست وزير عثمان ، و همه كاره حكومت ، با سخنانى زننده و بد گويى ، بر خشم انقلابيون مى افزود، و آن ها را كينه ورز مى ساخت ! وى چنين مى گفت : حكومت ، ملك شخصى ماست ، آن چه دلمان بخواهد مى كنيم و هيچ كس ‍ حق اعتراض ندارد! عثمان ، براى حفظ جانش ، از امير شام كمك خواست كه سپاه بفرستد. معاويه خودش به تنهايى آمد و سپاهى نياورد. عثمان به او گفت : تو انتظار كشته شدن مرا دارى ، تا به نام خون خواهى من برخيزى و به سوى حكومت روى .و طلحه كه به دنبال حكومت بود، از عوامل قتل عثمان به شمار مى رود. وى مى پنداشت كه خليفه آينده خودش است عايشه كه خواهان خلافت خواهر زاده اش بود، به انقلابيون مى گفت : اين يهودى لنگ را بكشيد!

امير المؤ منين

عثمان كشته شد و مسلمانان به علىعليه‌السلام پناه بردند. افكار عمومى با اكثريت قريب به اتفاق ، علىعليه‌السلام را براى زمام دارى برگزيدند، ولى علىعليه‌السلام نپذيرفت و گفت :« دعونى والتمسوا غيرى ، لان اءكون وزيرا خير لكم من اءن اءكون اءميرا؛(٨)

مرا واگذاريد و به ديگرى روى كنيد. من وزير باشم ،براى شما بهتر است تا امير باشم».

ملت نپذيرفت و بر اصرار خود افزود و كوشيد تا حضرتش خلافت را قبول كرد. اين نخستين انتخابى بود كه در تاريخ اسلام رخ داد. چنين انتخابى در تاريخ بشر كمتر سابقه دارد. پس از انتخاب ، بيعت با حضرتش آغاز شد. مسلمانان بيعت كرده ، و آمادگى خود را براى اطاعت فرمان ها اعلام كردند. علىعليه‌السلام خليفه منصوص بود، و خليفه منتخب نيز گرديد. انتخاب خلق باانتخاب خداى همراه شد. خلافت علىعليه‌السلام داراى ويژگى اى بود كه خلفاى پيشين آن را نداشتند. حضرتش ، نخست ، براى خلافت انتخاب شد سپس با وى بيعت كردند، ولى خلافت گذشتگان ، تنها با بيعت ، تاءمين گرديد و انتخابى در كار نبود. با انتخاب علىعليه‌السلام به خلافت ، وحدت مسلمانان تاءمين گرديد و شكافى كه در اسلام رخ داده بود، پر شد. پيروان نص و منكران نص ، هر دو علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مهاجر و انصار هر دو دسته علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مخالفان عثمان و موافقان ، علىعليه‌السلام را انتخاب كردند.

حكومت ،در مكتب علىعليه‌السلام وسيله بود نه آرمان ابن عباس مى گويد: در« ذى قار» شرفياب حضورش شدم ، ديدم كفش ‍ خود را پينه مى كند. از من پرسيد: اين كفش چقدر قيمت دارد؟گفتم : هيچ ! گفت :« به خدا سوگند! اين كهنه كفش ، از حكومت ، نزد من عزيزتر است مگر آن كه بتوانم حقى را اقامه كنم ، و يا باطلى را نابود سازم» .

زمان حكومت علىعليه‌السلام بسيار كوتاه بود. و كمتر از نصف زمان حكومت رسول خدا در مدينه طول كشيد. علىعليه‌السلام در اين مدت كوتاه ، اماته باطل كرد و اقامه حق و خطرناك ترين فتنه اى را كه در تاريخ اسلام روى نمود، برطرف ساخت عدل را نشان داد، انسانيت را نشان داد، فضيلت را نشان داد. دمكراسى و آزادى ملى به تمام معنا، برقرار گرديد. مردم ، در زمان حكومت علىعليه‌السلام ، حكومت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدند، حكومت اسلام را ديدند، به حقيقت عدالت اجتماعى رسيدند، مهر و رحمت حاكم را چشيدند، حكومت طلبان و قدرت خواهان ، كلاه خود را كه پس معركه ديدند، آرام ننشستند و به كوشش پرداختند! طلحه و زبير نزد علىعليه‌السلام شدند، يكى امارت بصره را خواست و ديگرى استاندارى كوفه را، تقاضاى آن دو قبول نشد؛ چون بر خلاف عدل بود؛ چون به زيان ملت بود. آن ها بيعتشان را شكستند و به سوى بصره شدند! و به نام خون خواهى عثمان بر امام شوريدند! با آن كه عثمان كشته خود آن ها بود، نه كشته امام معاويه كه از دير زمان ، نقشه خلافت را در سر مى پرورانيد، و انتظار كشته شدن عثمان را داشت تا از خون او بهره بردارى كند، به شورش ‍ پرداخت خون ريزى هاى بسيار روى داد، و خون ريزى ، خون ريزى زاييد، دمى كه حضرتش به موفقيت قطعى نزديك مى شد، و آرامش بر سر تا سر كشور اسلام گسترده مى شد، به دست پليدترين فرد بشر، ترور گرديد. و پيكره عدالت در خانه خدا به خون غلتيد، و اميد انسانيت به زير خاك رفت !

منافقان و دو چهرگان

كسانى كه به سوى اسلام روى آوردند، ولى ايمان نياورند. قرآن آن ها منافق خواند و دو چهره ناميد. منافقان ، گروه هاى گوناگون بودند: منافقانى بودند از يهود، منافقانى بودند از قريش ، منافقانى بودند از اهل مدينه ، منافقانى بودند از نقاط ديگر شبه جزيره عربستان ، چنان كه منافقانى بودند شناخته شده ، منافقانى بودند ناشناس ، ولى همه با هم كار مى كردند. آن ها در ميان خود اختلاف داشتند و با يك ديگر نيز دشمن بودند، ولى در برابر مسلمانان و دشمنى با اسلام يگانه بودند. شمار منافقان بسيار بود، و آزارى كه اسلام از اين گروه ديد، اندك نبود! آن اندازه كه قرآن از خطر منافقان ، سخن گفته ، از خطر مشركان و كافران ، سخن نگفته است اين گروه دو چهره ، در لباس اسلام و به نام مسلمانى ، تيشه به ريشه اسلام زدند. كافران ، در لباس دشمن بودند، در ميان مسلمانان راه نداشتند، آنان تك چهره اى بودند و شناخته مى شدند. ولى دو چهرگان ، جامه اسلام پوشيده بودند و دوستى اظهار مى كردند، و در قلب جهان اسلام جاى داشتند و دشمنى مى كردند؛ دشمنى هاى عاقلانه و زيركانه دشمن درونى را دشوار است معرفى كردن ، چنان كه نتوان با وى نبرد كردن و بسيار سخت است از حمله هاى وى دفاع كردن ؛ ضربت هاى غافل گيرانه داد، و ضربت هاى غافل گيرانه را چه طور مى توان دفع كرد؟!دو چهرگان ، نخست به نام اسلام و مسلمانى ، مسجدى بنا كردند و پاتوقى براى خويش ساختند و آن را پايگاهى براى نابودى اسلام قرار دادند و بنام اسلام، به كوبيدن اسلام پرداختند! اين مسجد را، قرآن(٢) ،

مسجد« ضرار» لقب داد و پيغمبر اسلام آن را ويران ساخت و از بن بر انداخت نقشه هايى گوناگون ، براى نابودى اسلام كشيدند و پياده كردند تا مسلمانان را از دين منحرف سازند.و در جهادهاى مسلمانان شركت مى كردند و با كوچكترين بهانه اى ، پاى به گريز مى نهادند، تا روحيه سر بازان اسلام را ضعيف ساخته ، شكست در سپاه اسلام بيندازند. مسلمانان را از خطرهاى موهوم مى ترسانيدند و از زيان هاى مالى بر حذر مى داشتند، و به طورى كلى در ميان آن ها سم پاشى مى كردند و مى كوشيدند تا شكاف ايجاد كنند و سدى براى پيشرفت اسلام شوند. وقتى پيامبر مى خواست به سوى تبوك برود، با مشركان باديه نشين توطئه كردند كه هنگام نبودن پيامبر و سربازان اسلام در مدينه ، بر زنان و كودكان مسلمان بتازند و شهر را تصرف كنند و مركزيت اسلام را نابود سازند. پيامبر، از اين توطئه آگاه شد. علىعليه‌السلام را نگهبان مدينه و خليفه خود ساخت و مدينه را از اين توطئه بزرگ نجات بخشيد. منافقان ، از قول پيامبر حديث جعل مى كردند! احكام و دستورهاى اسلام را وارونه مى گفتند! روابط سرى با كافران داشتند و ستون پنجم آن ها بودند!

مساءله خلافت

پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافى عميق در ميان مسلمانان روى داد، و كار به زد و خوردهاى خونين و كشتارهاى پى در پى كشيد. اين شكاف ، در اثر اختلاف بر سرحالم اسلام و فرمان روايى مسلمانان پيدا شد. اين اختلاف ، در تاريخ اسلام به نام خلافت تعبير مى شود. شهادت حسينعليه‌السلام پيشواى شهيدان ، از اين جا ريشه مى گيرد. مساءله خلافت ، نقطه اصلى براى شكاف ميان مسلمانان قرار دارد، و در ديگر مسايل اسلامى - چه مسايل اعتقادى ، چه مسايل قضايى ، چه اجتماعى و چه مسايل ديگر - اثر گذارده است

شايسته است به طور فشرده و كوتاه ، با نظرى بى طرف ، مساءله خلافت را مورد تحقيق و بررسى قرار دهيم تا حقيقت روشن گردد. چون كه دو دستگى اصلى كه در ميان مسلمانان رخ داد و گروهى شيعه و گروهى سنى شدند، از اين جا پيدا شد. شيعيان و سنيان ، در بسيارى از مسايل بنيادى اسلام با هم اتفاق نظر دارند. ذر قرآن ، كتاب خدا، اتفاق دارد. در قبله اتفاق دارند، در نماز، روزه ، حج ، در بسيارى از عبادات و مناسك ، اتفاق دارند. در معاد اتفاق دارند، در حشر و رستاخيز اتفاق دارند، در حجيت و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق دارد، در اجماع اتفاق دارند، در وجوب طاعت پيامبر بزرگ اتفاق دارند. پس اختلاف اين دو گروه در چيست ؟شيعه مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خود خليفه تعيين كرده و او حضرت علىعليه‌السلام است سنى مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام را به خلافت خود نصب كند، ولى موفق نشد و نصى صادر نكرد و اين خواسته جامه عمل نپوشيد. سنى و شيعه وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام داراى فضيلت هايى است كه صحابيان ديگر فاقد بوده اند. علىعليه‌السلام نزديك ترين كس به رسول خدا و عزيزترين فرد نزد آن حضرت بوده است وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام از همه داناتر، و دانش و بينش وى برتر بوده ، در راه اسلام بيشتر از دگران رنج برده و سختى كشيده و جهاد كرده است از طرف رسول خداعليه‌السلام هميشه امير بوده و هيچ گاه تحت امر كسى قرار نگرفته است اتفاق نظر دارند كه علىعليه‌السلام خود را خليفه منصوب و منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه فاطمهعليها‌السلام دخت رسول خدا، علىعليه‌السلام را خليفه منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه اهل بيت وحى ، همگى علىعليه‌السلام را خليفه منصوب مى دانسته اند. اختلاف نظر در اين است : آيا نصى درباره علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شده و علىعليه‌السلام به مقام خلافت نصب شده است ؟شيعى مى گويد: نص صادر شد و على به مقام خلافت منصوب گرديد. سنى مى گويد: نص صادر نشده و فرمانى نرسيده است شيعى و سنى با هم در حكم اختلافى ندارند، هر دو مى گويند: نصوص پيامبر واجب الاتباع است ، اوامر حضرتش مطاع است ، اطاعتش ‍ فرض است اختلاف در موضوع است كه آيا نص صادر شده ؟ فرمانى رسيده ؟محققان اسلام و كاوش گران مذهب و تاريخ مى توانند در اينجا نظر كنند و راه حق را پيدا كنند. در اين جا پرسشى پيش مى آيد؟ چه مانعى داشت كه كسانى كه منكر صدور نص بودند، با علىعليه‌السلام بيعت مى كردند تا شكافى ميان مسلمانان پيدا نمى شد، و وحدت كلمه حفظ مى گرديد، و خواسته رسول خدا انجام مى شد!؟ نكته شايان ذكر آن است كه در دين خدا، حكومت از آن خداست و بس و هيچ بشرى بر بشر ديگر حق حكم روايى و فرماندهى ندارد، مگر كسانى كه از سوى خدا بدين منصب رسيده باشند؛ مانند پيامبران الهى و كسانى كه از طرف آن ها براى حكم روايى بشر تعيين شده اند. حضرت موسىعليه‌السلام خودش بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد و حاكم الهى بود و پس از وفاتش ،خليفه اش يوشع پيغمبر، حكومت بنى اسرائيل را به دست داشت شموئيل پيغمبر، طالوت را از سوى خداى ، براى حكومت بنى اسرائيل تعيين كرد،

طالوت مردى بزرگى بود، در دانش و بينش ، توانا و از نظر قواى جسمانى بسيار نيرومند. فرمان فرمايان آسمانى ، هر دو فضيلت را دارا هستند. هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت كرد و ملتى تشكيل داد، حضرتش ‍ حاكم مطلق بود و بنياد حكومت اسلامى را در مدينه پى ريزى كرد. نماز جمعه را حضرتش در مكه نخواند، با آن كه نمازهاى پنج گانه را به جماعت اقامه مى فرمود، وارد مدينه كه شد، در نخستين روز جمعه ، نماز جمعه را اقامه فرمود. اين ، نشانه تشكلى حكومت اسلامى در مدينه بود. از نظر اسلام ،حكومت بر بشر، از آن خداست و بس و كسى در اين مقام با حضرت احديت شركت ندارد. كسانى كه از سوى خداى براى حكومت بر بشر تعيين شده اند، نمايان گر حكومت الهى هستند. قرآن با تعبيرهاى گوناگون ، به اين حقيقت تصريح مى كند: گاه مى گويد:« اءلا له الخلق و الامره؛(٣)

آفرينش و فرمان روايى ويژه اوست» .گاه مى گويد:« ان الحكم الا الله ؛(٤) حكومت از آن خداست و بس» .

گاه مى گويد:« هنالك الولاية لله الحق ؛(٥)

فرمان روايى از آن خداست و بس» .اكنون بايد ديد كه اين منصب از طرف خدا به چه كسى عنايت شده و فرمان رهبرى بشر به نام كه صادر شده است قرآن ، از رهبرى بشر، سه تعبير مى كند:« امام» ،« عهد» ،« ولى» .امام و ولى به مردم اضافه مى شود و عهد به خدا. هيچ فردى از بشر داراى اين منصب بزرگ الهى نخواهد بود، مگر كسى كه از طرف خدا فرمان به نام او صادر شود. قرآن ، چنين مى گويد:

« و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظامين » .(٦)

به نص قرآن ، كسى كه در گذشته اين فرمان به نامش صادر شده ، ابراهيم خليلعليه‌السلام بوده است ابراهيم از خداى تقاضا مى كند كه اين مقام در ميان فرزندانش بماند و پاره اى از ايشان بدين مقام عالى برسند. تقاضا پذيرفته مى شود و به عقد سلبى آن تصريح مى گردد. عقد سلبى چنين است : ستم گران و ظالمان تبار ابراهيم ، بدين مقام نخواهند رسيد. ستم گر، كسى است كه حقى را پامال كند، خواه حق خداى باشد، خواه حق خلق ، ستم گر، چگونه مى تواند اقامه عدل كند؟! كورى ، بينايى نمى آورد و روشنايى از تاريكى محال است مهر ايزدى ، اجازه نمى دهد كه ظالمى بر بشرى مسلط گردد. پس چگونه روا مى شمارد كه ظالمان رهبرى بشر را به عهده گيرند! اكنون به سراغ عقد ايجابى فرمان و جنبه مثبت آن برويم تا ببينيم كه اين فرمان پس از ابراهيم خليل ، در اسلام ، به نام چه كسانى صادر شده است قرآن مى گويد:« انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون » ؛(٧) فرمان فرما و رهبر شما خداست و رسول او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز خواندند و =در حال ركوع صدقه دادند

فرمانده و رهبر، خداست ، سپس رسول خدا، فرمانده سوم كيست ؟! او كسى است كه در حال ركوع ، صدقه داده است به اتفاق علماى تفسير، و دانش وران حديث و ارباب تاريخ ، او على است اوست كه در حال نماز و حال ركوع ، انگشترى در راه خدا داد. همان طور كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور خدا، فرمانده الهى و واجب الاطاعه است ، همان طور علىعليه‌السلام در حضور خدا و رسولعليه‌السلام فرمانده خدايى است و واجب الاطاعه منشور الهى براى رهبرى جهان بشريت ، نخست به نام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شد، سپس به نام علىعليه‌السلام بنابر گفته قرآن ، ما نيازى به بحث در مساءله خلافت نداريم ؛ چون علىعليه‌السلام در زمان رسول خدا در حضور آن حضرت ،حاكم و واجب الاطاعه بشر بوده و فرمان او هم چون فرمان خداست و در زمان حيات رسول ، يكى از سه كس است : خدا، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام و پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى از دو كس است خدا، علىعليه‌السلام آرى ، منصب اصلى از آن خداست و ويژه ذات حق ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام منصب دارند. با اين بيان قرآن ، موضوعى براى بحث در مساءله خلافت باقى نمى ماند.

خلفاى راشدين

ابوبكر

خلفاى راشدين ، پنج تن بوده اند و ابوبكر نخستين كس آن ها است وى با دستيارى عده اى به مقام حكومت رسيد. خلافت ابوبكر، به وسيله بيعت انجام شد. بيعت ، انتخاب نيست و معناى ديگر دارد. بيعت عقبه و بيعت شجره ، انتخاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيامبرى نبود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيامبر و حاكم بود؛ خواه كسى با حضرتش بيعت كند، خواه نكند. بيعت ، اظهار تسليم است ، نه برگزيدن زمام دارى ابوبكر، از قبيل انتخاب رئيس جمهور نيست ، و بايد به حكومت ابوبكر، نامى ديگر داده شود. دو عامل اساسى در رسيدن ابوبكر به حكومت كمك كرد:

١.قريش : اينان قدرت مندان صحابه بودند و بغض بنى هاشم را در دل داشتند و با تمام نيرو مى كوشيدند نگذارند حكومت به دست بنى هاشم بيفتد. قريشيان ، خواستار بركنارى هميشگى علىعليه‌السلام از حكومت بودند.

٢. نظريه محروميت از حكومت : بدين معنى كه اگر حكومت به دست بنى هاشم بيفتد، در حكومت جاودانى و ابدى خواهند شد، و هيچ طايفه اى از طوايف قريش و يا قبيله اى از قبايل عرب را در هيچ زمانى ، نصيبى از حكومت نخواهد بود. تز« محروميت از حكومت» را جويندگان قدرت بهانه كرده ، و بدان وسيله يارانى يافتند و جبهه خود را تقويت كردند. ابوبكر، داراى چهره اى زيبا و فوق العاده زيرك و بسيار باهوش بوده و از سياست مداران بزرگ جهان به شمار مى رود. وى در زمره سابقين در اسلام بود، و چون كه به طور مستقيم در جنگ ها و جهادها شركت نكرده بود، كسى از قريش و عرب با وى دشمنى نداشت ابوبكر، در سقيفه بنى ساعده ، بزرگ ترين شايستگى سياسى را نشان داد و مخالفان را به زانو در آورد. دز آغاز،از انصار اقرار گرفت كه امارت قريش را بپذيرند و ايشان را يك گام به عقب نشانيد. وقتى كه آن ها حكومت را پيشنهاد كردند و گفتند: يك تن از ما و يك تن از شما، حكومت را اداره كند، ابوبكر با استناد به سخن پيغمبر، پيشنهاد آن ها را رد كرد.سخن پيغمبر چنين بود:« الائمةُ من قريش ، پيشوايان همگى از قريش هستند.» وقتى كه استدلال ابوبكر را براى علىعليه‌السلام گفتند، حضرتش ‍ گفت :

« احتجّوا بالشجرة واضاعوا الثمرة ؛ به درخت تكيه مى كنند، و ميوه اش ‍ را بر باد مى دهند» .

در اثر حكومت ابوبكر، نخستين شكاف ميان مسلمانان رخ داد و آن ها دو دسته شدند: پيروان نص ؛ مخالفان نص اين دو گروه ، براى هميشه در برابر هم قرار گرفتند، ولى قدرت هاى اسلام و حكومت ها در بيشتر زمان ها و بيشتر كشورهاى اسلامى ، در اختيار گروه دوم قرار گرفت خفاى بنى عباس ، در آغاز در زمره گروه نخستين بودند، سپس از گروه دومين گرديدند. منافقان ، همگى با ابوبكر بيعت كردند. و در برابر، به لقب شريف صحابى مشرف شدند. پيروان نص ، به پيروى از رهبر خود، از مقاومت مسلحانه دست كشيدند. اگر پس از وفات پيامبر اسلام ، جنگ و خون ريزى ، در ميان مسلمانان رخ مى داد، صد در صد به زيان اسلام تمام مى شد و نابودى اساس اسلام را در پى داشت تازه مسلمانان مرتد مى شدند و اسلام را وسيله اى براى رسيدن به حكومت مى پنداشتند. كافران ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر مسلمانان مى تاختند و نامى از اسلام و مسلمانى باقى نمى ماند. قدرت طلبان از اين خير انديشى علىعليه‌السلام استفاده كرده ، خويشتن را به هدف رسانيدند و پايه هاى حكومت خود را محكم ساختند. دومين شكافى كه در اثر خلافت ابوبكر، در ميان مسلمانان رخ داد، دو دستگى مهاجر و انصار بود. ابوبكر، در روز سقيفه ، به انصار وعده وزارت داد، وعده اشتراك در حكومت داد، ولى به اين وعده عمل نشد. مهاجران ، انصار را از حكومت راندند و انصار نتوانستند مقاومتى نشان دهند. انصار، نه از زيركى مهاجران برخوردار بودند، و نه با هم اتحاد داشتند. و مصلحت خود را تشخيص ندادند كه بايد يگانه شوند. اوسيان ، با خزرجيان رقابت مى كردند. خود خزرجيان نيز، با يك دگر حسادت مى ورزيدند. بسيارى از منافقان نيز، در زمره انصار قرار داشتند. به طور كلى ، انصار در نبرد سياسى ، از مهاجران شكست خوردند و براى هميشه از صفحه سياست دور شدند. مسلمانانى كه در خارج مدينه مى زيستند، با ابوبكر بيعت نكردند و از پرداخت زكات به حكومت وى سر باز زدند. ابوبكر، ايشان را مرتد خواند و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا كه به وى گفتند: با مسلمان نجنگد تصميم به جنگ گرفت و همه را كوبيد. اين جنگ ها، در تاريخ اسلام به نام« حروب ردة» ناميده شده اند.

نخستين جنگ مسلمانان با يك ديگر، از اين تاريخ آغاز گرديد، چنان كه نخستين ديكتاتورى بود. دوره خلافت ابوبكر موقت نبود و محدود به زمان بود. وى مادام العمر بدين سمت رسيد، ولى بخت با وى يارى نكرد! هنگامى كه از سركوبى مخالفان فراغت يافت ، ديرى نپاييد كه زندگى را بدرود گفت مدت خلافت ولى دو سال و اندى بود. حكومت اسلامى كه پايه اش نه بر گرايش به چپ قرار داشت و نه بر گرايش ‍ به راست ، از مسير اصلى خود منحرف گرديد، و از نظر سياسى گرايش به سوى راست پيدا كرد.

عمر

عمر، دومين خليفه است ابوبكر، وى را به خلافت منصوب ساخت و مردم تسليم شدند. و با وى بيعت كردند. خلافت عمر فرمايشى بود. اكثريت مسلمانان با آن مخالف بودند، ولى ابوبكر مقصود خود را عملى ساخت و اين خود، ديكتاتورى بود. روزى ابوبكر، افكار عمومى را درباره ولايت عهدى عمر، از مُعَيقِب دَوسى پرسيد. پاسخ داد: گروهى موافقند و گروهى مخالفند. ابوبكر پرسيد: اكثريت با كدام گروه است ؟!دوسى گفت : با مخالفان عمر، بسيار زيرك بود و از سياست مداران بزرگ به شمار مى رفت ، ولى در برابر، بسيار تند خو و عصبانى بودا. مردم از نزديك شدن به وى دريغ مى كردند! كار عصبانيت وى به جايى رسيده بود كه وقتى كه بر همسرش ‍ خشمگين مى شد، آرام نمى گرفت ، تا دست خود را دندان گرفته و خونى سازد. خلافت عمر، دومين پله از خلافت ابوبكر بود. خلافت ابوبكر چنان كه ذكر شد، جنبه سلبى داشت ، ولى خلافت عمر، رنگ ايجابى به خود گرفت عمر، حكومت اسلامى را عربى كرد و رنگ نژادى داد و اين خود، گام ديگرى بود به سوى راست گرايى ! در عهد عمر تفاضل طبقاتى ميان مسلمانان پيدا شد. عمر، عرب را از عجم برتر قرار داد! مهاجران را بر انصار برتر قرار داد! اوس ‍ را بر خزرج برتر قرار داد، عشاير ربيعه را بر مضر برتر قرار داد! از آن زمان ، مسلمانانى كه عرب نبودند، به لقب موالى و بردگان ناميده شدند! فتوحات عمر، حكومت اسلامى را تبديل به امپراتورى عرب كرد، و دعوت اسلام ، رنگ جهان گيرى به خود گرفت نتايج جهان گيرى عمر براى اسلام ، نياز به بررسى كامل دارد. آن چه مسلم است ، اروپاى بت پرست ، پس از مرگ عمر به كيش مسيحيت در آمد. مبشران مسيحى ، حد اعلاى استفاده را از جهان گيرى عمر كردند. كيش مسيح را آيين مهر و دوستى خواندند و اسلام را دين شمشير و قهر ناميدند. مسيحيت ، تا آن روز نتوانسته بود در اروپا پيشروى كند، و در كشو روم متوقف مانده بود، اما پس از مرگ عمر، دين دنياى فرنگ گرديد. از نظر اقتصادى نيز در زمان عمر، حكومت اسلامى گرايش به راست پيدا كرد. سهميه برتران ، در اموال مسلمين بيش از دگران بود، و مساوات حقوقى كه قرآن پايه گذارى كرده بود به كنار رفت نظام طبقاتى ، در اسلام ، در خلافت عمر نمايان شد و به سير تصاعدى پرداخت و« طبقه ممتاز» از آن روز در ميان مسلمانان قدم گذارد. تاريخ مى گويد: روزى ،عمر بر منبر بود و به سخن مشغول بود،حسين كه هنوز كودك بود، داخل مسجد شد و به سوى منبر رفت و عمر را مخاطب ساخته چنين گفت :« از منبر پدرم بيا پايين و به منبر پدرت برو!» عمر كه پيش بينى چنين وضعى را نكرده بود، به حيرت افتاده گفت : راست گفتى پدرم منبرى نداشت آن گاه كودك را در كنار خود نشانيده ، به بازجويى پرداخت و پرسيد: كه تو را چنين كارى آموخت ؟!كودك گفت :

« به خدا سوگند، كسى مرا چيزى نياموخته» دودمان عمر با حسين ميانه خوبى نداشتند، زيرا حسين به شراب خوارى عاصم ، پسر عمر، شهادت داده بود و حد بر او جارى شده بود. تاريخ مى گويد: عمر، از حسينعليه‌السلام خواسته بود كه هر كارى دارد، خودش ‍ به وى رجوع كند. حسينعليه‌السلام روزى به سراغ عمر رفت خليفه با معاويه خلوت كرده بود. عبدالله فرزند عمر مانع شد و نگذارد حسين نزد عمر برود و ملاقات كند! عمر، هنگام مرگ ، هشتاد و شش هزار دينار، مقروض بيت المال بود و دانسته نشد كه اين قرض براى چه بوده و در چه كارى مصرف شده است فتوحات عمر، حكومت اسلامى را به امپراتورى عرب تبديل كرد.

عثمان

عمر با يك شاهكار سياسى ، عثمان را به جاى خود نشانيد و بر اريكه خلافت مستقر ساخت چرا عمر، عثمان را جاى خود قرار داد و چه حسابى در كار بود؟پاره اى مى گويند: بنى اميه ، در اواخر زندگى عمر، قدرت را به دست آورده بودند و عمر در محاصره آن ها قرار داشت و راهى نداشت ، به جز آن كه عثمان را جانشين خود كند. اينان سخن ابو سفيان را بر نظر خود گواه مى گيرند. روزى كه عثمان به خلافت رسيد، ابو سفيان به بنى اميه گفت : چنين روزى را اميدوار بودم كه حكومت به دست يكى از شما بيفتد. اميدوارى ابو سفيان را نشانه اى از فعاليت هاى زير پرده ، براى رسيدن به قدرت مى دانند. هرچه بود، منظور كنار زدن علىعليه‌السلام از حكومت بود، و شايسته ترين كس ‍ براى رسيدن به اين هدف ، عثمان بود. مسلمانان ، با دو دلى و بيم و هراس ، از حكومت عثمان ، استقبال كردند. چرا كه آن را پيروزى بنى اميه دانستند، و پيروزى بنى اميه را ضد اسلام مى ديدند. عثمان در ميان مسلمانان ناشناس نبود. او را مى شناختند، تعصب قبيله اى داشت ، خواهان زندگى اشرافى بود ديرى نپاييد كه اين دانسته ، درست از كار در آمد و حكومت اسلامى ، حكومت خانوادگى گرديد! پست هاى حساس كشور و مناصب بلند پايه ، در اختيار خويشان و نزديكان خليفه قرار گرفت !

و برترى طبقاتى به گونه اى ديگر، نير در ميان مسلمين راه يافت ! بستگان خليفه و ثروت مندان جديد، خود را نجباى مملكت و شرفاى كشور دانستند! و دستگاه خلافت اسلامى ، چند گام ديگر، از اسلام دور شد! و انحراف ، انحراف هايى زاييد! شكم هاى قريش ، پر شد! اعيان و اشراف ، در حكومت استقرار يافتند! و گل سر سبد و طبقه ممتاز جامعه شدند! بخور بخور، شروع شد و پريشانى بر كشور سايه انداخت ! فرياد شكايت مردم از استان داران و بلند پايگان دولتى ، بلند شد و گوشى شنوا در كار نبود! رفتار عثمان با بيت المال ، رفتار با ملك طلق بود: سيصد هزار درهم به دامادش ، حارث داد، شترهاى زكات را به وى بخشيد، يك بازار را در مدينه بدو بخشيد. تاريخ مى گويد:

اين بازار را پيامبر، براى همه مسلمانان قرار داده بود. به ابو سفيان ، دويست هزار درهم بداد! به داماد ديگرش ششصد هزار درهم ، حواله صندوق بيت المال بصره كرد! به طلحه دويست هزار دينار داد! به زبير ششصد هزار! به زيد بن ثابت ، آن بداد كه پس از مرگ ، طلاهايش ‍ را با تبر شكستند! قطعه هاى اراضى زراعتى بسيارى به كسانى بخشيد!

جواهر بيت المال را كه به قيمت در نمى آمد، زيور زنان و دختران خود ساخت ! و بسيارى بذل و بخشش هاى ديگر! اين كارها در اسلام سابقه نداشت و بر مسلمانان بسيار گران بود. سر و صداها بلند شد، اعتراضات و انتقادهاى پى در پى ادامه يافت ، و به جاى رسيدگى به اعتراض ها، اعتراض كنندگان كوبيده مى شدند! ابن مسعود، مورد شكنجه سخت قرار گرفت ! عمار ياسر آن قدر كتك خورد كه سلامتى خود را از دست داد! ابوذر، نخست به شام تبعيد شد! و سپس به ربذه فرستاده شد! ربذه بيابانى بود خشك و بى آب و گياه امر شد كه كسى حق ندارد از ابوذر مشايعت كند و با وى سخن گويد! تاريخ مى گويد: على و حسينعليه‌السلام و تنى چند از بنى هاشم ، فرمان را ناديده گرفتند و از وى مشايعت كردند و با وى سخن گفتند. حسينعليه‌السلام وى را عمو خطاب كرده ، گفت :« خدا توانایى دارد كه آن چه رخ داده تغيير دهد. او هر روز شاءنى دارد. اين مردم بر دنياى خود از تو بيم داشتند. و تو بر دين خود از آنان بيم داشتى ، تو به دنياى آن ها نيازى ندارى ، ولى آنان به دين تو نيازمند هستند، صبر و استقامت از خداى بخواه ، و به حضرتش از شر حرص و آز و بى تابى ، پناه ببر. صبر و استقامت از دين است ، از كرم است ، از جوان مردى است حرص و آز، روزى را پيش نمى آورد و بى تابى سودى نخواهد داشت» .قيام عمومى آغاز شد و انقلاب ، كشور را فرا گرفت و عثمان به دست انقلابيون كشته شد. در كشته شدن عثمان ، ضد انقلاب و نزديكان عثمان شكرت داشتند. آنان مى خواستند عثمان ، كشته شود. انقلابيون را تحريك كرده ، آتش آن ها را دامن مى زدند، انقلابيون نمى خواستند عثمان را بكشند، آن ها خواستار اصلاح وضع بودند، ولى خويشان و نزديكان عثمان ، وضع را بدتر كردند تا دست انقلابيون را به خون خليفه آلوده سازند. حكومت خواهان بنى اميه ، مى دانستند كه اگر عثمان با مرگ طبيعى از دنيا برود، صد در صد حكومت از دست آن ها خواهد رفت و اميدى براى باقى ماندن قدرت در دست آن ها نخواهد ماند، ولى اگر عثمان كشته شود، مى توانند به نام خون خواهى عثمان ، وارد معركه شده براى خود راهى براى رسيدن به قدرت باز كنند. نقشه قتل عثمان را طرح كردند، و خوب پياده كردند! مروان ، نخست وزير عثمان ، و همه كاره حكومت ، با سخنانى زننده و بد گويى ، بر خشم انقلابيون مى افزود، و آن ها را كينه ورز مى ساخت ! وى چنين مى گفت : حكومت ، ملك شخصى ماست ، آن چه دلمان بخواهد مى كنيم و هيچ كس ‍ حق اعتراض ندارد! عثمان ، براى حفظ جانش ، از امير شام كمك خواست كه سپاه بفرستد. معاويه خودش به تنهايى آمد و سپاهى نياورد. عثمان به او گفت : تو انتظار كشته شدن مرا دارى ، تا به نام خون خواهى من برخيزى و به سوى حكومت روى .و طلحه كه به دنبال حكومت بود، از عوامل قتل عثمان به شمار مى رود. وى مى پنداشت كه خليفه آينده خودش است عايشه كه خواهان خلافت خواهر زاده اش بود، به انقلابيون مى گفت : اين يهودى لنگ را بكشيد!

امير المؤ منين

عثمان كشته شد و مسلمانان به علىعليه‌السلام پناه بردند. افكار عمومى با اكثريت قريب به اتفاق ، علىعليه‌السلام را براى زمام دارى برگزيدند، ولى علىعليه‌السلام نپذيرفت و گفت :« دعونى والتمسوا غيرى ، لان اءكون وزيرا خير لكم من اءن اءكون اءميرا؛(٨)

مرا واگذاريد و به ديگرى روى كنيد. من وزير باشم ،براى شما بهتر است تا امير باشم».

ملت نپذيرفت و بر اصرار خود افزود و كوشيد تا حضرتش خلافت را قبول كرد. اين نخستين انتخابى بود كه در تاريخ اسلام رخ داد. چنين انتخابى در تاريخ بشر كمتر سابقه دارد. پس از انتخاب ، بيعت با حضرتش آغاز شد. مسلمانان بيعت كرده ، و آمادگى خود را براى اطاعت فرمان ها اعلام كردند. علىعليه‌السلام خليفه منصوص بود، و خليفه منتخب نيز گرديد. انتخاب خلق باانتخاب خداى همراه شد. خلافت علىعليه‌السلام داراى ويژگى اى بود كه خلفاى پيشين آن را نداشتند. حضرتش ، نخست ، براى خلافت انتخاب شد سپس با وى بيعت كردند، ولى خلافت گذشتگان ، تنها با بيعت ، تاءمين گرديد و انتخابى در كار نبود. با انتخاب علىعليه‌السلام به خلافت ، وحدت مسلمانان تاءمين گرديد و شكافى كه در اسلام رخ داده بود، پر شد. پيروان نص و منكران نص ، هر دو علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مهاجر و انصار هر دو دسته علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مخالفان عثمان و موافقان ، علىعليه‌السلام را انتخاب كردند.

حكومت ،در مكتب علىعليه‌السلام وسيله بود نه آرمان ابن عباس مى گويد: در« ذى قار» شرفياب حضورش شدم ، ديدم كفش ‍ خود را پينه مى كند. از من پرسيد: اين كفش چقدر قيمت دارد؟گفتم : هيچ ! گفت :« به خدا سوگند! اين كهنه كفش ، از حكومت ، نزد من عزيزتر است مگر آن كه بتوانم حقى را اقامه كنم ، و يا باطلى را نابود سازم» .

زمان حكومت علىعليه‌السلام بسيار كوتاه بود. و كمتر از نصف زمان حكومت رسول خدا در مدينه طول كشيد. علىعليه‌السلام در اين مدت كوتاه ، اماته باطل كرد و اقامه حق و خطرناك ترين فتنه اى را كه در تاريخ اسلام روى نمود، برطرف ساخت عدل را نشان داد، انسانيت را نشان داد، فضيلت را نشان داد. دمكراسى و آزادى ملى به تمام معنا، برقرار گرديد. مردم ، در زمان حكومت علىعليه‌السلام ، حكومت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدند، حكومت اسلام را ديدند، به حقيقت عدالت اجتماعى رسيدند، مهر و رحمت حاكم را چشيدند، حكومت طلبان و قدرت خواهان ، كلاه خود را كه پس معركه ديدند، آرام ننشستند و به كوشش پرداختند! طلحه و زبير نزد علىعليه‌السلام شدند، يكى امارت بصره را خواست و ديگرى استاندارى كوفه را، تقاضاى آن دو قبول نشد؛ چون بر خلاف عدل بود؛ چون به زيان ملت بود. آن ها بيعتشان را شكستند و به سوى بصره شدند! و به نام خون خواهى عثمان بر امام شوريدند! با آن كه عثمان كشته خود آن ها بود، نه كشته امام معاويه كه از دير زمان ، نقشه خلافت را در سر مى پرورانيد، و انتظار كشته شدن عثمان را داشت تا از خون او بهره بردارى كند، به شورش ‍ پرداخت خون ريزى هاى بسيار روى داد، و خون ريزى ، خون ريزى زاييد، دمى كه حضرتش به موفقيت قطعى نزديك مى شد، و آرامش بر سر تا سر كشور اسلام گسترده مى شد، به دست پليدترين فرد بشر، ترور گرديد. و پيكره عدالت در خانه خدا به خون غلتيد، و اميد انسانيت به زير خاك رفت !


4