چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام هادی علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 4598
دانلود: 1945

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 59 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4598 / دانلود: 1945
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

وساطت غیرمستقیم در رفع مشکل

مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان آورده اند:

شخصی به نام ابوالحسن، محمّد بن احمد به نقل از عمویش حکایت نماید:

روزی از روزها به قصد دیدار و ملاقات حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام حرکت کردم و چون بر آن حضرت وارد شدم عرضه داشتم: خلیفه، سهمیّه و جیره مرا به اتّهام این که از اطرافیان و دوستان شما می باشنم، قطع کرده اند.

پس چنانچه ممکن باشد، از او بخواهید که سهمیّه مرا برگرداند، قبول می کند؛ و همانند گذشته کمک های خود را نسبت به من پرداخت می نماید. حضرت در جواب فرمود: انشاء اللّه درست خواهد شد.

پس به منزل خود بازگشتم و چون شب فرا رسید، شخصی درب منزل آمد و دقّالباب کرد، وقتی درب منزل را گشودم، دیدم که فتح بن خاقان ماءمور متوکّل ایستاده است، هنگامی که چشمش به من افتاد، گفت: در منزل خود چه می کنی؟

زود باش، که خلیفه تو را احضار کرده است، پس به همراه او راهی دربار متوکّل شدیم و چون بر او وارد شدیم دیدم نشسته است و منتظر من می باشد.

پس همین که چشمش به من افتاد، اظهار داشت: ای ابوموسی! ما همیشه به یاد تو هستیم؛ لیکن تو ما را فراموش کرده ای، اکنون بگو که از ما چه طلب داری؟

گفتم: کمک های گوناگونی که تاکنون بر من می شده است، آن ها را قطع نموده اند؛ پس دستور داد که کمک ها و سهمیّه من همانند سابق و بلکه چند برابر افزایش و پرداخت شود. سپس از نزد خلیفه خداحافظی کرده و بیرون آمدیم؛ و به فتح بن خاقان گفتم: آیا علیّ بن محمّد هادیعليهما‌السلام امروز اینجا آمده است؟

اظهار داشت: خیر. گفتم: آیا نامه ای برای خلیفه نوشته است؟پس جواب داد: خیر.

بعد از آن، راهی منزل خویش گشتم و فتح بن خاقان نیز به دنبال من آمد و گفت: شکّی ندارم که تو از حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام تقاضا کرده ای که برایت دعا نماید و دعای آن حضرت مستجاب شده است، پس خواهش می کنم که از او تقاضا کنی تا برای من نیز دعا نماید. هنگامی که به محضر مبارک امام هادیعليه‌السلام وارد شدم و سلام کردم، فرمود: ای ابوموسی! آیا مشکلت برطرف شد و خوشحال گردیدی؟

عرضه داشتم: بلی، یا ابن رسول اللّه! ای سرورم! به برکت دعای شما راضی و قانع شدم.

سپس حضرت نیز مرا مخاطب قرار داد و فرمود:

خدااوند متعال نسبت به ما اهل بیت - عصمت و طهارت - آگاه است که ما در مشکلات به غیر از او رجوع نمی کنیم، همچنین در ناملایمات و گرفتاری ها فقط به او توکّل و تکیه می نماییم، بنابر این هرگاه تقاضا و خواسته ای داشته باشیم خداوند متعال از روی لطف و تفضّل مستجاب می نماید.

بعد از آن، به حضرت عرضه داشتم: فتح بن خاقان به من التماس دعا گفت، که از شما تقاضا کنم تا برایش دعا نمائی.

امام فرمود: فتح در ظاهر با ما دوستی می نماید ولی در واقع از ما بیگانه است، ما برای کسی دعا می کنیم که خالص، تحت فرمان خداوند سبحان باشد و اِقرار و اعتقاد به نبوّت حضرت محمّد مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشته؛ و نیز اعتراف به حقوق ما اهل بیت رسالت داشته باشد.

سپس حضرت افزود: من برای تو دعا کردم و خداوند متعال آن را مستجاب گرداند.

در پایان از آن حضرت، تقاضا کردم و عرضه داشتم:

یا ابن رسول اللّه! چنانچه ممکن باشد، دعائی را به من تعلیم نما که هرگاه بخوانم، دعایم مستجاب شود؟

پس حضرت فرمود:

این دعائی را که به تو تعلیم می دهم، من خود زیاد می خوانم و از خداوند متعال خواسته ام، که هرکس آن را بخواند ناامید نگردد:

«مَد، وَ یا کَهْفی وَ السَّنَد، وَ یا واحِدُ یا اءحَدُ، وَ یا قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدٌ، أسْألُکَ اللّهُمَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ، وَ لَمْ تَجْعَلْ فی خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ أحَداً، أنْ تُصَلِّیَ عَلَیْهِمْ، وَ تَفْعَلَ بی، کیت و کیت ».(44)

پیدایش آب و نجات همراهان

مرحوم شیخ حرّ عاملی به نقل از علیّ بن الحسین مسعودی از کتاب إثبات الوصیّه آورده است:

یکی از وزرای متوکّل عبّاسی - که به نام یحیی بن هرثمه معروف می باشد - حکایت کند:

در آن مسافرتی که از شهر مدینه منوّره حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام را به سوی شهر سامراء به همراه تعدادی از افراد حرکت می دادیم، در مسیر راه کرامات و کارهای عجیبی از آن حضرت نمایان شد که همگان را به حیرت و تعجّب در آورد.

یکی از آن کرامات و معجزات حضرت، این بود که در مسیر راه، هوا بسیار گرم و نیز آب قافله تمام شده بود، به حضرت عرضه داشتیم که تشنگی و گرمای هوا افراد را از پای در آورده است، اگر ممکن است چاره ای بیندیشید.

امامعليه‌السلام فرمود: در همین نزدیکی ها آب گوارائی است و سپس دستور داد که مسیر انحرافی را برویم، پس مقداری راه رفتیم و به صحرائی رسیدیم که بسیار سرسبز و خرّم، دارای درختان و گیاهان و چشمه های زلالی بود.

تمام افراد از دیدن آن در تعجّب قرار گرفتند، چون تاکنون در آن حوالی، چنان درختان و چشمه هائی را ندیده و نشنیده بودند.

پس تمامی افراد از مَرکب های خود پیاده شده و آب نوشیدیم و نیز حیوانات خود را آب داده و ظرف های خود را که همراه داشتیم، پُر از آب کرده و حرکت نمودیم.

یحیی گوید: مقداری که راه رفتیم و از آن محلّ دور شدیم، ناگهان متوجّه شدم که شمشیرم را کنار چشمه آب نهاده و فراموش کرده ام که آن را بردارم.

لذا به غلام خود گفتم که بازگرد و شمشیر مرا بیاور، هنگامی که غلام رفت و شمشیر را آورد، گفت هیچ اثری از درخت و چشمه و آب وجود نداشت.

پس نزدیک حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام آمدم و چون خبر غلام را برایش نقل کردم، حضرت نگاهی به من کرد و سپس تبسّمی نمود.(45)

پیش بینی مهمّ در آزادی از زندان

مرحوم طبرسی، راوندی، إربلی، ابن شهرآشوب و برخی دیگر از بزرگان آورده اند:

یکی از اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادی صلوات اللّه علیه به نام محمّد بن فرج رُخجی حکایت کند:

روزی امامعليه‌السلام برایم نامه ای را به این مضمون فرستاد:

ای محمّد! مسائل و امور خود را بررسی کن و تجهیزات لازم را فراهم ساز.

هر چه فکر کردم منظور امامعليه‌السلام چیست، متوجّه نشدم تا آن که پس از گذشت چند روز، مأ موری از طرف حکومت آمد و مرا به زندان برد و دست و پایم را با زنجیر بستند و تمام اموالم را ممنوع التّصرف اعلام کردند.

مدّت هشت روز با چنان حالتی در زندان به سر بردم، تا این که نامه ای دیگر از آن حضرت در زندان به دستم رسید که در آن مرقوم فرموده بود: ای محمّد! سعی کن در ضلع غربی زندان سُکنی و منزل ننمائی.

هنگامی که نامه را خواندم بسیار تعجّب کردم و با خود گفتم: من در زندان هستم و امامعليه‌السلام برای من چنین مطلبی را می نویسد، در صورتی که سرنوشت من معلوم نیست.

چون دو سه روزی از آمدن نامه حضرت گذشت، ماءموری آمد و زنجیرهائی که بر دست و پای من بود باز کرد و مرا از زندان آزاد گردانید، بعد از آن، نامه ای برای امام هادیعليه‌السلام فرستادم تا از خداوند متعال درخواست نماید اموال و ثروتم را بازگردانند.

حضرت در جواب نامه من، مرقوم فرمود: به همین زودی اموال تو را به تو بر می گردانند و اگر هم آن ها را به تو ندهند، ضرر و زیانی به تو نخواهد رسید، چون تو از آن ها بهره ای نخواهی برد.

ست - گوید: هنوز محمّد بن فرج به عسکر - یعنی سامراء - نرسیده بود که دستور آزادی کلیّه اموالش صادر شد، ولی پیش از آن که نامه رفع ممنوعیّت از اموال به دستش برسد مرگ او را ربائید و از دنیا رفت و طبق پیش بینی امامعليه‌السلام بهره ای از أموال خود نبرد.(46)

هدایت گمراه با سخنی کوتاه

مرحوم طبرسی، راوندی، ابن شهرآشوب، شیخ حرّ عاملی و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:

شخصی بود به نام جعفر بن قاسم هاشمی از أ هالی بصره که از سران واقفیّه به حساب می آمد.

روزی حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام او را در یکی از کوچه های شهر سامراء دید، هنگامی که نزدیک یکدیگر مُواجه شدند، حضرت به او اشاره کرد و فرمود:

تا چه مدّتی در خواب هستی؟آیا زمان آن فرا نرسیده است که از خواب بیدار شوی؟جعفر گوید: همین که امامعليه‌السلام چنین سخنی را با من مطرح نمود، ناگهان درون من تحوّلی به وجود آمد.

پس از گذشت چند روزی، برای یکی از فرزندان خلیفه ناراحتی پیش آمد و نذر کرد که سفره ولیمه ای پهن کند و افراد را برای خوردن طعام دعوت نماید. امام هادیعليه‌السلام نیز در بین دعوت شدگان بود؛ و چون حضرت وارد مجلس شد تمام افراد به جهت عظمت و احترام او سکوت کرده و مجلس آرامش یافت.

در آن مجلس جوانی حضور داشت که متلک گو و اهل مزاح و مسخره بازی بود، وقتی آن عظمت و جلال حضرت و سکوت مجلس را مشاهده کرد، مشغول شوخی و گفتن متلک (و جُک ) شد و افراد را می خندانید. حضرت به آن جوان خطاب کرد و فرمود: این چه کاری است که انجام می دهی؟

آیا با این روش شادمان هستی؟حال آن که از یاد خداوند متعال غافل شده ای! تو بعد از سه روز دیگر در بین أهل قبور و مردگان دفن خواهی شد.

تمام افرادی که در مجلس حضور داشتند، مبهوت گشته و گفتند: این بهترین دلیل بر حقانیّت اوست، باید صبر کنیم و ببینیم نتیجه چه خواهد شد. جوان با شنیدن این سخن از حرکات ناشایسته خود پشیمان شد و دست برداشت و افراد غذای خود را میل کردند. فردای آن روز جوان مریض شد و سپس مُرد، روز سوّم او را در قبرستان دفن کردند.(47)

تواضع، نشانه عظمت و حقانیّت

شخصی بود به نام زید بن موسی که به طور مرتّب ادّعای خلافت داشت و نزد عمر بن فرج - والی خلیفه عبّاسی - اظهار می داشت که ابوالحسن، هادیعليه‌السلام جوانی بی تجربه است، من عموی پدر او هستم و این مقام شایسته من است.

چرا این قدر او را تعظیم و احترام می کنید و او را بالای مجلس می نشانید؟! عمر بن فرج در یکی از روزها موضوع را برای حضرت هادی صلوات اللّه علیه مطرح کرد.

امامعليه‌السلام فرمود: یک روز این کار را انجام بده، او را بالای مجلس بنشان و جای مرا همان پائین مجلس قرار بده؛ و سعی کن که همین فردا چنین برنامه ای اجراء شود.

چون فردای آن روز شد، والی، حضرت را بالای مجلس قرار داد و موقعی که حضرت در جای خود نشست، هنگامی که زید بن موسی وارد شد، سلام کرد و جلوی امام هادیعليه‌السلام با حالت تواضع و خشوع نشست.

و فردای آن روز که پنج شنبه بود، اوّل زید بن موسی وارد مجلس شد و او را در بالای مجلس جای دادند و سپس امام هادیعليه‌السلام وارد شد.

هنگامی که حضرت وارد مجلس گردید و زید، چشمش به آن حضرت افتاد، بی اختیار از جای خود حرکت کرد و ایستاد و بعد از آن، کنار رفت و امامعليه‌السلام را در صدر مجلس، بر جای خود نشانید، و خود در کمال فروتنی و تواضع در مقابل عظمت آن حضرتعليه‌السلام ، روی زمین نشست.(48)

آشنائی به زبان ها و تعلیم به دیگران

مرحوم طبرسی، راوندی، ابن شهرآشوب و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:

ابوهاشم جعفری یکی از اصحاب امام علیّ هادیعليه‌السلام به نام ابوهاشم جعفری حکایت کند:

در آن زمانی که عدّه ای از آشوب گران در زمان ریاست و حکومت واثق - خلیفه عبّاسی - برای دست گیری عرب های بیابان نشین و ظلم و اذّیت آن ها، وارد شهر مدینه منوّره شدند. در آن روز، من در محضر شریف حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام بودم، به من خطاب کرد و فرمود: ای ابوهاشم! برخیز، تا با همدیگر بیرون برویم و این افراد آشوب گر و نیز سردسته آن ها را ببینیم که در چه وضعیّتی هستند.

من نیز به همراه حضرت حرکت کردم و چون از منزل خارج شدیم، مختصری راه رفتیم و کناری ایستادیم.

در همین بین، سردسته آن ها رسید و امامعليه‌السلام به زبان تُرکی با او صحبت کرد، ناگهان متوجّه شدم که او از اسب خود پیاده شد و دو دست مبارک حضرت را گرفت و بوسید.

من جلو رفتم و او را قسم دادم و اصرار کردم که بگو: این مرد چه سخنی با تو گفت که از اسب پیاده شدی و این چنین تواضع کردی؟ گفت: این مرد پیغمبر است؟ گفتم: خیر، پیغمبر نیست. سپس اظهار داشت: این مرد مرا با نامی صدا کرد که در طفولیّت، در شهرهای خودمان مرا به آن نام صدا می کردند و کسی از آن اطّلاعی نداشت و آن را نمی دانست، مگر این مرد.(49)

همچنین مرحوم قطب الدّین راوندی و ابوحمزه طوسی به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت کند:

روزی از روزها به محضر مبارک حضرت ابوالحسن هادی صلوات اللّه علیه وارد شدم و پس از عرض سلام نشستم.

پس از گذشت لحظاتی، حضرت با من به زبان هندی صحبت فرمود؛ ولی من نتوانستم پاسخ فرمایشات وی را بدهم، چون به زبان هندی آشنا نبودم. در همین اثناء، متوجّه شدم که ظرفی پُر از سنگ ریزه در کنار امامعليه‌السلام قرار دارد، حضرت یکی از آن ریگ ها را برداشت و درون دهان مبارکش نهاد و آن را مقداری مکید و سپس همان ریگ را به من عطا نمود و فرمود داخل دهان خود بگذار.

دستور حضرت، آن ریگ را داخل دهان خود نهادم و قبل از آن که از محضر شریف آن حضرت مرخّص شوم، حالتی را در خود احساس کردم، مثل این که می توانم غیر از عربی هم سخن بگویم و در همان موقع به هفتاد و سه زبان، سخن گفتن را فرا گرفتم که یکی از آن ها زبان هندی بود.(50)

مرگ خلیفه ظالم بعد از سه روز

حکّام بنی العبّاس بسیار خودخواه و ریاست طلب بودند و برای دست یافتن به امیال نفسانی خود، از انجام هر کاری دریغ نمی ورزیدند و هر روز به نوعی حرکت می کردند، خصوصاً نسبت به بنی هاشم و ائمّه اطهارعليهم‌السلام اذیّت و آزارهای روحی و جسمی زیادی روا می داشتند.

بنی العبّاس در زمان امامت حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام ریاست می کرد، برای آن که بنی هاشم را در جامعه، خوار و ذلیل جلوه دهد، روز عید فطر دستور داد تا تمام افراد بنی هاشم با پای برهنه جلوی خلیفه (یعنی؛ شخص متوکّل ) همانند بَردگان، پیاده راه بروند.

و تصریح کرده بود بر این که حضرت ابوالحسن، علیّ بن محمّدعليهما‌السلام نیز باید همانند دیگر افراد بنی هاشم با پای برهنه حضور داشته باشد.

و چون حضرت ناراحتی داشت و نمی توانست روی پای خود بایستد، با تکیه بر یکی از دوستانش حضور یافت.

بعد از آن عدّه ای از بنی هاشم به حضرت عرض کردند: آیا یک نفر مستجاب الدّعوه در بین ما پیدا نمی شود تا با نفرین خود ما را از شرّ این طاغوت برهاند؟

امام هادی صلوات اللّه علیه فرمود: چرا، در این جامعه کسی هست که سر ناخنش از شتر حضرت صالحعليهما‌السلام گرامی تر خواهد بود که فریادی کشید و خداوند به قوم حضرت صالح وعده حتمی داد که ستمگران بیش از سه روز باقی نخواهند ماند و روز سوّم مؤ منین در أمان خواهند بود.

راوی افزود: و روز سوّم متوکّل عبّاسی کشته شد و با هلاکت او مؤمنین و بنی هاشم در أمان و آسایش قرار گرفتند.(51)

توکّل بر خداوند و نجات از مرگ

مرحوم قطب الدّین راوندی رضی اللّه عنه در کتاب خرایج و جرایح خود آورده است:

ایستاده بود و توان سخن گفتن را نداشت، در شدّت خشم و غضب به فتح بن خاقان که نیز کنارش ایستاده بود، گفت:

چهار نفر از اهالی خزر که هیچ فرهنگ و شناختی از مسائل شرعی ندارند احضار کن؛ و سپس افزود: به خدا سوگند! او را خواهم کشت تا در حکومت من ادّعائی نداشته باشد.

چون آن چهار نفر آمدند، به هر یک شمشیری داد و گفت: هنگامی که ابوالحسن هادی وارد مجلس شد، بر او حمله بَرید و او را قطعه قطعه کنید تا من او را در آتش بسوزانم و برای همگان عبرت گردد.

موقعی که حضرت خواست وارد مجلس شود، لب هایش حرکت می کرد و با خود زمزمه ای داشت و به آرامی حرکت می نمود.

و همین که وارد مجلس شد و نزدیک متوکّل رسید، ناگهان متوکّل از جای خود برخاست و امام هادیعليه‌السلام را در آغوش گرفت و پیشانی حضرت را بوسید و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! ای بهترین خلق خدا و ای پسرعمویم!

در این موقع برای چه این جا آمده ای؟و چرا این گونه متحمّل زحمت شده ای؟! حضرت فرمود: آنچه را که برایت گفته اند دروغ می باشد و ماءمور حکومت مرا این چنین نزد تو احضار کرده است.

متوکّل گفت: اشتباه شده و آن حرام زاده دروغ گفته است، چنانچه درخواستی نداری مراجعت فرما، من از شما معذرت می خواهم. و سپس متوکّل به فتح و معتّز و بعضی از دیگر وزرای خود که حضور داشتند، گفت: او سرور من و شماها نیز می باشد؛ او را تا منزلش مشایعت و همراهی کنید.

در همین بین چشم آن چهار نفر خزری بر حضرت افتاد، از روی تواضع به سجده افتادند و اظهار علاقه و محبّت کردند.

هنگامی که امام هادیعليه‌السلام از آن مجلس بیرون رفت، متوکّل آن چهار نفر را خواست و به آن ها گفت: چرا آنچه را که به شما گفته بودم، انجام ندادید؟

در جواب گفتند: هنگامی که وارد شد، از شدّت هیبت و عظمت، محبّت و علاقه اش در دل ما جای گرفت؛ و نیز متوجّه شدیم که بیش از صد نفر شمشیر به دست همراه او آمده اند، همگی ما وحشت کردیم؛ و بی اختیار در مقابل او سر تعظیم فرود آوردیم.

پس متوکّل رو به فتح بن خاقان کرد و با خنده گفت: الحمدللّه، که روسفید شدیم و حجّت خدا، از جانب ما آسیبی ندید.(52)

تسلیم ودیعه های امامت به وصیّ خود

بعضی از از مورّخین و محدّثین آورده اند:

هنگامی که حضرت ابوالحسن، امام علیّ هادی صلوات اللّه و سلامه علیه توسّط معتصم عبّاسی به وسیله زهر مسموم گشت، در بستر بیماری قرار گرفت. خود - حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکریعليه‌السلام - را دعوت نمود و ودیعه های امامت و نیز آنچه را که از اوصیاء و پدران معصومشعليهم‌السلام یکی پس از دیگری به ارث برده بود، تحویل فرزند خویش داد؛ و بعد از آن او را به عنوان وصیّ و خلیفه بعد از خود معرّفی نمود.

و سپس در سنین چهل و یک سالگی به فیض عظمی شهادت نایل آمد؛ و به اجداد طاهرین خود ملحق گردید.

هنگامی که مردم شهر سامراء در جریان شهادت امام هادیعليه‌السلام قرار گرفتند، جمعیّت عظیمی جهت تشییع جنازه مطهّر و مقدّس آن حضرت گرد هم جمع آمده بودند، همچنین وزراء و دیگر مسئولین حکومتی نیز در جمع مردم، آماده تشییع بودند.

در همین لحظات که مردم و مسئولین حکومتی در انتظار خروج جنازه حضرت از منزل بودند، ناگهان حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکریعليه‌السلام با پای برهنه، در حالی که پارچه ای سفید روی دوش خود انداخته بود از منزل خارج شد.

چشمشان که به جمال نورانی حضرت افتاد، دیدند که قیافه و شمایل وی، از هر جهت شبیه به پدرش امام هادی صلوات اللّه علیهما می باشد، چون امام حسن عسکریعليه‌السلام با آن حالت از منزل خارج شد، تمام جمعیّت به احترام آن حضرت سر پا، مودّب ایستادند و سکوت عجیبی تمام جمعیّت را فرا گرفت.

پس از گذشت لحظاتی، پیکر پاک و مقدّس امام هادیعليه‌السلام را از منزل بیرون آوردند و در بین آن جمعیّت انبوه قرار گرفت و تمامی افراد، بی اختیار مشغول گریه و سوگواری گردیدند.

و بعد از تشییع جنازه (که با شکوه خاصّی انجام گرفت ) پیکر مقدّس و مطهّر آن امام مظلوم سلام اللّه علیه را جهت دفن، به منزل خود حضرت بازگرداندند و در منزل شخصیِ آن حضرت که خود وصیّت کرده بود دفن گردید.

قابل ذکر است که امام حسن عسکریعليه‌السلام پیش از آن که از منزل خارج شود، بر جنازه مطهّر پدر خود نماز خوانده بود.(53)

در رثای دهمین ستاره فروزنده

رفت ز دار فنا، هادی اهل صفا

ز راه جور و جفا، از چه تو داری قرار

پور امام نهم، خسرو میر دهم

آن که زمین را مدیر، بود و زمان را مدار

آه که از ظلم و کین، و ز ستم ملحدین

بر دل آن دل غمین، زهر ستم زد شرار

روز جهان گشت شب،رفت چودر تاب وتب

فخر مهان عرب، آیت پروردگار

نور دو چشمش حسن، آن خلف مؤ تمن

مفخر اهل زَمَن، خسرو با اقتدار

با حرم محترم، گشت دچار الم

در غم آن محتشم، منبع حلم و وقار

ظلم گروه جهول، کرده حزین و ملول

جمله آل رسول، داد از این روزگار

سوم ماه رجب، چون که بشد آشکار

شیعه بیا زین زمان ز دیدگان خون ببار(54)

* * *

در حیرت از جمال رخت ماه و آفتاب

هادی دین امام مبین، رهبر یقین

رمز متین و سوره تین، آیه کتاب

چون فلک صُنع، بر خطّ راه محمّدی است

آن را که هست همچو علیّ هادی صواب

ای شاه، ماه عارض تو قصر عاشق است

ای قصر عاشقان تو بر وفق نُه قُباب

باغ جنان سرای دل آلودگان نبود

دست تو کرد بر رخ این دسته فتح باب

ای روزگار زاده زاهر و زهراءِ کین؟!

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1. یکی از اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادی صلوات اللّه علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند:

روزی به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم، شخصی را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت: مدّتی است که مبتلا به سردرد شدیدی گشته ام.

امامعليه‌السلام فرمود: ظرفی را با مقداری آب بردار و این آیه شریفه قرآن را بر آن بخوان:

( أوَلَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیٍ حَیُّ أ فَلا یُؤْمِنُونَ ) .(55)

و سپس آن را بیاشام، که انشاء اللّه سردرد برطرف خواهد شد.(56)

2. حضور داشتند، چنین فرمود: اسم اعظم خداوند متعال، دارای هفتاد و سه حرف می باشد که آصف بن برخیا - وصیّ حضرت سلیمانعليه‌السلام - یک حرف از مجموع آن ها را می دانست و زمین برایش کوچک شد، به طوری که توانست در کمتر از یک لحظه عرش بلقیس را نزد حضرت سلیمانعليه‌السلام آورد.

ولیکن نزد ما اهل بیت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و یک حرف آن نزد خداوند متعال محفوظ می باشد.(57)

3. هنگامی که خداوند متعال نوزادی به حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام عطا نمود، عدّه ای از اصحاب، خدمت حضرت آمدند تا تهنیت و تبریک گویند.

وقتی بر حضرت وارد شدند، او را شادمان و مسرور نیافتند؛ علّت را جویا شدند؟

امامعليه‌السلام فرمود: به نوزاد امیدی ندارم، چون که او عدّه بسیاری را گمراه می گرداند.

پس پیش گوئی حضرت و علّت ناراحتی آن بزرگوار تحقّق یافت و این نوزاد همان جعفر کذّاب شد.(58)

4. ابوهاشم جعفری حکایت کند:

روزی در محضر شریف امام هادیعليه‌السلام شرفیاب شدم، کودکی وارد شد و شاخه گلی را تقدیم آن حضرت کرد.

امامعليه‌السلام آن شاخه گل را گرفت و بوئید و بر چشم خود نهاد و بوسید؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت: هر که شاخه گلی را ببوید و بر چشم خویش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمّد و آلش فرستد، خداوند متعال حسنات بی شماری را در نامه اعمالش ثبت می نماید؛ و نیز بسیاری از خطاها و لغزش هایش را مورد عفو قرار می دهد.(59)

5. یکی از اهالی کوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن، امام علیّ هادیعليه‌السلام شرفیاب شد و اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان می باشم، و دارای قرض سنگینی هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام.

امام هادیعليه‌السلام فرمود: همین جا بِایست تا چاره ای بیندیشم.

پس از گذشت لحظاتی، مقدار سی هزار دینار از طرف متوکّل - خلیفه عبّاسی - برای حضرت آوردند.

حضرت سلام اللّه علیه آن پول ها را از ماءمور متوکّل گرفت و بی درنگ و بدون آن که محاسبه نماید، تمامی آن سی هزار دینار را تحویل آن شخص کوفی داد.

پس آن مرد کوفی مقدار ده هزار دینار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: یا ابن رسول اللّه! من بیش از ده هزار دینار نیاز ندارم، چون به همان مقدار بدهکار هستم و برای من همین مقدار کافی است.

ولی امامعليه‌السلام از پس گرفتن آن بیست هزار دینار خودداری و امتناع نمود.

لذا آن مرد کوفی تمامی آن هدیه را گرفت و گفت: خداوند بهتر می داند که چه کسانی را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر کوفه شد.(60)

منقبت دهمین ستاره هدایت

فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادی

که هر کجا رود افتد به دام صیّادی

دلا دل از هم بر گیر و خلوتی بپذیر

مدار از همه عالم امید امدادی

مگر ز قبله حاجات و کعبه مقصود

ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی

شَها تو شاهد میقات لی مع اللّهی

تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی

صحیفه ملکوتی و نسخه لاهوت

ولیّ عرصه ناسوت بهر ارشادی

مقام باطن ذات تو قاب قوسین است

به ظاهر از چه در این خاکدان اجسادی

کشیدی از (متوکّل) شدائدی که به دهر

ندیده دیده گردون ز هیچ شدّادی

گهی بِه برکه درّندگان، گهی به زندان

گهی به بزم می و ساز یاغی عادی

ز سوز زهر و بلاهای دهر، جان تو سوخت

که بر طریقه آباء و اجدادی(61)

چهل حدیث گهربار منتخب

1. قالَعليه‌السلام :مَنِ اتَّقیَ اللّهَ یُتَّقی، وَمَنْ اءطاعَ اللّهَ یُطاعُ، وَ مَنْ اءطاعَ الْخالِقَ لَمْ یُبالِ سَخَطَ الْمَخْلُوقینَ، وَمَنْ اءسْخَطَ الْخالِقَ فَقَمِنٌ اءنْ یَحِلَّ بِهِ سَخَطُ الْمَخْلُوقینَ .(62)

ترجمه:

فرمود: کسی که تقوی الهی را رعایت نماید و مطیع احکام و مقرّرات الهی باشد، دیگران مطیع او می شوند.

و هر شخصی که اطاعت از خالق نماید، باکی از دشمنی و عداوت انسان ها نخواهد داشت؛ و چنانچه خدای متعال را با معصیت و نافرمانی خود به غضب درآورد، پس سزاوار است که مورد خشم و دشمنی انسان ها قرار گیرد.

2. قالَعليه‌السلام :مَنْ أنِسَ بِاللّهِ اسْتَوحَشَ مِنَ النّاسِ، وَعَلامَهُ الاُْنْسِ بِاللّهِ الْوَحْشَهُ مِنَ النّاسِ .(63)

ترجمه:

فرمود: کسی که با خداوند متعال مونس باشد و او را اءنیس خود بداند، از مردم احساس وحشت می کند.

و علامت و نشانه أنس با خداوند وحشت از مردم است یعنی از غیر خدا نهراسیدن و از مردم احتیاط و دوری کردن.

3. قالَعليه‌السلام :السَّهَرَ اءُلَذُّ الْمَنامِ، وَالْجُوعُ یَزیدُ فی طیبِ الطَّعامِ .(64)

ترجمه:

فرمود: شب زنده داری، خواب بعد از آن را لذیذ می گرداند؛ و گرسنگی در خوشمزگی طعام می افزاید یعنی هر چه انسان کمتر بخوابد بیشتر از خواب لذت می برد و هر چه کم خوراک باشد مزّه غذا گواراتر خواهد بود.

4. قالَعليه‌السلام :لا تَطْلُبِ الصَّفا مِمَّنْ کَدِرْتَ عَلَیْهِ، وَلاَ النُّصْحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّکَ إ لَیْهِ، فَإ نَّما قَلْبُ غَیْرِکَ کَقَلْبِکَ لَهُ .(65)

ترجمه:

فرمود: از کسی که نسبت به او کدورت و کینه داری، صمیّمیت و محبّت مجوی. همچنین از کسی که نسبت به او بدگمان هستی، نصیحت و موعظه طلب نکن، چون که دیدگاه و افکار دیگران نسبت به تو همانند قلب خودت نسبت به آن ها می باشد.

5. قالَعليه‌السلام :الْحَسَدُ ماحِقُ الْحَسَناتِ، وَالزَّهْوُ جالِبُ الْمَقْتِ، وَالْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ داعٍ إ لَی الْغَمْطِ وَالْجَهْلِ، وَالبُخْلُ اءذَمُّ الاْ خْلاقِ، وَالطَّمَعُ سَجیَّهٌ سَیِّئَهٌ .(66)

ترجمه:

فرمود: حسد موجب نابودی ارزش و ثواب حسنات می گردد. تکبّر و خودخواهی جذب کننده دشمنی و عداوت افراد می باشد. عُجب و خودبینی مانع تحصیل علم خواهد بود و در نتیجه شخص را در پَستی و نادانی نگه می دارد. بخیل بودن بدترین اخلاق است؛ و نیز طَمَع داشتن خصلتی ناپسند و زشت می باشد.

6. قالَعليه‌السلام :الْهَزْلُ فکاهَهُ السُّفَهاءِ، وَ صَناعَهُ الْجُهّالِ .(67)

ترجمه:

فرمود: مسخره کردن و شوخی های - بی مورد - از بی خردی است و کار انسان های نادان می باشد.

7. قالَعليه‌السلام :الدُّنْیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ .(68)

ترجمه:

فرمود: دنیا همانند بازاری است که عدّه ای در آن برای آخرت سود می برند و عدّه ای دیگر ضرر و خسارت متحمّل می شوند.